غزاله نصرت ا....بابایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
غزاله
نویسنده : نصرت الله بابایی

چشمهایش را بست بازویش را به لبه پنجره اتومبیل تکیه داد صورتش را روی ساعد و بازوی دست راستش گذاشت نرمه نسیمی که از روی درختان تازه به برگ نشسته باغهای هر دو طرف کوچه باغ میگذشت موهای لخت و کم پشت روی سرش را به بازی گرفت دمسردی دلچسب نسیم گونه های پریده رنگش را نوازش داد.
آرام و نرم نفس میکشید بوی آشنا و خاطره انگیز باغ بوی علفهای شبنم زده که سالیان سال گم کرده بود پشت لب و کناره پره های بینی اش گردش میکرد حال خنده ای بی صدا روی چهره اش نشست.
فیروزی نگاهش کرد پیش نگاه مهربان و صمیمی فیروزی صورت دهدشتی حال چهره کودکی را نشان میداد که معصوم و آرام روی زانوهای مادرش سر نهاده باشد.در ذهن و خیال فیروزی مردی که روی صندلی اتومبیل و کنارش نشسته بود دیگر آن مدیر عبوس سختگیر و بدقلق ماههای گذشته نبود با دیدن چهره آرام دهدشتی نوعی احساس همبستگی حالت محبتی احترام امیز در ذهن فیروزی جوشید برای اولین بار احساس کرد دره عمیق و تاریکی که همیشه میان خودش و دهدشتی فاصله ایجاد میکرد از میان رفته است حالت بیزاری و احساس نفرتی که در گذشته با دیدن حرکات تند و عصبی دهدشتی در ذهنش جان میگرفت بی رنگ و محو شده بود.بی صدا و سرزنش آلود با خودش حرف میزد.
-آدم حسابی چرا بیخودی از این بیچاره بدت می آمد خوب نگاش کن عین یک بچه آدمیزاد ساکت و اروم چشماشو بسته و راحت راحت خوابیده حتما این باباام مثل تمام آدمای روی زمین یه دردی غصه ای چیزی داره که سگرمه هاش تو همه ترو قهراشم ای بگی نگی همچین پرملات و غلی نیستش که ماها بهش میگیم سرکه فروش.
نهر آبی که در عرض کوچه باغ میگذشت توجه فیروزی را جلب کرد بعد از کم کردن سرعت اتومبیل چند لحظه آنرا متوقف کرد تا برای گذشتن از روی آب راه مناسبی پیدا کند آب با قوت حرکت میکرد فیروزی دل چرکین نگران و ناراضی به حرکت پر شتاب آب میان نهر نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا بیا و درستش کن بیگدار بزنیم به آب و این ابولهول میان جوب آب نفس بر بشه چکار کنیم؟جواب آقارو چی بدیم؟اهای آقا آبه میخوای بشی خرمگس معرکه؟کجاها بودی که حالا سر راه ما سبز شدی؟
فیروزی دوباره به چهره ارام و خواب زده دهدشتی نگاه کرد خنده بیصدایی روی صورتش نشست آرام و آهسته در اتومبیل را باز کرد پیاده شد لنگر در را گرفت که بسته نشود.
دهدشتی سرش را از روی ساعد و بازویش برداشت تعجب زده بجای خالی فیروزی نگاه کرد.
فیروزی...؟!
بله اقا.
فیروزی در حالیکه به سمت پنجره طرف دهدشتی میرفت دستش را از دستگیره در اتومبیل کنار کشید .قرار گرفتن اتومبیل در جاییکه عرض کوچه باغ شیب تندی داشت باعث شد که در رها شده با ضربت و صدایی خشک بسته شود قبل از آنکه فیروزی را کنار پنجره ببیند با نگرانی و حالت نیمه خشمگینی پرسید:فیروزی رفتی پایین گرگم به هوا بازی کنی؟
فیروزی در حالیکه دقت میکرد پایش روی علفهای مرطوب اطراف نهر آب لیز نخورد دستش رابه گلگیر و سپر اتومبیل تکیه داد و برای پیدا کردن ساده ترین جمله ای که بتواند علت پیاده شدن خودش را توجیه کند کلمه ها را سبک سنگین کرد دهدشتی دوباره پرسید:داری چیکار میکنی؟برای چی پیاده شدی؟
فیروزی روبروی پنجره ایستاد دهدشتی عصبی و ناراضی نگاهش کرد.
ماشین عیب پیدا کرده؟
نه آقا.
پس چی؟
پیاده شدم نگاه کنم ببینم چه جوری باید ماشینو از تو آب رد کنم آبه خیلی تنده جوبشم باید گود باشه.
دهدشتی گردن کشید نگاهش روی آب و گل و لایی که در دو طرف نهر کپه شده بود گردش کرد.
خیلی خب هر کاری میخوای بکنی بکن فقط زودتر راه بیفت بریم خیلی خسته ام.
فیروزی به سمت راه اب زیر دیوار حرکت کرد روی دیوار چنبه ای کوتاه را سرشاخه های خشک و چوب درختچه های خاردار پوشانده بود.
زیر دیوار ایستاد پا بلندی کرد تا یکی از چوبهای باریک سر دیوار را پایین بیاورد.
نگاه فرخ مسیر حرکت دستهای فیروزی را تعقیب کرد .روی دیوار لابلای سرشاخه های خشک و خاردار ترکه های بلند و بهم پیچ خورده نسترن گل ریزی پنجه زده بود دیدن غنچه های لب قرمز کپه گل نسترن آتشی لابلای برگهای دندانه دار سبزرنگ خیالش را به گذشته ها برد بجای فیروزی خودش را میدید فرخ جوان شاداب و سرزنده پیش نگاه خیالش به طرف دیوار میرفت یادش آمد:
ایستاد اطراف خودش را نگاه کرد کوچه باغ خلوت بود چند بار نفس عمیق کشید ضربانهای تند قلبش ارامتر شد .دلهره همراه ترسی لذتبخش اما ناشناخته میان قفسه سینه اش چنگ می انداخت حرارتی تند و تب آلود میان رگها و زیر پوست تنش میخزید دهانش خشک شده بود تشنگی گلویش را فشار میداد صدای حرکت پر شتاب آبی را که از میان نهر حاشیه کوچه باغ میگذشت شنید.
روی مسیر باریک و خاکی وسط کوچه باغ که هر دو سمت آنرا علفهای سبز و ترد خودرو پوشش داده بود براه افتاد.جاییکه آب از محل راه اب زیر دیوار گلی و کوتاه خارج میشد روی تله سنگ سیاه رنگی ایستاد.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آرام و با دقت زانوهای شلوار اتو کرده اش را بالا کشید خم شد که بنشیند چند قطره اب روی کفشها ساق جوراب و پاکتی شلوارش افتاد.از نهر آب فاصله گرفت خط اتوی شلوارش را مرتب کرد دوباره براه افتاد.با قدمهای بلند و کشیده فاصله راه اب تا در چوبی باغ را طی کرد مقابل در باغ ایستاد به خوشه های گل نسترن رونده ای که روی دیوارهای هر دو طرف در چوبی باغ پنجه زده بودند نگاه کرد.روی پنجه پا بلند شد یک خوشه از گلهای نیم خفته نسترن آتشی را چید خارهای سبز جوان و کم زهر نسترن سر انگشتان و کف دستش را ازار داد درد و سوزشی پر قوت روی انگشتانش تیر کشید.
بی اراده و با حرکنی تند و شتاب زده دستهایش را نگاه کرد خندید.به نهر آب چشم دوخت فیروزی با چوب بلندی که از لای سرشاخهای خشک شده روی دیوار بیرون کشیده بود عمق آب نهر را اندازه گرفت گرد و خاکی را که روی موها و لباسش موقع کشیدن چوب از روی دیوار ریخته شده بود پاک کرد.دهدشتی شوخی آمیز پرسید:فیروزی داری سد میسازی؟
خندید چوب را روی زمین انداخت سوار اتومبیل شد.وقتی روی صندلی نشست با دقت خارهایی را که به کف دستش فرو رفته بود بیرون کشید از جای نیش خارها لکه های کوچک و کم نمود خون بیرون زد.
فرخ دوباره و بی اراده به دستهایش خودش نگاه کرد یادش آمد:
روی آستین پیراهن سفیدش نزدیک دکمه سردست یک لکه ریز قرمز جا مانده بود.
نفهمیدم آقا چوبه تیغ داره بی هوا گرفتمش کشیدمش پایین تیغاش رفت کف دستم.
از جای اونا خون زده بیرون میسوزه؟نه؟
ای...یه کمی.
دهدشتی باز هم به دستهای فیروزی نگاه کرد فیروزی فرمان اتومبیل را بسمت چپ گردش داد.
خیال خودتونو ناراحت نکنین آقا چیز مهمی نیستش آه اینه ها پاک شد رفت .فیروزی اتومبیل را حرکت داد.وقتیکه میخواست از نهر آب بگذرد چرخهای اتومبیل را به سمتی هدایت کرد که از راه اب زیر دیوار فاصله داشته باشد با دقت از میان اب اتومبیل را عبور داد دهدشتی پرسید:دستت خوب شد؟
فیروزی تشکر آمیز نگاه کرد برای اولین بار بود که میشنید دهدشتی با مهربانی و صداقت از حالش جویا میشود.خندید.
فدای سرتون اقاجان زخمش جوری نیست که قابل باشه شما مرحمت دارین.
دهدشتی خاطره آمیز نفس بلندی کشید و با لحنی مهربان و همدل گفت:دقیقا میتونم حس کنم که سوزشش چیجوریه میدونی چرا؟
در ذهن فیروزی لحن صمیمی و حال مهربان چهره دهدشتی باقیمانده های فاصله ای را که میان خودش و دهدشتی احساس میکرد از میان برداشت محبت امیز جواب داد:شاید میان گلخانه یا توی باغچه دست خودتانم تیغ رفته باشه.آخه میگن شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
فیروزی خرده برگهای خشک و خاشاکی را که پشت گردن و گوشهایش افتاده بود پاک کرد و با همان لحن مهربان و صمیمی ادامه داد:سرتونو درد نیارم آقا میخوام یه تعریفی بکنم اجازه میفرمایین؟
بگو؟
خدمت اقای خودم عرض کنم یه محسن سیبیل نامی بودش که روزای دوشنبه بعدازظهر می آمد میان محله ما زیر سایه درختا معرکه میگرفت نه خیال کنید مار و افعی و موش خرما و از این جور چیزا نشان میداد نه شعر میخواند نقل و داستان میگفت دو دفعه خیلی ام که حدت میکرد سه دفعه دوران میزد.
بعدش.
اقایی که شما باشین هر دفعه که سینی شو میگرفت رو دستش و شروع میکرد به دوران زدن یه اوازی میخواند...
یادش بخر شما که فرمودین از درد نیش تیغ و و خار خبر دارین یاد حرف محسن سیبیل افتادم وقتی که میخواست دوران بزنه اولش میگفت ای خلق الله کیسه بیماری درد بدیه خدا کیسه بیمارتان نکنه آهای آدمای کیسه بیمار شماها میدونین محسن سبیل چی میگه آخه...
فیروزی بدون توجه به موقعیتی که داشت در حالیکه نگاهش را میان کوچه باغ یله کرده بود زمزمه کرد:شکسته استخوان داند بهای...مومیایی را...
نمیدونستم صدای قشنگی داری.
فیروزی خجالت زده سرش را پایین انداخت دهدشتی زیر لب کلماتی را که شنیده بود تکرار کرد.
شکسته استخوان داند بهای...مومیایی را...
ای آقا ما جماعت باید فکر نان بکنیم دل و دماغ آواز خواندن برامون نمونده جوونیام ای بگی نگی یه نیمچه صدایی داشتم ولی حالا زندگی حسابی خفه گیرمون کرده.
همه همینطوریم بالاخره درست میشه سختی تو یه خانه است به امید خدا اونم درست میشه یه دفعه دیگه بخونش؟
فیروزی ذوق زده و خوشحال پرسید:سربه سرمون میذارین آقا؟
نه جدی گفتم هم صدات خوبه هم حرفی که از زبان اون معرکه گیره گفتی حرفه نابیه قضیه خانه جدیه جدیه از او بابت اصلا نگران نباش.
فیروزی بدون آنکه دهدشتی صدایش را بشنود لبهایش را حرکت داد لبهایش را حرکت داد فرخ با لحن کشیده و حالتی پرسشگرانه گفت:شکسته استخوان داند بهای مومیایی را .بلندتر بخوان.
ببخشید...آقا به باطن مرتضی علی نه میخوام جلو رو شما پوستین دوزی بکنم نه میخوام چه جوری بگم؟یعنی خدای ناکرده تو کارتون دخالت بکنم یه چند وقتیه که حالتان بکل عوض شده ببخشیدا چه جوری بگم...یه خورده ای بگی نگی صورتتان غصه دار شده عوضش خیلی با صفا شدین علی الخصوص که فرمایشهایتان زمین تا آسما توفیر کرده به باطن مرتضی علی بخاطر قضیه خانه این حرفهارو نمیگم.
حرف زدنم بد شده یا...؟
فیروزی با عجله حرف دهدشتی را قطع کرد و با لحنی پوزشخواه و خجالت زده ادامه داد:آقا شما از اولشم خوب بودین فقط ای بگی نگی یه خورده عصبانی میشدید و پاری وقتا داد و بیداد میکردین و یه کمی ام ...ای...
سخت گیری میکردم؟
خب حقم دارین اگه ماها درست درمان کار نکنیم چه جوری بگم کارای شرکت زمین میمانه نمیمانه اقا؟
میخوای بگی عصبانی شدن من کارای شرکت رو جمع و جور میکنه؟اینطور خیال میکنی؟
فیروزی ساکت ماند اتومبیل از کوچه باغ وارد کوچه پهنی شد فرخ سیگارش را روشن کرد و پرسید:تمام او چیزایی رو که سفارش داده بودم خریدی؟
بله اقا همه رو خریدم خاطر جمع باشین دو دفعه قلم به قلم اونارو تیک زدم.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرخ به سرفه افتاد سیگار روشن به نیمه رسیده را میان جای سیگاری له کرد جا سیگاری کشو مانند را بست از لای شیار باریک اطراف جا سیگاری دود کم جان و بی رمقی خارج شد.
بوی ازار دهنده سیگار نیمه خاموش که میان هوای بارانی بیشتر احساس میشد فیروزی را آزار میداد تصمیم گرفت شیشه پنجره سمت خودش را پایین بیاورد .اما پشیمان شد اتومبیل به کمر کوچه رسید دهدشتی و فیروزی ساکت وبی صدا چشم دوخته بودند روی کف کوچه ساختمانهای دو طرف کوچه با دو حالت و نمای متفاوت روبروی هم قد کشیده بودند ساختمانهایی تازه ساز چند طبقه با نماهای سنگی و آجری و خانه های قدیمی شیروانی دار یک طبقه دیوار خانه های قدیمی را ورقه ضخیم کاه گل که روی بیشتر دیوارها طبله کرده بود پوشش میداد.درهای چوبی دو لختی طاق نماهای آجری که بالای سر درها ایستاده بودند همانند دهانی باز مانده از گذشته ها حرف میزدند پشت دیوارهای کاه گلی درختان بلند بالای سرو و کاج جمال فروشی میکردند دیوار یکی از خانه های کمر کوچه را خراب کرده بودند داخل حیاط مشجر پشتدیوار خراب شده زیر سایه سار درختان سرو و کاج چند درخت کهنسال شاتوت با شاخه های قطور و درهم تاب خورده برگهای زبر و دندانه دارشان را بهم گره زده بودند فیروزی بخاطر کپه آجرهای ریخته شده کنار دیوار مجبور شد سرعت اتومبیل را کم کند و با احتیاط از کنار آجرها بگذرد فرخ با صدای ارام و لحنی که شنیدنش برای فیروزی تعجب آور بود گفت:فیروزی یه کمی صبر کن؟
فیروزی بهت زده پرسید:چکار کنم اقا!میخواهید تشریف ببرید سر ساختمان؟
اون طرف آجرا ترمز کن.
کار تعطیله آقا!وایسم؟
فرخ با حرکت دادن سر جواب فیروزی را داد
فیروزی اتومبیل را از کنار آجرها گذراند برای پیدا کردن جای مناسبی که بتواند اتومبیل را متوقف کند که بصورتی ذهنی عرض کوچه را اندازه گرفت!
جلوتر نرو همین دست راست ترمز کن...
فیروزی کنار دیوار کاه گلی نیمه فرو ریخته اتومبیل را متوقف کرد حیاط مشجر ساختمان درهم شکسته قدیمی حالت غربت گرفته و تنها مانده ای را نشان میداد ساختمان روی زمینی شیروانی دار وسط حیاط به صورتی نیمه مخروبه قصه جوانی های بر باد رفته او را واگو میکرد فروریختگی های حاصل از گذشت ایام زیر لایه ضخیمی از خاک و خاشاک برگهای پوسیده و بقایای پر خاکستری رنگ کبوتران صحرایی ارام و خاموش خوابیده بودند بلدوزر زرد رنگی نزدیک تنه درختان قطع شده مثل غول خسته ای که از یغما برگشته باشد زیر سایه درختان خاک گرفته شاتوتها بی صدا و خاموش به زمین چسبیده بود دهدشتی خانه شیروانی دار نیمه ویران را نشان داد:
اونجا رو نگاه کن تو اون خونه اونجا که شیروانیش افتاده بدنیا آمدم خونه ما تو شهر بود ولی بیشترش می آمدیم باغ بچه که بودم از بعد سیزده نوروز تا آخر آخرای پاییز ماندگار باغ میشدیم روزگار عجیبی بود.
فیروزی با دقت فضای سبز رنگ باغ و شیروانی قرمز فرو ریخته را زیر نظر گرفت.
چرا اینجارو خراب کردین آقا؟جای خیلی با صفاییه!حیفه درختاشو بندازین عین هو یه جنگله.
دهدشتی دلگیر و غمگین فضای سبز رنگ باغ و شیروانی فرو ریخته را زیر نظر گرفت با حالتی عصبی انگشتانش را بهم گره زد.
بد وقتی اره گذاشتم پای این درختا.
نگاه افسرده حالش را از روی درختان خاک گرفته برداشت نیمرخش را روی پنجره اتومبیل گذاشت پلکهایش را بست و با لحنی غمزده زیر لب گفت :اگه سه حتی دو ماه و نیم پیش روی این باغ معامله نکرده بودم و بلدوزری نیفتاده بود بجان درختا...واالله نمیذاشتم دست بنی بشر به یکی از تنه اونا تلنگر بنزه تا چه برسه این آهن پاره اونارو ریشه کن بکنه.
دهدشتی ساکت ماند فیروزی دو دل و مردد نگاه کرد.
میخواید تشریف ببرید تو باغ.
نه حوصله ندارم هر وقت از اینجا رد میشم خیلی دلم میگیره.
خب آقا دستور بدین کارو تعطیل کنن.دهدشتی صورتش را از روی لبه پنجره بلند کرد با حالتی درمانده و چاره خواه به چشم فیروزی خیره شد.سایه لبخند تلخی روی چهره اش نشست.
هر چی کردم نشد اونایی که تو کار خرد کردن باغ و ساختمان سازی باهاشون شریک شدم اصلا و ابدا از کار عقب نمیکشن.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نمیشه پولشونو برگردانین.
دهدشتی با حالتی درمانده و تسلیم شده سرش را تکان داد:نه پول براشون علف خرسه باغو میخوان و سومه شونم پرزوره و پشتشونم محکمه محکم .فیروزی در حالیکه جهت نگاه و صورتش بسمت باغ مانده بود اتومبیل را به راه انداخت دهدشتی مهربان و همدل دوباره به صورت فیروزی خیره شد.
توام از باغ دل نمیکنی؟بد کردم.
اتومبیل از روی جاده بسمت باغ منحرف شد .دهدشتی با عجله فرمان اتومبیل را محکم گرفت فیروزی تکان خورد.
ببخشید آقا حواسم مانده بود پیش درختای تو باغ باید همشونو قطع بکنن.
دهدشتی ساکت ماند فیروزی با مهارت اتومبیل را در مسیر پیچهای تند هدایت کرد وقتی که وارد محوطه شدند فیروزی برای بهم زدن حال سکوت زیر لب به بهانه پرسیدن نشانی گفت:درست آمدم آقا!باید بپیچم سمت چپ؟
دهدشتی جوابش را نداد فیروزی میدانچه را دور زد قبل از وارد شدن بداخل کوچه سرعت اتومبیل را کم کرد و دوباره پرسید:همینه آقا!درست آمدم؟
آره.
از کمر کوچه گذشتند درهای کهنه و قدیمی دیوارهای چنبه ای سکوتی که همراه بوی دلچسب علف تازه و کاه گل اب خورده میان کوچه باغ پرسه میزد خیال فیروزی و فرخ را دزدیده بودند.
فیروزی اتومبیل را مقابل در چوبی کهنه شده دو لختی و ماشین را متوقف کرد در حالیکه برای باز کردن در باغ از اتومبیل پیاده میشد گفت:انشاالله باید این در چوبی هم عوضش بکنین اقا.
نگاه فرخ روی ستونهای دو طرف در چوبی برای پیدا کردن خوشه های گل نسترن آتشی پرسه زد.جای گل روی جرز دیوارها خالی بود فیروزی تاب و گره سیمهای زنگ زده ای را که بوسیله آنها در باغ مهار شده بود باز کرد.دهدشتی از اتومبیل پیاده شد کنار در ایستاد و ذوق زده گفت:وقتی که در باغو درست بکنن و اینجا دیوار کشی بشه باید بدم این جرزارو ضخیمتر بسازن که بشه بالای اونا هم چراغ بزاریم همین که گل نسترن بالای چراغهای قلمه بزنیم میدم برای گلا داربستم درست بکنن قدیما رو این جرزا دو تا کپه نسترن آتشی گل ریز بودش که بهارا گلاش غوغا میکرد.
فیروزی درهای دو لختی را باز کرد دهدشتی چابک و سرزنده پشت فرمان اتومبیل نشست.
میارمش برو که در رو ببندی.
بعد از سوار شدن فیروزی فرخ اتومبیل را از جاده ای طولانی و علف گرفته عبور داد.دو طرف جاده روی حاشیه نهرهای کم عمق و دو ردیف درخت تبریزی قامت کشیده بودند باغ حالتی وحشی و دست نخورده داشت شاخ و برگ درختان باغ درهم فرو رفته بودند روی پشته نهرهای دو طرف خیابان را علفهای ساقه بلندی پوشش داده بود.
بعد از گذشتن از زیر سایه درختان تبریزی در محوطه شن ریزی شده مقابل ساختمان کهنه و قدیمی اتومبیل متوقف شد فیروزی پرسید:آقا وسایلو که گذاشتم زمین بمانم یا برگردم شما میخواید بمانید؟
دهدشتی چند لحظه متفکرانه نگاه کرد با نوک انگشت روی فرمان اتومبیل زد.
باید ببینم عمو احمد اتاق رو خوب جمع و جور کرده یا نه فکر میکنم باید برگردم شهر!
برای چی آقا؟
کار دارم شورلته روبراهه!
کاملا مرتبه حسابی دادمش سرویس عین رخش پرواز میکنه حالا شما تشریف ببرید بنشینید روی چمن من و مش مصیب و عمو احمد وسایل رو میبریم تو.
فرخ از اتومبیل پیاده شد دو دل و مردد سروع به قدم زدن کرد مرد میانه سالی که از داخل باغ بیرون آمده بود با سرعت بطرف ماشین خیز برداشت فرخ کنار فیروزی ایستاد...
فیروزی!
بله آقا.
خسته ام میخوام استراحت کنم خودت برگرد ماشینو عوض کن فردا صبح اول وقت برو خانم کهزادو از هتل بیارش مشکلی که ندارید؟
نه آقا خاطر جمع باشید شب میمانید اینجا دیگه؟
شاید بمانم.
برای خودتان کم و کسری ندارید ؟برای خوابیدن جاتون راحته؟
آره همون جای پریشبی میخوابم.
فردا تو دیگه نمیخواد بری کارگرارو بیاری به حیدری بگو با کمپرسی جمعشون کنه بیاره اگه هوا خوب بود که تو باغ کار میکنن اگه ام باران بگیره تو خانه باغ میشه کار بکنن حالا حالا اینجا کار داره که دوباره بشه باغ اسفندیار خان کهزاد.
باران شبانه بهاری تن و برگ و بار درختان را صفا داده بود رنگ و رخ سبز و سرزنده باغ میان چادر آسمانی حال و برو روی دختران نو رسیده و سایه نشین دم بخت و مراد را پیدا کرده بود نور و گرمای پر نشاط و سر به هوای آفتاب دم صبح لابلای برگهای ترد و جوان درختان گرم بوسه بازی بود روی چمن تازه واکاری شده سبزه های جوان مخمور و خواب زده شراب باران شبانه دانه های ژاله را صبوحی وار سر میکشیدند کپه های گل محمدی بوته های پا کوتاه شمشاد با سر و زلف آرایش شده حاشیه چمن نشسته بودند.
پیرمرد گلکار روی باغچه های بیضی شکل و برجسته گوشه های چمن بوته گلهای بنفشه ابلق اطلسی میان پر مینا و همیشه بهار را نشا میکرد.
دو نفر مرد جوان بالا بلند و هیکل مند درختهای مرده را با زخم تبر روی خاک میانداختند لحظه ای کوتاه و گذرا انعکاس نور آفتاب روی تیغه های براق و صیقلی تبر میان چشم فرخ نشست.
یکی از تبر زنها تیغه برش را میان گردن زخم خورده درخت قد بلند راجی نشاند نفر دوم که از درخت مرده فاصله میگرفت با صدایی بلند فریاد کشید:آهای نمانید اینجا درخت راجی خشکه تبر خورش تمام شده الانه میفته روی زمین.
درخت بی برگ و بار با صدای خشک و روح مرده روی زمین افتاد یک جفت دارکوب که تا لحظه زمین خوردن تنه درخت لبه سوراخ لانه هایشان نشسته بودند وحشت زده پرواز کردند صدای برخورد درخت باز مین پرندگانی را که لابلای برگهای درختان زنده جست و خیز میکردند آواره کرد.
صدای شکسته شدن شاخه های خشک درخت تبر خورده میان صدای پرواز و هیاهوی پرندگانی هیجان زده گم شد زن میانه سال با انگشت دارکوبهای سرگردان را نشانه گرفت.
نگاه کن.
فرخ مسیر اشاره انگشت او را تعقیب کرد.
کجارو میگی صفورا؟
اون دارکوبارو میگم دارن دنبال لانه خودشان میگردند میبینی در آشیانه اونا افتاده روی زمین .چند قدم دورتر ازجایی که تنه خشکیده درخت راجی افتاده بود یک مرغ شانه به سر تند و ریز میدوید و با حرکتهای شتاب زده از لابلای علفهای تازه و سبز دانه بر میداشت.صفورا نگاهش را بسمت شانه به سر گردش داد چند لحظه مات حیرت زده و ناباورانه تاج سر هد هد را نگاه کرد.هد هد خیز برداشت و با پرواز کوتاهی که بیشتر شبیه پریدن بود روی تنه درخت خشکیده نشست فرخ با دیدن هد هد ذوق زده و با لحن شاد و کودکانه ای فریاد کشید :اونجارو یه شانه بسر میبینیش؟
آره خیلی ساله هد هد ندیدم.
منم ندیده بودم.
صفورا جست و خیزهای هد هد را زیر نظر گرفت یکی از تبر زنها برای برداشتن تبرش بطرف درخت قطع شده رفت صدای پای مرد تبر زن هد هد را فراری داد.صفورا تا زمانیکه هد هد لابلای برگ و بار درختان ناپدید شد نگاهش را از روی پر و بال مرغ شانه بسر برنداشت تبرزنها بطرف درختهای خشکیده بادام و گیلاس رفتند.
سایه حالی متفکرانه روی صورت صفورا نشست بدون آنکه نگاهش را از مسیر مرغ شانه بسر کنار بکشد پرسید:فرخ میدونی حضرت سلیمان چی جوری میمیره؟و چه جوری مردم از مرگش خبردار میشن؟
فرخ متعجبانه نگاه کرد صفورا لبخند زد.
تعجب میکنی؟
آخه تو یه دفعه و همینطوری بی مقدمه پرسیدی منظور؟
هیچی اون شانه بسرو که دیدم یاد ماجراهای حضرت سلیمان افتادم.
صدای ضربه های پی در پی و یکنواخت تبر دوباره پرندگانی را که لابلای شاخ و برگ درختها نشست و برخاست میکردند فراری داد.صفورا از کنار کپه های گل محمدی دور شد.
نمیخوای بری سر قنات؟حوضچه اونجارو هم دادم سیمان کاری کردن.
یه کم خسته شده خیلی سرپا موندیم.
بریم بنشینیم.
براه افتادند از کنار درختهای عریان شده توت سفید گذشتند.صفورا پرسید:اینارو میخوان پیوند بزنن؟
آره.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ارام و با احتیاط از مسیر باریک سنگ چین شده روی چمن عبور کردند.زیر سایه درختان سالدیده چنار روی صندلیهای تاشو پارچه ای نشستند فرخ با نوک کفش به زمین دایره شکل و سیمانی وسط چمن ضربه زد.
باران سیمانای اینجارو دیشب حسابی سیراب کرده .صفورا خم شد دانه های شن و ماسه ای را که ساقه علفها را خوابانده بود کنار زد.
کاش اینجارو سیمان نکرده بودیم همون جوری مثل قدیم سنگچینش میکردیم بهتر نبود؟
رو سنگچین که نمیشه آب نمادرست کرد.
صدای کمر شکن شدن و افتادن درختهای مرده را شنیدند صفورا نفس بلندی کشید یادها و خاطرات گذشته پیش چشم خیالش زنده شدند.مزه می خوش و کال گیلاس روی زبانش نشست.
حیف شد اون درخت گیلاس زود رس خشک خشک شده گیلاسهای ریز و خوشمزه اش میشد میوه نوبرانه باغ یادته تا اسفندیار خان اجازه نمیداد و خودش نمی آمد زیر درخت وایسه هیچکس جرات نداشت یه دونه گیلاس اونو بچینه و بذاره دهنش سایه قامت کشیده و خوش بر بالای اسفندیار خان میان فضای درختان چنار ایستاد صفورا پژواک صدای او را شنید.
هر کی پا بذاره روی چمن با ترکه آلبالو کرچ و کبودش میکنم میخواین بیاین تاب بازی بکنین از روی اون سنگا رد بشین.
اون وقتا اینجایی که سیمان کاری شده عین تنور نانوایی سنگکی پر ریگ بود.عصر به عصر بابام وادارمون میکرد ریگهای پرت و پلا شده رو دانه دانه جمع بکنیم برشون گردونیم جای تاب بازی .رطوبت اشک روی شیشه های عینک ظریف زنانه پرده نازک بخار مانندی پهن کرد عینکش را برداشت آنرا روی میز گذاشت و بعد از چند لحظه مردد ماندن برای برداشتن دستمال کاغذی دستش را دراز کرد.
چیزی میخوای؟
میخوام عینکم. پاک کنم.
فرخ عینک را از روی میز برداشت شیشه های آنرا با دقت پاک کرد آنرا نزدیک دستهای صفورا قرار داد.
ببین تمیز شد؟
صفورا عینک را برداشت با هر دو دست دسته های او را گرفت عینک را روی چشمهایش گذاشت.وقتی که آنرا روی صورتش جابجا میکرد فرخ پیدا شدن لبخندی کم جان و غم زده ای را از میان فاصله دستهای صفورا روی صورت او دید صفورا غمزده و ناراضی گفت:عینک نداشته باشم خیلی راحت نمیتونم ببینم تو عینک نمیزنی؟
موقعیکه کار کنم حتما باید عینک بزنم نوشته های ریز را اصلا نمیتوانم بدون عینک بخوانم.
فرخ ساکت ماند صورتش را تسلیم نگاههاش کنجکاو و پرسشگر صفورا کرد.صفورا کند و با دقت نگاهش را روی خطوط پیشانی و چینهای کم نمود صورت فرخ گردش داد.
انگشت اشاره صفورا بی اراده و هم آهنگ با حال گردش چشمانش میان فضایی خالی و از دور ردپا و اثر نگاههای کند او را روی چهره فرخ نشانه گرفت.
ردپای نگاهتو نشونم میدی؟
خیلی شکسته شدی فرخ!چقدر موهات کم شده!اون وقتا موهای سرت خیلی پرپشت و سیاه بود یادمه اونا برق میزدن .صفورا چشمهایش را بست پشت پلکهای روی هم افتاده اش صورت جوانیهای فرخ را نقاشی کرد.
چند رشته موی خاکستری رنگ نزدیک گوش صفورا از زیر روسری ابریشمی خوش رنگ و نقش به شکا نیم هلال بیرون آمده بود موهای خاکستری پیش نگاه خیال فرخ رنگ عوض کرد و به شکل موهای سیاه بلند و مواج روی شانه های صفورا رها شد.رنگ سیاه تند و براق موهایی که با تابهایی کم انحنا از چهره شاداب و پر خون صفورا پشت آنها پنهان مانده بود روی سیاهی و مردمک چشم فرخ گردش کرد.
غمزده و آهسته پرسید:توام شبقو فروختی و کافور خریدیها؟
اون موهای بلند و تابدارتو میان آب کدام چشمه شستی که اونارو اینجوری خاکستری کردی؟
اگه بگم میان چشمه اشک باورت میشه؟
آره.
منم میان خون آبه ها لابلای غصه ها دست و پا زدم و اینجوری شدم که میبینی نمیدونم تو چیجوری زندگی کردی من همه اش عذاب کشیدم باورکن.
