غزاله نصرت ا....بابایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود با صداي بلند و اوج گرفته درد الود نغمه سر داد :
ز من خاكستري ماند در اين درد
بخاكستر توان آتش نهان كرد.
صداي بغض آلود محمود فرود آمد. فرخ افسون شده بي حركت نگاه كرد،محمود صبور و شبنم به مژگان سايه وار از در نيمه باز اتاق گذشت .
پلك هاي فرخ دوباره روي هم افتاد وقتي كه صداهاي قدم هاي محمود محو شد لحظه اي كوتاه تمامي قلمرو ذهن پهنه ي وادي خيال ،انديشه و احساس اش بي حركت ساكت و خالي ماند.
خستگي و فشار گرفتار شدن در فضايي كابوس واره ماندن ميان حرارت تب و حال هذيان گفتن آزارش مي داد .كند و خسته پلهايش را باز كرد بهت زده فضاي اتاق را زير نظر گرفت زمان را گم كرده بود تاريكي غليظ و خفه اي كه از ميان در نيمه باز مانده به داخل اتاق سرازير مي شد آشفتگي ذهنش را بيشتر كرد باريكه هاي نورهاي رنگي و انعكاس انها روي شيشه اي گنجه چوبي تفنگ و گردن زخمي قوچ خشك شده فضايي ترس آوررا پديد آورده بودند پيچ و تاب باريكه هاي نور لابلاي اشياي قديمي پيش چشم خيالش همانند مارهاي بهم گره خورده روي طبقه هاي شيشه اي گنجه مي خزيدند وقتي كه نور سرخ رنگ چرخان از روي جمجمه ي قلم خورده كار اصفهان مي گذشت نقش و طرح چهره ي فريدون و ثريا روي نقش صورت زن و مرد جوان قلم خورده ميان مجمعه نشست
*****
ثريا خوشحال و ذوق زده يكي از فرش هاي پشت شيشه ي مغازه بزرگ حاشيه ي ميدان را به فريدون نشان داد.
فريدون نگاهش را از ميان آسمان برداشت سرش را پايين آورد مسير انگشتان ثريا را نشانه گرفت.
- نقشه ي فرشو ببين.اون فرش حاشيه لاغرو مي گم گوشه ديوار ،فريدون كم رغبت و بي حوصله نگاهش را روي گلهاي ريز و هندسي شكل قالي كه با رنگ هاي آرام و چشم نواز تمامي متن و حاشيه قالي را پوشانده بود رها كرد براي لحظه اي گذرا گل هاي ناشناخته و كميابي در ذهنش باز و بيدار شدند به نظرش آمد گل هاي نقش قالي نرم و آرام چهره روي متن يشمي رنگ قالي سر بگوش يك ديگر نهاده اند و نجوا مي كنند.
ثريا هشيار و كنجكاو نگاهش را روي قاليچه گردش داد روي نرده فلزي حفاظ مقابل شيشه هاي مغازه خم شد فريدون پرسيد :
- مي خواي فرش بخري؟
- نه بريم مغازه.
- بريم چكار كنيم ؟تو كه ميگي فرش نمي خواي بخري.
- يه كار !نه !يه چيز مي خوتم بپرسم اين قاليچه اونجاش گره رفو داره.
فريدون بهت زده و گيج و منگ به چشم هاي شفاف مشتاق و كنجكاو ثريا خيره شد. پنجه هايش را اطراف لوله هاي آهني حفاظ فرش فروشي گره زد و نابارانه پرسيد:
- نا اين اندازه تو با فرش آشنايي داري؟!
- مادري به شما گفت !ز بچه بودنم تا حالا با فرش بودم!
باور كردنش سخته آخه چه جوري مي توني تشخيص بدي اون فرشو تعمير كردن!
ثريا سكوت كرد براي فهميدن معني حرف هاي فريدون كلماتي را كه شنيده بود تكرار كرد و بدون ان كه منتظر بماند وارد مغازه شد قبل از آنكه در پشت سر ثريا بسته شود فريدون ناخواسته و بي اراده با حركتي شتاب زده لبه ي در راگرفت .وارد مغازه شد ثريا با قدم هاي بلند و كشيده خودش را به كنار بزرگي رسانده بود.مرد موقر و ميانه سالي كه پشت ميز نشسته بود از روي صندلي بلند شد .
ثراي به سمت قاب آينه مغازه اشاره كرد فريدون به سمت ثريا رفت و مرد ميانه سال پرسيد:
- امري داشتين خانم؟
- اون فرش قاليچه انجيلاس باف گوشه اش گره رفو داره؟!
مرد ميان سال بهت زده برو بالاي ثريا را تماشا كرد از پشت ميز دور شد و بريده بريده پرسيد:
- كدوم فرش خانم.
ثريا بدون توجه به حالت بهتزدگي نگاه مرد ميانسال و چند نفر زن و مردي كه دورتر از محل قرار گرفتن ميز سرگرم تماشاي تخت فرش هاي آويخته شده ي روي ديوار بودند محكم و با اطمينان گفت:
- يك قاليچه اونجا هست فرش زرع نيم انجيلاس بافه.
- رفوي فرش بافت خوب دارد گره هاش صافه ولي رنگ پشم رفو پير نيست زنده اس جوانه.
مرد ميانسال براي نشستن ثريا و فريدون به مبل هاي نزديك اشاره كرد و با حالتي منگ و ناباور پشت ميز نشست و مودبانه گفت:
- چيزي ميل دارين بگم بيارن خدمتتون ؟!
- ثريا به فريدون نگاه كرد فريدون ساكت وارفته سرش را تكان داد ثريا صميمي و بي ريا گفت:
- زياد خيلي راه رفتيم تشنه شدم آب مي خورم .
مرد ميانسال با اشاره جواني را كه تخته فرشها را ورق مي زد صدا كرد وقتي كه جوان كنار ميز ايستاد بدون آنكه صدايش شنيده شود با حركت دادن لبهايش اشاره وار گفت:
- آب ميوه
جوان از ميز فاصله گرفت مرد ميانسال مشتاق و بهت زده پرسيد:
- ببخشيد مي پرسم نمي خوام جسارت بكنم ماشالله خيلي جوانيد اصلا نميشه باور كرد خانمي به سن و سال شما اين قدر تو كار فرش خبره باشه !
تعريف مرد ميانه سال روي حال نگاه مشتاق و كنجكاو ثريا بي اثر ماند مرد ميانه سال كه رفتارش نشان مي داد بايد صاحب مغازه باشد . با خوشحالي لبخند تشكر آميز فريدون را جواب داد و در حالي كه مسير نگاه هاي لبريز از اشتياق ثريا را دنبال مي كرد پرسيد:
- فكر نمي كنم ازدواج كرده باشيد نامزدتونه؟آقا؟اين خانم ايرانيه؟
فريدون بي اراده تكان خورد صاحب مغازه متوجه تغيير حال فريدون نشد و ادامه داد:
- چشم اين خان كيمياس!تعارف نمي كنم آدم بايد خيلي خبره باشه كه از اين دور بتونه رفوي فرشو تشخيص بده قدر خانمو بدونيد اقا.
مرد جوان ليوان هاي اب ميوه را روي شيشه ي ميز مستطيل شكل گذاشت .صاحب مغازه در حالي كه مودبانه تعارف مي كرد با حالتي اشتياق آميز از ثريا پرسيد:
- شما رفو گري بلديد؟
- رفو گري مي دونم ولي درس رنگ ياد گرفتم.
فريدون براي ياري دادن ثريا گفت:
- خانم ممقاني متخصص رنگرزي هستن .توي اين رشته فارغ التحصيل شدن.
- عاليه واقعاً عاليه كجا درس خوندن!خانم؟!
فريدون مكث كرد ثريا عادي و بدون غرور گفت :
- من دو جور رنگ زدن پشم را ياد گرفتم هم در دانشگاه هم از استاد فتح الله نوروزي .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد ميانسال با دقت بيشتري به چشم هاي كنجكاو و انگشتان ظريف و كشيده ثريا نگاه كرد و با لحن مرددي پرسيد:
- استاد فتح الله همداني اون كه يه پاشون...ساكت ماند.
ثريا پلك هايش را به نشانه پاسخ مثبت دادن روي هم گذاشت.مرد ميانسال دوباره پرسيد:
- شاگردشون بوديد؟
ثريا نفس بلندي كشيد مشتري ها مغازه را ترك كردند .
وقتي كه ثريا و صاحب مغازه به طرف فرش هاي اويخته شده بر رو ي ديوار و نرده هاي فلزي رفتند فريدون تنگ حوصله و دلگير از حاشيه نشين ماندن صحبت هاي ثريا و مرد ميانه سال كم رغبت ليوان آب ميوه را از روي ميز برداشتي و به سمتي كه ثريا رفته بود خيره شد قامت كشيده ثريا ميان لباس مرتب و پوشيده واسماني رنگ در نظرش بلند بالاتر جلوه كرد ثريا كنار يك تخته قالي نقش گل و مرغ ايستاده رنگ گل بهي شفاف و جاندار زمينه قالي مرغ هاي بال و پر گسترده اي كه لا بلاي شاخه گل هاي بهم پيچيده پر در پر يكديگر بافته بودند .پرده هاي نقاشي غزاله و محمود را روي پرده هاي چشم ذهن و خيالش نقاشي كرد تمنا گون و آرزومند حالت نگاه خالي از هوس رنگ مهتابي گونه ها و هاله نجابتي كه هميشه روي پيشاني غزاله نگاهش را نوازش مي دادند.روي نيم رخ ثريا نقاشي كرد.بي صدا و دلگير و دلتنگ نجوا كرد:
- كاش تو انيجا بودي ما خيلي از هم دور شديم غزاله خيلي زياد.
ثريا به راه افتاد خيال چهره ي غزاله دلير و افسرده روي قالي نقش نشست.سرمايي گزنده روي مهره هاي گردن فريدون حركت كرد چشم خيالش مي ديد غزاله سرد ،تلخ و درد الود و نامهربان خودش را پشت پرده هاي گل ،لابلاي پرهاي رنگين و در هم بافته شده پرندگاني خيالي پنهان مي كند . خودش را مي ديد فريدوني كه در برابر نگاهش روي نقش قالي جان گرفته بود. همانند شيطان هاي پرده هاي نقاشي محمود با چه ره اي پلشت و اندامي در هم فرو رفته و چشم هايي به رنگ آتش نگاه مي كرد واهمه زده چشم هايش را بست.اما نق شهاي گل و مرغ چهره پلشت و اندام هاي در هم فرو رفته اي كه به نظرش اده بودند با حالتي آزار دهنده به ذهنش هجوم مي آوردند.مي خواست از روي صندلي بلند شود پاهايش سنگين و سرد شده بودند احساس مي كرد به صندلي ميخكوبش كرده اند.
- حرفت قيمته نگار هيهي !فرزند كسي به كسي نكند فرزندي!بدكردار شدي فريدون.
محمود پتو را كنار زد ميان رختخوابش نشست نيره چهره تكيده ئ رنگ باخته و غمگين شوهرش را با نگاهي درد بار زير نظر گرفت.
- غيبت نمي كنم راست مي گم زن شوميه!
- نه...غماز ما خانگي ست...نگار...
- چوپان بي مزد شدم سرماي چاراچار روزاي تبدار و استخوان سوز تابستا،وقت و بي وقت پا به پايش رفتم،عين يه شاخه گل برايش سايه بان زدم وقتي شد يه پلنگ شير مست ،شدش يه درخت گل،رفت و من شدم باغبان زحمت خار برده ،نگار خون به دلم كرد اين بد آيين پسر.
- واي دل غزاله اونجا چه آتيشي به پاست؟!
محمود خسته و بيمار گونه بلند شد كنار پنجره ايستاد هواي شرجي و تبدار پشت شيشه ها براي يله شدن ميان هواي خنك اتاق پنجه مي كشيد.محمود به آسمان صاف و به ستاره هاي كه در دور دستها بي خبر از غوغا و اشوب درونيش مثل خرده هاي اكليل روي پرده سرمه اي رنگ شب افتاده بودند.خيره شد تمنا گونه زير لب نجوا كرد :
- هي نگار بگو چه كنم چه جوري ميشه درد زخم دل غزالرو برداريم بذاريمش روي سينه خودمون؟!ها.
فرخ چه كردي با من بيست ساله برات پسر داري كردم بيست ساله از برو بالاش چشم ورنداشتم تا براي خودش كسي بشه ميان دنياي هنر و كتاب و فكر كردن جايي براي خودش وا كنه راحت اونو دزديدي نه.
نيره شانه به شانه محمود ايستاد مهربان و تسلي دهنده گفت :
- بازم مي خواي تا صبح اينجا بماني آسمانو تماشا كني چيزي كه نبايد بشه شده و داره ميشه.
محمود ساكت ومغوم سرش را روي شانه نيره خم كرد بي صدا و ضجه وار با خودش نجوا كرد:
- هي صفورا پي عشق گمشده اي امدي بي مروتي كردي به مرادت رسيدي و شدي باغ خزان گل مراد ما.آمدي چراغ چشمه ي خاموش خانه دلتو با اشكاي غزاله روشن كني ؟آره...دخترتو آوردي ايران مثل يه باز شكاري پرش دادي روي بام خانه ي محمود كه بياد چنگ بندازه ميان سينه ناز گل باباش قلب اونو در بياره به خدا بي مروتيه.
- شانه هاي نيره لرزيد محمود شتاب زده سرش را از وي شانه هاي نيره بر داشت گونه هاي مرطوب شده او را نوازش كرد و با لحني بي طاقت پرسيد:
- - هي نگار چه كنم براي غزاله /!فريدون جوانه و ناپخته مي ترسم هوايي بشه .نيره حال گريه و خستگي و درماندگي اش را زير نقاب خنده اي مهربان و تسلي بخش پنهان كرد و اميدوار و مطمئن گفت:
- محمود تحمل كن بزار اون از سفر بياد بنشينيم پيش همديگه و وادارش كنيم حرف بزنه بالاخره اون وقت معلوم ميشه قضه چيه؟
نگاه محمود ميان فضاي اتاق گردش كرد جاش تو خونه خيلي خاليه.
- اگه بره خونه ي خودش اونوقت چيكار مي كني؟
- اگه مردش نامرد نباشه حرص و جوش اونو نمي خوردم.نگار نفرستاديم بره مهماني خودشم يه جوري بهمون گوشه زد طفلكي خيال مي كنه رو قضيه ناخوشي منو داريم پرده مي اندازيم .
خودت كه مي دوني تو داره درداشو بروز نمي ده روزي كه راهي مي شد بره يواشكي بهم گفتتش:
براي آدم غصه دار خونه ي خودش و خونه بابا بزرگش فرقي نداره.
اونا كه بر گردن اين دفعه ميرم با صفورا حرف مي زنم بهش مي گم چه جوري فريدونو ما دو تايي تر و خشكش كرديم نميزارم بدزدنش مگه خودش بخواد ما كه نمي دونيم دختر اون خانم چه جوريه چه شكليه چند سالشه فرخ سر بسته برام گفت:
- چشماي گيراي خوش نگاهي داره ،برو بالاش بلنده پرده نقاشي جواني هاي مادرشه.
حال قهر و گلايه روي نگاه نيره نشست .
- جواني مادر اون يادته؟
خيال محمود روي پرده نقاشي نيايش شيرين ماندگار شد.
- حرف سي سال پيشه خيلي از اون روزگار گذشته!
رنگ حال گلايه و قهري كه روي صورت و نگاه نيره نشسته بود و غليظ تر شد .
- محمود گرد و غبار سي ساله ميذاره نقش و نگار اون وقتا رو صاف و زلال روي پرده هاي خيالت نقاشي بكني؟جوانيهاي اونو يادته؟!آره؟!مثل دخترش قشنگ و بلند بالا بوده؟
- - حال خنده اي آشتي خواه روي چهره محمود سايه انداخت.
- نگار به قول حافظمون هان دل بد مكن ملك دل و ديده ي محمود تو فقط يه سلطان عشق داشته و داره نازگل خانم.
حال گريه و بغض پنهان مانده ميان گلوي نيره روي نگاه ولا بلاي حرف هايش نشست .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- غزاله می دونه.
- بی خبرم، گمانم نمی کنم فریدون از اون قضیه حرف و حکایتی گفته باشه. محمود ابروهای نیره را ناز کرد امیر ملک دل محمود!
بهر صید دل ما ناوک مژگان تو بس نازنین نگار
سرمه ی قهر و غضب پاک از پای مژه
نیره آرام سرانگشتان محمود را کنار زد جای حال گلایه و قهر لبخند مهر و آشتی روی چهره اش خانه گرفت.
- میگن مال یه جا میره ایمان صد جا اصفهان کجا تهران کجا؟ بد جوری داریم گناه اون جوانو می شوریم نکنه ماها کج خیال شدیم!
منم دلم می خواد کار و بار فریدون برگرده بشه اون وقتی که جمع می شدیم دور هم، دلتنگ اونا شدم انگاری یه چیزی گم کردم هر جا می چرخنم فریدون و غزاله میان جلو چشمام.
- خیل خب یه کم تحمل کن طاقت بیار فریدون که صفر قندهار نرفته بر می گرده ازش می پرسیم قضیه چیه؟
- اصفهان رفتن فریدون جای خودش، نمیشه که پای اونو پابند بزینم و بگیم از پیش ما جم نخور،حرف سراینه که فریدون... .
محمود ساکت ماند نیره با اشاره ی نگاه پرسید:
- فریدون چی؟!
محمود برای عوض کردن حال آن لحن کلامش خندید.
- برای چی می خندی؟! پرسیدم فریدون چی؟
- فریدون درغ گفت:
- دروغ گفت؟
- بهم گفت می خواد بره قوچان اونجا تصفیه حساب بکنه ورقه بگیره و برگرده اگه ... .
نیره با عجله حرف زدن شوهرش را قطع کرد.
- کی گفت می خواد بره قوچان؟ به غزاله ام همین حرفو زده.
- نه دم در حیاط داشت خداحافظی می کرد بهم گفت، گفتش به غزاله ام نگم کجا داره میره، چرا عوضی حرف زد.
- باور کردی؟
- خودت بودی باور نمی کردی قوچان کجا! اصفهان کجا؟!
واهمه نداشت، برای چی، منو خام کرد؟ خب می گفت می خوام برم اصفهان پایند که بهش نمی زدم؟ دنبال سرش کفش و کلاه که ور نداشته بودم، نمی خواستیم باهاش بریم؟
- به غزاله میگی؟
- نه بذار فریدون از اصفهان بیاد، اون وقت تو هم هیچی نگو اگه فریدون خودش نخواد بروز بده بالاخره چشم تو چشم فرخ می افته اونجا روبه رو کشی می کنم.
نیره عصبی و خسته تحکم آمیز حرف محمود را قطع کرد.
- نمیذارم که تو پاتو در خونه ی فر خ بذاری همون یه دفعه بس بود.
- تنبیه ام می کنی نگار خطایی نکردم!
- سنگ از آسمان بیاد من دو مرتبه نمذارم پا بذاری در خونه ی فرخ می خوای بری گدایی بکنی امروز که این جوریه فرداشو خدا عالمه فریدون لیاقت نداشت بی صفتی کرد محمود اگه فریدون قد یه سر سوزن میلش به اون دختره باشه به خداوندی خدا راس میگم اگه بیاد هزار جور التماس بکنه منی که مادر غزاله ام یه تار موی دخترمو بهش نمیدم.
چهره ی فریدون میان نور سبز کم جان چراغ خواب روی پرده ی نیم تمام (فریب) برابر چشم محمود جان گرفت.
چشم های فریدون شرم زده و پشیمان شده نگاه می کردند خیال محمود میان چشمان فریدون نشست صدای او را می شنید:
- عمو محمود میان گرداب افتادم، دارم غرق میشم،بیا دستامو بگیر.
دانه های عرق روی پیشانی محمود سبز شد، نیره خواب زده و خسته یک باره بدون مقدمه پرسید:
- محمود ما که داریم میریم کرمانشاه،نمیشه جا کن بشیم، بریم از اینجا.
- نگار هرجا بریم کوله بار درد روی قلبمون سنگینی می کنه.
- اولای بهار که فریدون آمده بود مرخصی خودت گفتی میریم کرمانشاه اونجا ماندگار میشیم.
- نگار اون یه خیال بودش یه خیالی که دس غزاله و فریدونو گرفت و بردشون فرنگ ماروهم برد به آبادی.
نیره لحن صدایش را تغییر داد و با حالتی نصیحت وار و آرام کننده گفت:
- محمود سرو ته قضیه رو که بزنیم اونجوری گرفتار نمیشیم،بذار فریدون ام بزنه بره سی خودش آسمان که به زمین نمیاد یک کلام اون که پسر ما نبودش که اینجوری به خاطرش مصیبت بکشیم خیال کن یه رهگذری بودش آمد خواستگاری یه مدتی ام پیش ما ماند بهش گفتیم نه اونم راه افتاد رفت دنبال زندگیش، به خاطر غزاله کم طاقتی نکن.
- دلم رضا نمیده می خوام نفرین بکنم زبانم نمی گرده همه اش خیال می کنم آمده در خونه وایساده داره منو صدا می کنه،نمازمو که خوندم همون پای جانماز چشمام یه خورده گرم شد خواب و بیدار بودم سایه ی فریدونو دیدم مثل اون شبی که سبد گلو بغل کرده بود و داشت از پله ها بالا می کشید دستمو دراز کردم سبد گلو ازش بگیرم تکان خوردم.
- اگه نامردی بکنه،غزاله رو بذاره و بره به جلال قدر خدا دیگه از سایه اشم بدم میاد نفرینش می کنم آهم نمیذاره زندگیشو راحت سرکنه.
- نگار نفرین نکن، جوانه سر مراده ما خودمان جوان داریم شاید قسمت اینجوریه.
- مهرش تو دلته می دونم، منم خاطر اونو می خوام خب چکار بکنیم.
- دلم می خواد برم باهاش حرف بزنم اونم بشینه رو به رومو بگه
عمو محمود خواب بدی دیدم منم بگم آره دوتائیمون، نه، تو،نیره، غزاله، عمو محمود همه ی ما خواب بدی دیدیم. اون وقت... .
نیره دلگیر و ناراضی حرف محمود را برید.
- محمود الان گفتی تو خیال نمیشه زندگی بکنیم حالا خودت می خوای واقعیتو بزنی کنار جاش خیالو نقاشی کنی؟ میشه.
محمود زیر لب نجوا کرد.
- نمی دانم، شاید که نقشی بر آب زدن را حاصلی باشد!
- بگیر استراحت کن.
- خوابم نمیاد.
- بخوابی بهتره فردا ده ساعت باید بشینیم تو ماشین،هوام که داغه کاش شبرو می رفتیم.
- برای فردا شب جا نداشتن پس فردا هم دیگه تعطیله مگه بمانیم بعد دهه اونم که نمیشه.
- بگیر بخواب منم چمدانارو جمع و جور می کنم.
- باشه نگار.
محمود زمزمه کرد:
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ
لب باغچه ایستاد، دستهایش را از پشت بهم قلاب کرد.
- عمو حیدر خانم کهزاد وثریا خانم قراره یه مدتی اینجا باشن.
- قدمشان رو چشم آقا.
- فیروزی آقا فریدونو و منو می رسونه شرکت بعدش دوباره میاد اینجا،خودت یا خاله کبری باهاش برین خرید، هرچی برای پخت و پز و خورد و خوراک لازم دارین خوبشو بخرین بعدشم صبح به صبح فیروزی میاد یه سری بهتون میزنه. هرکم و کسری داشتین بهش صورت بدین خودم به خاله کسری گفتم بازم بهش بگو برای پخت و پزش حسابی سنگ تمام بذاره. برای هرچی نمی خواد مضایقه بکنه خودم میام. نمیذارم لنگ بمانین فقط حواستون جمع باشه.
فرخ به راه افتاد، پیرمرد گلکار شتاب زده جریان آب داخل لوله ی آبیاری باغچه ها را قطع کرد، لوله ی ضخیم سیاهرنگ را از مسیر حرکت فرخ کنار زد،فرخ زیر سایه بان آلاچیق مانند روی یکی از کنده های ضخیم چوبی نشست با اشاره دست حیدر را صدا کرد، با قدمهای بلند و کشیده به راه افتاد، زیر سایه نزدیک یکی از کنده های صندلی مانند ایستاد.
- فرمایش بفرمائین آقا.
- برو آقا فریدونو خبرش کن بیاد، به خاله کبری ام بگو ماکه رفتیم اینجا رو حسابی جارو بکشه. به فیروزی گفتم فردا صبح که میاد،باهاش میری عمله میارین میدین استخر و تمیز تمیز بشورن تمیز که شد آب تختش بکنید.
- خودتان نمی خواین تشریف بیارین اینجا دلمون می گیره آقا.
- گه گداری میام.
- پیرمرد براه افتاد نگاه فرخ میان فضای خنک زیر سایه بان گردش کرد وقتی که نگاهش از کنار خوشه های گل نسترن می گذشت بلند شد از لابه لای کنده های چوب صندلی مانند عبور کرد،زیر خوشه های گل ایستاد کف دست و انگشتانش را زیر یکی از خوشه ها برد،روی پنجه ی پا بلند شد با دقت برگهای ریز دانه دار، شاخه ی باریک و سبز نسترن رونده را تماشا کرد. مقابل نگاهش میان فضای سایه داری و خنک، رنگ قرمز پرده های گل میل به سیاهی زد، دستش را پایین آورد کنده های چوبی را زیر نظر گرفت با کف کفش لبه ی یکی از کنده ها را فشار داد، کنده ثابت ماند از دور به خوشه های گل خیره شد لابه لای شاخ و برگ پیچ امین الدوله، نسترن رونده و گل نیلوفر که دیوار مانند اطراف سایه بان قد کشیده بودند خیال اسفندیار خان سبز شد.
دیدی گفتم میشه! آ ... بیا خودت تماشا کن اینم گل نسترن آتشی و اونم رنگ مایل به سیاه لبه هاش،حالا برو دست آقا تو ماچ کن.
خطوط چهره و دستهای پدرش روی پره های گل نسترن نقاشی شد. رطوبت آب و بوی خاک روی دستهای خیالی او را احساس کرد،صدای پدرش میان صدای بهم خوردن شاخ و برگ درختچه های اطراف سایه بان جوانه زد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمیزاد جماعت پیش درخت باغ و باغچه کارو کردارش بی وفائیه، بهار که میشه میره سرو سراغ گل و سبزه و باغ و باغچه، تا کی تا اون وقتی که هوا دمسرد میشه و باغچه باغو سرمای تیز و تند آذر لخت و عور می کنه، تو سرما دیگه کسی سرو سراغ باغ و باغچه نمیره کسی به درخت عریان سلام نمیده، الا اونی که درختو کاشته و بپاش خون دل خورده، درخت آدمیزادم اولادشه این درختو یه جوری بایستی براش خون دل بخوری که بشه همون درختی که میگه سر به زیره.
صدای روشن و خاموش شدن موتور اتومبیل چهره و صدای آدمهای خیالی و گنجشکهای نشسته روی سایه بان را فراری داد.
فرخ نگاهش را از روی خوشه ها گل نسترن برداشت.
- بابا!
- فرخ شتاب زده برگشت و اثر گپ گفت آدمهای خیالی را از روی صورت و چشمهایش پاک کرد، فریدون آرام و کم صدا خندید.
- چیه مرد؟ می خندی!
- بابا! یادت میاد؟ آن روزی که تو باغ وایساده بودی کنار حوضچه! چی بهم گفتی؟!
گره کم نمودی روی پیشانی فرخ سبز شد.
- کی؟
- داشتیم حاضر می شدیم بریم اصفهان،گره روی پیشانی فرخ خشک شد، خنده ی کم دوام و بی صدایی کنار لبهایش نشست و برخاست.
- آهای، مرد جوان عالم من و تو سوای همیدگه اس کلی توفیر داره حال هپروت رفتن ما دوتا که یه جور نمیشه تو یه جوری میری هپروت، بابات یه جور دیگه.
- بله حضرت آقا.
- وایساده بودی لب حوضچه و داشتی می رفتی هپروت صدات کردم هی کجایی؟ حالا تو می خوای بپرسی ؟ یااله.
- چه جوری متوجه شدی بابا که چی می خوام بگم؟
- خودت نشانی دادی، خودت دستتو رو کردی اون جوری پیر نشدم که فراموشکار بشم، فرخ بطرف یکی از کنده ها حرکت کرد.
- بیا بشین تا برات بگم کجا بودم، اون جا نه رو این یکی درس بشین روبه روم.
- فریدون به صورت پریده رنگ فرخ نگاه کرد.
- چیه؟ بابا رنگت چرا پریده خسته ای نمی خواد بری شرکت.
- حفتو قایم نکن یه چیز دیگه می خواست یبگی حرف خودتو بگو.
فریدون مهربان و همدل پرسید:
- قرار شد بگی کجا بودی؟
نشسته بودم زیر سایه ی یه جایی مثل اینجا، جای آلاچیق مانند، اونجا بود عوض میز و صندلی همین جوری چند تا کنده ی چوبو چیده بودن دور یه کنده خیلی بزرگی عین این وسطیه! حال نگاه فرخ عوض شد، فریدون نگران و با دقت صورت رنگ پریده ی او را زیر نظر گرفت. فرخ با فاصله و لحن کشیده ادامه داد:
- خیال پدر بزرگ ثریا و پدر بزرگ خودت روی اون پرده های گل جلو چشمام سبز شدن اسفندیار خان پره های گل نسترنو بهم نشون می داد،اونو گل نسترنو میگم بابام پیوند زده بود،رنگ لب گلاش از قرمزی میل به سیاهی می زد انگاری با یه قلم نازک دور اونا خط مشکی کشیده بودن، بابام می گفت:
فرخ ساکت ماند فریدون چشم به راه و منتظر به لب و چشمان پدرش خیره شد.
- النه صداش تو گوشمه.
فریدون نگران و هیجان زده پرسید:
- بابا حالت خوبه؟ بدجوری رنگت پریده.
- زیاد پاپی حال و روزگارم نباش خوبم.
- رنگ پریده بابا!خیلی ام پریده.
حال خنده ی گیرا و مهربان، چهره ی رنگ پریده فرخ را آرایش کرد،نگاه چشم براه و منتظر فریدون آرام روی زانوهای فرخ خوابید، احساس کرد حال گردش نگاه پدرش تمام لذت نوشیدن یخ آب یک قدح لبالب را بعد عطشی کهنه تبدار نوازشگرانه میان مغز استخوانهای تنش می چکاند.
- چشمات چی می خواد بابا؟!
- هیچی؟!
- چشم براهی؟!
- نه.
- پسر! تو چشمات چی قایم کردی؟ ها؟ با پدر رندی نکن برنا پسر! بگو.
- داشتی نگام می کردی یه دفعه دلم خنک شد، یه آدم خیلی تشنه وقتی که کاسه ی پر آب یخو تا اون آخرش سر میکشه چه حالی داره؟ بهم نگاه کردی منم اون جوری شدم!
فرخ ذوق زده با صدای بلند و محکم فریاد زد:
- نفر خیلی خوب، نفر برپا.
فریدون از روی کنده چوب بلند شد با نگاهی رام مطیع روبه روی فرخ ایستاد.
- نفر خبردار.
فریدون تند و گذرا به چهره ی پدرش نگاه کرد فرخ فرمان داد:
- نفر پیش.
فریدون با حرکتی منظم و متوازن به راه افتاد.
فرخ بلند شد چند قدم از کنده ها فاصله گرفت،زیر خوشه های گل نسترن خبردار ایستاد، فریدون در فاصله یک قدمی پدرش با حالت درجا زدن متوقف شد.
- نفر ایست.
فریدون خبردار ایستاد.
فرخ با دقت برو بالای او را برانداز کرد برای پنهان ماندن لرزش دستهایش آنها را از پشت روی کمرش بهم قلاب کرد و با لحن خجالت زده ای آهسته پرسید:
- بخاطر گذشته ها ازم دلگیر نیستی؟
فریدون تکان خورد بهت زده به چهره پدرش نگاه کرد.
فرخ صمیمی و مهربان گفت:
- نفر آزاد، بیا بشین باهات شوخی کردم، می خواستم یادت بندازم که بالاخره یه سربازی.
فرخ بدون آنکه پی گیر جواب سؤالش باشه ادامه داد:
- بالاخره نگفتی اصفهان بهت خوش گذشت؟ کجاها رفتی؟!
مقابل هم روی کنده ها نشستند.
فریدون! بابا، خبر دار وایستاده بودی می خواستم بهت فرمان بدم. بگم بیا سرتو بذار روی سینه ام، خجالت کشیدم خیلی برام عزیزی، بابا اصفهان که بودی دلم برایت یه ذره شده بود. می دونی بابا، یه قضیه ای تازه برام رو شده؟ تو این چند وقته... .
فرخ سکوت کرد..
فریدون در حالیکه انگشتش را روی دایره و رگه های کنده ی میز مانند گردش می داد چهره ی نگاهش را پنهان کرد فرخ آمرانه گفت:
- سرتو بالا بگیر مرد! چرا نگاهتو قایم می کنی؟ بازم قضیه دیشبه؟!
فریدون دستش را کنار کشید، فرخ ادامه داد:
رنگ چهره ی فریدون عوض شد و طپش قلب و حالت هیجان زدگی میان سینه اش چنگ انداخت، لذتی را که از تماشای نگاههای مهربان پدرش احساس کرده بود کم اثر شد خیال محمود چهره ی فرخ را از میدان نگاهش دور کرد، سرما و تلخی حالت خجالت زده گی میان چشمان فریدون منزل گرفت.
انگشتان غزاله روی پره های گل نسترن چشماهای لبریز از حال قهر، گلایه و سرزنش محمود ونیره را نقاشی کرد صدای گریه ی غزاله روی پریده های ذهن و خیالش پرده کشید.
- هی مرد بازم که رفتی هپروت؟! چه خبره؟ قرار بودش دیگه فیلت یاد هندوستان نکنه خسته ودلگیر پرسید:
- بابا برم پیش اونا شما ناراحت نمیشی؟
گره تلخ عتاب آلودی وسط ابوری فرخ پیدا شد.
- بگم نه دروغ گفتم، ولی... .
- واقعاً خوشتون نمیاد؟ ... .
فرخ روی سطح کنده با نوک انگشت دایره های هم مرکز نقاشی کرد، وقتی دستش را روی لبه ی دایره وار کنده ی چوب حرکت می داد زیر لب گفت:
- اگه حرف غزاله پیش نیاد منم دلم می خواد گه گداری بشنم پای گپ و گفت محمود، بد نیست باهاشون رفت و آمد بکنیم.
- البته خیالم راحته ها، مطمئنم. می دونم حرفیو که زدی پس نمی گیری، ولی خب.
- چه حرفی؟!
فرخ خندید.
- داشتی می رفتی اصفهان چی ازت پرسیدم؟
سوز سرمایی خشک و برنده روی مهره های گردن مغز استخوانهای نیره ی پشت ومیان حدقه ی چشمهای فریدون نشتر زد و روی پیشانی اش عرق مردانه درشتی پیدا شد.
- چیه! گرمته؟ ! گره کراواتتو شل کن، آخه تیغ آفتاب داره می خوره رو سرت، برو یه کمی آب بزن سر و صورتت عرق دور یقه کتت شوره زده بریم خونه پایین سرو لباستو عوض کن نمی خوام اینجوری بری تو دفتر کارت وقتی داری بر می گردی دم غروب با فیروزی یه سری برو پیش محمود، دست خالی ام نرو اونجا.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با زحمت، حالت هیجان زدگی، نا آرامی و آشفتگی اعصابش را پنهان کرد و با لحنی که می خواست وانمود کند برای دیدن محمود اشتیاق و شتاب چندانی ندارد گفت:
- اگه امروز هم نشد حالا فردا یا پس فردا میرم.
فرخ بی تفاوت نگاه کرد.
- اونا نیستن!
- نیستن؟!
فرخ رگه های شتاب، اشتیاق، بی طاقتی و دلتنگی را روی گونه های گل انداخته فریدون تماشا کرد از لابه لای صدا ولحن بی تفاوت پسرش، فریاد کلمه های به هم گره خورده ی میان حنجره او را شیند، بی صدا و خاموش با خودش نجوا کرد.
فریدون اینکه اسمشو گذاشتی عقاب پیر می دونه چشمات یه حرفی می زنه و لبات یه حرف دیگه ای، کاش همیشه اون سه چهار دقیقه پیش بهم نگاه کنی و باهام حرف بزنی بابا.
باور کن حرف دلمو می زنم خیلی خاطرتو می خوام یه قدم ورداری بیایی پیش ام صد قدم باهات همراه میشم به ولای مولا علی راست میگم.
دیدن چهره ی پریده رنگ فریدون حال حرف و نگاه فرخ را عوض کرد.
- بلند شو بریم خونه استراحت کن توهم بدجوری رنگت پریده صورتت ام خیلی خسته اس بابا.
- نمی خواد بری دفتر، به فیروزی میگم نامه های فوریو بیاره خونه امضا کنی، به مدبری ام زنگ بزن بگو چکهای مهمو بده دست فیروزی بیاره امضا کنی.
- بازم که هپروتی شدی؟! پدر زن محمود محرم خرج میده، همه شون رفتن کرمانشاه.
بوی اسفند، تاب نرم شعله های شمع، طنین صدای موزون و رمزآلود بهم خوردن دانه های زنجیر، بوی دارچین، رنگ و نقض پارچه های علم و کتل، صدای پخته و پیر شده ی حاج صبحت، نقش و نگار کاشی تکیه ی معاون الملک فضای ذهنش را پر کردند، بازتاب و شکست نورروی دیوارها و سقف آینه کاری شده تکیه بگلربیگی پشت مردمک چشمهایش نشستند. صدای آمرانه فر خ بازتاب و شکست نور روی دیوارهای آینه کاری شده را شکست. صدای روشن کردن اتومبیل خیال خلوت نشین فریدون را از کرمانشاه فراری داد.
- راه بیفت بریم بابا.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ
فریدون شتاب زده کف پاهایشرا محکم روی فرش کوبید نیم خیز شد و تعجب زده پرسید:
- یک دفعه تصمیم گرفتین اینجا رو بفروشین؟
- نه، از دو سه سال پیش تو فکرش بودم، خریدار براش پیدا نمی شد.
روی صندلی نشست و نگاهش را روی دیوار پیش بخاری گچ کاری شده و پرده ی میهمانی زلیخا گردش کرد، اجزاء ساختمان قدیمی، تکه تکه روی پرده ی ذهن و خیال فریدون نقاشی شد، طعم ترش و شیرین انگور نو برانه روی زبانش نشست بوی خاک، بوی اسفند، بوی سبزه ی سفره ی هفت سین به مشامش خورد، یادش آمد ده روز مانده به نوروز اولین سال ورودش به دبیرستان همراه با غزاله درخت نوچه و جوان مو را کنج باغچه حیاط کاشته بود ،بلند شد، پرده ی پشت پنجره را کنار زد احساس کرد خوشه های انگور روی دار مو زیر آفتاب داغ و تبدار تابستان از تشنگی له له می زند.
از پنجره فاصله گرفت، گوشه دیوار نزدیک پرده ی مهمانی زلیخا ایستاد محمود ساکت و آرام، صبور و بی تفاوت حرکات نامنظم، نشست و برخاستهای عصبی او را تماشا می کرد. فریدون با پاشنه ی پا روی فرش ضربه زد، لبخند بی حالتی روی صورتش پیدا شد، عصبی و پرخاشگرانه با صدایی بلند گفت:
- چون می خواین اینجا رو بفروشین به گل و باغچه اش آب نمیدین، دار مو و انگوراش... .
محمود بی تفاوت عادی حرف زدن فریدون را قطع کرد.
- خریدارش قراره اینجارو بکوبه می گفتش درختای حیاطو از ریشه در میاره.
فریدون روی فرش نشست، با زانو به طرف محمود رفت به دسته ی مبل تکیه داد. بغض كرده و عصباني بريده بريده گفت:
- من نميذارم اينجا رو بفروشي، غير ممكنه بذارم يه خشت اونو در بيارن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- آخه براي چي؟ اين خونه ام مث صاحبش پير شده، بدرد نمي خوره.
محمود سكوت كرد لبخند بي تفاوت روي صورتش را رگ هاي ملامت و سرزنش كنار زد با حالت تلخ و گزنده اي گفت:
- تازه آمده به بازار كهنه... چه خواهد شد جناب فريدون خان دهدشتي؟! دانشجوي ممتاز فلسفه.
فريدون مطمئن، نافذ و عميق به چشم هاي دلگير و ملامت كننده ي محمود نگاه كرد و با لحني برنده، قاطع و محكم جواب داد:
- اين خانه و آدمهايي كه توش زندگي مي كنن هيچ وقت كهنه و دل آزار نميشن و نخواهند شد عمو محمود هيچ تازه اي نمي تونه قدر و قيمت اهل اين خونه رو بياره پايين، اينجا رو من، شما، زن عمو نيري و غزاله همه مون دوست داريم درسته؟
محمود ساكت ماند.
فريدون دوباره پرسيد:
- درست مي گم عمو محمود؟!
محمود چشمهايش را بست.
- مي دونم چرا جوابمو نميدي!! مي دونم چرا ساكت ماندي، مي فهمم چشماتون داره بهم سركوفت ميزنه.
محمود چشمهايش را باز كرد.
- راستي مي دوني؟! چشمهاي من بهت سركوفت ميزنه.
- از من دلگيري عمو محمود خيلي ام دلگيري، چرا زن عمو نيري و غزاله رو با خودتون نياوردي، چرا تصميم گرفتي اينجا رو بفروشي؟!
مسئله غزاله، سوا... اون بالاخره سر كار و زندگي خودش خيلي ام دير و زود نميشه بعدش من مي مونم نيره. جمع و جور كردن اين خونه ي قديمي در اندردشت برامون سخته زانوهامون قوت بالا و پايين شدن از سي تا پله رو نداره.
- مي دونم تو اين خونه نمي تونين راحت باشين.
- خب اين جارو نفروشيم كجا زندگي بكنيم ميشه بريم تو باغ مردم چادر بزنيم.
كلمه باغ ضربه مانند، سنگين و دردآور روي پرده هاي گوش فريدون نشست كلافه، عاصي و بي طاقت نگاهش را روي ناخهاي انگشتان دستش رها كرد حال سرزنش آلود چشم و نگاه محمود كم رنگ و سبك شد. با نوك انگشت موهاي آشفته و رها شده ي روي پيشاني فريدون را كنار زد.
- بچه ام كه بودي هر وقت عصباني مي شدي اينجوري ناخناتو تماشا مي كردي چي شده فريدون؟ از دست كي عصباني شدي؟!
حالت بغض گرفتگي و گريه ي بي صدا روي گلوي فريدون چنگ انداخت. محمود دوباره موهاي سر او را نوازش داد. حركت كم نمود نشانه هاي فريدون قوت گرفت محمود دستش را روي شانه ي فريدون گذاشت.
- مرد كه گريه نمي كنه! خنده ها تو مي بري اين شهر اون شهر گريه ها تو مياري اينجا؟
فريدون با مشت روي دسته ي مبل ضربه زد. خشمگين و عاصي بلند شد، حق به جانب با لحني مظلومانه گفت:
- غزاله از همه چيز خبر داره، مي دونه من چكار دارم مي كنم. اينجوري بهم سر كوفت نزنيد نمي دونم چرا هر كي باهام حرف مي زنه... .
بغض فرصت حرف زدن را از فريدون گرفت.
محمود مهربان و نوازشگر پرسيد:
- هر كي باهات حرف مي زنه، چه اتفاقي ميفته؟!
- مثل شما، مثل بابام، دنبال هم مي پرسن چي شده؟ چته؟
- حتما يه اتفاقي افتاده؟ حتما حال و هواي صورتت عوض شده! كه باز جوئيت مي كنن. حالا بگير بشين.
- اينجوري ام خود خوري نكن! راحت حرفاتو بزن.
- فريدون التماس آميز نگاه كرد.
محمود با اشاره سر پرسيد:
- چيه؟!
فريدون درمانده و بهم ريخته پرسيد:
- اجازه ميدي برم زن عمو نيري و غزاله رو برگردونم. بيارمشون تهران.
- تو مي خواي بري؟ تنهايي؟!
- نه، با راننده شركت برم!
- پابند اونا بودي از اصفهان كه تشريف آوردي يه سري ام مي زدي كرمانشاه.
- قراره تا اول پاييز اونجا باشن، آخر هفته پسر كوچيكه ي حاجي دايي مياد كه منو همراه خودش ببره تو نمي خواد زحمت بكشي.
- خونه چي؟
هر جا مي رفتين كليد خونه رو مي دادينش دست من حالا كي مياد به گلها آب بده كه اينجوري تشنه موندن.
- شبا پسر سرايدار گاراژ آقا مرتضوي مياد اينجا مي خوابه، نپرسيدم چرا دارو درختارو آب نداده.
فريدون خنديد.
- پس خونه رو نمي فروشيد؟ اونجوري ام كه خيال مي كردم ولش نكردين؟! غريبه ناخدمتي كرده.
- فروشش حتمي قول و قرار گذاشتيم اولاي پاييز اينجا رو تحويل بديم حالا خيلي حدت بكنه ما هم با حوصله دنبال خونه بگرديم فوقش بكشه تا آخر آذر. قول قطعي مون براي بيستم آبانه اگه خونه پيدا كرديم اسباب كشي مي كنيم ميريم اگه جور نشه اونا موندگار كرمانشاه ميشن و احياناً اسباب اثاثيه رو جمع مي كنيم ميذاريم زير زمين آقاي مرتضوي.
فريدون وامانده، شكسته حال و بهم ريخته به صورت محمود نگاه كرد.
- چيه... فر... .
- روي زبان محمود اسم فريدون يخ زد.
- چيزي نيست، تروبخدا اينجوري بهم نگاه نكن نمي دوني چه حالي ميشم، استخونام داره مي تركه، ميگم ترو به خدا خدا رو قبول داري اينجوري با چشم بهم زخم زبان نزنين.
- اسم خدا رو مياري خودت قبولش داري.
- آره.
حال نگاه محمود عوض شد تغيير آميز پرسيد:
- راست ميگي؟ يا جلو رو من اينجوري حرف مي زني؟!
تغيير حال نگاه محمود روي چهره، حالت نگاه كردن و حركت چشم هاي فريدون اثر گذاشت.
-ناراحت نميشي يه حرفي بزنم.
محمود نافذ و عميق چشم ها و چهره ي فريدون را زير نظر گرفت با قهر و تغيير پرسيد:
اگه منم باهات حرفهايي كه دلم مي خواد بزنم تو ناراحت نميشي.
فريدون ساكت ماند محمود تحقير آميز پرسيد:
- چي مي خواستي بگي؟!
- يه دفعه... .
دوباره ساكت ماند غريبه وار نگاهش را ميان فضاي خاك گرفته ي اتاق مهمانخانه يله كرد، غرور مرده و از نظر افتاده به چشم هاي سرمه مست شيرين پرده نشين خيره شد، اشك شفاف و دانه درشت گوشه ي چشم شيرين زير لايه ي غبار حال آينه خورده اي را بخاطرش آورد.
- پرسيدم چي مي خواستي بگي... يه دفعه... چي؟!
فريدون بي روح و يخ زده نگاه كرد.
- مي خواستم بگم چرا يه دفعه اينجوري باهام غريبه شدين، اولش كه داشتين باهام حرف مي زدين خيال كردم همون قدر و قيمت قديمو دارم.
- محمود دندانهايش را بهم فشار داد و با صداي خفه پرخاشگرانه گفت:
- براي اينكه اسم خدا رو دروغي آوردي رو زبانت.
گيج و سرگردان دستهايش را حركت داد.
- عمو محمود، واله بخدا بد جوري اذيتم مي كني.
درد سنگين و لال كننده اي از پشت شانه هاي محمود بطرف گردن و قفسه سينه و استخوان بازوهايش حركت كرد، بي صدا و نيازمندانه بدون آنكه لبهايش تكان بخورد چند بار گفت:
- لا ال... الا... لا... ال... الا... .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي صندلي نيم خيز شد، درد پشت شانه هايش قوت گرفت و با فشار به گردن و سمت چپ جمجمه اش حمله كرد.
كوتاه و گذرا اثر تلخ و زجر آور حوادث ماههاي گذشته را از روي پرده ي ذهن و اوراق دفتر خاطراتش پاك كرد، دست خيالش روي نقش و رنگهاي پرده ي نيمه كاره فريب پرده كشيد، فريدون و غزاله را روي تخت چوبي كنار حوض زير سايه درخت گيلاس تازه به برگ و بار نشسته نشاند. حرارت دم كرده سنگيني هواي شرجي شب تابستان را در ميان حياط از روي گلهاي پژمرده و آب كدر ميان حوض كنار زد.
دوباره فريدون گيج، بي روح و يخ زده نگاه كرد، محمود ذوق زده و خوشحال آرام و كم صدا گفت:
- چه بهار لطيفي، بوي گلاي اطلسي مياد. روي اون شاخه بالايي گنجشگا دارن به گيلاسي رنگ گرفته نوك مي زنن.
صداي سرفه ي فريدون بلور خيالات محمود را شكست، محمود تكان خورد درد، پر قوت و با سرعت ميان مغز استخوانهايش نيشتر زد ناله وار و خسته گفت:
- فريدون اگه خدا رو قبول داري ترا به خدا حالا نه يه وقت ديگه، كي باشه نمي دونم مي شينيم دور هم پيش بابات، پيش نيره، روبه روي منو و غزاله، محمود ساكت شد فريدون درمانده، سرگردان و بي هدف انگشتان پنجه هايش را بهم گره زد.
- سرسام دچارم كردين؟ همه تون دارين ديونه ام مي كنين، همه تون ميگين بهم علاقه دارين همه تونم مي كوبين تو سرم.
بغض و گريه ميان گلو و روي صورت فريدون ريشه زد.
محمود بريده بريده گفت:
- فريدون برو، حرفامون بمونه براي يه وقت ديگه من بايد برگردم.
خشمگين و بغض كرده فرياد زد:
- نيمرم، كتكم بخورم نميرم، من تو اين خونه بزرگ شدم، شما هر جا دلتون مي خواد برين من مي مونم.
- نگاه محمود سردرگم ميان حال قهر و مهر روي چهره ي اشك گرفته و خسته ي فريدون پرپر زد.
با لبه ي آستين پيراهن اشكهاي روي صورتش را پاك كرد حق به جانب و با لحني متوقع و طلبكار پرسيد:
- آخه چرا؟ دو ماه و نيم مي خوايد بمانيد اونجا؟ كرمانشاه چه خبره؟! شما اونجا چكار داريد غزاله براي چي مي خواد بمانه.
نيره خسته شده، خود منم حال زياد خوشي ندارم، غزاله ام كه خودت مي دوني زياد روبه راه نيستش، هواي تهران خيلي داغه، الان كه اينجوري باشه و سطاي مرداد ميشه، تنور نانوايي اونجا هواش خوبه، خنكه سر و صداي اينجا رو نداره.
- اينا يه جوري بهانه گرفتنه، من چكار بكنم.
- كاري نداري بكني؟! وايميسي سر كار و زندگيت، مگه نگفتي قراره بري فرانسه، آلمان چه مي دونم براي اروپا گردي خب برو.
- ديگه دلشوره منو ندارين عمو محمود، باشه راحت بهم بگو برات اهميت نداره چه جوري دارم زندگي مي كنم.
- لازمه دلشوره ي تو رو داشته باشم؟! تو كه مشكلي نداري!
لحن آرام شده و خالي از تغيير محمود تلخي حال سرگشتگي را از روي صورت فريدون پاك كرد خواهش آميز و دلگير پرسيد:
- واقعاً مي خوايد بريد؟ دو ماه و نيم ديگه اونجا بمانيد!
- آره... مي خواي بياي؟!
- فريدون ساكت ماند.
- هواي اونجا خيلي خوشِ فريدون، يه آسمان آبي، يه حجم سبز سبز، يه آرامش و سكوت پر جلال مياي راهي بشيم؟!
- محمود بلند شد با دقت غبار روي پرده ي نيايش شيرين را پاك كرد و گره بسته كوچك ترمه اي را كنار پرده گذاشت.
- اين گره بسته ترمه اي امانتي مادربزرگته، حرف و حكايتشم روي كاغذ نوشتم گذاشتم داخل گره بسته، جريان پرده ي نقاشي ام برات گفتم ببرش براي پدرت.
- عمو محمود غريبه وار باهام حرف مي زني! آخه مگه من چكار كردم؟ چي شده؟ چه خطايي ازم سر زده؟
- خطا؟ هيچي؟
- پس چرا اينجوري باهام سر سنگين شدين.
- تلفن نمي زني بيان سراغت؟
- داري بيرونم مي كني عمو محمود؟!
- برو فريدون بذار جاي زخم دروغي كه بهم گفتي خوب بشه تا بعدش، اگه مي گفتي داري ميري اصفهان پاتو با زنجير مي بستم؟

