abdolghani
عضو فعال داستان
غزاله
نویسنده : نصرت الله بابایی
چشمهایش را بست بازویش را به لبه پنجره اتومبیل تکیه داد صورتش را روی ساعد و بازوی دست راستش گذاشت نرمه نسیمی که از روی درختان تازه به برگ نشسته باغهای هر دو طرف کوچه باغ میگذشت موهای لخت و کم پشت روی سرش را به بازی گرفت دمسردی دلچسب نسیم گونه های پریده رنگش را نوازش داد.
آرام و نرم نفس میکشید بوی آشنا و خاطره انگیز باغ بوی علفهای شبنم زده که سالیان سال گم کرده بود پشت لب و کناره پره های بینی اش گردش میکرد حال خنده ای بی صدا روی چهره اش نشست.
فیروزی نگاهش کرد پیش نگاه مهربان و صمیمی فیروزی صورت دهدشتی حال چهره کودکی را نشان میداد که معصوم و آرام روی زانوهای مادرش سر نهاده باشد.در ذهن و خیال فیروزی مردی که روی صندلی اتومبیل و کنارش نشسته بود دیگر آن مدیر عبوس سختگیر و بدقلق ماههای گذشته نبود با دیدن چهره آرام دهدشتی نوعی احساس همبستگی حالت محبتی احترام امیز در ذهن فیروزی جوشید برای اولین بار احساس کرد دره عمیق و تاریکی که همیشه میان خودش و دهدشتی فاصله ایجاد میکرد از میان رفته است حالت بیزاری و احساس نفرتی که در گذشته با دیدن حرکات تند و عصبی دهدشتی در ذهنش جان میگرفت بی رنگ و محو شده بود.بی صدا و سرزنش آلود با خودش حرف میزد.
-آدم حسابی چرا بیخودی از این بیچاره بدت می آمد خوب نگاش کن عین یک بچه آدمیزاد ساکت و اروم چشماشو بسته و راحت راحت خوابیده حتما این باباام مثل تمام آدمای روی زمین یه دردی غصه ای چیزی داره که سگرمه هاش تو همه ترو قهراشم ای بگی نگی همچین پرملات و غلی نیستش که ماها بهش میگیم سرکه فروش.
نهر آبی که در عرض کوچه باغ میگذشت توجه فیروزی را جلب کرد بعد از کم کردن سرعت اتومبیل چند لحظه آنرا متوقف کرد تا برای گذشتن از روی آب راه مناسبی پیدا کند آب با قوت حرکت میکرد فیروزی دل چرکین نگران و ناراضی به حرکت پر شتاب آب میان نهر نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا بیا و درستش کن بیگدار بزنیم به آب و این ابولهول میان جوب آب نفس بر بشه چکار کنیم؟جواب آقارو چی بدیم؟اهای آقا آبه میخوای بشی خرمگس معرکه؟کجاها بودی که حالا سر راه ما سبز شدی؟
فیروزی دوباره به چهره ارام و خواب زده دهدشتی نگاه کرد خنده بیصدایی روی صورتش نشست آرام و آهسته در اتومبیل را باز کرد پیاده شد لنگر در را گرفت که بسته نشود.
دهدشتی سرش را از روی ساعد و بازویش برداشت تعجب زده بجای خالی فیروزی نگاه کرد.
فیروزی...؟!
بله اقا.
فیروزی در حالیکه به سمت پنجره طرف دهدشتی میرفت دستش را از دستگیره در اتومبیل کنار کشید .قرار گرفتن اتومبیل در جاییکه عرض کوچه باغ شیب تندی داشت باعث شد که در رها شده با ضربت و صدایی خشک بسته شود قبل از آنکه فیروزی را کنار پنجره ببیند با نگرانی و حالت نیمه خشمگینی پرسید:فیروزی رفتی پایین گرگم به هوا بازی کنی؟
فیروزی در حالیکه دقت میکرد پایش روی علفهای مرطوب اطراف نهر آب لیز نخورد دستش رابه گلگیر و سپر اتومبیل تکیه داد و برای پیدا کردن ساده ترین جمله ای که بتواند علت پیاده شدن خودش را توجیه کند کلمه ها را سبک سنگین کرد دهدشتی دوباره پرسید:داری چیکار میکنی؟برای چی پیاده شدی؟
فیروزی روبروی پنجره ایستاد دهدشتی عصبی و ناراضی نگاهش کرد.