عذاب کشیدی؟آره؟همین؟نه چشمات فریاد میزنه درد هجری کشیده ام که مپرس.
آره مپرس که نمیتونم تعریف کنم نمیشه برای تعریف کردنش کلمه ندارم.
راست میگی نمیشه گذشته ها رو با کلمه تعریف بکنیم گذشته رو بذار کنار از حالا بگو حالا چی؟
وقتی دیدمت سنگینی تمام لحظه هایی که آمد و شد اونارو نفهمیده بودم یه دفعه مثل سنگینی سنگای آسیاب ده بالا جوب افتاد رو شانه هام افتاد رو تخم چشام روی قفسه سینم.
صفورا تکان خورد با خستگی پلک چشمهایش را باز و بسته کرد تصویر صورت جوانیهای فرخ مثل موجهای دایره واری که روی آب برکه ای آرام پدید آمده باشند چند لحظه روی پرده های خیالش لرزیدند.
خیال میکردی یه روزی بیاد که باز همدیگرو ببینیم؟
نمیدونم ولی چی جوری بگم همیشه تو رو میدیدم راست میگن صفورا میدیدمت باهات حرف میزدم سرت فریاد میکشیدم باهات قهر میکردم برات هدیه میخریدم.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ارام و با احتیاط از مسیر باریک سنگ چین شده روی چمن عبور کردند.زیر سایه درختان سالدیده چنار روی صندلیهای تاشو پارچه ای نشستند فرخ با نوک کفش به زمین دایره شکل و سیمانی وسط چمن ضربه زد.
باران سیمانای اینجارو دیشب حسابی سیراب کرده .صفورا خم شد دانه های شن و ماسه ای را که ساقه علفها را خوابانده بود کنار زد.
کاش اینجارو سیمان نکرده بودیم همون جوری مثل قدیم سنگچینش میکردیم بهتر نبود؟
رو سنگچین که نمیشه آب نمادرست کرد.
صدای کمر شکن شدن و افتادن درختهای مرده را شنیدند صفورا نفس بلندی کشید یادها و خاطرات گذشته پیش چشم خیالش زنده شدند.مزه می خوش و کال گیلاس روی زبانش نشست.
حیف شد اون درخت گیلاس زود رس خشک خشک شده گیلاسهای ریز و خوشمزه اش میشد میوه نوبرانه باغ یادته تا اسفندیار خان اجازه نمیداد و خودش نمی آمد زیر درخت وایسه هیچکس جرات نداشت یه دونه گیلاس اونو بچینه و بذاره دهنش سایه قامت کشیده و خوش بر بالای اسفندیار خان میان فضای درختان چنار ایستاد صفورا پژواک صدای او را شنید.
هر کی پا بذاره روی چمن با ترکه آلبالو کرچ و کبودش میکنم میخواین بیاین تاب بازی بکنین از روی اون سنگا رد بشین.
اون وقتا اینجایی که سیمان کاری شده عین تنور نانوایی سنگکی پر ریگ بود.عصر به عصر بابام وادارمون میکرد ریگهای پرت و پلا شده رو دانه دانه جمع بکنیم برشون گردونیم جای تاب بازی .رطوبت اشک روی شیشه های عینک ظریف زنانه پرده نازک بخار مانندی پهن کرد عینکش را برداشت آنرا روی میز گذاشت و بعد از چند لحظه مردد ماندن برای برداشتن دستمال کاغذی دستش را دراز کرد.
چیزی میخوای؟
میخوام عینکم. پاک کنم.
فرخ عینک را از روی میز برداشت شیشه های آنرا با دقت پاک کرد آنرا نزدیک دستهای صفورا قرار داد.
ببین تمیز شد؟
صفورا عینک را برداشت با هر دو دست دسته های او را گرفت عینک را روی چشمهایش گذاشت.وقتی که آنرا روی صورتش جابجا میکرد فرخ پیدا شدن لبخندی کم جان و غم زده ای را از میان فاصله دستهای صفورا روی صورت او دید صفورا غمزده و ناراضی گفت:عینک نداشته باشم خیلی راحت نمیتونم ببینم تو عینک نمیزنی؟
موقعیکه کار کنم حتما باید عینک بزنم نوشته های ریز را اصلا نمیتوانم بدون عینک بخوانم.
فرخ ساکت ماند صورتش را تسلیم نگاههاش کنجکاو و پرسشگر صفورا کرد.صفورا کند و با دقت نگاهش را روی خطوط پیشانی و چینهای کم نمود صورت فرخ گردش داد.
انگشت اشاره صفورا بی اراده و هم آهنگ با حال گردش چشمانش میان فضایی خالی و از دور ردپا و اثر نگاههای کند او را روی چهره فرخ نشانه گرفت.
ردپای نگاهتو نشونم میدی؟
خیلی شکسته شدی فرخ!چقدر موهات کم شده!اون وقتا موهای سرت خیلی پرپشت و سیاه بود یادمه اونا برق میزدن .صفورا چشمهایش را بست پشت پلکهای روی هم افتاده اش صورت جوانیهای فرخ را نقاشی کرد.
چند رشته موی خاکستری رنگ نزدیک گوش صفورا از زیر روسری ابریشمی خوش رنگ و نقش به شکا نیم هلال بیرون آمده بود موهای خاکستری پیش نگاه خیال فرخ رنگ عوض کرد و به شکل موهای سیاه بلند و مواج روی شانه های صفورا رها شد.رنگ سیاه تند و براق موهایی که با تابهایی کم انحنا از چهره شاداب و پر خون صفورا پشت آنها پنهان مانده بود روی سیاهی و مردمک چشم فرخ گردش کرد.
غمزده و آهسته پرسید:توام شبقو فروختی و کافور خریدیها؟
اون موهای بلند و تابدارتو میان آب کدام چشمه شستی که اونارو اینجوری خاکستری کردی؟
اگه بگم میان چشمه اشک باورت میشه؟
آره.
منم میان خون آبه ها لابلای غصه ها دست و پا زدم و اینجوری شدم که میبینی نمیدونم تو چیجوری زندگی کردی من همه اش عذاب کشیدم باورکن.
عذاب کشیدی؟آره؟همین؟نه چشمات فریاد میزنه درد هجری کشیده ام که مپرس.
آره مپرس که نمیتونم تعریف کنم نمیشه برای تعریف کردنش کلمه ندارم.
راست میگی نمیشه گذشته ها رو با کلمه تعریف بکنیم گذشته رو بذار کنار از حالا بگو حالا چی؟
وقتی دیدمت سنگینی تمام لحظه هایی که آمد و شد اونارو نفهمیده بودم یه دفعه مثل سنگینی سنگای آسیاب ده بالا جوب افتاد رو شانه هام افتاد رو تخم چشام روی قفسه سینم.
صفورا تکان خورد با خستگی پلک چشمهایش را باز و بسته کرد تصویر صورت جوانیهای فرخ مثل موجهای دایره واری که روی آب برکه ای آرام پدید آمده باشند چند لحظه روی پرده های خیالش لرزیدند.
خیال میکردی یه روزی بیاد که باز همدیگرو ببینیم؟
نمیدونم ولی چی جوری بگم همیشه تو رو میدیدم راست میگن صفورا میدیدمت باهات حرف میزدم سرت فریاد میکشیدم باهات قهر میکردم برات هدیه میخریدم.

منبع : www.forum.98ia.com
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیال میکردی یه روزی بیاد که منو اینجوری با این چهره شکسته چشمهای کم سو صدای خسته و یه دل خاکستر نشین شده ببینی؟
نه توی خیالت من تو اصلا پیر نشده بودی من تو رو یه جور بخصوصی میدیدمت.
چه جوری منو میدیدی؟
یه دختر بلند قامت با یه صورتی به نازکی پره گل اطلسی صورتی وقتی می آمدی تو خیالم اونقدر صورتت لطیف بود که میترسیدم اگه زیاد نگاهش بکنم جای نگاههام روی صورتت بمانه توی خیالم توی پریزاد بودی که میترسیدم باهاش حرف بزنم میترسیدم گرمای تند و تب آلود نفسهام دانه های شبنمی رو که پشت لبای صورتی رنگ اون پریزاد سبز شده بسوزانه تو رو یه جای دوری یه جایی مثل سایه سار درختایی که گل و برگ اونا مهتاب و ستاره بود میدیدم تو روی خوشه های خفته بیدار گلهای نسترن گردش میکردی صدات میکردم صفورا صفورا ولی تو بهم جواب نمیدادی.
حالت بغضی که میان حرفهای صفورا پنهان مانده بود مثل غنچه ای که نسیم اول صبح نوازشش بدهد باز شد صفورا بی صدا گریه میکرد دوباره پرده بخار روی شیشه های عینکش پهن شد و دانه های اشک روی گونه هایش علت خورد فرخ اندوه زده نگاهش کرد.


پایان فصل های 1 * 2



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول (3)


گریه میکنی؟چرا؟
صفورا ساکت ماند.
فرخ با صدایی مرتعش پرسید:اینهمه سال کجا بودی؟
یه خورده شو برات تعریف کردم حرفهای نگفته خیلی تو سینه ام مونده فرصتی میاد برات تعریف میکنم داشتی از اون حرف میزدی.
فریدون؟
اهوم خیلی از این اسم خوشم می آمد یادته میگفتیم ازدواج که کردیم و بچه دار شدیم اگه پسر بود اسمشو میذاریم فریدون.
و اگر دختر بود ثریا.
صفورا به دور دستها خیره شد.
برای پسرت مرخصی گرفتی؟
فردا یا پس فردا میاد.
چی شد که زندگیتو بهم زدی؟چرا؟کی از همدیگه جدا شدین.
فریدون 4 ساله بود.
گره ملیح و کم نمودی میان ابروهای صفورا پیدا شد.
حالت خنده ای رضایت آمیز روی چهره فرخ گردش کرد .صفورا با عجله صورتش را از میدان نگاه فرخ دور کرد نگاه سرگشته و آشفته حال فرخ روی نیمرخ صفورا ماوی گرفت فرخ بی صدا و بی کلمه با خودش حرف میزد.
تو رفتی...و من ماندم و تنهایی سی سال حرف و حدیث مهربانی گل کلمه های محبت نور و عشق و عاطفه روی لبام خشکید و مرد سی سال سیاه تلخ و چرکین فریاد زدم سی سال رنگ و بوی هیچ گلی را ندیدم و نشنیدم سی سال بجز پژواک فریادهایم هیچ نغمه ای بگوشم نرسید.
چرا جدا شدین؟اون میخواست یا تو؟
فرخ حال خنده ای را که روی چهره اش مانده بود لابلای حرفهایش نشاند و گفت:اون وقتی میخواست رضایت و خوشحالی خودشو نشون بده مثل تو روی ابروهاش این گره ناز رندانه پیدا نمیشد هیچوقت هم اینجوری باهام حرف نمیزد.
صفورا با عجله و خجالت زده حرف فرخ را قطع کرد.
خیال میکنی خوشحال شدم که گفتی متارکه کردی؟آره؟
نگفتم خوشحال شدی...
چرا دقیقا میخواستی همین حرفو بزنی دلیلی نداره که من بخاطر این قضیه خوشحال بشم.
هر دو خندیدند.
فرخ خاطره آمیز گفت:چقدر لجبازی میکردیم همیشه هم...
تو شروع میکردی!
من؟
آره ...مثل حالا...
حالا هم داریم لجبازی میکنیم؟
نمیدونم همینجوری گفتم شایدم باز داریم لجبازی میکنیم.
از پسرت برام حرف بزن.
گفتم که بردنش سربازی خودم اونو راهی کردم آخه یه مسایلی پیش آمد که مجبورا فرستادمش سربازخانه.
خیلی دوستش داری؟
فرخ اندوهبار و خسته و سرش را حرکت داد.
چیه؟ناراحت شدی.
اون خیلی اذیتم کرده.
برای چی؟
ماجراش خیلی مفصله خیلی برام مخمصه درست کرده تو دانشگاه که درس میخواند خودشو قاطی مسایل سیاسی کرد گرفتن و بردنش.نزدیک بود بره اونجا که عرب نی میاندازه این درو اون در زدم تا توانستم از زندان خلاصش کنم ولی دیگه نخواستم کاری بکنم که بذارن درسشو ادامه بده حالا هم سربازه طرفای قوچان خدمت میکنهه حالا دیگه باید حسابی تنبیه شده باشه .
به مادرش شباهت داره یا به خودت رفته؟
مثل جوانیهای خودمه ولی خلق و خوی منو نداره آخه بدجوری بار آمده.
چرا؟
گفتم که قضیه اش مفصله بعدا برات تعریف میکنم.
بیاد تهران بهم خبر میدی؟
بخاطر تو براش مرخصی گرفتم میخوای بهت خبر ندم.
نمیخوای برام تعریف کنی چرا از زنت جدا شدی؟
اگه واقعا جوابتو بدم ناراحت نمیشی؟
نه برای چی ناراحت بشم؟
فرخ بلند شد صفورا با تعجب نگاهش کرد فرخ کنار صفورا ایستاد دستهایش را روی چوب پشتی صندلی پارچه ای گذاشت صفورا نگاهش را بسمت فرخ برگرداند و عتاب آلود پرسید:مثل اون وقتا بلند شدی اومدی پشت سرم ایستادی که حرفو عوضی کنی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ از صندلی فاصله گرفت بسمت درختهای چنار قدیمی روی چمن حرکت کرد صفورا برگشت مسیر حرکت او را زیر نگاه گرفت فرخ میان فضای خالی طاق نصرت مانند تنه های ضخیم درختان ایستاد سرگیجه و نقطه های سیاه و مواجی که پیش نگاه صفورا حرکت میکردند اجازه نمیداد فضای اطرافش را واضح و روشن تماشا کند چهره و اندام فرخ را به شکل سایه ای تیره و تار میدید بی اراده با لحنی هراس زده پرسید :کجایی فرخ؟
فرخ خندید با صدایی بلند و سرخوش گفت:زیر درختان کنار تاب.
اونجایی که سی سال پیش تنها مانده بودی و فریاد میکشیدی یادته مثل بید میلرزیدی.
صفورا با لحنی عصبی فریاد زد:اون شب برای خودم نمیترسیدم برای تو ناراحت بودم بخاطر تو فریاد میزدم که...
صفورا ساکت ماند.
فرخ پرسید:حالا از چی میترسی صفورا؟
صفورا غرور شکسته و بغض آلود گفت:نمیتونم خوب ببینمت مثل یه سایه شدی دارم کور میشم.
فرخ با قدمهای بلند بطرف صفورا برگشت و با لحنی دلجویانه پرسید:اونشب نگران بودی میترسیدی و فریاد میکشیدی یادته؟
خیال میکردم یه گله گرگ هار و گرسنه دور تا دور تو رو گرفتن وقتی رفتی از سر قنات برام آب خوردن بیاری یه دفعه از روی تاب پریدم رو چمنا زانو ام درد گرفت میخواستم بدوم بیام پیشت پاهام جان نداشتن نمیدونم چی شده بود که بازم خیال کردم چند تا گرگ از توی دیوارای باغ خودشونو پرت کردن پایین.
تو اون شب تب داشتی یه تب سخت و سنگین.
شب بدی بود.
برای هر دو تای ما شب بدی بود شب شروع شدن سی سال جایی و دوری وای که چی کشیدم عصرش رفته بودم پیش پدرت.
یادمه.
نگاههای فرخ و صفورا بهم گره خورد یادهای گذشته پیش نگاه خیالشان جان گرفت.
اون وقتی که رفته بودم پیش پدرت حال عجیبی داشتم یه حال غریبی داشتم که بعد اونشب دیگه هیچ وقت به سراغم نیومد.
دانه های درشت عرق روی پیشانی و گونه های برافروخته فرخ سبز شد بغض سنگین آزار دهنده ای گلویش را فشار میداد احساس میکرد درد به شکل گلوله ای هم اندازه مشت بسته اش میان کاسه سر و اطراف مغزش به سرعت میچرخد چشمهایش تار میدید دست و پاهایش سنگین شده بود کف دستهای عرق کرده اش را با خستگی روی هم فشار داد انگشتهایش را بهم گره زد.لبها و چانه لرزانش را چند بار حرکت داد بغض خشکی گلو و بریده بریده نفس کشیدن اجازه نمیداد که حرف بزند.نگاه خالی بی روح و دلمرده فرخ سنگین و سرد میان چشم خانه کهزاد نشست کهزاد برای فرار کردن از زیرفشار نگاه سرد و حالت دلگیر چشمهای رمق باخته فرخ کم حوصله و بی هدف پرده های نقاشی پیچ و خمهای دست نوشته خطوط شکسته سیاه مشق و نستعلیق آویخته شده روی دیوارهای اتاق را تماشا کرد.
فرخ گیج و درمانده روی مبلی که نشسته بود جابجا شد چند لحظه ای مسیر نگاههای کهزاد را تعقیب کرد اما قبل از آنکه نگاهش را به نگاه کهزاد گره بزند سرش را پایین انداخت آه بلندی کشید و بغض آلود و بریده بریده گفت:جناب آقای اسفندیاری خان...
کهزاد به سرعت صورتش را بطرف فرخ برگرداند و با لحن کشیده ای پرسید:بله آقا؟
فرخ با نوک زبان لبهای خشکیده اش را مرطوب کرد و ادامه داد :اجازه میفرمایید از حضور حضرت عالی سوال بپرسم؟
سایه لبخند کمرنگی روی چهره کهزاد نشست حالت نگاه کم حوصله و بی حرفش را عوض کرد و با لحنی مهربان و صمیمی گفت:میرزا فرخ چرا غریبه وار؟راحت حرف بزن بابا.
لحن مهربان و حالت چهره و نگاه کهزاد حال سرد و رمق باخته نگاه فرخ را سبکتر کرد خنده محو و لغزانی گوشه چشمهای فرخ گردش کرد.
امیدوارم حمل بر بی ادبی نباشه باور کنید قصد جسارت ندارم فقط...فقط...
فرخ تو همیشه راحت با من حرف میزدی امروزم با روزای گذشته فرقی نداره چرا بخودت عذاب میدی؟بگو گوش میدم میگم اصلا لازم نیستش مثل یه آدم غریبه حرف بزنی اتفاقی نیفتاده مسئله ای پیش نیامده که اینجوری غریبی میکنی.
فرخ نافذ و عمیق به صورت و چشمهای کهزاد خیره شد کهزاد بدون آنکه برابر نگاه نافذ و اندک مایه شماتت بار فرخ مقاومتی نشان بدهد با حالتی تسلیم شده ساکت ماند.
میرزا فرخ خان افسر شجاع و نترس نمیخواد خجالت بکشی دلگیر حال نگاهت نشدم برعکس خیلی هم خوشحالم که مرد جوان نترسی مثل تو تا این حد قدرت پیدا کرده که...
کهزاد ساکت ماند فرخ بهم ریخته و اشفته با صدایی لرزان و لحنی پوزش خواه در حالیکه کلمه ها را با فاصله و آهسته ادا میکرد گفت:جناب آقای کهزاد اگه خدای نکرده بی ادبی میکنم...
نه تو کار بدی نکردی که ازت گله مند باشم گفتی یه چیزی ازم میخوای بپرسی تعارف نکن حرفتو بزن چی میخوای بپرسی؟
میخوام یه راه گریزی برای خودم پیدا کنم میخوام شما بفرمایین که اگر خودتان گرفتار قضیه ای میشدین چیکار میکردین؟
کهزاد کم صدا خندید با انگشت اشاره روی لبه میز ضربه زد و متفکرانه گفت:بله آقا میفرمایید اسفندیار پیر اگر به دوران جوانی و عهد عاشقی اونقوت جای خودشو با یک جوان با سواد و کمال عوض بکنه و مثل اون مرد جوان بیفته تو دریای عشق و عاشقی چکار میکنه؟بله اقا؟
میرزا فرخ مرد نظام افسر شجاع بذار اب پاکیو بریزم رو دستات و خلاصت بکنم هیچ بوعلی سینایی دنیا نیامده و بعدشم بدنیا نمیاد که برای درد عاشقی دوا پیدا کنه یا دوا بسازه این درد بی کردار عشق و عاشقی نه چاره داره نه درمان جناب آقای ابراهیم خان ارژنگ بردار صیغه خونده مارو که خوب میشناسی؟پدر میراز محمود دوست خودتو میگم بعد ماه روزه یه شبی که دوتایی میان همین اتاق او گوشه رو عرض میکنم بله آقا کنج اتاق دوتایی خلوت کرده بودیم مثل همیشه عقلامونو گذاشته بودیم میان اون دولابچه و درشو قفل زده بودیم و عشقو عنان اختیار دار خودمون کرده بودیم اون شبم حرف و حکایت عشق و عاشقی شد نقل و نبات مجلس ما ابراهیم خان آمده بود برای پسرش صلاح مصلحت بکنه حتما باخبری میخواد عروس بیاره بله اقا اون شب ارژنگ یه دفه و بی هوا پرسیدش اسفندیار عشق یعنی چه؟معطل نشد که بشنفه من حرفی بلدم بزنم یا نه بله اقا خودش پی حرفو گرفت و گفت یه جور گیاهی هستش که بهش میگن عشقه این گیاه عشقه پای هر گیاهی که سبز بشه خودشو میپیچانه دور تنه درخت و از اون میکشه بالا بله اقا عشقه مثل طنابی که بیفته دور گردن به مقصر بخت برگشته رمق درختو میگیره اونو خفه میکنه و میکشش فهمیدی بابا؟
فرخ بی اراده روی گلو گردن خودش دست کشید کهزاد با صدای بلند خندید.
میرزا فرخ عشقه آدمیزاد میپیچه دور قبل آدم نه دور گردنش.
فرخ با عجله دستش را پایین آورد کهزاد روی مبل جابجا شد.حالت نگاه و ترکیب عضلات چهره اش شکل و شمایلی جدی پیدا کرد و با لحنی محکم و آمرانه گفت :میرزا فرخ من اگه جای شما بودم...
کهزاد ساکت ماند فرخ دقیق و چشم براه لبهای کهزاد را نگاه کرد.
میشنفی چی میگیم؟حواست سرجاشه؟
بله اقا.
گوش بده جوان!به حقیقت حق قسم میخورم که سر سوزنی خطا نمیگم.نمیخوام با حرفام سنگ جلو پاهات بندازم بله اقا اگه اسفندیار کهزاد جای فرخ دهدشتی بود و درست مثل من میان تاریکی نشسته بود وروشنایی رو میدید یک کلام میگفت نه بله اقا میگفتش نه گوشت با منه میرزا فرخ دهدشتی ؟اگه جای تو بودم و اندازه الانم حالیم بود سر کتاب عاشقیمو وانکرده میبستمش.
فرخ مات و گنگ به نقطه نامعینی خیره شد و نجوا گونه زیر لب گفت:چرا چرا باید بگم نه؟چرا سر کتابو وا نکرده باید اونو ببندم مگه چه خبره؟کهزاد خسته دلگیر و عصبی و پرخاشگرانه جواب داد:برای اینکه واقعیت چیزیه که تو ازش بیخبری و نبایدم دنبال دلیل اون بگردی فرخ قسم خوردم که سر سوزنی خطا نمیگم اگه ازم نپرسیده بودی من جای تو بودم چیکار میکردم غیر ممکن بود اینجوی جوابتو بدم.اگر خاطرتو نمیخواستم اگر برام عزیز نبودی اینجوری عذاب نمیکشیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول (4)

رنگ صورت کهزاد عوض شد فرخ از دیدن رنگ مهتابی و کبود مانند صورت کهزاد وحشت زده بلند شد کنارش ایستاد سر خم افتاده روی شانه او را بلند کرد و روی دست گرفت نگران و وحشت زده با صدای خفه ای فریاد زد:آقا آقا اسفندیار خان جناب آقای کهزاد آقا...
کهزاد آرام و سنگین سرش را از روی دستهای فرخ برداشت نفسهای بلندی کشید در حالیکه با زحمت کلمه ها را از میان دندانهای کلید شده اش بیرون میکشید گفت:فرخ پنجره اتاقو بازش کن برو بگو یدالله بیاد مواظب باش خانم متوجه نشه که داری اونو خبرش میکنی.
فرخ شتاب زده پنجره ها را باز کرد پرده ها را کنار کشید قبل از آنکه از اتاق خارج بشود کمک کرد تا کهزاد دکمه یقه پیراهنش و گره کمربند روبدوشامبر خودش را باز کند.
فرخ با قدمهای کشیده بطرف در اتاق رفت کهزاد صدایش کرد.
فرخ نمیخواد بری ولش کن بیا بشین حالم داره جا می آد نمیخوام یدالله متوجه قضیه امروز بشه توام به کسی چیزی نگو.
چشم آقا مطمئن باشین.
بله آقا از بابت تو دل قرصی دارم تو رو مثل پسرم بزرگ کردم تو خوب از آب و نم در آمدی جوان برازنده ای شدی کرم خدا هم برو بالات خوبه هم کار و کردارت.
کهزاد شکست خورده و ناراضی نگاه کرد فرخ دلواپس و نگران پرسید :بهتر شدید آقا؟
هی جوان بدی و خوبی ما توفیری نداره بله آقا این اسفندیار خان کهزاد دیگه اون توان قدیمارو نداره.
ناراحتتون کردم اقا.
تو چه گناهی داری!این منم که پیر شدم...بله آقا پیر شدیمو یه مشت خان و خانزاده لندهور دورمو گرفتن یه جوری ام نازک نارنجی شدم که طاقت خیلی چیزارو ندارم اصلا میان این جماعت نسناس بیخودی زنده ماندم از دست اونا دارم دق مرگ میشم.
خیال میکردم اگر قضیه رو خدمتتان عرض بکنم خوشحال میشین باور کنین قد یه سر سوزنم گمان نمیکردم حرفام اینجوری اسباب ناراحتی شما بشه شما به گردن ما حق دارن آقا ببخشین.
کهزاد یقه پیراهن و چروک روبدشامبرش را مرتب کرد و در حالیکه از روی مبل بلند میشد گوشه اتاقو نشان داد و گفت:فرخ بابا اون عصای منو برام بیار.
کجا میخواهید برید بنشینید بذارین حالتون کاملا جا بیاد.
عصامو بیار میخوام بیام وایسم جلو پنجره حالا که نمردم اینجوری نگام میکنی.
فرخ زیر بازوی کهزاد را گرفت.
آقا سنگینی خودتونو بندازین روی دسای من.
نه خودم بلند میشم گفتم عصامو بیار یه خورده جان تو پاهام مانده زمین گیر نشدم که یکی بخواد زیر بغلمو بگیره.
فرخ عصای ظریف و کنده کاری شده کهزاد را از گوشه اتاق برداشت نوک نقره گرفته عصای سیاه رنگ و براق را روی فرش گذاشت دسته نیم هلال را مقابل دست کهزاد گرفت.
بفرمایید آقا حالا اجازه بدید زیر بغلتونو بگیرم.
کهزاد بلند شد رگه های اثر درد استخوان پا و کاسه زانو روی چهره گوشه چشم و لبهای کهزاد خودی نشانداد.
درد زانوهاتون بهتر نشده آقا؟
کهزاد سرش را تکان داد و با ناله گفت:درد پیری ام مثل درد عاشقی علاج و دوا نداره این دو تا درد تا آخرش تا اون لب گور پا به پای آدم باهاش میاد .هی جوان پاهایی که کوه و کمر را خسته میکرد حالا عین یک جفت نی قلیان ترک خورده تا تکانشون میدم درد اونا امانمو میبره بله اقا اسفندیار کهزاد اون آدم چهار شانه و سینه فراخی که وسط چارا چارا زمستان تا کمر میان برف میرفت و در می امد که رد شکارش گم نشه حالا شده یه چنگه استخوان پوک پوک بله اقا اسفندیار خان یکه سوار مجبوره منت کش عصا بشه که پاهای نی قلیانی کم قوتش نلرزه بهت روراست بگم دیگه اسفندیار خان تو زندگشیم کاره ای نیستش برادر خان زاده اش که از زن عقدیه بهش میگه این کارو بکنه اون کارو نکنه ملتفت شدی.
کهزاد با قدمهای کوتاه و ناپایدار بطرف پنجره حرکت کرد فرخ با فاصله کم همپای کهزاد براه افتاد.
کنار بگیر فرخ نذار باور کنم پاهای اسفندیار خان بی غیرت شدن اصلا چرا این جماعت منو میان خانه خودم زندانی کردن یه دفعه بذارنم میان قبرستان و خلاص.
کهزاد کنار پنجره ایستاد و فرخ نگران و شتاب زده دستهایش را دور کمر او قلاب کرد کهزاد مقاومتی نشان نداد خندید.
میرزا فرخ میترسی از این بلندی بیفتم روی آجر فرش کف حیاط ؟آره بابا؟کهزاد آرام و آهسته صورتش را بطرف فرخ برگرداند نفسهای پیرمرد روی چهره فرخ گردش کرد .چشمان خسته و گود افتاده کهزاد با حالت خاصی که برای فرخ تعجب آور بود و تازگی داشت عضلات چهره گونه های سرزنده پیشانی فراخ و موهای پرپشت فرخ را ذره به ذره زیر نظر گرفته بودند فرخ حس میکرد نفسهای داغ و تبدار پیرمرد روی صورت و میان مردمک چشمهایش جرقه های آتش میریزد .لبهای کهزاد بشدت دچار لرزش شد در حالیکه پلکهایش روی هم می افتاد صورتش را آرام آرام روی گونه طرفراست صورت فرخ قرار داد.فرخ حلقه قلاب شده دستهایش را دور کمر کهزاد تنگتر کرد با حرکتی ارام پاهای او را از زمین کند و یک قدم از پنجره فاصله گرفت یک داشنه درشت اشک از لای مژه های پیرمرد روی گونه هایش چکید لحظه ای که شوری اشک اسفندیار گوشه لبهای فرخ مینشست کهزاد خودش را میان آغوش مرد جوان رها کرد و دستهایش دور گردن فرخ بهم گره خوردند حال بغض و گریه ای رضایت آمیز میان رگهای اسفندیار به گردش در آمد.
گریه میکنید آقا؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کهزاد موهای سر فرخ را نوازش کرد ارام چهره اش را از روی گونه او برداشت .فرخ قلاب دستهایش را شکست و با سر انگشت روی گونه ها و اطراف چشم پیرمرد جای مرطوب دانه های اشک را نوازش داد.احساس غریبی پیدا کرده بود نمیدانست چرا در مدتی کوتاه چنان حالات متفاوت و احساسات گونه به گونه روی ذهنش جابجا شدند درک موقعیتی که پیش آمده بود برایش سخت و دشوار جلوه میکرد پرسشهای پی در پی مثل چکه های آبی که از نوک قندیلهای یخی برابر گرمای کم توان خورشید زمستانی روی برف ابها فرو می افتند پرده های نازک مغزش را آزار میداد.بنظرش میرسید شخصی ناشناس فردی غریبه و بیگانه ای که از سرزمینی دور و بی نام و نشان بار سفر بسته و کنج خانه ذهن و خیالش منزل گرفته فریاد میزند:
فرخ دهدشتی تو با این پیرمرد چه وابستگیهایی داری؟چرا...اون همه مقدمه چینی و پیش و پس کردن حرفها و کلمه ها را فراموش کردی...؟چرا در برابر سرسختی و نه گفتنهای او ساکت ماندی؟چرا فراموش کردی برای گفتن حرفهایی مقابل او نشسته ای که یک سال تمام ساعتهای متمادی با ذهنی خسته آنها را پی در پی تکرار کردی!چرا فریاد نزدی و نگفتی نقطه به نقطه کلمه به کلمه آن حرفها یک سال تمام میان خواب همانند قطره های سرب داغ روی مردمک چشمهایم نشستند و وقت بیداری به شکل اشباح و درختان پر شاخ و برگ بدون ریشه پیش چشمهایم رقصیدند.
صدای ضربه های ارامی که به پشت در اتاق زده میشد پرده های درهم پیچ خورده خیالات فرخ را پاره کرد.وارفته و کرخ از کهزاد فاصله گرفت پیرمرد چند بار سرفه کرد و با سرعتی که تصور آن برای فرخ دشوار بود بعد از مرتب کردن یقه پیراهن و گل انداختن به گره کمربند روبدوشامبر بدون متکی شدن به عصا فاصله 5 متری پنجره تا مقابل در ورودی اتاق را با قدمهای کشیده و محکم طی کرد.
فرخ با نگاهی گنگ و مردد حرکان کهزاد را زیر نظر گرفت.
برای دومین بار که صدای ضربه ها را شنید هراسان اطرافش را نگاه کرد کهزاد سرش را برگرداند به مبلی که فرخ قبلا روی آن نشسته بود اشاره کرد و گفت:برو همونجا بنشین سرجات
کهزاد نوک نقره ای عصای دستش را روی در قرار داد در را با فشار دادن عصا نیمه باز کرد یدالله پیشکار مخصوص خودش را پشت در دید خشک و بهانه جویانه گفت:پیری خرفتت کرده آدمیزاد یا پاهات قلم شده بودند کدام مزاری رفته بودی که حالا پیدات شده؟این وقت قلیان آوردنه؟پیرمرد فکسنی!
یدالله دستگیره در اتاق را گرفت و در حالیکه کرنش میکرد پرسید:خان اجازه میفرمایید در اتاق باز بشه؟
از لای این دره صاحب مرده که نمیشه یه آدم دیلاقی مثل تو بیاد تو لش مرگت جان بکن آدمیزاد وازش کن.