- براي هر دوي ما يه اتفاقي افتاده بود، ما رو از هم جدا كرده بودن، بعدش ازدواج كردم، ثريا چهار ساله بود كه پدرش تصادف كرد و مرد، پسر توام چهار سالش بود كه تو از زنت جدا شدي، ولي من و تو يه جور زندگيمونو ادامه نداديم، تو براي پر كردن جاي خالي من، با آدمي به اسم فرخ دهدشتي قهر كردي، ولي من سعي كردم با خودم آشتي بكنم.
- فرخ، تو غربت آدم براي چيزايي دلش تنگ ميشه كه تو ديار خودش هيچ وقت ياد اونا نمي افته، مي دوني، يه كتاب حافظ، يه آدمي كه فارسي حرف بزنه، خنكي سايه ي درخت چنار يه امامزاده، گرفتن يه كاسه آش نذري تو غربت براي آدم غريب افتاده ميشه آرزو، اونم چه آرزويي وقتي مي خواستيم از ايران بريم اولين بار و بنديلي كه پدرم بست، همون ده دوازده جلد كتاباش بود، اونا رو با خودش آورد، بعد مرگ پدر ثريا به جز اداره كردن مغازه ي فرش فروشي كه سالهاي اول برام خيلي سخت و مشكل بود، كار بخصوصي نداشتم، سرگرمي اصلي و و اقعي من بزرگ كردن ثريا بود و خواندن كتابايي كه پدرم همراه خودش آورده بود، سه چهار سال اول بيشتر دنبال قصه و حكايت اون كتابا بودم، بعداً آرام آرام و خورد خورد ديگه دنبال قصه نمي گشتم، يه چيزاي تازه اي مي فهميدم، نمي دونم چرا يه دفعه دلم براي خواندن قرآن تشنه شد اونم يه عطش سيري نا پذير وقتي كه قرآن دستم بود وقتي كه يه كلمه يه آيه حتي يه حرف قرآن به خاطرم مي آمد حال آرامش لذت بخشي برام بوجود مي آمد، بعدش با كتاب مثنوي اخت شدم، يكي دو نفر ايراني اهل كتاب كه تو مغازه ي فرش فروشي با اونا آشنا شده بودم يه دوره راه انداختيم، مطابق تقويم خودمان اول هر ماه جمع مي شديم خونه يكي، اون وقت از ايران حرف مي زديم، سال به سال عده ي ما زيادتر مي شد، دوره ما حالت يه اجتماع رو پيدا كرد، تو اين جمع، سه چهار نفري ام به طور مرتب مي آمدن كه عاشق و شيداي مولانا بودن، با اونا اخت شدم، از اون وقت تا حالا يه چيزي حدود پونزده سالي مي گذره كه مثنويو زمين نذاشتم، متوجه شدي؟ ولي تو به جز رسيدن به قدرت به هيچي فكر نكردي، درست نمي گم؟
فرخ ساكت و تسليم شده چشم هايش را بست، صفورا ساكت ماند. به فرخ فرصت داد كه بتواند ذهن آشفته و افكار بهم ريخته ي خودش را سامان بدهد.
بعد از سكوت طولاني فرخ آهسته و كند پلك چشم هايش را نيمه باز كرد و با لحني حق به جانب گفت:
-براي اين دنبال قدرت رفتم كه جواب حرف پدر تو بدم. مي خواستم براي خودم شناسنامه و تبار درست بكنم، مي خواستم به قول پدرت آدمي بشم كه از بيخ بته به عمل نيامده.
- اون وقت به خيال خودت جا گذاشتي جاي پاهاي پدرم، تو پدرمو نمي شناختي، اون كي بود؟ تو، هاي و هوي پدرمو مي شنيدي، صداي قلبشو نه.
- حالا چي؟! حالا تو خيال مي كني بازم دنبال قدرت مي گردم؟!
صفورا مطمئن و محكم جواب داد:
- نه، تو ديگه دنبال قدرت نمي گردي!
- مي دوني چي مي خوام، چكار دارم مي كنم.
- تو دنبال خودت مي گردي، دنبال فرخي كه خيلي سال پيش اونو گمش كردي.
فرخ نافذ و عميق به چشمهاي مرطوب صفورا خيره شد، پژواك صداي محمود را شنيد.
- مثل محمود حرف مي زني، اونم بهم گفت خيلي ساله كه خودمو گم كردم، فرق حرفاي تو با اون اينه كه تو قبول داري من عوض شدم، باور مي كني تغيير كردم، مي فهمي دارم دنبال خودم مي گردم، اما به اون هر چي گفتم مي خوام با خودم آشتي كنم حرفمو باور نكرد!
فرخ به دور دستها خيره شد، نگاهش روي تصاويري خيالي، نقش نگار هايي رنگ و رخ باخته ماندگار شد.
خيال فرخ از فضاي باغ خزان زده به مكانهاي دور و ناشناس سفر كرد، ميان مه غليظ و گسترده اي خودش را مي ديد، جوان سرزنده و شاداب از لابلاي فضاي مه آلود نرم و سبك به سويش مي آمد، فضاي مه آلود خاكستر مانندي رنگ باخت، بهار و زيباييهايش به جاي فضاي مه گرفته ي خزان زده دامن گسترشد.
- اونجا رو نگاه كن از ميان مه غليظي گذشتم، روي سبزه ها زير سايه ي شكوفه هاي بهاري با تو قدم مي زنم. موهاي سياه و مواجتو روي بر و دوش و شانه هايت رها كرده اي، من و تو شانه به شانه ي هم از زير سايه ي درختان تازه به گل نشسته مي گذريم، تو تاجي از شكوفه هاي سپيد و ارغواني به سر داري، آرامشي رخوت آور ميان رگهاي صفورا گردش كرد، چشم هايش را بست، تصاوير فضاهاي خيالي ذهن فرخ بر پرده هاي خيالش نقش بست، حرارت تب آلود دستهاي فرخ جوان، ميان مغز استخوان انگشتان باريك و بلندش خانه گرفت.
صداي وزش باد پاييزي فضاي آرام باغ سبز خيال و خاطره را ويران كرد. وزش باد پاييزي قوت گرفت يك باره و بي پروا حال خوش باغ را به درد و داغ بي برگي فصل خزان مبتلا كرد، برگهاي لب زرد و نيم مرده پيش پاي تند باد خزاني از بر و بالاي درختان صنوبر فرو مي ريختند و تند باد پاييزي روي شيشه ي پنجره هاي خانه باغ پنجه مي كشيد.
گل لبخندي كه در خاك غم ريشه داشت گوشه نشين چشم و لب صفورا شد.
- شنيدي...؟ خبر آمد قاصد فصلهاي سرد مي رسد ز راه.
- فرخ تكان خورد، صفورا سنگين و خسته با حالتي كه نشان مي داد دستهايش پرده ها بي خيالي را كنا مي زند ميان فضاي خالي اتاق به راه افتاد فرخ با صدايي خسته پرسيد:
- كدام پرده ها رو كنار مي زني.
- گل لبخندي غمبار گوشه ي لب صفورا نيم خفته شد، با افسوس سرش را تكان داد:
- پرده هاي خيال جواني هامونو، آرزوهاي دور و درازي كه هيچ وقت و براي هيچ انساني تمام و كمال برآورده نميشه، نگاه كن، باغ از برگ و بار عريان شد.
مي بيني يكي برامون پيغام آورده، مي شنوي چي ميگه. گوش بده داره ميگه.
بايد حضور پاييز را باور كنيد، بهارهاي رفته باز نمي گردند رؤيا گونه نمي توان زندگي را از چرخش مداوم و هميشگي اش دور كرد.
مي شنوي ميگه، فرخ و صفورا مسافراني برگشته از سفري دور و درازند از سفري به پايان رسيده جز مشتي خاطره، هيچ با خود نياوردند.
ميان ناله باد نجواي نگاهشان گم شد، صفورا با لحني عادي پرسيد:
- من و تو از واقعيت ها رو برمي گردونيم، نمي خوايم باورش كنيم درسته!؟
- كدام واقعيت ها؟!
- همين كه خيال مي كنيم شديم فريدون و ثريا.
فرخ بهت زده نگاه كرد، صفورا ادامه داد:
- پسر تو، دختر من، فريدون، ثريا. همون فرخ و صفوراي پير و خزان زده نیستند که دوباره جوان شدن، اونا خیالی نیستن آدمایین که برای خودشون فکر می کنن، ما حق نداریم برای خیالاتمون، آرزوهامون اونا رو اجیر بکنیم؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ ساکت، گنگ و بهت زده به صورت صفورا نگاه کرد سایه حزن لطیف و شاعرانه ای که روی گونه های پریده رنگ صفورا منزل گرفته بود، تیره تر شد.
فرخ دودل و تردید آمیز پرسید:

