غزاله طیبه امیرجهادی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نسترن خانم چند قدمی به عقب رفت و بعد از چند بار برانداز کردن گفت: عروس خانم امشب حسابی پدر شازده دوماد رو درمیاری چون مثل پرنسس ها شدی. نه بهتره بگم ملکه زیبایی ها شدی.
قبل ازاینکه بیرون بروم، شاگردش مانع شد و بعد از گرفتن انعام از سپهر اجازه بیرون رفتن را داد. جلوی در، سپهر با کت و شلوارکرم رنگ و بادسته گلی به انتظارم ایستاده بود. به محض قدم گذاشتن جلو آمد و بعد از دادن گل پیشانی ام را بوسید و زیر لب گفت: نامرد خیلی خوشگل شدی، تا ندزدیدنت بیا بریم.
-ممنون، تو هم خیلی خوشگل شدی.
در این لحظه سهند با چشمان تر آمد و ضمن بوسیدنم گفت: قربون خواهر خوشگلم برم چقدر ناز شدی.
به شوخی گفتم: سهند جان برای دلخوشی خواهرت میگی یا برای پشیمون نشدن سپهر.
سهند- آقا سپهر خیلی هم دلشون بخواد که دختر به این خوشگلی نصیبش شده باید خیلی هم منت تو بکشه که قبولش کردی.
سپهر- بر منکرش لعنت! هم نازشو خریدارم هم منت شو می کشم.
سهند- سپهر تو گوشهاتو بگیر تا من به غزال یه چیزی بگم.
و سپس آهسته گفت: غزال ولی خودمونیم خوب گنجشک را جای قناری رنگ کرده و تحویلش دادیم! یعنی غالبشون کردیم حالا تو هم زیاد طاقچه بالا نزار تا گندش درنیاد.
در حالی که هر سه می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم. داخل ماشین سپهر دستم را گرفت و چند بار بوسید و گفت: خدایا امشب به دادم برس که دارم دیوونه میشم. غزال خوش خرامم نمی دونم چه جوری و با چه زبونی بهت بگم که خیلی دوست دارم و خوشحالم که عاقبت عروس رویاهام شدی. ولم می خواد داد بزنم بگم عشق من، خوشگل من، دوست دارم. آخ نمی دونی دلمو چه جوری بردی، دختر کردی!
در حالی که وجودم ازعشق و محبت اش لبریز بود، به صورت جذاب و زیبایش نگاه کردم و جواب دادم: پسر بندری تو هم دل منو بردی، مخصوصا با دو تا ستاره های چشمک زنت و لبخند ملیحت که روی گونه هات چال می اندازه و زیبایی تو دو چندان می کنه و ضربان قلبم رو تندتر اونقدر که دلش می خواد از قفسه سینه بیرون بزنه و بهت بگه عشق من، مجنون بی همتای من، من هم خیلی دوست دارم. عاشقتم بی حد و اندازه.
دوباره دستم را جلوی لبش برد و بوسید و با نم شدن دستم غلیان احساسش را لمس کردم و با خودم عهد کردم که در مقابل احساس پاکش که روح و جسم من را با خودش پیوند داده بود وفا دار بمانم!




وقتی جلوی خانه رسیدیم همه با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط آمدند. وقتی پیاده شدم، بوی اسپند با بوی گلها در هم آمیخته بود. حیاط و درختان با چراغهای رنگی آراسته شده بود. صدای هلهله و کف به آسمان میرسید. دلم می خواست از این همه خوشبختی که خداوند نصیبم کرده بود به پرواز درآیم. برای اینکه خودم را کنترل کنم محکم بازوی سپهر را گرفتم و از او ستونی برای تن لرزانم ساختم. سپهر نگاهی به صورتم انداخت و خنده کنان گفت: عزیزم چند ساعت دیگه باید تحمل کنی و صبر داشته باشی تا بتونی بغلم کنی!
اخمی کردم و جواب دادم: عزیزیم تو هم خیلی لوس و بی مزه تشریف داری.
با اخم کردن من فیلم بردار اعتراض کرد و گفت: عروس خانم چرا اخم کردین، یه خورده لبخند بزنید.
سپهر قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: آقا دست رو دلم نزارین که خونه، عروس خانم چون به زور شوهرش دادن ار الان اخم کرده و می گه نمی خوامت.
با این حرف سپهر اخم هایم را باز کردم و خندیدیم. داخل سالن که شدیم به تک تک مهمانها خوش آمد گفتیم. وقتی جلوی یاشار ایستادیم، یاشار باچهره مغموم و گرفته با ما دست داد و تبریک گفت. طوری که وقتی سرجایمان نشستیم سپهر گفت: خیلی دلم برای یاشار سوخت، چشاش، قیافه اش داد می زنه که خیلی دوستت دارهو حتما دلش می خواد که من سر به نیست بشم تا خودش مالک تو می شد. یه آن خودمو جای اون گذاشتم، الان می دونم خیلی زجر می کشه.
-آره من هم متوجه شدم خیلی گرفته و پکره، ولی چیکار کنم تقصیر من چیه که دلم تو رو می خواست و به ندای تو جواب داد و بیقرار تو شد. در ضمن یاشار پسر کینه ای نیست و بد کسی رو نمی خواد! درست برعکس سیاوش که میبینی نیومده، یاشار پسر توداریه. از خدا می خوام هر چه زودتر مهر منو از دلش بیرون کنه و مهر کس دیگه ای رو جایگزین کنه.
در همین اثنا بهناز و زیبا آمدند و بهناز گفت: والله ما عروس و داماد پرچونه ندیده بودیم به جای شادی و سرور ماتم زده با هم درد و دل میکنن، بسه دیگه یه خورده اش رو نگه دارین برای خونه! پاشین بیاین وسط، ناسلامتی عروسیتونه، نه عزا که لب و لوچه هر دوتون آویزونه.
-چشم مادربزرگ چقدر غرغر می کنی، خوب یه امشب مغز فرید از دست وراجی تو آسوده شده.
بلند شدیم و به جمع آنهایی که وسط می رقصیدند رفتیم و همه گرد ما حلقه زدند و شادی و پایکوبی می کردند. هرگر فکر نمی کردم شبی که با هم آشنا شده بودیم با هم عروسی کنیم. تا نیمه های شب پایکوبی ادامه داشت. بعد در میان اشک و زاری و دعای خیر بزرگترها از جمله پدربزرگ و بابا به خانه خودمان که کاخ امال و آرزوهایمان بود رفتیم. وقتی تنها شدیم، بغضی که در گلویم سنگینی می کرد آزاد ساختم. سپهر مرا در آغوش گرفت و دلداریم می داد که یکدفعه گفت: خوب بزار ببینم کی دیروز ناز می کرد و ابرو بالا می انداخت، این گریه از ترسه! راستی تو که چند لحظه پیش عجله داشتی حالا چرا گریه میکنی؟
و به دنباله حرفش خنده بلندی سر داد که حرصم را بیشتر درآورد. من هم به طرف اتاق خواب دویدم و در را بسته و از داخل قفل کردم. سپهر پشت در ایستاده بود و با عجز و التماس می گفت: غزال خواهش می کنم در و باز کن شوخی کردم. نکنه می خوای تلافی کنی و تا صبح باید پشت در بخوابم. یعنی دلت میاد که اولین شب عروسیمون بدون من بخوابی. خواهش می کنم در و باز کن.
هرچند که دلم نمی خواست اذیتش کنم اون همچین شبی ولی نمی دانم چرا از سربه سر گذاشتنش لذت می بردم و برای همین گفتم: بی خودی اصرار نکن چون فایده نداره تا فردا صبح ا ز این اتاق بیرون نمی آیم، حالا برو راحت بگیر بخواب.
-غزال جون من از خر شیطون بیا پایین، به جان عزیزت شوخی کردم نمی خواستم اذیتت کنم. آخه بی انصاف کجای دنیا رسمه که عروس شب زفاف بدن دوماد بخوابه؟
به زور جلوی خنده مو گرفتم و در حالی که چراغ را خاموش می کردم گفتم: شب بخیر آقای داماد.
-غزال چرا امشب لج کردی. آخه امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام، حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام.
-آقای خواننده لطفا سر و صدا نباشه می خوام بخوابم.
هر چقدر اصرار و التماس کرد جوابش رو ندارم. آخر خسته شد و چراغ را خاموش کرد. فکر کردم گولم زده و نخوابیده و در کمین نشسته تا در و باز کردم از فرصت استفاده کنه و بیاد داخل. دقایقی گذشت و خبری نشد. آهسته کلید را چرخاندم و در را باز کردم و به هال رفتم، همانطور با کت و شلوار و بدون پتو روی کاناپه خوابیده بود. پاورچین پاورچین کنارش زانو زدم دست نوازش بر سرش کشیدم و هر چه او را صدا می زدم، چشمش را باز نمی کرد. انگار ساعتهاست خوابیده و غرق خواب است، آخر مکم داد زدم که چشمانش را باز کرد، لبخندی زدم و پرسیدم: چرا باهام قهر کردی که محلم نمی زاری. بلند شو و برو سر جات بخواب.
در حالی که می خندید بلند شد و نشست و جواب داد: نه عزیز دلم، مگه بچه ام که قهر کنم.
همانطور که می خندید بلند شد و رفت سرجاش بخوابه. سپس به سمت من برگشت و گفت:
-ممنون از اینکه بیدارم کردی.