کهزاد که از مقابل در اتاق کنار رفت فرخ ناباورانه به حرفهای پیرمرد گوش میداد یدالله در دو لختی اتاق را باز کرد خم شد و دو طرف مجسمه مسی ترعه داری را که روی زمین گذاشته بود گرفت.آنرا از زمین بلند کرد میان استانه در اتاق ایستاد کهزاد در حالیکه روی مبل مینشست عصای دستش را بطرف فرخ دراز کرد و گفت:میرزا فرخ بذاریدش سرجاش همین جوری سودای سر سیری عصا ور میدارم یدالله بروز ندی به کسی راپرت ندی اسفندیار عصادستش گرفته.
فرخ متعجبانه نگاه کرد یدالله با اشاره سر و گردن به او فهماند که دستور کهزاد را اجرا میکند فرخ وارفته و بهت زده بلند شد عصا را از دست پیرمرد گرفت کهزاد بدون آنکه سرش را بطرف اتاق برگرداند با لحن خشک و پرخاشگرانه و با صدای بلند گفت:علم یزیدی؟قلم پاتو بشکن بیا تو وایسادی رونما بگیری دیلاق؟تنباکوی سر قیلان کاه دود که نشده؟آب ته قلیان خنکه یا شده عین آب خزینه حمام کوچیکه؟
یدالله وارد اتاق شد مجمعه را مقابل دست کهزاد گرفت کهزاد با سر انگشتان روی آتش سر قلیان ارام ضربه زد.
اینکه آتیشش از نا افتاده میخوای سمندر از خاکسترش در بیاری؟
به سر مبارک خان این دفعه سومه که آب و آتیش قلیان خانو تازه به تازه اش میکنم اجازه تو آمدن نداشتم یه نفس بگیرید اگر کام نداد تازه اش میکنم.
کر کری نخوان.
کهزاد گلوی ته قلیان بلو نقش ناصری را گرفت کف آنرا روی زانو گذاشت در حالیکه به لبه بادگیر نقره ای سر قلیان تلنگر میزد با لحنی که میخواست نشان بدهد نسبت به فرخ محبت بخصوصی دارد و او را جز افراد نزدیک بخودش قلمداد میکند گفت:آخه نمیگی مهمان ما این میرزا فرخ دهدشتی آدم نظام بی قوت و غذا اینجا زندانی شده؟حالا چاشتی شب چره ای یه چیزی که باب دندان مهمان ما باشه آوردی یا نه؟بذار زمین مجمعه رو نی پیچ قلیانو بده بشقاب و دوری ها رو بذار جلو دست مهمان چای میان قوری جوشانده گل گاو زبانه یا چای تازه دم جان بکن یدالله .یدالله بدون نشان دادن کوچکرتین حرکتی که واگو کننده سردرگمی اش باشد با ارامش کامل مجمعه را روی فرش گذاشت سر نی پیچ نقره ای قلیان را با دستمال سفید تا کرده میان مجمعه پاک کرد آنرا در فاصله یک وجبی دهان کهزاد نگاه داشت پیرمرد بدون آنکه برای گرفتن نی قلیان دستش را حرکت بدهد با لحن تمسخر آمیز آمیخته به خنده گفت:الحق والانصاف یدالله پیری خرفتت کرده نی پیچ قلیانو کجا گرفتی ؟نکنه چشمات تا به تا میبینه و خیال میکنی دستای ما رو لبای ماسبز شده؟بده دستم.
یدالله که با معنی خنده های کهزاد آشنایی داشت و میدانست خنده های تمسخر آمیز خان رخصت و اجازه شوخی کردن را به او میدهد نیمه کرنشی کرد و در حالیکه نی پیچ را به دست کهزاد میداد بی اعتنا به حرفهای خان بشقابهای میو و مغز بادام گزدو و شیرینی را روی میز گذاشت سر قوری پارچه ای و گلدوزی شده را کنار زد در قوری را برداشت چای داخل آنرا بو کرد و با خوشحالی و حالتی هیجان زده چند بار سر تکان داد .
به به چای نگو بگو آب حیات بگو اکسیر جوانی.
حواستان جمع باشه جناب اسفندیار خان نکنه بذارید افسر خان یه استکان بیشتر از این چای بخوره ها.
کهزاد دود میان ریه هایش را پس زد و با خنده پرسید:چرا؟نکنه استراکنین یا طاطوله جوشاندی؟تو چایی چی ریختی؟
طاطوله کجا پیدا میشه خان استراکنین چه زهرماریه؟میگم اب حیاته میفرمایید نه؟باشه دو تا استکان ازش نوش جان بفرمایین بعدش معلوم میشه که چه حکمتی داره.
فرخ برای دور نماندن از فضایی که خودش را گوشه نشین احساس میکرد قبل از آنکه کهزاد حرفی بزند پرسید:مشتی یدالله چه حکمتی داره؟
یدالله چشمک زد.
کهزاد با صدای بلند خندید.
فرخ دوباره پرسید:نمیخوای بگی حکمتش چیه؟
عرض میکنم...خوردن این چای یه ته استکان بیشتر برای شما بن کل قدغن قدغنه و اما جناب اسفندیار خان اگه دو تا استکان از این معجونی که یدالله پیشکار عمل آورده نوش جان بکنه همین شب صبح نشده یکی که چه عرض کنم سه تا نشه دو تاش خاطر جمعه خاطر جمعه...بله اقا.
یدالله دهانش را مقابل گوش فرخ گرفت و گفت:خان سر خانم بزرگ دو تا هوو میاره ملتفت شدی.
یدالله ساکت ماند زیر چشمی صورت کهزاد را نگاه کرد منتظر بود که خان با صدای بلند قهقهه بزند و خودش هم با صدای بلند بخندد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ با حالتی مردد حرکات کهزاد و یدالله را تماشا میکرد نمیدانست مقابل شوخی و مزاح پیشکار خان چه عکس العملی را باید نشان بدهد کهزاد بر خلاف همیشه برابر برابر نگاههای تعجب زده و ناراضی فرخ نی پیچ را دور تنه قلیان تاب داد و بجای شادی و صدای قهقهه رگه های غمی سنگین و ریشه دار لابلای خطوط پیشانی و روی مردمک چشمهای خسته اش با حالتی خزنده گردش کرد پیرمرد آه سرد و بلندی کشید.
نه مش یدالله اسفندیار خیلی ساله غربیلاش گل میخه خیلی ساله که...
پیرمرد مغموم و کسل لب گزه کرد و ادامه داد:یدالله تو آدم صافو صادقو خیلی خوش قلبی متوجه ام اره دلت میخواد یه آدم پیرمردو که تو خونه خودش زندانیه بخندونی ممنون ولی..
یدالله قلیان رو از دست کهزاد گرفت آنرا میان مجمعه گذاشت یکی از بشقابها را با دستمال سفید تا خورده پاک کرد و مقابل پیمرد روی میز گذاشت با پشت دست بدنه قوری را لمس کرد.
سرد نشده خان میلتان چای میطلبه؟
نه برای میرزا بریز از مهمان ما تا اونجا که میتونی حسابی پذیرایی بکن این افسر نظام فقط یه امشبو پیش ما مهمانه فردا که برن سر خدمت امر بر جناب سرهنگ ذوالفقاری یه پاکت لاک و مهر شده ای میاره خدمتشون.
فرخ لرزید اسفندیار شماتت بار گفت:هی هی آدم نظامی که اینجوری دست و پاش لغوه نمیگیره با این دل و جرات اومدی حرف عروس بردن بزنی؟
صدای گریه ارام و لبریز از درد صفورا فرخ را از فضای گذشته ها بیرون کشید بصورت مرطوب و گریه آلود او خیره شد صفورا میان هق هق گریه هایش حالت خنده ای سنگینتر از درد گریه نشاند و با لحنی که نشان میداد میخواهد راز پنهان مانده ای را وا گو کن پرسید:اون شب تو از رفتار و حرفای پدرم خیلی عصبانی شده بودی.
نباید عصبانی میشدم؟
ظاهرا چرا ولی اگه صدای دل اونو میشنیدی اونوقت میفهمیدی چی شده از این به بعدشو من برات تعریف میکنم.
شب مهتاب بود آمدی رو چمن همین جایی که نشستیم کنار تاب وایسادی لال و گیج بهم خیره شدی من گریه میکردم پدرم روی مهتابی تفنگ بدست به نرده های چوبی مهتابی تکیه داده بود.
یادمه اسفندیار خان فریاد میزد:
بهتون دارم میگم همون جوری که اون پسره دیلاقو مثل یه کفتر کز وامانده از تو اتاق پرتش کردم بیرون هر کی ام که بیاد بگه خواستگار صفوراس هر 5 تا گلوله این 5 تیر پران لوله ورشویی را رو میکارم میان تخت سینه اش حالا میخواد پسر برادرم باشه یا پسر خان دونقز اباد.
عطش داشت میکشتم نمیتونستم قدم بردارم رفتی برام از سر قنات آب خوردن بیاری.
تو فریاد میزدی...
آره داد میزدم فرخ یا از اینجا برو یا هر جا که وایسادی خودتو لابلای درختا گم و گور کن.
عجب روزگاریه بعد سی سال بازم رو مهتابی سایه اش جا مونده مثل سربازایی که بالای زاغه مهمات نگهبانی میدن راه میرفت و فریاد میزد:یکی نیستش به این جوانک جوالق بگه برو سرو سراغ فکو فامیلای خودت هی بچه جان مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه آدم نا حسابی چی خیال میکنی؟از قدیم و ندیم گفتن اگه به گدا رو بدی میاد تو خونه سراغ مطبخو میگیره آدمیزاد اول بفهم سر کدام سفره اون شکم وامانده تو سیر کردی بعد جای اروق زدنتو پیدا کن.
فرخ با حالتی عصبی روی میز ضربه زد و با غیظ و نفرت گفت:صفورا پدرم یه گل کار بود یه مردی که خان خیلی احترامشو میگرفت خب پسرشم یه باغبان زاده ای بودش که اسفندیار خان نامی او را میفرستدش مدرسه بعدشم میندازش مدرسه نظام و دست آخر یه افسر چهارشانه بالا بلندی میشه که انگار روی ابرای آسمان قدم برمیداره.اونوقت اون آدمی که رو شانه هاش ستاره برق میزنه و خیالم میکنه که از همه یه سر و گردن بالاتره پیش همه میگه خان عین پسرش خاطر اونو میخواد این آدم خیالاتی با یه دنیا ارزو میره پیش خان میگه عاشق دختر یکی یک دانه خان شدم میگه دختر خان هم خاطر منو میخواد پدرتم منو میکنه سکه یه پولو پرتم میکنه یه جای دوری صفورا مگه ما دوتایی با هم بزرگ نشده بودیم پدرت جوری با من رفتار میکرد که اصلا خیال نمیکردم پسر یه گلکار خانه اربابیم .بعد از سی سال هنوزم باورم نمیشه که پدرت منو اونجوری از خانه ای که تو اون بزرگ شده بودم انداخت بیرون من بچه بودم که زندگی مارو عوض کرد اون باغ اربابیو پدرت خودش بخشیده بودش به ما خان برای پدرم تو تهران اونوقت یه مغازه دو دهنه تخم گل فروشی باز کرده بود همه اونایی که بابامو میشناختن زیر گوشی بهم میگفتن بی برو برگرد پسر میرزا آخرش میشه داماد خان هر کی یه چیزی از پدرت میخواست پدرمو واسطه میکرد سر زبان افتاده بود که خان روی پدر منو زمین نمیندازه چی شده چه اتفاقی افتاد چرا پدرت یه دفعه زیر و رو شد و ...
صفورا با دلگیری و حالتی عصبی حرف فرخ را قطع کرد.
پدرم بهت جواب رد داد ولی علتشو ندونستی روزای آخر زنده بودنش از دو تا درد ناله میکرد یکی درد غربت یکی ام درد جدایی افتادن میان ما دوتا ...آخرشم با گریه برام تعریف کرد پدر تو دایی اش بوده اولای جوانی پدربزرگم عمه تو رو که دختر خوشگل و جوانی بود صیغه میکنه پدرم که دنیا میاد مادرو و خانواده اونو میفرستن یه ابادی دیگه بالاخره پدرم از قضیه باخبر میشه میاد سراغ پدر تو و شمارو میاره پیش خودش از اون موقع به بعد تو باغ اربابی ماندگار میشین.
فرخ بهت زده پرسید:یعنی من پسردایی پدرت بودم!
آره برای همین بود که عموهام پدرمو دوره کردن اونا باعث شدن پدرم با عروسی من و تو مخالفت کنه اونا با هم قسم خورده بودن اگه بابام رضایت بده تو بشی دامادش هر دو تای مارو با تیر میزنن پدرم کاری کرد که تو رو بفرستن یه جای دوری و ابراهیم ارژنگ رفیق جان در جانی بابا خیلی تقلا کرد که منو مادرو بابا راهی فرنگ بشیم رفتیم اونجا که ماندگار شدیم من خیلی بیتابی میکردم بابا گفتش اگه دلباخته و عاشقه دنبالت میاد و تو نیامدی ولی من برگشتم.
فرخ دردمندانه پرسید:صفورا داری برام قصه میگی که تلخی گذشته ها رو از بین ببری.
نه پدرم چند تا یادگاری ام که از ایران با خودش آورده بود داد بهم که اگه دیدمت بدمشان بتو با خودم آوردمشون پدرم ازم خواست اگه مایل بودم این باغو بدم بتو حالام برای سر و سامان دادن به زمینا املاک پدرم برگشتم ایران وکیلی که با پدرم صیغه برادری خونده آدم با ایمانیه خیلی از کارارو روبراه کرده اومدم سندایی رو که آماده شدن امضا کنم.
فرخ ناامیدانه پرسید:حالا کارت که تمام بشه دوباره برمیگردی؟

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول (5)

خستگی حرف زدن و زحمت یادآوری گذشته ها روی چهره صفورا سایه انداخته بود ملیح و آرام با صدایی گرفته که رگه های کم نمود دلبرانه ای میان آن پنهان کرده بود پرسید:تو میخوای برگردم یا بمانم؟
فرخ خندید عمیق و نافذ به چشمان مرطوب صفورا خیره شد.
بمان شاید بشه جوانی های گمشده خودمانو پیدا کنیم دیگه نرو ولایت غربت.
خود منم از غربت نشینی خسته شدم اگه ثریا بیاد ایران بمانه منم میمانم اینجا راحت ترم.
دخترت مثل جوانیهای خودت خوش آب و رنگه؟آره؟
دوباره گره ملیح و کم نمودی میان ابروهای صفورا خودنمایی کرد.
پیر شدنمو به رخم میکشی.
تو برای من اصلا پیر نشدی همون صفورای جوان و خوش آب و رنگی .
حال التماس و خواهشی ریشه دار روی چشمها و میان صدای به لرزش افتاده فرخ خانه کرد.
بمان!میمانی؟
صفورا گرفتار مانده میان حالتی شبیه بیم و امید گریه و خنده نگاه کرد.
اون چی؟اگه اون نخواد بمانه من نمیتوانم ماندگار اینجا بشم.
بیاد ایران از اینجا خوشش میاد دلم میگه بیاد ماندگار میشه.
اونجا خانه زندگی دارم یه مغازه فرش فروشی بزرگو اداره میکنم ریشه کن شدن از اونجا همچین اسون و بیزحمت نیستش.
مگه احتیاج داری؟
اونجا خرج گرانه بعدش آدم زنده که نمیتونه بیکار بمانه.
یه مدتی بمان بذار دخترت بیاد ایران اگه خوشش آمد بمانید.میشه اون فروشگاهو بفروشی با پولش اینجا یه کاری بکنی بیا ایران از اینجا فرش صادر کن.
همینطوری بی حساب کتاب که نمیشه بی گدار به اب بزنم.
حالا کی میخوای برگردی؟
خیال نمیکنم بیشتر از یکماه دیگه تو ایران کار داشته باشم کارام که تمام بشه یکی دو ماهی ام میرم شیراز اصفهان طرفای همدان و کرمانشاه میخوام خستگی در کنم.
حالا فکر رفتن نباش برای فریدون مرخصی گرفتم حتما ببینیش خوشحال میشی.
صفورا با صدای بلند خندید شاد و سرخوش بطرف درختان سالدیده چنار دوید.فرخ چند لحظه بهت زده نگاه کرد بلند شد تند و تیز براه افتاد وقتیکه شانه به شانه صفورا ایستاد هر دو نفس نفس میزدند صفورا میان خنده گفت:مثل همون وقتا احساساتی و عجول یادمع وقتی که یه قضیه ای برات دلپسند بود همینجوری لحظه ای تصمیم میگرفتی و به هیچ چیز الا اون قضیه فکر نمیکردی فرق نکردی همونطور موندی؟
نه تو زندگی عادیم اونجوری نیستم بذار یه چیزی بهت بگم از هومن روزیکه دیدمت حالم عوض شد راست میگم.
واقعا عوض شدی؟اونم به این زودی؟
آره اصلا اتفاق نیفتاده بود که من یه روز رفتن به شرکتو نادیده بگیرم اونقدر تند و عصبی حرف میزدم که کارمندای شرکت میان خودشون اسممو گذاشتم سرکه فروش.
صفورا خندید.
حالا حتما بهت میگن شکر فروش یا نه عسل فروش مگه تو ارتش نیستی.
یک ساله و نیمه که بازنشسته شدم سر قضیه فریدون و جریان محمود یه جوری محترمانه گذاشتنم کنار ولی بازم همون بیا بروی قدیمو دارم.
فرخ به آسمان نگاه کرد.
فکر کنم میخواد بارون بیاد .
برگردیم؟
میخوای برگردی خوب برگردیم.
صفورا به اسمان نگاه کرد ابرهای غلیظ و تیره قسمتی از چشم انداز آبی رنگ اسمان را پوشانده بودند یک قطعه ابر باران زا نیمی از روی خورشید را گرفت.
بوی باران می آد دلم میخواد برم روی مهتابی صندلی بذارم اون گوشه که بابام مینشست و شاهنامه میخواند بعدش بنشینمو بارونو تماشا کنم.
صفورا بدور دستها فضایی بالاتر از ابرها و خورشید خیره شد و نجواگونه پرسید:چی شد؟فرخ سی سال از زندگیمونو چی جوری گذراندیم؟باور نمیکنم سی سال گذشته باشه تو باور میکنی؟
خانمو که تعمیر بکنن اونوقت میشه با خیال راحت بری روی مهتابی صندلی بذاری بنشینی بارانو تماشا کنی بهار این دیار تازه شروع شده.
دانه های پر طراوت خنک و شفاف باران روی گونه ها و دستهایشان فرو ریخت صفورا زیر لب نجوا کرد.
باور نمیکردم که یه روز دوباره بیام اینجا و بارش باران فصل بهارو تو باغ خاطرها تماشا کنم.
نگاهش را از روی صفحه کتابی که میخواند برداشت برگه مهر خورده مرخصی اش را با دقت لای کتاب گذاشت و زیر لب نجوا کرد:صفحه 243.
لبه کاغذ را تا زد.کتاب را بست آنرا روی زانوهایش گذاشت سرش را به پشتی صندلی تکیه داد .پرده ضخیم و ارغوانی پشت پنجره را کنار کشید خم شد آهسته و ارام شقیقه اش را به شیشه چسباند سردی و خنکی گوارایی صورتش را نوازش داد لبخند غمباری که گوشه لبهایش نشسته بود آرام آرام روی صورت و پیشانی اش گردش کرد به دور دستها خیره شد میان روشنایی کم قوت خروسخوان کوهستانها به شکل اشباح کوتاه و بلندی سر در گریبان و خاموش از مقابل نگاهش میگذشتند.
جاده را نگاه کرد راه آسفالته پر پیچ و خم شیبدار و باریک مثل زنجیری سیاه از کف دره تا کمرگاه قله روی تن کوهستان سرسبز چنبره زده بود.
اتوبوس که ناله کنان از گرده کوه بالا میرفت وارد دهانه تونل شد نور زرد رنگ چراغهای جلوی اتوبوس سیاهی غلیط و سنگین فضای داخلی ابتدای تونل را بهم ریخت.
ناخواسته و بی اراده چشمهایش را بست ترس مبهمی همراه دلهره ای چندش آور مثل اثر سرما روی شانه و میان مغز استخوانهای ستون فقراتش ماندگار شد صدای ممتد و کشیده گردش چرخهای اتوبوس روی سطح سیمانی ترک خورده کف تونل گوشهایش را ازار میداد.کند و خسته پلکهای روی هم افتاده اش را نیمه باز کرد مقابل نگاهش انعکاس و روشنایی گلوله وار و کم سوی چراغهای سقفی تونل مثل ستاره های فروغ مرده با فواصلی یکنواخت پیدا و پنهان میشدند بنظرش رسید چراغها را داخل توری های سیاه رنگ زنگ زده روی سقف سنگی تونل زندانی کرده اند.سردی فشار حلقه های فلزی روی دستبند را روی مچ دستهایش احساس کرد عطش کهنه و ریشه داری میان گلویش چنگ انداخت.خودش را جمع کرد کتاب از روی زانوهایش افتاد.صدای برخورد لبه کتاب قطور با پوشش کف اتوبوس مثل صدایی انفجاری سنگین و ترس آور میان گوشهایش پیچید به دسته صندلی چنگ زد.برای آنکه فریادش را خفه کند لبهایش را میان دندان گرفت عرق سرد و لزجی روی پوست تنش نشست.اتوبوس از تونل بیرون آمد روشنایی اول صبح چشمهایش را زد لبخندی که روی صورتش پهن شده بود گوشه لبهای خشکیده و پوسته پوسته اش زیر لایه ای از رطوبت عرق سرد و شور رنگ باخت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمرد مسافری که تمام مدت شب روی صندلی کنار او آرام و بی صدا خوابیده بود بیدار شد .پیرمرد کرخ و خسته به پشتی صندلی تکیه داد پاکت کوچک و قهوه ای رنگی را که از جیب کتش بیرون آورده بود مقابل دستهایش همسفرش گرفت.
آب نباته بذار دهنت خشکی گلوتو میگیره مضایقه نکن بردار.
متشکرم.
یعنی میخوری یا نمیخوری؟کدومش؟
برمیدارم.
این شد یه چیزی خورن اب نبات اونم صبح اول وقت به آدم قوت میده بذار دهنت. وقتی که برای برداشتن اب نبات دستش را دراز میکرد با عجله روی زانو و کناره های صندلیها را زیر نظر گرفت.
چیزی گم کردی؟
الانه یه کتاب دستم بود.
پیرمرد مسیر نگاههای او را تعقیب کرد.
ببین زیر پات نیفتاده ؟یه صدایی خورد بگوشم صدای افتادن کتابت بود.
از روی صندلی بلند شد پیرمرد پاهایش را بالا گرفت با دقت زیر صندلیها را جستجو کرد بعد از چند لحظه پیرمرد با انگشت زیر صندلی مقابلش را نشان داد.
اوناها زیر اون صندلیه بذار من بیام این طرف تا بتونی راحت دولا بشی ورش داری.
پیرمرد از روی صندلی بلند شد در حالیکه برای نگه داشتن تعادل خودش با هر دو دست تکیه گاههای صندلیهای پشت سر هم را محکم گرفته بود میان راهروی باریک اتوبوس ایستاد.
پسر بچه ای که در ردیف پشت سر آنها روی زانوهای مادرش ایستاده بود با حالتی عصبی و پرخاشگرانه دستهای پیرمرد را کنار زد پیرمرد خندید.
چشم اقا پسر بذار این آقا کتابشو ورداره اونوقت منم دستمو برمیدارم بهم میگی اسمت چیه آقا پسر؟
پسر بچه با مشتهای گره کرده روی دستهای پیرمرد کوبید پیرمرد که زیر چشمی حرکات همسفرش را زیر نظر گرفته بود دست چپش را از روی دستگیره صندلی برداشت آرام و مهربان انگشتان بهم گره خورده پسر بچه را نوازش داد و با لحنی حماسی گفت:مرد مبارز کاوه وار مشت گره کرده ای آفرین!زها مرحبا.
پسر بچه روی زانوی مادرش نشست همسفر پیرمرد بعد از برداشتن کتاب روی صندلی جابجا شد و گرد و خاک جلد کتاب را پاک کرد.
پیرمرد موهای پسر بچه را نوازش داد و آمرانه گفت:پاینده باشی دلاور مرد خرد بالا.
پیرمرد سر جایش نشست کف دستهایش را لخت و سبک روی زانوی پایش کوبید نفس بلندی کشید و زیر لب افسوس کنان نجوا کرد:کجایند آن دلاور مردان مرد...!؟
پیرمرد سرش را برگرداند مستقیم و نافذ به چشمان همسفرش نگاه کرد بم و محکم پرسید:هان مرد جوان خبرت است؟کجایند آن دلاور مردان مرد هان؟
نگاه خسته و چشمان گود افتاده همسفر پیرمرد با حالتی خرسند و شادمان نگاه نافذ و چشمان سیاه و خوش حالت پیرمرد را پاسخ داد.
و آهسته و مودبانه گفت:آن دلاور مردان مرد در بطن مادرن و پشت پدرانند.
پیرمرد بهت زده و تعجب آمیز نگاه کرد قبل از آنکه همسفرش کتابی را که در دست گرفته بود باز کند نگشتان استخوانی اش را روی جلد کتاب گذاشت سرش را کنار گوش همسفرش برد و گفت:به رخساره جوانی و به زبان پیر و پخته!از کدام ولایتی؟نام و نشان از که داری؟به چه نامی بخوانمت؟همسفر ساکت و مغموم این پیردل شکسته!
اسمم فریدونه فریدون دهدشتی.
صورتت آفتاب گزیده است و سبزه مینماید نباید اهل این محال باشی هستی؟
نه.
خب جناب فریدون خان اینجا به چه کار آمدی؟رهگذری؟زیارت آمدی؟یا که راه گم کرده ای؟
پیرمرد دستش را روی شانه فریدون گذاشت و ادامه داد:چرا غربت اشیان شدی؟کجا بودی؟از کجا میایی و سودای کجا بسر داری؟لحن گرم و مهربان پیرمرد توجه فریدون را جلب کرد.در حالیکه روی صندلی جابجا میشد با لحنی مهربان و حالتی مودبانه جواب داد:یه ساله که ماندگار یه گوشه پرتی شدم.
چرا؟
چراش مفصله.
حالا داری برمیگردی ولایت خودی؟آره؟
نه دارم میرم مرخصی.
کارمندی؟
دوره سربازیمو دارم تموم میکنم.
گفتی که یه ساله از سربازیت رفته ها؟
اره یه سالش گذشته.
پس حالا حالاها 12 ماه 365 روز این طرفا ماندگاری؟
آره مجبورم بمانم.
فریدون ساکت ماند سرش را برگرداند و از پشت شیشه مناظر اطراف جاده را تماشا کرد نور زرد و کم جان افتاب دم صبح از روی قله کوه تا نزدیک دامنه هه گسترده شد پیرمرد با انگشت ته جاده را نشان داد و پرسید:داری اونجارو نگاه میکنی؟
کجارو؟
ته دره اونجا که یه گله گوسفند چاق و قبراق دان چرا میکنن اونجارو میگم.
فریدون نگاهش را از روی دامنه ها به سمت کف دره گردش داد دره خاموش و آرام در آغوش کوهستان و زیر پوشش سبز بهاری بخواب رفته بود.به هر نقطه ای که خیره شد اثر و نشانی از گوسفندان در حال چرا ندید برگشت ناباورانه به چشمان و چهره همسفرش خیره شد چشمان غبار گرفته و شکسته حال پیرمرد پشت پرده نازک اشک حالتی ماتم زده پیدا کرده بود.پیرمرد سربزیر انداخت و نگاهش را پنهان کرد فریدون پرسید:چیه پدر؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمرد در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد دوباره به سینه کش دره چشم دوخت.
اون گله گوسفندان رو ندیدی نه؟اونجا نیستن از دره زدن به بیراهه باید برم دنبالشان آخه بجز من همه رفتن ییلاق و تو ییلاق گم شدن.
پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به تقطه نامعلومی خیره شد نفس بلندی کشید و ادامه داد:اول ماه آخر بهاراونا هی کردن و رفتن به ییلاق من ماندم باید از بچه ها امتحان میگرفتم آخه من دبیر بودم.
از حرف زدنتون مشخصه حالا چکار میکنید؟
مسافرم یه مسافر سرگردان سرگردان زدم یه سیر آفاق آخه سفر غمه آدمو سبکتر میکنه غمی زلال و صاف روی نگاه پیرمرد سایه انداخت چشمهایش را بست سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
فریدون با لحنی پوزش خواه گفت:ناراحت شدید؟
پیرمرد در حالیکه با اشاره دست نشان میداد که از سوال کردن و حرفهای فریدون دلگیر نیست گلایه امیز پرسید:مرد جوان چرا زود مهر لبتو برنداشتی ما از اول شب همسایه شدیم اونوقت تو تازه داری با من پیرمرد همکلام میشی ؟راه و رسم همسایگی اینه خانه آباد.
وقتی که اتوبوس راه افتاد شما خوابیدید دلم نیامد بیدارتون کنم.
پیرمرد صورتش را بسمت فریدون برگرداند با حالتی که نشان میداد روی چهره همسفرش دنبال پیدا کردن نشانی های آشنایی گمشده میگردد نگاهش را روی صورت فریدون رها کرد چند لحظه بدون آنکه مژه بزند به چشمان فریدون خیره شد.
راستشو بخوای خواب خوابم نبودم برای این باهات حرف نزدم که دلم رضا نمیداد خلوتتو آشفته بکنم عوضش زیر همون یه ذره روشنایی حسابی نگاه کردم حالا اگه چشامو ببندم خیلی راحت میتونم چهره و حالت نگاهتو روی پرده های خیالم نقاشی کنم.اولش وقتی که پیش تو نشستم تا نگاهت کردم خیال ورم داشت که تو رو خیلی جاها دیدم خیلی ام باهات دم خور بودم حالا کی و کجا هیچی یادم نمی آد دلم بهم دروغ نگفته و نمیگه چشمای الهی ام بهش دروغ نمیگن تو چی؟یادت نمی آد ما همدیگرو کجا دیدیم؟
فریدون ناباور و متعجب چهره پیرمرد را تماشا کرد پیرمرد چشمهایش را بست فریدون کنجکاوانه موهای بلند رنگ باخته سرو صورت پیرمرد را زیر نظر گرفت.
روی صورت تکیده پیشانی بلند و استخوانی پیرمرد خطوط حالتهای غم و ارامش بهم گره خوردند با دیدن چهره پیرمرد لبخند رضایت آمیزی روی صورت فریدون خانه گرفت چهره پیرمرد با تصاویری که از سیمای بزرگان اندیشه و فلسفه در ذهنش شکل گرفته بودند شباهتهای بسیاری داشت فریدون خطوط چهره حالت نگاه و گردش چشمان پیرمرد را با تصاویر خیالی اندیشمندانی که میشناخت مقابل نهاده بود و فکر میکرد.هر دو ساکت بودند اتوبوس به علت عبور از روی قسمتهای سیل برده جاده بشدت تکان خورد بر اثر خم و راست شدن اتوبوس ماشین اسباب باز ی پسر بچه ای که پشت سر آنها نشسته بود از میان فاصله پشتی صندلیها روی زانوی پیرمرد افتاد پیرمرد با عجله دستش را روی ماشین اسباب بازی گذاشت پسر بچه از همان مسیری که اسباب بازی اش افتاده بود گردن کشید و گریه کنان با دست روی شانه پیرمرد زد.پیرمرد خندید اسباب بازی پسر بچه را از روی زانوهایش برداشت .
پسر بچه که از صندلی پایین آمده بود بغض کرده دسته صندلی پیرمرد را گرفت و تکان داد نگاه فریدون روی ماشین اسباب بازی میخکوب شد.
پیرمرد آنرا روی دست گرفت و با دقت نگاهش کرد پسر بچه در حالیکه پاهایش را روی زمین میکوبید با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن مادرش خم شد یقه لباس او را گرفت با ترس و تردید یک دستش را از صندلی جدا کرد که ماشین اسباب بازی را از دست پیرمرد بگیرد.
فریدون بی اراده دستش را بطرف ماشین اسباب بازی دراز کرد پیرمرد تند و گذرا بصورت و دستهای فریدون نگاه کرد مادر پسر بچه بازوی پسرش را گرفت او را بطرف خودش کشاند پسر بچه از صندلی جدا نشد فریدون خجالت زده دستش را عقب کشید پیرمرد اسباب بازی پسر بچه را برگرداند پاکت قهوه ای رنگ آبنبات را از لای توری پشت صندلی برداشت آنرا هم بدست پسر بچه داد و دوباره به پشتی صندلی تکیه زد.
آدمیزاد جماعت تو هر سن و سالی باشه به یه جور اسباب بازی احتیاج داره اینطور نیست مرد جوان؟
چرا.
پیرمرد با لحن و حالتی که نشان میداد تظاهر به نصیحت گویی میکند در حالیکه با انگشت اشاره روی جلد کتاب دست فریدون ضربه میزد گفت:ولی دیگه ماشین اسباب بازی بدرد تو نمیخوره!برای چی میخواستی اونو ازم بگیری؟
فریدون خجالت زده نگاهش را روی انگشت دست پیرمرد و جلد ابی رنگ کتاب گردش داد.
جوان نذار خستگی خجالت روی چشمات بمونه خود منم دلم میخواست اونو نگاهش بکنم برای همینم نگهش داشتم.
فریدون ساکت ماند پیرمرد انگشتان او را از روی نوشته های طلایی رنگ پشت جلد کتاب کنار زد و با لحنی تشویق آمیز و دلجویانه ادامه داد:آفرین!مقدمه ابن خلدون!آفرین!کمتر جوانی به سن و سال تو دیدم که اینجور کتابارو بخونه علی الخصوص که مقدمه ابن خلدونه تهران دیدمش تازه چاپ شده آفرین.