- صفورا یه سایه غمی رو صورتت افتاد! چشم های فرخ دروغ نمگیه! اشتباه می بینم؟
- نه.
- یه چیزیو ازم قایم می کنی؟!
- اهوم.
- چرا؟
- دلگیرم.
- از من؟!
- نه از دوتاییمون.
... فرخ کنار پنجره ایستاد، فضای باغ را از پشت پنجره تماشا کرد، ابرهای غلیظ و باران زا متراکم و تیره رنگ بخش وسیعی از آسمان را در دور دستها پوشانده بود، لکه ابری جدا مانده از ابرهای غلیظ و متراکم روی درختان حاشیه نهر اصلی حوضچه قنات سایه انداخت، برگهای رنگ به رنگی که میان رخوت و خواب آلودگی فصل خزان قصه بهار رفته را از نجوای رازآلود تنها سرو سبزپوش باغ می شنیدند. یاد آمدن زمستان هراسانشان کرده بود، بی قرار می لرزیدند و بر بستر سایه سرو پناه می گرفتند.
برای اولین بار بود که آن احساسات تازه و ناشناخته آزاد و رها در تمامی قلمرو ذهن و خیالش به گردش در آمده بود، از روی برگهای خزان زده رنگهایی شفاف، زنده و جاندار به چشمش می رسید که در تمامی دوران زندگانیش آن رنگها را ندیده بود. نیازهایی که نمی دانست در کدامین گوشه های پنهان و سر پوشیده وجودش ریشه افشانده بود تشنه و عطش زده میان رگ و پی و درون سلولهای مغزش رخنه می کرد. چند دانه درشت باران روی شیشه پنجره افتاد، قلم قطره ای باران با مرکب غبار، پشت شیشه ها دست نوشته ای طلسم گونه خطاطی کرد.
صدای صفورا به گوش رسید.
- باران میاد.
صورتش را از روی شیشه سرد و باران خورده برداشت.
- صدای بارانو شنیدی؟
- اهوم، فکر نمی کردم یه وقتی بیاد که بازم صدای اولین باران پاییزی رو اونم بعد سالهای سال اینجا تو ایران میان خانه باغ پدری بشنوم.
صفورا یک باره و تند با لحنی بهت زده پرسید:
- بچه ها اونا کجا رفتن؟ دلم براشون شور می زنه خیلی ازشون بی خبریم.
فرخ از مقابل پنجره کنار رفت، نگران و دلواپس به چشم ها و دهان صفورا خیره شد. یاد فریدون و ثریا بلور احساسات و حال ناشناخته و نو رسیده فرخ را شکست، صفورا از دیار رویاها برگشت، کنار فرخ ایستاد و با لحنی وا خورده و سرشکسته پرسید:
- فرخ! اگه فریدون و ثریا! بچه های ما نبودن؟ بازم ما کنار هم زندگی می کردیم؟! اینقدر حرف برای گفتن داشتیم؟
فرخ متفکرانه و با تانی حرفهای صفورا را تکرار کرد، برای پرسش صفورا جوابی به ذهنش نرسید، به تغییر حال صفورا فکر کرد.
- صفورا چه اتفاقی افتاده، تو این چند روزه تو خیلی عوض شدی؟ پشیمانی باهام ازدواج کردی؟
- نه، نه. خیلی ام راضیم. جوان شدم، خوشبختی کمی نیست، بعد خیلی سال دوری و جدایی بالاخره ما دو تایی بهم رسیدیم ولی بچه ها، اونا چی؟! می دونی ثریا ازم کناره گرفته، متوجه هستی فریدون جوری رفتار می کنه که با من و تو کمتر روبه رو بشه؟
فرخ تسلی دهنده و مهربان موهای رها روی نیم رخ صفورا را کنار زد مطمئن و امیدوار نجوا کرد:
- اونام ازدواج می کنن، اونام میرن تو آشیانه خودشون، وقتی ام که حسابی سرو سامان گرفتن به قول خودت من میشم درویش و تو میشی کشکولم، می زنیم به کوه و جنگل، سیر چی بود می گفتی؟
صفورا غمزده و رویا گونه جواب داد:
- سیر آفاق، گل گشت، پرسه زدن.
- آره میریم سیر آفاق، بیا خودمون باشیم! می خوای لباستو عوض کنی بریم قدم بزنیم؟ داره بارون میاد. دلت نمی خواد زیر باران راه بریم؟
- می ترسم باران تند بشه.
- خب برمی گردیم.
- به بچه ها تلفن نمی زنی؟!
- بذار اونا تو حال خودشان باشن بچه که نیستن.
صفورا گلایه وار گفت:
- واقعیتشو بخوای تنها هستن! تو با فریدون زندگی نکردی ولی من و ثریا هیچ وقت بیشتر از یه شبانه روز از هم دور نبودیم اگه یه سر سوزن ابروشو کج کنه می فهمم چی تو دلشه.
فرخ با دلگیری برای جواب دادن حرف اشاره وار صفورا چند لحظه مکث کرد، صفورا متوجه تغییر حال شوهرش شد پوزش خواه و خجالت زده لبخند زد.
- منظورم تفاوت رفتارمون نیستش، نگرانیم برای یه چیز دیگه اس.
- چرا باید این همه نگران اونا باشی، هم ثریا هم فریدون اصلا و ابدا کم و کسری ندارن، آتیه شون که تامینه، تو ایران و تو سوئیس سپرده دارن، خونه براشون خریدیم، می خوای این دفعه که فریدون می ره آلمان تو و ثریام باهاش برین اونجا؟ برو بگرد، هر چی که خیال می کنی وسیله برای زندگشیون لازمه و ندارن بخر، براشون بیار ایران.
- قضیه یه چیز دیگه اس مثلا فریدون میره دانشگاه، شده قائم مقام تو و قریام که با نخ و فرش و قالی، و اصفهان و کرمان رفتن، داره خودشو مشغول می کنه.
- بده؟ این نگرانی داره؟
فرخ زیر بازوی صفورا را گرفت، بی خیال و سرخوش کنار گوش صفورا گفت:
- نباید بذاریم سایه بچه ها رو زندگی ما دو تا سنگینی بکنه.
- اگه سایه ما رو زندگی اونا افتاده باشه چی؟!
بارش باران قوت گرفت، اولین سرمای پاییزی از میان در نیمه باز وارد فضای اتاق شد، مقابل پنجره ایستاد صفورا در حالی که ریزش باران را تماشا می کرد نگران و دلگیر آهسته گفت:
- برای فریدون خیلی دلواپسم از ثریا ام بیشتر!
فرخ پرسشگرانه به چشم های صفورا خیره شد.
- ازم نمی پرسی چرا؟!
- حرفی زده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه.
- پس چی؟
- هیچی نمیگه دلواپسم کرده.
- چرا واضح حرف نمی زنی؟
صفورا با لحنی هشدار دهنده آرام و شمرده شمرده نجواگونه گفت:
- فرخ، یه دفعه دیگه جوانیهای تو داره ذوب میشه. مواظب باش.
فرخ مات و گنگ نگاه کرد، روشنایی برق آسمان روی نگاهشان فضای خزان شده باغ را لرزاند، صدای رعد پر طنین و دهشتناک با صدای بارانی که روی درختان باغ و پشت شیشه ها شلاق می زد بهم آمیخت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفورا ناله وار گفت:
- بهار رفت و دوباره پاییز آمد.
سرگیجه و دوران سرآزارش می داد، بغض سنگین و دردباری که گلویش را گرفته بود فرصت نمی داد نفس های تند و هیجان زده خودش را به حال عادی برگرداند، صدای فریدون به شکل گلوله های ریز با سرعت روی پرده گوشش می چرخید، با پنجه هایش توان نگاهداری گوشی تلفن را نداشت، به دیوار تکیه داد، آرنجش را روی صفحه میز زیر تلفن گذاشت و بی رمق و التماس آمیز گفت:
- چرا عذابم می دی؟ خواهش می کنم، ببین دارم التماس می کنم، باهام حرف نزن.
گوشی تلفن را از کنار گوشش دورتر گرفت، می خواست آن را روی شاسی قرار بدهد، منصرف شد دهانی گوشی را محکم گرفت، ناراضی و پشیمان، تند و عصبی، با چشم دندانهایش را روی هم فشار داد.
- داری بهش التماس می کنی؟
صدای فریدون را شنید.
- با تلفن نمی تونم همه چیزارو اونجوری که اتفاق افتاده توضیح بدم. خواهش می کنم، فریاد نزن، هیچی ام نگو، بذار فقط من حرف بزنم.
سایه گنگ و محو چهره فریدون روی پرده خیال حرکت کرد، چشم هایش را بست و سکوت کرد.
- گوش بده من نمی تونم بیام اونجا، یه جایی قرار بذار بیام سراغت.
می خوای زحمت بکشی بیای برام سوغاتی آلمان بیاری؟ این دفعتم که رفتی برام عطر بیار، تو خجالت نمی کشی فریدون؟!
- تو اینجا تو خونه ما نامحرمی، غریبه ای، کاری نداری، منم نمیام ببینمت غریبه.
- گفتم گوش کن، بذار من حرف بزنم آخرش خواستی قبول کن نخواستی مجبورت نمی کنم.
- برای چی باید گوش کنم.
- برای اینکه حرفامو بشنوی، اون وقت آخرش بگی آره یا بگی نه!
- خواهش می کنم گوش بده.
- به خاطر چی گوش بدم؟
- به خاطر گذشته ها به عنوان، چه جوری بگم یه دوست، به خاطر این حالت وحشتناکی که داره داغونم می کنه بخاطر هر چی که خودت دلت می خواد ده دقیقه به حرفام گوش بده.
طپش قلب غزاله قوت گرفت. درد و دلهره روی شانه ها و میان قفس سینه اش افتاد، تند و گذار چند بار مژه های اشک آلودش را بهم زد. یک لحظه احساس کرد حرفهای فریدون و حوادثی را که پی در پی اتفاق افتاده بودند کابوس وار میان خوابی سنگین شنیده و دیده است، صدای فریدون حالت بهت زدگی اش را بهم ریخت.
- می شنوی؟ گوشی دستته؟
به جای جواب دادن، دردآلود نفس بلندی کشید و ناباورانه پرسید:
- فریدون این اتفاقاتو توی خواب ندیدیم؟ من خواب دیدم که تو قراره پای سفره عقد بشینی.
فریدون مهربان و پوزش خواه با صدایی بغض آلود گفت:
- چه کابوس وحشتناکی. غزاله دیگه دارم فرو می ریزم بخدا داره استخونام می شکنه.
غزاله عصبی و پرخاشجو با صدای بلند گفت:
- کابوسو تو درس کردی تو به بیست سال نحبت خانواده ما پشت کردی، بابام حق داشت بهت بگه بی غیرتی.
فریدون شتاب زده با لحنی حق به جانب حرف غزاله را برید.
- من به خاطر عمو محمود، به خاطر تو، به خاطر اینکه پرده های گم و گور شده عمو محمود رو پیدا کنم، برای اینکه درس بخونم، خودمو گرفتار عذاب کردم. به قول عمو محمود افتادم تو آتیش دستمو می گیری.
غزاله خشمگین خندید.
- اون روز که بابام آمده بود اونجا چرا لال شده بودی، چرا نگفتی دارم بازی می کنم، چه جوری تونستی روبه روی بابام همین جوری وایسی و هیچی نگی، مگه پدرت نگفت که تو و ثریا نامزد شدین، نگفت قرار و مدار عقد و عروسی ام تمام شده چرا لال لال هیچی نگفتی، و سرتو انداختی پایین و از اتاق رفتی بیرون، جرات داری بگو بابام ام مثل تو دروغ می گه؟
- غزاله کاش واقعیتو من می تونستم بگم، توام می تونستی بشنوی و قبول کنی، الانه فکر می کنم حالت زیاد خوب نباشه، ببین گوش کن، من فردا از ساعت ده صبح وامیسم دم در اون کتابفروشی سر چهارراه، برای آخرین بار هم که شده بیا همدیگه رو ببینیم. واقعا می خواهم باهات حرف بزنم.
ذهن غزاله روی کلمات برای آخرین بار ماندگار شد.
حس کرد خون با فشار و به سختی میان رگهایش حرکت می کرد، کوتاه و گذرا درد سنگین د نفس بر به عضلات قلبش حمله کرد، واهمه زده و هراسان هوای حبس شده میان ریه هایش را خارج کرد.
فریدون ادامه داد:
- می مونم خونه، نیم ساعت دیگه بهت تلفن می زنم، یا خودت تلفن بزن، ازت دارم خواهش می کنم خیال کن برای آخرین دفعه اس که همدیگه رو داریم می بینیم. خیال کن مثلا بدهکاری آمدی می خوای بدهیتو بدی.
تلخ و توهین آمیز با صدای بلند خندید و مان خنده گفت:
- تو بدهکاری، تو بد کردی فریدون، بد کردی، می غهمی قلب بابامو واقعا شکستی، مادرمو عذاب دادی، تو ما رو له کردی.
- بهت زنگ می زنم، به جان عمو محمود، به خدا، به قرآن، به هر چی که اعتقاد درای خود منم الانه نمی تونم حرف بزنم، یه ساعت دیگه، بهت تلفن می زنم.
گوشی تلفن از میان پنجه های عرق کرده غزاله با صدای خشکی روی صفحه میز زیر تلفن افتاد.
وارفته و خسته در حالی که شانه اش را روی دیوار می لغزاند کنار میز زیر تلف روی فرش دو زانو نشست پیشانی اش را به لبه میز چسباند، صدای آمیخته با ترس و دلهره فریدون را محو و گنگ از گوشی رها شده روی میز شنید، بدون آن که پیشانی اش را از لبه میز دور کند با پنجه های نیم مشت کرده شاسی متحرک تلفن سیاهرنگ را فشار داد، ارتباط قطع شد چشم هایش سیاهی رفت، با زبان لبهای خشک شده اش را مرطوب کرد، با شنیدن صدای زنگ تلفن خسته و هراسان مشت بسته اش را از روی شاسی تلفن برداشت، پرخاشگرانه فریاد زد:
- چی می خوایی؟ چرا راحتمون نمیذاری.
صدای فریدون را نیمه شفاف شنید.
- نگران شدم خیال کردم برات اتفاقی افتاد، صدای افتادن گوشی تلفنو شنیدم و یه دفه صدا قطع شد حالت خوبه؟
- به جهنم که نگران شدی، فکر کن ماها مردیم، غزاله مرده، می فهمی دیگه تلفن نزن، چه فایده ای داره.
غزاله پیشانی اش را چند بار به لبه میز کوبید و با حرکت تند و عصبی گوشی را روی شاسی تلفن رها کرد.
چشم به راه، غمزده و دلگیر نزدیک میز چهارپایه مانندی نشسته بود، بر اثر خستگی صورتش را روی زانوهایش گذاشت، صدای یکنواخت حرکت لنگر ساعت دیوار کوب همراه طنین صدای زنگ روی پرده گوشهایش گردش می کرد، قلبش پر طپش و تند می زد، خشکی و تلخی دهان و گلو آزارش می داد، در حالی که سرش را از روی زانوهایش برمی داشت درد قفسه سینه اش قوت گرفت و احساس کرد قلبش میان فضایی سرد و خالی سقوط می کند، به گوشی تلفن چنگ زد.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عصبی و خسته گوشی تلفن را برداشت با صدای خفه و مرتعشی فریاد زد:
- گم شو، نمی خوام صداتو بشنوم.
بی حس و کم رمق آرنجش را روی میز تکیه داد، چند دانه عرق درشت روی پیشانی و پشت لبهایش جوانه زد، با دست دهانه گوشی را گرفت نفس بلنذ و عمیقی کشید و خجالت زده گفت:
- ببخشید خیال کردم مزاحمه.
صدای محکم و با اطمینان شیرزاد را شنید.
- مگه شما ام مزاحم تلفنی دارین؟
محکم لب گزه کرد، با گوشی تلفن موهای لخت و رهایش را پس زد، از روی عمد سکوت کرد می خواست دیرتر جواب سوال شیرزاد را بدهد لحظه ای که احساس کرد شیرزاد برای حرف زدن نفس تازه می کند با لحنی تمسخرآلود گفت:
- می دونید آقای شیرزاد خیلیا مثل خروس بی محل دهانشونو واز می کنن و هر مزخرفی که دلشون می خواد می گن.
- امیدوارم من بی موقع حرف نزده باشم.
- مگه شما جزء...
غزاله ساکت ماند، دانه ای عرق پشت لبش، روی لبه دهانی گوشی تلفن چکید. صدای خنده شیرزاد را نامفهوم و گنگ شنید، عادی و بی تفاوت پرسید:
- با پدرم کار دارید؟
- نه، می خوام با خود شما حرف بزنم.
غزاله تکان خورد، نگران و آشفته با لحنی بهت زده پرسید:
- با من؟!
- بله.
- در چه موردی؟
شیرزاد محکم و آمرانه گفت:
- حاشیه پرده شیخ صنعاتو قلم می زنید؟
- برای این تلفن زدید؟
از سوالی که پرسیده بود به شدت عصبی و ناراحت شد.
شیرزاد رندانه و غافلگیر کننده پرسید:
- فکر می کردید به جز حاشیه پرده نقاشی راجع به چه موضوعی بایستی تلفن می زدم؟!
عضلات چهره غزاله را حالت بغض سنگین عصبی لرزاند. بی اراده و ناخواسته با فریاد خفه ای گفت:
- متاسفم آقای شیرزاد شما خیلی آدم گستاخی هستید، اصلا و ابدا رفتار خوبی ندارید خیلی وقت بود دلم می خواست بینو بهتون بگم. من نه حوصله و نه وقتشو دارم برای نقاشیهای شما حاشیه قلم بزنم.
شیرزاد نرم و آشتی طلب با لحنی پوزش خواه گفت:
- باور کنید من قصد بدی نداشتم فکر کردم منظور شما...
- منظور من هر چی باشه به خودم مربوطه، شما برای پدر من کاری انجام دادید خیلی ام ازتون متشکرم، مطمئن باشید پدرم زحمت شما رو تلافی می کنه، شما حق ندارید به این خاطر به من فرمان بدید.
- من کی به شما فرمان دادم، گوش کنید خانم ارژنگ.
- شما گوش کنید آقای شیرزاد، اگه تا حالا کسی بهتون نگفته بذارین من بگم، درسته که توی هنر نقاشی خدا بهتون استعدادی داده ولی کارتون اونقدر ارزش نداره که این جوری مغرور شدید، اگر قلم استاد بهروز تو دستتون بود اون وقت چکار می کردین.
شیرزاد با لحنی که نشان می داد حرفهای غزاله باعث ناراحتیش نشده است طبیعی و بی تفاوت بدون آن که فرصت حرف زدن را به غزاله بدهد زیر پوشش حرفهای مودبانه بی وقفه و پی در پی تعرض آمیز گوش غزاله را زیر رگبار حرفهایش گرفت.
- خانم ارژنگ من متوجه هستم که شما در یه وضع بحرانی به سر می برید، علم غیب ندارم، ولی از طرز حرف زدنتون پی بردم که واقعا منتظر یک صحبت تلفنی هستید. حالا اگه من تلفونتونو اشغال کردم و باعث تشدید حالت عصبی شما شدم هر چند گناهی ندارم ولی به خاطر احترام پدرتون مجبورم معذرت خواهی بکنم.
غزاله فریاد زد:
- شما دیوانه اید آقا، دیوانه.
گوشی را محکم روی شاسی تلفن کوبید، رنگ پریده و بی حال روی فرش نشست، پلک چشمهایش روی هم افتاد، ابرهای تیره و کدر باران که بر اثر وزش بادهای تند از دور دستها آمده بودند هوای پشت پنجره اتاق پذیرایی را تیره و نیمه تار کردند، زیر فشار غم سنگین و ریشه داری که اعصابش را خسته و درهم شکسته بود به خواب رفت.
فضای اطرافش را سیاه و کدر می دید احساس بیهودگی، پوچی و درماندگی تمامی افکار و خیالاتش را زیر فشار گرفته بودند، خودش را گیج و تنها مانده می دید که میان راههای بهم گره خورده سرگردان و بی حاصل می دوید، به دور دستها خیره شد.
میان فضاهایی مه گرفته و چهره فریدون صدها برابر بزرگتر به نظرش آمد، خیال فریدون چندش آور می خندید، با ناخنهای نیزه مانند پرده های نقاشی بدون قاب را که روی ابرها تصویر شده بودند پاره می کرد.
دستهای پدرش را می دید خسته و خون آلود پرده های دریده شده را کنار هم می چید، می دید کومه های آتش درختان واژگونی را که در فضایی خالی ریشه افشانده بودند به آتش می کشید. خودش را می دید روی تنه درختان خشکیده طناب پیچ شده بود، دستهای فریدون با ناخنهای بلند و نیزه وار گلویش را فشار می داد.
کومه های آتش را می دید که با صدایی شبیه ساییده شدن دندانه های اره روی فلزی خشک به طرفش حمله ور می شدند، وحشت زده فریاد کشید.
بر اثر فریادهای بی صدایی که میان گلویش مانده بود بیدار شد، هراسان اطرافش را تماشا کرد، به نظرش آمد رنگ و بوی لحظه های اول شبهای بارانی فصل پاییز میان اتاق موج می زند.
یادش آمد همیشه از تماشای ریزش بارانهای پاییزی و راه رفتن روی برگهای زرد و قهوه ای رنگ خزان زده لذت می برد و چشم انتظار باران می ماند، احساس کرد چند دانه باران روی شیشه های پنجره چکید، لحظه ای کوتاه و گذرا احساس شادی و لذت به صورت لبخندی شفاف و زلال روی صورتش منزل گرفت. فضایی که در حالتی میان خستگی و خوابزدگی دیده بود دوباره روی پرده های ذهن و خیالش محو و لرزان نقاشی شد، زیر لب زمزمه کرد:
- چرا؟! چرا این جوری بد شدی؟ ماها رو ولمون کردی، پدرمو، منو، مادرمو منت بار چه کسانی کردی؟ چی می خواستی که ماها نداشتیم، چرا بهمون دروغ گفتی، تلفن می زنی که چی؟ چه حرفی داری برامون بگی، تو خوابم اگه می دیدم اینجوری رفتار می کنی بازم باور نمی کردم.
صدای قدم های محمود و نیره را شنید با عجله بلند شد موهای بهم ریخته اش را کنار زد، رطوبت زیر چشم هایش را با نوک انگشت پاک کرد.
حالت گرفته و غمزده ی روی صورتش را با پرده خنده ای بی شکل پوشش داد.