ماشین عیب پیدا کرده؟
نه آقا.
پس چی؟
پیاده شدم نگاه کنم ببینم چه جوری باید ماشینو از تو آب رد کنم آبه خیلی تنده جوبشم باید گود باشه.
دهدشتی گردن کشید نگاهش روی آب و گل و لایی که در دو طرف نهر کپه شده بود گردش کرد.
خیلی خب هر کاری میخوای بکنی بکن فقط زودتر راه بیفت بریم خیلی خسته ام.
فیروزی به سمت راه اب زیر دیوار حرکت کرد روی دیوار چنبه ای کوتاه را سرشاخه های خشک و چوب درختچه های خاردار پوشانده بود.
زیر دیوار ایستاد پا بلندی کرد تا یکی از چوبهای باریک سر دیوار را پایین بیاورد.
نگاه فرخ مسیر حرکت دستهای فیروزی را تعقیب کرد .روی دیوار لابلای سرشاخه های خشک و خاردار ترکه های بلند و بهم پیچ خورده نسترن گل ریزی پنجه زده بود دیدن غنچه های لب قرمز کپه گل نسترن آتشی لابلای برگهای دندانه دار سبزرنگ خیالش را به گذشته ها برد بجای فیروزی خودش را میدید فرخ جوان شاداب و سرزنده پیش نگاه خیالش به طرف دیوار میرفت یادش آمد:
ایستاد اطراف خودش را نگاه کرد کوچه باغ خلوت بود چند بار نفس عمیق کشید ضربانهای تند قلبش ارامتر شد .دلهره همراه ترسی لذتبخش اما ناشناخته میان قفسه سینه اش چنگ می انداخت حرارتی تند و تب آلود میان رگها و زیر پوست تنش میخزید دهانش خشک شده بود تشنگی گلویش را فشار میداد صدای حرکت پر شتاب آبی را که از میان نهر حاشیه کوچه باغ میگذشت شنید.
روی مسیر باریک و خاکی وسط کوچه باغ که هر دو سمت آنرا علفهای سبز و ترد خودرو پوشش داده بود براه افتاد.جاییکه آب از محل راه اب زیر دیوار گلی و کوتاه خارج میشد روی تله سنگ سیاه رنگی ایستاد.
منبع : www.forum.98ia.com
نویسنده : نصرت الله بابایی
چشمهایش را بست بازویش را به لبه پنجره اتومبیل تکیه داد صورتش را روی ساعد و بازوی دست راستش گذاشت نرمه نسیمی که از روی درختان تازه به برگ نشسته باغهای هر دو طرف کوچه باغ میگذشت موهای لخت و کم پشت روی سرش را به بازی گرفت دمسردی دلچسب نسیم گونه های پریده رنگش را نوازش داد.
آرام و نرم نفس میکشید بوی آشنا و خاطره انگیز باغ بوی علفهای شبنم زده که سالیان سال گم کرده بود پشت لب و کناره پره های بینی اش گردش میکرد حال خنده ای بی صدا روی چهره اش نشست.
فیروزی نگاهش کرد پیش نگاه مهربان و صمیمی فیروزی صورت دهدشتی حال چهره کودکی را نشان میداد که معصوم و آرام روی زانوهای مادرش سر نهاده باشد.در ذهن و خیال فیروزی مردی که روی صندلی اتومبیل و کنارش نشسته بود دیگر آن مدیر عبوس سختگیر و بدقلق ماههای گذشته نبود با دیدن چهره آرام دهدشتی نوعی احساس همبستگی حالت محبتی احترام امیز در ذهن فیروزی جوشید برای اولین بار احساس کرد دره عمیق و تاریکی که همیشه میان خودش و دهدشتی فاصله ایجاد میکرد از میان رفته است حالت بیزاری و احساس نفرتی که در گذشته با دیدن حرکات تند و عصبی دهدشتی در ذهنش جان میگرفت بی رنگ و محو شده بود.بی صدا و سرزنش آلود با خودش حرف میزد.
-آدم حسابی چرا بیخودی از این بیچاره بدت می آمد خوب نگاش کن عین یک بچه آدمیزاد ساکت و اروم چشماشو بسته و راحت راحت خوابیده حتما این باباام مثل تمام آدمای روی زمین یه دردی غصه ای چیزی داره که سگرمه هاش تو همه ترو قهراشم ای بگی نگی همچین پرملات و غلی نیستش که ماها بهش میگیم سرکه فروش.