فریدون برای پوشاندن اشتیاقی که نسبت به ماشین اسباب بازی نشان داده بود با حالتی آمیخته به غرور و لابلای پوششی از فروتنی گفت:این کتابو یکی از بستگانم برام فرستاده.
دانشجو که بودم فلسفه میخواندم.
پیرمرد عجولانه و ذوق زده پرسید:درست تمام شده؟آفرین مرحبا.
نه.
چرا؟
یه اتفاقاتی برام افتاد که نتوانستم درسمو تمام کنم .فریدون ساکت ماند.
پیرمرد اخم کرد و با لحنی ناراضی پرسید:چی شد که درستو نیمه کاره گذاشتی؟
فریدون دلزده و با خستگی سرش را حرکت داد پیرمرد متوجه حالت بی رغبتی فریدون شد پوزش خواهانه نگاه کرد.
ناراحتت کردم؟دوست نداری هیچی نگو.
چی بگم درس خوندن برام شده یه آرزو یه ارزوی محال.
خیلی خب زیاد نمیخواد سخت بگیری منم از خودم برات میگن جوان تا دیگه خیال نکنی توی این دار دنیا فقط تویی که یه آرزوی محال داری گوش بده فریدون اصل و نسبم مال ولایت خراسانه تو چند سالته؟
24 سال.
ها اونوقتا که سن و سال تو رو داشتم توی دانشسرای عالی درسم تمام شد و منم شدم دبیر ادبیات تو عرش سیر میکردم از تهران برگشتم ولایت آخه دلم اونجا بود دلم آرامم اونجا بود جای دیگه بند نمیشدم وای از این کج آیین دهر بی پیر.
پیرمرد چند بار پی در پی نفسهای بلندی کشید:برگشتم و ماندگار ولایت شدم و به دلدار رسیدم حجله اراستیم با عشق و مهربانی تقسیم کردیم خدا مراد ما رو داد . گلابتون گیسو کتایونم متولد شد فرود شاخ شمشادم بدنیا آمد در اینه چشمان کتایون و فرودمان عکس تمام شادیهای دنیارو تماشا میکردیم شاد و سرخوش بودیم و مثل کبک خوشرام غزل حافظه قهقهه میزدیم و از سر پنجه شاهین قضا غافل بودیم تا اونشب شبی که زمین دیوانه شد لرزید اونارو عزیزانمو ازم گرفت.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول (6)

نازنین نگارم فرود و کتایونم با اهل فامیل با پدر و مادرم راهی ییلاق شدن ییلاق ما یه جای خوش آب و هوایی بود یه دره سرسبز و زنده یع کوه بالا بلند و قد کشیده من مانده بودم که از دانش آموزان سال آخر دبیرستان امتحان انشا و دیکته بگیرم یه شب یه شب شوم و بدقدم یه شب تلخ وقتی که اونا با خوشحالی و سرمستی تو سینه کش دره میان چادر خوابیده بودند کوه دیوانه میشه تکان میخوره از اون بالا بالاها سنگای قد این ماشین غلت میخوره می افته رو سر اونا و الهی بخت برگشته برای همیشه گمشون میکنه.
دانه های درشت اشک که از گوشه چشمان پیرمرد فرو میچکید لابلای موهای سپید صورتش گم شد دستش را به شانه پیرمرد تکیه داد آزرده خاطر گفت:متاسفم استاد واقعا متاسفم.پیرمرد نگاهش را از روی تن کوهها و دامن دره ها برداشت کف دستهایش را به شکل کتابی نیمه باز مقابل صورتش گرفت و مردمک چشمهای پیرمرد واژه های خیالی کتاب دستهایش را گلچین کرد.
اگر زمین دیوانگی نمیکرد و فرودم را کتایونم را نازنین نگارم را از من نمیگرفت آواره ام نمیکرد.حالا وقت اون بود که فرودم را بر تخت دامادی بنشانم و سفره بخت کتایونم را بگسترانم وای من !وای از این تنهایی سرد و سنگین وای از این آوارگی هی جوان کتایون دخت دلبندی که من داشتم زیبا بود!فرودم فراخ استخوان بود و دلیر بود و گشاده روی.
نفسهای پیرمرد به شماره افتاد صدای فریادی خفه از لای دندانهای کلید شده اش خارج شد.پیرمرد میان بغضی نفس گیر و هق هق مداوم و پی در پی ناله وار میگفت:گم شدن گم شدن.
پیرمرد خم شد فریدون دلگیر و متاثر سر پیرمرد مرد را روی شانه گرفت وقتیکه صدای گریه خفه و ضجه دارش تحلیل رفت زن و مرد جوانی که در صندلیهای هم ردیف فریدون و پیرمرد نشسته بودند نگران و آشفته حال از جای خود بلند شدند کنار صندلی ایستادند مرد جوان آشفته و نگران پرسید:حال این آقا بهم خورده؟مسئله ای پیش آمده؟
نه چیز مهمی نیست متشکرم شما بفرمایید بنشینید.
با هم داشتید حرف میزدید یه دفعه چی شد؟
عرض کردم که مهم نیست.
پیرمرد سست و بی رمق به شانه فریدون تکیه داد اتوبوس بالای گردنه مقابل قهوه خانه متوقف شد.
اتوبوس از بالای گردنه سرازیر شد پیرمرد آرام و افسرده کنار فریدون نشسته بود و از پشت شیشه منظره اطراف را تماشا میکرد.
حالا بهتر میتونی بیرونو تماشا کنی جاتونو عوض کردید بهتر نشد؟
آره بهتر میتونم تماشا بکنم ولی کوه و کمر این طرفا دار و درختش دره هاش دیگه برام تازگی نداره خیلی ساله که تو این این جاده ها رفت و آمد میکنم راننده های اتوبوس باری نفت کش جاده های این طرفا منو میشناسن هیچوقتم تا آخر مسیر باهاشون همسفر نمیشم .امروزم میخواستم همون بالای گردنه که پیاده شدیم دیگه سوار نشم بزنم برم اون دهکده ای که بهت نشون دادم یکی دو سه نفر آشنا دارم مدیر مدرسه اونجا خیلی بهم محبت میکنه منم زیاد میرم پیش اون.
خب چرا دوباره سوار شدی؟
دلم میخواست با تو باشم اگر فرود منم گم نشده بود الانه به سن و سال تو بود ابروهات و چشمات به اون شباهت داره.پیرمرد نگاهش را روی بلندیها رها کرد و با لحنی که نشان میداد برای عده ای قصه میگوید زیر لب نجوا کرد.
کتایون بزرگ شده حالا یه خانم خوشگل بالا بلندی شده گیسای بلندشو بافته یه پیراهن سبز سبز پوشیده صورتش مثل پره گل نازکه خیلی بهش نگاه نکنید جای نگاهتون روی چهره اون جا میمونه.
پیرمرد با حرکتی تند و سریع مچ دست راست فریدون را محکم گرفت و با لحنی عاجزانه و حالی درمانده التماس کرد:تو با کتایون عروسی میکنی میدونم تو عاشق کتایونی نگاهش کن اونجا اون بالای ابرارو میگم وایساده کتایون لبخند میزنه میبینی چقدر خوشگله.
فریدون بدون آنکه مچ دستش را از میان پنجه استخوانی پیرمرد خارج کند آرام و آهسته با دست چپ انگشتان بهم قلاب شده پیرمرد را نوازش داد انگشتان استخوانی پیرمرد مثل ساقه های خشکیده گل نیلوفر از هم باز شد سرش را روی شانه فریدون گذاشت و گریه آلود گفت:جوان تو باید منو ببخشی من یه دیوونه بی آزار بی ازارم خیال نکنی با همه اینجوری حرف میزنم نه با آدمای دیگه فرق داری تو برام یه جور دیگه ای باهام حرف میزنی دروغ نمیگم دلم میخواد پیشم بمانی .تهران یه خونه دو اتاقی جمع و جور دارم نشانی اونجارو بهت دادم اگه بیایی پیشم خیلی خوشحال میشم میای؟بیا نمیذارم بهت بد بگذره چشمات به صفای نازی داره آبشخور آهوی چشمات صاف و زلال بوده تو به خیالات من پیرمرد نمیخندی من خودم میدونم دارم خیال بافی میکنم ولی وقتی میرم تو عالم خیال اونجا میمونم عین آدمایی که تو خواب راه میفتن زندگی هشیاری و بیداری یادم میره پاری وقتا که اونا میان جلو چشام دور و بریام بهم میخندن تقلیدمو در میارن منم عاصی میشم دیوانه میشم داد میزنم سنگ پرت میکنم تو سر و صورتشان به جلال و عزت خدا آدم بی آزاریم ولی مردم اذیتم میکنن.
فریدون محبت آمیز و افسرده حال به چشمهای خسته حال پیرمرد نگاه کرد.
غم غریب و سنگینی که میان چشم خانه و روی مردمک غبار گرفته چشمان پیرمرد نشسته بود دلگیرش کرد پیرمرد ادامه داد:ببین درسته که کارام با عقل جور در نمیاد قبول دارم که دیوونه بازی در میارم ولی منم یه آدمم از تنهایی دارم میترکم هیچکس مثل تو اینجوری باهام اخت نمیشه با هر کی حرف میزنم زودی میزارنو میرن اونشب که سوار ماشین شدیم میخواستم سر حرفو باهات وا کنم ترسیدم داد و فریاد راه بندازی خودمو زدم بخواب اون کتابو که دستت دیدم دلم قرص شد آخه آدمای اهل کاب سر به سرم نمیذارن تو به حرفم گوش دادی مسخره ام نکردی خیلی ساله که یه نفر مثل تو باهام گپ و گفت نداشته.
از خودت بگو همه زندگیتو برام تعریف کن هنوز تو بیابانیم خیلی مانده برسیم تهران برام تعریف کن باهام که حرف میزنی خیال میکنم فرود خود منی که از یه سفر دور و دراز برگشتی دروغ نمیگم میان خیالاتم میشی فرود.
باشه پدر برات تعریف میکنم.
چشمهای پیرمرد برق زد ذوق زده و ناباور نگاه کرد و ناباورانه پرسید:راست میگی؟از دست خل بازیهای من دیوانه دلگیر نشدی؟
چرا باید دلگیر بشم حرفات خیلی قشنگه.
پیرمرد با ارامش به پشتی صندلی تکیه داد به دهان فریدون خیره شد و محبت آمیز گفت:حالا برام حرف بزن هی چی بگی گوش میدم هر وقتم که خسته شدی نمیخوام حرف بزنی باشه؟
یادمه تو قهوه خانه بهم گفتی که...
پیرمرد برای بیاد آوردن حرفای همسفرش ساکت ماند بعد از چند لحظه بهت زده نگاه کرد و با خوشحالی ادامه داد:آها!گفتی ماندی پیش مادربزرگت درسته؟
خاطرات حوادث و اتفاقات سالهای گذشته پیش نگاه خیال فریدون به شکل پرده های نقاشی که کنار هم چیده شده باشه جان گرفتند بدون آنکه مخاطبش پیرمرد شکسته بالا باشد آرام و با تانی نجواگونه گفت:پدرم از روی اجبار با مادرم ازدواج میکنه بیشتر از چهار سال زندگی اونا دوام نمیاره بالاخره از همدیگه جدا میشن من میمونم و تنهایی و مادربزرگ پدری اون زن مهربان و خوش خلقی بود کوره سوادی داشت روخوانی قرآنو خیلی خوب بلد بود خدا رحمتش کنه اولین بار خوندن قرآنو اون بهم یاد داد دست و دلش برای درس و مشق و مدرسه رفتن من میلرزید یه نیمچه اب و ملکی ارثیه پدربزرگم براش مانده بود درآمدش انقدر بود که ما دو نفری راحت و اسوده زندگی کنیم.
پدرم افسر ژاندارمری بود سال به سال اونو نمیدیدم وقتی ام که یه سری می آمد پیش ما زیاد باهام گرم نمیگرفت مادربزرگم کار درس و مشق منو از همون روزای اولی که گذاشتم مدرسه سپرد به یکی از دوستان پدرم بچه که بودم بیشتر وقتا توی خونه اونا میماندم.
تصاویر گذشته ها و فضاهایی که دوران کودکی خود را در آنها طی کرده بود دایره وار روی مردمک چشمهایش گردش کردند صدای مادربزرگش را شنید .آقا محمود تو خیلی در حق من و فریدون اقایی کردی اگه تو زحمت نمیکشیدی فریدون به این مراتب نمیرسید.
صورت پیر شده پیشانی چین برداشته نگاه مطلوم و مهربان مادربزرگ مثل بوی عطر گلهای باغ و باغچه خانه مادربزرگ پنهانی ترین زوایای ذهنش را نوازش داد یادش آمد در آخرین روزهای زندگی انگشتان لاغر و لرزان مادربزرگ صورت و گونه های شاداب جوان و زیبای غزاله را ناز کرد یادش آمد غزاله و مادرش کنار رختخواب مادربزرگ نشسته بودند چشمان پیرزن با حالت انتظاری سنگین و زجر آور روی در اتاق پر پر میزد.
سال آخر دوره دوم دبیرستان بودم یکماه از سال تحصیلی گذشته بود که مادربزرگ سخت و سنگین بیمار شد در آخرین روزهای زندگی بهانه پدرم را میگرفت پدرم نیامد مادربزرگ مرد هفته های اخر زندگی با صدایی خسته و از نا افتاده کند و بی رمق ناله میکرد.
محمود جان فرخ لیاقت پسر داری نداره منم که زمین گیر شدم جوری حرف میزد که خیال میکردم فقط برای گفتن اون حرفاست که داره با سایه مرگ جدال میکنه .اون روزا حال چهره مادربزرگ خیلی نورانی شده بود دو حالت متفاوت شادی و غم روی صورت خسته اون جا خوش کرده بودند مادربزرگ بیشتر از همه با پدر غزاله حرف میزد.
محمود جان فریدون یه امانیته که فقط میدمش دست تو خودت بزرگش کن بهش سر و سامان بده محمود جان قربان قد و بالات برم اگه میخوای خیلی زیاد زیاد ازت راضی باشم بذار فریون بشه دامادت.
خیال چشمهای درشت و سیاه غزاله نرم و گیرا نگاهش کردند گرمای رخوت آوری زیر پوست تنش دوید.
نگران و آشفته حال به ساعتش نگاه کرد پیرمرد خوشحال و خندان پرسید:حالا تو عاشق غزاله ای نه؟
ما دو تایی از چهار پنج سالگی با هم بزرگ شدیم.
پس بهم عادت کردین؟درست نمیگم؟
بالای بیست ساله که همدیگرو دیدیم میشه بهم عادت نداشته باشیم؟
پیرمرد با حالتی مصمم و نگاهی که بجای پریشان حالی و آشفتگی هشیارانه و تجربه دیده جلوه میکرد موقر و جدی گفت:فریدون خان دهدشتی !عادت کردن با همدیگه بزرگ شدن یه آشنایی دور و دراز داشتن نمیتونه عاشقی رو معنی کنه گل عشق باید یکباره اونم بی مقدمه بی سابقه تو باغ قلب آدم ریشه بگیره تو کی فهمیدی داری عاشق میشی؟هان؟یادت میاد؟
صدای پیرمرد ارام آرام رنگ باخت فریدون نگاهش را از روی چهره خسته حال الهی برداشت برای سومین بار دست نوشته خوش خط او را که روی حاشیه برگ اول کتاب مقدمه ابن خلدون قلم خورده بود زیر نظر گرفت پلکهای چشم الهی روی هم افتاد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم (1)

با دقت ماشین آبی رنگ کوکی را کنار یکی از عروسکهای چیده شده روی طاقچه قرار داد از دیوار فاصله گرفت.از دور حالت و ترکیب چیده شدن اسباب بازیها را نگاه کرد.
چرخ خیاطی بچه گانه کمد چه چوبی عروسکهای بزرگ و کوچیک پارچه ای و پلاستیکی تختخواب نرده داری که با میله های نازک آهنی ساخته شده بود دیگ سفالی شرابه و آفتابه لگن مسی دیواره ها و کف طاقچه را پوشانده بودند.
دوباره بطرف طاقچه حرکت کرد ماشین کوکی را از کنار عروسک پارچه ای برداشت نگاهش را روی سطح باریک کف طاقچه گردش داد جای مناسبی برای گذاشتن ماشین کوکی پیدا نکرد روی لبه تختخواب نشست حال خنده یا شیرین و سبک گوشه چشم و کنار لبهایش ماندگار شد.
دسته کوچک فلزی فنر کوک ماشین اسباب بازی را چرخاند فنر کوک اتومبیل بچه گانه با صدای خشک و کشیده ای جمع شد چروکهای پارچه ضخیم رو تختی را صاف کرد و ماشین کوکی را روی آن گذاشت دستش را کنار کشید ماشین اسباب بازی با صدایی یکنواخت و حالتی جهنده براه افتاد.با نوک انگشت مسیر حرکت انرا تغییر داد.ماشین کوکی به دیوار برخورد کرد و در حالیکه چرخهای عقبی اش با سرعت روی پارچه صاف روی تختی میچرخید متوقف شد ماشین را برداشت نگاهش کرد آنرا روی زانوهایش گذاشت حالت خنده ای که روی صورتش پیدا شده بود قوت گرفت.روی سقف ماشین کوکی دست کشید خاطرات دوران کودکی پیش نگاه خیالش جان گرفتند.سوزش و سنگینی فرو چکیده دانه های اشک را روی گونه ها و دستهایش احساس کرد دستهایش را حرکت داد جای اشکهای دوران کودکی روی دستهایش خالی بود چشمهایش را بست .خودش را دید گوشه حیاط زیر سایه خنک درخت به کز کرده بود بریده بریده نفس میکشید با صدایی بغض گرفته و خسته آرام گریه میکرد صدای جوانیهای مادرش را شنید.
بابا محمود برای تو عروسک خریده برای فریدون ماشین فریدون پسره اونکه نمیتونه عروسک بگیره بغلش تو باید با عروسک بازی کنی نه اون بده اینجوری داری گریه میکنی بیا اشکاتو پاک کن حالا عروسکتو بگیر بغلت باهاش بازی کن دیدی چه موهای قشنگی داره مث دخترای خوب بیا موهای عروسکتو شانه بزن براش گیسای خوشگل بباف گناه داره اسباب بازی فریدونو ازش بگیری.
سنگینی عروسکی را که مادرش روی زانوهایش گذاشته بود حس کرد بی اراده با حرکتی عصبی دستهایش را تکان داد.
ماشین کوکی از روی زانوهایش افتاد بجای صدای افتادن ماشین کوکی صدای پرتاب شدن عروسکش را شنید.
پیش نگاه خیالش عروسک پارچه ای روی گلهای اطلسی میان باغچه افتاد پاهای کوچک و گوشت آلود فریدون را دید .از روی کف گلدان لب شکسته بزرگی که وارونه لب باغچه افتاده بود پایین آمد.
با هر دو دست ماشین اسباب بازی را روی سینه اش گرفته بود.
دستهای مادرش اشکهایی را که روی گونه های فریدون جا مانده بود پاک میکرد صدای بغض آلود فریدون را شنید.
زن عمو نیری عمو محمود برام ماشین خریده که برای مامان فرخنده گریه نکنم آره؟
دستهای مادرش با احتیاط عروسک را از روی گلهای اطلسی که بعضی از شاخه های ترد آنها را سنگینی عروسک شکسته بود برداشت خرده ریزها و برگهایی را که به لباس و موهای مشکی رنگ عروسک چسبیده بود جدا کرد عروسک را همراه خودش برد و از پله ها بالا رفت.
نفسهای فریدون را روی صورتش احساس کرد جای چکیدن یکی از دانه های اشک روی گونه راست فریدون پاک نشده جا مانده بود چشمهای اشک زده فریدون خندیدند ماشین را از روی سینه اش جدا کرد.
بیا برای خودت بازی کن نمیخوامش بابا فرخ خودش برام میخره عروسکتم نمیخوام پسر که عروسک بازی نمیکنه عیبه تازه زن عمو نیری ام مامانته مثل مامان فرخنده نرفته لانه بلبل سرگشته رو پیدا کنه دیگه گریه نکنی ها باشه خب چشمای منم دیگه گریه ندارن همه گریه مو زن عمو نیری پاکشون کرد.
صدای باز شدن در اتاق روی نقشهای خاطره ها پرده کشید با عجله خم شد ماشین اسباب بازی را از روی فرش برداشت صدای مادرش را شنید:غزاله میخوای بری حمام برو اب گرم کن جوشه جوشه.
بطرف طاقچه رفت مادرش را صدا زد:مامان مامان نیری بیا تو.
کار دارم میخوام برنج صاف کنم.
جان بابا بیا اتاقمو یه نگاه بکن.
نیره خم شد از میان چهار چوب و لای در نیمه باز فضای داخل اتاق و غزاله را زیر نظر گرفت خنده ای معنی دار گوشه لبهای نیره پیدا شد غزاله از طاقچه فاصله گرفت.
خوب چیدمشون مامان نیری؟
نیره وارد شد روبروی طاقچه ایستاد و خندید.
روز عقدم اسباب بازیاتو بیار بچین روی سفره عقد یادت نره ها!!
سرخی شرم دخترانه ای روی گونه های غزاله خانه گرفت.
دستشون نزنی مامان همینجوری که چیدمشون بذاری بمانه خب.
چکار با اسباب بازیهای تو دارم نی نی کوچولو.
نگاه ذوق زده و شاد غزاله روی ماشین کوکی آبی رنگ نشست.
زیر لب نجوا کرد:عالی شد.
نیره در حالیکه از اتاق خارج میشد دو دل و مردد پرسید:غزاله مطمئنی واقعا امشب جشن تولدشه.
سرخی رنگ گل شرم دخترانه روی گونه های غزاله غلیظ تر شد با حرکت دادن سر به اشاره فهماند که اشتباه نمیکند.بعد از چند لحظه ماندن با صدایی ارام و خجالت زده پرسید:نگفت کی میرسه تهران؟
منکه باهاش حرف میدزم یادم بپرسم کی میرسه.
صدای تلفنم خیلی بد بود درست نمیفهمیدم چی میگفت از بابات بپرسم حتما به بابات گفته.
نیره با صدای بلند پرسید:محمود فریدون گفتش کی راه میفته؟نمیدونی.
خدا بخواد طرفای عصر میرسه.
قلم مو را پاک کرد با دقت رنگهایی را که روی میز چیده بود زیر نظر گرفت اشفتگی و خستگی ذهن فرصت نمیداد رنگ دلخواهش را پیدا کند قلم مو را کنار جعبه رنگها گذاشت .از تابلوی نیمه تمام فاصله گرفت نیره صدایش کرد.
خسته شدی محمود بیا یه چای بخور.
بلند شد سرش گیج رفت فشار و دردی که مردمک چشمهایش را ازار میداد قوت گرفت وارد آشپزخانه شد بوی غذا اشتهای کور شده اش را بیدار کرد.
چی درست کردی نیره بانو؟بوی خوشی میاد نگار؟
مرغ بار گذاشتم برای شب میخوام چلو مرغ درست کنم مایه شامی کبابم گرفتم.
نازگل اگه پخته یه ذره برام بیار بخورم دلم داره مالش میره نمیدونم چرا چشام درد میکنه؟
از ظهر به این طرف فقط چای خوردی و پشت سر هم سیگار کشیدی مگه آدمیزاد چقدر قوت داره؟ظهری ام سر سفره یکی دو تا لقمه خوردی و کشیدی کنار.
ظهری اشتها نداشتم.
مال سیگار و فکر و خیاله خیلی خودتو عذاب میدی محمود نکن.
محمود میان اشپزخانه نزدیک آب گرم کن روی تشکچه تکه دوزی شده نشست به متکا تکیه داد نیره لیوان چای را کنار دستش گذاشت عینکش را از روی سینی برنج برداشت شیشه های آنرا پاک کرد و در حالیکه دسته عینک را میان موهای نزدیک گوشهایش جابجا میکرد پرسید:تمام نشد؟
محمود روی جیب پیراهنش دست کشید.
اون سیگار منو از روی میز برام بیار.
حالا چاییتو بخور سیگار دیر نمیشه با این حالی که تو داری حقش نیست اصلا سیگار بکشی.
نیره مقدای از برنج پاک نشده را برداشت و با فاصله کمی آنها را روی قسمت خالی وسط سینی ریخت وقتیکه صدای برخورد دانه های برنج با سطح سینی را شنید پرسید:برنجش خوبه؟نیره؟
برای ظهر از همین برنج دم کردم مزه اش خوبه به قاعده ام ری داره.
اگه پسندش میکنی به اقا رمضان بگم دو تا کیسه برامون بذاره کنار؟
کیسه هاش بزرگه؟
اونایی که روی هم چیده بود اونجوری که من دیدم ای...حدودا هر کدومش یه 15 کیلویی میشد نیره خانم تا اول تابستان حدودا چند کیلو برنج میخوایم؟
نیره با لبه دست برنجهای پاک نکرده را کنار زد دانه هایی را که ورچیده بود با لیوان دسته دار خمره ای شکل پیمانه کرد.
برای شام بسه.
چی بسه؟
برنجو میگم حوصله ندارم بقیشو ورچینم دست و دلم خوب بکار نمیره پارسالی که سال خیلی بدی بود خدا کنه امسال برامون خیر و برکت بیاره.
هر چی خدا بخواد اون خیره تا حالاش که گذشته بعدشم باز خدا کریمه مگه تا حالا لنگ موندیم؟محمود آرام و با تانی چایی اش را سر کشید نیره چند مشت نمک نیم کوب دانه درشت داخل کیسه سفید رنگ ریخت کیسه را روی دانه های برنج خشک روی قابلمه گذاشت.
یه ماه به یه ماه برنج خیس میکردم همیشه برنج نمک خورده حاضر داشتم.
نیره آه بلندی کشید محمود لیوان خالی چای را روی فرش رخ رفته کف آشپزخانه گذاشت.
نیره سرم داره گیج میره نمیتونم بلند شم برو سیگارمو برام بیار.
نیره کند و بی حوصله از آشپزخانه خارج شد.
سیگارتو کجا گذاشتی؟
بغل رنگا باید باشه دستت نخوره به اون پرده روی سه پایه رنگاش خیسه.
نیره سیگار را از روی میز برداشت پاکت نیمه پر آنرا ارام و آهسته فشار داد و با لحنی اعتراض آمیز گفت:امروز خیلی زیاد سیگار کشیدی اذییت میکنه محمود!بازم میفتی رو تخت بیمارستان .محمود ساکت ماند نیره پاکت سیگارو فندک ظریف سبز رنگ را بدست محمود داد ته سیگارها و خاکستر زیر سیگاری را خالی کرد آنرا مقابل شوهرش گذاشت و لیوان خالی چای را برداشت.
بازم چای میخوای؟
داره بریز برام.
تمامش نکردی؟
رنگارو که تماشا میکنم چشام درد میگیره دردش یه جوریه که خیال میکنم یه نفر با چکش میکوبه رو تخم چشام.
بالاخره یه جوری باید تمامش بکنی مگه آخره هفته قرار نیستش اونارو ببری تحویل بدی.
خدا کریمه حالا یه سه روز و نصفی وقت دارم.
تمامش کن بره پی کارش برای موزه که نقاشی نمیکنی هر چی ام که از زیر دستت در بیاد به سرشونم زیاده.
محمود نیمه قهر امیز نگاه کرد.
امضای من که پاش هست.
آخه اونا چی حالیشونه یه چیزی سر هم بندی بکن بده دستشون.
بهمین اسونی و راحتی؟
آره به همین راحتی.
نیره اونا دندونشون خیلی گرده حسابی ام حواسشون جمعه مطمئن نقاشی ها رو حتما به آدمای خبره که دست ماها زیر سنگ اوناست برای راضی کردنشون نشان میدن اونوقت دیگه کارمون میشه قوز بالا قوز باید خیلی دقیق کار بکنم یعقوب زاده یه گوشه ای بهم زد سربسته یه جوری حالیم کرد که برای پرده باید سنگ تمام بذارم.آخرشم گفت طرف پیغام داده و گفته پرده های نقاشی رو برای اتاق پذیراییش میخواد.
غزاله وارد آشپزخانه شد ناراضی و دلگیر حلقه های دود سیگار پدرش را با دست کنار زد و تحکم آمیز گفت:بابا تو رو بخدا انقده سیگار نکش مگه قول ندادی دو ساعت به دو ساعت سیگار روشن کنی.
محمود پوزش خواه و مهربان به چهره دخترش نگاه کرد غزاله شوخی امیز سیگار را از دست پدرش گرفت آنرا میان زیر سیگاری له کرد مادرش عتاب آلود ناراضی گفت:غزاله..
چیه مامان چرا اینجور ی نگاه میکنی ؟بابا نباید سیگار بکشه ریه هاش ناراحته همین!دروغ که نمیگم.
بابا جان حالا خودت سرتو برگردان اون طرف که دود سیگار نخوره به دماغت.
محمود با نوک انگشت سیگار نیم سوخته را روی کف زیر سیگاری له کرد.باشه بابا کمش میکنم چه جوری بگم خودمم بدم میاد این بدکردار سیگار شده برام یه سرگرمی وقتی لای انگشتان نیست انگاری یه چیزیو گم کردم.
غزاله شاد و سر خوش کنار پدرش نشست دیدن نگاه شاداب و حالت سرزنده صورت غزاله نوعی ارامش و خوشحالی لذت آوری برایش پدید اورد.غزاله تشویق آمیز گفت:بابا پرده زیر دستتو نگاه کردم بخدا محشر کردی این یکی پرده چهارمیه!اره بابا تا آخر هفته بیشتر کار نداره اگه خدا بخواد جمعه بعد از ظهر قلم گیریش میکنم.
غزاله سپاسگزار و خجالت زده و با لحنی بغض گرفته و مهربان اهسته گفت:بابا دستت درد نکنه اینهمه زحمتو میدونم بخاطر چی داری میکشی!اونم با این چشمای خسته اگه بزاری منم روی پرده ها قلم میزنم هر جا گیر کردم ازت میپرسم باشه ؟بابا؟
محمود موهای بلند و مواج غزاله را نوازش داد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه زحمتی دارم بکشم بابا جان کار بابات نقاشی کردنه این سه چهار تا پرده ام رو بقیه کارا کار نکنم دستام کرخ میشه.
دعا کن بابا کار اون جوانو خدا راست بیاره خستگی ماها مسئله نیستش توکل بخدا اگه قولی که یعقوب زاده از اونا گرفته راست باشه کاری صورت بدن و بذارن بقیه درسشو بخونه تو مطمئن باش تمام خستگی های من و مادرت از بین میره این یکی پرده ام تمام بشه قلم گیرش بکنم میگم یعقوب زاده بیاد چهارتاشو با هم ببره به یعقوب زاده میگم یه کاری بکنه که او بابارو ببینم اگه ام بشه این چند روزه ای که فریدون میاد مرخصی دوتایی بریم پیش اونی که قراره واسطه بشه فکر میکنم نتیجه بهتری بگیریم یعقوب زاده که محکم حرف میزد.
نیره با غیظ و ناراحتی ملاقه توی دستش را به لبه قاابلمه زد و گفت:ناسلامتی پدر خود فریدون قده ده تا تیمسار و آدمای کله گنده توی اداره های حرفش برو داره اونوقت یه آدم خانه نشین شده سوی چشماشو باید بریزه روی پرده نقاشی و اونارو رشوه بده خدارو خوش میاد؟
غزاله خجالت زده گونه های سرخ شده اش را میان دستهایش پنهان کرد.
محمود تلخ و سنگین زیر چشمی به نیره نگاه کرد با عجله بلند شد کناره نیره ایستاد و با لحنی شکوه امیز گفت:نیره فریدونو بزرگ کردیم اون خودشو اهل این خونه حساب میکنه اگه اینو قبول داری پس ما هم باید جور اونو بکشیم .خدایی حرف بزنم فرخم بالاخره کار خودشو کرد از اون بیشتر نمیتونست موقعیت خودشو به خطر بیندازه همین که اونو از زندان کشیدش بیرون خودش خیلی کاره.
نیره عاصی و خسته ملاقه را داخل کاسه ظرفشویی رها کرد و با صدای خفه ای ناله وار گفت:کی جوی شکسته حالی و غصه های مارو میکشه حرف خورد و خوارکو نمیگم غصه کم . زیادم ندارم درد یه جای دیگه تلمبار شده محمود من کور نیستم دارم میبینم بیکاری و خانه نشینی مثل شمع داره ابت میکنه اگر فریدونو تو خونه ما نگرفته بودن اینهمه دردسر برامون درست نمیشد.
قضیه من به فریدون مربوط نیست درسته اونو تو این خونه گرفتن ولی بیکار شدن من یه جای دیگه ریشه داره.
غزاله برای پنهان ماندن حالت بغض گرفته و گریه آلود چشمهایش از آشپزخانه بیرون رفت محمود روی شانه نیره دست گذاشت و امیدوارنه گفت:خانم خانما اگه سر کار مانده بودم فوقش دو سال دیگه بازنشسته ام میکردن فکر کن حالا بازنشسته شدم تازه فرصت و وقت بیشتری برای کار کردن دارم غیر از اینه؟الحمدالله که محتاج مواجب دانشگاه هم که نیستیم.
اون فرق میکرد محمود قضیه پول و در آمد دانشگاه نیستش تو برای شاگردات برای اتاقای دانشگاه برای حرف زدن با دانشجوها دلت پر پر میزنه .تو داری دق مرگ میشی خیال میکنی ماها خبر نداریم.به خداوندی خدا فقط بخاطر خودت میگم.محمود نیره داره مثل شب اب میشه و منم تماشا میکنم محمود!به جلال قدر خدا به حرمت همون خانه ای که دلم برای دیدن و چرخ زدن دو اون پر پر میزنه غم تو رو دارم نه غصه کم و زیادی زندگیمونو.
