محمود با صداي بلند و اوج گرفته درد الود نغمه سر داد :
ز من خاكستري ماند در اين درد
بخاكستر توان آتش نهان كرد.
صداي بغض آلود محمود فرود آمد. فرخ افسون شده بي حركت نگاه كرد،محمود صبور و شبنم به مژگان سايه وار از در نيمه باز اتاق گذشت .
پلك هاي فرخ دوباره روي هم افتاد وقتي كه صداهاي قدم هاي محمود محو شد لحظه اي كوتاه تمامي قلمرو ذهن پهنه ي وادي خيال ،انديشه و احساس اش بي حركت ساكت و خالي ماند.
خستگي و فشار گرفتار شدن در فضايي كابوس واره ماندن ميان حرارت تب و حال هذيان گفتن آزارش مي داد .كند و خسته پلهايش را باز كرد بهت زده فضاي اتاق را زير نظر گرفت زمان را گم كرده بود تاريكي غليظ و خفه اي كه از ميان در نيمه باز مانده به داخل اتاق سرازير مي شد آشفتگي ذهنش را بيشتر كرد باريكه هاي نورهاي رنگي و انعكاس انها روي شيشه اي گنجه چوبي تفنگ و گردن زخمي قوچ خشك شده فضايي ترس آوررا پديد آورده بودند پيچ و تاب باريكه هاي نور لابلاي اشياي قديمي پيش چشم خيالش همانند مارهاي بهم گره خورده روي طبقه هاي شيشه اي گنجه مي خزيدند وقتي كه نور سرخ رنگ چرخان از روي جمجمه ي قلم خورده كار اصفهان مي گذشت نقش و طرح چهره ي فريدون و ثريا روي نقش صورت زن و مرد جوان قلم خورده ميان مجمعه نشست
*****
ثريا خوشحال و ذوق زده يكي از فرش هاي پشت شيشه ي مغازه بزرگ حاشيه ي ميدان را به فريدون نشان داد.
فريدون نگاهش را از ميان آسمان برداشت سرش را پايين آورد مسير انگشتان ثريا را نشانه گرفت.
- نقشه ي فرشو ببين.اون فرش حاشيه لاغرو مي گم گوشه ديوار ،فريدون كم رغبت و بي حوصله نگاهش را روي گلهاي ريز و هندسي شكل قالي كه با رنگ هاي آرام و چشم نواز تمامي متن و حاشيه قالي را پوشانده بود رها كرد براي لحظه اي گذرا گل هاي ناشناخته و كميابي در ذهنش باز و بيدار شدند به نظرش آمد گل هاي نقش قالي نرم و آرام چهره روي متن يشمي رنگ قالي سر بگوش يك ديگر نهاده اند و نجوا مي كنند.
ثريا هشيار و كنجكاو نگاهش را روي قاليچه گردش داد روي نرده فلزي حفاظ مقابل شيشه هاي مغازه خم شد فريدون پرسيد :
- مي خواي فرش بخري؟
- نه بريم مغازه.
- بريم چكار كنيم ؟تو كه ميگي فرش نمي خواي بخري.
- يه كار !نه !يه چيز مي خوتم بپرسم اين قاليچه اونجاش گره رفو داره.
فريدون بهت زده و گيج و منگ به چشم هاي شفاف مشتاق و كنجكاو ثريا خيره شد. پنجه هايش را اطراف لوله هاي آهني حفاظ فرش فروشي گره زد و نابارانه پرسيد:
- نا اين اندازه تو با فرش آشنايي داري؟!
- مادري به شما گفت !ز بچه بودنم تا حالا با فرش بودم!
باور كردنش سخته آخه چه جوري مي توني تشخيص بدي اون فرشو تعمير كردن!