-من هم خوشحالم چون تو خیلی مهربونی.
-راستی اینطوری فکر می کنی. متشکرم. تا نظرت عوض نشده بلند شو بریم بخواب.
بعد از این گفتگوها خواب از سر سپهر پرید.
آن شب تا نزدیکیهای صبح با سپهر صحبت کردیم، از آینده، از روزهای خوبی که در پیش داشتیم. احساس می کردم که خانم شدم. و شیطنت های گذشته رو ندارم.
صبح روز بعد به میل خودمان به چالوس رفتیم تا از حاشیه دریا به مشهد و چند شهر دیگه برویم تا هم سپهر از شهرهای ایران دیدن کنه و با آداب و رسوم کشورش آشنا شود و هم سفر ماه عسلمان باشد. سه روز در چالوس بودیم و هر روز ساعتی به لب دریا می رفتیم مخصوصا موقع غروب آفتاب که دریا بسیار زیبا می شد. به شهر های زیبای اطراف چالوس از جمله رامسر رفتیم و در کوه سر به فلک کشیده و خوش منظره جواهرده،نهار خوردیم.
محبت بی حد و شائبه سپهر باعث میشد که کمتر احساس دلتنگی کنم. شب آخر که روز تولدم هم بود دوتایی با کیک کوچک جشن گرفتیم. برای اولین بار، سالروز تولدم را بدون خانواده ام جشن می گرفتم، جای خالی آنها آزارم می داد ولی سعی می کردم خودم را شاد جلوه دهم اما چون سپهر زرنگتر از این حرفها بود گفت:
-عزیزم، خانمم! اینقدر خودتو عذاب نده میدونم دلتنگ خانواده ات هستی پس تظاهر به شادی نکن و راحت باش.
به شادی نکن و راحت باش.

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
برای اینکه نمی خواستم تو رو ناراحت کنم، واقعا بدون اونا خیلی برام سخته.
در حالی که نوازشم می کرد گفت:
من و تو شریک زندگی هم هستیم و باید تو خوشیها و غمها هم شریک زندگی هم باشیم. پس دلیلی نداره که تو از چیزی که ناراحت هستی تو خودت بریزی، چون آنوقت آسیب می بینی.
هرگز فکر نمی کردم با کسی ازدواج کنم که تا سر حد جنون دوستم داشته باشه و به من عشق بورزه و مثل خانواده ام نازم را بکشد. هرچند که اول راه بودیم ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست. چون از ابتدای آشنایی سپهرکه مقابل کسی کوتاه نمی آمد در مقابل من انعطاف و نرمی نشان می داد و برعکس زبان تلخم، کلمات محبت آمیزی بر لب داشت. هر چقدر بی محلی می کردم. اثری بهش نداشت و آخر من تسلیم شدم.
پانزده روزی در شهرهای مختلف در گشت و گذار بودیم. سپهر از شهر مقدس مشهد بیشتر خوشش آمده بود و برای همین مدت زیادی آنجا ماندیم. موقعی که به تهران برگشتیم یکراست به خانه عمو سعید رفتیم و از آنجا به بابا اینا رسیدنمان را خبر دادیم. دقایقی بعد عمو محمود و بابا اینا برای شام آمدند. در رفتار یاشار هیچ تغییری ایجاد نشده بود و مثل سابق رفتار می کرد.
زمانی که با سها تنها شدیم گفت:
-غزال یه موضوع مهمی رو می خواستم بهت بگم. شاید به زودی من هم قاطی مرغها شدم.
قسمت 28


جدی؟ کیه؟
-پسر یکی از همسایه هاست، خونشون یه کوچه با ما فاصله داره، چند روز پیش اومدند خواستگاری. اسمش افشینه، معازه طلافروشی داره تا فوق دیپلم خونده. از خانواده های اصیل و متمول هستند. بابا تحقیق کرده و نظر مساعد دارن ولی خودم دو دلم.
-با این صفات خوب، دودلی؟
-چون دوست دارم ادامه تحصیل بدم. حتی اگر امسال قبول نشدم برای سال آینده بیشتر تلاش می کنم تا قبول بشم.
-اینکه دودلی نداره، خیلی راحت حرفتو بهش بزن شاید ادم روشن فکری باشه و قبول کنه. چند سال داره؟
-ممنون که راهنمایی کردی، بیست و دو سالشه.
شب تا موقع رفتن فقط در مورد مسافرتمان با سها صحبت می کردم و وقتی به خانه رفتیم تازه یادم افتاد که باید از فردا تمرین اشپزی و خانه داری بکنم و دلم به اشوب افتاد. فکرم آنقدر مشغول بود که دیگر حواسم به حرفهای سپهر نبود. وقتی سپهر یکدفعه بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و از خواب بیدار شدم.
سپهر- غزال کجا سیر می کنی که حواست به حرفام نیست چی فکرتو مشغول کرده؟
مایوس جواب دادم: یه مساله بزرگ و مهم، آخه من از فردا چیکار کنم؟ من هیچ کاری بلد نیستم، از فردا باید تخم مرغ بخوریم، چون غذا پختن بلد نیستم.
حرفم باعث خنده اش شد و با خنده جواب داد: وای وای چه مساله مهمی فکرتو مشغول کرده، حالا می خوای چیکار کنی عزیز دلم؟ فدات شم تا منو داری غم نخور، حالا پاشو پیش من بشین تا برات، برای اینکه گرسنه نمونی غذا درست کنم.
با خوشحالی گفتم: مگه تو آشپزی بلدی؟
یکدفعه چشمم به ساعت افتاد و با ناراحتی ادامه دادم: ولی الان دیروقته و تو باید صبح بری سر کار.
-خانم خانما اولا گرسنه نموندن تو مهمتر از خواب منه. ثانیا کسی که دو سال تنها زندگی کرده همه کاری رو یاد میگیری. مخصوصا هم خونه خوبی مثل فرید داشته باشی.
روی کابینت نشستم و به سپهر نگاه کردم، که فرز و تند، غذا آماده می کرد. طفلکی به خاطر من تا ساعت دو بیدار ماند و غذا می پخت.
وقتی کارش تموم شد، دستانم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-آشپزباشی، اجرتون چقدر میشه تا یادم نرفته بگید تا حساب کنم.
-به ازای هر ساعت صد بوسه از صورت قشنگت.
-نه آقا اگه شوهرم بفهمه کار هر دومون تمومه، فاتحه مون خونده است.
-تو غمت نباشه من نمی ذارم بفهمه حالا تا دیر نشده بپر بغلم.
از آن پس اغلب پختن غذا به عهده سپهر بود و من حتی، صبحها زحمت آماده کردن صبحانه را به خودم نمی دادم و تا لنگ ظهر می خوابیدم. و بعد تا عصر بیکار می نشستم تا سپهر بیاید و بعد از آن یا به خانه ما یا به خانه عمو سعید اینا می رفتیم و یا در خیابانها یا پارکها می گشتیم. بعد از یک ماه اولین بار خودم، از سپهر خواستم که غذا درست نکند و به خیال اینکه آشپز قابلی شدم از صبح مشغول پختن، خورشت قیمه با پلو بودم. میز را چیدم وحاضر و آماده منتظرش نشستم، دلم از گرسنگی ضعف می رفت تا اینکه سپهر آمد.
-به به عجب بوی غذایی می آید از بوش مشخصه که خیلی خوش مزه است.
-اول بخور بعدا قضاوت کن اون هم درست، نه برای دل خوشی من.
سپهر برای هر دو نفرمان عذا کشید. منتظر شدم تا اول سپهر بخورد تا عکس العمل اش را ببینم، با اشتها شروع به خوردن کرد. فکر کردم خیلی خوشمزه است که با اشتها می خورد. وقتی اولین قاشق را به دهانم بردم، خشکم زد چون به جای ترش بودن خیلی شیرین بود. اون هم چه شیرینی، مثل مربا! به زور قورت دادم و خوردم.
-وای چطوری می خوری، خیلی شیرینه. آخه من که لیمو ریختم.
سپهر لبخندی زد و گفت: باشه بار اولته، دفعه بعد یادت باشه به جای شکر، نمک بریزی.
به فکر فرو رفتم. یعنی چی. شکر؟ نمک؟ نه این ممکن نبود یعنی اشتباه کردم، به ظرفی که کنار گاز بود نگاهی انداختم کمی برداشتم و مزه کردم، حق با سپهر بود چون هم برنج را با شکر خیس کرده بودم هم داخل خورشت ریخته بودم از اشتباهم خنده ام گرفت. طفلکی سپهر چطور می توانست بخورد و دم نزند و برای همین گفتم: سپهر چطور تونستی بخوری و دم نزنی؟
-چون می دونستم که برای این غذا خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی و همین هم باعث تحریک اشتهام میشه. و در ضمن آهوی نوپای من تا راه بیافته و یاد بگیره زمان می بره و من به حساب طمع اصلی اش خوردم.
بالاجبار من هم چند قاشقی همراه آب خوردم.