شانه به شانه هم راه می رفتند. نگاه های کنجکاو ثریا با حالتی غمزده روی برگهای زرد مایل به نارنجی و ارغوانی گردش می کرد، فریدون برای گریختن از میدان دید چشمان خسته و مغموم ثریا بستر خالی و خشک نهر آب حاشیه خیابان را زیر نگاه گرفته بود.
صدای زجه مانند برگهای مرده و نیمه خشک زیر پاهایشانف سکوت سرد و سنگینی را که هیچکدامشان توان شکستن آن را نداشتند به هم می ریخت، برای دومین بار سرتاسر خیابان شن ریزی شده زیر درختان سیب را قدم زنان طی کردند، وقتی از کنار درخت گردو می گذشتند، بوی تند پوسته های سبز و چروکیده گردو به شمامشان خورد، ثریا با سرعت بیشتری از درخت فاصله گرفت، چند قدم که از فریدون دور شد، در حاشیه کرت های مستطیل شکل ایستاد،روی سطح کرتها چند بوته گل کوکب ابلق و میان پر،که میان سرمای پاییز برگ و بری داشتند توجه اش را جلب کرد،با احتیاط و دقت از روی بوته های پژمرده ی گل های کوکب که روی خاک کرت ها پهن شده بود گذشت و نزدیک بوته ای که خودش را تسلیم آخرین روز فصل پاییز نکرده بود ماندگار شد،اطرافش را زیر نظر گرفت،فریدون با قدمهای کشیده به سمت ثریا به راه افتاد.ثریا برای بریدن گل نیمه پژمرده بنفش رنگ کوکب روی زمین نشست اما به جای آن که گل سرما بریده را شاخه شکن بکند،روی پره های آن را نوازش داد.فریدون مقابلش ایستاد،ثریا قطعه چوب کوچک و باریکی را از روی زمین برداشت و با نوک چوب خاک قسمت عریان مانده ای را شیار داد،بعد از چند لحظه در حالیکه به شیارها و خطوط بهم ریخته سطح خاک خیره شده بود گفت:
ـ اینجا وقتی که بهار نرفته بود...زیاد...خوب قشنگ بود حالا از خیلی گلهای زیاد این شاخه ها با چند تا گل نفهمیدن که پاییز هم اینجا نیست.فردا یک روز دیگر هوای سرد بیاد،اون وقت که دست سرما کتک بزند می فهمن بهار رفته و زمستان آمده.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون خم شد دستش را برای شکستن شاخه ی گل نیمه پژمرده دراز کرد،ثریا با چوبی که روی خاکها را شیار داده بود دست فریدون را کنار زد.
ـ نه وقت کشتن گل نیست،نمی بینی میان سرما چه جوری خودش تنهایی مانده که بازم بهار بیاد پیشش.فریدون،این گل مثل ثریا هیچ وقت بهار رفته را نمی بینه.
ثریا دلگیر و کم حوصله قطعه چوب باریک را کمرشکن کرد،تکه های آن را روی خاکهای خط خطی شده انداخت،فریدون با حالتی درمانده و درهم شکسته به دستهای ثریا خیره شد.
ثریا لبخند زد و بدون کمک فریدون از زمین برخاست،دوباره پره های گل نیمه پژمرده را نوازش کرد،شبنم های یخ زده روی پره های گل ذوب شد،در حالی که گرد و خاک کف دستهایش را تکان می داد پرسید:
ـ بهار تند آمد...زود رفت...بهار خوب بود یا بد؟خوب بود...اونوقت که اینجا زیاد گل بود...بد نشد حالا که...
فریدون خجالت بار و بغض آلود حرف ثریا را برید.
ـ متاسفم واقعا بهار عجیبی بود...یک رویا،یک خواب و یک خیال.حرف اون مرد دیوانه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
ثریا با حالتی که نشان می داد برای شاخ و برگ گلهای سرمازده و برگهای بر زمین افتاده و هوای سرد و مه آلود باغ حرف می زدند نجواگونه ادامه داد:
ـ انگشتان ثریا روی تارهای فرش نخ های قالی،گلهای قشنگ بهاری...
به سختی و با تانی کلمات را بر زبان می آورد،واژه هایی که در ذهنش گردش می کردند و با حالتی ناتمام و غیرکامل ادا می کرد نمی توانستند احساساتش را بازگوکنند،کلافه،عاصی و غمگین به درختان عریان و بی برگ و بار سیب و نیمکتهای آهنی اشاره کرد فریدون مطیع و تسلیم شده پرسید:
ـ می خوای بشینی؟!
ثریا به نشانه موافقت پلکهایش را روی هم انداخت،از گوشه چشم هایش چند دانه اشک پی در پی و بی فاصله روی گونه های مهتابی رنگش غلت خورد.فریدون با دیدن دانه های اشک احساس کرد میان شعله های پر حرارت کومه بزرگ آتشی راه می رود،به راه افتادند.از کنار زمینهای عریان مانده زیر کشت،گذشتند،ساکت و خاموش وارد فشای سرد سایه انداز درختان سیب شدند،ثریا لبه ی نیمکت آهنی نشست و شروع کرد به زمزمه کردن آوازی غمناک،فریدون ناخواسته و بی اراده با عجله به راه افتاد.با قدم های بلند و شتاب زده بدون توجه به پستی و بلندی جوی و پشته های زیر پایش مستقیم به طرف گل سرما دیده ی کوکب رفت،پریا صدایش کرد.
ـ نکش،بذار بفهمه بهار رفته و سرما آمده..
فریدون با زحمت ساقه ی گل سرما زده را از بوته ی آن جدا کرد و با نگاهی که نشان می داد شیئی مقدس و هدیه ای غیرزمینی را در دست گرفته است با دویدن،خودش را به کنار ثریا رساند،ثریا دلگیر و ناخرسند به دستها و صورت فریدون نگاه کرد.
ـ چرا؟اونو کشتی.
ـ می خوام اونو پیش خودم نگه دارم.
ـ بدش ثریا،من با خودم می برمش.
ـ واقعا می خوای برگردی؟!
ـ آره!استاد نوروزی می گفت زمستان که تمام شد برمی گرده،با اون میرم،خودم مغازه فرش مادری که بسته مانده بازش می کنم.
ـ به مادر گفتی؟
ـ حالا نمی گم!توام هیچی به مادری نمیگی هیچ جا حرف نمی زنی.
ـ مادری زود خیلی زیاد غصه می خوره،نمیرم تا همه ی روزهای زمستان مثل بهار تمام بشه.وقتی زمستان رفت و باز هم بهار شد از اینجا سفر می کنم.
فریدون روی نیمکت نشست،سرگردان و دل مشغول،گل چیده شده را پیش چشمانش حرکت داد و بغض آلود گفت:
ـ ثریا من از تو خجالت می کشم،از همه خجالت می کشم کارهایی که کردم همه اشتباه بود،واقعا اشتباه کردم می فهمی چی دارم میگم؟
ثریا شاخه گل کوکب را از دست فریدون گرفت،با ناخن پره های درهم فرو رفته و باز نشده ی وسط آن را باز کرد،آهسته و با دقت رطوبت شبنم های یخ زده را کنار زد و بدون آنکه مسیر نگاهش را تغییر بدهد گفت:
ـ فریدون،من یاد ندارم خیلی خوب زیاد فارسی حرف بزنم،اما خوب می فهمم،می دانم مادری،پدر،شما همه مردم فارسی حرف می زنند چه معنی دارد.وقتی شما،پدر،یا هر آدمی که حرف بزنه و بلد نباشم جواب بدم،یاد گل،ترنج،حاشیه ی رنگ گلهای قالی میاد جلو چشمام،اونا کمک به من میدن که حرف بزنم،زودتر از مدرسه رفتن و یاد گرفتن،معنی کلمه گل فرش مثل کلمه ی کتاب برایم معنی داشت.
فریدون محو و بهت زده حرفهای ثریا را می شنید،برابر احساسات،قلمرو گسترده ی ذهن و خیال ثریا،نوعی احساس حقارت،کوچکی و بی اعتباری می کرد،در باورش ثریا همان پری افسانه ها بود که برای مدتی کوتاه همراه و هم کلام با هم در باغی خیالی گردش کنان قدم زدند و ناگاه زمان با هم بودنشان به سر آمذ.
فریدون با لحن محبت بار و آمیخته به احترام بعد از چند لحظه ای که ثریا سکوت کرد گفت:
ـ حرفهای منو واقعا باور کردی؟!
فریدون به چشم های ثریا خیره شد،انتظار کشید که همانند مرتبه های گذشته،ثریا با گردش چشم و پلک زدن پاسخش را بدهد،ثریا نگاهش را از روی پره های گل خزان زده و سرما دیده برنداشت،با حالتی که گل را مخاطب اصلیش نشان می داد جواب داد:
ـ رنگ حرفهای دیروز صبح و امروز بعدازظهر مثل رنگ فیروزه ای روشن بود،وقتی که حرف می زدی خیلی کلمه های حرفهای شما رو نفهمیدم،اما رنگ حرف زدنت برام با معنی بود.
خندید،آرام و آهسته شاخه ی گل کوکب را روی علفهای زرد و یخ زده ی حاشیه ی خیابان گذاشت،علفها و شاخه و پره های گل کوکب را نوازش کرد،رها و سبک به پشتی نیمکت تکیه زده و با لحنی آرامش یافته و خالی از اندوه ادامه داد:
ـ یاد داری؟گفتم استاد فتح الله نوروزی چه مردی بود؟
فریدون پلکهایش را روی هم گذاشت و باز کرد،ثریا خندید.
ـ یاد گرفتی با چشم صحبت داشته باشی؟!
دوباره پلکهایی فریدون روی هم افتادند،ثریا ادامه داد:
ـ زیاد کوچک بودم که استاد نوروزی آمد خانه ی ما،مثل پدر مادری بغلم می گرفت خیلی قصه می گفت،آواز می خواند،یک سال به یک سال وسط بهار می آمد،آخر پاییز نیامده بود برمی گشت،پیش استاد نوروزی فرش یاد گرفتم،سالی که می رفتم کالج،استاد نوروزی اجازه داد یک قالیچه ساروق بافت تقش محرابی را که به اندازه ی چهار تا انگشت اول حاشیه اون آتش افتاده بود.تنهایی گره ی رفو بزنم.با شعرهای پدر مادری،با رنگ و گل قالی،با آوازهایی که استاد نوروزی می خواند،با صدای ساز اون،با قصه هایی که مادری برام تعریف می کرد بزرگ شدم.میان خیال به ایران می آمدم جوان سوار اسب سفید را می دیدم منم روی اسب با او می رفتم دلم میخخواست زود به ایران بیایم آمدم خیال کردم شما همان جوان هستید اما همه ی خیال و خوابهایم دروغ شد،آن جوان سوار اسب سفید را همراه خودم می برم.
ثریا سکوت کرد فریدون شکست خورده و درمانده نگاهش کرد.
ـمی دونم....تو یه دختر،نه...یه پری شرقی رویایی هستی،پری وار حرف می زنی،مثل پری قصه ها،آهنگ صدات نرم و خیال انگیزه،تو روح بزرگی داری،واقعا متشکرم،خوشحالم که حرف منو فهمیدی و قبول کردی من...
ثریا عتاب آلود نگاهش کرد.
ـ تمام شد.بهار رفت،حالا وقت سرما آمد،میان سرما نباید از گل حرف بزنیم سرما گلها را می کشد.
ـ من نمی دانستم دارم با آتش بازی می کنم،فکر می کردم از وضعی که به وجود آمده باید استفاده ببرم.می خواستم دارایی پدرمو ازش بگیرم،ولی...همه چیز عوض شد،یعنی زیر و رو شد،بعد بیست و چند سال معنی پدر داشتنو حس کردم،این محبتو دیدم،پدر اول بخاطر اون چیزایی که خودش دوست داشت بهم علاقه نشان داد،منم که خیال می کردم برای اون شدم یه اسباب بازی،همه اش درخواست می کردم و اون اصلا مخالفت نمی کرد.همین طور مادر،به خاطر خوشحال شدن تو،نمیگم...مادرو واقعا دوستش دارم،بیشتر از پدرم،مادری قابل دوست داشتن و لایق احترامه.
وحشت و دلهره ای تلخ و سیاه روی نگاه و صورت فریدون سایه انداخت،پشیمان و واخورده لبهایش را به دندان گرفت،ثریا انگشتش را به سمت گل کوکب نشانه رفت.
ـ از ایران برای خودم این گل سرما دیده،خنده و شادی چشمهای مادری،بوی بهاری که تند آمد و زود تمام شد برمی دارم می برم،تو خجالت زده نباش با هیچ کس حرف نزن،به جای تو با مادری،با پدر حرف می زنم،میگم...بغض گلوی ثریا را فشار داد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون درمانده و آشفته با مشت روی تن سرد و آهنی نیمکت کوبید.
ثریا خم شد شاخه ی گل کوکب را از روی علفه برداشت،بغض گلوگیر و تندی که فرصت حرف زدنش را گرفته بود به سختی فرو برد.و با لحنی محکم ادامه داد:
ـ فریدون...عمو محمود،غزاله خانم و مادرش اگر فراموشت می شد رنگ حرف،نگاه چشمات برام سیاه می شد،شما...
ثریا ساکت ماند برای پیدا کردن کلمه هایی که بتواند احساساتش را بازگو کند ذهنش را زیر فشار گرفت و بعد از سکوتی طولانی،تردیدآمیز و بریده بریده ادامه داد:
ـ باید به من می گفتی،متشکرم که گفتی شما...خوبی فریدون...راست حرف زدید.
فریدون احساس کرد حالت پوچی،سرشکستگی،پشیمانی و خجالت زدگی سلولهای مغزش را لگد کوب می کنند،نگاههای غمزده و تنها مانده ثریا در ذهنش طوفانی دهشتناک به پا کرده بود.می خواست برابر ریا زانو بزند.
غروب کم طاقت پاییزی،همراه وزش باد سرد روزهای پایانی ماه آذر،پیش پای شب کوچه باز کردند،با فاصله و دور از هم به راه افتادند وقتی که نزدیک خانه باغ رسیدند،شب روی باغ پلاس انداخته بود و نور چراغ اتاقهای خانه باغ ،از پشت پنجره ها رازآلود با شب نجوا می کرد.مقابل در ورودی خانه باغ ایستادند.
ثریا پره های گل کوکب سرما دیده را نزدیک گوش فریدون قرار داد و با لحن آرام،مفهوم و امید باخته زمزمه کرد:
ـ می شنوی،میگه بهار رفته برنمی گرده،من زمستان را باور کردم،من دیدم بهار رفت و وقت سرما شد حرف بهار را سرما کشت.
* * *
ازدواج تو وثریا برای من،برای پدرت یه آرزوی بزرگیه،اگه شما د.و تا زن و شوهر بشید منو و فرخ خیالمون از طرف شماها راحت می شه،اون وقت بعد خیلی سال جدایی...سالهایی که من و پدرت با خیال همدیگه زندگی کردیم بقیه عمرمونو،یه جوری می گذرونیم که تلخی اون همه سالهای جدایی فراموشمان بشه،پدرت خیلی عذاب کشیدع!نمی خوای اونو خوشحال بکنی؟می دونم پدر خوبی برای تو نبوده،تو رو،نادرتو،حتی اونایی رو که بهشون علاقه داشتی هیلی اذیت کرده،حالا چی؟!حالا بازم از پدرت بدت میاد،آره؟فریدون مادرانه میگم،پدرت خیلی تلاش می کنه که تلافی گذشته ها رو در بیاره،چه جوری برات بگم دلش می خواد مادرتو ببینه و ازش معذرت خواهی بکنه،اگه بتونیم نشانی مادرتو پیدا بکنیم،دونفری می ریم پیشش،بالاخره تو یه مادری داری؟!نباید بری سراغش؟!نباید اونو ببینی؟!شایدم خواهری،برادری از طرف مادری داری!اگه اینجوری باشه،اونارو ببینی مطمئنم خیلی خوشحال میشی!تو این همه مدت سراغی از مادرت نگرفتی؟!من به جای مادرت ازت گله می کنم،چرا دنبالش نگشتی؟
ـ کجا باید دنبالش می گشتم هیچ نشانی از اون تو دستم نبود،چه کار می تونستم بکنم،من فقط چهار سالم بود که اونا از هم جدا شدن،بزرگ شدم فهمیدم مادرم فامیل زیادی نداشته،میشه گفت یه آدم تنهایی بود وقتی که پدرم طرفهای خوزستان کار می کرد مادرمو دیده بود،وباهاش ازدواج کرد،یه دفعه که تازه منو گذاشته بودن مدرسه اومد پیش منو و مادربزرگم یه هفته هم ماند،یادمه برای مادربزرگم تعریف کرد تو بانک شاهی مشغول کاره.
ـ حتما خیلی خوشگل بوده نه،فیافه اش یادته؟
ـ درست نه،فقط یادمه وقتی منو دید محکم بغلم کرد،آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
ـ دیگه سراغت نیامد؟
ـ نه اون دفعه ام آمده بود منو با خودش ببره،ولی مادربزرگم نذاشت،اونم رفت و یدگه ندیدمش،چند سال پیش عمو محمود خیلی دنبال مادرم گشت،حتی تو روزنامه ها آگهی دادیم عمو محمود یکی دو نفر از اونایی که تو بانک شاهی کار می کردن پیدا کرد اونا هم هیچ خبری ازش نداشتن شاید مرده باشه،حالا من کجا برم دنبالش بگردم،اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟فایده اش چیه؟
نگاه سرگردان افسرده و امید باخته فریدون سرد و سنگین روی چشمهای صفورا سایه انداخت.
صفورا خجالت زده موضوع حرفش را عوض کرد،با لحنی مادرانه وتسلی دهنده گفت:
ـ اگه تو بخوای سعی می کنم برات مادر خوبی باشم،بخدا اینو از ته دلم می گم،این مدتی که با همدیگه بودیم شاید متوجه شدی که تو رو مادرانه دوست دارم.ممکنه بگی تعارف می کنم ولی حاضرم به جلال قدر خدا فسم بخورم که دیگه نمی تونم میان تو و ثریا فرقی بذارم.دو سه ماهه ی اول چرا،ولی حالا دیه نه،حاضرم دست بذارم رو قرآن قسم بخورم همون اندازه که به ثریا فکر می کنم و راحتی،خوشبختی و سعادت اونو می خوام،به فکر توام هستم،به خاطر خیلی حرفا.
صفورا ساکت ماند،برای پیدا کردن نمونه هایی که ممکن بود باعث آشفتگی ذهن فریدون شده باشه فکر کرد و با تانی و لحنی مهربان و کشیده ادامه داد:
ـ مثلا خیال می کنی به خاطر ازدواج با پدرت من باهات مهربانی می کنم،پیش خودت بگی داره پدرمو گول می زنه،نه من خود تو رو،فریدونو مثل مادری مه به پسرش علاقمند دوست دارم،به خداوندی خدا خیلی دلم میخواد قبول بکنی که محبتهای من نسبت به تو فقط محبتهای مادرانه است،برای اینکه قبول کنی راست میگم به عنوان یه پسر هر چی که ازم بخوای واقعا برات انجام میدم،مگه کاری باشه که دیگه نتونم،جوری باشه که از دستم برنیاد یعنی توانایی انجامشو نداشته باشم وگرنه هیچی ازت دریغ ندارم.بذار برات یه مادر خوبی باشم،بذار تلخی های گذشته،تنهایی و سرگردانی هاتو فراموش بکنی.حرفامو قبول داری؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ـ می دونم راست میگی،به این خاطره که با شما راحتتر می تونم حرف بزنم روزای اول که دیدمتون یه سر سوزنم خیال نمی کردم خانمی که نزدیک سی سال خارج از ایران زندگی کرده باشه مثل شما عاطفه داشته باشه،روحش لطیف باشه.
ـ چی درباه ی من فکر می کردی؟!خیال می کردی زن بدی هستم؟
ـ نه نمیشناختمتون،پیش خودم می گفتم یه آدم فئودال نمی تونه...!
ـ منم که تو رو دیدم خیال نمی کردم دارم با یه جوان درس خوانده ی باشعور آشنا میشم،قبل از اون که ببینمت پدرت برام تعریف کرد که باهاش میانه ی خوبی نداری،باعث آزار و اذیتش شدی،خیال کردم یه جوان بی بند و بار سربه هوا و...
صفورا ساکت شد،لبخند زد.
فریدون با نگاهی خجالت بار لبخند او را پاسخ داد.
ـ شما رو که دیدم ،ازتون خوشم نیامد.
صفورا بسته ای را که فریدون کنار دستش روی میز گذاشته بود پس زدفمهربان و همدل چهره ی پریده رنگ،خسته و بیمار گونه فریدون را زیر نگاه گرفت.
ـ متوجه بودم دو سه هفته ی اول سرد و تلخ نگاهم می کردی می فهمیدم ظاهرسازی می کنی.
ـ از اون بابت معذرت می خوام.همین حالا که پیشتون نشستم واقعا ناراحتم،از خودم دارم خجالت می کشم اصلا فکر نمی کردم شما اینقدر مهربان باشدی.باور نمی کردم یه خانم اهل مطالعه و...
ـ نه ،احتیاجی نیستش که خودتو ناراحت بکنی،درشرایط بدی با هم آشنا شدیم.اون وقتا رفتارت با فرخ ام خیلی سرد بودش تعجب می کردم چرا مثل دو تا آدم غریبه به همدیگه نگاه می کنید.
ـ من حق داشتم؟!
ـ آره،فرخ پدر خوبی نبوده،اینو چند بار من بهش گفتم مخصوصا گفتم که در حق تو و مادرت واقعا بی انصافی کرده ولی حالا دیگه جایی برای کدورت و کینه نیستش،قبول داری پدرت گذشته هارو داره تلافی میکنه؟!من جای فرخ بهت قول می دهم هر چه که تو بخوای اون برات فراهم بکنه راست بگو فریدون ازش راضی شدی؟باور کردی فریدون پدرته؟!
صفورا مهربان،مادرانه و گیرا به چشمهای خسته و غم زده ی فریدون نگاه کرد.مقابل چشمان صفورا حالت افسردگی،امیدباختگی و سرگردانی روی چهره و نگاه فریدون سنگینی می کرد،ناراحت و غصه دار نگاه رمق باخته اش را میان فضای اتاق رها کرد صفورا بی مقدمه پرسید:
ـ فرید.ن!می خوام ازت یه چیزی بپرسم،دلم می خواد واقعا بهم راست بگی.
فریدون ساکت شد و تسلیم شده نگاه کرد.
ـ مادرانه ازت می پرسم می خوای با ثریا ازدواج کنی؟!نمی خواد با عجله جوابمو بدی،فکر کن بعدا جواب بده،من و پدرت واقعا می خوایم شما دوتا با هم زندگی کنین،یه قرار و مدارهایی ام گذاشتیم،درس تو که در ایران تمام شد می تونین با هم برین خارج یا اینجا بمانید هرجوری که دلتون می خواد زندگی بکنید.هم تو هم ثریا سرمایه خوبی دارین راحت می تونین هرجا که دلتون می خواد زندگی بکنید.
گونه های برافروخته فریدون دچار لرزش شد،فشار بغض روی گلو و حنجره اش فرصت نمی داد که حرف بزند.
صفورا مهربان و نرم ادامه داد:
ـ نمی خواد اینجوری خودتو عذاب بدی،راحت حرف بزن،داری برای مادرت حرف می زنی،اینکه ناراحتی نداره بالاخره من باید از آینده تو یه اطلاعاتی داشته باشم.
فریدون بسته ی روی میز را با حرکتی آرام به طرف صفورا برد و بریده بریده گفت:
ـ اگه یه ما پیش ازم می پرسیدید می خوام با ثریا ازدواج کنم حتما می گفتم آره،حالا دیگه نمی تونم بگم اره؟!معذرت می خوام که اینجوری حرف می زنم خیلی ناراحتم گلو گرفته.
صفورا برای آنکه حال نگاه تعجب زده اش فریدون را تحت تاثیر نگیرد به بسته ی روی میز خیره شد و آهسته گفت:
ـ حالا چی بهم جواب میدی هامی خوای حرف دلتو بزنی،بگو.
ـ من می خواستم...
سرفه و تنگی نفس باعث شد که نتواند حرفهایش را ادامه بدهد.صفورا مردد نگاه کرد وقتی که صدای سرفه های فریدون قطع شد آرام و کلمه به کلمه پرسید:
ـ تو چی می خواستی؟
فریدون به سختی آب دهانش را فرو برد،با تک سرفه های خشک سینه اش را صاف کرد.
ـ از اولش بگم،شما آمدید ایران،باعث شدید که پدرم رفتارشو باهام عوض بکنه،بعدش موضوع ثریا خانم پیش آمد،منم فکر کردم یه فرصت خوبی گیرم افتاده که باید یه جوری ازش استفاده بکنم و دق و دلیامو در بیارم عقده هامو خالی کنم می خواستم استفاده ببرم.
ـ چه استفاده ای می خواستی ببری؟
ـ خب دیدم بابام داره به زندگی و آینده ی من فکر می کنه،متوجه شدم هر چی که خیال می کنه به درد من می خوره برام تهیه می کنه،شماام که چیزیو ازم دریغ نمی کردین،خب منم تصمیم گرفتم...
فریدون سکوت کرد،احساس خجالت زدگی شدیدی ذهن و اعصابش را زیر فشار گرفته بود.نگاه تمنازده،سرافکنده و دلگیر فریدون،در متن حال صداقتی زلال روی چهره ی دلگیر صفورا پرپر زد.چندبار به خودش فشار آورد که برای ادامه ی حرف زدن کلمه ی مادر را بر زبان بیاورد،صفورا با لحن مهربان اما آمیخته با حال گله ای مادرانه پرسید:
ـ فریدون چرا،اون حرفیو که روی لبات یخ زده بهم نمیگی،باشه من پیشقدم میشم،بگو مادر،بگو پسرم.
بغض گلوگیر جان گرفته میان حنجره فریدون،به رگه های گریه ای بی صدا مبدل شد و با صدای کرخ،خسته و کم نفس هیجتن زده و بی اراده گفت:
ـ دروغ گفتم.
صفورا هراسان بلند شد ناباورانه به چشمهای مرطوب فریدون خیره شد و با حالتی منگ بهت زده و عتاب آلود گفت:
ـ پسر من دروغ نمیگه،این کارو تو نکردی مطمئنم.
ـ چرا.
صفورا مهربان،ناباور و شوخی آمیز خندید.
ـ چشات اینو نمیگه،می خوای مادرتو یه خورده اذیت بکنی بچه ها بعضی وقتا برای مادرشون خیلی لوس میشن بازم میگم،پسر من دروغ نمیگه مردمو گول نمی زنه.
ـ چرا یه وقتی همه رو گول می زدم از هر وسیله ای که خیال می کردم زودتر منو به هدفم یم رسونه استفاده کردم برم مهم نبود پاهامو روی چه پله ای میذارم فقط چشمام پله آخرو می دید و حالا رسیدم جایی که اصلا فکرشو نمی کردم برای خودم شدم یه آدم غریبه یه آدم پوچ از خود بیگانه برای اینکه دیگه نه می تونم دروغ بگم و نه می خوام،اینا دفترچه های حساب پس اندازه که تو اونا بابا برام خیلی پول گذاشته،یه پره ی نازکی از اشک روی چشمهای فریدون پهن شد.
صفورا نگران و هراس زده پرسید:
ـ ثریا هم؟!اونچی؟اونم برات یه پله بود.
ـ ثریاخانم خودشون خبر دارن.
ـ چی گفتی؟
ـ بهشون گفتم،خواهش کردم کمکم بکنه،اولش یه کمی عصبانی شد،بعدش که براش توضیح دادم حرفامو قبول کرد،نفهمیدم چره هر حرفی رو که می زدم گوش می داد اصلا اعتراض نمی کرد.
ـ پس...ثریا...!به قول تو یه پله بود فریدون حیفت نیامد دل اونو بذاری زیر پات،بدی کردی فریدون می دونی دل شکستن چقدر سخته.
ـ گفتم که من باختم هر چیزی که تو ذهنم ساخته بودم روبه روی چشمام ویران شد راست میگم،صدای شکستن استخونامو شنیدم،خواهش می کنم شما چیزی ازش نپرسید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفورا بهت زده نگاه می کرد. فریدون با لخنی بغض کرده وخسته ادامه داد:
من از بابا خجالت می کشم شما باهاش حرف بزنید
صفورا لرزش دستهایش را پنهان کرد عینک بخار گرفته وتیره شده را از روی چشمهایش برداشت ,نیم نگاه خجالت بار وآشفته حال فریدون روی صورت رنگ پریده صفورا لرزید پیش نگاه فریدون حال خسته چشمان مرطوب شیرین پرده نقاشی روی چشمان ونگاه صفورا منزل گرفت اشک گوشه نشین چشمهای شیرین وصفورا همزمان وهمدرد فرو چکیدند صدای برخورد کبوتری سرما زده به شیشه سکوت سرد و سنگین فضای اتاق رو بهم ریخت.
صفورا وحشت زده نگاه تار و کم توانش را از پشت شیشه میان سیاهی غلیظ رنگ شب رها کرد سوز خشک اولین شب چله کوچک, همراه باد تند و افسار گسیخته پشت شیشه پنجره ها چنگ می زد روی چشمهای صفورا حالت ترسی سنگین ومرگ آور جای اشک سنگینی کرد. نگاهش را از روی پنجره وتن سرد وسیاه شب برداشت دلگیر وناراضی کتابخانه,پرده های نقاشی , تزئینات گرانقیمت اتاق را تماشا کرد.
فریدون وامانده تسلیم شده و غرور باخته نگاهش را هم آهنگ با نگاه های صفورا میان فضای اتق گردش داد وقتی که نگاه صفورا روی پرده نقاشی فرشته عشق ماندگار شد فریدون دزدیده و گذرا با حالتی بیزار و خشم آلود پرده نقاشی را تماش اکرد.
صفورا خسته وبی تفاوت پرسیدک
با ارژنگ چکار می کنی؟غزاله خبر داره؟
فریدون ساکت ماند.
صفورا ادامه داد:گوش کن!خیلی وقت بود که منتظر بودم!
منتظر چی؟
منتظر یه همچین وقتی.
چرا؟
لاغر شدنت یه گوشه نشستن وبا نگاه خالی تماشا کردن چیزی نبودن که نتونی مثل حرفات روی اونا پرده بکشی منو فرخ خیلی با هم حرف زدیم پدرت می گفت تو کاملا" عوض شدی ولی من حرف اونو باور نمی کردم ماهای اول پاییز که آمد دیگه زیاد علاقه نداشتم که تو ثریا با هم زن وشوهر بشید پدرت خیلی خیلی اصرار می کرد من موافقت نمی کردم می خواستم مطمئن بشم.پدرت چند دفعه از م پرسید:
چرا تازگیها مخالفت می کنی؟
می دونی من چی بهش گفتم؟
نه.
گفتم پسرت دلش تو خونه محمود جا مونده چشای من خطا نمی بینه خیلی راحت تر از پدرت معنی نگاهتو می فهمیدم گو کن بذار همشو من حرف بزنم تو فقط گوش کن به خداوندی خدا دلم می خواد از این سرگردانی خلاصت کنم متوجه شدی!گوش میدی؟
باشه.
صبح که بهم گفتی می خوای تنهایی باهام حرف بزنی هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
چرا؟صبر کن برات می گم قرار شد گوش بدی وسطای پاییز دقیق تر بگم چهاردهم آبان بود همین جا توی همین اتاق داشتیم با همدیگه حرف می زدیم آن روز برای اولین بار دیدم چشمات فریاد می زنه دلباخته ثریا شدی؟می دونی از کجا فهمیدم؟
فریدون ساکت ماند صفورا نگاهش دوباره میان سیاهی غلیظ رنگ شب رها کرد.
آن روز حالت نگاهت صورت رنگ باخته وچشمهای خسته تو منو همراه خودشان برگرداندند به سی وچند سال پیش, رفتارت حرف زدن حتی یک سر سوزن با جوانیهای پدرت تفاوت نداشت تو با ثریا همون جوری حرف میزدی که پدرت سی سال پیش با من حرف میزد کم کم منم با پدرت هم عقیده شدم داشتم باور می کردم که دیگه تو خونه محمود ریشه نداری حالا چی؟من چی کارکنم به فرح چی بگم؟
نمی دونم بلاخره باید بدونه.
خودت می خوای چکار کنی؟!
هیچی.
هیچی که معنا نداره می خوای برگردی خونه محمود؟برگردی پیش اونا؟
نمی دونم.
صفورا دلگیر ونگران صورت فریدون را تما شا کرد.
گوش کن تو خیلی خسته ای بیا یه چند روزی برو سفر با فرح حرف می زنم میگم یه کاری بکنه که تا عید نری سر کلاس...
فریدون به جان خودت به جان ثریا مادرانه باهات حرف زدم مادرانه کنار وایمیستم فقط بهم دروغ نگو.
مطمئن باشین دروغ نمی گم.
نگاه صفورا خشمگین ودردمند روی دیوار خانه گرفت زیر لب کم صدا وخفه گفت:
مادرمرده ثریا!چی به روزگارش می آید خدا می دونه.
فریدون خجالت زده از اتاق خارج شد.
سرما سرد وسنگین بختک وار روی درختان بی برگ وبار افتاده بود میان فضای مه آلود ودمسرد رنگ ارغوانی تند وخاکستری تلخ شاخه های عریان وسرما دیده درختان چشم انداز دلمرده و ترس آوری را نقاشی می کرد صدای یک نواخت وزوزه مانندی روی سر شاخه ها پیچ وتاب می خورد ولابلای صدای قار قار وپرواز دسته جمعی کلاغها گم می شد.
صفورا دلگیر , آشفته حال وخسته روبروی فرخ ایستاد بلند شو بریم خیلی هوا سرده فرح لبه های پالتئیش رو بالا زد.
بچه ها لباس گرم تنشون نیست سرما می خورن.
صبر کن.
فرخ تند وگذرا بروبالای فریدون وثریا رو تماشا کرد فریدون صورتش را به تنه درخت چنار تکیه داد ثریا پره سرما دیده گل کوکی را روی جوی حاشیه چمن انداخت غمگین وخاموش چند لحظه به چهره مات وبی روح فریدون خیره شد آرام وبی صدا از کنار بوته های خزان زده گل محمدی به سمت دالان بهشت راه افتاد.
فرخ عصبانی وناراحت دوباره فریاد کشید:
نامردی کردی ...حرف دیگه ای ندارم که بهت بگم دیگه حرفی برام نمونده که بگم.
فرخ دور شدن ثریا را زیر نظر گرفت به سمتی که فریدون ایستاده بود خیز برداشت صفورا بازوی او را گرفت.
آرام باش فرخ قرار گذاشتیم که تو منطقی باشی
فرخبا لحنی دلزده چندش آور ومسخره گونه ادامه داد:
زیبایی, هنر , اندیشه , تفکرات والای انسانی عشق شکوه زندگی.... الدنگ مسخره مفت خور با این مزخرفات منو خر کردی , استادت خوب یادت داده بود برو جلو اون داره بهت روی خوش نشون می ده توام معطلش نکن ماهیتو بگیر آب حسابی گل آلوده یلا...تلافی در بیار..بدوش..جمع کن بیار...
دوباره فرخ به سمت فریدون هجوم برد صفورا بازویش را گرفت فریدون شانه اش را از تنه درخت چنار برداشت, مطیع حرکن کرد.روبروی فرخ وصفورا ایستاد.
فرخ دستش را برای سیلی زدن بالا برد.
صفورا با سرعت خودش را میان فضا خالی فریدون وفرخ قرار داد وآمرانه گفت:
فرخ چه خبره؟
فرخ دستش را نیمه تمام پایین آورد با انگشت به ثریا اشاره کرد و با لحنی غم زده پرسیدک
اون دختر چه گناهی داشت؟دست پرورده محمود آقای ارژنگ سر دسته...
گرفتگی نفس فرخ فرصت نداد حرف زدنش رو ادامه دهد.
صفورا حال بغض وگریه ای را که میان گلویش پنجه انداخته بود پنهان کرد وشکست خورده گفت:
اونا چه گناهی کردند ما این بازی مسخره رو شروع کردیم.
فرخ دلگیر وعصبانی به چشمهای خسته فریدون نگاه کرد وبا لحنی آرام تر پرسید:
میگی همه حرفایی که به صفورا گفتی دروغ بوده؟میگی..!
فریدون در حالی که سعی می کرد صدایش آرام ومطمئن باشد بعد از چند لحظه ای که به چشم های صفورا وپدرش خیره ماند گفت:
من دروغ نگفتم الانم میگم واقعا صادقانه حرف می زنم اولش می خواستم دروغ بگم, به قول شما می خواستم از آب گل آلود ماهی بگیرم ولی بعدش نتونستم.
فریدون حق به جانب وبغض کرده نگاهش را روی چهره صفورا ثریا وپدرش گیرداد وگفت:
خیلی بد زندگی کردم خیلی سال جز محبتهای اونا هیچی نداشتم اون وقت شما یه دفعه زیرو رو شدید خب من ازتون بدم می آمد.
فرخ موهای پشت لبش را با حالتی عصبی به دندان گرفت.
فریدون ادامه داد:می خواستم یه جوری به خیال خودم اذیتت بکنم چه میدونم حقمو ازت بگیرم نتونستم راست می گم.
فرخ با حالتی عصبی دوباره فریاد کشید:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اینجا میری بیرون وهیچ وقتم جلو چشام سبز نمی شی هر چی ام دله دزدی کردی وردار برای خودت گم شو.
فرخ ساکت ماند به سختی نفس کشید
فریدون ساکت ومتوحش پرسید:
دوات همراهته؟
صفورا واهمه زده به چهره رنگ پریده فرخ نگاه کرد.
کجاست؟
فرخ با صدای خفه ای گفت:
چیزی نیست.
فریدون با توجه به نگاه های اشاره وار پدرش دوباره پرسید:
میگم کجاست؟
فرخ به صفورا تکیه داد صفورا شتاب زده پرسید:
دوا داری بگو کجاست.
فرخ به سمت ماشین اشاره کرد.
درد امانمو بریده آخرش مکشتم.
فریدون با سرعت به طرف اتومبیل که در محوطه باز مقابل باغ متوقف شده بود دوید کیف دستی فرخ را برداشت اشیاء داخل کیف را روی تشک صندلی اتومبیل خالی کرد بعد از پیدا کردن قوطی کوچک استوانه ای شکل با قدمهایی بلند وکشیده برگشت.
صفورا فرخ را به طرف چمن برد کمک کرد روی صندلی پارچه ای بنشیند فریدون دهانه قوطی استوانه ای شکل را نزدیک لبهای فرخ قرار داد صفورا تشکر آمیز نگاه کرد فرخ در حالی که کف قوطی را فشار می داد چند بار نفس های بلند وپی در پی کشید.
وقتی که نفس های فرخ به حال عادی برگشت فریدون به راه افتاد صفورا تمنا گونه به چشم های فرخ خیره شد.
صداشکن فرخ اون مریضه
مریضه به جهنم بذار بره یه چند وقتی صورت نحسشو نبینم.
فرخ از روی صندلی بلند شد وبا صدایی بلند وخشمناک فریاد زد:
هیچ وقت دیگه پیش ما نیا هیچ وقت برو گورتو گم کن برو نامرد.
با فاصله , آهسته ودلگیر راه می رفتند صدای جریان کند آب میان نهر خاشیه خیابان گاه به گاه صدای حرکت سریع اتومبیل هایی که با سرعت می گذشتند پنهان می ماند آخرین برگهای مرده ولب سوخته درختان بالا بلند لابلای سوز سرما با پیچ وتاب های خسته واز نا افتاده فرو می ریختند.
غزاله ساکتو غم زدهنگاهش را روی سطح ناهموار آجر فرش کف پیاده رو رها کرده بودفریدون درمانده شکست خورده به حوادثی که سیلاب وار زندگیش را آشفته وبهم ریخته کرده بود می اندیشید.
طرح وخطوط چهره های پدرش ثریا صفورا نیره وغزاله با سزعتی گیج کننده روی پرده های خیالش چرخ می خوردند چشمان اشک گرفته نفس کشیدنهای تند وبیمار وار غزاله نگاه سرزنش کننده محمود سنگینی تلخ و گزنده نیره لحظه ای رهایش نمی کردند.
برگ خشکیده ای روی صورتش افتاد بی اراده سرش را کنار کشید احساس می کرد سایه های محمود را می بیند بر اثر حرکت تند وناخواسته شانه اش با شانه غزاله برخورد کرد غزاله خودش را کنار کشید بی توجه به ایستادن ناگهانی فریدون راه رفتنش را ادامه داد, فریدون بهت زده دور شدن غزاله را تماشا کرد غزاله تند وگذرا سرش را برگرداند فریدون با قدمهای کشیده به راه افتاد خفه و کم توان او را صدا کرد غزاله با حالتی عصبی گوشهایش را با دست گرفت تند تر قدم برداشت فریدون با حرص پایش را روی آجر فرش کف پیاده رو کوبید و تحکم آمیز دوباره غزاله رو صدا کرد.
غزاله ساکت وخسته ایستاد به دیوار کاهگلی حاشیه پیاده رو تکیه داد:
فریدون راه افتاد ومقابل غزاله ایستاد وبغض آلود پرسید:
چرا گوش نمیدی؟چرا حرف نمی زنی؟
غزاله نگاهش را از روی آجر فرش کف پیاده رو جمع کرد وبا لحنی تلخ وسرزنش بار پرسید:
حرفی ام مانده به هم بگیم؟
فریدون نگاهش را میان فضای خلوت پیاده رو رها کرد.
بد جایی وایستادیم سرما صورتتو کبود کرده می زنه مغز استخاونات.
غزاله شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفتمجبور نیستی بمانی اگه خیال می کنی بد جایی وایستادی برو اون جاهای خوبی که تازه پیدا کردی برو باغ برو آلمان برو فرانسه , هلند...
می دونی چقدر سرکوچه وایستادم که بیای ببینمت.
خب حالا که دیدی؟!
صبر می کنی حرف بزنم می خوام بگم چی شده چکار کردم چکار دارم می کنم مگه قرار نذاشتیم یه مدتی من بمونم پیش اونا خودت قبول کردی, عمو محمود و زن عمو نیری بهم اجازه ندادن با اونا زندگی کنم؟
قرار بود با پدرت زندگی کنی نه با نامزد تحفه فرنگیت تا وقتی که بابام فهمید تو هیچی به ما نگفتی؟
اون نامزد من نیست چند دفعه بگم به خدا دارم خفقان می گیرم چرا هیچکدومتون اجازه نمی دید راحت بگم چه خبره؟تو اصلا برای چی آمدی؟
غزاله عصبانی ومسخره وار خندید.
اولش هیچ خبری نیست جناب فریدون خان دهشتی بعدش برای این اومدم که رو به روت بگم ازت بدم میاد آمدم بهت بگم تو به همه دروغ گفتی فریدون.
فریدون در هم شکسته فرو ریخته و غمگین تا شد و با کلماتی که به سختی ادا می کرد بریده بریده وبیمار گونه گفت:
حقه بازی می خواستم حقه بازی کنم!ولی نتونستم واموندم به خدا راست میگم.
فریدون شانه هایش را به دیوار کاهگلی تکیه داد زن ومرد میان سالی از کنارشان گذشتند با حالتی معنادار خندیدند فریدون آمرانه به صورت غزاله خیره شد.
از اینجا بریم.
کجا بریم.
یه جایی که بتونیم راحت با هم حرف بزنیم دیدی اونا چجوری مسخرمون کردن.
غزاله در حالی که دور شدن سایه های بلند ومتحرک زن ومرد میانه سال را تماشا می کرد بدون آنکه به صورت فریدون نگاه کند سرد وبی روح پرسید:
تو چی می خوای به من بگی؟
می خوام بگم تنهام, می خوام بگم له شدم می خوام بگم از خودم از کارایی که کردم بدم میاد می خوام حرفامو که زدم از تو عمو محمود زن عمو نیری واقعا خداحافظی کنم برم دنبال کار وزندگی خودم.
همین؟آمدی ادای آدمای قدر شناسو در بیاری حرف تحویلمون بدی و بری دنبال زندگی خودت, بفرما برو ماکه باهات کاری نداریم برو.دیگه نمی خواد حرفای صد تا یه غاز وتکراری وقلابی تحویل ما بدی...
فریدون حرف غزاله رو قطع کرد,التماس آمیز وشکست خورده گفت:
باشه قبول مطمئن باش به قول خودت دیگه هیچ وقت مزاحمتی براتون به وجود نمیارم به خاطر اینکه یه وقت همبازی بودیم صادقانه میگم متشکرم که خواهش منو قبول کردی وآمدی که باهات حرف بزنم.
غزاله مسخره وار شانه هایش را تکان داد ودر حالی که به راه می افتاد با لحن تلخ وسردی گفت:
صادقانه!متشکری نه؟آفرین آقای قدرشناس.
غزاله واهمه زده تند وگذرا پشت سرش را نگاه کرد وادامه داد:
معنی کلمه صادقانه رو بلدی.
فریدون لخت وسرکوفت خورده قدم برداشت روبه روی غزاله ایستاد وبا لحن محکم وحالتی مصمم گفت:
نمی خواد مسخره بکنی باید گوش بدی حق دارم ازت بخوام که گوش بدی.
غزاله یکه خورد عصبی وپرخاشگرانه پرسید:
دستور میدی؟
آره بهت دستور میدم بایدم اطاعت کنی.
چشم؟جناب فریدون خان!چیه؟داشتی التماس می کردی حالا...
فریدون حرف غزاله رو قطع کرد.
به خاطر تو به خاطر عمو محمود به خاطر مادرت خودمو انداختم تو یه آتشی که حالا خاکستر نشین شدم راست میگی شدم یه آدم حقه باز ,دروغگو,کلاش...
غزاله سرد وبی روح خندید.
آفرین خیلی خوب قدرت نمایی می کنی دیگه چی؟بازم شعار بده.
من بلد نیستم قدرت نمایی بکنم شعار هم نمی دم می خوام بهت بفهمانم که نتونستم حقه بازی کردنمو ادامه بدم حالاام از هیچ کسی ام انتظار ندارم که برایم دلسوزی بکنه.
خب از این انشاء میتوان نتیجه گرفت.
نتیجه اش اینه به خاطر من آمدی منم می رسونمت در خونتون اونجا که رسیدیم میگم خداحافظ تمام...
فصل دهم
ابتدای کوچه بن بست ایستاد شانه هایش را به لبه دیوار سیمانی تکیه داد غزاله بی توجه وعصبی از کنارش گذشت نگاه تنها مانده وسرگردان فریدون قدمهای تند ولرزان غزاله را شمار کرد میان هوای مه گرفته دمسرد وخاکستری رنگ نزدیک غروب غزاله به سرعت در میدان نگاهش گم شد,
بی اراده وناخواسته به راه افتاد با قدمهایی کشیده وبلند به طرف انتهای کوچه بن بست حرکت کرد مقابل در ورودی خانه با غزاله روبرو شد.
غزاله شتاب زده وعصبی انگشتش را تکمه زنگ در حیاط گذاشت بدون آنکه دستش را پایین بیاورد تکمه را فشار داد فریدون کنارش ایستاد غزاله با صدایی خفه وپرخاشگرانه گفت:برو...برو...
فریدون از در فاصل گرفت ساکت وغرور باخته به دیوار تکیه داد غزاله دستش را پایین آورد وبا مشتهای گره کرده روی در کوبید لابلای صدای ضربه های غزاله در باز شد شتاب زده قدم برداشت که از میان در نیمه باز خودش را به داخل حیاط برساند نتوانست صدای پدرش را شنید حمود هراسان ووحشت زده در حالی که فضای مه آلود ونیمه کوچک را زیر نظر گرفته بود پرسید:
تویی بابا؟چی شده نازگل خانم!
غزاله در میان فضای خالی نیمه باز در ایستاد محمود میان کوچه سرک کشید فریدون را دید از در کناره گرفت غزاله روی آجرفرش کف حیاط به سمت ساختمان دوید محمود وارد کوچه شد فریدون لبه در را گرفت وبا فشار آنرا باز کرد و بالحنی سرد ورسمی گفت:
بذارید بیام تو.
محمود خشمگین دست فریدون را از لبه در کنار زد.
فریدون میان در نیمه باز ایستاد
باید بزارید بیام توکار دارم.
محمود برای پنهان ماندن حال نگاه مشتاق وچشمان مایل به گریستن پیشانی اش را به لبه در تکیه داد وبا لحنی که وانمود می کرد با فرد بیگانهای حرف میزند پرسید:
چی می خوای؟راهتو گم کردی در این خونه عوضی نیامدی؟!
باید باهاتون حرف بزنم اگه نذارید بیام تو شبو اینجا می مانم.
مگه تو با غزاله حرف نزدی؟مگه اون جوابتو نداده؟
اون نمی خواد به حرفام گوش بده باید با شما حرف بزنم.
محمود کنار کشید فریدون بدون آنکه نگاهش را از روی زمین بردارد وارد حیاط شد محمود فاصله در حیاط تا پاگرد پله ها را زیر فشار سکوتی سنگین طی کرد وقتی خواست از پله ها بالا برود صدای نیره را شنید:
محمود می دونم طاقت نیاوردی در رو روش ببیند بمانید توی حیاط هر حرفی هم دارین همون جا بزنید اون حق نداره پاشو تو اتاقای این خونه بذاره.
فریدون روی پله نشست محمود کند وخسته از پله ها بالا رفت وسط پله ها ایستاد دستش رو به دیوار تکیه داد نیره دوباره گفت:
محمود بهش بگو از اینجا بره خیلی ام که می خوای بهش عزت بذاری همون دم در وایسته به قول غزاله حرفای صدتا یه غازشو تحویل بده.
محمود آمرانه و تحکم آمیز با صدای بلند گفت"نیره خانم برو پیش غزاله.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود برگشت حالت به هم ریخته ومچاله شدن فریدون را دید وبا صدای لرزان گفت:
- بلند شو بيا.
فريدون يكباره با سرعت از پله ها بالا كشيد، محمود پله هاي باقي مانده را طي كرد، نيره كه دلگير و عصباني رفت، وسط راهرو ايستاد، نگاهش روي در اتاقهاي پذيرايي و اتاق كارش جابجا شد، فريدون كه روي آخرين پله شقيقه اش را به ديوار پاگرد تكيه داد، محمود بدون آن كه به چهره ي فريدون نگاه كند بيگانه وار گفت:
- برو تو پذيرايي.
فريدون وارد اتاق پذيرايي شد، چند لحظه بهت زده و دلتنگ فضاي اتاق را زير نظر گرفت، آرامشي لذت آور و اطمينان بخش ذهن آشفته و اعصاب خسته اش را نوازش داد، آخرين بقاياي روشنايي سرد و مه زده اوايل شب كه از پشت پنجره ها ميان اتاق سرك مي كشيد نرم و سبك روي مردمك چشم هايش نشست، گرماي دلچسب و يكنواخت اتاق پوست صورت و دستهاي كرخ شده اش را نوازش داد، روي مبل هميشگي نشست، رخوت و حالتي همانند خوابزدگي ميان رگهايش حركت كرد، به نظرش آمد از فضايي سرد و تاريك از ميدان كابوس هايي دهشتبار و پهنه ي خوابي ترسناك برگشته است، صداي گردش چرخهاي ماشين اسباب بازي را همراه با صداي يكنواخت ضربه هاي ساعت ديواري شنيد، سياهي كم جان ابتداي شب، اتاق را پر كرد، پلكهايش روي هم افتادند. سايه ي لبخندي ريشه دار روي صورتش پنجه انداخت.
بوي گلهاي اطلسي، بوي كاه گل آب خورده، بوي خزه هاي اطراف گلدان لب شكسته به مشامش رسيد. صداي چرخهاي ماشين كوكي ميان صداي گريه هاي حسادت بار غزاله گم شد. لابلاي رنگ هاي صورتي، آسماني، بنفش و كبود گلهاي اطلسي عروسك پارچه اي را مي ديد كه قد مي كشيد، صورت غزاله روي تنه عروسك نشست عروسك با چشم، لب و گونه هاي غزاله به صورتش لبخند مي زد خطوط چهره، سايه روشن و موج دار لباس هاي غزاله را مي ديد، غزاله پري وار بر بالشهاي رنگارنگ تكيه زد، روي پيشاني اش نيم تاج جواهر نشاني با نگين هاي آبي لاجوردي سرخ شنگرفي و سبز يشمي مي درخشيد، هاله اي از نور را مي ديد نور درخشان با چرخشهاي نرم و چشم نواز اطراف صورت و روي بر و بالاي غزاله گردش مي كرد، سواراني را مي ديد كه از جايي دور مي آمدند برق سر نيزه ها و كلاهخود سواران لابلاي گرد راه، مثل ستاره هاي دم صبح پنهان و پيدا مي شدند، پيشاپيش سواران خودش را مي ديد زخم خورده و نيم مرده روي زين افتاده بود.