ثريا سكوت كرد براي فهميدن معني حرف هاي فريدون كلماتي را كه شنيده بود تكرار كرد و بدون ان كه منتظر بماند وارد مغازه شد قبل از آنكه در پشت سر ثريا بسته شود فريدون ناخواسته و بي اراده با حركتي شتاب زده لبه ي در راگرفت .وارد مغازه شد ثريا با قدم هاي بلند و كشيده خودش را به كنار بزرگي رسانده بود.مرد موقر و ميانه سالي كه پشت ميز نشسته بود از روي صندلي بلند شد .
ثراي به سمت قاب آينه مغازه اشاره كرد فريدون به سمت ثريا رفت و مرد ميانه سال پرسيد:
- امري داشتين خانم؟
- اون فرش قاليچه انجيلاس باف گوشه اش گره رفو داره؟!
مرد ميان سال بهت زده برو بالاي ثريا را تماشا كرد از پشت ميز دور شد و بريده بريده پرسيد:
- كدوم فرش خانم.
ثريا بدون توجه به حالت بهتزدگي نگاه مرد ميانسال و چند نفر زن و مردي كه دورتر از محل قرار گرفتن ميز سرگرم تماشاي تخت فرش هاي آويخته شده ي روي ديوار بودند محكم و با اطمينان گفت:
- يك قاليچه اونجا هست فرش زرع نيم انجيلاس بافه.
- رفوي فرش بافت خوب دارد گره هاش صافه ولي رنگ پشم رفو پير نيست زنده اس جوانه.
مرد ميانسال براي نشستن ثريا و فريدون به مبل هاي نزديك اشاره كرد و با حالتي منگ و ناباور پشت ميز نشست و مودبانه گفت:
- چيزي ميل دارين بگم بيارن خدمتتون ؟!
- ثريا به فريدون نگاه كرد فريدون ساكت وارفته سرش را تكان داد ثريا صميمي و بي ريا گفت:
- زياد خيلي راه رفتيم تشنه شدم آب مي خورم .
مرد ميانسال با اشاره جواني را كه تخته فرشها را ورق مي زد صدا كرد وقتي كه جوان كنار ميز ايستاد بدون آنكه صدايش شنيده شود با حركت دادن لبهايش اشاره وار گفت:
- آب ميوه
جوان از ميز فاصله گرفت مرد ميانسال مشتاق و بهت زده پرسيد:
- ببخشيد مي پرسم نمي خوام جسارت بكنم ماشالله خيلي جوانيد اصلا نميشه باور كرد خانمي به سن و سال شما اين قدر تو كار فرش خبره باشه !
تعريف مرد ميانه سال روي حال نگاه مشتاق و كنجكاو ثريا بي اثر ماند مرد ميانه سال كه رفتارش نشان مي داد بايد صاحب مغازه باشد . با خوشحالي لبخند تشكر آميز فريدون را جواب داد و در حالي كه مسير نگاه هاي لبريز از اشتياق ثريا را دنبال مي كرد پرسيد:
- فكر نمي كنم ازدواج كرده باشيد نامزدتونه؟آقا؟اين خانم ايرانيه؟
فريدون بي اراده تكان خورد صاحب مغازه متوجه تغيير حال فريدون نشد و ادامه داد:
- چشم اين خان كيمياس!تعارف نمي كنم آدم بايد خيلي خبره باشه كه از اين دور بتونه رفوي فرشو تشخيص بده قدر خانمو بدونيد اقا.
مرد جوان ليوان هاي اب ميوه را روي شيشه ي ميز مستطيل شكل گذاشت .صاحب مغازه در حالي كه مودبانه تعارف مي كرد با حالتي اشتياق آميز از ثريا پرسيد:
- شما رفو گري بلديد؟
- رفو گري مي دونم ولي درس رنگ ياد گرفتم.
فريدون براي ياري دادن ثريا گفت:
- خانم ممقاني متخصص رنگرزي هستن .توي اين رشته فارغ التحصيل شدن.
- عاليه واقعاً عاليه كجا درس خوندن!خانم؟!
فريدون مكث كرد ثريا عادي و بدون غرور گفت :
- من دو جور رنگ زدن پشم را ياد گرفتم هم در دانشگاه هم از استاد فتح الله نوروزي .