صبح روز بعد که دوشنبه بود به خانه عمو سعید رفتم چون قرار بود عصر افشین با خانواده اش به خواستگاری بیاید. و افشین و سها با هم صحبت کنند.عصر منتظر بودیم و برای ورود خواستگارها ثانیه شماری می کردم تا هر چه زودتر این آقا افشین رو ببینم. تا بالاخره صدای زنگ به انتظارم خاتمه داد. سه خانم چادری که دونفرشان میانسال و یکی جوان بود و به همراه پدر افشین حاج آقا ضرغامی و خود افشین. قد متوسط و لاغر اندام و با چشان قهوه ای و صورت کشیده و گندمگون داشت. روی هم رفته قیافه نسبتا قشنگی داشت. یکی از خانمها مادرش و دیگری عمه اش و خانم دیگر خواهرش افرا بود. از تهرانیهای اصیل و مذهبی بودند و هیچ سنخیتی با خانواده زمانی از لحاظ مذهبی نداشتند ولی با این حال آمده بودند. بعد از دقایقی حاج خانم اجازه خواست تا افشین و سها با هم صحبت کنند. برای این کار حیاط را انتخاب کردند.
به جای سها من استرس داشتم و مشغول پذیرایی بودم که عمه خانم پرسید: عروس خانم شما چند ساله ازدواج کردین، بچه ندارین؟
با شرم جواب دادم: نخیر، هنوز دو ماه ازدواج کردیم.
عمه خانم- پس سال بعد این موقع بچه بغل دارین.
خاله به جای من جواب داد: فکر نکنم حاج خانم، عروس ما خودش هنوز بچه است و دست از شیطنت هاش برنداشته که بخواد بچه داری هم بکنه، پیش پای شما با اون یکی پسرم سر بستنی تو سر و کله همدیگه می زدن.
-خاله که شما آبروی منو جلوی حاج خانم بردین.
افرا لبخند ملیحی زد وگفت: برای اشنایی بیشتر دونستن این چیزا لازمه، ببخشید می تونم بپرسم چند سالتونه؟
-نوزده سال.
حاج خانم- افرا که همسن شما بود یه بچه دوساله داشت، که بهش نمی اومد چون یه کمی کوچولو موچولو بود. ماشالله شما درشت هستین، راستی اهل کجا هستین؟
-پدرم کرد و مادرم ترک ارومیه، خودمم تهران به دنیا اومدم.
حتج آقا نگاهی به سرتا پایم کرد ورو به سپهر گفت: پسرم خیلی باید مواظب خودتت باشی چون کردا، آدمهای کله شق و یه دنده ای هستند و تا وقتی که باهاشون مهربونید خوبن و تا پای جون باهاتن. ولی اگه لج کنی خدا به دادت برسه.
سپهر که حرفهای حاج اقا به مزاجش خوش آمده بود جواب داد: بله حق با شماست چون یه گوشه شو قبل از ازدواج دیدم و برای همین هر روز دعا می کنم که.... بقیه اش رو که می دونین، الان حسابی حواسم جمع شده.
عمو- سپهر خان مثل اینکه عروس گلمو تنها گیر آوردی که بلبل زبان شدی. اتفاقا من و مادرت هر روز صدهزار بار خدا رو شکر می کنیم که غزال عروس ما شد و تو رو پیش ما نگه داشت و گرنه الان باید به جای خنده و شادی، اشک و زاری می کردیم، قربون عروس ماهم برم، روی تخم چشمامون جا داره.
حاج آقا- خدا کنه این وصلت سر بگیره و ما هم به آرزومون برسیم چون افشین تنها فرزند ذکور ماست و دوست داریم با خانواده خوب ونجیبی مثل شما فامیل بشیم.


منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
عمو- خواهش می کنم خوبی از خود شماست
بحث عوض شد و همه سرگرم صحبت با هم بودند که آهسته در گوش سپهرگفتم: اقا سپهر شب که به خونه میریم،نه؟ اونوقت نوبت منه که ازت تعریف کنم و حلوا، حلوات کنم، حالا دیگه می زنی تو سرت و دعا می کنی از شرم خلاص بشی.
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: نه عشق من، دعا می کنم که شیر زنی مثل تو نصیب این بره بی دست و پا شده، تو سرم نزنن مبادا تحریمم کنی. خدا سایه تو رو از سر این بره کم نکنه.
نگاهی به چشمان بی قرارش انداختم و با لبخند جواب دادم: نترس این شیر دیگه رام شده و محاله سر کشی کنه.
-قربون غزالم برم که دلمو اسیرش کرده.
با ورود افشین وسها، صحبتها قطع شد. قیافه هر دو خندان بود.
به محض ورود حاج خانم گفت: عروس خانم دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟
سها با لپ های گل انداخته، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که عمه خانم ادامه داد: سکوت علامت رضاست، پاشو عروس خانم شیرینی تعارف کن.
سها نگاهی به خاله و عمو انداخت و منتظر اجازه آنها شد. عمو گفت:
عزیزم اگر راضی هستی پاشو معطل نکن، همه منتظر جواب تو هستند.
سها بلند شد و همه برایش کف زدند، بعد از خوردن شیرینی حاج آقا رشته کلام را به دست گرفت و گفت: چون دوست ندارم دختر و پسر با هم نامزد بمونند بهتره تاریخ عقد و عروسی رو تعیین کنیم و همچنین سایر رسومات رو به جا بیاریم.
تمام قرارها گذاشته شد و تاریخ عقد روز سوم مهر ماه مصادف با میلاد حضرت محمد تعیین شد.در این مدت اندک، کار خرید عروسی و تکمیل جهزیه انجام شد.
کم کم همه دوستانم راهی خانه بخت می شدند و روزهای مجردی را به اتمام می رساندند.
در اواخر شهریور که چند صباحی به عروسی سها نمانده بود، یک روز ظهر سپهر تلفن کرد و گفت: امشب شام مهمون داریم، غذا آماده کن.
دستپاچه پرسیدم: شام، مهمون، کیه، چند نفر؟
-با اجازه شما خانواده آقا محمود و مسعود سراج و آقای زمانی و دامادشون.
-وای خدای من، من تنهایی چه جوری و چی آماده کنم، وای سپهر آبروم میره، باید املت درست کنم تا قابل خوردن باشه.
-عزیزم چزا املت؟ مگه من مردم که تو تنهایی کار کنی، تا تو به تعداد برنج خیس کنی من اومدم چون باید یه خورده خرید کنم و طول میکشه. خداحافظ.
-خداحافظ.
برنج را خیس کردم و بعد از کمی فکر کردن، به تعداد مرغ بیرون آوردم و تو قابلمه گذاشتم تا بپزد، ترس و دلهره به جانم افتاده بود، آنقدر هول بودم که دو تا بشقاب و یک لیوان شکستم، طوری که موقع جمع کردن، شیشه خردهای لیوان، دستم را برید. همانجا ماتم برده بود و با خودم می گفتم« آخه تو رو چه به شوهر کردن، تو که عرضه خونه داری و اشپزی نداشتی چرا شوهر کردی، خاک بر سر بی شعور و بی عرضه ات»
« تازه اولشه، بیشتر دخترهایی که شوهر می کنند، بلد نیستند و به مرور زمان یاد می گیرن. حالا سپهر خوبه که ایراد نمی گیره و با جان ودل کمکم می کنه»
در عالم رویا غرق بودم که صدای سپهر مرا به خود آورد: چرا اینجا نشستی، بلند شو همه جا خونی شده.
نگاهی به دوروبرم انداختم. هم لباسم و هم کف اشپزخانه خونی بود. سپهر خودش گاز استریل و بتادین آورد و زخمم را پاک و پانسمان کرد و گفت: حالا پاشو برو لباستو عوض کن و بیا نهار بخوریم.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپهر تو خیلی خوبی، هر کس دیگه ای جای تو بود عصبانی میشد.
-اینچه حرفیه که میزنی عزیزم؟ هرکس مادر زادی کاری رو یاد نمی گیره، چون دفعه اوله که خونمون مهمون میاد هول کردی. پاشو خانمم که غذای یخ می کنه.
تند تند لباس عوض کردم و به اشپزخانه برگشتم، طفلکی در حال شستن کف اشپزخانه بود. بعد از نهار خوردن بود که گفت: تو فقط میوه و شیرینی رو بچین تو ظرف.... بقیه کارها رو خودم انجام میدم، لطفا به آب هم دست نزن، زخمت عفونت می کنه.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آخه اونوقت تو خیلی خسته میشی، نمیشه که من بنشینم و تو همه کارها رو انجام بدی، این بی انصافیه.
-خانم با انصاف، همین که خانم خونه من شدی کار بزرگی کردی و من این لطف خدا رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، ناجی من خیلی دوست دارم.
-آره جانم منم خیلی دوست دارم و شرمنده محبت های بی کرانت هستم.
-دشمنت شرمنده باشه عزیزم. حالا تا اون چشمهای افسونگرت وسوسه ام نکرده و از راه بدر نشدم بزار کارمو انجام بدم.
-چشم عزیزم.
سپهر تا شب یک تنه کار می کرد. قبل از آمدن مهمانها همه چیز آماده و مهیا بود و وقتی همه از راه رسیدند مشغول پذیرایی شدم. سهند به اشپزخانه رفت و سرک کشید و آد و گفت: نه بابا حسابی کدبانو شده، من گفتم حتما باید امشب گشنه پلو با خورشت دل ضعفه بخوریم ولی نه خدا را شکر دلی از عزا درمیاریم.
-مگه چند ساله لب به غذا نزدی که می خوای خودکشی کنی. از این فکر ها نکن که جیره بندیه.
سهند- چرا مگه قراره برین مکه که خسیس شدی؟ آره سپهر خان، به سلامتی کی مشرف میشین.
سپهر- نترس، می تونی برای دو سالت هم ذخیره کنی، چون یا باید آش بخوری یا ساچمه پلو.