باغ دلت بی خزان باشه نازنین نگار مهر تو حال اون گل وفایی که گوشه چشمت کاشتی قد یه ارزن جالی خالی تو سینه محمودت نذاشتن که غصه بیاد و اونجا پاگیر شه گاه گداری میرم یه سری بهشون میزنم حالا بیا بریم بشینیم تو اتاق پذیرایی با هم گپ بزنیم معلومه یه خورده دلت گرفته.
دارم غذا درست میکنم.
محمود دوباره روی تشکچه نشست و تمنا گونه گفت:یه سیگار روشن کنم نیره؟
نیره ساکت ماند محمود با ارامش و حالتی لذت بار سیگارش را روشن کرد آرام به سیگار پک زد و با لحنی دلداری دهنده گفت:نازگل محمود نیره بانو دیگه چیزی نمانده که غزاله دوره شو تمام کنه اگه خدا بخواد فریدونم دوباره برگرده سر درس و دانشگاهش خیلی که حدت بکنه فوقش یک سال و نیم طول میکشه که اونم فارغ التحصیل بشه چشم بگردانی یک سال و نیم آمده و رفته.
بعدش؟
بعدش اونم خدا بزرگه اگه دلت رضا بده دو تاییشونو میفرستیم برن خارج فریدون درسو کامل بخونه تا دکتری پیش بره غزاله ام پی گیر هنرش باشه بد میگم نازگل خانم؟
خودمون چی؟
خودمون کوچ میکنیم میریم اونجایی که دلمون خوش باشه تو خانه باغ زندگی میکنیم مگه تو خودت اینو نمیخوای؟اون کیه که میگه دلم میخواد شبای مهتابی نور و ماهو از لابلای برگ و بار درختان حاج دایی تماشا کنم .
اینا خیاله محمود پیر شدیم نمیشه با خیال زندگی کنیم دیگه وقت گپ و گفتگوی شاعرانه نداریم.
خب ما دو تایی هم همراه بچه ها میریم اونور اب پرده های نقاشی من و غزاله اون طرفا خیلی طالب داره اینو که قبول داری خبرم دار یکه شوهرت تو فرنگ اسم و رسمی داره پیرارسال که رفته بودم فرانسه روسای بخش هنر دانشگاههای اونجا ازم خواستن که ماندگار پاریس بشم خب میریم فرانسه اونجا زندگی میکنیم!
محمود به حلقه های دود سیگار خیره شد و آمرانه گفت:نیره قضیه رشوه و پرده های نقاشیو حالا ولش کن این جوان بعد 6 ماه داره میاد مرخصی از طرف پدرش که روی خوش نمیبینه کس و کاریم که نداره لااقل ما یه کاری بکنیم که خوشحال برگرده سرخدمت به غزاله ام سفارش بکن اسم پرده ها رو پیش فریدون نیاره به فریدون نگه من با یعقوب زاده صحبت کردم جوانه خجالت میکشه اگه خدا خواست و کارا جور شد خب بعدا خودش میفهمه .اینجوری هم اونو خجالت زده نکردیم هم مزه اش بیشتره!باشه؟اینجوری ام اخم نکن نازگل خانم؟بهر کشتن محمود همان خنجرمژگان بسه.
محمود بلند شد نیره مهربان و همدل پرسید:کجا؟میخوام برات غذا بکشم.
اشتهام کور میشه وایمیسم با شما شام میخورم کم و کسری نداری؟
نه.
میره یه کمی رو پرده سومی رو قلم گیری کنم.
ذوق زده و با عجله کاغذ صورتی رنگ لفاف جعبه کوچک را باز کرد غزاله در حالیکه با خوشحالی میخندید به شوخی گفت:چرا مثل آدمای هدیه ندیده هول میزنی.
فریدون با حرکاتی کودکانه جعبه را بوسید یه قطعه از چسب بسته بندی هدیه روی لبش چسبید وقتی که جعبه را از لبهایش دور کرد قسمتی از کاغذ پاره شده صورتی رنگ از چانه اش آویزان شد محمود و نیره به خنده افتادند فریدون باریکه کاغذ آویزان شده را فوت کرد غزاله عتاب آلود صورتش را برگرداند فریدون با اخم ساختگی ابروهایش را بهم گره زد تکه کاغذ چسبیده شده روی چانه اش را کند.
بی خودی به خودت زحمت نده اخم کردن به صورتت نمیاد.
عمو محمود میینی تا میام جم بخورم این غزاله خانم شما میزنه تو ذوقم شما یه چیزی بهش بگید.
پر بدکم نمیگه بابا اخم کردن به صورتت نمیاد منم با غزاله موافقم.
قراره شما طرف منو بگیرید آخه مهمانم و تازه رسیدم.
برای من هیچکدومتون فرق ندارین منتهی هر کدامتونو یه جور بخصوصی دوست دارم.
غزاله فاتحانه به فریدون نگاه کرد و از پدرش پرسید:اون جور بخصوص چی جوریه بابا که منو دوست داری؟
این جوریه که تا حالا یه تلنگر به صورتت نزدم خدایی راست بگو دختر به این سن و سال رسیدی شده یه دفعه کج کج بهت نگاه کنم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزاله بلند شد فریدون تعجب زده نگاهش کرد بر اثر برخورد دست غزاله با ارنج فریدون جعبه هدیه روی فرش افتاد غزاله کنار پدرش نشست و در حالیکه شتاب زده گونه های او را میبوسید گفت:دلت بسوزه فریدون شنیدی بابا چی گفت؟
فریدون برای برداشتن جعبه خم شد جعبه را برداشت قبل از آنکه بلند بشود تند و گذرا به غزاله نگاه کرد غزاله دستهایش را از روی شانه های پدرش برداشت سرش را بطرف فریدون برگرداند حالت ذوق و شادی چهره فریدون مثل تکه های یخ که داخل آب جوش افتاده باشد اب شده بود.نیره لب گزه کرد فریدون سست و بی رمق باقی مانده کاغذ لفاف جعبه را پاره کرد محمود مهربان و پوزش خواه در چشمهای فریدون خیره شد و در حالیکه پشت دست دخترش را نوازش میکرد گفت:غزاله خانم یادت باشه که بابات این جناب آقای فریدون خانو مردانه دوست داره.
فریدون لبخند زد و با اشتیاق جعبه هدیه را تماشا کرد.
بازش کن بابا.
فریدون برای باز کردن جعبه مشکی رنگ مخملی آن را وارسی کرد غزاله پرسید:حالا فهمیدی توی جعبه چی؟که داری بازش میکنی؟
فریدون با سر اشاره کرد.غزاله برای عوض کردن حال سرد نگاه و چهره فریدون با حالتی مسخره وار گفت:قفلش سریه...ابن رشدم که بیاد کمکت کنه بازم نمیتونی بازش کنی فیلسوف قرن بیستم.
فریدون برای آنکه جعبه دوباره از دستش نیفتد لبه آنرا با انگشت شصتش محکم فشار داد در جعبه به حالت فنری باز شد خرسند و مغرور به چشمهای شاد و خوش نگاه غزاله چشم دوخت محمود خندید نیره برای بها دادن به کار فریدون در حالیکه بی صدا میخندید و عضلات صورت و ابروهایش را حرکت میداد کف زد غزاله گفت:آفرین...آفرین چی جوری فهمیدی باید لب جعبه رو فشار بدی؟
فریدون روی قلم خودنویس داخل جعبه دست کشید و با طعنه گفت:تو ندیدیش غزاله؟
چی رو؟
فریدون در حالیکه سرش را تکان میداد با لحن و حالت تعجب زدگی عاریه ادامه داد:چشم بصیرت نداری تا اسم ابن رشدو اوردی یه دفعه روحش ظاهر شد و آهسته کنار گوشم گفتش که چکار بکنم تا در جعبه باز بشه متوجه شدی خانم غزاله خانم مینیاتوریست و معمار قرنهای اینده.
همه با هم خندیدند.
غزاله به قلم خودنویس داخل جعبه نگاه کرد و با لحن جذاب و پر کششی پرسید:خوشت میاد؟
اگه اونجوری اخم نکنی اره عالیه واقعا عالیه ممنونم دستت درد نکنه عمو محمود.
فریدون جعبه را روی میز گذاشت قلم خودنویس را از زیر گره کش قیطانی داخل جعبه بیرون کشید قاب فلزی نقره ای رنگ خودنویس زیر نور چراغهای سقفی اتاق پذیرایی برق زد محمود و نیره خاطره امیز بهم نگاه کردند محمود به نشانه فهمیدن معنای نگاه همسرش زیر لب آهسته گفت:اره نیره بانو یادمه چه اتفاقی افتاد.
فریدون از روی مبل بلند شد مقابل محمود روی فرش نشست صورتش را روی زانوهای محمود گذاشت.
نیره خوشحال و راضی به چشمهای ذوق زده فریدون نگاه کرد.
ایشاالله مبارکت باشه امیدوارم به حق 5 تن همیشه با شادی باهاش بنویسی.
محمود گونه های فریدون را نوازش داد و گفت:به امید خدا بی حرف پیشکی انشاالله کارا درس میشه و رساله دکتری خودتو باهاش مینویسی.
فریدون مهربان و سپاسگزار به چشمهای محمود نیره و غزاله نگاه کرد شرمی دخترانه صورت و نگاه غزاله را ارایش داد.
محمود و نیره دوباره خاطره آمیز بهم نگاه کردند.
فریدون اولین هدیه ای که یار بمن داد یه قلم خودنویس بود یه خودنویس سناتور.
فریدون به صورت نیره نگاه کرد نیره چشمهایش را بست و با حرکت دادن آرام سر حرف محمود را تایید کرد.
نیره در کوچه پس کوچه های خاطرات گم شد مقابل نگاه محمود لکه آبی رنگ کوچکی دایره وار چرخید صدای لی لی کشیدن دختران جوانی را میشنید که اطراف نیره حلقه زده بودند.
نیره برای لحظه ای کوتاه از فضای غبار گرفته گذشته ها دور افتاد وقتی که چشمهایش را باز میکرد نگاهش با نگاه محمود گره خورد محمود نقطه هایی سرگردان و نامعلوم را تماشا میکرد.حال نگاه محمود برایش حالی اشنا بود میدانست هر وقت نقطه هایی نا معین میان یک فضای خالی لانه پرنده نگاه شوهرش را پیدا میکند محمود تصویری از روزگاران گذشته را بر پرده های خیال خود نقش میزند.
فریدون در خودنویس را باز کرد حال مجلس چهار نفره سرد شد.
نگاه فریدون و غزاله روی نوک طلایی رنگ قلم خودنویس بهم گره خوردند نیره برای برگرداندن حال مجلس پرسید:بچه ها شما میدونید استاد محمود ارژنگ به چی داره فکر میکنه؟
فریدون لبخند زد غزاله هشدار دهنده گفت:فریدون خیلی خوب خوب یادت باشه مامان نیری فکر آدما رو میخونه یه وقت نکنه فکرای بد بد تو مغزت لول بخوره ها!
فریدون تسلیم شده نگاه کرد سنگینی سایه یاد گذشته ها روی پلکهای محمود و نیره افتاد.
غزاله شاد و کودکانه گفت:بابایی جان شما یواشکی بیخ گوش فریدون بگید به چی فکر میکردید مامانی نیری ام به من میگه باشه؟
محمود تشکر آمیز و سپاسگزار گفت:بچه ها اگه زن و شوهر واقعا عاشق هم باشن نوک زبانی نه ها اگه از ته دل خاطر همدیگه رو بخوان چشماشون برای همدیگه میشه آینه اونوقته که خیلی راحت و بدون زحمت میفهمن طرف مقابلشان چه فکری داره غم و غصه هاش چیه؟شاید باور نکنید ولی بارها برای منو نیره پیش آمده مثلا عصری برگشتم خانه یه میوه ای به قول قدیمیا شب چره ای خریدم آوردم بلافاصله تا رسیدم خانه نیره گفته کاش مثلا برایم ذغال اخته میخریدی.
صدای خنده های غزاله و فریدون فضای اتاق را پر کرد نیر طناز و امیخته به حال قهر گفت:کی من ازت ذغال اخته خواستم حرف میذاری تو دهنم.
مثلا گفتم نیره جان مگه قرار نذاشتیم امشب بگیم بخندیم و شوخی بکنیم؟
غزاله قلم خودنویس را از دست فریدون بیرون کشید در حالیکه با نوعی لذت آب دهانش را قورت میداد گفت:مامان نیری یه سوال قره قورت زیاد میخوردی یا ذغال اخته؟
سر تو همه اش دلم چیزای شیرین میخواست.
البته به اضافه گل سر شوی
فریدون ناباورانه به دهان محمود نگاه کرد.
این جوری تعجب زده نگام کنه مطمئن باش تو هیچکدام از کتابای فلسفه رابطه علمی میان بارداری و خوردن گل سرشور نمیتونی پیدا کنی هر چی ام که حرف زدم همه اش شوخی بود.
فریدون با یک حرکت تند و بدون مقدمه خودنویس را از دست غزاله خارج کرد
این بجای اون که خودنویسو از دستم قاپ زدی.
نیره بو کشید محمود که دست خودش را به شکل بادبزن حرکت میداد و با لحنی به ظاهر امید باخته گفت:سوخت که سوخت دود از نهاد او بر آمد نیره بانو دریابید ماکیان سوخته و بریان شده را.
دسته جمعی خندیدند با عجله بطرف اشپزخانه رفت محمود در حالیکه برای پیدا کردن پاکت سیگارش روی میزهای عسلی را تماشا میکرد از روی مبل بلند شد.
سیگارم ندارم امروز خیلی کشیدم.
برم بخرم عمو محمود؟
نه خودم میرم میخوام یه هوایی بخورم دو روز میشه که پامو نذاشتم تو کوچه.
محمود از اتاق پذیرایی خارج شد.
نگاه فریدون و غزاله چند لحظه بهم گره خورد سایه غم کمرنگی روی مژه های فریدون سنگینی کرد غزاله در حالیکه از روی صندلی بلند میشد شرمزده نگاهش را دزدید.
فریدون متعجبانه پرسید:کجا؟
هدیه تولدتو بیارم نمیخوای؟دیگه داری پیر میشی.
غزاله از اتاق خارج شد .فریدون آهسته و نرم نوک قلم خودنویس را روی ناخن انگشت شصت چپش فشار داد.دوباره با دقت سر قلم را بست و انرا همانند قلم مو در فضای اتاق روی پرده های خیال گردش داد.سایه کمرنگ قلم خودنویس و دستش روی پرده نیایش شیرین افتاد بلند شد بطرف دیوار رفت .مقابل پرده نیایش شیرین ایستاد و با دقت به زمینه سرمه ای رنگ نقاشی خیره شد.شیرین در لباس بانویی سر پوشیده و خشته چشم شکسته دل به تنها ستاره ای که در دورترین نقطه دیدش میدرخشید نگاه میکرد حالت دستهای به دعا برداشته و آنگونه قلم گیری شده بود که فریدون ناباورانه لرزش دستهای شیرین پرده نشین را احساس کرد میدید دانه اشک گوش نشین چشمان شیرین روی مژه های او سنگینی میکند.حال درد دل ازار و هم خانه چشمان سورمه ریز و نجیب شیرین روی چشم و نگاه فریدون سایه انداخت بی صدا و خاموش ناب ترین کلمه هایی را که میشناخت روی پرده های ذهن خیالش نقاشی کرد.
عمو محمود...شیرین پرده نشین قلمت نقش و نگار نیست جان و حوهر صدای سخن عشق است کیست این دلبر و دلدار؟کجا و کدامین روز یا شب یغماگر صدف سینه پر مهر تو شد؟
صدای نیره را شنید:مادر بیا این درو باز کن.
حال درد چشمان شیرین پرده نشین از روی چشم و نگاه فریدون پرواز کرد چند لحظه بهت زده به در ورودی اتاق مهمانخانه خیره شد و شتاب زده گفت:الانه میام.
شما زحمت نکشید غزاله جان دستم بنده مادر بیا درو وازش کن.
فریدون در را باز کرد سینی بزرگی را که روی آن بشقاب قاشق چنگال و لیوان و بشقابهای سبزی و پنیر چیده شده بود از دست نیره گرفت.
کجا بذارمش زن عمو؟
بذارش روی همون میز بزرگه دستت درد نکنه مادر.
غزاله نیست.
نگاه نیره میان فضای اتاق پذیرایی گردش کرد.
غزاله در حالیکه بسته کوچکی را پشت خودش پنهان کرده بود وارد اتاق شد فریدون نگاهش کرد نیره با اشاره پرسید:چیه؟
چشماتو ببند.
نیره تعجب زده پرسید:چرا؟برای چی؟
شما نه مامان.
منو میگی؟
بله چشماتو ببند تو رو خدا باز نکنی ها باشه؟
نیره وسایل سفره را روی میز چید غزاله در حالیکه پاورچین قدم برمیداشت زیر نگاههای تعجب زده مادرش از کنار او گذشت.فریدون با چشمهای بسته سرش را برای پیدا کردن مسیر راه رفتن غزاله حرکت داد.غزاله بدون صدا و آهسته و ارام بسته ای را که میان کاغذ آسمانی رنگی پیچیده شده بود کنار جعبه خودنویس روی میز گذاشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوض زیر سایۀ درختان به،برات تخت دامادی بزنم خنچۀ رخت دامادی تو بچینم رو فرش،تو بشینی رو صندلیو عروست،نازگل خودم خانم خانما،غزاله خانم با دستای حنا گرفته بشینه پیشت،نقل بپاشیم رو سرتون،رونما،زیر لفظی بدم به عروس خودم،خنکای سایۀ درخت به،همراه نسیم دم خوشی که پاورچین و آهسته رو آب زلال حوض پرخ می زد صورتش خورد به دوران کودکی بازگشته بود و احساس می کرد گرمای نفسهای خسته مادربزرگ سرمای تب ولرزی را که میان مغز استخوانهایش نشتر می زدند دانه ورچین می کند.
سایه دستهای محمود را می دید،با دستمال سفیدی دانه های عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد.صدای حرف زدن سایه ها را می شنید.
-محمود جان تو میگی این طفل معصوم خوب میشه؟!ناخوشی زده به استخواناش.
-ننه آقاجان فریدون که چیزیش نیست،الحمدالله خطر از سرش رفته چی بگم محمود جان بد جوری بچه ام افتاده میان کورۀ تب دست بزن پیشانیش از سرش داره آتیش در میان،مادر که نداره فرخ ام که ول کرده رفته اون سردنیا صدای محمود روی آینه یادنمای گذشته پرده کشید.
-کجایی بابا؟
-یاد اون وقتی افتادم که دیفتری گرفته بودم.
-خدا رحمتش کنه ننه آقات خیلی عذاب کشید،تا ناخوشیت سبک شد.
-شما بغلم می کردین و می بردین دکتر،قشنگ یادمه.زن عمو نیری قاشق قاشق غذا بهم می داد می بردم مطب دکتر کوشکی که برام آمپول بزنن.
رگه های اندوهی دیرینه سال روی حالِ نگاه و چهره محمود رنگ و نقش افسرده حالی را قلم زد،پیش نگاه فریدون پیشانی،گونه وچشمهای محمود پس پردۀ غم پیر و شکسته حالت شد.پژواک صدای مادربزرگ فریدون و صدای ضربه های ساعت دیواری بهم گره خوردند.
«فرخ لیاقت رفاقت با تو رو نداره،کاری نماند که براش نکردی اگه لیاقت داشت می افتاد رو دست و پات میذاشت تو بری فرنگ دختر اسفندیار و براش عقد بکنی بیاری ایران به خودش که اجازه نمی دادن بره خدا بیامرز ابراهیم خان پدر خدابیامرز تو میگم داشت ترو راهی می کرد که بری فرخ نذاشت،یعنی حاضر نشد بیاد دو تا کلام رو کاغذ بنویسه بده دستت،به جای دست درد نکنی اون قشقرقو راه انداختبا مادر این طفل معصوم ام نساخت اونم دربدر شد فرخ بدقلقه.
فریدون با لبۀ کارد پوست ریزه شدۀ سیب گلاب نوبرانه را وسط بشقاب روی هم کپه کرد و بدون آنکه نگاهش را از روی بشقاب بردارد خجالت زده گفت:
-ببخشید عمو محمود بدموقع حرف زدم حقش نبود امشبو که به خاطر من این همه شما،زن عمو نیری و غزاله افتاده بودید زخمت اینجوری خرابش می کردم خودم نفهمیدم که چه جوری شد یاد اون وقتا افتادم.
نگاه محمود روی پرده های نقاشی آویخته شده به دیوار گردش کرد که برای پوشاندن رگه های غمی که روی مردمک چشم هایش پیدا شده بود نگاهش را از روی پردۀ نیایش شیرین برداشت.چهرۀ شرم زده و چشمان مرطوب فریدون را زیر نظر گرفت با لحنی مهربان و دلجویانه پرسید:
-حالا چی بازم قبول داری انسان فقط یه موجود مادیه؟
فریدون تند و گذرا به چشم های محمود نگاه کرد وقتی که سایۀ نگاههای دزدیده اش را از چهرۀ محمود بر می داشت شرم روی گونه هایش غلیظ و پر رنگ تر شد دوباره نگاهش را با چشمان خسته حال شیرین پرده نشین و هم خانه کرد محمود پرسید:
-جوابمو ندادی؟!بازم درگیر همون حرف و حکایتی؟!سرتو برگردون بذار ببینم چشمات چی میگه؟!
حال لبخندی آشتی طلب روی صورت فریدون منزل گرفت حال نگاه خجالت زدۀ چشمانش عوض شد.برق و درخشش کم نمود و شکننده ای کنار مردمک چشمهایش نشست و بر خاست.
-بازم آدمیزاد!فقط و فقط زمینی و مادیه؟!آره!
-زیاد نه؟!
-یعنی یه کمی مادی نیستش؟اون بقیه اش مادیه؟آره بابا؟
-عمو محمود اگه بگم واقعا برام ثابت نشده،حرفمو باور می کنی؟
-چی برات ثابت نشده؟
-همون حرفی که شما می زدید.
-کدوم حرف؟
فریدون روی صندلی جابه جا شد نگاهش با حالتی سردرگم و تنها مانده میان فضای اتاق چرخید،محمود با لحنی تحکم آمیز و بازخواست گونه دوباره پرسید:
-پرسیدم کدوم حرف؟نشنیدی؟
بی اراده وبا حرکتی تند وناخواسته دستهایش تکان خوردند،نگاهش روی انگشتان محمود نشست!
-شما میگید روح آدم یه چیز بخصوصیه،یه امانته.
-نیستش؟!
-باید باشه؟!
محمود خندید،فریدون نفس بلندی کشید با حالتی که نشان می داد وزنه ی سنگینی را زمین گذاشته است شانه ها،و دستهایش را لخت ورها کرد،محمود با حالتی مشتاق مهربان ودلجویانه پرسید:
-می تونی بهم بگی آدم عاشق متعلق به کدام طبقۀ اجتماعیه ؟
حال نگاههای نجیب،مهربان و با صداقت چشم های غزاله با آرامشی شادی آور روی پرده های ذهن و خیال فریدون دست نوازش کشید.
-آقا فریدون عشق سرو سراغ کیا میاد؟مال بورژواهاست یا آدمای از خود بیگانه!
-مال هیچکدام.
-مگه میشه؟!نکنه این حرفو و حدیث عاشقی ام جزءهمون افیون توده باشه؟!
دست یاد و خیال غزاله رنگ و نقش،شرم،مهر صداقت وصفایی عاشقانه را روی چهر ه فریدون قلم زد.
-دارم باور می کنم عشق یه چهره دیگه ای عمو محمود،ردپای غمی آمیخته با حال و قال لطف،مهر،شادی و آسوده حالی،لابلای چین های پیشانی،روی گونه و چشمهای خسته حال محمود جا ماند.زمزمه و صدای کم توان محمود قوت گرفت،فریدون آرنجش رابه صفحه می عسلی تکیه داد،چانه اش را روی کف دستهایش گذاشت،محمود چشمهایش را بست و زمزمه کرد:
«فلک جز عشق محرابی ندارد»
«جهان بی خاک عشق آبی ندارد»
«غلام عشق شو کاندیشه این است»
«همه صاحبدلان را پیشه این است»
«کسی کز عشق خالی شد خردست»
«گردش صد جهان بودبی عشقم مُردست»
«نروید تخم کس بی دانه عشق»
«کس ایمن نیست جز در خانه عشق»
«زسوز عشق بهتر در جهان چیست؟»
«که بی او گل نخندید ابر نگریست»
صدای آواز و طنین تحریرهای پخته و دلکش محمود فرود آمد،رو به طرف فریدون برگرداند،غزاله وارد اتاق شد.محمود ردپای آخرین رگه های حال غمزدگی چشم هایش را با سایه لبخند خوش حالتی پاک کرد،غزاله با نگرانی پرسید:
-غمگین می خواندی بابا!چرا؟
فریدون چکار کردی؟به بابام چه گفتی.نگاه کن گوشۀچشمای بابا گل غم واشده،لحن و حرف صمیمی و نگران غزاله حال بغض سبکی را میان گلوی محمود و فریدون نشاند.محمود دستش را پشت گردن فریدون انداخت،گونه های او را نوازش داد وپیشانی
اش را بوسید،فریدون لبهایش را به دست محمود نزدیک کرد تا پشت دست محمود راببوسد،محمود شتاب زده دستش را کنار کشید. غزاله نزدیک پدرش روی راحتی نشست،فریدون مچ هر دو دست محمود را گرفت دوباره صورتش را روی دستهای محمود گذاشت.
-تو این دنیا،هیچ آدمی صفای عمو محمود منو نداره.هنرش،مهربانیهاش و ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عذابش بدم.
فرح دستش را گرفت،فریدون تسلیم شده همراه پدرش به راه افتاد.فرخ در یکی از اتاقها را باز کرد فریدون وارد اتاق شد،وارد سر سرای طبقه پایین ساختمان قدیمی شدند.گیج و بهت زده فضای اطرافش را زیر نظر گرفت،رنگهای تیره ی اشیا داخل اتاق،پرده های گرانقیمتی که روی دیوارها نصب شده بودند،عتیقه های ریز و درشت که روی طبقه های شیشه ای ویترین خوش تراش چوبی چیده شده بودند،فرشهای ریز بافت،میز و صندلیهای منبت کاری شده،مثل اشیایی خیالی روی مردمک چشم و نگاهش سنگینی می کردند،احساس می کرد در فضایی مربوط به گذشته های دور و کهنه شده قرار گرفته است،فرخ صندلی ظریف و خوش تراشی را نشانه گرفت.
ـ بشین میرم سر و صورتمو بشورم.
وقتی که صدای قدمهای فرخ محو شد،سکوت وهم انگیز ودلهره آور حاکم بر فضای اتاق،احساس ترسی مبهم و ناشناخته را در ذهنش پدید آورد.تصویر نقاشی شده ی تمام قد و رنگی پدرش با لباس رسمی نظامی روی دیوار،سر دو عبوس نگاهش می کرد،به طرف در خروجی اتاق رفت،سست و بی رمق روی مبل نزدیک در نشست.لبخند تلخ و درد باری روی صورتش پیدا شد،نگاه خسته و بهت زده اش از فضای خالی میان در نیمه باز اتاق سنگین و صبور راهی گذشته ها شد،زیر لب نجوا کرد:
ـ شب سرد و ترس آوری بود،آسمان اون قدر صاف بودش که آدمو می ترساند،ماه لنگر انداخته بود،زیر نور ماه،سایه ی شاخه های لخت درخت مو،تیرک ها و پایه های داربست چوبی با شکل کشیده و ترسناکی کف حیاط و روی دیوارهای یخ زده پهن شده بود.صدای زوزه ی سگهایی که زیر سقف سر در آجری پشت در حیاط جمع شده بودند،تن سرد شبو را می لرزاند،یک تکه از برف های یخ زده ی روی داربست مو کند شده صدای خفه ی برخورد تکه ی یخ با تخته های روپوش حوض،مثل صدای تنوره کشیدن دیو قصه های مادربزرگ سایه هارو ترساند.
خودش را دید،کودکی تنها،هراس زده و سرگردان روی برفهای پا خورده و یخ زده ی کنار دیوار می دوید و لبه های تیز و برنده ی یخ خای شیشه ای نوک انگشتان و پاشنه ی پاهایش را آزار می داد اون شب مهتابی...
از سایه ها می ترسیدم،چشمهایم را بستهبودم،نوک انگشتان کرخ شده ی دستم را به دیوار تکیه داده بودم،مثل همیشه خودشو به خواب زده بود که فردا بگه:
ـ دیشبی آ...سرمو گذاشتم رو متکا...آها...عین یه تکه سنگ افتادم میان جا.
شبایی که آقاجان داد و فریاد می کرد و مادر فرخنده جیغ می زد و هوار می کشید،مادربزرگ چراغ اتاقشو همون اولای شب خاموش می کرد.
پاهام یخ کرده بود،برای اینکه برسم پشت پنجره ی اتاق مادربزرگ باید از زیر داربست مو و از کنار حوض رد می شدم،جرات نداشتم رو سایه های درخت مو پا بذارم سایه ی شاخه های مو مثل مارهای سیاه و بلند،دور سایه ی پایه های چوبی و تیرک های داربست مو تاب خورده بودند.دلم می خواست گریه بکنم،گریه ام نمی آمد.یه دفعه خیال کردم میان یه رختخواب گرم و تمیز خوابیدم،دیگه سرما پاهامو اذیت نمی کرد،داشت خوابم می برد.یه ذره لای چشمامو باز کردم،جیغ زدم.یه سایه ی بلند و پهن زیر داربست مو راه می رفت،صورتمو گذاشتم روی دیوار و خودمو گلوله کردم.یه نفر بغلم کرد،نفسهای گرم و بریده بریده اش روی صورت یخ کرده ام راه می رفت،داغی دستهای استخوانی مادربزرگ رو پیشانیم ماند.دیگه نمی ترسیدیم،می خواستم دستامو بندازم دور گردن مادربزرگ نشد،اشکهای مادربزرگ روی صورتم افتاد.
ـ خدا بگم چکارتون بکنه،عین سگ و گربه افتادین به جان هم،قد یه سر سوزنم یاد این طفل معصوم نمی افتین،خدا ببره آخه این چه جور زن و شوهریه؟تو این خونه ی دراندشت برای یه جوجه ی آدمیزاد برای بچه تون یه ذره جا نمیذارین،که طفل معصوم سرشو بذاره رو متکا راحت بخوابه ار یه شبه که نیست کار هر شب تونه،آخه نامسلمونا چی از جون هم می خواین!به خودتون رحم نمی کنین جهنم،به این یه الف بچه برسین.به پیر،به پیغمبر،به خدا،والا...بالله خدا قهرش می آد.
اون آخرین زمستانی بود که پیش اونا موندم،عید نیامده،اونا رفتن محضر خودشونو راحت کردن،،اون وقت من موندم پیش مادربزرگ،صدای مادربزرگش را می شنید قصه ی بلبل سرگشته را تعریف می کرد.
ـ منم بلبل سرگشته،صد کوه و کرگشته.
ـ چی میگی فریدون؟کجا رو داری نگاه میکنی؟
صدای پدرش روی پژواک صدای مادربزرگ افتاد،تند و گذرا چندبار پلکهایش را بهم زد،خستگی شدیدی روی شانه هایش سنگینی می کرد،حالت مسافری را پیدا کرده بود که بعد سفری دور و دراز به خانه رسیده باشد.فضایی که در خیالش جان گرفته بود،فضایی که چشمهای خسته و به اشک افتاده اش می دید،حالت سردرگم و گیج کننده ای برایش ساخته و پرداخته بود،سوز سرما،سوزش بریدگیهای کف پاهایش،داغی دستهای مادربزرگ،صدای بیمارگونه ی پدرش...اتاق وهم انگیز،سایه های داربست مو،صدای افتادن تکه های یخ روی تخته ی روپوش حوض روی پرده های خیالش به هم گره می خوردند.خیال می کرد باز هم پدرش را از پشت پرده ای کدر و ضخیم تماشا می کند،بیگانگی کهنه و ریشه داری که مثل دره ای عمیق دهان باز کرده بود اجازه ی کوچکترین حرکتی را به او نمی داد.فقط بهت زده نگاه می کرد.
فرخ احساس کرد نگاه های سرد و سنگین فریدون مثل گلوله های سربی که در تن شکار تیرخورده می لغزد و از میان رگ و پی شکار تیر خورده می گذرد،مردمک چشم هایش را سوراخ می کنند زانوهایش می لرزید.برای فرار از زیر فشار نگاههای سرد و سنگین پسرش چشمهایش را بست.
فریدون از فضاهای خیالی،از آدمها و صدای گذشته ها گریخت،دوباره نگاهش سنگین و صبور از گذشته،از شب سرد و ماهتابی و از اتاق گرم مادربزرگ برگشت،پرده ی ضخیم و کدری که چهره ی پدرش را از پشت آن می دید،از پیش نگاهش برداشته شده بود،چشمهای بسته،چهره ی کبود شده و دردآلود پدرش را می دید،احساس ناشناخته و غریبی که رنگ ترحم داشت،حال سردی و سنگینی نگاهش را عوض کرد،به جای سردادن فریادی که میان حنجره اش گلوله شده بود با لحنی نرم و مهربان پرسید:
ـ بهتر شدی بابا؟
ـ آره.
ـ بیا بشین.
از دستشویی که برگشتم دیدم اینجا نشستی و خیره شدی به در اتاق،منم وایستادم و تماشات کردم.