ز من خاكستري ماند در اين درد
بخاكستر توان آتش نهان كرد.
صداي بغض آلود محمود فرود آمد. فرخ افسون شده بي حركت نگاه كرد،محمود صبور و شبنم به مژگان سايه وار از در نيمه باز اتاق گذشت .
پلك هاي فرخ دوباره روي هم افتاد وقتي كه صداهاي قدم هاي محمود محو شد لحظه اي كوتاه تمامي قلمرو ذهن پهنه ي وادي خيال ،انديشه و احساس اش بي حركت ساكت و خالي ماند.
خستگي و فشار گرفتار شدن در فضايي كابوس واره ماندن ميان حرارت تب و حال هذيان گفتن آزارش مي داد .كند و خسته پلهايش را باز كرد بهت زده فضاي اتاق را زير نظر گرفت زمان را گم كرده بود تاريكي غليظ و خفه اي كه از ميان در نيمه باز مانده به داخل اتاق سرازير مي شد آشفتگي ذهنش را بيشتر كرد باريكه هاي نورهاي رنگي و انعكاس انها روي شيشه اي گنجه چوبي تفنگ و گردن زخمي قوچ خشك شده فضايي ترس آوررا پديد آورده بودند پيچ و تاب باريكه هاي نور لابلاي اشياي قديمي پيش چشم خيالش همانند مارهاي بهم گره خورده روي طبقه هاي شيشه اي گنجه مي خزيدند وقتي كه نور سرخ رنگ چرخان از روي جمجمه ي قلم خورده كار اصفهان مي گذشت نقش و طرح چهره ي فريدون و ثريا روي نقش صورت زن و مرد جوان قلم خورده ميان مجمعه نشست
*****
ثريا خوشحال و ذوق زده يكي از فرش هاي پشت شيشه ي مغازه بزرگ حاشيه ي ميدان را به فريدون نشان داد.
فريدون نگاهش را از ميان آسمان برداشت سرش را پايين آورد مسير انگشتان ثريا را نشانه گرفت.
- نقشه ي فرشو ببين.اون فرش حاشيه لاغرو مي گم گوشه ديوار ،فريدون كم رغبت و بي حوصله نگاهش را روي گلهاي ريز و هندسي شكل قالي كه با رنگ هاي آرام و چشم نواز تمامي متن و حاشيه قالي را پوشانده بود رها كرد براي لحظه اي گذرا گل هاي ناشناخته و كميابي در ذهنش باز و بيدار شدند به نظرش آمد گل هاي نقش قالي نرم و آرام چهره روي متن يشمي رنگ قالي سر بگوش يك ديگر نهاده اند و نجوا مي كنند.
ثريا هشيار و كنجكاو نگاهش را روي قاليچه گردش داد روي نرده فلزي حفاظ مقابل شيشه هاي مغازه خم شد فريدون پرسيد :
- مي خواي فرش بخري؟
- نه بريم مغازه.
- بريم چكار كنيم ؟تو كه ميگي فرش نمي خواي بخري.
- يه كار !نه !يه چيز مي خوتم بپرسم اين قاليچه اونجاش گره رفو داره.
فريدون بهت زده و گيج و منگ به چشم هاي شفاف مشتاق و كنجكاو ثريا خيره شد. پنجه هايش را اطراف لوله هاي آهني حفاظ فرش فروشي گره زد و نابارانه پرسيد:
- نا اين اندازه تو با فرش آشنايي داري؟!
- مادري به شما گفت !ز بچه بودنم تا حالا با فرش بودم!
باور كردنش سخته آخه چه جوري مي توني تشخيص بدي اون فرشو تعمير كردن!
ثريا سكوت كرد براي فهميدن معني حرف هاي فريدون كلماتي را كه شنيده بود تكرار كرد و بدون ان كه منتظر بماند وارد مغازه شد قبل از آنكه در پشت سر ثريا بسته شود فريدون ناخواسته و بي اراده با حركتي شتاب زده لبه ي در راگرفت .وارد مغازه شد ثريا با قدم هاي بلند و كشيده خودش را به كنار بزرگي رسانده بود.مرد موقر و ميانه سالي كه پشت ميز نشسته بود از روي صندلي بلند شد .