-به به، به سلامتی سهند جان تشریف می بری سربازی؟ چه عجله ای داری صبرکن شاید دانشگاه قبول شدی. خدا رو چه دیدی شاید به عنوان آبدارچی قبول شدی.
همه شروع به خندیدن کردند که سهند با ترشرویی گفت: چیه اینقدر پز میدی، رخت شویی قبول شدن که این همه دک و پز نداره.
-راستشو بگو چرا امروز آتیشی شدی از چی دلخوری که تلافی شو سر من در میاری؟
بابا- مگه دخترم خبر نداری؟ سپهر بهت نگفت چرا همه رو شام دعوت کرده؟
با کنجکاوی به سپهر نگاه کردم. بابا هم بلند شد و بسته کوچکی بهم داد و صورتم را بوسید و گفت: عزیزم آخر منو به آرزوم رسوندی، بهت تبریک میگم این هدیه ناقابل از طرف من و عموت.
جیران پرسیدمک آخه اول بگین چه اتفاقی افتاده، من که گیج شدم.
سپهر درحالی که بسته کادویی بهم می داد: خانم مهندس آینده، شما در رشته مهندسی عمران قبول شدین، تبریک میگم.
از خوشحالی دلم می خواست پرواز کنم. فریاد بکشم، اصلا باورم نمی شد در دانشگاه قبول شوم آنهم عمران. خودم را در آغوش بابا انداختم و چه آغوش گرم و مهربانی. صدای ضربان قلبش را که تند می زد می شنیدم.
بعد از گرفتن کادوی عمو سعید از همه تشکر کردم و کادوها را باز کردم. بابا و عمو محمود یک سوئیچ اتومبیل، سپهر هم یک موبایل، عمو سعید هم انگشتری برلیان هدیه داده بود. صورت همه را بوسیدم و تشکر کردم. انگار خواب می دیدم و می ترسیدم، این رویای شیرین با بیدار شدنم به پایان برسد.
در این لحظه به یاد سها افتادم . پرسیدم: راستی سها جون تو قبول نشدی که ساکتی؟
سها-چرا در رشته ریاضی محض قبول شدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
آخه من مثل تو پارتی نداشتم که در رشته بهتری قبول بشم.
-پارتی؟
سپهر- سها دستت درد نکنه، من هیچ فرقی بین تو و غزال نزاشتم، خوبه خودت دیدی به زور سر کتاب و درس می نشوندمش تا بخونه.
یاشار- سپهر واقعا کار سختی بود که تو از پس اش براومدی، باید به تو تبریک گفت نه غزال! چون همه زحمت اش به گردن تو بود جدا دستت درد نکنه.
سپهر- ممنون. من وظیفه مو انجام دادم،خودش هم خیلی زحمت و سختی کشید تا قبول شد.
سهند- خدا شانس بده انگار موشک هوا کرده که این همه قدردانی و تشکر می کنید. ای خدا یکی مثل این دو روز مونده درس می خونه و قبول میشه، یکی هم مثل من، چهارسال خودشو می کشه و قید همه چیز رو می زنه و خودشو می کشه، آخرشم هیچی! دود میشه میره هوا.
یاشار- واقعا سهند به تو ظلم شده، چه شبهایی که بی خوابی کشیدی و تمرین حل کردی.
همه می خندیدیم و سر به سر سهند می گذاشتیم. ولی سها که این روزها با حجاب و روسری می گشت کمی گرفته بود. طفلکی حق داشت چون بیشتر از من زحمت کشیده بود ولی تو رشته درست و حسابی قبول نشد.
صبح روز بعد چون سپهر کار داشت با سها و افشین برای ثبت نام به دانشگاه رفتم و بعد از ثبت نام افشین ما را به خانه خاله رساند تا در کارها به خاله نازی کمک کنیم، فقط یک هفته به عروسی فرصت باقی مانده بود.
روز اول مهر، صبح زودتر از خواب بیدار شدم، سپهر مثل بچه ها برایم لقمه می گرفت تا گرسنه سر کلاس نروم و مرتب سفارش می کرد تا موظب خودم باشم. خنده ام گرفت و گفتم: مگه بچه هفت ساله ام که اینجور رفتار می کنی، هی سفارش می کنی که مواظب خودم باشم. برام لقمه میگیری! اینقدر لوسم نکن، تنبل و بی مسئولیت میشم ها.
نفس عمیقی کشید و جواب داد: اگه می دونستی چقدر دوست دارم و می پرستمت اینجوری حرف نمی زدی. تو عشق و جون منی، بدون تو تپش قلبم بی معناست و دلم مثل کویر و برهوت می مونه.
حالا تا دیر نشده پاشو بریم که امروز می خوام خودم ببرمت. هر وقت کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت، از فردا خودت می تونی بری به شرط اینکه آروم رانندگی کنی وگرنه جریمه می شی.
-چشم سرور من، اطاعت امر.
-قربون چشات تاج سر من.

با دلهره و ترس پا به حیاط دانشگاه گذاشتم، محیط نا آشنا برایم تازگی داشت با کمک و راهنمایی مسئولین به کلاس رفتم. چند نفر دختر و پسر قبل از من در کلاس حضور داشتند. سلام کردم و آخر کنار پنجره نشستم. تا اینکه سر و کله دیگر دانشجوها پیدا شد. تهداد پسرها بیشتر از دختر ها بود و در آخر سر استاد پا به کلاس گذاشت. دقایقی به سخنرانی و آشنایی بچه ها گذشت. سپس تدریس را شروع کرد. کنار من دختری به نام فرنوش نشسته بود از سر و وضع و قیافه اش معلوم بود که دختری محجوب و متین هست. بعد از پایان کلاس با هم آشنا شدیم. پدرش کارمند اداره پست و مادرش خانه دار بود و غیر از خودش سه برادر و یک خواهر دیگر داشت که همه ازدواج کرده بودند. فرنوش آخرین فرزند خانواده هنوز ازدواج نکرده بود. تا ساعت 5/3 کلاس داشتیم چون از قبل به سپهر خبر داده بودم، بیرون جلوی در منتظرم بود و با هم به خانه رفتیم. بهد از نهار، ساعتی را استراحت کردیم و عصر ساعت هفت به خانه بهناز و فرید رفتیم.
بعد از کمی نشستن با بهناز برای چیدن میز به آشپزخانه رفتیم، سری به غذاها کشیدم و گفتم: دست فرید درد نکنه، چقدرم غذا پخته. خیلی زحمت کشیده.
بهماز- ترمز کن غزال خانم، چی چی دست فرید درد نکنه؟ همه رو خودم پختم از صبح زحمت کشیدم.
ادای منو درآورد و گفت: دست فرید درد نکنه چقدرم غذا پخته.
خندیدم و جواب دادم: خوب من فکر کردم تو هم مثل من آشپزی بلد نیستی و فرید عذا می پزه.
بهناز-به به چشم و دلم روشن! پس همه کارهای تورو سپهر انجام میده، بیچاره هم تو خونه کار می کنه هم تو بیرون؟ از این به بعد هم که غوز بالاغوز شده خانم دانشجو شدن و باید درس بخونن، نه جونم تو خونه ما از این خبرا نیست، پدرم دراومد تا یاد گرفتم.
چشمکی زد وادامه داد: البته به کمک فرید جون.
-همچین گفتی، فکر کردم به زور دعوا و مرافعه و کتک یاد گرفتی. آخه بهناز خیلی سخته، من هر کاری می کنم آخرش خراب میشه.
-اگه تنبلی رو بزاری کنار یاد می گیری. نمی تونم راحتیه جان، خواستن توانستن است. همانطور که دانشگاه قبول شدی بخوای یاد میگیری. حالا هم تا صدای فرید درنیامده بشقابها رو بچین.


منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با هم میز شام را چیدیم و مردها رو صدا کردیم. سر میز بهناز به شوخی گفت: سپهر این چه زنیه گرفتی، بهتره به فکر یکی دیگه باشی این به درد نمی خوره.
سپهر- چرا، مگه چه ایرادی داره، اگه تموم دنیا رو هم بگردم بهتر از غزال رو پیدا نمی کنم.
بهناز- اوه اوه، کی کیره این همه راه رو. غزال تو رو خدا یکی از اون هندونه ها رو بده بخوریم.
-
تو حرص نخور، علف به دهن بزی باید شیرین بیاد که اومده.
قسمت 29

فرید- اون هم چه شیرین اومدنی که آقا سپهر رو کشید اینجا. از کارهای نشدی و غیر ممکن که طرف قید همه چیز رو بزنه بیاد ایران.
سپهر چشم غره ای به فرید رفت و جواب داد: به جای حرف زدن غذاتو بخور حیف این غذاهای خوشمزه نیست که زهرمار کنی، طفلکی بهناز خیلی زحمت کشیده
-
سپهر اونجا چی کار کردی که می ترسی فرید حرف بزنه
برای انکه دلگرمش کنم گفتم:
-
نترس من در خوب وبدن تو شکی ندارم.
چون به مزاجش خوش آمد جواب داد: مرسی عزیزم که روشو کم کردی. از بچگی خیلی با من لجه، دوست داره جلوی همه منو کنف کنه، نمی دونم چه هیزم تری بهش فروختم که با من دشمنی داره.
فرید- آخه از بچگی دختر عموها و دختر خاله ها خیلی تو رو تحویل می گرفتن حسودیم می شد.