فریدون هراس زده با دلهره گفت:
ـ خیلی وقته؟حرفی ام زدم؟
فرخ ناباورانه و تعجب زده پرسید:
ـ چی خیلی وقته؟!
ـ وایساده بودی تماشا می کردی؟
فرخ خندید،با تانی روی مبل نشست به صورت و چشمهای خسته فریدون خیره شد.
ـ از بس که کتاب خوندی فکر می کنم یهخورده خیالبافم شدی،فقط داشتم نگات می کردم.
فریدون تکان خورد،فرخ ادامه داد:
ـ یه کمی خیالاتی شده بودی.چه جوری بگم قیافه ات یه حالی داشت که برام غریبه بود.
فیادی که گلوله وار میان حنجره فریدون نشسته بود روی لبهایش لرزید و بی اراده سرش را برگرداند،لحن صدایش سرد و دلمرده شد و گفت:
ـاون ادم غریبه ای که وارد خیال شما شد پسرت بود،خودمو میگم فریدون،ولی نه این فریدون بیست و پنج ساله.اون فریدونی که دیدی پنج سالش نشده بود،تو به شب سرد مهتابی از دست تنهایی فرار کرد،از پله ها پایین آمد،تو حیاط پا برهنه راه رفت.ترسید،صورتشو گذاشت روی دیوار،بعدش مادربزرگش آمد بغلش کرد و بردش،می دونی!اون شب چه حالی داشتم؟!
فرخ با مشت روی دسته مبل کوبید و آمرانه و تحکم آمیز گفت:
ـ خیلی خب،هر چی بگی قبول!گذشته رو ولش کن حالا یه قرار تازه ای میذاریم یواش یواش همه چیزو فراموش کنیم. می ریزیمشون تو آب رودخونه.
ـ گفتنش آسونه بابا!!
ـ بازم که داری می افتی روی دنده ی لجبازی،چیکار باید بکنم که تو مثل پسرای مردم با پدرت راه بیای.
ـ می خوام اونی باشم که تو می خوای،ولی...
فرخ عتاب آلود نگاه کرد.
ـ ولی چی،می خواستی بیفتم رو دست و پات؟!می خوای بهت التماس کنم؟!
ـ نه.
ـ پس چی؟
ـ نمی دونم،شاید گذشت زمان منو عوض بکنه.
ـ فریدون!من وقت صبر کردن ندارم،چه جوری بهت بگم عمر زیادی برام نمونده بیا با هم بریم،یه خونه ی بزرگ وعالی ساختم،یه خونه ای که سالهای سال اونو تو خیالم می ساختم و خرابش می کردم،بیا حداقل ببین پدرت چه جوری خونه ای را که دلش می خواسته درست کرده،گمانم خوشت می آد.اتاقای زیاد و بزرگی داره.هر کدوم از اونارو که می خوای وردار،اگه از اینجا خوشت میاد اینجا زندگی بکن،میدم برات یه طرف دیوار اتاقو سرتاسر بکنن کتابخانه،یه کارایی ام دارم می کنم که اون پرونده کذائی گم وگور بشه،از فردا میرم دنبال اینکار بالاخره اون پرونده لعنتی رو از بین می برم دلم می خواد دوباره برگردی دانشگاه و درستو ادامه بدی.
ـ چرا؟
فرخ بهت زده نگاه کرد.
ـ چرا؟برای اینکه لذت ببری،برای اینکه درستو تمام بکنی.برای اینکه بمانی پیشم صاحب خونه و زندگی بشی.
ـ من تو این ساختمان قدیمی به اون دو تا اتاق بالا خونه عادت کردم،خیلی راحتم،اگه ساختمانو خرابش نکنی اگه نخوای بکوبیش اینجا برای من جای خیلی دنجیه بابا.مصیب و زنش احترام السادات خانم نمیذارن تنها بمانم.من اینجا راحتم،احتیاجی ندارم جامو تغییر بدم.همین یه اتاقو نصفی بسمه.
ـ دیوانه آخه همدم پسر فرخ دهدشتی باید یه زن و شوهر اجاق کور سرایدار باشن،آره؟نمی خوای با پدرت راه بیای؟
ـ چی شده که اینجوری حرف می زنی می خوای من چیکار بکنم.
ـ نفهمیدی؟آخه با چه زبانی باهات حرف بزنم،زبان منو حالیت نمیشه؟!مگه فارسی حرف نمی زنم؟بعد قضیه زندان چند ساعت باهات حرف زدم اون شبی که فرداش می فستادنت قوچان چقدر با هم کلنجار رفتیم چه جوری بگم تو زبان منو حالیت نمیشه می خوای انگلیسی حرف بزنم فریدون به جز این قضیه ی رفت و آمدت با اونا حرفی زدم چیزی ازت خواستم؟گذاشتم جیبت خالی بمانه.
ـ دستتون درد نکنه فیروزی برام پول می فرسته،جا و مکان بهم دادید کاری ام به کارم ندارین دیگه چی باید بخوام،چه حرفی باید بزنم.
ـ به این خاطر کاربه کارت نداشتم که خیال میکردم بالاخره تو یه جوری سر عقل می آی،متوجه می شی.پسر چه جور آدمی هستی،من با این سن و سال عوض شدم ولی تو اصلا و ابدا نمی خوای عوض بشی.
ـ مگه اتفاقی افتاده!چی شده که منم باید خودمو عوض کنم؟چرا؟روزگار عوض شده؟
فرخ مسخره وار نگاه کرد.
ـ پسرجان دیوار موش دارن،موشا هم گوش،می خوای شترسواری بکنی اونم دولا دولا،خب نمیشه.
ـ من بچه نیستم،خیلی ام جوان و به قول شما نپخته ام نیستم،احتیاجی ام نیستش با گوشه و کنایه باهام حرف بزنید.صاف و پوسیده کنده بگید ازم چی می خواهید.
گوشه و کنایه نمی زنم،صاف و ساده میگم،نمی خوام با دختر محمود عروسی بکنی.این یکی،بعدش می خوام پاتو از زندگی اونا بکشی کنار،فهمیدی؟!
فریدون تکان خورد،دهانش را باز کرد،فرخ انگشتش را روی لبهایش فشار داد.
ـ ساکت حرف نباشه،حالا یه اشاره ای می کنم بعدا مفصلا باهات حرف می زنم،دیروز یعقوب زاده عتیقه فروش،بهم زنگ زد.گفتش یه کار لامی باهام داره رفتم بهم گفت ارژنگ بهش گفته که می خواد خونه بخره بعدش اونجوری که یعقوب زاده بهم خبر داد،راستی راستی کار تو و اونا بیخ پیدا می کنه،محمودام افتاده وسط به این و به اون داره پرده های نقاشی رشوه میده که کار پسر منو سرو سامان بده،خنده داره یه بابایی که اصلا با ما نسبت قوم و خویشی دور دورم نداره شده وکیل وصی پسر یکی یکدانه فرخ دهدشتی داره،به آدمای زیر دست پدرت رشوه میده که براش کارچاق کن بشن.قراره پرده های نقاشی خسرو و شیرینو بفروشه،می خواد با پولش برات خونه بخره،خفت آور نیستش؟به جای تو من که دارم از خجالت آب میشم.
فریدون بی اراده و شتاب زده از روی صندلی بلند شد ناباورانه با صدای خفه فریاد زد:
ـ پرده های خسرو و شیرینو بفروشه؟نه!ون راه بیفته نمیذارم.اون پرده های نقاش فروش بره!
ـ بله حضرت آقای فریدون خان دهشتی لیاقتت همینه که اینجوری صاحب خونه بشی و دست عروستو بگیری بیاری تو خونه ای که هر کدام از آجرای اون خونه یه تیکه از سوی چشم محمود ارژنگه،اگه خیلی سنگ اونارو به سینه می زنی یه کاری نکن محمود دار و ندارشو برای تو بده بر باد فنا،یه خورده غیرت داشته باش،بذار این قضیه مسکوت بمانه،من یه فکرای دیگه ای دارم.تو تحمل می کنی پدرت کاراتو فیصله بده.
فریدون عصبی و برافروخته با عجله جیب هایش را وارسی کرد،دسته کلید را از جیب کتش بیرون کشید، به طرف فرخ رفت، کلیدها را کف مشتش مقابل دستهای پدرش گرفت با صدای مصمم و خشکی گفت:
ـ اینا کلید در حیاطو و اون دو تا اتاق بالا خانه است،منم همین امروز خیلی طول بکشه فردا اسباب کشی می کنم از اینجا میرم،با خیال راحت ساختمونو بکوبید،اگه غیرت داشتم گلیم خودمو از آب در می ارم و نمیذارم استاد محمود ارژنگ یه سر سوزن روشنایی چشمش رو بفروشه،و برای من خونه بخره،حالا دیگه وقتشه که من محبتهای اونارو تلافی کنم،این بیست و چندساله چه جوری با اونا زندگی کردم بقیه اشم همین جوری می گذرونم.میشه اونارو نادیده بگیرم؟!میشه ازشون دست بکشم؟بالاخره این سربازی ام تمام میشه.
فرخ سرد و سنگین با حالتی عصبی و خشم آلود شروع کرد به قدم زدن،فریدون برای پرتاب کردن دسته کلید چند لحظه دستش را بالا نگاه داشت اما بدون آنکه حرکتی غیرعادی از خود نشان بدهد کلید را روی میز خاتم گوشه ی اتاق گذاشت،فرخ مقابلش ایستاد و تحکم آمیز گفت:
ـ فعلا حق نداری بری باید بمانی،حرفام باهات تموم نشده،از این جور ادا و اطوارای جوانا هم جا نمی خورم،نمی خواد آرتیست بازی در بیاری آسمان بری زمین بیای تو فانونا پسر فرخ دهدشتی هستی،اگه کله شقی نکنی میراث اون به تو می رسه،فریدون به خداوندی خدا راست می گم می خوام بدرفتاریهای گذشته خودمو جبران بکنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ با حالتی التماس آمیز به چشمهای خسته و قرمز شد ه ی پسرش نگاه کرد،فریدون عاجزوار،درمانده و خواهش گونه گفت:
ـ این قضیه ی ازدواجم که یعقوب زاده گفته من ازش بی خبرم،اصلا وضع مناسبی ام برای ازدواج ندارم،معذرت می خوام اگه برای اولین بار باهاتون تند حرف زدم بذارید احترامتون سرجاش بمونه،بابا منم دروغ نمی گم واقعا حرف دلمو می زنم،بذارید سرزندگیم بمانم،بالاخره سربازیم یه سال دیگه تموم میشه کار پیدا می کنم زندگیمو سروسامان میدم خیلی فرصت دارم.
ـ فریدون من می خوام قضیه ی سربازیتو درست کنم،می خوام برت گردونم دانشگاه درسته که درست مطابق میل من نیستش ولی حیفه که نیمه کاره بمانه.اگه تا حالا قدمی ور نداشتم می خواستم یه کمی تنبیه بشی و دیگه خودتو قاطی بعضی کارا نکنی.همین والسلام.
ـ تو پادگان با خودم زیاد فکر کردم،درس نخواندن،ادامه تحصیل ندادن زیاد هم مسئله مهمی نیستش.
ـ کارت چی؟تو خیال می کنی با اون پرونده ی سیاهی که داری جایی بهت کار میدن؟اونم با مدرک نیمه کاره ی فلسفه.
ـ این همه آدم توی این مملکته همشون کار دولتی دارن نه،منم یکی از اونا،در آسمانو که نبستن.
فرخ دست فریدون را گرفت او را به طرف خودش کشید،به گونه ای او را در آغوش گرفت و به راه افتاد که فریدون بی اراده و تسلیم شده همراه پدرش حرکت کرد.
ـ بیا بریم اتاقای دیگه ی این طبقه رو بهت نشان بدم حتما خوشت می آد،میدم مصیب و احترام السادات،کتاباتو هرچه که تو اون دو تا اتاق لازمته بیارن پایین.تو فقط دستور بده اتاقتو چه جوری بچینن،باشه؟!
ـ خواهش می کنم عجله نکنید بمانه برای یه وقت دیگه بابا،فقط هفت روز دیگه از مرخصیم مونده،دو سه جا کار دارم بذار به کارام برسم،یه وقت که فرصت بشه با همدیگه حرف می زنیم متشکرم که سفارش کردین بهم مرخصی بدن.
ـ فریدون حرفم تمام نشده چند دفعه بگم گوش بده.
فریدون کم حوصله و بی رغبت برای پیدا کردن جای مناسبی که بنشیند فضای اتاق را زیر نظر گرفت.
فرخ به طرف مبلهای بالای اتاق اشاره کرد.
ـ بیا بریم اونجا بنشینیم نباید توی خنه ی خودت غریبی بکنی.
روی مبل نشستند،بعد از جابه جا شدن فرخ یکباره پرسید:
ـ گرسنه ات نیستش بابا؟
فریدون بهت زده و ناباورانه به دهان فرخ نگاه کرد.
ـ خیلی خب بششین اینجوری بهم نگاه نکن یه خورده با هم گپ می زنیم،بعد می برمت یه جای عالی عالی،اونجا با هم ناهار می خوریم،می خوام یه نفرو بهت معرفی می کنم،ببینیش تعجب بکنی شایدم خوشحال بشی.
ـ یه نفرو به من معرفی بکنید؟
ـ آره،می خوام اون یه نفر پسرمو،جوانی های فرخ دهدشتی رو دوباره ببینه.
ـ کیه؟!خیلی با اشتیاق ازش حرف می زنید!
اگه یه خورده تحمل بکنی اگه به حرفای پدرت دل بدی خودت می فهمی.
فرخ برو بالای پسرش را زیر نگاه گرفت.
ـ لباس حسابی چی داری بابا؟
فریدون تمسخر آمیز خندید.
ـ خودتون بهتر می دونید،سرباز وظیفه که لباس پلوخوری نداره،رستمه و یه دست اسلحه ی کهنه و از رونق افتاده.
فرخ با صدای بلند خندید.
ـ همین حالا می فرسمت بازار.
ـ امروز یه جایی کار دارم حتما باید برم.
ـ می خوای بری خونه محمود اینا،نه؟!تو از اونجا دل نمی کنی می دونم.
فریدون ساکت ماند و به ساعتش نگاه کرد.
فریدون بهت زده به تصویر تمام قد نقاشی شده ی پدرش خیره شد برای چند لحظه ی کوتاه و گذرا احساس کرد چشمهای پرده ی نقاشی عبوس و سرد نگاهش نمی کنند.
آرام و با دقت بسته ی قطوری را که قطع بزرگی داشت لای روزنامه پیچید،لبه های روزنامه را با نوار چسب بهم چسباند.از روی صندلی بلند شد،در حالیکه بسته را زیر بغل نگاه داشته بود چند قدم میان اتاق راه رفت،دوباره به طرف میز ناهارخوری نزدیک دیوار برگشت،بسته را روی میز قرار داد به صفحه ی ساعت لنگردار دیوارکوب نگاه کرد،وزنه ی دایره ای شکل لنگر ساعت میان قاب چوبی شیشه دار یک نواخت و بی وقفه حرکت می کرد،نور خورشید که از پشت پنجره می تابید،روی صفحه ی برنجی لنگر ساعت ششکسته می شد و بازتاب آن در مسیری معین و هلالی شکل روی دیوار آمد و رفت می کرد.
صدای بم و کرخ تک تک ساعت دیوارکوب سرد و سنگین میان اتاق پخش شده بود.به عقربه های سیاه رنگ و صفحه دایره شکل ساعت خیره شد،تصویر گنگ و محو فرش زمینه سرمه ای کف اتاق روی صفحه ی نقره ای رنگ و لنگر برنجی ساعت افتاده بود.
فضای اتاق و اسباب اثاثیه داخل آن را زیر نظر گرفت.ساعت دیوارکوب و فرش دست بافت قرآنی کف اتاق،قدیمی ترین اشیایی بودند که از همان سالهای اول زندگی مشترکشان روی دیوار و کف اتاق پذیرایی ماندگار شده بود.یادش آمد غزاله چهار دست و پا حرکت می کرد که فرش زمینه سرمه ای و ساعت دیواری را خریدند.ساعت را نیره دیده بود و دلش می خواست که آن را روی دیوار اتاق مهمان خانه آویزان بکند،نیزه وارد اتاق شد.شلوار اطو کرده ی شوهرش را روی پشتی صندلی گذاشت،تند و گذرا به بسته ی روی میز خیره شد فرخ دزدیده و پنهان به صورت نیره نگاه کرد.
ـ پیچیدمش لای رروزنامه؟
ـ مگه می خوای ببریش؟
ـ آره!
ـ محمود کجارو نگاه می کنی؟دارم باهات حرف می زنم؟
ـ خواستم ببینم ساعت چنده؟
نگاهش را از روی عقربه ها و صفحه ساعت جمع کرد.نیره بسته ی روی میز را با دست نوازش داد.
ـ از طلا هم قلتش بیشتره؟
ـ ده سال سوی چشمات لابلای ورقای اینجا مانده،می خوای قلت نداشته باشه.
محمود خسته و وارفته روی صندلی نشست،نوک انگشت شصت پایش را روی پرزهای فرش زمینه سرمه ای کشید،برای عوض کردن مسیر حرف پرسید:
ـ نیره یادته کی اینو خریدیم؟!
ـ غزاله تازه راه افتاده بود.
ـ چاردست و پا راه می رفت،غروب بود،داشتیم دوتایی تو لگن مسی حمامش می کردیم،رنگ ابی و سبز گلیم کف اتاق خواب،رو زانواش جا مانده بود،زانوی غزاله رو که دیدم دلم گرفت،...یادته،...فردای اون روز بعدازظهر زودتر آمدم خانه دوتایی رفتیم دکان فرش فروشی صحرایی و اینو خریدیم.مثل اینکه واقعا دیروز بود.
محمود دوباره به عقربه ها و صفحه ساعت دیوارکوب خیره شد.
ـ رفت بودیم فرش بخریم یه جای دیگه ام رفتیم،یادته؟
نگاه نیره با نگاه شوهرش روی صفحه ی ساعت دیوارکوب بهم گره خوردند،صدای زنگ ربع کوک ساعت میان فضای اتاق پخش شد.
ـ بازم چشمت پشت سر اون پرده ی نقاشیه!درست میگم محمود؟!
ـ نمی دونم شایدم خیال می کنم باز دلم هوای اونو کرده،آخه هر چی کشیدم اون نشد که نشد.حال کشیدن اون پرده حال اولین نگاه عاشقانه بود حالی که تکرار شدنی نیست.
حال خجالت زدگی نرمی روی نگاه و میان چشمان نیره خانه گرفت،محمود با عجله و لحن پوزش خواهانه ادامه داد:
ـ نیره خودت،منو یاد اون پرده ی نقاشی انداختی،دست خودم نبود،همین جوری صاف و صادق گفتم دلم هواشو کرده،باور کن نمی خواستم حرفی بزنم که ناراحت بشی،من هر وقت به این ساعت نگاه می کردم یاد حالت خوشحال و ذوق زده چشمهای مهربان تو می افتم،تو ساعتو پسندیده بودی منم می خواستم یه هدیه ای برات بخرم.
ـ رفته بودیم برای غزاله تختواب بخریم.
ـ تو این ساعتو دیدی،حالت صورت و نگاهت هنوز یادمه،وقتی داشتی نگاهش می کردی چشمات برق می زد،انگاری بعد از خیلی سال یه عزیز سفر کرده ای رو دیده باشی،به ساعت خیره شده بودی.یادته؟!
ـ اره تو اونو برام خریدی اونم با چه قیمت گرانی،هیچی ام بهم نگفتی،نیره آه بلندی کشید و با نگاهی دلگیر و عصبی حرکت لنگر ساعت دیوارکوب را زیر نظر گرفت.
ـ محمود تو بعد از بیت و سه سال هنوز نتوانستی اون پرده ی نقاشی رو فراموش بکنی!حالا چه جوری می خوای نقاشی های خسرو و شیرینو بفروشی؟!هفت پیکرو که از چنگمون در آوردن حالا نوبت خسرو و شیرین رسیده یعنی اینقده ما درمانده شدیم.آره؟
نیره نگاهش را از روی لنگر ساعت برداشت.به چشمهای محمود خیره شد و ادمه داد:
ـ محمود بعد از اونکه این پرده ها رو فروختی می دونی چه اتفاقی میفته؟یه گوشه کز می کنی و اینجوری غمگین و دلمرده یاد پرده های نقاشی و خط نوشته این کتاب می افتی؟ما احتیاج نداریم که اونارو بفروشیم.هنوز یه لقمه نان تو سفرمون پیدا میشه من و غزاله ام که شکایتی نداریم.
محمود کف دستهایش را روی بسته گذاشت.آرام و آهسته با نوک انگشت آن را نوازش کرد.نیره،جان گرفتن پرده ی اشک را روی مردمک چشمهای شوهرش دید،محمود چشمهایش را بست.یک دانه اشک گوشه چشم او میان مژه هایش پیدا شد،بغض تلخ و آزار دهنده ای گلویش را فشار داد.برای پنهان کردن حال بغض گرفتگی صدایش چندبار با صدایی خشک پی در پی سرفه زد.نیره پرسید:
ـ با یعقوب زاده حرف زدی!آره؟اون داره بازم خامت می کنه؟چند دفعه می خوای گول زبان بازی هاشو بخوری.
محمود بی صدا با سر اشاره کرد،نیره دست شوهرش را از روی بسته کنار زد نوار چسب لبه ی روزنامه ها را کند،درحالیکه دستهایش می لرزید با دقت و احتیاط پرده ها را از میان چند لایه روزنامه بیرون کشید،پرده های نقاشی روی دستهایش سنگینی کرد.لبخند رضایت آمیزی روی چهره محمود پیدا شد،پنجه هایش را زیر انگشتان همسرش گرفت،نیره پشت دستهایش را آهسته روی صفحه میز گذاشت،محمود با مهربانی دستهای نیره را از زیر پرده های نقاشی روی هم چیده شده خارج کرد،بغض تلخی که گلویش را آزار می داد به شکل اشک از گوشه ی چشمهایش سرازیر شد.نیره با افسوس سرش را تکان داد و مستقیم به چشم های اشک آلود همسرش نگاه کرد و با لحن آمرانه ای گفت:
ـ من نمیذارم اینارو بفروشی،حالا می خواد برای هر کار و هر چی که باشه.
محمود موهای رنگ باخته همسرش را نوازش کرد،چشم های کم سو و غبار گرفته نیره خندیدند،محمود راضی و خوشحال موهای روی پیشانی نیره را کنار زد،حراراتی مطبوع همراه آرامشی ناشناخته زیر پوست تن نیره گردش کرد و رنگ گونه های شکسته و چهره ی تکیده او زنده شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سایه ی حال خجالتی عشوه آمیز،روی چشم های خندان نیره افتاد.دست شوهرش را کنار زد و با لحنی تمناگرانه زیر گوش او نجوا کرد:
ـ مگه تو این پرده ها رو نداده بودی به من؟مگه بهت نگفتم اینا مهر منه؟!
ـ چرا.
ـ خب منم نمیذارم اینارو از خونه ببری یه جای دیگه چه برسه به اون که بخوای بفروشیش،اینا مال منه.نه مال کسی دیگه،مهرمه و برام حلال و زلاله.
محمود مشتاق و شیدا زده جلد چرمی و خوش نقش و نگار پرده ها را باز کرد،تصویر مرغ بسم الله روی اولین پرده پر جلال و نوازشگر روی پرده ی چشمان مرطوب محمود نشست نیره زیر لب نجواگونه گفت:
ـ برای هر کاری باشه نمیذارم نور چشمات که لابلای نقش و نگار و کلمه های کتاب خودشونو قایم کردن،از توی خونه ام بیرون بره،واو برای جهزیه ی دخترم باشه.
محمود آرام و با احتیاط نقش و نگار و خطوط به هم تاب خورده ی تصویر مرغ بسم الله را عاشقانه نوازش داد،برگ اول را ورق زد،برگ اول را ورق زد،در حالیکه روی دومین برگ پرده های نقاشی حال زنده و جاندار فرو غلطیدن فرهاد از کوه را تماشا می کرد گفت:
ـ می بینی نیره؟!
نیره مسیر نگاه و انگشت اشاره شوهرش را تعقیب کرد،چشمان خسته حالش روی پرده نقاشی خیره ماند.
ـ چه کردی محمود!!گردش قلم مو توی دستات بخدا جادوگری می کنه.
ـ دیگه نمی تونم یه هم چی کار سنگینی از زیر دستام در بیارم.نه نمی تونم حالشو ندارم دستامو و چشمام یاری نمی کنه.
ـ برای همینه که می خوای اینارو بفروشی؟آره؟
ـ حقیقتشو بخوای دلم اصلا و ابدا قد یه سر سوزنم راضی نیستش.می دونی موقع کشیدن اونا یه حال دیگه ای داشتم،یه کوه آتش بودم.
ـ خب!حالا چهجوری دلت رضا میده اینارو ببری بدی به اون آدم زبان باز؟
ـ چاره ام ناچار نیره،بالاخره باید به غزاله سروسامان بدیم،فکر می کنم زودتر اینکارو بکنیم بهتره.بد میگم.
نیره عتاب آلود نگاه کرد،محمود دو دل پرسید:
ـ مگه نمی خوای قضیه علنی بشه؟مگه با هم حرف نزدیم که براشون اول یه آشیانه بخریم یه کمی ام پر و پوش زندگی فرشی،یخچالی و اینجور چیزها بخریم.
ـ چرا!ولی نه به این قیمت،و نه از این راه.
محمود چند لحظه بهت زده و گیج به صورت و چشمهای همسرش خیره شد.
ـ نمی خواد اینجوری نگام کنی،پنهان از چیزی ندارم،ولی...
محمود جلد کتاب را بست،نیره از روی صندلی بلند شد،شوهرش دست او را گرفت.
ـ کجا؟
ـ می خوام اینارو ببرمش بذارمش سرجاش،توی همون مجری خوشگل چوبی،درشم قفل می زنم.که دست بنی بشر به اون نرسه.
ـ نیره،تو دار دنیا ما دوتایی یه دختر داریم،دخترمون می خواد سروسامان بگیره با دست و بال خالی میشه کاری کرد؟
ـ محمود این جوری قضیه رو ساده و آسن نگیر،بالاخره فریدون باید تکلیفشو با فرخ روشن بکنه،اونوقت...
نیره با حرکتی آرام و موقرانه کتاب را از روی میز بر داشت.
ـ بذارش روی میز،سنگیه من می آرمش.
ـ درسته که دستام جان نداره ولی نمیذارم بیفته زمین،خاطرت جمع باشه من بیشتر از تو دلم گرفتار این نقاشی و خط نوشته هاست،محمود من نمی توانم مث تو هر چی که تو خیالم زنده میشه رو کاغذ بنویسم و رو پرده اونارو نقاشی بکنم ولی تو عالم خودم یه دریای بزرگی رو نقاشی کردم هر قطره ی آب اون دریا مهر و محبت تو و دخترمونه این دریا،این قطره ها محبتو به جز نیره هیچ کس دیگه ای نه می تونه بنویسه و نه می تونه تو عالم خودش اونو نقاشی بکنه.
* * *
یعقوب زاده حریصانه و مشتاق نگاه می کرد،محمود دلگیر و افسرده روی میز کنده کاری شده ی چوب فوفل با نوک انگشتش ضربه می زد،یعقوب زاده متملقانه فنجان قهوه را مقابل محمود گذاشت و با خوشحالی کف دستهایش را بهم مالش داد و چاپلوسانه گفت:
ـ اصلا نمی تونم باور کنم که بازم جناب محمودخان ارژنگ اینجا روبه روی این حقیر نشستن،چه سعادتی!استاد باور بفرمایید اونقدر خوشحالم که می ترسم از شدت خوشحالی یه دفعه سکته کنم بیفتم زمین.
محمود بی تفاوت و ساکت حرکات دستهای یعقوب زاده را زیر نظر گرفت.شنیدن حرفهای یعقوب زاده حال چندش آوری را در ذهن محمود ایجاد کرد،برای فرار از گرفتار ماندن میان حال آزاردهنده ای که احساس می کرد،با لحنی خشک و بی روح گفت:
ـ آقای یعقوب زاده لزومی نداره اینقدر تعریف و تعارف بکنید،بریم سر اصل قضیه.
یعقوب زاده حرف محمود را قطع کرد و با لحنی که سعی می کرد حرف زدنش صمیمانه ومهرآمیز جلوه کند گفت:
ـ کم التفاتی نفرمایید،بنده اصلا و ابدا اهل تعارف نیستم،خوبو خوب می گم،بدم بد.حضرت عالی یه هنرمند برجسته و عالی مقام هستید که حالا حالاها کسی پیدا نمی شه که بتونه رو قلم شما قلم بزنه.حالا چرا شما رو گذاشتن کناردیگه خدا علمه پنجه ای مثل شما تو این دوره و زمانه پیدا نمیشه خودتون خبر دارین که مخلص شما پرده های مینیاتورو خوب می شناسه،با خیلی از آدمایی که تو این کار دست دارن امد و شد دارم،الحض و النصاف هر وقت حرف شما پیش آمده برای مستوره حتی یه نفر جرات نکرده بگه کار استاد محمود ارژنگ یه سر سوزن فلان گنگی رو داره،اونجای پرده های نقاشیش رنگش سوخته،نه بنده که نشنیدم،عالم پرده های نقاشی جناب آقای استاد محمود ارژنگ یه عالم دیگه داره.به همین خاطره که بنده واقعا به حضرت عالی ارادت دارم،صادقانه عرض می کنم.
یعقوب زاده ساکت ماند که اثر تعریف های خودش را روی چهره ی محمود تماشا کند.
محمود بدون آنکه کوچکترین توجهی به گفته های او نشان بدهد بی احساس خشک و سرد پرسید:
ـ اون دفعه می گفتی می خوای پرده ها رو کلیشه ورداری بکنیفیادته می گفتی می خوای ببری خارج اونارو چاپش بکنی؟
یعقوب زاده ابروهای کم موی بورش را بالا انداخت و در حالی که چشمهای خمارزده و حریصش را پشت پرده ی مهربانی پنهان می کرد جواب داد:
ـ از روی تابلوهای مینیاتور جناب آقای محمود ارژنگ کلیشه ور داری بکنم،این غیر ممکنه،اونارو مثل تخم چشمام قایمشون می کنم،این نقاشی و این قلمی که محمودخان داره باید تک بمانه.کارای استاد همه شون جاشون تو موزه های بزرگه.
ـ چه فایده ای برای تو داره.
یعقوب زاده برای لحظه ای کوتاه متفکرانه به دستها و جشمهای محمود خیره شد.
نفرت غلیظ و مزاحمی ذهن محمود را تیره کرد و بی صدا با خودش گفت:
ـ نترس ضرر نمی کنی،تو خیلی حسابگرانه قدم ورمیداری،چشماتم خطا نمی کنه،محمود ارژنگم داره سوار اسب چوبی میشه.درشت نشخیص دادی.
یعقوب زاده رندانه پرسید:
ـ کجا نشریف دارین استاد اگه رفتین سیر انفس و افاق،دست مارو هم بگیرین ببرین یه گشتی بزنیم.
محمود نافذ و پرسشگرانه نگاه کرد.
ـ تو مجلس ختم خودم بودم،اتفاقا تو هم اونحا بودی.
یعقوب زاده متوجه کنایه و زخم زبان محمود شد،برای آنکه ذهن او را متوجه قضیه دیگری کرده باشد خندید،به تسلیم شدن تظاهر کرد وگفت:
ـ مثل همیشه مزاح می فرمایید،انشالله که صد هزارسال زنده بمانید،سایه ی شما هنرمندان سایه هماست،خدا کنه مستدام باشه.
محمود خندید.
ـ واقعا از ته دلت این حرفارو می زنی؟یاخدا خدا می کنی اونایی که ازشون کار هنری خریدی زودتر خانه نشین قبرستان بشن که کاراشون قیمت پیدا کنه.درست میگم جناب یعقوب زاده ی هنرشناس؟
ـ از شما بعیده استاد،بنده و مرده خوری؟
محمود به ساعتش نگاه کرد یعقوب زاده قلم خودنویس را روی دسته چک گذاشت،محمود پرسید:
ـ مثل اینکه معامله داره تمام میشه؟آره بازم دست به قلم شدی،این دفعه ام می خوای به پای هنر و هنرمند پول بریزی؟!
ـ اختیار دارید،شما تاج سر ما هستید،فی الواقع ما خادم اساتیدی مثل حضرت عالی هستیم،جیفه دنیایی و این جور پولا لایق شما نیست،باور بفرمایید برایم امکان نداره والا...
ـ والا چکار می کردید؟
یعقوب زاده ساکت ماند،کلام عتاب آلود و مسخره گونه محمود رشته ی حرفهای کلیشه وار و بی روح او را برید.متظاهرانه خندید.
ـ از قدیم و ندیم گفتن با هنرمندا نباید یکی بدو کرد.بنده در خدمت حضرت عالی هستم،هر امری بفرمایید اطاعت می کنم،به خاطر اون قضیه ام کلی این در و اون در زدم راستی استاد تابلوها که تمام شده،همین دیروزی طرف سراغ اونارو می گرفت!می گفت باید قال قضیه رو بکنه اون طرف اصلی ممکنه برای یکی دو سه ماهی بره فرنگ.
ـ فردا نه پس فردا بیا اونارو ببر.حالا برای یه کار دیگه ای آمدم اینجا،اونم اینکه بی سروصدا بیعانه ی پرده های خسرو شیرینو برمی گردونی نمی خوام پرده های کتاب خسروشیرینو برام بفروشی،یعنی کل کتابو نمی خوام بفروشم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعقوب زاده ناباورانه،بهت زده و با تردید نگاه کرد.