***************

محمود روي صندلي نشسته بود و با نگاهي خسته و دلگير چهره ي فريدون را تماشا مي كرد احساساتي متفاوت و گونه به گونه ذهنش را زير فشار گرفته بود چند بار دستش را براي بيدار كردن فريدون حركت داد. دلش رضا نمي داد خواب فريدون را بر هم بزند نگاه مهربان، محزون و خسته حال محمود براي چيدن گل بغضي كه گوشه لب، چشم و گونه هاي فريدون جوانه زده بود گردش كرد.
- نمي دونم با تو چكار بكنم فريدون!؟ آخه وفانشناس نامهربان چرا باهام بد كردي! چرا؟
دستش را آرام و سبك روي پيشاني فريدون گذاشت و نجواگونه گفت:
- فريدون، فريدون.
احساس كرد روي لب، چشم و گونه هاي فريدون حال خواب و رويايي غم آلود پر پر مي زند، با حركتي خسته و آرام سرش را از روي شانه اش برداشت چند لحظه بهت زده فضاي اطرافش را زير نگاه گرفت سنگيني بازگشتن از فضاي رؤياها و پهنه ي بي مرز خواب به قلمرو و واقعيت و زندگي روي چشمهاي فريدون افتاد.
محمود پرسيد:
- خيلي خسته بودي؟
محمود چراغ سقفي اتاق را روشن كرد، روشني چشمهايش را آزار داد لخت و كند روي مبل جا به جا شد نگاهش با نگاه محمود روي صفحه و عقربه هاي ساعت ديوار كوب گره خورده خجالت زده حالت نشستن اش را روي مبل مرتب كرد در لحظاتي كوتاه تمام سنگيني و زحمت حوادث ماههاي گذشته را از ياد برد.
- ببخشيد عمو محمود خيلي خوابم مي آمد.
- داشتم تماشات مي كردم ديدم چه جوري خوابيدي دلم نيامد بيدارت بكنم.
فريدون خجالت زده نگاهش را از روي عقربه هاي ساعت ديواري جمع كرد و با حالتي سرگردان دوباره فضاي اتاق را زير نظر گرفت.
- خيلي وقته اينجارو نديدم دلم واقعاً تنگ شده.
محمود دلگير و حسرت زده سر تكان داد.
- بالاخره هيچي نباشه بيست سال تو اين فضا آمد و شد كردي همديگرو ديديم با هم حرف زديم صورتت بدجوري رنگ باخته، گرسنه كه مي شدي اينجوري رنگت مي پريد گرسنه ات نيست؟
فريدون ساكت ماند.
- خيلي خب برو يه آبي به سر و صورتت بزن، ميگم نيره يه لقمه غذا برات بياره.
- نه عمو محود، نمي خوام زن عمو نيري بيفته تو زحمت لياقت محبت ندارم.
- غريبي نكن جوان، بلند شو دفعه ي اولش نيستش كه مي خواي تو اين خونه بشيني كنار سفره.
- عمو محمود تروبخدا اينجوري حرف نزن.
- خيلي خب به خير آمده باشي فرخ چطوره؟ جا و مكانت راحته؟ با اونا زندگي مي كني؟
فريدون كم طاقت و گرفتار مانده زير فشار هاي گوناگون و احساسات متفاوت خسته و شتاب زده، پي جوي راهي شد كه بتواند زير باران آن فشارها فرار كند با زحمت نگاه سرگردانش را روي پرده نقاشي رستم و سهراب نشاند و با حالتي كه نشان مي داد براي سبك كردن فشارهاي ذهني اش راهي پيدا مي كرده است تمنا گونه گفت:
- عمو محمود مي دوني همين الان كه اينجا نشستم چه آرزويي دارم؟
محمود مهربان و دلجويانه نگاهش كرد و فريدون ادامه داد:
- دلم مي خواد جاي اون بودم و شما منو... .
فريدون ساكت ماند محمود مسير نگاهش براي رسيدن به منزلگاه نگاه تمنا بار فريدون تغيير داد، روي پرده نقاشي ميدانگاه نبرد رستم و سهراب چند بار نگاه محمود ميان چشمان غمزده ي رستم و چشمان درد آشنا و اميد مرده ي سهراب نشست و برخاست محمود زانو و پاشنه هاي در خاك و گل فرو رفته ي رستم را با انگشت نشانه گرفت و دردمندانه ناله كرد.
- مي دوني چرا پاهاي رستمو خاك و گل نشين شده قلم زدم.
محمود ساكت ماند نگاهش را از روي پرده نقاشي برداشت به چشمهاي فريدون خيره شد و ادامه داد:
- هي جوان سنگيني اندام رستم اونو خاك نشين نكرده زمين طاقت نياورده سنگيني درد و غصه هاي رستمو رو دوشش بگيره.
فريدون بغض آلود و بريده بريده گفت:
- اگه منو يكي مي كشت راحت مي شدم و اينجوري عذاب نمي كشيدم.
محمود آرام و كم صدا خنديد، عميق و نافذ به چشم هاي خسته و قرمز شده ي فريدون نگاه كرد.
- چي شده فريدون؟ دلت مي خواد غصه هاي رستمو ورداري بذاري رو تخم چشاي محمود ارژنگ، فكر شو نكن چه بخواي چه نخواي اينكارو كردي.
- عمو محمود به خداوندي خدا درمانده شدم افتادم تو يه آتشي كه خودم اونو با بدبختي روشنش كردم .
- خاموشش كن خب!
- بخدا توانشو ندارم.
- چرا اينقدر قسم مي خوري حرفتو بزن! چيه؟ با فرخ نتونستي كنار بياي؟ صفورا؟! يا اون... .
فريدون شتابزده حرف محمود را بريد.
- نه، بابا خيلي بهم محبت مي كنه خيلي عوض شده، اصلاً يه جور بخصوصي شده مثل شما بهم نگاه مي كنه صورتش حرف زدنش چه جوري بگم شده همون آدمي كه خيالشو به اسم پدر براي خودم نقاشي مي كردم.
- خيلي خب اگه اينجوره كه ميگي بايد خوشحال باشي.
- خوشحاليم شده يه خرمن آتشو منم افتادم ميان شعله هاش، عمو محمود توروبخدا يه كاري برام بكن .
- چي مي خواي؟ ميخواي چكار كنم؟
- يه اشتباهي كردم ببخشم غلط كردم بخاطر خودم نبود كه... .
حال نگاه محمود عوض شد، رگه هاي دلگيري و ناخرسندي روي نگاهش سنگيني كرد.
- براي من اهميتي نداره به خاطر چي خودتو انداختي تو آتيش، يادته با زبان بي زباني بهت نگفتم رسيدن به مراد، اونجوري كه تو خيال مي كني راه و وسيله اش اهميتي نداره! غلطه، اشتباه محضه؟
فريدون پلكهايش را روي هم گذاشت چند لحظه تند و گذرا خيال چهره و نگاه ثريا روي مردمك چشم هايش افتاد، واهمه زده و عصبي چشمهايش را باز كرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- عمو محمود آمدم تا تمام حرفامو از اولش كه آمدم مرخصي براي شما، زن عمو نيري و، اسم غزاله روي زبانش يخ زد.
محمود متفكرانه نگاه كرد، سيگار خاموش لاي انگشتانش را گوشه ي لبش گذاشت.
فريدون خم شد فندك را از كنار جاسيگاري برداشت.
- همين جوري مي گيرم دستم نمي خوام روشنش بكنم بوش مي پيچه تو خونه.
فريدون سركوفت خورده پرسيد:
- به خاطر غزاله
- محمود با حركت تند و عصبي فندك را از دست فريدون گرفت، شتاب زده سيگارش را روشن كرد و سرزنش آلود گفت:
- براي يه بيمار قلبي بوي سيگار بدتر از هواي سرد وسط كوچه و خيابان نسيتش، هست؟ !
- غزاله چيزي بهم نگفت، دوباره... .
- حرفي نداشته كه بزنه، خيلي بهش اصرار كرديم كه تو هواي سرد نره بيرون، بهمون گوش نداد. خدا كنه مشكلي براش پيش نياد.
فريدون خجالت زده تند و گذرا به صورت خسته حال محمود نگاه كرد چشم براه و منتظر نگاهش را ميان فضاي اتاق گردش داد.
محمود براي تغيير دادن حال و هواي حرفهاي سرد و كنايه آميز دوباره پرسيد:
- اگه اشتهات برگشته بگم برات غذا بيارن.
از شنيدن لحن صداي خشك و آمرانه ي محمود يكه خورد، عقب عقب به سمت مبل رفت و بهت زده به دستهاي محمود خيره شد، محمود كنار ميز نهار خوري روي صندلي نشست، گره بسته اي را كه در دست گرفته بود روي ميز گذاشت، فريدون گرفتار حالتهاي بيم و اميد، مردد و دو دل گره بسته را زير نظر گرفت.
- يادگاري مادر بزرگته! اون دفعه گفتم ببرش نبردي حالا ديگه بايد حتماً اونو ببري.
فريدون بلند شد به طرف ميز ناهارخوري رفت نزديك محمود ايستاد و ذوق زده دستش را به طرف گره بسته برد.
- صبر كن.
فريدون خجالت زده دستش را پايين انداخت محمود ادامه داد:
- فريدون يادت باشه تو سهراب نيستي. منم رستم نيستم اگه بخوايم خيلي به خودمان احترام بذاريم اي بگي نگي ميشه مثلاً بگيم تو پسر همون پدري هستي كه حاضر بود صد تومن بده بچه اش يه شب دور از خونه نخوابه. شبي كه ازش حرف مي زنم اون شبي كه چشم براهت ماندم كه برگردي خونه و بگي عمو محمود ديگه حقه بازي نمي كنيم، اون شبي رو ميگم كه غروبش آمدم پيش بابات اون برام از دختر صفورا حرف زد چيزي كه اصلاً تو يه كلمه ازش حرف نزده بودي! منم هيچي به روت نياوردم!
فريدون بهت زده، گنگ و گيج نگاه مي كرد.
- هي جوان من اون دخترو ديدم ميان درياي چشماش طوفان به پا شده بود نامردي كردي، اونم يه جوري كه نامردي تو جيگر منم آتيش زد.
فريدون آشفته حال و درهم شكسته از ميز نهار خوري فاصله گرفت روي مبل نشست.
- هي جوان بدكردار مي دوني چرا اجازه دادم بياي اينجا؟ به خاطر سه مسئله اين كارو كردم دلم براي فريدون خودم، فريدون شش هفت ماه پيشو ميگم تنگ شده بود اونم خيلي زياد حالا ام كه تو آمدي بازم دل تنگم آخر فريدون خودمو نمي بينم.
فريدون خم شد پيش از اونكه بتواند صورتش را روي پاهاي محمود بگذارد محمود شانه هاي او را فشار داد.
- گفتم بشين.
- عمو محمود ببخشيد.
محمود حال و احساسات خودش را پشت پرده ي خشم و كنايه اي بي ريشه و ظاهري پنهان كرد و پرخاشگرانه گفت:
- حرفام تمام نشده، گوش بده هم اجازه مي دادم بياي تو خونم كه اين گره بسته رو بهت بدم و آخرشم ازت بپرسم.
محمود مكث كرد فريدون خسته و كند ميان حال بغض كرده نفس نفس زد محمود بلند شد با حركتي عصبي گره بسته را از روي ميز برداشت آنرا به سمت فريدون پرتاب كرد و فرياد زد.
- هي جوان كي من به تو نامردي ياد داده بودم، كي به تو گفته بودم چند تا دلو بشكن، تا يه دلو به دست بياري، نامرد تو دو تا دل شكسته روي دست ماها گذاشتي آخه من بخت برگشته كي به تو گفته بودم برو برام گدايي كن.
صداي قدم هاي تند و شتاب زده نيره و غزاله ميان راهرو و اتاق پذيرايي پيچيد محمود به طرف در رفت از پشت در كليد داخل قفل اتاق پذيرايي را بيرون آورد قبل از آنكه بتواند در اتاق را از داخل قفل بكند نيره وارد اتاق شد غزاله پشت در به ديوار تكيه داد نيره بالاي سر فريدون ايستاد و با صدايي گرفته و عصبي گفت:
- چرا شما بلند نميشيد بريد دنبال كار و زندگيتون.
محمود بي تفاوت كليد را روي فرش كف اتاق انداخت.
- تو ساكت باش، نمي خوادم اينجا وايسي برو بيرون بذار حرف آخرمو به اين آقا بگم.
نيره روي صندلي نشست، محمود ادامه داد:
- من ازت خواستم پيش فرخ نقش بازي كني؟ اينو من بهت ياد دادم ماها گذاشتيمت لاي منگنه كه يالا بلند شو برو از باباي پولدارت اخاذي بكن؟ همدستات ماها بوديم؟
فريدون با مشت روي تشك و دسته مبل كوبيد و فرياد زد:
- نه، نه به خدا نه، كي اينا رو گفته؟ بخدا من خبر ندارم.
نيره خشمگين نگاه كرد.
- يواش نصفه شبه مردم خوابيدن داد نزن آبرومون پيش در و همسايه مي ره! مي خواي بدوني كي گفته؟ پدرت اينارو گفته، تو خبر نداري! بابات چه جوري خوارمون كرد. محمود نشست، غزاله با حرص و حالتي عصبي در اتاق را محكم از و بسته كرد نيره بند شد مقابل غزاله ايستاد محمود آرام و زير لب گفت:
- نيره اونو ببر تو اتاقش.
غزاله نيره را كنار زد.
محمود تحكم آميز نگاه كرد.
- مگه نميگم ببرش، برو غزاله.
نيره همراه غزاله از اتاق خارج شد محمود ادامه داد:
- اون درم پشت سرتون ببنديد.
فريدون شكست خورده، پشيمان و درمانده بلند شد.
- بذاريد منم برم.
- ميري، ولي نه حالا، باهات كار دارم بشين.
- نمي تونم، به خدا نمي تونم، داريد شكنجه ام مي ديد، به خدا منم آدمم.
- اگه آدمي، حتماً يادته به خاطر تو به خاطر دختر خودم سه دفعه خودم كردم سنگ رو يخو آمدم پيش فرخ، يادت اومد خودتم بودي، با گوشاي خودتم شنيدي كه فرخ چه جوري بي حرمتم كرد، دفعه ي اول حرمت ترو گرفت زياد بهم زخم زبان نزد ولي دفعه ي دوم و سوم اونچي رو كه نبايد بگه گفت و منم سرمو انداختم پايين، يادته از بابات خواهش كردم گفتم به خاطر دوستي به خاطر زحمتي كه به پاي پسرش كشيدم نذاره قلب دخترم بشكنه.
پدرت دوست دوره هاي جوانيم تلخ و ذلت بار بهم گفت:
- محمود، فريدون ديگه نمي خواد بدبخت زندگي كنه، توام اگه خيال مي كني خيلي بهش علاقمندي ولش كن بذار اون جوري كه خودش مي خواد زندگيشو تغيير بده، من نمي تونم مجبورش كنم بياد با غزاله عروسي بكنه، من اونو آزاد گذاشتم، اگه مي خواست خب مي آمد پيشتون.
حرفاي من و پدرتو مي شنيدي ولي از ديوار صدا در مي آمد از تو نه، چرا؟ براي چي لال شده بودي؟
فريدون حق به جانب با لحني صادقانه گفت:
- اون وقتي كه شما آمده بوديد قرار بود فرداش بريم دفتر خانه.
- مزد حقه بازيتو بگيري آره؟
- حقه بازي نكردم، مي خواستم... .
- من به جهنم، پدر تو، اون دخترو، مادرشو چرا بازي دادي، اينجوري براي غزاله مي خواستي خونه بخري، به دست مريزاد جوان به آبروي خانواده اي كه تو اون بزرگ شدي خوب جوري چوب هراج زدي، هي اينايي كه ميگم قصه و مثل و متل نيستش، از پيش فرخ كه برگشتم چشمم ماند روي در، به غزاله به نيره گفتم:
- امروز مياد، امروز نياد فردا حتماً پيداش ميشه، نيامدي وعده هام دروغ شد.
اينا هيچكدامش درد محمود نيستش يه درد ديگه اي ام افتاده تو اين سينه واموندم پدرت به يعقوب زاده يه پول زيادي داده كه تمام پرده هاي نقاشي منو هر جايي كه سراغ داره پيدا بكنه و به هر قيمتي ام كه شده اونا رو بخره، به قول يعقوب زاده اينجوري داره مزد بچه داري منو بهم بر مي گردونه، حالا غزاله، مادرش، هر كي مو مي شناسه،
استاد مهدوي، دانشجوا تا چشمشون به من ميفته زيرچشمي بهم نگاه مي كنن و پشت سرم ميگن محمود پرده هاي نقاشياشو با دل دخترش عوض كرد، برو فريدون، برو.
*************
امانتي مادربزرگتو مي بري، اون پرده ي نقاشي ام نميذاري اينجا بمونه با ديگران كار ندارم حرف خودمو مي زنم. باهات داد و گرفتي ندارم. قرضو طلبيم پيش همديگه نداريم هر چي ام كه خرجت شده، يه قرونش مال اهل اين خونه نبوده اينو بهت گفتم كه يه وقتي خيال ورت نداره گردنت زير دين محمود ارژنگ، نا وقتو و بد موقع اس و گرنه چمدانارو ميذاشتم رو كولت، ميرم در خونه ي فيروزي ميگم بياد اونا رو ببره حالا خود داني.
محمود به طرف در رفت هردو لنگه ي آن را باز كرد ميان چهار چوب در ايستاد، كف دستش را روي كليد چراغ سقفي اتاق مهمانخانه گذاشت بدون آن كه سرش را برگرداند خشك و بي روح گفت:
- درا بازه توام بلدي چه جوري از در حياط بري بيرون، ميري در حياطو پشت سرت ببند ديگه هيچ وقتم به باز شدن در اين خونه فكر نكن، محمود كف دستش را روي كليد برق فشار داد شب سرد و سياه ميان اتاق پذيرايي ماندگار شد.
مقابل در باغ از اتومبيل پياده شد در عقب را باز كرد پرده نقاشي سياوش در آتش را از روي صندلي برداشت آن را به لبه ي جرز آجري ديوار تازه ساز تكيه داد به طرف اتومبيل برگشت راننده ي تاكسي هم پياده شد، به در اتومبيلش تكيه زد چند بار نفس عميق كشيد.
- عجب هوايي حيف يه خورده سرده بهارش اينجا ميشه عينهو هواي بهشت باغ خودتونه آقا؟
- نه مال زنه پدرمه.
چه فرقي ميكنه بالاخره يه جوري مال خودتون حساب ميشه ديگه، اينطرفا علي الخصوص بهار وتابستان زياد مسافر ميارم بيشتر صاحب باغارو مي شناسم ولي خدمت حضرت آقا نرسيدم، كيف بغلي اش را از جيب پالتويش در آورد لبه ي اسكناس ها را بيرون كشيد. كيف را نزديك دستهاي راننده نگاهداشت.
- بفرماييد آقا كرايه تونو بردارين.
راننده بي توجه، سوار اتومبيل شد، پشت فرمان نشست سر و گردنش را از پنجره بيرون آورد.
هموني كه طي كردم، نه يه قرون بالا نه يه قرون پايين اگه دو تا بيست تومني، با يه دونه ده تومني بدي معامله جوش مي خوره حواست باشه پولي ام كه ميدي دشت اوله صبه نادل گردان پول ندي كه كاسبيمونو از بركت مي اندازه، اسكناس درشتم ندي كه دخلم خالي خاليه، فريدون سه برگ اسكناس بيست توماني بدست راننده داد.
- بقيه اشم بمونه.
- نه آقا جون گفتم دخلم خاليه، جيبمون كه تار عنكبوت نبسته ده تومني دارم.
راننده در حالي كه اسكناس قرمز رنگ ده توماني را به دست فريدون مي داد با لحني هشدار دهنده گفت:
- حلالمون كن جوان خدا را چي ديدي شايد بازم همديگرو ديديم ولي از من مي شنوي زياد تو نخش نرو، زندگي همينه، اگه رو راس باشي، اگه نارو نزني قد ه سر سوزن توکارات گره نمی افته اینو از من پیرمرد یادگاری پیش خودت نگهدار برو به امان خدا هوای خودتو داشته باش.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقابل در باغ ایستاده وقتی که تاکسی از محوطه باز وارد کوچه باغ شددر بزرگ اهنی و ماشین روو دیوارهای آجری تازه ساز باغ را تماشا کرد با کف هر دو دست در آهنی را فشار داد احساس کرد دستهایش را میان دیگ آبجوش فرو برده است عصبی و خشمگین ازدر فاصله گرفت با نوک و کف کفش روی در ضربه زد ارتفاع و صاف بودن دیوارها مجال نمی داد که از روی دیوار وارد باغ بشود اطرافش را نگاه کرد انتهای دیوار آجری تند و شاخه های یک درخت بید توجهش را جلب کرد. خسته و کم جان به سمت درخت رفت پالتو کفشهایش را در آورد برای پیدا کردن جای دست با دقت تنه و شاخه های درخت را تماشا کرد روی پنجه پا ایستاد به شاخه ای که از همه پایین تر بود آویزان شد از درخت بالا رفت با احتیاط روی دیوار نشست بعد از چند لحظه در حالیکه دستهایش می لرزیدند
به لبه دیوار چنگ زد نوک و پاشنه کفشهایش را به فاصله رگه های آجر تکیه داد دست راستش از لبه دیوار کنده شد با دست چپ نتوانست سنگینی خودش را تحمل کند روی علفهای پای دیوار داخل باغ سقوط کرد از روی زمین بلند شد فضای باغ را با نگاههای خسته و سرد تماشا کرد بطرف در آهنی به راه افتاد در حالیکه نفس نفس می زد بازوهایش را دور چوب ضخیمی که پشت در افتاده شده بود قلاب کرد سینه اش را روی چوب گذاشت با زحمت آنرا از پشت در جدا کرد ضامن آهنی در را چرخاند.
در با صدای خشک و کشیده ای باز شد رمق باخته و خسته روی چوب ضخیمی که از پشت در برداشته بود نشست خم شد از لای در نیمه باز کوچه باغ را نگاه کرد به سرفه افتاد هوای سرد و خشک وارد ریه هایش شد درد و سوزش آزاد دهنده ای به قفسه سینه و ریه هایش چنگ زد. کند و خسته بلند شد از میان در نیمه باز مانده وارد کوچه باغ شد انگشتان سرما دیده اش را بهم گره زد آنها را مقابل دهانش گرفت بخار و حرارت نفسهایش سنگینی و کرخی انگشتانش را سبکتر کرد کت و پالتویش را از روی زمین برداشت پوشید پرده های نقاشی را زیر بغل گرفت به طرف درختان سیب به راه افتاد وقتی که نردیک نیمکت های آهنی رسید پرده نقاشی را به لبه پایه نیمکت تکیه داد دستش را روی تسمه های پشتی نیمکت گذاشت سرمای چندش اوری را احساس کرد روی سطح نیمکت دست کشید خستگی لختش کرده بود دلش می خواست جایی بنشیند و فکر کند آفتاب دم صبح پاییزی گرمای کم جانی را از لابلای شاخه های بی برگ و بار درختان سیب روی سنگ ریزه های کف خیابان دالان بهشت یله کرده بود به سمت آفتاب رفت اما سرمای گزنده هم چنان آزارش می داد روی شاخه های دور از دست رس درخت گردو یک دسته کلاغ وحشت زده و عصبانی اطراف یکی از لانه کلاغها پرواز می کردند صدای در هم پیچ خورده کلاغها تلخ و دل آزار میان فضای سرد بی روح دالان بهشت می پیچید به طرف درخت گردو دوید انتهای مسیر دالان بهشت خم شد چند دانه ریگ صاف و صیقلی را از میان خرده سنگهابرداشت وقتی نزدیک درخت گردو رسید در حالیکه با صدای بلند و لحنی عصبی فریاد می کشید سنگها را به طرف شاخه هایی که کلاغها روی آن نشسته بودند پرتاب کرد. صدای فریادهایش و صدای برخورد کردن سنگ ریزه ها با شاخه های عریان درخت گردو کلاغها را فراری داد تعدادی از آنها با حالتی ترس آور دورتر از درخت گردو و در ارتفاعی کم دایره وار بالای سرش پرواز کردند با دیدن مسیر و حالت کلاغها دچار ترس و دلهره شد احساس کرد کلاغها به طرفش حمله ور شده اند، بقیه سنگها را دوباره پرتاب کرد کلاغها دوباره روی شاخه های درخت گردو نشستند. به تنه درخت گردو تکیه زد و به دور دستها خیره شد.
هوای سردو مه آلود همانند رنگی خاکستری و غلیظ سر شاخه های بیشتر درختان باغ را از میدان دیدش پنهان کرده بود، به راه افتاد با نوک کفش به دانه های درشت سنگ های کف خیابان ضربه زد، سنگها روی علفهای زرد غلت خوردند، به طرف نیمکت برگشت پالتویش را در آورد آنرا روی نیمکت