می دانستم شوخی میکنند چون بیشتر از پنج سال نبود که با هم دوست شده بودند و برای همین به حرفهایشان می خندیدیم.
روز عروسی افشین و سها هم از راه رسید، مراسن تویهتل برگزار می شد تا خانم ها و آقایان از هم جدا باشند. وقتی سها با لباس عروسی به تالار قدم گذاشت مثل فرشته ها زیبا و معصوم شده بود. مثلهمیشه ساکت و سربه زیر و کمتر حرف می زد.
آنها به خاطر درس سها به ماه عسل نرفتند و قرار بود در اولین فرصت به مسافرت بروند. همه کارهای سها درست برعکس من بود. با ازدواجش همه چیز تغییر کرده بود. آنها در طبقه دوم خانه آقای ضرغامی که به عروس و داماد تخصیص شده بود، زندگی مشترک را آغاز می کردند. البته از نظر مالی در مضیقه نبودند. فقط به خاطر اینکه از پسرشان دور نباشند، خواستند تا با آنها زندگی کنند.
آخر شب بعد از اتمام مراسم وقتی می خواستیم هتل را ترک کنیم با بهزاد که به عروسی ما نیامده بود روبرو شدم. دستپاچه سلام کردم.
بهزاد- سلام از ماست عروس خانم! بهتون تبریک می گم، امیدوارم به پای هم پیر شین. هرچند که من زودتر از سپهر پیشنهاد ازدواج داده بودم.
غافلگیر شدم، لحظه ای مکث کردم و جواب دادم: اتفاقا برعکس میگین، سپهر زودتر از همه حتی زودتر از همه عموهایم خواستار ازدواج با من بود، چون ابتدا من قبول نمی کردم، نمی توانست رسما اقدام کنه ولی دیگه قسمت هرچی باشه همون میشه.
-
بله قسمت! قسمت شما هم پسر دایی من بود.
برای اینکه مجال حرف زدن بهش ندم گفتم: با اجازتون من میرم، چون سپهرکارم داره.
بهزاد- خواهش می کنم، بفرمایید. درست مثل اون دفعه.
با عجله ازش دور شدم و پیش سپهر که کنار عمو سعید ایستاده بود رفتم. سپهر با نزدیک شدنم جلو آمد و گفت:
-
چی شده، چرا مثل لبو سرخ شدی؟
-
هیچی نشده، داخل گرم بود به همین خاطر سرخ شدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم سوار ماشین شیم غزال تیز پای من، دیدم باز بهزاد گیرت انداخته بود لازم نیست دروغ بگی.
-
تو چند تا چشم داری که حواست هم پیش مهموناست هم پیش من که ما رو دیدی.
-
عشق من، من همیشه حواسم پیش توست که مبادا، صیاد دیگه ای بخواد آهوی منو، صید کنه.
-
حالا دیگه از این حرفها گذشته چون آهوی تو به دامت افتاده و محاله که از دام این صیاد مهربون که دست نوازش بر سرش می کشه دل بکنه، خیالت راحت باشه من دیگه تو دریای عشق و محبت تو غرق شدم.
-
خوب حالا بگو ببینم این پسر عمه جان من چی چی بهت می گفت؟
هر چه بین ما رد و بدل شده بود گفتم تا مبادا دل چرکین شود. بعد از شنیدن حرفهایم خنده ای کرد و گفت: فدات بشم تو از همه سری، نمی دونم به چی تشبیه ات کنم، افسونگر یا حوری یا پری، ولی هر چی هستی واقعا محشری، چون عاشق دیوونهای مثل من داری که حاضره جونشو فدات کنه.
-
فکر کنم تا چند ماه دیگه منو هم به درد خودت مبتلا کنی، چون حرفها و زمزمه هات، امید و انرژی مثبت به من میده. اونوقت تو میشی مجنون و من میشم لیلی بی قرارت.
-
این که خیلی خوبه چون دو تا همسفر عاشق، سفرشون هر چقدر سخت و دشوار باشه به راحتی می تونن به پایان برسوننريال چون عشق چراغ هدایته که هر گم کرده راهی رو به مقصد می رسونه.
دستش را محکم در دستم فشار دادم چون حس می کردم دنیا مال من است، دنیایی که پر بود از آدمهای خوب و مهربان که هیچ محبتی را از من دریغ نمی کردند.
شبی که قرار بود سهند برای گذراندن دوره آموزشی به همدان برود، به دیدنش رفتیم برعکس ر.زهای قبل با هم جر و بحث نمی کردیم و کنار هم نشسته و حرف می زدیم که باعث تعجب همه شده بود. کتایون گفت: چی شده امروز شما دو تا، تو سر و کله همدیگه نمی زنین و با هم آروم و ساکت حرف می زنین و درد و دل می کنید.
با بغضی که در گلو داشتم جواب دادم: چون مدتی از هم دور میشیم و فرصت درد و دل کردن رو نداریم
سهند- دوری از همه شما برام سخته مخصوصا از این تحفه که خیلی دلم براش تنگ می شه، هرچند که مدتیه کمتر به ما سر می زنه و بی معرفت شده.
زن عمو- نه پسرم از بی معرفتی نیست هرکسی ازدواج بکنه نسبت به قبل تغییر می کنه، ایشالله نوبت خودت هم میشه.
سپهر- سهند جان برای اینکه معرفت اش رو بهت ثابت کنه امشب پیش ات می مونه، تا صبح هرچقدر خواستین با هم درد و دل کنید.
هر دو خوشحال شدیم و سهند گفت: سپهر جون قربون معرفتت راحتم کردی چون روم نمی شد بهت بگم، با خودم گفتم شاید بهت بگم و ناراحت شی و اجازه ندی.
سپهر- چرا ناراحت شم، هر برادری این حق و اجازه رو داره، نه عمو جان.
عمو دستی به شانه سپهر زد و گفت: این لطف و محبت تو رو می رسونه، خوشحالم که داماد خوبی مثل تو نصیبمون شده که مراعات دختر ما رو می کنی.
-
عمو جان مراعات نه، بگو مواظب، درست مثل شما کپی برابر اصل.
یاشار- غزال این اصطلاحات تو آدم رو به خنده می اندازه. ودیگه این که سپهر هم مثل بابا عاشق توست! چون تنها آدم عاشقه که دوست نداره به معشوقش صدمه برسه.
گفته یاشار معنی و مفهوم زیادی داشت به یاد روزی که در جنگل با سیاوش دعوا کردیم افتادم با این حال که می دانستم از نامزدی من و سپهر ناراحت است، ولی برای این که من ناراحت نشم، یه کلمه هم به من حرفی نزد، فکرم مغشوش بود که صدای سهند مرا به خودم آورد.
-
سهند چرا خودتو گرفتی، بابا بیخیال یاشار یه چیزی گفت، تو هم واقعا فکر نکن کشته مرده زیاد داری، چون اونوقت کار شهرداری سنگین میشه و هی باید نعش جمع کنه.
-
لوس و بی مزه، تو فکر این بودم که از فردا من و عاشق و شیدا، چطوری باید بدون تو زندگی کنم.
در حالیکه می خندید گفت: زیاد غصه نخور با نامه برات می نویسم یا تلفن می کنم.

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 30

ساعتی بعد همه رفتند و من رختخوابم را در اتاق سهند پهن کردم تا شب با هم بخوابیم. وقتی تنها شدیم سهند پرسید: غزال میشه بگی وقتی یاشار اونطوری گفت چرا تو فکر رفتی؟
-راستش به یاد شمال و دعوای سیاوش افتادم و متوجه شدم که منظور یاشار عمود نبود بلکه خودش بود، درسته؟
-اتفاقا من هم به یاد اون روز افتادم، یاشار به جای جانبداری از سیا از تو جانبداری می کرد، شاید من هم اگه تو موقعیت اونا بودم همون رفتار سیا رو داشتم. ولی یاشار ترجیح داد ساکت باشه، خدا می دونه چقدر دوست داره. چون از بچگی اسم تو رو تو گوشش نجوا کردن که عروسش هستی. یاشار با تو بزرگ شده و عشق تو مثل نهالی با بزرگ شدنش، رشد کرده و شاخه هاش همه وجودشو دربرگرفته ولی چیزی که باعث تعجب من شد این بود که تو چرا سپهر رو انتخاب کردی، چون همه خیال می کردند تو یاشار رو دوست داری. البته من نمی گم سپهر مرد خوبی نیست، چون امروز با رفتارش درس خوبی به من داد، با این حال که از علاقه و خواستگاری یاشر خبر داشت، ولی اجازه داد که امشب تو اینجا بمونی، اگه من جای سپهر بودم هیپ وقت این کارو نمی کردم.
-همه شما سخت در اشتباه بودین چون من، یاشار رو مثل تو دوست دارم و هیچ فرقی بین شما دوتا برام نیست. و من همیشه محبت های یاشار رو به این حساب می ذاشتم، یعنی در واقع با این واژه ها بیگانه بودم تا این که سپهر از راه رسید و چشم و دل منو با این واژه ها آشنا کرد اوایل فکر کردم هوس یا تب زودگذره که با رفتنش خاموش میشه. ولی اون نمی خواست بره وقتی حسابی ناامید اش کردم، تصمیم به رفتن گرفت تا اینکه روز تولدش احظه های آخر دیدم نه هم عشق اون واقعیه هم من دوستش دارم و جواب مثبت بهش دادم.