ثراي به سمت قاب آينه مغازه اشاره كرد فريدون به سمت ثريا رفت و مرد ميانه سال پرسيد:
- امري داشتين خانم؟
- اون فرش قاليچه انجيلاس باف گوشه اش گره رفو داره؟!
مرد ميان سال بهت زده برو بالاي ثريا را تماشا كرد از پشت ميز دور شد و بريده بريده پرسيد:
- كدوم فرش خانم.
ثريا بدون توجه به حالت بهتزدگي نگاه مرد ميانسال و چند نفر زن و مردي كه دورتر از محل قرار گرفتن ميز سرگرم تماشاي تخت فرش هاي آويخته شده ي روي ديوار بودند محكم و با اطمينان گفت:
- يك قاليچه اونجا هست فرش زرع نيم انجيلاس بافه.
- رفوي فرش بافت خوب دارد گره هاش صافه ولي رنگ پشم رفو پير نيست زنده اس جوانه.
مرد ميانسال براي نشستن ثريا و فريدون به مبل هاي نزديك اشاره كرد و با حالتي منگ و ناباور پشت ميز نشست و مودبانه گفت:
- چيزي ميل دارين بگم بيارن خدمتتون ؟!
- ثريا به فريدون نگاه كرد فريدون ساكت وارفته سرش را تكان داد ثريا صميمي و بي ريا گفت:
- زياد خيلي راه رفتيم تشنه شدم آب مي خورم .
مرد ميانسال با اشاره جواني را كه تخته فرشها را ورق مي زد صدا كرد وقتي كه جوان كنار ميز ايستاد بدون آنكه صدايش شنيده شود با حركت دادن لبهايش اشاره وار گفت:
- آب ميوه
جوان از ميز فاصله گرفت مرد ميانسال مشتاق و بهت زده پرسيد:
- ببخشيد مي پرسم نمي خوام جسارت بكنم ماشالله خيلي جوانيد اصلا نميشه باور كرد خانمي به سن و سال شما اين قدر تو كار فرش خبره باشه !
تعريف مرد ميانه سال روي حال نگاه مشتاق و كنجكاو ثريا بي اثر ماند مرد ميانه سال كه رفتارش نشان مي داد بايد صاحب مغازه باشد . با خوشحالي لبخند تشكر آميز فريدون را جواب داد و در حالي كه مسير نگاه هاي لبريز از اشتياق ثريا را دنبال مي كرد پرسيد:
- فكر نمي كنم ازدواج كرده باشيد نامزدتونه؟آقا؟اين خانم ايرانيه؟
فريدون بي اراده تكان خورد صاحب مغازه متوجه تغيير حال فريدون نشد و ادامه داد:
- چشم اين خان كيمياس!تعارف نمي كنم آدم بايد خيلي خبره باشه كه از اين دور بتونه رفوي فرشو تشخيص بده قدر خانمو بدونيد اقا.
مرد جوان ليوان هاي اب ميوه را روي شيشه ي ميز مستطيل شكل گذاشت .صاحب مغازه در حالي كه مودبانه تعارف مي كرد با حالتي اشتياق آميز از ثريا پرسيد:
- شما رفو گري بلديد؟
- رفو گري مي دونم ولي درس رنگ ياد گرفتم.
فريدون براي ياري دادن ثريا گفت:
- خانم ممقاني متخصص رنگرزي هستن .توي اين رشته فارغ التحصيل شدن.
- عاليه واقعاً عاليه كجا درس خوندن!خانم؟!
فريدون مكث كرد ثريا عادي و بدون غرور گفت :
- من دو جور رنگ زدن پشم را ياد گرفتم هم در دانشگاه هم از استاد فتح الله نوروزي .