گذاشت سوز خشکه سرمای هوای مه آلود لا بلای مفصلها و مغز استخوانهایش می چرخید دستهایش را دور قفسه سینه اش قلاب کرد چانه اش دچار لرزش شد، یک باره با حالتی عصبی نیمی از فاصله دالان بهشت تا خانه باغ را با دویدن طی می کرد. در حالیکه نفس نفس می زد نزدیک بوته های سرما دیده گلهای محمدی ایستاد،چکمه های سنگین و ساقه بلند پاهایش را خسته کرده بود،کند و آهسته به راه افتاد، بوی دود آتش هیزم به دماغش خورد اطرافش را نگاه کرد، مخروط نوک تیز و بلند دود را دید که در نزدیکی حوضچه سنگی قنات کوتاه و بلند می شد، با دیدن دود نشست انگشتان کرخ شده و کف دستهایش را روی شعله های کم ارتفاع و لرزان کومه آتش حرکت داد گرمای آتش روی پوست دستها و صورتش گردش کرد. نگاه خسته اش از روی کومه آتش به سمت درختان صنوبر لغزید لابلای درختان بالا بلند صنوبر پیرمرد باغبان با لبه بیل ذوزنقه شکل خاشاک و برگهای خزان شده مسیر حرکت آب از پای درختان صنوبر را کنار می زد حالت ترس و دلهره اش فروکش کرد. با صدایی خسته پیرمرد را صدا کرد.سرما را بیشتر حس کرد دستهایش را بهم گره زد، مشتهای بهم پیچیده اش را نزدیک دهانش نگاه داشت، هوای گرم ریه هایش را درون حفره پنجه های سرما دیده اش انتقال داد سرما،تنهایی،سردرگمی،احساس واخوردگی،سرشکستگی و غریب ماندن آزارش می داد به طرف حوضچه به راه افتاد، نزدیک حوضچه بوی دود و طعم تلخ سوختن سر شاخه ها و برگهای خزان زده مرطوب چشم هایش را به اشک انداخت.
_ عمو احمد
پیرمرد باغبان صدایش را نشنید با یک چوب بلند و باریک کپه هیزم های نیم سوخته را بهم زد شعله های آتش قوت گرفت به رخوتی خلسه مانند دچار شد احساس کرد پشت پلک چشم هایش دانه های ریز شن جمع شده است، سرش گیج می رفت تلخی ناگوار روی زبان اطراف و داخل دهانش پخش شد.یادش امد وقتی که به بیماری دیفتری مبتلا شده بود گلو و دهانش همانتلخی آزاردهنده را پیدا کرده بودند، دلش می خواست کنار آتش بخوابد نمی توانست از جایی که نشسته بلند بشود دوباره پیرمرد را صدا کرد:
_ عمو احمد
پیرمرد شتاب زده و با تعجب به سمت صدا برگشت فریدون را دبد دسته بیل را به تنه درخت تکیه داد به سمت آتش به راه افتاد و وحشت زده پرسید:
_ کجا بودی آقاجان قربانت برم چرا یه لاقبا آمدی میان سرما نمیگی « سقو» می کنی، چه جور آمدی تو، پشت در باغ رو انداخته بودم، بلند شید بریم میان ساختمان یا علی! فریدون بی رمق و کند نیم خیز شد اما نتوانست سر پای خودش بایستد تسلیم شد، به پیرمرد تکیه داد
._ آه، باریکلا لم بده رو سینه ام، آها بخیر آمده باشی، آقاجان این وقت روز خیر بوده آمدی باغ؟ بی خبر چرا؟ اتاقای خانه باغ یخچاله بریم خانه؟ سر فریدون روی شانه پیرمرد خم شد.
****
_ خدا خواهی بالاخره خوابش برد!
_ نگاه نیره به سمت دریچه کولر چرخید.
_ خیلی گرمه! برق قطعه؟!
_ کنترو زدم.
_ برای چی؟
_ به خاطر زنگ در حیاط. دو شاخه تلفونم در آوردم بذار بی سروصدا بخوابه نازگل بابا عزیزم، قوت چشمام خیلی پریشانه احواله بگی بگم یه کوره آتش یه خزانه سرب داغ تو سینه وا مونده لانه کرده حال من اینه حال او چه جور طاقت بیاره خوبه! می ترسم گلم و بهارمو خزان...
_ توکل به خدا؟ بالاخره بایدببینیم خدا چی می خواد، نیره با نگاه خسته حال و ماتم زده چمدانهای روی هم چیده شده گوشه اتاق مهمانخانه را نشانه گرفت، نگاه محمود سرگردان میان حال شادی و غم همسایه نگاه تیره شد.
_ می خوای چکارشون کنی؟ برش می گردونی؟ در چمدونا رو وازش می کنی؟! نگاه محمود از پشت پرده های سیاهو ضخیم درد واخوردگی، شکسته حالی و غمی سرد و سنگین، مشتاق و شیدا زده، در چمدانها را باز کزد؛ خط نوشته ها و پرده های نقاشی را برگ و دانه به دانه از درون بسته بندی های داخل چمدان ها بیرون کشید خط نوشته های هفت پیکر، منطق الطیر، شاهنامه، همانند رشته هایی از روشنایهای رنگ به رنگ گردبادواره بهم پیچیدند و سوی آسمان رفتند زبانه های نور روی پرده آسمان ما میدانگاه هم آورد خواهی سهراب و طشت طلایی خون آلود میانه مجلس افراسیاب لحظه فرو غلطیدن فرود از اسب خالی بودن دست رستم از نوشدارو را نقاشی کردند.
سیاوش را می دید بر اسب سپیدی نشسته بود کومه های آتش از هر سو راه سوار و مرکبش را بسته بودند.
دستهای محمود فضای خالی اتاق را نوازش داد نیره ساکت و بهت زده حرکت دستهای لرزان و نگاه خیره مانده شوهرش را تماشا کرد حال لبخند روز آلودی از گوشه چشمهای محمود روی گونه و لبهایش لغزید.
حرارت کومه های آتش روی مردمک چشمها نشست یال بلند ابریشم وش اسب سپید را نوازش کرد. _ هی سوار آتش پیش رو داری مرو
_ از این آتش مرا بر دل هراسی نیست این سوی آتش درد و داغ و نام و ننگ است.
_ پیش نگاهش روی رخ زیبای سیاوش زبانه کم جان و دود آلود آتش صورت فریدون را نقاشی کرد آتش بی پروا زبانه کشید، فریاد زد.
_ هی سوار آتش است این باغ نیست، آتش پیش رو داری مرو. محمود خفه و کم رمق فریاد کشید:
_ فریدون در آتش مانده سوخت،داره خاکستر میشه.
نیره هراسان و با شدت شانه های محمود را تکان داد و فریاد زد.
_ محمود جان ارژنگ ارژنگ محمود.
پلکهای خسته محمود روی هم افتاد خسته ناتوان و دلمرده به لبه صندلی تکیه داد و کم صدا و ناله وار گفت:
_ سیاوشم سوخت، دیدمش نیره.
نیره بازوی شوهرش را گرفت.
_ بلند شو بشین روی صندلی. دانه های درشت عرق لابلای شیارهای پیشانی محمود لغزید.
_ راحتم، راحتم نگار.
_ یکی تو راحتی دو تا... بلند شو بریم کگار دلخسته ... محمود تکیه بهم بده.
محمود ایستاد آرام و سپاسگزار بازویش را از دست نیره جدا کرد.
_ میرم خودم نیرجان یکی می خواد زیر بازوی تو رو بگیره.
صدای بهم خوردن در اتاق مهمانخانه را شنیدند هم زمان و با م نگاههایشان متوجه در دو لختی اتاق شد غزاله میان یکی از لنگه های درهای نیمه باز ایستاده بود.
نیره به سمت در حرکت کرد محمود مهربان و دلجویانه پرسید:
_ چیه بابا جان؟ بیا تو نازگل.
نیره رو به روی غزاله ایستاد، غزاله گله مند و پرخاشگرانه پرسید:
_ چی شده چرا فریاد می زدی مامان؟
نیره تکان خورد، ناخواسته و سرگران نگاهش را از روی چهره آشفته حال و پریده رنگ غزاله برداشت از در فاصله گرفت وپرسشگرانه به چشم های شوهرش نگاه کرد.
_ بیا تو بابا، اونجا چرا وایسادی.
غراله خجالت زده نگاهش را روی قالیچه نزدیک در اتاق مهمانخانه رها کرد و آهسته پرسید:
_ تازه داشت خوابم می برد،
_آخه بابات...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیره ساکت ماند. محمود بطرف در حرکت کرد مقابل غزاله ایستاد با نوک انگشت چانه دخترش را فشار داد خنده غمزده ای روی صورت غزاله پیدا شد. محمود دستهایش را روی شانه و پشت گردن غزاله بهم قلاب کرد.او را به داخل اتاق کشید و در حالیکه شاد و آهنگین پنجه و پاشنه پایش را روی فرش می کوبید زمزمه کرد
_ یوسف، یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور .
دستهایش را از روی شانه غزاله برداشت روی پاشنه پا چرخید، پهلو به پهلوی دخترش ایستاد دوباره دستش را دور کمر غزاله حلقه کرد سرش را روی شانه دخترش گذاشت کم صدا و نوازشگر زمزمه کرد.
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آید.
نیره نگاهش را روی چهره محمود و غزاله گردش داد و در حالیکه روی لبه صندلی می نشست دلگیر و سرزنش آلود گفت:
_ کاش چنین بود حرف حافظ از خواهد آمد نبود. به غزل حافظ دستبرد نزن اون آید نیست. غزاله شتاب زده حرف مادرش را قطع کرد.
_ قربان صفای بابام برم . بابا ! به خاطر دل غزاله آمد و آید کردی؟
غزاله سرش را روی شانه محمود تکیه داد با هم به طرف راحتی رفتند، غزاله نزدیک مادرش نشست محمود با حالتی مردد چند لحظه راحتی و صندلیهای اتاق مهمانخانه را زیر نظر گرفت نیره تعجب زده پرسید:
_نمیشینی؟
محمود کنار غزاله نشست نگاه نیره و غزاله روی چمدانهای گوشه اتاق بهم گره خوردند، غزاله بدون آنکه مسیر نگاهش را تغییر بدهد در حالیکه پشت دستهای پدرش نوازش می داد بی تفاوت و عادی گفت:
_ بابا چشم براه کسی نیستم که آمد یا که خواهد آمد برام فرقی نداره.
محمود انگشتان غزاله را میان کف هر دو دستش گرفت نگاه تمنا زده اش روی مژه های نیره پرپر زد و مژه های نیره روی هم افتاد محمود آسوده خیال زمزمه وار گفت:
_ اگه تو بخوای که بیاد ستاره ام بشه از تو آسمان میارمش پایین.
نیره پوشیده و پنهانی لب گزه کرد. غزاله لاقید و بی تفاوت سر تکان داد، محمود دلگیر، گله مند نفس کشید.
_ اگه می خوای پای اون وایسادم و اگه یه جوری زیر خفت...
محمود ساکت ماند نیره ردپای پوزخندش را پاک کرد غزاله انگشتانش را از میان دستهای محمود بیرون کشید و در حالیکه دستش را پشت گردن و روی شانه های پدرش می گذاشت گونه اش را به صورت محمود چسباند نیره لبخند زد خجالت زده و دلجویانه گفت:
_ منم مادرم، دایه نیستم که آتش افتاده باشه محمود مهربان همدل و راضی نگاه کرد نیره ساکت ماند.
_ نه خیال بکنی بی خبرم نگار.
محمود صورتش را کنار کشید، مستقیم و نافذ به چشمهای خسته حال و شب زده غزاله نگاه کرد. نیره بلند شد به سمت چمدانها رفت محمود تحکم آمیز گفت:
_ کاریشون نداشته باش حالا وقتش نیست.
نیره ایستاد حالت چخرخ و نگاه محمود عوض شد.
_ بیا بشین نگار.
غزاله دلواپس و بهت زده چند بار نگاهش را روی چهره نیره و چمدانهای گوشه اتاق جابه جا کرد نیره برگشت روی راحتی نشست نگاه محمود بی هوا و یکباره سنگین و سرد چند بار روی صورت نیره و غزاله نشست و برخاست.
_ نگا ما سه تاییمون فقط می دونیم توی اون چمدانها خط نوشته و پرده نقاشیه نمی دونم که اونا مثل پدر سیاوش در آتش بدلیه یا کار محمود ارژنگه هر چیه من یکی دلم داره پرپر می زنه اونا رو تماشا کنم ولی در اون چمدانها و از نمیشه تا غزاله خانم حرف آخر شو بزنه.
نیره و غزاله همزمان با هم تکان خوردند، غزاله پرسشگرانه به چشم های مادرش نگاه کرد، میان ابروهای نیره گره اخم کم نمودی پیدا شد ناراضی و دلگیر پرسید:
_ یعنی چی؟
غزاله نوک انگشتانش را قلاب وار بهم گره زد.
_ نقاشی های داخل چمدان چه کار محمود ارژنگ باشه و چه نباشه برام فرقی نمی کنه یعنی دیگه اهمیتی نداره، غزاله انگشتانش را روی هم فشار داد طپشهای قلبش قوت گرفت حالت اخم زدگی چهره نیره نمود بیشتری پیدا کرد.
_ این چه جور حرف زدنیه محمود؟ اونم حالا؟ اسمشو چی میذاری؟
_ محمود چند لحظه فکر کرد شاید اسمش بذاریم تیغ جراحی.
غزاله احساس کرد یکی، رگهای قلبش را قطع می کند، درد سنگین و کسالت بار روی شانه و میان قفسه سینه اش چنگ می زد.
خودته عذاب نده نارگل، همین حالا که نمی خواهم که بگی، هر موقع که واقعا تصمیم گرفتی اون وقت یا بگو آره یا بگو نه، رو راست به خاطر اونایی که تو چمدانه این بساز راه افتاده حالا من فریدونو از توی این خونه بیرونش کردم اومده بود بمانه، من نخواستم..
اشک روی چشم های خسته حال سرخ رنگ شده غزاله پرده کشید محمود ساکت ماند. لبهای نیره بهم خورد و محمود سرد و سنگین سر تکان داد
_ ما هیچ حرفی نمی زنیم نگار، نازگلم میگه ما دو تایی چی باید بگیم غزاله، هیجان زده و عصبی بلند شد و در حالیکه به سمت در اتاق مهمانخانه می دوید فریاد زد:
_ من میگم نه،میگم نه.
نیره مسیر حرکت او را زیر نظر گرفت صدای گریه غراله میان سرسرا پیچید.
نیره خشمگین ناراضی و عصبی سر تکان داد وقتی که صدای گریه های غزاله لابلای بازو بسته شدن در گم شد محمود حال نگاهش را تغییر داد.
_ نگار بد نگفتم، سنگین نگام نکن خاک پای شاه مردان عالم، مردم و زنده شدم.
_ اگه بخوای این جوری باهاش...
نیره ساکت ماند، دقیق پرسشگر و مهربان به چهره شوهرش نگاه کرد.
_ گمان نمی کنم الان وقتش بود.
_ اگه سر زخم دل نازکش وا نمی کردم.
محمود ساکت ماند از پشت شیشه بخار گرفته خم و راست شدن سر شاخه های درختان را تماشا کرد باد سرد خزان با گل چه ها کرد نمی خوام بذارم نازگل تو پژمرده بشه خبرداری چشم گریان چشمه لطف خداست محمود زمزمه کرد.
تا نگرید طفل کی نوشد لبن
تا نگرید ابرکی خنده چمن
****
فرخ شتاب زده و عصبانی و گرفته از اتاق کارش خارج شد زن آراسته و جوانی که پشت میز نعلی شکلی نشسته بود به دستهای فرخ نگاه کرد.
_ ببخشید نامه ها رو...
_ باشه برای بعد، خانم دارم میرم بیمارستان.
_ بیمارستان؟! _قرار ساعت یازده رو کنسل کنم؟ فرخ ساکت ماند.
_ اتفاقی افتاده؟
_ خانم اکبری، فیروزی برگشته؟
_ اجازه بدید بپرسم.
اکبری گوشی تلفن را برداشت سه شماره گرفت و منتظر برقراری ارتباط شد، دستش را روی دهانی گوشی گذاشت.
_ برای جلسه دستوری نمی دید؟
_ فیروزیو پیداش کنید خانم جلسه بخوره...
اکبری دستش را از روی دهانی گوشی تلفن برداشت، فرخ مضطرب و آشفته با نوک پنجه پایش روی موکت سبز رنگ و ضخیم کف اتاق ضربه زد. دستهایش را از پشت بهم قلاب کرد از میز نعلی شکل فاصله گرفت در حالی که با اضطراب تصاویر نمودارهای آماری نفشه های پیچیده ساختمانی و دستگاههای فنی نصب روی دیوار را تماشا می کرد با صدای خشک و لحن فریاد گونه ای گفت:
_ فیروزی چی شد خانم؟ مرده؟
_ گوشی تلفونو بر نمیداره آقا.
_یعنی چی، کسی گوشیو برنمی داره مگه اونجا طاعون آمده؟!
علی مرادی رو صدا کنید خانم.
لحظه ای که اکبری می خواست گوشی تلفن را از کنار گوش خودش دور کند ارتباط برقرار شد، فرخ به سمت میز برگشت قبل از آن که فرخ دوباره بازخواست کند اکبری با لحنی دلهره آمیز گفت:
_آقای فیروزی سریع بیایید بالا.
_ فیروزی بود؟
_ بله آقا.
چه ساعتی به آقای ولیدی وقت دادی؟
_ ساعت یازده آقا.
اکبری ساعت مچش خودش رو از روی میز برداشت با دقت صفحه آن را نگاه کرد، نگاه فرخ روی عقربه های ساعت دیواری بالای سر اکبری ماندگار شد.
_ بیست دقیقه مانده.
_ متوجه شدم برای جلسه ساعت دوازده آقای افراسیابی ام دعوت شده؟
اکبری پوشه سبز رنگ را از لای پوشه هایی که روی هم چیده شده بودند برداشت آن را باز کرد و با نوک خودکار کنار اسامی ماشین روی کاغذ داخل پوشه علامت زد.
_ بله آقا.
_ سریع به دفترشون خبر بدید، بگید برای تیمسار گرفتاری پیش آمده.
_ چشم آقا.
صدای ضربه های آرامی که به در اتاق وارد می شد توجه فرخ را جلب کرد، اکبری از پشت میز کارش بلند شد، به طرف در اتاق رفت.
_ فیروزیه؟
اکبری در اتاق را نیمه باز کرد آهسته و نجوا گونه گفت:
_ کجا بودی، تو رو به خدا مواظب باش آقا خیلی عصبانیه.
اکبری از در فاصله گرفت، دهدشتی پشت به در ورودی رو به روی نقشه پیچیده دستگاههای فنی ایستاد، فیروزی رنگ پریده و از نفش افتاده در حالی که نگاهش را به موکتهای کف اتاق دوخته بود وارد اتاق شد، اکبری بدون آن که راه رفتنش صدایی داشته باشد برگشت پشت میز کارش نشست، تلفن زنگ زد دهدشتی با تحکم گفت:
_ خانم اکبری هر کسی پشت خطه بگید بعدا زنگ بزنه.
_ چشم آقا.
اون صدای زنگ تلفونم کمش بکنید فیروزی؟
فیروزی مردد و درمانده دستهایش را بهم مالید و با نگاهی پرسشگرانه به صورت اکبری خیره شد، اکبری با حرکت دادن دست و اشاره سر فیروزی را به طرف دهدشتی هدایت کرد. فیروزی در حالی که هم چنان نگاهش را متوجه اکبری کرده بود به راه افتاد. دهدشتی که سایه حرکات او را روی شیشه های براق و پاکیزه قاب نقشه ها زیر نظر گرفته بود بدون که برگردد با حالتی تنبیه گونه پرسید:
_چیه داری قایم موشک بازی می کنی؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فيروزي با قدمهاي كشيده تري به سمت دهدشتي حركت كرد، با فاصله يك قدم كنار شانه راست او ايستاد، دستهايش را در هم قفل كرد و به نشانه اداي احترام سرفرود آورد و مودبانه پرسيد :
- امري داريد آقا؟
- يه بنزين پركردن اين همه دنگ و فنگ داره.
- آخه آقا بايد مي دادم...
دهدشتي حرف فيروز را قطع كرد و با لحني نزديك به لهجه و حال حرف زدن فيروزي گفت :
- بله بايد مي دادي شمع و پلاتين عوض مي كردن، رفته بودي براي خانم...
فيروزي دستهايش را از هم باز كرد، پا به پا شد، موازي شانه هاي دهدشتي ايستاد. دهدشتي روي پاشنه پا چرخيد. فيروزي براي فرار از زير سنگيني نگاه عقاب وار دهدشتي سرش را پايين انداخت و با لحني صادقانه گفت :
- شمع و پلاتين عوض كردم ولي براي خانم...
- خيلي خب.
به طرف ميز نعلي شكل حركت كرد.
پشت دست مشت كرده اش را روي شيشه ميز تكيه داد.
- فيروزي.
- بله آقا.
- نزديك بيمارستان يه مريض خونه هست. مي دوني كجاست؟!
- اگه درست بگم اونجا بايد.
- بذار حرفم تمام بشه.
تلفن زنگ زد، اكبر گوشي را برداشت، دهدشتي از ميز فاصله گرفت و به راه افتاد، مقابل در نيمه باز توقف كرد دستگيره در را گرفت.
- اونجا سر اون سه راهيه از پل چوبي كه بري پايين مي شه سمت چپ.
- بله آقا.
- سريع برو پيش مدبري، مقداري پول ازش بگير.
- چقده بگيرم آقا؟
- ميگم بهش، پولو مي گيري سريع مي ري بيمارستان.
- خداي نكرده اتفاقي افتاده آقا؟!
دهدشتي در حالي كه وارد دفتر كارش مي شد گفت :
- خانم اكبري بگيد مدبري بياد.
- بياد بالا آقا؟
- بگير تلفني حرف مي زنم.
دهدشتي وارد اتاق شد، پشت ميز كارش نشست. فيروزي ميان آستانه در ورودي منتظر ماند و با لحني نگران و منتظر پرسيد :
- ببخشيد آقا، به خدا نمي خوام فضولي بكنم، به دلشوره افتادم، جريان بيمارستان چيه؟
- بيا تو.
فيروز وارد اتاق شد. آهسته و بي سر و صدا در ورودي را بست.
- بيا اينجا.
فيروزي مقابل دهدشتي ايستاد.
- آقا تو رو به خدا قضيه بيمارستان چيه؟
حالت اضطرابي كه روي چهره سياه چرده فيروزي نشسته بود براي لحظاتي گذرا تحت تاثيرش قرار داد، روي صندلي نيم خيز شد.
فيروزي از ميز فاصله گرفت آهسته و آرام ميز بزرگ و مجلل را دور زد، فرخ براي پنهان نگه داشتن تغيير حال نگاه و صورتش صندلي گردان را چرخاند، صداي اكبري را شنيدند.
- آقاي مدبري.
دهدشتي نگاه مضطربش را زير نقاب حركات خشك و روابط كاري پنهان كرد. فيروزي قاطع و محكم گفت :
- آقا به بان مرتضي علي دارم جان به سر مي شم، يه كلام به من بخت برگشته بگيد چي شده؟
گل خنده اي پژمرده و ماتم گرفته گوشه لبهاي فرخ ريشه زد، دكمه دستگاه كنار تلفن را فشار داد.
- مدبري، اگه پول نقد داري حدود هفتاد هشتاد هزار تومن بده به فيروزي.
فيروزي دستهايش را بهم كوبيد و ناخواسته فرياد زد :
- يا مرتضي علي.
روي ميز خم شد و صورتش را مقابل چهره دهدشتي گرفت.
- كي بيمارستانه آقا؟
فرخ وارفته و بهم پيچيده تكمه اي را كه فشار داده بود رها كرد.
- برو پولو بگير.
فيروزي متعجب از ميز فاصله گرفت، دوباره صداي اكبري را شنيدند.
- آقاي مدبري.
دهدشتي از پشت ميز كنار آمد، دستهايش را به هم قلاب كرد و با قدمهاي بلند فاصله دار به طرف پنجره اي كه رو به خيابان باز مي شد رفت، پيشاني اش را روي شيشه گذاشت فيروزي مردد و شتاب زده پرسيد :
- خودتا چي نمي خواين تشريف بيارين. اصلا چي شده؟
- رسيدي بيمارستان بهم تلفن بزن، پاهام جون نداره راه برم.
- چشم آقا!
- رسيدي اونجا ديگه نمي خواد برگردي. بمون پيش اونا.
دهدشتي از پنجره فاصله گرفت. از كنار فيروزي گذشت. فيروزي دلگير و ناراضي نگاهش را روي كفش هاي نوك باريك و براق دهدشتي پله كرد. وقتي دهدشتي مقابل در رسيد ايستاد و با نوك پنجه هايش روي فرش خوش نقش و ريز بافتي كه زاويه دار كنار در اتاق پهن شده بود ضربه زد. فيروزي در فاصله يك قدمي در منتظر ماند كه دهدشتي كنار برود، فرخ در را نيمه باز كرد، ميان آستانه در ايستاد، كف دستش را به چارچوب در اتاق تكيه داد.
- مدبري همراه فيروزي مي ري بيمارستان.
مدبري بهت زده پرسيد :
- بيمارستان براي چي آقا؟
دست فرخ به سمت پايين لغزيد و از چارچوب جدا شد هراسان و وحشت زده روي سطح صيقلي در پنجه كشيد لرزش و حركت كند و كم نمودي در چانه، گوشه هاي لب و زير گونه اش پيدا شد مدبري به سمت در خيز برداشت اكبري فرياد زد.
- يا فاطمه زهرا.
سر فرخ روي شانه اش خم شد مچ دستش سنگين و با ضربت به دستگيره كره اي شكل و قهوه اي رنگ در اصابت كرد مدبري وحشت زده با صدايي لرزان و خفه گفت :
- فيروزي افتاد بگيرش.
شانه هاي فرخ روي سينه فيروزي افتاد، فيروزي فرياد كشيد :
- يا مرتضي علي.....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزهاي دمسرد و كوتاه پاييز به شبهاي بلند و پر ستاره پيوستند، فرداها امروز، امروزها ديروز شد، زمستان آمد. سرما بيداد مي كرد، لايه هاي ضخيم يخ و برف سرد و سنگين، بختك وار رمق شهر را گرفته بود، خيابانهاي خلوت و مه گرفته، كوچه هاي بي آمد و شد، فريادهاي چندش آور كلاغها، عابران تنها و گريزان از سرما كه در پناه ديوارها و سر در گريبان راه مي رفتند، كبوترهاي سرما ديده و گرسنه كه پنجه هاي ارغوانيشان روي پرده ي سفيد برف شعر گرسنگي، سرما و گلوله هاي ريز و داغ سرب را مي نوشت.
آرام و دقيق و با حوصله سيني، سماور، چاي دان، قوري، استكان نعلبكي، قندان و كله قندهاي اسباب بازي را داخل چعبه هاي مقوايي چيد. لبه هاي در جعبه را روي هم تا زد و جعبه را زير تختخواب گذاشت. كند و خسته حال بلند شد، نگاه سرگردان و غصه دارش را ميان فضاي طاقچه ي خالي رها كرد، روشنايي لرزان و گرماي رمق باخته ي خورشيد وقت غروب از لب طاقچه روي فرش كف اتاق افتاد، مسير حركت روشنايي كم قوت آفتاب پاييزي را زير نظر گرفت. وقتي كه نور خورشيد از روي نقش و نگار قاليچه ريز بافت كنار رختخواب مي گذشت، سايه ي چارچوب و قيدهاي پنجره ي چوبي اتاق، شكلهاي مربع مانندي را روي سطح قاليچه نقاشي كرد، حال خنده ي خاطره آميزي نگاه سرگردان و غصه دارش را نوازش داد شتاب زده و با عجله به طرف رختخواب رفت. لحافچه ي تكه دوزي شده اسباب بازي را از روي عروسك دست دوز پارچه اي كنار زد. روي لبه ي تختخواب نشست، عروسكش را از روي تشكچه برداشت. چين و چروك حاشيه ي چارقد و لبه هاي دامن پرچين آن را صاف كردپارچه ي زري دوزي شده نيم تنه حاشيه ي يقه پيراهن عروسك زير نور خورشيد برق زد. حال خنده خاطره آميزي كه روي نگاه غصه دار و سرگردانش نشسته بود قوت گرفت. عروسك را روي زانوهايش نشاند با نوك انگشت قاليچه كنار تختخواب را نشانه گرفت، دست و پاي عروسك را ناز كرد و با لحن كودكانه گفت :
- آي خانم خانوما نغمه خانم، گلابتون مو .... خورشيد خانم برات رو قاليچه خانه، خانه هاي لي لي بازي كشيده مي ياي بريم بازي كنيم؟! اونجا رو مي گم تماشا كن.
خوشحال و ذوق زده نگاهش را روي نقش و نگار قاليچه ريز بافت رها كرد. مردمك چشمهايش را زير فشار گرفت حال خنده اي خاطره آميز روي لبهايش آرام و كند رنگ باخت. سايه ي پنجره از روي قالي دور شد دلگير و غصه دار نگاهش را از روي قاليچه و جاي خالي سايه ي پنجره چوبي برداشت. به منجوقهاي سياه رنگي كه جاي مردمك چشم روي صورت بزك كرده ي عروسك دوخته شده بود خيره شد. آهنين و غم آلود نجوا كرد :
- عروس ناز عزيزي، آي خانم خانما، نغمه خانم، تو كه چارقد ململ سرته، تو كه رو ناخنات رنگ و حنا گذاشتي، نغمه خانم! بيست ساله پيش مني، بازم مي گي دروغ مي گم؟ اين دفعه رو خودت ديدي! سايه ام با غزاله، ديگه بيگانه شده، بازم بگم! بسه ديگه؟!
پلكهاي سنگين و خسته حالش روي هم افتاد يك دانه اشك از لا به لاي مژه هاي سياه و برگشته اش روي گونه هاي سرخابي رنگ عروسك پارچه اي چكي، جاي غلطيدن اشك مثل اثر و نشان زخم ناسور شده، روي گونه عروسك جا ماند.
پيش چشم خيالش صورت خوش تركيب عروسك پارچه اي جان گرفت.
حال نگاه مهربان و نوازشگر چشمهاي مادربزرگ فريدون روي منجوقهاي سياه رنگ سايه انداخت. عروسك قد كشيد، بزرگ شد. چهره ي خندان، چشمهاي درشت سرمه ريز، ابروهاي پهن و به هم پيوسته، انگشتان باريك و كشيده، چارقد ململ حاشيه زري، چادر نماز گلريز صورتي رنگ مادربزرگ فريدون را مي ديد. عطر پرده هاي خشك شده ي گل گلاب بوي تربت اصل به مشامش مي خورد خنكي دلچسب شبهاي اول ماه پاييز روي صورتش نشست، خودش را مي ديد روي زانوهاي عزيزي نشسته بود و آسمان صاف و پر ستاره را تماشا مي كرد صداي عزيزي را شنيد :
- بله خانم خانما، اونجا رو بهش مي گن راه مكه.
- كه كجاس عزيزي؟ رفتي اونجا؟
- اگه خدا بخواد بي حرف پيشكي پاييز كه تموم بشه زمستانم بياد و بره عيد بشه، درختا گل بدن ايشالا مي رم زيارت.
- منم با خودت مي بري؟
- نميشه! مامان نيري و بابا محمودت نميذارن! حالا كوچولويي.
- فريدونم مي خواي ببري؟ آره.
- نه اونم كوچولو، نگاهش بكن اونم قد خودته.
- خب اينجا نباشي، فريدون پيش كي مي مونه؟
گرما و آرامش خواب رخوت آوري زير پوست تنش گردش كرد، دست و پاهايش سنگين و كرخ شد. عروسك پارچه اي از روي زانوهايش كف اتاق افتاد. با شانه ي راست روي تشك تختخواب غلت خورد. نرمه خنده ي خوش حالتي گوشه هاي چشم، كنار لبها و روي گونه هاي پريده رنگش پيدا شد، خواب مي ديد و لبهايش بي صدا حركت مي كردند.
زير سايه سار درخت پر بار و برگ به، كنار عزيزي نشسته بود. گره گوشه ي چارقد ململ او را باز مي كرد. صداي مادرش را شنيد.
- غزاله جان، شانه ي عزيزي خسته شده. مي شه سرتو برداري يا ذره بيا اين طرف تر بشين.
قهر آلود و حسادت بار صورت گل انداخته ي فريدون را نشانه گرفت دلگير و بغض آلود پرسيد :
- چرا همش فريدون سرشو بذار رو زانوي عزيزي؟ خب عزيزي منم هستش.
حال خنده اي پوشيده و پنهان روي نگاههاي بهم گره خورده ي نيره، محمود و مادربزرگ فريدون خانه گرفت.
چشمهاي درشت و براق غزاله با حالي بهت زده نگاههاي معني دار محمود، نيره و عزيزي را تماشا كرد. حق به جانب و با لحني گلايه اميز گفت :
- خب عصري كه منم ماشين خودشو بهش دادم عروسك خودمم دادم باهاش بازي بكنه. اگه منم ناخوش بودم همش مي خوابيدم روي پاهاي عزيزي! الانم منم ناخوش مي شم.
سر انگشتان كشيده و حنا گرفته زنه ميانه سال موهاي بلند و بافته شده غزاله را نوازش كرد.
- خدا نكنه تو ناخوش بشي. نازگل خودم.
فريدون با حركتي تند و تشنج مانند لبه ي لحافچه را پس زد محمود عصبي و بغض كرده با صداي خفه اي گفت :
- عزيزي برو روشو بپوشان كه سرما نخوره، بايد ببريمش دكتر.
- قربان قدت محمود جان آخه اين وقت شب كسي نيستش همه رفتن خونه هاشون.
- تو اين شهر دراندردشت بالاخره يه دكتري دواخونه اي ميشه پيدا كرد طفلك داره پس مي افته. خدا رو خوش نمياد مگه چشمم نخوره به چشم فرخ اونچي كه از دهنم دربياد بهش مي گم، اين مروته؟ ميشه به فرخ بگيم بابا؟! بچه ي ناخوشو ول كرده به امان خدا و رفته دنبال عياشياي خودش، نيره برو لباسامو وردار بيار.
صداي ريز باران تند و دانه درشت صداي كمر شكنشدن درختهاي صنوبر و صداي رعد، نور تند و سفيد برق با حالتي گيج كننده روي پرده ي گوش و مردمك چشمهايش چرخ خورد، صورتش را زير گوشه هاي چارقد ململ عزيزي پنهان كرد نرمي و لطافت پارچه ي چارقد، نوازش سرانگشتان عزيز فضاي ترس آور و صداهاي آزاردهنده را دور و محو كرد. درخت عريان مانده ي به گل داد عطر گلهاي صورتي رنگ به، خنكي نسيمي كه از روي آب زلال حوض مي گذشت گلهاي رنگ و وارنگ اطلس، بوي خزه ي اطراف گلدان لب شكسته را احساس مي كرد، روي زانوهاي عزيزي نشسته بود عزيزي با صدايي كشيده و حالتي آهنگيني زمزمه مي كرد:
- نازگل عزيزي كي مي شه؟
غزاله مي شد غزاله مي شد.
حالا تو برام بگو باشه.
- دو دفعه مي گم! خب؟!
- قبوله دو دفعه بگم برام دست بزني ها.
عروس نازت مي شم
محرم نازت مي شم
خانه تو جارو مي كنم
برفاتو پارو مي كنم
موهاتو من مي بافم
بقچه تو من ميارم
حالا عزيزي بگه
- نازگل عزيزي كي ....
صداي عزيزي محو شد، گوشه ي چارقد ململ از روي صورتش كنار رفت صداي كمرشكن شدن درختان بِه و صنوبر را شنيد، گلهاي صورتي رنگ درخت به آتش گرفتند، آب حوض خشك شد، زبانه هاي آتش روي گونه هاي فريدون چرخ خوردند. ماشين آبي رنگ اسباب بازي مثل غولهاي قصه هاي عزيزي تنوره كشيد با دندانهاي بلند سياهش گلوي فريدون را گرفت باز تنوره كشيد، رفت آسمان از بالاي ديوارها فرار كرد فرياد كشيد.
- عزيزي غوله اومد. فريدونو برد بكنه يه لقمه چپش.
پيرمرد خرده ريزهاي كز خورده و سياهرنگ فتيله چراغ علاءالدين را از روي مخزن نفت و سيني مسي زير چراغ را دستمال كشيد قاب نفت و قيف پلاستيك، كهنه هاي سياه و نفتي شده را گوشه مهتابي گذاشت فتيله چراغ را روشن كرد. اهرم كم و زياد كردن شعله دان را چرخاند وقتي كه شعله دايره شكل، رنگ آبي پيدا كرد چراغ و سيني را برداشت وارد اتاق شد نزديك رختخواب نشست لبه لحاف تميز ملافه دار را از روي چانه فريدون پس زد آرام و آهسته با دستمال سفيد رنگ گلدوزي شده را از ميان جام آب برداشت پنبه مرطوب را روي لبهاي ترك خورده فريدون گردش داد.
- چي به روز خودت آوردي جوان الله اكبر آدم جرات نمي كنه به سر و صورتت دست بزنه تو سينه ات كوره آهنگري وا شده! آخه تو كجا بودي؟ بهار كجا؟ زمستان كجا؟ دير آمدي سراغم حالا هم كه آمدي تب افتاده به جانت نمي دونستي چشم انتظاري يعقوبو كوروش كرد، فانشناس چشمام رو در مانده بود، سفر نمي رفتم مي ترسيدم بيايي و در بسته جلو راهت سبز بشه يادت رفته بود؟ دوتايي يه قول و قراري با هم گذاشتيم؟ رسيديم تهران دم گاراژ چي بهم گفتي؟ نگفتي ميام؟ قول ندادي كه بياي چرا نيومدي؟ دل مشغولي داشتي؟ اگه زودتر آمده بودي نمي ذاشتم سرگردان و بي كس بشي.
فريدون ميان رختخواب غلت خورد لحاف را از روي سينه اش كنار زد. پيرمرد اخم كرد
- نه. تن و بدنت خيس عرقه، باد بهت بخوره مي شي چوب خشك.
لحاف نو و ملافه دار را روي سينه فريدون كشيد، پلكهاي خسته و تبدار فريدون نيمه باز شد ناتوان و بي رمق ناله كرد.
- آب...آ.....
پيرمرد بي صدا خنديد، سر فريدون را از روي بالش بلند كرد، لبوان بلور تراش خورده را برداشت لبه ان را نزديك لبهاي فريدون گرفت.
- عوض آب اينو سر بكش، هيچي مثل شير خشت تب آدم ناخوش رو قطع بر نمي كنه. سر بكش. عطشتو سبك مي كنه تبم مياره پايين. انگاري همه آتش كوره كاوه ريخته رو صورتت.
نگاه پيرمرد روي مرمك چشمهاي تب زده فريدون ماندگار شد و رويا گونه نجوا كرد:
- فرود هر وقت تب مي كنه خانم بزرگ براش شير خشت آب مي گرفت. دست خانم بزرگ شفا بود. يه دس كاسه شير خشت آب گرفته رو به خورد فَرود مي داد. فوري تبت قطع بر مي شد.
فريدون دست پيرمرد را كنار زد
- تب رمق چشماتُ كشته. دهنتُ وا كن يواش يواش بگير رو زبانت.
- نمي تونم
- نمي تونم چيه؟ بخور آتيش جگرتُ مي كشه، داغي تبتُ سردش مي كنه. بخور.
فريدون بي ميل و كم رغبت شير خشت آب گرفته داخل ليوان را مزه مزه كرد.
- تا شب نشده بايد سبك بشه، بازي بازي نكن. بخور. تب شب بد چيزيه! آدم ناخوش پس مي اندازه! از خودت مضايقه نكن. مي گم بخور. مي دونم سخته. توكل به خدا، يه امشب طاقت بيار سر صبح اول وقت مي رم جوشانده مي خرم ميارم برات دم مي كنم. اگه افاقه نكرد اونوقت مي برمت دكتر.
نگاه پيرمرد روي صورت فريدون گردش كرد، حال نگاه پيرمرد عوض شد دوباره نجواگونه گفت:
- اونوقتا كه فَرود ناخوش مي شد خانم بزرگ براش جوشانده گل بنفشه پر سياوشون درست مي كرد، عناب و سه پستان.
فريدون جرعه هاي اول را كم ميل و بي رغبت روي زبانش گرفت بعد از چند لحظه پشت دستش را به ته ليوان تكيه داد و شير خشت آب گرفته شده را سر كشيد.
حال خنده و شادي روي چهره شكسته پيرمرد پهن شد. ليوان خالي را كنار جام مسي گذاشت.
- يه نيم ساعتي هم كه بگذره بازم مي دم بخوري. نصف اون كوزهه رو برات شير خشت آب گرفتم، نمي ذارم آتيش تب تو مغز استخوانت بمانه.
پلكهاي فريدون روي هم افتاد خيال پيرمرد ميان دره سرسبز و پر درخت رودخانه نشست. شب سرد و افسرده حال روي شيشه هاي نورگير اتاق پنجه كشيد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناله هاي غزاله و صداي لرزان نيره ميان صداي مداوم زنگ در حياط گم شد، محمود پاهاي غزاله را روي تشك رختخواب گذاشت، نيره موهاي مرطوب و بهم گره خورده را از كنار شقيقه ها و پيشاني دخترش كنار زد محمود لبه تختخواب نشست انگشتان و دستهاي لرزان غزاله را نوازش داد.
- چي شده باباجان؟ دم غروبي حالت خوب بود!
نگاه هراسان و وحشت زده غزاله از ميان پلكهاي سنگين و نيمه باز ميان اتاق و روي صورتهاي پدر و مادرش گردش كرد شتابزده و ناباورانه روي صورت و دستهاي محمود و نيره دست كشيد نوك انشگتانش را روي سينه نيره فشار داد و با صدايي مرتعش و بريده بريده و ترس آلود پرسيد :
- بردش، ديدم داره اونو مي بره.
پلكهاي غزاله روي هم افتاد خسته و بي حال با انگشتان لرزانش مچ دست محمود را فشار داد.
- چيه؟! باباجون چشماتو وا كن مائيم مامان نيري، بابا محمودت، خواب مي ديدي؟ بابا!
غزاله كم جان و خسته حال مچ دست محمود را رها كرد نيره ليوان آبخوري را نزديك لبهاي غزاله گرفت.
- محمود دست بگير زير شانه هاش بلندش كن.
دوباره صداي زنگ در حياط ميان فضاي اتاق پخش شد. نيره عصبي و خشم آلود گفت :
- كيه اينجوري در مي زنه؟! سر آورده؟!
غزاله تكان خورد وحشت زده پلك چشمهايش را باز كرد با حالتي هراسان روي تختخواب نشست نگران و بهت زده فضاي تاريك پشت پنجره را نشانه گرفت.
- شبه؟
حال خنده اي رضايت بخش و آرام كننده روي صورتهاي محمود و نيره سايه انداخت. . محمود با حالتي به ظاهر تنبيه كننده روي گونه و بناگوش غزاله تلنگر زد و با لحني كشيده و نازآلود گفت :
- تازه شب شده. نازگل بابا نصف جانمون كرده.
لبخند كم جان سبكي روي لبهاي پريده رنگ غزاله ماندگار شد.
- اون ليوان را از دست مادرت بگير و يكمي آب بخور. الانه حالت جا مياد.
نيره لبه ي ليوان را به لبهاي غزاله تكيه داد.
- بابات راست مي گه به خدا، بخور نصف جونمون كردي مادر!
رنگ و حال شرمي دخترانه روي گونه ها و مردمك چشمهاي خسته حال غزاله پيدا شد، نيره نگاهش را از ميان ديد چشم و نگاههاي سرزنش آلود محمود دور كرد. غزاله ميان حال خنده اي ظاهري جواب داد :
- خواب مي ديدم. گربه، قناري ...
صداي زنگ در حياط روي صداي كم جان و حال خنده ي ظاهري غزاله نشست، نيره نگاه را ميان فضاي تاريك و سرد پشت پنجره ي اتاق رها كرد و آمرانه گفت :
- محمود برو در حياطو واز كن. هر كيه سمجه ول نمي كنه.
غزاله بهت زده و هراسان مسير نگاه مادرش را نشانه گرفت. بي اراده و ناخواسته با حركتي شتاب زده از روي تختخواب بلند شد. محمود در حاليك به طرف در اتاق مي رفت با لحني دلداري دهنده گفت :
- حتما بازم يكي از كبوتراي دهنوي از لانه فرار كرده و آمده تو حياط ما مهماني.
محمود از اتاق خارج شد. نيره زير بازوي غزاله را گرفت. غزاله آرام و سپاسگزار دست مادرش را نوازش كرد.
- بيا بريم دست و روت رو بشور اصلا بيا برو حمام آبگرمكن جوشه جوشه.
- مي رم يه كمي حالم جا بياد. سرم خيلي داره گيج مي ره.
نيره پرسشگرانه فضاي خاليه طاقچه را زير نظر گرفت يكه خورده و ناباورانه پرسيد :
- طاقچه رو چرا خالي كردي؟ اونا كو؟ اسباب بازيات و كجا گذاشتي؟
- جمعشون كردم.
- براي چي؟
- مگه نمي خواييم از اينجا بريم.
نيره روي صندلي نزديك ميز آرايش نشست. تصوير چهره ي بهم ريخته و خسته حال غزاله را روي آيينه دايره شكل زير نظر گرفت. به طاقچه ي خالي اشاره كرد :
- اونا رو كجا گذاشتي؟
- گذاشتمشون ميان جعبه ي مقوائيا.
نيره فضا و كف اتاق را تماشا كرد.
- كو؟!
غزاله بي حوصله و دلگير و عصباني با نوك پا به جعبه هاي مقوايي زير تخت ضربه زد.
- ايناها، اينجاست. اونا رو كه قورت ندادم. همشونو جمع كردم.
دهان نيره باز ماند ناباورانه و بهت زده به صورت پريده رنگ دخترش خيره شد. غزاله پشيمان نگاهش را روي نقش و نگار قالي رها كرد. نوك موهاي سرش را روي انگشتانش پيچاند.
- ببخشيد مامان نيري دست خودم نبود. خيلي خسته شدم زود عصباني مي شم. ازت معذرت مي خوام.
حالت بهت زدگي روي چهره ي نيره فروكش كرد. انگشتان دخترش را نوازش كرد و با لحني مهربان گفت:
- حق داري خسته باشي مامان جان تو اين دو سه ماهه تو خيلي عذاب كشيدي، خدا باعث و باني شو لعنت كنه.
نيره به طرف پنجره رفت پيشاني اش را روي شيشه گذاشت. غزاله با لحن آشتي طلب پرسيد :
- دم در حياط روشنه؟
- نه مادر لامپ بالاش سوخته.
نيره پيشاني اش را از روي شيشه ي بخار گرفته پنجره جدا كرد.
- بابات داره مياد.
- كي همراهشه؟!
نيره دوباره فضاي نيمه روشن حياط را تماشا كرد يكباره شتاب زده و هراسان با نوك انگشت روي شيشه ي پنجره ضربه زد.
- چيه مامان؟
غزاله به طرف مادرش حركت كرد. نيره نگران و دلواپس پنجره را باز كرد با صداي بلند و هشدار دهنده شوهرش را صدا كرد.
- محمود ندو، قلبت مي گيره يواش بيا.
غزاله هراسان و وحشت زده دست مادرش را كنار زد زير پنجره خم شد ميان حالتي خواب مانند، صداي از نا افتاده ي پدرش را شنيد.
- نيره كت و شلوار منو بيار.
واهمه زده از پنجره فاصله گرفت، دلهره و خستگي فرصت نمي داد با قدمهاي بلند فاصله دار راه برود، دستش را به ديوار تكيه داد كف پاهايش را روي فرش كشيد. صداي قدمهاي شتاب زده محمود كه از پله ها بالا مي آمد ميان اتاق و سرسرا پخش شد، نيره پنجره را بست به طرف در اتاق خيز برداشت، غزاله پشت شانه هاي را به ديوار تكيه داد، محمود وارد اتاق شد. نزديك در روي زانوي نشست و با صداي بغض كرده بريده بريده گفت:
- نفسم داره قطع مي شه. برو اون لباساي منو بيار، بگرد يه دونه از قرص قرمز برام پيدا كن.
زانوهاي غزاله لرزيد شانه هايش روي ديوار لغزيد كرخ و خسته حال كنار ديوار نشست. نيره سرگردان و بهت زده وسط اتاق ايستاد. پشت پلكهاي روي هم افتاده غزاله فضاي ترس آلودي كه در خواب ديده بود تار و پريده رنگ شكل گرفت ميان حالتي شبيه به خواب زدگي داي پدرش را شنيد.
- لباسامو بيار. ناچارم برم؟ فريدون داره مي ميره.
نيره روي زمين تا شد. غزاله پشت سرش را به ديوار كوبيد و لخت و بي رمق با شانه راست كف اتاق افتاد. نيره با صدايي بلند و عصبي فرياد زد:
- كي داره مي ميره؟ كي بود در زد؟ چي شده؟ كجا بايد بري؟
محمود ساكت ماند با مشت نيم بسته روي پيشاني اش ضربه زد. نيره روي زانو به سمت در اتاق حركت كرد. بلند شد روبروي شوهرش ايستاد مچ دست هاي او را گرفت و فشار داد..
- چرا خودتو مي زني؟ درس درمان بگو چي شده؟!
- فرخ سكته كرده ! بد حاله
نيره مچ دستهاي محمود را رها كرد نگاهش را به طرف غزاله برگرداند و فرياد كشيد:
- يا امام رضا....
محمود نفس بلندي كشيد و با لحني شماتت بار گفت:
- تو ديگه چرا داد مي زني؟!
نيره بي طاقت و ماتم زده به طرف غزاله رفت، رو به ديوار نشست و سر دخترش را روي زانو گرفت و در حالي كه محكم و ضربت دار به گونه هاي غزاله سيلي مي زد، پرخاشگرانه فرياد كشيد:
- محمود، محمود دخترم! دخترم داره از دستم مي ره! اون ليوانو بده دستم ياا... زود باش.
محمود روي زانو نيم خيز شد ردپاي درد قفسه سينه اش لا به لاي خطوط پيشاني و چينهاي گوشه هاي چشمش جا ماند. با خستگي ليوان آب را برداشت كنار نيره نشست. نيره خشمگين و عصباني ليوان را از دست شوهرش گرفت. آب داخل آن را روي صورت غزاله پاشيد. حال بغضي سنگين و نفس بُر عضلات صورت غزاله را زير فشار گرفت. با حالتي ***ه مانند بريده بريده و بغض كرده نفس كشيد. پلكهاي روي هم افتاده اش نيمه باز شد. كند و خسته سرش را حركت داد. محمود خم شد موهاي سر نيره را از روي گردن و چانه دخترش كنار زد. غزاله خشمگين و عصبي به موهاي سر مادرش چنگ زد بدون آنكه لب هايش را حركت دهد با دهان بسته و دندانهاي به هم كليد شده قيه كشيد. نيره در حالي كه موهاي اطراف بناگوش غزاله را ريشه كن مي كرد وحشت زده فرياد زد:
- جيغ بزن، گريه كن، موهاي سر منو بكن، محكم تر.
صداي زنگ در حياط ميان فضاي اتاق پخش شد. نگاه درد زده و اندوهگين محمود ميان فضاي نيمه روشن پشت پنجره رها شد.
نيره در حالي كه با مشت بسته روي ساق پاي شوهرش ضربه مي زد. اميد باخته، التماس آميز فرياد كشيد:
- محمود بچه مو برسونش يه جايي دست گلم داره پر پر مي شه. سياهي چشماش رفته كله سرش اگه يه مو از سر عزيزم كم بشه خودمو آتيش مي زنم، يا فاطمه زهرا دخترمو از تو مي خوام. يا جده سادات، به دادم برس.
محمود شتابزده و يكباره روي زانوهايش بلند شد. دستهايش را راست و موازي باهم رو به قبله بالا برد مطمئن پر قوت و كشيده فرياد زد:
- يا باب الحوائج دخيلم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- نگفتم چشم بِرات مي مانم، چرا نيامدي؟ گرفتار اونا بودي؟ دل مشغولي داشتي؟ آره؟!
فريدون لحاف ملافه دار را از روي سينه اش كنار زد. الهي اخم كرد.
- نشد. چند دفعه بگم. تن و بدنت خيس عرقه. باد بهت بخوره دوباره تب ديشبي مياد سراغت تا دم صبح همش ناله مي كردي. سرما بدجوري نشسته بود ميان مغز استخوانت.
- كلافه ام .
- مي خواي كلافه نباشي. مي دوني زير سرما چقده پياده راه رفتي؟ سرما خشكه، سوزش تنده، گرفتارش شدم عينهو دشنه مي شينه ميان مغز استخواناي آدم.
به جام مسي روي چراغ علاء الدين اشاره كرد.
- برات فرني درست كردم، لب و دهنت خشكه. اينجوري كه مي گي بايد يه دو روزي باشه كه چيزي از گلوت پايين نرفته. اشتهات كور شده.
- ميل ندارم.
- بايد بخوري، قوت داره. سينه و گلوتو نرم مي كنه، تب بي كردار استخواناتو پوك كرده. چي به سر خودت آوردي جوان؟ صورتت شده دو انگشت. تو ماشين دفعه اول كه ديدمت براي خودن يلي بودي، يه دو سه قاشق فرني بخور بلكم حالت بهتر بشه.
- مي خوام بلند شم. لحاف روي سينم سنگيني مي كنه.
پيرمرد روي پيشاني فريدون دست كشيد.
- يه خورده ديگه تحمل كن، تبت كه حسابي پايين آمد اونوقت هر چي كه دلت مي خواد بكن. حالا يه كمي بالاتر تكيه بزن به ديوار.
فريدون فضاي اتاق را زير نظر گرفت، ديوارها، اشياي داخل طاقچه ها، كتابهايي كه نامرتب داخل قفسه هاي داخل كتابخانه گذاشته بودند تصاوير آشنايي را روي مردمك چشمهايش نقاشي كرد.
پيرمرد جام مسي را از روي چراغ برداشت آن را داخل بشقاب گذاشت بشقاب را نزديك دست فريدون گرفت.
- كار خيلي خوبي كردي آمدي، هوا كه سرد مي شه ماتم مي گيرم، تو سرما نمي تونم سفر برم، سوز سرما بي طاقتم مي كنه. پابند خونه مي شم، تنهام كه مي شم. وامصيبت بايد با در و ديوار حرف بزنم، سال به سال ام يه نفر سراغم نمياد. تنهايي خيلي چيز بديه.
فريدون در حالي كه فرني داخل جام مسي را به هم مي زد با صدايي ناله مانند و واخورده گفت :
- منم شدم يه آدم تنهاي بي كس و كار.
عميق و نافذ به چشمهاي فريدون خيره شد،
- چشمات يه حرفه ديگه مي زنه مني كه مي گم تنهام يه سر سوزن اميد ندارم كسي چشم به راهم باشه.
- منم خيال مي كنم كسي منتظرم نيستش تا برم ببينمش.
- اشتباه مي كني. حالا اونو بخور سرد مي شه از دهن مي افته . وقت گپ زدن زياده.
فريدون تمام فرني داخل جام را خورد وقتي كه جام خالي و بشقاب زير آن را روي سيني جا استكانها مي گذاشت پيرمرد گفت :
- حالا مي خواي لحافو بزني كنار. يواش يواش داره حالت جا مياد.
فريدون لحاف را كنار زد و به ديوار تكيه داد.
- باعث زحمت شما شدم.
- زحمت كدومه آقا! خدا كنه حالت خوب بشه. استخوانات رمق بگيره. بيفتي به راه رفتن برگردي سر زندگي و قسمت خودت.
رگه غم همراه اثر و نشان درد استخوان روي نگاه فريدون پيدا شد.
- مگه زندگيم برام مونده كه برگردم.
- چرا برمي گردي دلت اونجا بنده. تهران كه مي آمديم برام تعريف كردي. يادته؟
- همه چيزو خراب كردم. مثلا مي خواستم زحمتاي اونا را يه جوري جبران بكنم. كارا برعكس شد. اصلا نمي فهميدم چي كار دارم مي كنم. مث آدمي كه يه هو از خواب مي پره و خيال مي كنه افتاده ميان لجن تا چشمامو وا كردم ديدم افتادم تو مرداب.
سرفه اي خشك و خش دار نفسش را بند آورد الهي شتابزده كتري لعابي را از روي سيني زير چراغ نفت سوز برداشت. يكي از استكانها را با آّب ولرم كتري نيمه پر كرد وقتي كه سرفه هاي پي در پي و آزار دهنده فروكش كرد، لبه استكان را روي لب فريدون قرار داد.
- يه كمي بگير رو زبانت.
رمق باخته و خسته حال، استكان را از دست الهي گرفت
- نه با جوشانده شير خشت و فرني سينه ناخوشت خوب نمي شه بايد بريم دكتر. ديشب سينه ات خس خس مي كرد. عين جوجه خروس قيه مي كشيدي، سينه پهلو كردي.
فريدون چشمهاي اشك گرفته اش را پاك كرد.
- سينه ام مي سوزه، زخمه.
- تو اون سرما، به قول خودت گفتي دو ساعت كنار خيابان وايسادي كه ماشين بگيري در باغم كه رسيدي بالاپوشتو در آوردي و از ديوار كشيدي بالا خوب صبر مي كردي بيان در باغو وا كنن. حالا اولش هيچي رفتي تو باغ ديگه چرا؟ خودتو معطل كردي چرا تو سرما دويدي.
- نمي دونم حالم بد بود، همش مي خواستم برسم اونجا برم تو خانه باغ كتابو بردارم هر چي مي كردم يك كلمه از نشاني خونه يادم نمي آمد.
الهي با حالتي آميخته به مهرباني وگلايه سر تكان داد.
- وقتي آدم نشاني دوست، آشنا، قوم و خويش خودشو فراموش مي كنه مي دوني معني اش چيه؟!
دوباره سرفه هاي پي در پي هنجره و ريه هاي فريدون را زير فشار گرفتند. الهي درمانده و سرگردان به چهره كبود شده فريدون خيره شد.
- كاش به دانه داشتم. گردنم بشكنه رفتم آرد برنج بخرم هرچي فكر كردم ديگه چي بايد بخرم يادم نيامد. الانه مي خوام برم گوشت ماهيچه بخرم به دانه و هفت تخمه هم مي خرم.
فريدون خسته و بي حال ميان رختخواب دراز كشيد الهي بلند شد دريچه وسط نورگير اتاق را باز كرد.
- هواي اتاقم سنگين شده يه خورده كه هواش عوض بشه برات بخور درس مي كنم. رو صوتت رو نپوشون تا مي رم و برمي گردم اگه بازم سرفه ات گرفت يه كمي آب بگير رو گلوت، پماد و ويكس هم برات مي خرم، بعد از ظهر هم مي برمت دكتر.
پلكهاي چشم فريدون روي هم افتاد، الهي اطراف و لبه هاي لحاف نو و ملافه دار را تا زد. دريچه ي نورگير را بست وقتي كه از در اتاق خارج مي شد صداي خس و خس سينه ي فريدون ميان اتاق پخش شد.