ـ متوجه نشدی؟گفتم خط نوشته ها و پرده های نقاشی خسرو و شیرینه نمی خوام بفروشم.
ـآخه چرا؟
اونش به خودم مربوطه ولی جای اون می خوام پرده ها و خط نوشته ی منطق الطیرو برام بفروشی اونم خیلی زود چرا اینجوری بهم نگاه می کنی.
ـ برای اینکه دو سال پیش چند نفر واسطه فرستادم خدمتتان،چقدر التماس کردم،قابلی نداشت،خاطر مبارکتان هست حتی چک سفید امضا هم فرستادم ولی اصلا اعتنایی نکردین،اون وقت یه مشتری تشنه پاش وایساده بود و هر قیمتی ام که می گفتی نه نمی آورد قیمتشو می داد یه پول دیگه ای ام میذاشت روش.
ـ خب حالا روز از نو روزی از نو،کتاب و نقاشی ها سرجاش،تو هم که واسطه باشی حی و حاضری و فروشنده اشم محتاج.
یعقوب زاده با پشیمانی ساختگی سرش را تکان داد،محمود پرسید:
ـ مسئله ای پیش آمده؟!داری قورباغه رنگ می کنی.
یعقوب زاده متفکرانه در حالی که نمایش می داد به صورتی ذهنی،ارقامی را جمع و تفریق می کند با نوک انگشت روی جلد آبی رنگ دسته چک بزرگ پر برگ ضربه زد و برای ارزیابی حالات درونی محمود زیر چشمی او را نگاه کرد،محمود شوخی آمیز گفت:
ـ نکنه بازار خرید و قروش تیرآهن،معامله کارای هنری رو کساد کرده.
ـ اگه بگم زدی تو خال باورت نمیشه!
ـ دس وردار یعقوب زاده.
ـ جان تو نباشه،جان خودم نه،جان چهارتا بچه ام،تیرآهن تومن به تومن نه سه لا پهنامنعت داره،ولی کار هنری اونقده باید بمانه تا ای یه آدم عشق بازی پیدا بشه و بگه خریدارم،اونم با چه ناز و ادایی.
ـ دو سه سال پیش التماس می کردی،من گفتم نه،،تو قیمتو بالا می بردی واسطه می فرستادی،حالا چی شد که...
ـ یعقوب زاده عرق صورت و پیشانی اش را پاک کرد،روی صندلی جابه جا شد و با حالتی که می خواست وانمود کند موضوعی به خاطرش رسیده است با عجله دفترچه ی قهوه ای رنگ کنار تلفن را ورق زد.
ـ دروغی به کی می خوای تلفن بزنی؟
ـ می خوام برات یه مشتری اهل حال گیر بیارم،یه آدم تشنه،اونم چه تشنه ای،مگه احتیاج نداری؟!منم پول تقدیمت می کنم،پول درشت.
محمود دلگیر و عصبانی با لحنی خشک گفت:
ـ یعقوب زاده حوصله ندارم،دل بازی در نار،ماهر دوتامون طرفمونو خوب می شناسیم،اصلا و ابدا لازم نیستش پرده پوشی بکنیم،راس حسینی بگو می تونی به اندازه ی همون دو سال پیش پول بدی خب یا علی،اگرنه،به خاطر اینکه محبورم باید برم سراغ یونسی.
نام یونسی مثل فرود آمدن چکش روی کاسه ی سر یعقوب زاده کنار گوشهایش صدا کرد،برای اولین بار بود که محمود با مقدمه چینی مقابلش ایستادگی نشان می داد.
یقوب زاده می دانست که محمود به هیچ عنوان تمایلی ندارد که با یونسی وارد معامله بشود.
ـ می خوای گوشت رو بدی دست گربه.بله؟
تصورت از پرده های نقاشی یه تیکه گوشته که می خوام پرتش بکنم جلو گربه،آره آدم هنرشناس.
محمود از روی صندلی بلندشد،صورت یعقوب زاده رنگ عوض کرد.
ـ نه،باید اولش میگفتم در مثل مناقشه نیست،منظورم مقایسه نبود،می خواستم بگم این یونسی یکی از اون آدماییه که قورباغه رو رنگ می کنه جای بلبل می فروشه،اون آدمی که من می شناسم تا بخواد صنارسه شای پول بذار کف مشت آدم،صد جور آدمو جان به سر میکنه.
ـ باشه من احتیاج دارم،اگه نقد و به اندازه پول داد می فروشم،اگرم به قول خودت ته ترازو گوبید زمین،منم میرم سراغ یکی دیگه،تاجر هنر زیاده،منم که پام لب گوره و نرخ کارم روز به روز داره میره بالا،برم پیش اونای دیگه بلافاصله که بگم می خوام پرده بفروشم عین خودت اولش کلی زبان بازی در می آرن،بعدشم ذل می زنن روی دستا و چشمام و حساب و کتاب می کنن چند وقت دیگه عزرائیل میاد سراغم،هرچه که دم موت تر باشم معامله زودتر جوش می خوره،منم می خواستم مثل خریدار کار هنری حسابگری بکنم،پیش خودم گفتم چرا مفت و ارزان بفروشم،دندان رو جیگر میذارم صبر می کنم تا بمیرم.اون وقت اون منفعتی رو که قراره نصیب شما بشه می مانه تو دست ورثه ام،اما تا وقتی زنده ام بهتره خودم ازش بهره ببرم،حالا لنگ،این روزگار وانفسا این بلا رو سرم آورده.
ـ اینجورام که خیال می کنی نیستش آقای ارژنگ.
ـ چرا همینه،یادت رفته یه دفعه که سر کیف و شنگول بودی،از دهنت در رفت که تو تجارت کارای هنری ،بخصوص کار آدمایی که شهرتی ام دارن،قضیه سن و سال فروشنده خیلی مهمه،قلت کار زیاد تو چشم نمیاد.
یعقوب زاده تسلیم شده با لحنی چاپلوسانه گفت:
ـ جناب محمودخان ارژنگ،استادبزرگوار،رفیق چندین و چندساله بذار منم به قول شماها راس حسینی باهات حرف بزنم.
ـ ما جماعتم که اینجوری فکر می کنیم مجبوریم،وادار می شیم،هنرمند زنده اگه سر بی شام زمین بذاره هیچ کسی کمکش نمی کنه،چرا؟برای اینکه پای چراغ هنر تاریکه،تا بوده و بوده همین جوریه.
محمود به نشانه ی تایید سری تکان داد و آهسته گفت:
ـ یعقوب زاده،از اون وقتی که می شناسمت به این تمیزی مرده شوری نکردی.
یعقوب زاده خندید،خودنویسش را برداشت،جلد دفترچه را باز کرد،با دقت و حوصله روی چک تاریخ دریافت آن را نوشت،زیر لب اعداد و ارقام را بازگو کرد.
اول اردیبهشت ماه سال یک هزارو سیصد چهل و هشت خورشیدی اینم امضا.
چک را امضا کردفبدون آنکه نوک قلم خودنویس را از روی چک امضا شده بردارد پرسید:
ـ همون پارسالی رو بنویسم؟!
ـ باید یادت باشه بهت گفته بودم برای چه کاری پول لازم دارم یعقوب زاده این یه دفعه رو زیاد تاجرانه نگاهش نکن،پولشو برای کار خیر می خوام.
ـ مبارکه،خدا کنه کار باشه،اونم کار خیر،به سلامتی قضیه خرید خانه دیگه حتمی شده؟
ـ می خوام یه خونه ی عروس پسند بخرم.
ـ به به مبارک باشه.پس کت و شلوارو بدوزیم؟
محمود ساکت ماند.
یعقوب زاده در خودنویسش را بست،آن را روی چک امضا شده گذاشت و در حالی که میان دو حال متفاوت خوشحالی گذرا و اندوهی ریشه دار محصور مانده بود با تلنگر زدن به لبه ی مقوای جلد دفترچه چک،آن را روی خودنویس برگرداند،بی تفاوت،پرده های مینیاتور،نقاشیهای قهوه خانه ای و منظره های خوش نقش و نگاری که بهار،پاییز،سبد میوه،کبک شکار شده را نشان می دادند تماشا کرد،محمود مسیر حرکت نگاه او را تعقیب کرد،یعقوب زاده با انگشت تابلوی نصب شده روی زاویه ی دیوارهای انتهای مغازه را نشان داد.
پرده ای مستطیل شکل میان قاب طلایی رنگ و منبت کاری شده با رنگهای شاد زنده و چشم گیر،جنگلی پاییززده را نشان می داد.
جنگل با درختانی کهنسال و انبوه،تا نزدیکی های قله کوه کشیده شده بود،رودخانه کم عرضی با آبی زلال در حاشیه جنگل،از زیر پلی سنگ چین شده می گذشت،کمی دورتر از پل،روی جاده ای که به صورت دو نوار موازی خاکی رنگ از میان علفهای بلند سبز و زرد می گذشت کالسکه ای نقاشی شده بود،نزدیک چرخهای عقب کالسکه مرد چاق و کوتاه قدی زنجیر قلاده های سگهای شکاری را در دست گرفته بود.
ـ این منظر رو نگاه کن.
ـ خب.
ـ کار یه جوانه.یه جوان بیست و سه چهار ساله.
ـ کارقشنگیه،خیلی ام مشتری پسنده یه نقاشی معمولی به قول خودت رنگ مالی.
ـ اگه غزاله خانم باهام راه می آمد،همین جور دم دستی رنگ مالی می کرد و منظره می کشید یه سال نشده،تمام و کمال پول یه خانه رو جور می کرد؟اون وقت تو دیگه پرده های به اون نازنینی رو که یه شاهکار واقعیه نمی فروختی؟
ـ یعقوب زاده اون دانشجوی رتبه ی اول دانشکده ی هنرهای زیباست،کارشو میرزا مهد ی خان قبول داره،اسم و رسمی برای خودش پیدا کرده،می خوای بیاد برای تورنگ مالی بکنه،صدسال سیاه.
یعقوب زاده از پشت شیشه های مغازه نگران و چشم انتظار فضای خیابان را زیر نظر گرفت و شتاب زده به ساعتش نگاه کرد.
ـ منتظری؟دیرت شده؟یا می خوای منو دست به سر کنی؟!
ـارژنگ،یعقوب زاده که سهله،ایل و تبارشم که جمع بشن حریف زخم زبان آدما مثل تو نمی شن،تکلیفمو روشن کن،همون پارسالی رو بنویسم؟پرده های نقاشی و خط نوشته هاش یه جا قیمت بزنم و اقولی نکنی!
ـ تمام؟!
ـ آره با همون قیمت دیگه بالا پایینش نکنی ها تمام.
* * *
شدی عین ستاره سهیل تیمسار،پیدات نمیشه که نمیشه وقتی ام که تشریف میاری میشه قضیه نوش دارویی که بعد مرگ سهراب آمدی...بله آقا...پرواز کرد،اونم چه پروازی،من گردن شکسته کی بهت خبر دادم کی خبرتون کردم؟شما حالا دارید تشریف میارین؟دست خوش.
یعقوب زاده در حالی که با دقت حرکات فرخ و تغییرات حالت صورت و نگاه های او را زیر نظر گرفته بود دستهایش را شبیه بالهای هواپیما در هوا چرخاند و ادامه داد:
بله آقاجان،دارم می بینمشان تو هواپیما،مثل یک عروس ناز روی رختخواب لطیف و نرم خوابیده و داره خواب می بینه که مستر چاپلید با نگاه های عاشقانه نوازشش می کنه،وای که چقدر قشنگ بودن.
دهدشتی با لحنی عصبی پرخاشگرانه گفت:
ـ مرد حسابی این بازیا چیه از خودت در می آری،راس حسینی بگو چند برابر پولایی که به ارژنگ دادی باید بهت بدم،من تو رو خوب می شناسم،تو غیرممکنه اونارو فروخته باشی.
یعقوب زاده وانمود کرد حرف دهدشتی برایش باعث تعجب شده است.
ـ اینجوری ننه من غریبم در نیار،حنایی که گل گرفتی،پیش من یکی رنگ نداره،مرد حسابی یادته سر اون یه جفت پیه سوز و اون ته قلیانای ناصری ام اینجوری بامبول می زد ی،جلوی چشمای من همین جوری سر یاراحمدی بدبخت و شیره مالیدی پیه سوزها رو از چنگش در آوردی؟
وانارو از چنگ یار احمدی درآوردم دو دستی تقدیم شما کردم،بیجا بهت خدمت کردم،آخه رفیقی گفتن،نون و نمکی گفتن،تو پیش ما حق آب و گل داری.تیمسار نگو از این حرفا!!
دهدشتی ناباورانه با حالت تمسخر گفت:
ـ راست میگی،تو خیلی برای نون و نمک،حق آب و گل،دوستی اینجور چیزا احترام میذاری،هرکی ندونه من یکی خوب می دونم تو جان میدی ولی یه قرونی رو نمیشه از کف دستت آدم در بیاره،حالا بگو چقدر بدهم.همه ی اونارو یه جا می خوام دونه به دونه و...هر چی که تا حالا از ارژنگ خریدی.شیرفهم شدی؟
یعقوب زاده حریصانه و مرموز نگاه کرد،انگشتانش را به شکل جابه جا کردن مهره های چرتکه حرکت داد،آهنگین با ضرب و حسابگرانه گفت:
ـ دو دوتا...نمیشه چارتا،میشه چندتا؟ده تا..و
یعقوب زاده حرکت دادن انگشتانش را قطع کرد و با لحنی جدی ادامه داد:
ـ تیمسار به ناموسم راست میگم،خسرو و شیرینو برام نیاورده اصلا نمی خواد اونارو بفروشه بیعانه رو پس داد،منم صاف و پوست کنده حرفای ارژنگ رو گذاشتم کف مشتت،این از فضیه خسرو و شیرین.
ـ اما اونای دیگه برای نقاشی های خیام.
ـ از اون بالا بالاها گذاشتم لای منگنه،بله اقاجان،حواست با منه.میشه با وفا بگم نه،خودت جرات نه گفتن داری؟خیام بی خیام حالا مائیم یه هفت پیکر.
فرخ شکسته و عصبی،با حالت درماندگی التماس آمیز گفت:
ـ یعقوب زاده اگه اونارو برسونی دستم،کلید در ویترین عتیقه هامو میذارم کف مشتت تا عوض پرده های نقاشی هفت پیکر،اونچی که دلت می خواد ورداری،راست میگم قبول کن.
یعقوب زاده آه بلندی کشید و کف هر دو دستش را روی سر نیم تاس و کم موی خودش کوبید و با حال ناسف و امید باخته،ناله وار گفت:
ـ فرخ خان،نگو نگو که خون به دلم کردی،آخ اگه مرگ خردیدنی بود،یعقوب زاده ی بدبخت برای خودش چارتاشو می خرید.قربانت برم،دورت بگردم،آقا اینه بهش میگن بدبختی یعقوب زاده،چه جوری بگم به ناموسم اگه اونا دستم بود دو برابر پولایی که داده بودم به ارژنگ میذاشتم روش،آه این کف دس یعقوب زاده،هرچند تا مو داره بکن،رفت،پرید،آقاجان حالا تو بگو یعقوب زاده یتیم پسر کدام گلو بگیر روی سر نخ نمای ویلان مانده اش؟ها.
فرخ ساکت ماند،با حالتی عصبی پوسته های خشکیده ی روی لبهایش را با دندان کند.یعقوب زاده با تاسف دستهایش را روی هم زد و ادامه داد:
ـ باور کردی راس میگم،برای اینکه دلت قرص بشه،ته چک پولایی رو که دام به ارژنگ نشانت می دم،جلو روی خودت ده برابر پول پرده های نقاشی برات چک می نویسم میدم دستت،که اون مهر رو بدی بهم،حاضری؟
فرخ بی اعتنا به لحن وسوسه کننده ی حرفای یعقوب زاده با سر اشاره منفی کرد آهسته شمرده شمرده و با تاکید گفت:
ـ میگی اونا خارجه یعقوب زاده خرج سفرتو می دم،برو از خارج بیارشان،هر قیمتی ام که میگن قبول کن بخر،بیار هر چی پول دادی بهت برمی گردونم،مهر بزرگه داریوشو به اضافه پیه سوزای سلجوقیم میذارم روش،مگه نمی گی بدنش خارج،برو بیارشون،بیست برابر سنگینی پرده های نقاشی وخط نوشته ی هفت پیکر بهت سکه ی پنج پهلوی میدم حالیت شد،حالا بلند شو برو و اون پرده های هفت خوانو وردار می خوام بدم فیروزی اونارو ببره خونه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعقوب زاده هراسان و درمانده گفت:
ـ تیمسار جواب ارژنگ و تقی زاده رو چی بدم.با اونا قرار مدار گذاشتم.
ـ مگه نمی گی اونارو برای رشوه دادن ارژنگ بهت داده؟که گره کار پسرمونو باز کنی خیلی خب من خودم این کارو می کنم تو هم زبانتو قفل می کنی اصلا و ابدا به ارژنگ چیزی نمی گی ،قرارتون این بوده که اون پرونده از دور خارج بشه و فریدون برگرده دانشگاه اون وقت تابلوهای باقیمانده رو تحویل بگیری و بدی دست تقی زاده و یه پول دلالی ام گیرت بیاد.
ـ درسته،ولی...
ـ ولی نداره تو همین چند روزه کار فریدون درست میشه،خودتو با تقی زاده حرق زدم،مطمئن باش به جای نارحت شدن خیلی ام خوشحال شد بذار ارژنگ اینجوری خیال بکنه که قضیه رو خودش جمع و جورش کرده!یادت نره ارژنگ نباید بو ببره.
یعقوب زاده تسلیم شده گفت:
ـ تیمسار از شما به یک اشاره،از ما به سر دویدن،از بابت پرده های هفت پیکرم زیاد ناامید نباش،بلکم بشه یه کاریش بکنم،آخه شما خیلی بد موقع آمدی سر و سراغ پرده ها اگه روی پرده های هفت پیکر زیاد سخت نگیری یه چیزی برات می خرم که قد قیمتش بهم دستخوش بدی.
ـ شیاد لعنتی دست وردار،برای اونایی که تو رو نمی شناسن حنا گل بگیر.نه برای فرخ دهدشتی.
ـ اینم مزد دستمون،حتما شیرینی آشتی کنان با ارژنگم اینجوری بهم می خوای بدین،آره تیمسار؟!چقدر بگم با یعقوب زاده بی وفایی نکن.
ـ تو یه کاری بکن محمود وایسه تو مغازت،باهام حرف بزنه آشتی بکنیم،اون وقت یادت که نرفته،باهاش قرار گذاشتی دیگه؟!مطمئن باشم؟
ـ قرار گذاشتم،ولی نگفتم که شما می خواین باهاش آشتی بکنین،فقط گفتم براش یه مشتری پولدار اهل ذوق پیدا می کنم.
ـ کی میاد؟!
ـ اونش مانده به اینکه خودش چه موقعی راحت تر باشه نمی تونم مجبورش بکنم سر یه ساعت معینی بلند شه بیاد اینجا خودتون می دونید که چه اخلاقی داره بگی بالای چشمت ابرو قهر می کنه میذاره میره.
ـ پس فردا خوبه؟می تونی بیاریش اینجا.
ـ باید بهش خبر بدم،اگه قرار و مدار گذاشتیم اون وقت تلفنی شمارو هم خبرتون می کنم،خوبه؟!
ـ تلفن خونه ی پایینو داری؟
ـ مگه خونه تجریشو فروختید؟!
ـ نه،برای یه چند وقتی آمدم تو این یکی ساختمان،تلفنشو مطمئنا داری.
ـبیا این کاغذ یادداشت بکن و خلاص،شاید نمره ی تلفنو گم کرده باشم کار از محکم کاری اصلاو ابدا عیب پیدا نمی کنه.
ـمو لای درز کارات نمیره یعقوب زاده.
یعقوب زاده با نگاهی خریدار و دقیق به صورت دهدشتی نگاه کرد و با لحنی که نشان می داد تازه به موضوعی پی برده است دستهایش را بهم مالید و زیرکانه گفت:
ـ به نظرم میاد.یه جور دیگه ای شدید،شما نه اهل شوخی بودید نه با آدم خوش و بش می کردید،یه حال بخصوصی دارین،تو این مدتی که شما نشریف میارید اینجا،هیچ وقت این جوری ندیده بودمتون.
فرخ راضی،خرسند و رندانه پرسید:
ـ چه جوری شدم یعقوب زاده؟
ـاولش که سگرمه هاتون تو هم نیستشفبعدش متلک و لغزم که بله.
صورتتونم خیلی جوان شده،قبراق و سرحالی،مرگ یعقوب زاده خبریه تیمسار؟!
فرخ با همان لحن رندانه ولی با تانی و آهسته تر پرسید:
ـمثلا اگه خبری ام باشه اشکالی داره؟!
یعقوب زاده چشمک زد،خنده اش را به ظاهر پنهان کرد و با حالتی چاپلوسانه گفت:
ـ دود از کنده بلند میشه تیمسار،بذار فیروزیو صداش بکنم.نکنه دیرت بشه!
ـیعنی بلند شم برم ها!خیلی اب زیرکاهی ولی این یکی رو کور خوندی،تو گوشت بمانه اون وصله ای که خیال میکنی به فرخ نمی چسبه فهمیدی،حوصله ام ندارم بمانم اینجا تو برام نقل بگی.
ـ تیمسار دلت مثل سیرو سرکه داره جوش میزنه،منم بگم بمان خودت نمی مانی،حالا فهمیدم چرا هی به ساعتت نگاه می کردی،یکی چشم به راهته کور بشه چشم حسود.
* * *
بازتاب نور چراغای پرقدرت روی قطعات صیقلی و براق طلا،چشمهایش را زد.به سرعت از مقابل شیشه ی قدی مغازه ی طلا فروشی کنار رفت،فریدون نگران و با عجله پرسید:
ـ چی شد؟!
ـ نور خورد تو چشمام.
با دقت روی چشمهای غزاله خیره شد،برابر نگاه مشتاق فریدون حالت شاداب،سرزنده و گیرای چشمهای درشت و خوش نگاه غزاله پشت پرده ی نازک اشک زیبایی و لطافت بیشتری پیدا کرد،غزاله خندید.
ـ چرا این جوری تماشام می کنی؟
ـ حال خنده ی رضایت بخشی روی صورت فریدون سایه انداخت،غزاله دوباره پرسید:
ـچیه؟!شناختی؟
ـ واقعا که چشم های قشنگ و نجیبی داری!!نگاهت خیلی معصومه.
غزاله در حالیکه با نوک انگشت رطوبت گوشه چشمش را پاک می کرد،زیر پوشش خجالتی ملیح و گله مند با خنده گفت:
ـ اولش بگو ماشاالله بعدشم...
فریدون حرف غزاله را قطع کرد تسلیم شده ادامه داد:
ـ بعدشم،این چشمای فریدونه که خوشگل می بینه،حالا نه یه دفه صد دفه ماشاالله راضی شدی؟بریم تو؟!
غزاله بی رغبت نگاهش را روی قطعات طلا و گردنبندهایی که روی گردنهای بدون سر بسته شده بود حرکت داد.
گردنبنداش ظریف نیستش،خیلی زمختن،انگشتراش بد نیست،اون انگشترو نگاه کن.
فریدون مسیر انگشت غزاله را زیر نگاه گرفت.
ـ کدوم انگشترومیگی؟!
ـ اولی که نگینای ریز روشه،کنار اون گردنبنده که اول دیدیمش.
فریدون به انگشتهای ظریف و کشیده ی غزاله نگاه کرد و خندید.
ـ انگشتر می خوای انتخاب کنی یا النگو؟
غزاله بینی اش را بالا کشید،اخم کرد و دلگیر گفت:
ـ فریدون!!
هر دو خنده کنان از مقابل شیشه ی قدی مغازه ی طلا فروشی کنار آمدند،و در حاشیه ی پیاده رو به راه افتادند،در حال راه رفتن چندبار مجبور شدند برای گذشتن از لابلای جمعیت فشرده ای که با عجله در دو جهت مسیر پیاده رو رفت و آمد می کردند از یکدیگر فاصله بگیرند،به چهارراه رسیدند.حرکت تند و سریع اتومبیلها که بدون توجه به چراغ چشمک زن سر چهار راه از یک دیگر سبقت می گرفتند فرصت نمی دادند از چهارراه بگذرند غزاله آستین فریدون را کشید،فریدون با عجله اطرافش را نگاه کرد.
ـ چی شد هول کردی؟!ترسیدی آستین کت تازه تو بکنم؟
فریدون خندید.
ـ خیال کردم یکی می خواد دست ببره توی جیبم.
غزاله پا به پا کرد.
ـ فریدون پاهام درد گرفته بیا بریم یه جایی بشینیم،خیلی راه رفتیم جان بابا می دونی چقدر راه رفتیم،خسته شدم.
ـ دلت می خواد کجا بریم بشینیم؟
ـ یه جایی که بشه یه خورده استراحت بکنیم،فرقی نمی کنه!
ـ بریم شام بخوریم؟!
ـ یادت رفته امشب شام مهمانی؟!
ـ حالا شام به کنار قهوه،بستنی،نسکافه؟سرکارخا نم چی میل دارن؟
ـ خیلی داری ول خرجی می کنی چه خبره؟
اتومبیلی که از خیابان فرعی وارد مسیر اصلی شده بود راه اتومبیلهایی را که روی خیابان پهن دو طرفه حرکت می کردند سد کرد،جمعیتی که در دو سمت خیابان اصلی ایستاده بودند به سرعت و در دو جهت مخالف به راه افتادند.
ـ بیا بریم!
ـ مواظب باش!
عرض خیابان را طی کردند،چند قدم که از چهارراه فاصله گرفتند روبه روی مغازه کتابفروشی غزاله دوباره آستین کت فریدون را کشید شوخی آمیز گفت:
ـ هول نشی ها،کسی نمی خواد جیبتو بزنه،خودم آستین کتتو کشیدم.
ـ برای چی؟
ـ اونه ها کتابفروشی!یادت رفته؟!
ـآها!
ـ نمی خوای نگاه کنی؟بریم بپرسیم؟
ـ اگه داشته باشه تو باید برام بخری!باشه؟!
ـ تو بجاش برام چی می خری؟
ـ بیا جناق بشکنیم.اون وقت بهت میگم عوض کتاب می خوام چی بخرم برات.
مقابل کتابفروشی ایستادند،غزاله با لحنی تعجب زده پرسید:
ـ اینجا،وسط خیابان جناق بشکنیم؟
ـ مگه چه اشکالی داره؟!یه لحظه چشمامونو می بندیم خیال می کنیم پای سفره نشستیم و از مرغ بیچاره به جز اسکلتی باقی نمانده آها...یه لحظه چشماتو ببند...جناقو بگیر دستت.مگه قرار نذاشتیم تو هنرو بذاری کنار منم فلسفه رو.
غزاله جایی که ایستاده بود پابه پا کرد و با صدای ضعیفی گفت:
ـ فلسفه به کنارم هنرم به کنار فریدون خان،درد مچ پا نمیذاره به صور ذهنی فکر کنم متوجه شدی؟
فریدون خندید وشوخی آمیز گفت:
ـ زدی تو ذوقم تازه داشت صورت ذهنی سفره و جناق مرغ روی پرده های مغزم شکل می گرفت که....
غزل با لحنی جدی گفت:
ـ فریدون،جان بابا خسته شدم،کتابای پشت ویترینو نگاه کن،اگه بودش بخریم و منو برسون خونه.
فریدون با دقت پشت جلد کتابهای چیده شده میان قفسه های شیشه ای کتابفروشی را زیر نظر گرفت.
ـ بیشتر کتابا رمانه،فکر نمی کنم اینجاها بشه اونجور کتابارو پیدا بکنم،فردا میرم جلو دانشگاه اصلا تو چرا حرف کتابو می زنی کتاب بمونه فردا.
ـ مگه فردا قرار نیستش بمانی پیش عمو فرخ،مثل اینکه کم حافظه شدی خودت گفتی؟یادت رفته؟!
فریدون دستهایش را روی لوله های فلزی حفاظ مقابل ویترین کتابفروشی گذاشت،طرح و سایه ی اندام فریدون روی شیشه بزرگ و قدی مغازه کتابفروشی افتاد،فریدون عمیق و نافذ به سایه روشن های محو چهره خودش نگاه کرد جوانی که با سرعت روی پیاده رو راه می رفت به شانه ی فریدون تنه زد،فیدون شتاب زده دستهایش را از روی نرده ی آهنی برداشت غزاله ناراضی و خشم آلود با صدای بلند گفت:
ـ حواستون کجاست آق؟!جلو پاتو نگاه کن.
فریدون بهت زده پرسید:
ـ چی شد؟
ـ سرشو همین جوری انداخته پایین و...
جوانی که به فریدون تنه زده بود لابلای جمعیت گم شد،فریدون دوباره خطوط گنگ و محو چهره اش را که مثل سایه روی شیشه ویترین مغازه کتابفروشی افتاده بود زیر نظر گرفت،غزاله گفت:
ـ راست میگی اینجا نمیشه اونجور کتابا رو پیدا کرد،باید برمی جلو دانشگاه،تو اونو حتما لازم داری؟میشه بعدا اونو بخرم برات بفرستم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- چرا نمیشه فقط میفتی به زحمت
فریدون از نرده های جلو کتابفروشی فاصله گرفت.
- بیا بریم، اول اون یکی چهارراه، یه کافه قنادی هستش، جای ساکتیه. میریم می شینیم اونجا تا خستگی پاهات در بیاد.
- باشه خستگیمون که در رفت می ریم خونه.
به راه افتادند، غزاله متفکرانه نیم رخ فریدون را تماشا کرد. چند قدم که راه رفتند نوک کفش غزاله به لبه شکسته شده موزائیک کف پیاده رو برخورد کرد برای آنکه زمین نخورد خم و راست شد، فریدون با عجله بند کیف دستی او را گرفت و به طرف خودش کشید.
- کجا رو نگاه می کردی؟! مواظب باش.
غزاله ایستاد. فریدون بند چرمی کیف او را رها کرد.
- داشتم به صورتت نگاه می کردم.
- به صورت من؟!
- آره.
- چرا؟
- تا یادت انداختم امشب مهمانی و گفتم فردا باید بمانی پیش عمو فرخ یه دفعه رنگت عوض شد، موضوع چیه؟!
فریدون یکباره سرش را برگرداند، باقدم های کشیده به راه افتاد و آرام و شمرده شمرده گفت:
- غزاله باید باهات حرف بزنم، بریم بشینیم تو قنادی، تو که دیرت نمیشه؟!
غزاله به ساعتش نگاه کرد، مضطرب و نگران گفت:
- بریم خونه ما بهتره ، اونجا راحت تریم!
فریدون مردد و کم حوصله زیر لب گفت:
- بذار تنها باشیم.
حال نوازشی آشتی طلب روی نگاه غزاله نشست، خواهشگرانه گفت:
- نسکافه! بستنی! حرف زدن دو نفره و پنهانی، جریان چیه فریدون، سایه ی لبخندی اندوه زده روی صورت فریدون گردش کرد.شانه به شانه ی هم به راه افتادند.

فریدون با سرانگشت روی لبه ی فنجان چینی طلایی رنگ و ظریف چندبار دایره های خیالی کشید، غزاله فنجان خودش را خم و راست کرد. درد ته فنجان مثل رنگ غلیظ ترک خورده ی دره ای چوبی قدیمی، شکلهای مبهمی را درست کرده بود.
- می خوای فال بگیری؟
- من که بلد نیستم!
- لازم نیست چیز بخصوصی رو بلد باشی، کل کارو انجام دادی، فنجانتو رو نعلبکی برگردوندی، دُرد قهوه چسبید به ته و اطراف فنجان، اونو بده من، خودم برات یه فالی بگیرم که دهنت باز بمانه، قبول؟!
غزاله با ملاحت خندید، فنجانی خالی را روی نعلبکی گذاشت، به چشم های فریدون خیره شد.
می خواستی باهام حرف بزنی؟ بگو! گوش میدم.
- بذار اول برات فال بگیرم، آینده ی تو رو بگم اون وقت، خب اسمتو بگو خانم جان، نیاز فالتو بده خانم جان.
- غزاله دلگیر و ناراضی پرسید:
- تو داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی! دروغ میگم؟ یه جوری حرف میزنی که آدم خیال می کنه عوض شدی.
- فریدون دستهایش را باز کرد، نگاهش را روی دستها، دکمه های سردست و سنجاق کراواتش گردش داد و شوخی آمیز و متعجبانه پرسید:
- این کراواتم!اینم پیراهنی که تو برام خریدی؟ اینم سنجاق کراوات، اینم دکمه های سردست که بازم هدیه سرکار خانم، غزاله خانمه! اینم چشمام، دماغم، کله و گوشامم که سرجاشه، حالا چه جوری عوض شدم؟!
- شوخی نکن فریدون، جان بابا راست می گم، تو یه جوری شدی!!
فریدون فنجان قهوه ی غزاله را برداشت، درحالی که آنرا روی انگشت می چرخاند ابرو و عضلات صورتش را متفکرانه و تعجب زده حرکت داد.
- وای وای بیا و تماشا کن، شهر شهر فرنگه، آدماش از همه رنگه، فریدون با چشهمای گرد شده داخل فنجان را نگاه کرد و با حرکتی آرام فنجان را مقابل صورت غزاله گرفت، با انگشت داخل آن را نشان داد.
- وای اینجارو، یه باغ بزرگ با دیوارهای سربه فلک کشیده، اونجا گوشه ی باغ، میان یه آلاچیق شیشه ای دختر شاه پریان زندانیه، اینجارو، یه دیو نتراشیده و نخراشیده داره تنوره کشان از دیواران باغ بالا می کشه.