سهند گیج حرفهایم شده بود گفت: اصلا باورم نمی شد آخه تو خیلی اذیت اش می کردی و سپهر هم همیشه از دستت عصبانی و شاکی بود و رفتارش عادی بود حتی من فکرمی کردم برعکس خیلی ها نسبت به تو بی اعتنا است.
-اولا آدم سیاستمداریه که باعث میشد خودشو بی اعتنا نشون بده. ثانیا عصبانی بودنش به خاطر بی توجه های من بود نه شوخی ها و آزار و اذیت من.
آن شب تا صبح بیدار ماندیم و با هم از هر دری سخنی گفتیم تا اینکه بقیه هم بیدار شدند داشتیم صبحانه می خوردیم تا هر چه زودتر عمو و سهند راهی شوند که زنگ خانه، زده شد. زن عمو با نگرانی گفت: یعنی این وقت صبح کیه، چی کار داره؟
یاشار با عجله بلند شد و جواب داد و سپس رو به ما گفت: سپهر، کتاب و مانتوی غزالوآورده.
-اصلا یادم نبود باید به دانشگاه برم.
زن عمو- داشتن شوهر خوب و مهربون همین حسن رو داره که همه جا و همیشه به فکر زنشه.
سپهر هم به داخل آمد و با هم صبحانه خوردیم سپس خواست تا زودتر حاضر شوم تا مرا برساند. دقایقی هر چهار تایی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم و هر کسی به مقصد خودش حرکت کرد. داخل ماشین مغموم و گرفته نشسته بودم که سپهر گفت: دیشب بدون من راحت خوابیدی؟
نگاهی به چشمان خمارش کردم و با شیطنت گفتم:
-آره خیلی راحت، خیلی وقت بود که مثل دیشب راحت و آسوده نخوابیده بودم.
با اخم دوباره پرسید: چرا یعنی اونقدر بدم که با من بودن ناراحت و اذیت میشی؟
خیلی جدی جواب دادم: در اون که شکی نست، شاید بیشتر از اون که فکرشو می کنی.
-یعنی پشیمون شدی که منو انتخاب کردی، چی شد بی وفا که یک شبه تغییر عقیده دادی؟
دیگه نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با خنده گفتم: قربون قیافه معصومت برم، چون که دیشب تا صبح بیدار نشستیم و همین باعث شد که سربه سرت بذارم.
-دیوونه دلم هری ریخت، فکر کردم ازم ناراضی هستی که اینطوری میگی، پس یکی طلبت باشه.
-اتفاقا من خدا رو شکر می کنم که همسر خوبی مثل تو نصیبم شده پس چه دلیلی داره که ناراضی باشم، هان عزیزم؟
-آخه عزیزم دیشب من نتونستم بدون تو بخوابم برای همین از تو هم پرسیدم.
-پس پیش به سوی چرت زدن تو در سر کار من هم سر کلاس.
روزهای شیرین و به یاد ماندنی در زندگیم شروع شده بود و هر روز با خاطره خوب و خوشی به پایان می رسید. مخصوصا روزهای پنجشنبه و جمعه که به فشم می رفتیم. در این میان فقط جای خالی سهند باعث دل تنگیم میشد. چون دو ماه از رفتنش می گذشت و عمو و زن عمو به دیدنش رفته بودند و سهند نتوانسته بود به مرخصی بیاید.
زندگی همه دوستان و هم سن و سالانم تغییر کرده بود و هرکدام به نوعی سرگرم خانه و زندگی خودشان بودند. برای همین کمتر همدیگر را می دیدیم. من روزها به دانشگاه می رفتم و روزهای زوج به باشگاه می رفتم. بقیه روزها هم به نوعی سرگرم بودم، تقریبا نسبت به بقیه در آرامش بسر می بردم چون سپهر در کارهای خانه و آشپزی و درسهایم کمک حالم بود. برعکس من طفلکی سها، وقت سر خاراندن نداشت. چون همه کارها بر دوش خودش بود، بهناز هم نخستین روزهای بارداری را پشت سر می گذاشت و با ویار دست و پنجه نرم می کرد. مینا در مشهد در رشته مهندسی الکترونیک قبول شده بود و از ما دور شده بود. زیباچون در دانشگاه قبول نشده بود در کلاسهای آرایشگری و خیاطی ثبت نام کرده بود. ثریا هم مثل ما ازدواج کرده و سرش به خانه داری گرم بود. تنها کسی که همیشه گوشه خانه کز می کرد و تنها بود بنفشه بود انگار بدون حمید دنیا به آخر رسیده زانوی غم بغل کرده بود.
روزهای چهارشنبه و پنج شنبه کلاس نداشتم. عصر روز سه شنبه وقتی به خانه رسیدم، سپهر زودتر از من آمده بود. کمی تعجب کردم، مثل همیشه با چهره بشاش و خنده های دلنشین جواب سلامم را داد. نگاهی به صورتش که شادتر از روزهای دیگه به نظر می رسید کردم و پرسیدم:
چی شده امروز خیلی شاد و شنگولی، برق چشات داد می زنه که خبری هست.
کمی من من کرد و گفت: راستش فردا صبح قراره با بچه ها بریم مسافرت، اونهم مجردی.
-بله، بله؟ نفهمیدم مسافرت می خوای بری اونهم بدون من، تو که شعار میدی بهشت بدون من برات جهنمه، چی شد زود جا زدی هان؟
خیلی خونسرد جواب داد: آخه عزیزم بهشت با شمال فرق داره، چشم هر وقت خواستم برم بهشت تو رو هم با خودم می برم.
عصبانی شدم، چه زود می خواست بدون من به مسافرت برود. با صدای نسبتا بلندی گفتم: تو خیلی بدی، حالا که اینجوریه من هم با دوستام قرار می ذارم این دو روزه رو با هم به شمشک برای اسکی بریم. اتفاقا مجردی اونم بدون آقا بالاسر خیلی خوش می گذره. چون کسی نیست دستور بده.
سپهر هرهر می خندید و عصبانیتم را بیشتر می کرد: فکر خوبیه ولی لعنتی من کی آقا بالا سر بودم و دستور دادم.
دیگر جوابش رو ندادم و سراغ غذا رفتم. چون ظهر هم چیزی نخورده بودم سر میز هرچی می پرسید جوابش رو نمی دادم و ساکت بودم. و به دنبال راه چاره ای می گشتم چون از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. شب موقعی که فوتبال تیم مورد علاقه اش را میداد، از لج کنترل را برداشتم و کانال را عوض کردم و گفتم: امشب نوبت منه که فیلم نگاه کنم.
-غزال خواهشا بزن فوتبال، تو که فیلم نگاه نمی کنی چی شد امشب هوس فیلم به سرت زده؟
توجه نکردم و مرتب کانالها رو عوض کردم تا لجش رو در بیارم. در یک چشم بهم زدن دستانم را گرفت و کنترل را از دستانم قاپید و در حالی که سفت و محکم دستانم را گرفته بود گفت: اگه تونستی، حالا کانالها رو عوض کن.
هرچقدر تلاش و تقلا کردم بی فایده بود، آخر خسته، دست از تلاش کشیدم که گفت: چیه خسته شدی یا کلک می زنی که دستاتو ول کنم.
سرم را به طرف شانه ام خم کردم و جواب دادم: تو چطور دلت میاد بدون من بری یعنی بهت خوش می گذره؟
سپهر- آخی، چقدر مظلوم شدی، اصلا بهت نمی یاد، حالا اگه منو دوست داری بدون اینکه به تلویزیون دست بزنی پاشو برام چایی بیار.
سلانه، سلانه پا شدم وچایی آوردم، هر چی بهانه به نظرم می رسید اوردم تا منصرفش کنم ولی بی فایده بود و فقط یک جمله می گفت: نچ، نمی شه قول دادم.
موقع خوابیدن بهش پشت کردم و خوابیدم. او هم بی اعتنا خوابید.
قسمت 31

برای اولین بار بهم پشت کردیم. با خودم گفتم « یعنی به این زودی خسته شد، پس اون حرفها و حدیثها همش دروغ بود و تب تندش به زودی فروکش کرد» کلافه شده بودم و از این پهلو به آن پهلو غلت می زدم، چون عادت کرده بودم سرم را روی دستش بگذارم و بخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد که بهش نزدیک شوم. دقایقی بعد برگشت و گفت: لعنتی تو که نمی تونی بخوابی چرا قهر می کنی، بیا بغلم.
حرکتی نکردم که دوباره با لحن خاص که بوی خواهش می داد ادامه داد: نازنین من بیا و این عاشق مست رو در انتظار نزار. بیا و جام عشقم رو از شراب ناب وجودت لبریز کن.
نتوانستم مقابله کنم و در مقابلش تسلیم شدم. برگشتم و لبخند زدم که نشانه صلح و آشتی بود. چاره ای جز قبول اینکه به تنهایی برود، نداشتم.
صبح با نوازش دستان گرمش، چشم باز کردم. دیدم صورتش را اصلاح کرده، سر تا پا کرم پوشیده و بوی خوش عطر تنش، همه فضا رو پر کرده، گفتم: به به، چه تیپ زدی! مثل دومادا شدی، نکنه می خوای بری خواستگاری که اینطور به قر و فرت رسیدی. حالا چرا منو بیدار کردی، من که کلاس ندارم.
-می دونم، بیدارت کردم که ببرمت خونه مامان اینا که تنها نباشی.
خونسرد جواب دادم: می تونم خودم برم شما زحمت نکش. چون می خوام تا ظهر بخوابم.