***
روشنايي خاكستري رنگ آخرين غروب پاييزي پيش پاي سياهي شب يلدا قرباني شد. صداي سنگين و فاصله دار كوبه ي كله شيري در حياط پشت شيشه هاي عرق كرده ي پنجره ها تلنگر زد. محمود شتابزده سرش را از روي متكا برداشت. نيره چراغ سقفي اتاق را روشن كرد نگاه مضطرب و خسته حال غزاله پريشان و سردرگم از ميان فاصله ي تنگ و باريك لبه ي نيمه باز مانده پنجره اتاق گريخت و لابه لاي سياهي كم قوت ابتداي شب يلدا پشت در حياط پنهان شد. محمود نگران و دودل پرسيد :
- صداي در حياطه؟!
لرزش كم دوامي شانه هاي غزاله تكاند. نيره چشمهايش را بست.
- يه صدايي خورد تو گوشم.
صداي ضربه اي پي در پي روي پرده ي گوشهاي غزاله سنگيني كرد.
- كيه كه زنگ مي زنه؟!
محمود ميان رختخواب نشست. تند و گذرا خيال فريدون مقابلش ايستاد و محو شد. نيره فضاي اتاق، رختخواب به هم ريخته، حالت بهت زده چهره ي غزاله را زير نظر گرفت.
خيال غزاله شانه به شانه ي فريدون مقابل در بسته ي حياط ايستاد روي پرده گوشهايش صداي سنگين و كوبه ي كله شيري محو شد. پژواك صداي زير و ناتوان كوبه ي حلقه مانند در حياط همراه صداي سرخوش و شاد فريدون روي پرده ي گوشهايش ناخن كشيد.
- هر دفعه كه اينجا وايميسم. حتما بايد توضيح بدم؟! من از صداي زنگ بدم مياد؟ مي دوني مي خوام چي كار كنم؟
- نه.
- مي خوام بدم عمو محمود روي يه مقوا با قلم درشتي بنويسه فريدون از زنگ برقيه در حياط خوشش نمياد. لطفا سوال نكنيد. توجيه شدي؟ خانم خانما، دوست دارم. خوشم مياد در خونه ي استاد محمود ارژنگو اينجوري دق الباب بكنم. اشكالي داره؟ توي دنياي به اين بزرگي اگه يه نفر خوشش نياد صداي زنگ برقي و در بياره، مرحوم اديسون ازش شكايت مي كنه؟!
- نه.
- پس براي چي مسخره ام مي كني؟ چرا اينجوري مي خندي؟
- براي اينكه اشتباه در مي زني.
- من؟!
- بله حضرت عالي، داري با كوبه ي زنانه در مي زني، فيلسوف شهير آينده.
حال لبخند گيرا و شادي، گونه ها و صورت پريده رنگ غزاله را ناز كرد. سايه ي لبخند غزاله روي چهره ي محمود و نيره افتاد.
با نگاه اشاره وار محمود نيره از اتاق خارج شد، غزاله پنجه هايش را شانه مانند ميان موهاي بلند و آشفته اش حركت داد. محمود بر و بالاي غزاله را تماشا كرد.
- بخاري اتاق مهمانخانه روشنه بابا؟!
- مامان نيري عصر روشنش كرد.
- قراره كسي بياد؟
- نه.
غزاله به طرف پنجره رفت روي شيشه ها دست كشيد، رنگ سياه شب يلدا ميان فضاي حياط پخش شده بود، سايه ي كم رنگ و محو نيره زير روشنايي چراغ طاقنماي پشت در حياط روي ديوارها بلند و كوتاه مي شد. وقتي كه سايه ي نيره روي در حياط افتاد. غزاله ناخواسته و هراسان از پنجره فاصله گرفت. شتابزده به طرف در اتاق حركت كرد.
- چي شد بابا؟
- هيچي.
لخت و وارفته كنار در اتاق به ديوار تكيه داد. بي صدا پله ها را دانه شمار كرد، چشمهايش را بست. محمود مهربان و دلجويانه پرسيد :
- چرا اينجوري مي كني بابا؟ اگه كسي هم باشه بالاخره مياد بالا.
غزاله از ديوار فاصله گرفت كرخ و سنگين پاهايش را روي فرش كشيد. وسط اتاق ايستاد.
- برو يكمي آب بزن به صورتت.
با قدمهاي كوتاه و نامطمئن دوباره به طرف در اتاق رفت. محمود سنگين و درد آلود با خستگي از ميان رختخواب بلند شد. مقابل پنجره ايستاد. پيشاني اش را به شيشه هاي بخار گرفته تكيه داد. زير روشنايي چراغ سقفي طاق نما سايه ي متحرك و باريك و بلند روي روي ديوارها و آجرفرش كف حياط قد كشيد.

***
با زحمت و تحمل درد، پشت دستش را روي ديوار بالا برد. دكمه ي كليد چراغ روشنايي اتاق را فشار داد. دستش را پايين آورد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند. شيشه هاي بخار گرفته ي فضاي خارج از اتاق را پنهان كرده بودند دلگير و غم زده چشمهايش را بست. دوباره دستش را روي ديوار بالا برد. وقتي مي خواست دكمه ي زنگ را فشار بدهد. صداي ضربه هايي را كه روي در اتاق زده مي شد شنيد. چشمهايش را باز كرد.
- بله.
در اتاق بي صدا و آرام باز شد. روشنايي راهرو ميان اتاق سرك كشيد.
- ببخشيد خواب بوديد.
- شمايي خانم طاهري بياييد تو.
- سلام خانم كهزاد.
طاهري با قدمهاي ريز و سريع وارد اتاق شد. از كنار تختخواب گذشت. چراغ اتاق را روشن كرد و پرسيد:
- چرا تو تاريكي نشستي؟
- مي خواستم بيرونو تماشا كنم، بخار شيشه ها رو گرفته.
طاهري به شيشه ي بخار گرفته نگاه كرد، جعبه ي دستمال كاغذي را از روي كمدچه كنار تختخواب برداشت. به سمت پنجره رفت. شيشه هاي بخار گرفته را تميز كرد. جعبه ي دستمال كاغذي و كيف دستي اش را روي كمدچه گذاشت.
- امشب بازم شما مسئول بخشيد؟!
- نه، آمدم مهماني.
- خونه كي.
- شما.
- من كيم؟
طاهري ساكت ماند خجالت زده نگاهش را پشت شيشه هاي پنجره رها كرد و با لحني پشيمان شده جواب داد :
- آمدم پيش خانم دهدشتي.
- به خاطر من آمدي يا به خاطر قصه اي كه داري مي نويسي؟
طاهري كنار تختخواب نشست، ضبط صوت را از داخل كيفش بيرون آورد ميز متحرك روي تختخواب را نزديك سينه صفورا قرار داد ضبط صوت را روي ميز گذاشت صفورا بي صدا خنديد.
- اگه بگم ديگه حرف نمي زنم چيكار مي كني.
طاهري خنديد عينك صفورا را برداشت با دقت شيشه هاي آنرا پاك كرد عينك را روي صورت صفورا گذاشت چراغ اتاق را خاموش كرد و فضاي پشت پنجره ها را نشانه گرفت.
- باشه دوتايي مهتاب رو تماشا مي كنيم اونوقت من براتون قصه ي زندگيو تعريف مي كنم. باشه.
صفورا كم جان و خسته حال لبخند زد.
- باشه حرف مي زنيم.
- چراغ خاموش بمانه.
- آره.
طاهري ضبط را روشن كرد. صفورا فضاي پشت پنجره را زير نظر گرفت.

***
آهسته و با دقت استكان خالي را ميان گودي كم عمق دايره شكل كف نعلبكي گذاشت. با سر انگشت لبه ي ظريف ارغواني زير استكان چيني را نواز داد.
- دختر نشان لبه قرمزه، يه دونه ازش برام يادگاري مونده، قديميه دفعه ي اولي که تو خونه خودمون سماور جهیزیه شو آب و آتیش کرد. استکان چای شیرینو با زیر استکان دختر نشان گذاشت کنار دستم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه های محمود و الهی عشقه وار به هم تاب خوردند.
قابلی نداره خوشتون می آد ببریدش.
استاد گل رو شاخه تو باغ بمونه سرزنده تره.
رنگ و حال سکوتی لبریز حرف و قصه و کلمه نگاههای به هم تاب خورده محمود و الهی را نوازش داد. خیال محمود دردمند و مصیبت دیده از کوچه باغهای مه گرفته گذشت. از دیوارهای آجری و نوساز بالا کشید. خسته و رمق باخته از کنار درختان بالا بلند و عریان صنوبرها گذر کرد. روی نیمکتهای یخ زده دالان بهشت مشست و برخاست . مقابل کپه های خزان دیده گل و گلاب ایستاد. شبنم های دانه درشت منزل گرفته روی خارها بوته ها را همانند اشکی به مژگان نشسته با سر انگشت ناز کرد.
صدای پیچ و تاب خوردن و حرکت آب میان نهر کم عمق و سنگ چین شده، پرده ی گوش هایش را نوازش داد خودش را می دید آرام و صبور کنار حوضچه نشست زانوهایش را میان دستهای به هم قلاب شده بغل گرفت، چانه اش را روی زانو گذاشت. مات و ماتم زده به نرده های چوبی مهتابی خانه باغ خیره شد.
صدای خشک شکسته شدن نرده ها، صدای فریاد کشیدن صفورا، فرو غلطیدن ثریا روی زمین سرد و یخ زده زیر مهتابی ، صدای شکستن و خرد شده استخوانهای ترد و جوان دختر افسرده حال همانند رگباری از گلوله های درشت سرب داغ روی پرده گوش هایش فرو ریخت.
صدای تک ضربه های ساعت دیواری سکوت سرد و سنگین فضای اتاق را به هم ریخت. نگاه محمود روی صفحه و عقربه های ساعت دیواری نشست الهی لبه آستین کتش را کنار زد نگاه خسته حال و بی قرلرش را با تماشای حرکت عقربه ساعت مچی پشت دستش گرم کرد. طنین صدای هفتمین ضربه محو شد. صدای تیک تاک یکنواخت و دائمی ساعت لا به لای فضای سکوت زده اتاق سر کشید. هم زمان و با نگاه های خسته حال محمود و الهی از روی ساعتهای دیواری و مچی کنده شد.
الهی لبه آستین کتش را رها کرد. محمود نفس بلندی کشید الهی دودل و مردد پرسید: ماه صفر باید تمام شده باشد؟ خیال محمود از باغ خزان زده برگشت ، تصویر هلال باریک و لاغر ماه میان آسمان صاف روی پرده ذهن محمود نقاشی شد.
پریشب ماهو دیدم. گمانم سوم و چهارم ربیع الاوله.
نگاه الهی پیراهن تن محمود را نشانه گرفت.
سیاه کدومشونو پوشیدی؟ تا اونجایی که خبر دارم خدا خواهی دختره نمرده بیهوشه. به خاطر پدر فریدون سیاه پوشیدی؟

- والا چه جوری بگم، بگم رخت عزا تنمه کم گفتم. بگم رخت مصیبته، می ترسم ناشکری بشه به خداوندی خدا حیرانم. تا اسم اون طفل معصومو می برم صدای خورد شدن استخواناش ، صدای جیغ مادرش، می شینه توی گوشم.

- - مگه اونجا بودی؟
- نه یه آقایی به اسم فیروزی راننده شرکت فرخ ، قضیه رو سر و دست شکسته برام تعریف کرد.
- الهی پرسشگرانه به چشمهای خسته حال محمود خیره شد. گله مند و عاصی ادامه داد: بلا دنبال بلا، درد پی درد، پریشانی پشت پریشانی چه بر سر ما آوردی ؟ آخه چرا اینجوری آتیش به پا کردی؟

الهی سنگین و سرد نگاه ملامتگرانه و حال عتاب آلود چهره خسته اش را روی مردمک چشم ها شیارهای پیشانی و گره ابروان محمود نشاند.

- اهل معرفت و این همه گله و شکایت؟ شک نم بردم اهل رضا نباشی. محمود حال نگاه ملامتگر الهی را با نگاه التماس آمیز و چاره خواه جواب داد: چه کنم؟ طاقتم نمانده رو به صورت و چشمهای رفیق عهد جوانیم خاک پاشیدم. دیدم که پیرمرد بی آزار باغبانو گذاشتن تو قبر.

- یه دختر جوون نورسیده کرو لال افتاده گوشه بیمارستان . یه مادر تنهای درمونده مات و حیران دست و پا شکسته نشسته بالای سر اون دختره حال و روزگار ما هم اینه. یه پرده اش هم که داره جلوی چشم شما نقاشی میشه. سر جمع و ررو هم ده روز نشده که آتیش این همه بلا ریخته رو سر ما. این جور مصیبت ها و بدبختی کوهو آب می کنه آقا.

محمود با سر انگشت هر دو طرف شقیقه اش رو فشار داد. رفتار سنگشن و غریبه وار حال سرد حرف زدن رسمی محمود ذهن الهی را زیر فشار گرفت اشاره گذرای محمود به مرگ و شکسته دلی خیال آشفته اش را اشفته تر کرد با زحمت روی پریشان خاطری و دل مشغولی خودش پرده کشید. کم طاقت یک باره با لحنی شاد و حالتی ذوق زده خودمانی و بی ریا پرسید : محمود از اون وقتی که یادته تا همین الانه که ما دوتایی پیش هم نشستیم هیچ وقت شبان بودی؟ غرضم اینه که چوپانی کردی؟

محمود وارفته تعجب زده پرسشگرانه و مات به لبهای الهی چشم دوخت با لکنت زبان پرسید: من، چوپانی؟ یعنی چی؟

حالت خنده ای دوستانه و شوخی آکیز رگه های حال خجالت زدگی و نگاه های غریبه وار او را از روی چهره و چشمهای الهی کنار زد.

حالت پرسشگرانه نگاههای محمود لابه لای رگه های خنده های ناخواسته رنگ عوض کرد.