غزاله دلگیر و ناخرسند فنجان را از دست فریدون گرفت، بی اراده چند لحظه ی گذرا با دقت دُرد خشک شده ی داخل فنجان را نگاه کرد، فریدون صدایش را تغییر داد و با لحنی جادوگرانه و تهدید آمیز گفت:
- وای به روزگارت، وای برحال کسی که در کار فال و فالگیری فریدون دهشتی دخالت کند، غزاله خانم فنجان را بر زمین بگذارید، از نحوست بگریزید. نیاز فالتان را بپردازید و هیچ حرفی را نزنید.
غزاله مات و بهت زده در حالی که چشم های گرد شده ی فریدون را تماشا می کرد فنجان را روی نعلبکی گذاشت و برای آن که لرزش دستهایش را پنهان کند ساعد و کف دستهایش را روی صفحه ی براق میز دایره ای شکل قرار داد، فریدون خندید، غزاله سرش را چرخاند و با صدای بلند و عصبی شروع کرد به خندیدن.
افرادی که در زوایای کم نور سالن قنادی نشسته بودند سرک کشیدند. پیشخدمت که روپوش پسته ای رنگ پوشیده بود به طرف آنها راه افتاد فریدون تهدید آمیز زیر لب گفت:
- یواش غزاله، آقا دیو داره میاد، نگاه کن.
غزاله اطرافش را نگاه کرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت، پیشخدمت کنار میز ایستاد. مشتریانی که سرک کشیده بودند بی اعتنا، به حال خودشان برگشتند، فریدون به صورت و چشم های پیشخدمت جوان خیره شد و با لحنی اعتراض آمیز پرسید:
- بله آقا؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوان پیشخدمت لباس های گرانقیمت نو، پاکیزه، مرتب و موقرانه ی غزاله و فریدون را تماشا کرد، پشیمان و سرخورده خودش را کنار کشید، انعکاس نور قرمز، آبی و سبز چراغهای مخفی سقف و دیوارها روی صورت جوان حالتی غیر طبیعی و دلهره آور نشانده بود، پیشخدمت خم شد، بدون آن که حرفی بزند لکه ی قهوه را از روی صفحه ی صیقلی میز با پارچه ی تا کرده ای که روی بازویش انداخته بود پاک کرد و مؤدبانه به نشانه ادای احترام و برای پیدا کردن حرفی که بتواند حضور ناخواسته و بی موقعش را کنار میز توجیه کند مؤدبانه و تمج مج کنان پرسید:
- چیز خاصی میل دارید بیارم خدمتتون؟
- نه
غزاله به صورت خسته و چشم های خواب زده ی روستایی منش پیشخدمت نگاه کرد. جوان دوباره خم شد، از میز فاصله گرفت و با حالتی مصنوعی و ماشین وار به راه افتاد، غزاله ناخرسند وبهم ریخته گفت:
- به خاطر بلند خندین من آمد سر میزمون نه؟!
فریدون به طرفی که پیشخدمت در حال راه رفتن بود برگشت و با حالتی عصبی روی صندلی نیم خیز شد.
- ولش کن.
- بیجا کرده بیخودی آمدی سر میز ما!
غزاله راضی و خوشحال به چشم های خشم گرفته ی فریدون نگاه کرد.
- بی ادب.
- فریدون تو خیلی حسودیا!!
- آخه معنی نداره.
- ولش کن قیافه اش داد می زد که خوب دقت نکردی آدم بدبختیه، عین آدم آهنی راه می رفت، صداش کنم یه چیزی برامون بیاره تو گرسنه ات نشده؟
- می خوای شیرینی بخوریم، کیک و رولت خیلی خوشمره اس.
- بخوریم، موافقم.
فریدون با اشاره ی دست پیشخدمت را دعوت کرد، وقتی که جوان پیشخدمت کنار میز ایستاد، خجالت زده تعظیم کرد و با لهجه ای که سعی می کرد حال حرف زدن شهرستانی خود را پنهان کند مهربان و صمیمی گفت:
- ببخشید آقا، متوجه شدم شما ناراحت شدید، به خدا، خدای نکرده نمی خواستم بی ادبی کنم، شما سرتانو بلند کردین منم خیال کردم کارم دارید که آمدم سرمیز؟ چیزی میل دارید بیارم؟
- نان تر تازه دارید؟
- بله آقا، ولی اگه دوست داشته باشید اجازه بدید رولت بیارم خدمتتون تازه اونو آوردن.
- رولت می خوری؟
- فرق نمی کنه؟
- باشه رولت بیار، چایی ام می خوریم.
پیشخدمت روی دست کاغذ کوچکی که از جیب روپوش پسته ای رنگش بیرون آورده بود یادداشت کرد، از میز فاصله گرفت، فریدون فنجان قهوه را از روی میز برداشت، غزاله ناراضی و دلگیر گفت:
- فریدون تورو خدا ول کن! این کارا چیه می کنی! عین بچه های شدی.
- باید فالتو بگیرم ، باید اقبالتو بگم، اعتراض بی اعتراض.
فریدون فنجان قهوه را مقابل چشم غزاله گرفت و ادامه داد:
- خانم جان، شما یک خانم خیلی خیلی هنرمندی هستید که یک جوان بیکاره ی بیماره ی فلسفه خوان که سربازم هست دلبسته و دلخسته ی شما شده است اگر این دلداده ی شیدازده چند ماهی از نظرها برود شما با این دلخسته ی، دلباخته چه خواهید کرد؟!
فریدون دستهایش را روی میز گذاشت، پیشخدمت فنجان های چای و بشقاب های شیرینی را روی میز چید و در حالی که دستش را به سمت فنجان های خالی قهوه دراز می کرد مؤدبانه پرسید:
- اجازه می فرمایید؟
- خواهش می کنم.
غزاله ناراضی و دلگیر نگاه کرد.
- فریدون، جان بابا یه کمی جدی باش مگه قرار نبود باهام حرف بزنی؟!
- این همه که حرف زدم قبول نداری؟! بازم می خوای حرف بزنم.
- فریدون از اون وقتی که ماندگار تهران شدی همه اش داری یه جوری... .
غزاله برای پیدا کردن کلمه ی مناسبی که بتواند با به کار گرفتنش، مقصود خودش را بیان کند ساکت ماند، فریدون خشک و عصبی زیر لب گفت:
- می خوای بگی یه جوری دارم مسخره بازی درمیارم! لودگی می کنم، نه بگو خومو می زنم به کوچه علی چپ، حالا راستشو تو بگو من عوض شدم یا تو.
غزاله با عجله حرف فریدون را قطع کرد و با لحنی پوزش خواه گفت:
- منظورم این نیست! یعنی چه جوری بگم می دونی خیال می کنم داری یه چیزیو پنهانش می کنی، چرا من دارم می بینم چشمات داره داد می زنه فریدون کسی که نقاشی می کنه به جای گوشاش چشماش حرف دل آمارو می شنود.
فریدون مهربان و تسلیم شده گفت:
- باشه شیرینیمونو که خوردیم برات می گم، غزاله اگه خیال می کنی دارم لودگی می کنم، مسخره بازی در میارم راستشو بخوای به این خاطره که می ترسم.
- برای چی می ترسی؟
- فریدون آرنجهایش را به صفحه میز تکیه داد، چانه اش را روی کف دستهایش گذاشت، چند لحظه به چشم های خوش نگاه غزاله خیره شد، نیم نگاهش را متوجه فنجان چای کرد و آمرانه گفت:
- چاییت سرد نشه؟
- مهم نیست، حرفتو بزن بگو چی شده؟
- خوب گوش میدی؟
- برای چی گوش ندم؟
- باید خوب گوش کنی و هرچی ام که ازت می پرسم درست جواب بدی، جوابایی که میدی برام خیلی مهمه، تو این مدت کوتاه اتفاقاتی افتاده که اواقعاً کلافه ام کرده یه جوری دچار مشکل شدم، یه کمی گیجم.
- چه مشکلی داری برای چی کلافه شدی؟
- ظاهراً هیچی، حتی میشه گفت خیلی از مشکلاتم خود به خود داره از بین میره ولی، نگرانم، دلهره دارم راست گفتی می ترسم.
- چرا؟ چی شده!!
فریدون مسیر نورهای قرمز رنگ چراغهای مخفی فضای قنادی را تعقیب کرد، روی سقف اطراف دایره هایی که به شکل سرستون های بناهای باستانی سقف ایجاد شده بود و نورهای قرمز و سبز و آبی از داخل شیارهای اطراف دایره ها به سقف تابانده می شد، منزلگاه نگاه فریدون شد وبعد از چند لحظه سکوت با لحنی، آرام و شمرده شمرده ادامه داد:
- غزاله می دونی چی شده که تونستم بیام مرخصی و بعدش ماندگار تهران بشم؟
- عمو فرخ سفارش کرده بهت مرخصی دادن، توام آمدی تهران، بازم سفارشت و کرده و ماندگار اینجا شدی باید می رفتی شیراز؟!
- تو متوجه نیستی غزاله، بابا خیلی عوض شده! خیلی زیاد، از یه چیزایی حرف می زنه که خیال می کنم داره برام قصه میگه زیر و رو شده.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزاله مشتاق و علاقه مند با لحنی صادقانه پرسید:
- قیافه اشم عوض شده یا همون جوری اخمو مونده؟ سه سال بیشتره که ندیدمش!
- آره قیافه اشم تغییر کرده اصلاً شده یه آدم دیگه، اگه بگم باورت نمیشه، فردای اون شبی که خونه ی شما بودم به زور منو باخودش برد بازار. درست مثل اون وقتایی که بچه بودم و عمو محمود می برد برام لباس عید بخره، دستمو گرفته بود و مغازه به مغازه منو دنبال خودش می کشید.
- برای همین بود که تلفن زدی گفتی یه جا کار داری، رفته بودی لباس خریدن، مبارک باشه، خوشرنگه خیلی ام بهت میاد.
- به خاطر لباس خریدن نبود که نتونستم بیام پیشت.
- چی شده بود؟!
- بعد از لباس خریدن و مرتب شدن سرو وضعم بابام منو برد به یه جای عالی عالی، چی بگم قصر از ما بهتران رفتیم به دیدن خانمی ... .
- رفتید دیدن کی؟!
- یه خانمی... .
غزاله به شدت تکان خورد، برافروخته و قهرآلود پرسید:
- اون خانم کی باشن؟
فریدون خندید، با قاشق چایخوری به لبه نعلبکی ضربه زد.
غزاله عصبی و آزرده خاطر پرسید:
- چرا می خندی؟! پرسیدم برای چی عمو فرخ بردت پیش اون خانمه؟ اون کیه؟
- اگر سرکارخانم صفورا منظور شماست ایشون یه خانم جوانی نیستند.
- حالا همین جوری عمو بردت پیش اون؟
- بگم باور نمی کنی ولی واقعیت داره اون خانمی که به دیدنش رفته بودیم کسی که بابا عاشقش بوده، باید اسمشو از زبان عمو محمود شنیده باشی، اسمش صفوراست.
غزاله برای به یاد آوردن نام و مشخصات زنی به اسم صفورا به ذهنش فشار آورد.
- چیزی یادم نمیاد!
- قبل از ازدواج بابام با مادرم چیزی حدود سی سال پیش، اونا همدیگرو می خواستن اونم چه خواستنی.
- جالبه.
- حالا این صفورا خانم کجا بوده؟! که یه دفعه پیداش شده.
- سی سال پیش برای اینکه پدرمو از زندگی اون خارج بکنن می برنش خارج، اونجا چند سالی چشم به راه پدرم می مونه بعدش با یه تاجر فرش عروسی می کنه.
- آمده ایران چکار بکنه؟
- وضع املاک پدریشو روشن بکنه و برگرده، خیلی باهم صحبت کردیم خانم خوش تعریف، نجیب و باسوادیه.
- تنها آمده.
- آره، حدود هیجده سال پیش شوهرش تو یه حادثه ی رانندگی جابجا کشته میشه بعد از اون حادثه دیگه ازدواج نمی کنه.
غزاله زیرکانه خندید و در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش بلند نشود طعنه آمیز گفت:
- فریدون نکنه صاحب دوتا مادر بشی؟
فریدون شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
- حالا که یکی اشم ندارم، ولی این حرف اصلی من نبود.
غزاله شتاب زده پرسید:
- پس حرف اصلیت چیه؟!
فریدون به چشم های هیجان زده غزاله نگاه کرد، قاشق چایی خوری را روی نعلبکی گذاشت و خواهش آمیز گفت:
- میای بریم قدم بزنیم، پیاده میریم تا در خانه شما، تو راه برات میگم.

صدای جریان آب میان نهر حاشیه خیابان گاه به گاه لابلای صدای حرکت سریع اتومبیل هایی که با سرعت می گذشتند پنهان می شد، برگهای جوان و تازه شکفته ی درختهای بالابلند کنار پیاده رو، زیر نور چراغهای دو طرف خیابان برق می زدند. هوای خنک و دمسرد بهاری به صورتهایشان می خورد، شانه به شانه ی هم کند و آهسته راه می رفتند. غزاله ساکت و هیجان زده حرفهای فریدون را با دقت گوش می داد.
- غزاله میان قضایایی که می بینم، حرفهایی که می شنوم نمی تونم ایجاد رابطه بکنم. ذهنم خسته شده، چه جوری موج آب دریا آدمو با خودش می بره منم اینجوری شدم، گیجم درست نمی دونم چیکار باید بکنم. فریاد نزنی آهسته جوابمو بده، تو می دونی چرا قراره عمو محمود نقاشی های کتاب خسرو و شیرینو بفروشه؟
غزاله یکباره ایستاد. آستین فریدون را کشید با صدایی شبیه فریاد پرسید:
- بابام می خواد اونارو بفروشه؟ تو ازکجا خبر داری، کی این حرفو زده، راست می گی؟!
- آره.
- چرا؟ آخه برای چی؟ باباالانه پول لازم نداره.
- تو ازش چیزی خواستی؟
- نه، فکر نمی کنم بابام یه همچی کاری بکنه.
- متأسفانه عمو محمود می خواسته اینکارو بکنه! بیعانه ام ردو بدل شده ولی عوض خسرو وشیرین خط نوشته و پرده های نقاشی منطق الطیر فروخته.
- برای چش؟
- نمی دونم ولی ممکنه بخواد برای تو وسایل زندگی شایدم خونه بخره.
- برای من؟!
- در اصل برای ما.
غزاله راه افتاد، یک قدم از فریدون فاصله گرفت، فریدون آهسته او را صدا کرد:
- غزاله.
غزاله بی توجه به راه رفتن ادامه داد. فریدون با قدم های کشیده خودش را به غزاله رساند.
صبر کن باهم بریم، به جای اینکه من از دست تو عصبانی بشم تو داری ازم قهر می کنی.
غزاله واهمه زده قدمهایش را تندتر برداشت، فریدون وایستاد.
بعد از آن که با غزاله چند قدم فاصله پیدا کرد به سمت دیوار کنار پیاده رو رفت شانه هایش را به دیوار کاه گلی تکیه داد، غزاله به پشت سرش نگاه کرد مردد و بی هدف وسط پیاده رو ایستاد، فریدون شتاب زده به راه افتاد، وقتی به کنار غزاله رسید تحکم آمیز پرسید:
- چرا اینجوری می کنی؟ من دارم باهات حرف می زنم یه دفعه همین جوری بی خودی قهر می کنی؟ راه میفتی میری پس برم با کی حرف بزنم؟ گوش کن خلاصه بگم غزاله تو زندگی ماها، همه مونو میگم، داره یه اتفاقاتی می افته، پدرم ازیه طرف، عمو محمود از یه طرف دیگه دارن برای برگشتن من به دانشگاه تلاش می کنن ولی کارای عمو محمود واقعاً با ارزشه، می دونی عمو محمود داره چکار می کنه؟
حالت هیجان زدگی غزاله سبکتر شد. تعریف اشاره وار فریدون باعث خوشحالی او شد، هر دو به راه افتادند، وقتی که از زیر چراغ های حاشیه پیاده رو می گذشتند غزاله معذرت خواهانه به صورت فریدون چشم دوخت و پرسید:
- بابام چکار کرده.
- داره به یه عده از آدمای زیر دست بابام رشوه میده که پرونده ی منو از گردونه خارج بکنن تا الانم چهار تا از تابلوهای هفت خوان رستمو که عموم محمود داده بوده دست بابام آورده خونه.
- عمو فرخ؟! برای چی؟
- گوش کن عمو محمود اون پرده های نقاشی رو داره رشوده میده که یه کاری بکنن دوباره من بتونم برم دانشگاه، متوجه شدی؟!
غزاله برای شنیده نشدن صدای جیغ کشیدنش با دست دهانش را گرفت.
از خیابان اصلی وارد کوچه پهن و بن بستی شدند. فریدون قدمهایش را سبک تر کرد غزاله اخم کرده پرسید:
- مگه نمیای خونه ی ما؟
- نه.
- نمیای بابارو ببینی.
- حالا نه می ترسم بیام پیش عمو محمود و نتونم جلوی زبانم رو بگیرم یه حرفی بزنم که ناراحت بشه، خواهش می کنم توهم چیزی به عمو محمود و زن عمو لیری نگو باشه؟ خواهش منو فراموش نمی کنی؟ بهم قول میدی که هیچی نگی؟
- باشه خب حالا، تو چند روزه دیگر قراره تهران بمونی!
- برام یه امریه صادر کردن که فعلاً تا آخرای خرداد بمانم تهران، یادت نره ها قضیه پرده های نقاشی ام پیش خودمون بمانه، قضیه ی تابلوها رو اصلاً به عمو محمود نگی. قوله؟!
غزاله دلگیر و ناراضی پرسید:
- فریدون نپرسیدی اون تابلوها چرا افتاده دست عمو فرخ؟آخه ...!
- می دونی قضیه چیه؟
غزاله ساکت ماند، فریدون لب گزه کرد، رسیدند به انتهای کوچه، مقابل در حیاط ایستادند.
- حالا بیا بالا، بابام خوشحال میشه.
- پرسیدم از قضیه تابلوها خبر داری.
- موضوع پرده های هفت خوان رستم می دونم ولی از قضیه و فروش کتاب خسرو و شیرین و منطق الطیر اصلاً خبر ندارم واقعاً نمی خوای بیای تو!
- نه خیلی خسته ام به یه خواب عمیق احتیاج دارم.
- خوب نیست وایسادیم دم در حیاط بیا بریم تو.
- حالاجرأت روبه رو شدن با عمو محمودو ندارم، ازش خجالت می کشم، با اون چشمای خسته شب و روز و دوخته بهم تا پرده های هفت خوان رستمو از زیر قلم در بیاره بعدش بدون هیچ مزدی اونارو بده باد فناکه من درسمو تمام کنم.
فریدون تکمه زنگ در حیاط را فشار داد، مهربان و باعاطفه به چشم های هیجان زده غزاله نگاه کرد.
- خداحافظ. از پرده های نقاشی یک کلمه ام حرف نمی زنیم باشه؟
- باشه داری میری؟
- آره، گوش کن ممکنه یه چند روزی نشه بیام خونه ی شما اگه اینطوری شد ازم دلگیر نشی ها، مدام برایت تلفن می زنم باشه؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقابل آینه قدی ایستاد گره کراوات اش را بادقت وسواس گونه ای مرتب کرد، در آینه دار دولابچه ی دیواری را نیمه باز نگه داشت روی آستین و سرشانه های کت را که پوشیده بود دست کشید، به خط زانوهای شلوار اتو کرده اش تلنگر زد از دیدن هم آهنگی رنگ کفش و پارچه کت شلوارش لبخند رضایتی روی صورتش نشست. چند قدم روی فرش راه رفت و کیف دستی تمام چرمی را که دوخت و ترکیب ظریفی داشت از روی میزتحریر برداشت دوباره میان اتاق قدم زد. با خستگی کیف دستی را روی میز گذاشت لبه ی صندلی حالت خنده ی کم دوام و بی ریشه ای که روی صورتش نشسته بود رنگ باخت دلگیر و بی رغبت کتابخانه ی سرسرای و تمام چوب خوش رنگ و ساخت را نگاه کرد کتابهای دست نخورده ی داخل یکی از قفسه های شیشه دار کتابخانه را دانه شمار کرد.
وقتی که بیست و چهارمین کتاب را با انگشت نشانه می گرفت دستش را پایین انداخت. نوشته ی زرکوب قسمت باریک پشت جلد کتاب روی مردمک چشمهایش قلم خورد.( نصیحهة الکملوک غزالی طوسی) روی خط خوش و زرکوب نام غزالی، چهره و چشم های غزاله سبز شد برای گریختن از حال سرزنش و عتابی که میان چشم خانه ی غزاله مأوی گرفته بود نگاهش را از روی قفسه های کتابخانه برداشت پلکهایش را بست و سرش را به زیر انداخت میان سیاهی عمیق و غلیظی که پشت پلکهای بهم فشرده اش موج می زد از نقطه ای دور و تاریک دوباره چهره و چشم های غزاله خشمگین و عتاب آلود ذهن و خیالش را زیر فشار گرفتند پژواک صدای بغض گرفته و بیگانه وار غزاله را شنید:
- تو راست میگی فریدون دهدشتی آدما تو هر سن و سالی که باشن برای خودشون یه جور اسباب بازی پیدا می کنن تو که حالا اسباب بازی های تر و تازه و خوبی داری یه باغ بزرگ، یه اتاق کار مجلل یه لقب دهن پر کن قائم مقام مدیری عامل شرکت، دیگه محمود ارژنگ قلم زن به چه دردی می خوره، ماشین سواری نو با راننده زیر دستته، چه فایده ای برات داره جایی که ماشین کوکی اسباب بازی اونم یه بازیچه ی کهنه شده ی بیست سال پیش به چه دردت می خوره.
صدای برخورد ضربه های ملایم روی در اتاق نقش خیال چشم و چهره ی غزاله را فروریخت، خجالت زده پلکهایش را باز کرد، نگاهش روی دستگیره درنشست.
- بله؟
در اتاق بازشد.
- سلام آقا فریدون.
شتاب زده اثر و نشانه ی خیال غزاله را از روی صورتش پاک کرد.
- سلام آقای فیروزی.
- تشریف می آرید؟
از روی لبه ی صندلی بلند شد کیف دستی اش را برداشت فیروزی از مقابل در اتاق کنار کشید.
- بفرمایید آقا هزار ماشااله این لباسا چقدر به برو و بالاتون میاد، چشم بد دور، یه پارچه آقا که بودین حالا هم یه پارچه آقائین و هم شدین یه شازده داماد شاخ شمشاد.
فیروزی پشت سر فریدون از پله پائین آمد. وقتی که روی آجر فرش کف حیاط از کنار باغچه های آراسته و به گل نشسته می گذشتند زیر سایه بان آهنی نزدیک در ماشین رو. فریدون مکث کوتاهی کرد در لحظاتی تند و گذرا خیال ها و احساساتی کنگ بهم پیچیده و متضاد تمامی میدان اندیشه ها، پهنه های ذهن، آخرین قلمرو و خیال او را فرا گرفتند نسیم لطف و میخوش بهاری آخرین روز ماه خرداد حال ترس و سرمای شب مهتابی زمستان کودکیهایش را قلم زد.
صدای مرتعش و هشدار دهنده ی فیروزی را شنید.
- آقا فریدون حواست به پیشانیت باشه داری می خوری به آهنای نیشی.
تکان خورد، صورتش را کنار کشید. فیروزی با عجله قبل از فریدون وارد خیابان کم عرض یک طرفه شد. نزدیک در اتومبیل سمت سرنشین ایستاد. فریدون بعد از بسته شدن در حیاط با قدمهای کشیده و تند بطرف اتومبیل سواری آبی رنگ حرکت کرد. فرصت نداد که فیروزی در عقبی اتومبیل نو گرانقیمت را برایش باز کند.
- برو سورا شو خودم درو باز می کنم.
دستش را روی دستگیره در جلویی اتومبیل گذاشت.
- اون در قفله آقا فریدون.
- برای چی؟
- شما تشریف ببرید رو صندلی عقب بشینید.
- چرا، صندلی عقب؟!
- شما سوار بشید براتون تعریف می کنم حالا بفرمایید.
فریدون متعجبانه به صورت مهربان و چشمهای خوش نگاه فیروزی خیره شد، فیروزی با لحن خواهشگرانه دوباره گفت:
- آقا فریدون خواهش می کنم بشینید عقب قربانت برم یه کاری نکن آقا از ما دلگیر بشه سوار اتومبیل شدند، یک قطعه ابر آبستن روی منطقه وسیعی سایه انداخت، وقتی فیروزی اتومبیل را از خیابان کم عرض یک طرفه عبور داد آن را وارد خیابان اصلی کرد اولین دانه های درشت باران روی برگ و بار درختان حاشیه ی خیابان افتاد ردپای باران روی شیشه عریض و کشیده ی اتومبیل جا ماند براثر صدای برخورد ضربه مانند کف دست و پیشانی فریدون فیروزی شتاب زده به آینه نگاه کرد.
- چی شده آقا.
- یادم رفت یه ساعت پیش باید یه جایی تلفن می زدم خیلی بد شد آقای فیروزی میشه خواهش کنم یه جایی نگه داری تا تلفن بزنم.
- الانه می رسیم شرکت از اونجا زنگ بزنید تا برید پایین و برگردین بالا لباساتون خیس آب میشه کلی آدم منتظرتون هستن لباستون یه سر سوزن لکه نباید داشته باشه.
- خلی بد شد.
فیروزی برای تغییر دادن مسیر فکر فریدون در حالیکه آینه زیر سقف اتومبیل را میزان می کرد ذوق زده خوشحال و بشارت دهنده گفت:
- چشمم کف پاتون آقا فریدون راسی راسی خدائیشو بگم برو بالاتون برازنده ی برازنده اس، خاک پای آقام علی پوستین دوزی نمی کنم بینی و بین اله هم مردانگی داری و هم وجاهت فرخ خان سفارش کردن عین خودشان جوری وارد دفتر شرکت میشدن شماروام اونجوری ببرم پیاه بکنم رسیدیدم تو محوطه ی پارکینگ شرکت شما خودتون نباید درو واز کنین فریدون با لحنی شوخی آمیز و حالتی شیطنت بار حرف فیروزی را قطع کرد.
- نکنه قراره بشینم روی تخت روان حتماً دو نفرآم وایمیسن این طرف و اونطرفم با بادبزن پر طاوس بادم می زنن این جوری روسای شرکت های مهم میرن سرکارشون؟
فیروزی سعی کرد خنده ی پر قوتش را مهار کن اما نتوانست هر دو با صدای بلند خندیدند.
- نه آقا، ماشینو که نگه داشتم من میام پایین.
- خب.
- درو براتون باز می کنم شما که پیاده شدید بدون اینکه باهام حرفی بزنید محکم و قبراق میرید طرف پله ها.
- خودت چی؟
- منم کیف دستی شما رو بر میدارم در ماشینو می بندمو یه قدم عقب تر... .
- دنبال من راه می افتی آره؟!
- دقیقاً؟
- حالا اگه خودم درو واکنم کیف دستیمو ور دارم بیفتم راه حتماً آسمان به زمین میاد.
- واله، چه عرض کنم. هم دیروز بعدازظهر هم امروز صبح اول وقت آقا فرمودن موبه مو باید اونجوری که خودشان وارد شرکت میشدن شمارو ببرم اونجا آقا فریدون ترو خدا یه کاری نکن آقا عصبانی بشه از خیابان اصلی گذشتند وقتی که وارد کوچه ی منحنی شکل کوتاه وبن بست می شدند فریدون ناباورانه و بهت زده پرسید:
- اینجا چه خبره؟ نکنه شازده ی دونقوز میرزا قراره این طرفا نزول اجلال بفرمایند. من از کدام جنگ فاتح برگشتم که برام طاق نصرت زدن.
کمر کوچه فیروزی اتومبیل را متوقف کرد زنان و مردانی که در هر دو سمت در ورودی ساختمان انتهای کوچه ایستاده بودند روی پا جابه جا شدند. نوک کفشهایشان را روی دو ردیف موازی میزان و هم خط کردند زن میانه سال چاق و قد کوتاهی از میان جمعیت جدا شد سینی کشکولی، زیر منقل خورده برنجی را از روی زمین برداشت روی مسیری که فاصله ی میان استقبال کنندگان را بدو قسمت متساوی تقسیم می کرد. بطرف اتومبیل براه افتاد. براثر اشاره ی مرد بلند قد و لاغری که با گرفتن شاخ های قوچ پروار سفید رنگی آنرا مهار کرده بود، پسر بچه ی ریز نقش، آب کاسه ی چینی دستش را نزدیک دهان قربانی گرفت، قوچ قربانی با حرکت تند و عصبی سرش کاسه ی چینی را واژگون کرد.
فریدون دستگیره قفل در اتومبیل را فشار داد، فیروزی که حرکات او را روی آینه بالای سرش زیر نظر گرفته بود شتاب زده گفت:
- چکار می کنید آقا فریدون؟! صبر کنید.
فریدون دستش را از روی دستگیره برداشت، پسر بچه در حالیکه با نگاهی هراس زده و پریشان به دستهای مرد لاغر اندام خیره شده بود، تکیه های کاسه ی شکسته را از روی زمین جمع کرد. زن میانه سال روی آتش اسفند ریخت.
فیروزی با لحن گرفته ای که نشان می داد از دیدن آن مراسم تنگ حوصله شده است ادامه داد:
- آقا فریدون جان، تو راه که می آمدم ذره ذره گفتم که باید چکار بکنیم دیگه.
- این کارا چه فایده ای داره؟ جماعتو نگاه کن مث آدم آهنیا صف کشیدن.
- دستور آقاس، یه هفته تمام کلی آدم برای امروز تدارک دیدن.
- حالا بابام کی میاد دم در؟!
- حوصله کنید آقا.
- چشمات داد می زنه خودتم بدتر از من حوصله ات سر رفته، خب حالا چکار کنم.
من که پیاده شدم، در ماشینو واز می کنم شما پیاده میشین، کارمندا کف می زنن، آقا میاد وایمیسه... .
- بله آقا میاد وایمیسه دو قدمی در ساختمان. منم با جلال و جبروت به سر کارمندا و روی زمین منت می ذارم، شق ورق دو سه تا قدم ور می دارم تا برسم.
چند نفر از کسانی که نزدیک در ورودی ساختمان شرکت ایستاده بودند دزدیده به داخل حیاط سرکت کشیدند و با حرکت دادن آرام سر ودست به دیگران خبر دادند که دهشتی از پله ها پایین می آید.
فیروزی برای شنیدن صدای کف زدن استقبال کنندگان شیشه ی سمت راننده را پایین کشید.
پسربچه تکه های کاسه ی چینی شکسته را جمع کرد. سرگردان و بغض کرده به زمین خیس خیره شده چند لحظه چشم های تهدید کننده مرد بلند قد را نگاه کرد.
پیش نگاه خیال فریدون قطعات چینی شکسته از دست پسر بچه نزدیک حوض بیضی شکلی روی زمین افتاد از لابلای آنها، گلدانی لب شکسته و وارونه افتاده سبز شد، تصویر اتومبیل آبی رنگ سواری از روی آینه ای که میان شاخ های قوچ قربانی بسته شده بود گریخت، لابلای گل های اطلسی چرخ خورد از روی عروسکی که میان باغچه رها شده بود گذشت، عروسک با صدایی خفه به گریه افتاد، عروسک زیر سایه درختان سیب می دوید و فریاد می کشید، پژواک صدای فریاد های عروسک زیر طاق نصرت دالان بهشت گم شد، نگاه چشم های سورمه ریز شیرین پرده نشین با نگاه های مرطوب و عتاب آلود غزاله بهم گره خوردند، روی تنه ی درختان سیب دالان بهشت دستهای چوبی به شکل دست آدم سبز شد. دستها با شدت و به یک آهنگ خشک و خالی از شادی کف می زدند.
مرد لاغر قد بلند با حرکتی تند و غافل گیر کننده قوچ قربانی را روی زمین انداخت، در دو قدمی چهارچوب در ورودی ساختمان شرکت ایستاد. فیروزی پیاده شد . در اتومبیل را برای فریدون باز کرد. زن میانه خودش را کنار کشید، استقبال کنندگان کف می زدند. فرخ برایش دست تکان داد، وقتی که از کنار رگه های خون قوچ قربان می گذشت لحظه ای که می خواست سرش را برگرداند و از کنار لاشه ی قربانی بگذرد، دانه های سرد عرق روی پیشانی و گردنش پیدا شد. مرد بلند قد لاغر اندام با تیغه ی قرمز شده ی کاردش روی سینه قوچ کشته شده علامت خط و نشان نقاشی کرد، نیمی از آینه روی پیشانی قربانی میان خون نشسته بود. لحظه ای تند و گذرا نگاه مرد چشمان خسته حال غزاله روی آینه خونین و چشم بازمانده قوچ قربانی نشت و برخاست.
فریدون پشت میز نشست، فرخ مشتاق و شیدازده برو بالای او را زیر نظر گرفت و برای دومین بار اشیاء نو و گرانقیمت روی میز کار پسرش را شمارش و وارسی کرد.
فریدون مضطرب و خسته خم شد و آرنجهایش را به صفحه قطور و براق میز تکیه داد، فرخ اخم کرد و به نشانه ی عدم رضایت چند بار سرو دست تکان داد.
- نه قائم مقام مدیریت شرکت اینجوری قوز کرده پشت میز نمیشینه.
- خیلی خسته شدم بابا.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani غزاله طیبه امیرجهادی داستان نوشته ها 105

Similar threads

بالا