قاطع و محکم گفت: لازم نکرده! پاشو زودتر حاضر شو تا اول تو رو برسونم و بعد با خیال راحت برم.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و اول صبحی اوقات تلخی نکنم تا با خاطره بد به مسافرت نرود. بدون کلامی بلند شدم و دست و صورتم را شستم و آماده شدم. دم در ایستاده بودم تا برویم. مشغول خوردن صبحانه بود که گفت: مگه صبحانه نمی خوری؟
-نخیر میل ندارم، حالا تا دیرتون نشده، تشریف بیارید بریم.
بعد از تمام شدن صبحانه اش با یک لیوان شیر و چند تا خرما آمد و گفت: پس اینو بخور تا ضعف نکنی.
از حرص خیره نگاهش کردم و لیوان را از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم تا زودتر از این معرکه خلاص شوم. چون هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم. وقتی سوار ماشین شدم، دیدم از قبل تمام وسایل را آماده کرده و داخل ماشین گذاشته. در دلم گفتم« خدایا عاقبت این سفر رو به خیر کن انگار خیلی عجله داره»
خانه ما در خیابان جردن قرار داشت، سر چهارراه پارک وی به جای اینکه مستقیم برود، به سمت اتوبان پیچید. متعجب نگاهش کردم و گفتم: سپهر جان انگار امروز حالت زیاد مساعد نیست، چون اشتباه رفتی.
دماغم را بین انگشتانش گرفت و گفت: عزیزم برو عقب پتو و بالش هست تا لنگ ظهر بگیر بخواب، هر وقت رسیدیم بیدارت می کنم.

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ناباورانه گفتم: تو که گفتی با بچه ها میری، اونهم مجردی.
لبخند دلنشینی بر لب آورد و جواب داد: عشق من، ما که بچه نداریم. به همین خاطر گفتم مجردی تا عکس العمل تو را ببینم که دیدم. خیلی واویلا بود.
-ولی تو خیلی منو ترسوندی، مخصوصا چند دقیقه پیش با خورم گفتم الان یه کتک نوش جان می کنم، نمی شد همون دیشب می گفتی و خیال تو و منو راحت می کردی.
-اولا خواستم غافلگیرت کنم چون عاشق این کارم، ثانیا تو چرا فکر می کنی هر وقت حرفمون بشه باید کتک بخوری.
-چون شنیدم چند بار تو گوش بعضی ها زدی، خوب برای همین می ترسم.
-دیوونه هیچ وقت خودتو با اونا مقایسه نکن. چون سهیل یک طرف قضیه رو دیده و برات تعریف کرده. خانمم من حاضرم جونمو فدات کنم اونوقت بیام و کتک ات بزنم؟ امکان نداره هر چقدر هم از دستت عصبانی باشم این کارو نمی کنم، روزهای اول که اینقدر اذیتم کردی و هرچی می خواستی بارم می کردی، این کارو نکردم حالا که زنم، وصله تنم هستی محاله.
-فدات شم تا الان رفتار خوبی با من داشتی و مهر و محبتت مثل بارون رو سرم باریده، راستی سپهر جان من که برای خودم لباس برنداشتم.
-مگه سر کار خانم برای من لباس و سایر وسایل برداشتی یعنی حاضر کردی که الان نگران خودت هستی؟ دیروز قبل از اومدن شما، بنده همه چیز رو آماده کردم. چون خیلی بدم، درسته غزال؟
شرمنده ازمحبتش گفتم: شرمنده که درست صحبت نکردم سعی می کنم جبران کنم تا عزیزم ازم دلخور نشه.
-عشق و امید من، من عاشق این رفتار بچگونه ات هستم.
نور آفتاب باعث شده بود خوابم بگیرد هرکاری کردم تا نخوابم نمی شد و هی چرت می زدم، چشمانم مست خواب بود که سپهر ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و گفت: برو خانم عقب راحت بگیر بخواب. نمی خواد خودتو شکنجه کنی.
پیاده شدم و در صندلی عقب دراز کشیدم و کم کم چشمانم سنگین شد، نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با توقف ماشین چشم باز کردم. نگاهی به ساعتم انداختم درست چهار ساعت خوابیده بودم.
سپهر- ساعت خواب خانم. خوش خواب چقدر می خوابی، ببینم گرسنه ات نیست؟
بلند شدم و نشستم و به اطراف نگاه کردم. محیط ناآشنا بود و تا بحال ابن رستوران را ندیده بودم: سپهر اینجا کجاست؟ من تا حالا اینجا رو ندیدم من گمان می کردم رسیدیم.
سپهر- خوب برای اینکه اولین باره می خوای به دیدن داداشت بری.
با شنیدن این جمله خدا می داند چه حالی بهم دست داد و با خوشحالی داد زدم: وای خدا! چه شوهر ماهی نصیبم کردی که از دل تنگم خبر داره.
به صورتش خیره شدم. واقعا قلبش هم مثل اسمش، آبی و بزرگ و پر از احساس و عشق و مهربونی بود.
-چرا اینجوری نگام می کنی مگخ چند ساله که منو ندیدی که اینجوری بهم زل زدی؟
-برای اینکه از دیدنت سیر نمی شم، ای عشق آسمونی من. درست مثل آسمان نیلگون و بی انتهایی و دلت مثل باغی می مونه که پر از گل و با احساسه و هر روز گلبرگ وجود منو، بر عشق خودت می پیچی و من از ته دل خوشحالم که این گل عاشق در باغ دلم روییده.
-مرسی که احساستو نسبت به من به این زیبایی بیان کردی حالا پیش از ان که با نگاهها و حرفات دیوونه ام نکردی، پیاده شو بریم غذا بخوریم که از گرسنگی مردم.
-سپهر؟!
-جانم!-نمی دونم با چه زبونی و چه جوری ازت تشکر کنم. عزیزم خیلی دوست دارم.
-فدات بشم.
اگه کسی نبود و در جای خلوتی بودیم صورت و دست و پاهایش را می بوسیدم، خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم که به قله خوشبختی رسیده بودم.
سپهر- چرا رفتی تو فکر، مگه نهار نمی خوری، ساعت یکه.
-چرا اتفاقا خیلی هم گرسنه ام، فقط تو فکر این بودم که ای کاش تو یه جای خلوتی بودیم یا هوا تاریک بود، چون اون موقع هم من می گفتم، آقا سپهر چشاتو ببند تا یه یادگاری بهت بدم، یادت میاد؟
سوتی کشید و گفت: مگه میشه اون روز رو فراموش کنم مخصوصا اون صحنه رو، وقتی رسیدیم هتل، حتما این کارا رو بکن تا روحم به یه نوایی برسه و تغذیه بشه.
-بینوا روح تو که هیچ وقت سیر نمی شه.
-از تندی آتیش عشق، حالا پیاده شو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
بعد از خوردن نهار بسوی همدان رهسپار شدیم، وقتی رسیدیم اول به مهمانسرا رفتیم و بعد از کرایه کردن اتاق، بعد از یک ساعت استراحت، به آدرسی که سپهر از عمو محمود گرفته بود به دنبال سهند رفتیم. پادگان شصت کیلومتری با شهر فاصله داشت. جلوی دژبانی سپهر پیاده شد و به داخل رفت. خیلی طول کشید و همین باعث نگرانی شد که مبادا مرخصی ندهند وقتی بیرون اومد مضطرب پرسیدم:
-چی شد، مرخصی ندادن؟
-مگه میشه این همه راه رو بیایم و نتونیم اجازه بگیریم، فقط کمی طول میکشه تا بیاد چون توی چادر بین اون کوهها نگهشون میدارن.
-وای چرا تو تو چادر مگه خوابگاه ندارن، تو سرما. تو دل کوه نگه میدارن که چی بشه؟
-سربازیه دیگه، واسه همینه میگن مرد رو پخته می کنه.
بعد از دو ساعت جلوی دژبانی قدم رو رفتن، دو سرباز سوار بر موتور جلوی دژبانی رسیدند. در وهله اول سهند را نشناختم چون سرش را تراشیده بودند و خیلی هم لاغر شده بود، سپهر با دیدنش به داخل رفت. دل تو سینه ام نبود و برای دیدن و در آغوش کشیدنش لحظه شماری می کردم، بعد از گذشتن دقایقی با هم بیرون آمدند. فورا به طرف اش دویدم و همدیگر را بغل کردیم. اشک گونه های هردونفرمان را خیس کرده بود و سربازهایی که جلوی در ایستادده بودند نگاهمان می کردند و سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته و اشکهایش جاری شده بود.
-سهند چرا اینقدر لاغز شدی، مگه اینجا بهتان غذا نمی دهند؟
سهند- چرا هر روز یه بره درسته و کباب شده میدن، اونقدر اضافه می مونه که جلوی سگ ها و گرگها میریزیم. خانم خانما، خونه خاله نیست که لای پنبه بزارنمون و یا رو سرشون بزارن و حلوا، حلوامون کنن. عزیزم فقط به اندازه ای که سیر بشیم میدن و اینقدرمشق میدن و کار می کشن که غذای خورده رو پس بدیم.
-آخه اینجوری از پا میافتی، بیچاره زن عمو الان چقدر غصه تو رو میخوره، راستی چرا لباس تکاوری پوشیدی؟
سهند- اولا نترس بادمجون بم آفت نداره، ثانیا خواهر من ناسلامتی رزمی کارم و دوره تکاوری آموزش میبینم. یعنی جزو سربازان ویژه هستم و بعد از تمام شدن دوره آموزشی به کردستان یا سد کرج منتقل ام می کنند. اگه دوست داری تو رو هم معرفی کنم ها.