نهر آبی که در عرض کوچه باغ میگذشت توجه فیروزی را جلب کرد بعد از کم کردن سرعت اتومبیل چند لحظه آنرا متوقف کرد تا برای گذشتن از روی آب راه مناسبی پیدا کند آب با قوت حرکت میکرد فیروزی دل چرکین نگران و ناراضی به حرکت پر شتاب آب میان نهر نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا بیا و درستش کن بیگدار بزنیم به آب و این ابولهول میان جوب آب نفس بر بشه چکار کنیم؟جواب آقارو چی بدیم؟اهای آقا آبه میخوای بشی خرمگس معرکه؟کجاها بودی که حالا سر راه ما سبز شدی؟
فیروزی دوباره به چهره ارام و خواب زده دهدشتی نگاه کرد خنده بیصدایی روی صورتش نشست آرام و آهسته در اتومبیل را باز کرد پیاده شد لنگر در را گرفت که بسته نشود.
دهدشتی سرش را از روی ساعد و بازویش برداشت تعجب زده بجای خالی فیروزی نگاه کرد.
فیروزی...؟!
بله اقا.
فیروزی در حالیکه به سمت پنجره طرف دهدشتی میرفت دستش را از دستگیره در اتومبیل کنار کشید .قرار گرفتن اتومبیل در جاییکه عرض کوچه باغ شیب تندی داشت باعث شد که در رها شده با ضربت و صدایی خشک بسته شود قبل از آنکه فیروزی را کنار پنجره ببیند با نگرانی و حالت نیمه خشمگینی پرسید:فیروزی رفتی پایین گرگم به هوا بازی کنی؟
فیروزی در حالیکه دقت میکرد پایش روی علفهای مرطوب اطراف نهر آب لیز نخورد دستش رابه گلگیر و سپر اتومبیل تکیه داد و برای پیدا کردن ساده ترین جمله ای که بتواند علت پیاده شدن خودش را توجیه کند کلمه ها را سبک سنگین کرد دهدشتی دوباره پرسید:داری چیکار میکنی؟برای چی پیاده شدی؟
فیروزی روبروی پنجره ایستاد دهدشتی عصبی و ناراضی نگاهش کرد.
ماشین عیب پیدا کرده؟
نه آقا.
پس چی؟
پیاده شدم نگاه کنم ببینم چه جوری باید ماشینو از تو آب رد کنم آبه خیلی تنده جوبشم باید گود باشه.
دهدشتی گردن کشید نگاهش روی آب و گل و لایی که در دو طرف نهر کپه شده بود گردش کرد.
خیلی خب هر کاری میخوای بکنی بکن فقط زودتر راه بیفت بریم خیلی خسته ام.
فیروزی به سمت راه اب زیر دیوار حرکت کرد روی دیوار چنبه ای کوتاه را سرشاخه های خشک و چوب درختچه های خاردار پوشانده بود.
زیر دیوار ایستاد پا بلندی کرد تا یکی از چوبهای باریک سر دیوار را پایین بیاورد.
نگاه فرخ مسیر حرکت دستهای فیروزی را تعقیب کرد .روی دیوار لابلای سرشاخه های خشک و خاردار ترکه های بلند و بهم پیچ خورده نسترن گل ریزی پنجه زده بود دیدن غنچه های لب قرمز کپه گل نسترن آتشی لابلای برگهای دندانه دار سبزرنگ خیالش را به گذشته ها برد بجای فیروزی خودش را میدید فرخ جوان شاداب و سرزنده پیش نگاه خیالش به طرف دیوار میرفت یادش آمد:
ایستاد اطراف خودش را نگاه کرد کوچه باغ خلوت بود چند بار نفس عمیق کشید ضربانهای تند قلبش ارامتر شد .دلهره همراه ترسی لذتبخش اما ناشناخته میان قفسه سینه اش چنگ می انداخت حرارتی تند و تب آلود میان رگها و زیر پوست تنش میخزید دهانش خشک شده بود تشنگی گلویش را فشار میداد صدای حرکت پر شتاب آبی را که از میان نهر حاشیه کوچه باغ میگذشت شنید.
روی مسیر باریک و خاکی وسط کوچه باغ که هر دو سمت آنرا علفهای سبز و ترد خودرو پوشش داده بود براه افتاد.جاییکه آب از محل راه اب زیر دیوار گلی و کوتاه خارج میشد روی تله سنگ سیاه رنگی ایستاد.
منبع : www.forum.98ia.com