- من تو عمرم یه قدم دنبال یه دونه گاو و گوشفند ور نداشته ام و چوپانی ام نکردم. الهی و دوستانه با انگشت اشاره چهره محمود را نشانه گرفت .

- من چوپانی تو رو دیدم. بذار بگم دقیق کی بوده. روزشو نمی دونم کی بود ماهش درست یادمه خرداد سال 1317 بود، میشه چند سال پیش ؟ سی و یک سال درسته؟!

تصاویر چهره های آشنایان گذشته ها سبک وار و سایه وار پیش چشم خیال محمو ایشتادند افسون شده و مات روی چهره شکسته حال و چشمام کم فروغ پیرمرد، چشمان سرزنده گونه های پرخون و چهره با صداقت و روستایی وار جوانی اهل نیشابور را نقاشی کرد . بوی نمد. بوی تند چسب صورتگری به مشامش خورد . اثر سوزش جلیقه نمدی روی گردنش نشست . صدای چرخیدن قرقره و حر کت طناب ها و کنار رفتن پرده ضخیم ارغوانی رنگ روی لاله گوشهایش گردش کرد و روشنایی نور افکن های صحنه و تاریکی و سکوت سالن نمایش به خاطرش آمد. صدای بم گیرا و پخته ای را شنید که هیجان زده و با احساس می گفت:

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

بی اراده و ناخواسته با صدایی شکسته حال و تمنا گونه در ماهوی نغمه مثنوی سر داد.

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

ای به یادت هی هی و هی های من

سنگینی حال بغضی گلوگیر روی صدای آواز و تحریر های لطیف محمد افتاد میان بغض و گریه شوق فریاد کشید: الهی، شاعر ، نی نواز، دانشجوی ادبیات فارسی؟

پرده اشکی نازکتر از خیال از خیمه حباب روی صورت الهی افتاد مغموم وخاموش سر تکان داد : کجا بودی الهی؟

- گرفتار زنجیر و زندان سرنوشت.

محمود بی تاب مشتاق و هیجان زده دوباره فریاد زد: نگار بیا. مهمون رسیده. خریبه نیست . بیا نگار بگو غزاله ام بیاد. نگاه الهی صبور و خسته حال از روی دیوار و جای خالی پرده نقاشی نیایش شیرین به سمت در اتاق پذیرایی پرواز کرد. خیال محمود سبک بال و رها شده از زیر فشار درد و محنت نگاه الهی سفر کرد.

ارژنگ و نگارش در عاشقی شهره بودند ! نبودند حکایت دلدادگی دلبر نیشابئری و الهی شاعر شهره تر بود نبود؟!


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای من نه صبوری که دوری، جدایی طرفه خاکی بر سرم کرد . نگاهای غزاله و نیره از میان فضای خالی درهای دو لختی نیمه باز شده اتاق پذیرایی روی چهره های اشک گرفته محمود و الهی نشستند و برخاستند. سرپنجه های نقش و نغمه آفرین ارژنگ و الهی به هم گره خوردند . گل پژمرده گونه هایش را باران ابر چشم نم آب زد.

**

چهار سال چشم به راه و منتظرش موندم ، شب که می خواستم بخوابم خودم خودمو بازی می دادم می گفتم فردا حتما میاد ، فردا دوباره دم دمای غروب می نشستم پشت پنجره روبروی خانه ای اجاره کرده بودیم به جنگل دست کاشت قدیمی قد کشیده بود تو خیالاتم اون جنگلو کنار می زدم جای درختاش ، درختای صنوبر پدری مو می کاشتم. بعدش خیال فرخو می دیدم سایه وار از لابه لای درختهای صنوبر کوپه های گل گلاب می آمد و روبه روی همدیگه وایمیستادیم با همدیگه حرف می زدیم . آخرای سال چهارم یه روزی که باران برگ و بار درختای جنگلو شسته بود و خنکی روزهای اول فصل پاییز روی صورتم دست می کشید مثل اون وقتها که یه دختر هفت هشت سااله بودم . صورتمو دستامو ناز کرد از دم غروب تا وقتی که روشنایی اول صبح روی شاخ و برگ درختان جنگلی پهن شد باهام حرف زد و من راضی شدم با پسر یکی از دوستان پدرم ازدواج کنم .

مقدمات عروسی خیلی زود جمع و جور شد. همون سال اول بچه دار شدیم. پرد ثریا مرد خیلی خوبی بود. خیلی سال بود که خانواده اش تو فرنگ ماندگار شده بودند کارشون تجارت فرش بود. اون هیچ چی رو از من دریغ نمی کرد. به قول خودمون حتی اگه شیر مرغ و جان آدمیزاد هم ازش می خواستم بهم نه نم گفت. خیال فرخ، اسمش ، کارش هر چی که یه جوری به فرخ مربوط میی شد اونو عذاب می داد. دو سال اولی که با همدیگه زندگی می کردیم تقریبا راحت بودیم اون خیلی خاطر منو می خواست منم دیگه بهش عادت کرده بودم و خودمو با ثریا سرگرم می کردم . همون نزدیکی های خونه ای که پدرم اجاره کرده بود یه خونه خریدیم. روزی که اسباب کشی می کردیم ، روی پله های خونه جدیدمون در یکی از چمدونای لباسم یه دفعه باز شد . لباسام وسایل داخل چمدان روی پله ها و کف پاگزد افتاد . سرم پایین بود داشتم لباسامو که روی پاگرد پرت و پلا شده بود جمع می کردم که صدای خرد شدن شیشه به گوشم خورد سرمو بلند کردم دیدم اون با حالت عصبی پاشنه پاشو روی پله م کوبید نفهمیدم چی شد که یه دفعه رو پله ها غلت خورد و بیهوش جلوی پاهام خورد زمین دهانش کلید شده بود مثل گوسفندی که سرشو بریده باشن دست و پا می زد می لرزیدم. پدرشو که توی یکی از اتاقها پیش ثریا نشسته بود صدا کردم. مرد مهربانی بود خدا رحمتش کنه هراسان اومد پایین و سرم داد کشید: برو یه قاشقی چنگالی چیزی بیار . آن روز فهمیدم که پدر ثریا صرع داره. بعدش دیگه زندگی راحتی نداشتم. بدون اینکه کسی بفهمه ثریا رو بردم دکتر ازش نوار مغزی گرفتم بهم گفتن باید مراقبش باشم بهم گفتن نباید بذارم ثریا عصبانی بشه فشار روحی اذیتش کنه پدرش زیر و رو شده بود. بها نه های عجیب و غریبی می گرفت وادارم می کرد براش تعهد نامه بنویسم قسم بخورم که به ادمی مثل فرخ فکر نمی کنم. قاب عکس شکسته و خرده شیشه های اونو نگه داشته بود پیش خودش داده بود چند تا عکس از روی عکس فرخ گرفته بودن هر وقت که دعوامون می شد یکی از اونا رو میاورد رو به روم وایمیستاد و مجبورم می کرد تماشا کنم بعدش چشمای عکسو سوراخ می کرد و بعدش اونو آتیش می زد.
منم به خاطر ثریا سکوت می کردم یه روز که بابام ثریا رو برده بود پارک به گردونه دعوامون شد، اون در اتاقو بست و موهای سرمو دور دستش پیچید فریاد زد:
- تو با فرخ رابطه داری.
حال درد سنگین و استخوان سوزی روی چهره تکیده و خسته حال صفورا سایه انداخت، پرده بخار نازکی پشت شیشه های عینکش پهن شد صورتش را برگرداند عینکش را برداشت لبخند غمزده ای گوشه چشمهای مرطوبش پیدا شد.
نگاه مهربان و همدل طاهری روی صورت و چشمهای خسته حال صفورا گردش کرد.
- باید خیلی عذاب کشیده باشی.
صفورا شیشه های عینکش را پاک کرد آن را روی میز گذاشت با نگاهش نقطه نامعلومی را نشانه گرفت و بغض کرده گفت:
- عذاب! به قول حافظ درد هجری کشیدم که مپرس.
- ناراحتت کردم.
- نه اتفاقا راحتم کردی درد دل می کنم سبک می شم.
سکوت کرد، عینکش را برداشت در حالیکه آن را روی چشمهایش می گذاشت حال خنده غمزده گوشه چشمهایش روی صورت و کنار لبهایش لغزید.
طاهری برای شکستن حال سکوت سرد و سنگینی که روی لبهای صفورا نشسته بود پرسید:
- چرا تصادف کرد.
رنگ حال خنده ای که روی چهره صفورا سایه انداخته بود عضو شد، حالتی شبیه پشیمانی، احساس گناه و خجالت زدگی روی نگاه و چهره اش پیدا شد بدون
آن که مسیر نگاهش را عوض کند با لحن بغض گرفته آهسته وکم صدا گفت:
از دستش فرار کردم از اتاق آمدم بیرون در اتاقو روش قفل کردم پشت در اتاق ایستادم اون آروم شده بود داشت ازم معذرت خواهی می کرد خیلی عصبانی شده بودم در اتاقو باز کردم روبه روش وایستادم فریاد زدم:
صدای صفورا اوج گرفت رنگ کبود حلقه های زیر چشمهایش تیره شد انگشتانش را بهم گره زد ومیان گریه ادامه داد:تو وتمام فک وفامیلات به اندازه کفش پای فرخ برایم ارزش ندارین فرخ مرد بود فرخ عاشقه منه بمیرم علف رو قبرم سبز بشه بازم خاطرفرخو می خوام.بر می گردم ایران پیش فرخ.
صدای صفورا فروکش کرد آهسته از اتاق خارج شد ساکت وبهت زده لباساشو پوشید بدون این که سرشو برگردونه از پله ها پایین رفت خسته و بی حال به چارچوب در اتاق تکیه دادم صدای باز وبسته شدن در گاراژو شنیدم وقتی که از پله ها پایین م آمدم صدای روشن شدن وحرکت کردن اتومبیلو شنیدم حدود یک ساعت بعد تلفنی بهم خبر دادن اون تصادف کرده وحالش خیلی بده خودمو رسوندم بیمارستان وقتی از اتاق عمل اوردنش و گذاشتنش رو تختخواب بالای سرش وایستادم تازه بهوش آمده بود سنگین وخسته چشاشو باز وبسته می کرد هر طوری بود اجازه گرفتم تا شب پیش اون بمونم حدود نصفه شب یه کمی حالش بهتر شد صدام کرد با دست چپش که زیاد صدمه ندیده بود دستمو گرفت انگشتامو فشارداد بی رمق شمرده شمرده کنار گوشام گفت"
بهم قول بده اگه مردم برنگردی ایران قول بده هیچ وقت نری پیشش...حال بغض میان گلوی صفورا نشست.
یه ساعت به صبح مانده مرد بعدا" فهمیدم تو یه خیابون پایین تر از خونمون وقتی که رانندگی می کرده دچار حمله می شه و تصادف می کنه.
خیلی سال پای قولم وایستادم ایرانم نیامدم دلخوشیم بابام بود وثریا بعد پدرم من موندم وثریا,فامیل پدری دخترم پیش ما نمی آمد سالهای اول سخت بود ولی عادت کردم نفهمیدم چی شد چرا یه دفعه هوای وطنم کردم آمدم و آخرش اینجوری شد کاش نمی آمدم.
چرا ثریا خانم از ری بالکن سقوط کرد؟
خنده معنی داری روی صورت صفورا پرده کشید , عمیق ونافذ نگاه کر سنگینی حال نگاه صفورا روی مردمک چشم طاهری افتاد.
من نمی دونم خودش میگه چشماش یه دفعه تار شده سرش گیج رفته حالت تشنج بهش دست داده افتاده روی نرده های چوبی ودیگه چیزی یادش نمی یاد
اون واقعا" دچار فراموشی شده؟
دختر شما خیلی باهوشه
می دونم اون نابغه اس
رفتارش یه جوریه که نمیشه تشخیص بدیم راست میگه یا داره تظاهر می کنه
شما چی فکر می کنید؟
تظاهر می کنه
صفورا دلگیر وگلایه وار نگاه کرد.
خانم طاهری این حرفو جای دیگه نگید خواهش می کنم.
شما علاقه دارید یعنی می خواید دخترتون دچار بیماری فراموشی بشه؟
کار عاقلانه ای نمی کنید!من..
صصفورا حرف طاهری را برید خشک وجدی گفت:
به نظرشما تمام کار وکردار آدما عاقلانه است خود شما همیشه عاقلانه رفتار می کنید؟همین حالا که دارید حرفای منو ضبط می کنید بعدش می خواید اونا رو بیاری روی کاغذ بهشون شاخ وبرگ بدی یه قصه چه می دونم یه رمان بنویسی کارت عاقلانه اس؟طاهری من نمی دونم چه طوری فکر می کنی ولی من مطمئنم ثریا کار خیلی سختی رو انجام میده منم پا به پاش دارم قدم ور می دارم یه جوری همراهیش می کنم که دوباره سقوط نکنه صفورا ساکت ماند.طاهری ضبط صوت را خاموش کرد صفورا خندید.
قصه من تموم شد؟آره؟
نه
چرا اینو خاموش کردی؟
کارای عاشقونه رو نمیشه بگی نمیشه بنویسی نمیشه برای یکی دیگه تعریف بکنی
کارو کردار آدمای عاشق یه جوریه که فقط میشه اونا رو حس کرد نمی شه اونو بریزی تو یه قالبی ظرفی صندوقچه ای...
چرا میشهموسیقی,نقاشی کاری که تو داری می کنی همین نویسندگی میدان کار آدمای عاشقه ثریای منم تو این میدان داره جولان می ده مثل خودت مثل من مثل همه آدمای عاشق بذار اون کارشو بکنه بذار خودشو بزنه به فراموشی گوش کن اگه یه روزی خواستی قصه زندگی ماها رو بنویسی اول کتابت اینو بنویس
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودیم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازیم خویش را
به ولای علی (ع) حقیقت حق قسم خطا نمی گم خدا شاهده ومیبینه اگه قد یه سر سوزن کاری که باید صورت بدم دریغ نداشتم دوا درمان سراپایی فایده نداره جراحت پخش شده زیر دندهاش محمود درمانده ودلگیر سر تکان داد.
لاا..الا..ال...!عجب گرفتاری شدیم آخرش چی میشه الهی
نبریمش مریضخانه تلف میشه خدا رو خوش نمیاد جوانه وناخوشه چه جوری بگم بریده یه جوری داره کلنجار میره که دستی دستیخودشو ناکار بکنه,غذا رو پس میزنه دوا نمی خورهدستم می رسید وایمیستادم پاش تا خوب بشه اون وقت دیگه خودش می دونست هر جور که میلش بود می رفت دنبال زندگیش ولی حالا وقت گروکشی نیست اینم بگم اگه ام پا پیش نذاری هر جور که باشه دوا درمانش می کنم.
الهی ساکت ماند,فشار درد قفسه سینه واستخوانهای تیره پشت روی عضلات گونه ها و پیشانی محمود چنگ زد.بریده بریده وکم جان نفس کشید پشت سرش را ب لبه پشتی راحتی تکیه داد الهی گله مند و آمرانه ادامه داد:
وقتش نیستش پا به پا کنیم گله شکایت چه می دونم هرچی اسمشو میذاری بمانه یه وقت دیگه نذار دست خالی برگردم اگه مقدورته نه به خاطر اون به خاطر اشنای خیلی قدیمی یه رفاقت عهد جوانی خرج و مخارج دوا درمونشو بهم قرض بده هر جا رفتم پیش هر کی رو انداختم هیچکی گره کارمو وا نکرد بهشون گفتم برای درمان یه جوان بیست وسه چهار ساله می خوام هرکی آخرش یه چیزی می گفت آخرش رفتم اونجایی که مواجب بازنشستگیمو می گیرم قضیه رو برای رییس بانک تعریف کردم.
جای خالی پرده نقاشی نیایش شیرین روی دیوار لنگرگاه نگاه رویا زده ومات واره الهی شد حال چهره و لحن صدایش هم زمان وبا هم تغییر کردند.
قهقهه زد خندید غش کرد خنده اشک آور تو چشاش سنگینی دستاش رو شانه ام افتاد الههی دست وردار کشک چی؟پشم چی؟دوا درمان کدومه این ادا اطوار دیگه باب سن وسالش نیستش.
الهیی مسخره وار دستش را میان هوای دم گرفته اتاق گردش داد یه دستشوگذاشته بود رو شانه ام و اون یکی دستشو تو هوا می چرخاند تقلید حرف زدنمو در می آورد.
یک کبوتر خسته بال میان سوز وسرما تنگ غروب آمد مهمانی بدجوری دلشو پروبالشو شکسته بودن خیلی ناخوش احواله برای دوا درمانش می خوام برام یه قرضی وامی یه پولی درس بکنی این جوری فرض کن کبوتر زخمیه فرودمه که برگشته.
دست الهی مانند شاخه تبر خورده درخت خشکید و فروافتاد.
اثر درد واشک روی صورت محمود جا ماند.
پاهام جان نداره باهات بیام درد استخون پشتم قفسه سینه ام امانمو بریده.
تکان که می خورم از زور درد یه حالی بهم دس میده که خیال می کنم تخم چشام داره از کاسه در میاد.
خطا نمی گی دارم می بینم درد کبودت کرده.
یه آدم مطمئن رو باهات روانه می کنم اگه صلاح می دونی فعلا چیزی بهش نگو پدرش مرده قضیه اونا رو نمی خواد حالا بهش بگی.
اونی که دلم می خواد جون گرفتن اون کبوتر زخمیه بقیه اش به خودتون مربوطه اون خوب بشه وایسه سرپا بتونه حرف بزنه من دیگه کاری بهش ندارم می دونی محمود منم یه جوری تو این ماجرا گیر افتادم.
همه ماها یه جوری تو این ماجرا مقصریم من ,محمود ارژنگ,فرخ دهدشتی,فریدون,غزاله,ثریا همهمون یه جورایی خطا کردیم حرف حق ام اینه که خطای من پیرمرد از همتون بدتره وقتی که با فریدون همسفر شدم خیلی بی ربط حرف زدم من بهش گفتم قضیه انس گرفتن و عادت کردن با کارو یار عشق یکی نیستش خدایی بگم قدم اولو من ورداشتم نمی دونستم اون طرف پرده چه خبره به خیال خودم داشتم قدرومنزلت عشقو بالا می بردم زیرگوش اون جوان عاشق بدسازی زدم هواییش کردم وشمام پی این قضیه رو گرفتین و...
الهی ساکت ماند نگاهش روی نقش ونگار قالی ابریشم باف کف اتاق یله شد طناب سرنوشت یه جوری آدمو گره پیچ می کنه که اون سرش ناپیداس.
بعد سی سال دوباره آتیش به عشق قدیمی شعله ور می شه خیالات روزگار جوانی جای واقعیت وایمیسته وآخرش هیچی.
نی دونم شماها می خواید چکار کنید من پای فریدون وایمیستم به ولای علی راست می گم.
***
صفورا گره بسته پارچه ای را روی میز گذاشت با دقت و اشتیاق گوشه های بهم گره خورده دستمال ابریشمی را باز کرد روی کیسه ترمه ای داخل دستمال دست کشید,با نگاهی کرشمه آلود به چشم های منتظر غزاله نگاه کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_این یه امانته
خیال غزاله روی کیسه ترمه ای,چهره خسته,فرتوت و مهربان عزیزی را تماشا می کرد.یادش آمد هر وقت مادر بزرگ فریدون صندوق چوبی و پوست بلغاری جهیزیه اش را دوده می گرفت کنار صندوق زانو می زد,پژواک صدای عزیزی را شنید.
_اینا مال وقت عروسیمه,این بیخ گاوی نشانمه,این انگشترو رونما بهم دادن,گوشواره ها,خیلی خاطر اینا رو می خوام,اگر خدا قسمت بکنه عروسیتو ببینم اینا رو میدم به تو.
صفورا ساکت و آرام حرکات عضلات صورت,حال نگاه و پلک بر هم زدنهای غزاله را تماشا کرد.
غزاله نگاهش را از میدان نگاه صفورا بیرون کشید.
صفورا با دقت گره قیطان سبز رنگ پیچیده شده دور گلوی کیسه ترمه ای را باز کرد.وقتی که نخ را از دور کیسه باز می کرد قطعات تاب خورده قیطان تکه تکه شد,صفورا دلگیر و افسرده تکه های قیطان سبز رنگ را کنار گذاشت,کیسه را وارونه کرد قطعات طلایی که ازدهانه کیسه روی صفحه میز افتاد زیر نور چراغ های سقفی اتاق برق زد,پیچ و تابهای زنجیر و پره های گلوبند را مرتب کرد.
آن را به شکل دایره روی صفحه میز گذاشت,گوشواره ها و انگشتر را میان حلقه گلوبند قرار داد,برای چند لحظه تند و گذرا چهره ثریا را روی درشت ترین پولک های گردنبند دید,خیال صفورا گوشواره ها را میان لاله گوشهای ثریا نشاند و زیر لب و آهسته گفت:
_ماها نمی تونیم تقدیر رو عوض کنیم درست نمی گم؟
صفورا نگاهش را روی پرده نقاشی سیاوش در آتش رها کرد,خنده ای عمیق و معنی دار همانند گسترده شدن دایره هایی که روی برکه ای آرام دامن می گسترند چهره اش را آرایش داد و با لحنی پوزش خواه گفت:
_من نیامده بودم که بمانم ایران خب ماندم,گذشته ها پاهای منو ذنجیر کرد ولی نمی دونستم ماندگار شدنم تو ایران آخر عاقبتی پیدا می کنه که از خودم بدم بیاد,منو فرخ به جز خودمون به جز آرزوهای دوران جوانی دیگه به چیزی فکر نمی کردیم,ظاهرا من و اون به دختر و پسری که تصویر دوران جوانی های ما بودن فکر می کردیم ولی حقیقتش این بود اونا برای ما اهمیتی نداشتن.
من خیلی بیشتر از فرخ علاقمند بودم ثریا با فریدون ازدواج بکنه صادقانه بگم.
طپش های تند و دلهره آور غزاله قدرت گرفت,خیالش از اتاق گرم و دم گرفته پذیرایی سرگردان و درمانده گریخت میان شهر ,کوچه ها و خانه هایی که زیر پوشش سنگین برف خفته بودند,برای دیدن و هم سخن شدن با فریدون پرسه زد,محمود در گذشته ها,روزگاری که صفورا را دختری شاداب,پر خروش و سر زنده دیده بود میان کوجه باغ ها گردش می کرد.نیره روی چهره صفورا فرای چین ها و خطوط کم نمودی که صورت او را شکسته شده نشان می داد صفورایی زیبا و با ملاحت را تماشا می کرد و روی مردمک چشمهای صفورا حال نگاه چشمان ثریا را می دید,صفورا بعد از مکثی کوتاه و گذرا در حالی که نگاهش هم چنان روی صورت غزاله ماندگار شده بود ادامه داد:
_من فرخ رو تحت فشار قراردادم ,من ازش خواستم که فریدونو وادار کنه از شما ببره.
نیره نفرتی را که در ذهنش پیدا شده بود زیر نقاب خنده ای کم صدا پنهان کرد]محمود ته سیگار به خاکستر نشسته دستش را میان زیر سیگاری انداخت,چشم خیال غزاله نوازشگر و مهربان چهره تکیده و استخوانی شده فریدون را نوازش داد,لحظه ای که صفورا گره بسته پارچه ای را از داخل کیف دستی اش بیرون میاورد محمود بهت زده به چشمان همسرش نگاه کرد.
صفورا با حالتی مشتاق و شیدا زده به گردن و دست های غزاله نگاه کرد,محمود چند بار برای حرف زدن دهانش را باز کرد اما ساکت ماند صفورا ادامه داد:
_من خیال می کردم ثریا و فریدون بهم دیگه الفت پیدا کردن.
غزاله روی گردن خودش جای منزلگاه نگاه های صفورا را نوازش داد,احساسی که نمی توانست نام به خصوصی روی آن بگذارد ذهنش را با نوعی احساس حسادت بار به سمت خیال ثریا کشاند.
صفورا با دقت نگاهش را از روی چهره غزاله برداشت,آرام بدون آنکه صورتش را برگرداند به نیره و محمود نگاه کرد,حال سردچشمان نیره و بهت زدگی محمود سبکتر شده بود.
_رفتار فریدون منو پدرش را خام کرد,ثریاام هم چیزی به من نگفت ولی هر وقت ما چهار نفری با هم بودیم رفتار ثریا طوری بود که نشان می داد به فریدون علاقمنده ما هم دونفری برای اونا خیلی نقشه کشیدیم,خیلی.وقتی ام هر دونفر ما باور کردیم,اونا دلبسته هم دیگه شدن موضوع نامزدی را پیش کشیدیم اول دخترم شروع کرد به بهانه گرفتن بدون اینکه دلیل معلومی بیاره بهم گفت باید صبر کنم,ولی منو فرخ واقعا پافشاری می کردیم,به خصوص از وقتی که حس کردم مثل یک مادر به فریدون وابسته شدم بیشتر تلاش کردم تا مراسم نامزذی اونا انجام بشه.
غزاله به بهانه آوردن میوه از اتاق بیرون رفت اشاره های محکم و تمنا گونه محود باعث شد که نیره هم از اتاق خارج بشود.صفورا بدون آنکه رضایت قلبی خودش را از تنها ماندن با محمود نشان بدهد آسوده تر روی مبلی که نشسته بود جابه جا شد. و با لحنی معنی دار پرسید:
_اونا مخصوصا رفتن نه؟!
محمود برای پنهان نگاه داشتن علت خارج شدن زن و دخترش بعد از مکثی طولانی با حالتی که نشان می داد بهانه تراشی می کند گفت:
_شما مهمان ما هستید نمی شد که همین طور دهان خشک بشینید,یه لیوان آب خوردن,حداقل یه چایی باید میل بفرمایید.
یکدیگر را نگاه کردند ذهنشان همسفر با هم راهی گذشته ها شد,محمود برای آنکه سکوت سرد و سنگین حاکم بر فضای دم کرده اتاق پذیرایی را بشکند گلایه آمیز ادامه داد:
_اصلا فکر نمی کردم یه روزی بیاد که شما مهمان ما باشید.
_قبول نداری کوه به کوه نمی رسه؟!
_محمود خشک و ناخرسند زیر لب نجوا گونه گفت:
_ولی در شرایط نا جوری همدیگر رو دیدیم.
صفورا برای رد کردن حرف محود موقرانه دستش را تکان داد,محمود ساکت شد.
*************
اون شب که دخترم بد حال بود و دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمی آمد پشت در اتقش روی نیمکت راهروی بیمارستان که نشسته بودم یه حال عجیبی بهم دست داد واقعا حال عجیبی بود نفهمیدم که چه جوری شد که یه دفعه صورت غزاله رو دیدم,یه چیزی شبیه دانه اشک کنار صورت اون نشسته,خیلی شفاف بود یه دفه باز شد عین به دریای صاف و زلال همه جا رو گرفت,تو اون دریا افتاده بودم حالاام که تعریف می کنم خنکی ,نرمی و بوی اون دریا رو دوباره می فهمم,ت. اون دریا هیچ کسی نبود,هیچ کسی,سبک سبک شده بودم.نکمی دونم چی شد, خیال کردم تمام رگ و ریشه قلبمو یکی برید,اون وقت قلبمو گذاشت تو دستام می تر سیدم,می خواستم فریاد بزنم نمی تونستم,خیلی دور یه جایی که به سختی می تونستم اونجا رو ببینم ثریا و غزاله رو دیدم.یه جور لباس پوشیده بودن,موهاشون یه رنگ و هم اندازه بود.صورتاشونم یه شکل بود,فقط چشماشون با هم فرق می کرد,هر دوتاشون گریه می کردن,صدای گریه هاشون به هم گره خورده بود.
صفورا ساکت شد.
حالت خستگی شدیدی روی چهره اش سنگینی کرد,کند و کم صدا ادامه داد:
_آقای ارژنگ هر چی گفتم امانت بمونه پیش شما فقط من بدونم و شما و خدا تو حال خواب خودمم گریه می کردم خیلی گریه کردم.داشتم از حال می رفتم. نمی دونم خودم, یا یکی دیگه بو یه صدا بود آره یه صدا,التماس می کرد و شفای ثریا رو از خدا می خواست.
اون شب مرادمو گرفتم,دخترم سلامت از روی تختخواب نا خوشی بلند شد.
صفورا راضی و خرسند با حالی خلسه وار به پشتی صندلی تکیه زد و با لحن و حالتی که به جای حرف زدن بیشتر شبیه خواندن شعر لطیف و راز گونه بود نجوا کرد.
_دل نازکتر از برگ گل غزاله اگر در آتشی که خواسته یا نا خواسته بر پا شده بود خاکستر می شد چه می کردم؟اون دنیا چه جوابی داشتم که بگم.
این آتشو ممن به پا کرده بودم حالا هر چی بود تمام شد اگه عمری باشه بعد از زمستان و نوروز بر می گردم سر زندگی خودم محمود بغض کرده و غم زده پرسید:
_ثریا واقعا دچار فراموشی شده؟
صفورا ساکت ماند به در بسته شده اتاق پذیرایی خیره شد وبا خنده گفت:
_نیامدن؟نمی خوای صداشون کنی
محمود سکوت کرد صفورا دوباره نگاهش را روی در بسته گردش داد
_نمی خوام تنهایی باهات حرف بزنم,باید اونا باشن من آمدم خواستگاری.برای عروسم نشان آوردم هر چه باشه اسم فرخ دهدشتی روی من هم هست می تونم جای مادر فریدون حرف بزنم.
صفورا گره بسته پارچه هی را باز کرد محمود بغض کرده چشم هایش را بست پژواک صدای کم قوت و مرتعش مادر فریدون را شنید.
_محمود تا حالا برای فریدون پدری کردی بازم بپاش وایسا.
در فضایی کم نور و مه گرفته دست های لاغر,استخوانی و کم جان پیرزن را می دید که به سختی و همراه ناله کردن گره بسته را به دستش می دهد.
_«بیا محمود اینا نشان و سرگیسی و رونمای خودمه امانت بمانه پیشت برای عروس فریدون,فرخ لیاقت نداشت.»
صدای شاد و خرسند صفورا روی یادهای گذشته پرده کشید.
_من برای پسرم آمدم خواستگاری,چرا خونه شما اینجوری ساکته.
محمود به شدت تکان خورد قبل از آنکه جواب صفورا را بدهد بی اراده دستش را به سمت پاکت نیمه پر سیگار دراز کرد صفورا گره بسته را روی زانوهایش تخت کرد گردنبند قلت دار قلمکاری شده را روی کف دستش پهن کرد حلقه گوشواره هایی را که طرحی کشکول مانند داشت میان انگشتانش نگاه داشت.
_بگو عروسم و مادرش بیان اینجا.
بغض سنگینی میان صدای صفورا پیدا شد,محمود شکسته دل با نگاهی اشک آلود به صفورا نگاه کرد صفورا گردنبند و گوشواره ها را روی پارچه گذاشت و گله مند گفت:
_محمود با اون حرفهایی که فریدون برام گفت با اون چیزایی که ای بگی نگی یادمه تعجب می کردم که چرا سراغی از فریدون نمی گرفتی.
_من از فریدون دست نکشیدم ,دنبالش آمدم,فرخ پاهامو قطع کرد,خیلی با هام سر و سنگین حرف زد خردم کرد,جوری ام خرد شدم که واقعا پاهام یاری نکرد بلند بشم.
_فریدون آمد خونه!چرا بیرونش کردی؟
_نباید این کارو می کردم؟
_نه,اون شبی که بیرونش کردی فریدون واقعا تنها بود.
_من احتیاج نداشتم اون با فریب دادن پدرش برای من و خانواده ام...
محمود سکوت کرد.
صفورا برای تغییر دادن مسیر حرف گردنبند و گوشواره ها را دوباره میان پارچه گذاشت گوشه های پارچه را گره زد گره بسته را دوباره میان کیفش گذاشت از روی مبل نیم خیز شد.
_نمی خوام اونا اینجا باشن,من می تونم برم ازشون خواهش کنم بیان.
_می رم صداشون می کنم.
در حالی که محمود برای خارج شدن از اتاق پذیرایی روی مبلی که نشسته بود نیم خیز می شد صفورا با لحنی محکم و موقر گفت:
_خواهش می کنم بشین محمود.
محمود نگاهش را ازطروی گل های قالی رها کرد صفورا ادامه داد:
_محمود من برای پسرم آمدم خواستگاری دخترت,قبول می کنی یا باید دست خالی برگردم؟
محمود بهت زده به نقطه ای نا معلوم خیره شد صفورا با همان لحن و حالت مطمئن و موقر ادامه داد:
اگه دلت اون گوشه آخر آخرش اینو می خواد مردانه بگو قبول.
حتما الهی بهت گفته که فردا فریدونو از بیمارستان میبره خونه خودش.
_به الهی چی بگم؟
_بزار برم اونا رو صدا کنم.
_جواب منو ندادی؟
_توام جواب منو ندادی!
_ثریا واقعا دچار فراموشی شده؟
_باور نمی کنم.
_باور کن.
_باشه باور می کنم.
_قبول می کنی دختر تو بشه عروس صفورا دهدشتی؟
_آره
یک دانه اشک گوشه چشمان صفورا پیدا شد,روی مردمک چشمان صفورا تصویر پرهای گل خزان زده کوکب نقاشی شد بی صدا و بی کلمه با خودش گفت:
_ثریا تو از مادرت عاشق تری...
روی پرده های خیال محمود نقش چشمهای شیرین پرده نشین نقاشی شد صدای قدم های نیره و غزاله بلور سکوت اتاق را شکست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani غزاله طیبه امیرجهادی داستان نوشته ها 105

Similar threads

بالا