سپهر به جای من جواب داد: دستت دردنکنه، داشتیم؟ آوردمش که تو رو ببینه یا ازم جداش کنی؟
سهند- نترس اینجا امریکا نیست که خانمها توش خدمت کنن.
وقتی به مهمان سرا رسیدیم سهند پرسید: راستی غزال برا من لباس آوردی چون پانزده روزه که حموم نرفتم. در واقع لباشامو از تنم بیرون نیاوردم.
-وای خدای من، امروز چه چیزهای عجیب و غریب می شنوم. خیلی سخت می گذره،نه. در ضمن از سپهر باید بپرسی چون منم تا نزدیکی های اینجا خبر نداشتم، همه وسایل ها رو اون آماده کرده.
سپهر- آره آوردم برو حسابی حموم کن تا دلی از عذا دربیاری.
سهند-ممنون که زحمت کشیدی. قربون هرچی داماد خوبه برم. غزال خانم تو هم قدر شوهرتو بدون که لنگه نداره.
طفلکی سهند یک ساعت در حمام بود وقتی بیرون آمد از تمیزی برق می زد. بعد از آن سه نفری به شهر رفتیم و یه گشتی زدیم و بعد شام خوردیم و دوباره به مهمانسرا برگشتیم. روز بعد سهند ما را به جاهای دیدنی و اماکن تاریخی از جمله غار علی صدر برد، آنجا از شدت سرما می لرزیدیم بعد به مقبره شاه بزرگ و نامی بابا طاهر عریان....
در این سفر دو روزه هم باسهند بودیم و هم با تاریخ و فرهنگ یکی دیگر از شهرهای کشورمان آشنا شدیم. خیلی بهمان خوش گذشت. عصر روز جمعه لحظه جدایی و وداع سر رسید، لحظه سختی بود. مخصوصا برای سهند که باید به آن شکنجه گاه برمی گشت.
از زندگی در کنار سپهر آنچنان غرق لذت بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. با رسیدن تعطیلات نوروز تازه متوجه شدم که یکسال از پیوند من و سپهر، سپری شده، باز چند خانواده در شمال دور هم جمع شده، و لحظات خوبی را سپری کردیم. هر روز یاد و خاطره سال گذشته برایمان تداعی می شد. انگار همین دیروز بود که سرم به خاطر سپهر شکسته بود. امسال با فراغ خاطر با هم بودیم و به گشت و گذار و تفریح می پرداختیم. واقعا چه روزهای خوب و به یاد ماندنی بود.


منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 32

کم کم فصل بهار هم تمام شد و تابستان که آغاز امتحانات ترم دوم هم بود از راه رسید. بیشتر وقتها از خانه بیرون نمی رفتمتا سال اول دانشگاه را با موفقیت به پایان برسانم و تعطیلات مجبور به خواندن واحدهای پاس نشده نباشم که خوشبختانه با پشت کار خودم و کمک سپهر توانستم موفق شوم. آخرین روز بعد از پایان جلسه به شرکت پیش سپهر رفتم، تا برای به ارومیه رفتن برایم بلیط تهیه کند، سپهر با دیدنم گفت: خسته نباشی، چه عجب از این طرفا آفتاب از کدوم طرف درآمده.
-می خوام چند روزی به ارومیه برم. آخه پارسال هم نتونستم برم.
-بی معرفت تنهایی می خوای بری، یعنی بدون من بهت خوش می گذره.
-تنهایی هم که نه با ساناز می خوایم بریم. راستی چرا حرفهای خودمو بهم تحویل میدی، می خوای تلافی کنی؟
-نه عزیزم قصد تلافی ندارم فقط زود برگرد چون من زیاد نمی تونم تنها بمونم طاقت دوری تو ندارم.
-سعی می کنم زود برگردم.
سه روز بعد، یعنی روز یکشنبه دوتا خواهر با هم رهسپار ارومیه شدیم. مامان ازاینکه سپهر را تنها می گذارم خیلی سرزنشم کرد ولی من گوش به حرفش ندادم. چون همه باز آنجا جمع شده بودند، کتایون و پسرش چند روزی زودتر از ما به ارومیه رفته بودند. یاشار و زن عمو هم آمده بودند و عمو هم به خاطر سهند مانده بود تا در صورت گرفتن مرخصی سهند که در کرج خدمت می کرد، پیش ما می آمدند. تنها چیزی که در این میان آزارم میداد، زخم زبان سیاوش بود که به هر بهانه ای نیشم میزد. سعی می کردم کمتر با او برخورد کنم.
یک روز صبح با هم دسته جمعی به شکار رفتیم. کتی کیانوش را چون شیر خشک می خورد، پیش عمه گذاشت و همراه ما آمد. موقعی که کنار چشمه کتری را آب می کردم، سیاوش به کنارم آمد و با تفنگ پرنده ای را که در حال پرواز بود نشانه رفت.
وقتی پرنده زخمی روی زمین افتاد، رو به من کرد و گفت: روزی این گلوله رو تو مغز شوهرت خالی می کنم تا برای همیشه از شرش راحت بشم.
از جمله اش چنان برآشفتم که یقه اش را گرفتم و جواب دادم:
مطمئن باش همون کار رو خودم انجام میدم تا آرزوی منو با خودت به گور ببری. احمق کثافت.
و با عصبانیت پیش بقیه برگشتم و کتی گفت: چی شده باز گر گرفتی؟
-نمی دونم چرا این دیوونه دست از سرم برنمی داره و هرچی از دهنش درمی آید نثار سپهر می کنه.
کامیاب- ولش کن، محلش نزار، می بینم از موقعی که اینجا اومدی مرتب به هر بهانه ای اذیتت می کنه. کم کم من هم به این نتیجه رسیدم که عقلشو از دست داده.
-دقیقا.
رفتار سیاوش پاک گیج ام کرده بود ولی نه می توانستم از پدربزرگ و بقیه دل بکنم و نه اینکه نسبت به رفتار او بی خیال باشم و برای همین دور از چشم بزرگترها مرتب بگو و مگو می کردیم و از طرفی چون نزدیک بیست روز بود آنجا بودم، سپهر هم می خواست تا برگردم تهران ولی من خیال برگشتن نداشتم. یعنی احساس دلتنگی نمی کردم و در کنار فامیل جای خالی سپهر را احساس نمی کردم. دو روز مانده به سالگرد ازدواجمان سپهر همراه مامان و عمو و سهند به ارومیه آمدند. شب موقع خواب که تنها شدیم، سپهر گله مندانه گفت: لعنتی به این زودی از دست من خسته شدی که خیال آمدن نداری. الان درست بیست و سه روزه که اینجایی، فکر می کردم دلت برام تنگ میشه و زود برمی گردی. ولی نخیر خیال باطل. تازه می خوای دو هفته دیگه بمونی.
-یعنی من حق ندارم در عرض یک سال که پیش تو بودم، یک ماه هم پیش فامیلهام باشم؟ تو خیلی بی انصافی.
-بی انصافم که بهت اجازه دادم بیایی، اگخ میگفتم چند روز با خوردم بیا و برگرد چی می گفتی!
کلمه اجازه خیلی برایم گران آمد برای همین خیلی عادی جواب دادم: اجازه؟ مگه من بچه ام که بهم اجازه بدی، من آزادم و هروقت خواستم میام و هر وقت خواستم برمی گردم، فهمیدی؟ دیگه هم دوست ندارم این جوری باهام صحبت کنی و دستور بدی.
بهش پشت کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم. با حالتی که توام با خواهش و تمنا بود گفت: نی نی کوچولو بازهم که قهر کردی. من فقط قصد شوخی داشتم اونی که باید اجازه بده تویی نه من. تا هر وقت خواستی بمون عیبی نداره من هم به دلم میگم صبر داشته باشه و طاقت بیاره و این همه بهونه عشق اش رو نیاره.
لحظه ای سکوت کرد. حرفهایش مانند آبی بود بر آتش خشمم. ولی با این حال باز می خواستم ادامه دهد و به قول معروف نازم را بکشد. لحاف رو از روی سرم پایین کشید و گونه ام را بوسید و موهایم را نوازش کرد و ادامه داد: آخه لعنتی به من هم حق بده، بدون تو خونه سوت و کور. شبها خواب ندارم، بدون تو دلم میگیره. تازه ببین تو بی انصافی یا من به جای اینکه این لب تشنه رو لب چشمه ببری و سیراب کنی، تشنه نگه می داری. آخه سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست. پس بیا و لطفی در حق این بینوای عاشق بکن، به خدا ثواب داره، انشاا... اجرت با خداست.
خنده ام گرفت و در حالی که می خندیدم به طرفش برگشتم جواب دادم: آقا امشب سه شنبه است نه شب جمعه. معلومه از اون گداهای تازه کاری.
آه بلندی کشید و گفت: نخیر عزیزم من دو ساله از گداهای کوی عشقم.
عصر روزی که سالگرد ازدواجمان بود سپهر بسته بزرگی به دستم داد و گفت: عزیزم تبریک میگم. ناقابله ببخشید، اینو سفارش دادم یکی از دوستام از ایتالیا فرستاده.
تشکر کردم و بسته رو باز کردم. داخل جعبه، لباس شب خیلی قشنگ از رنگ مشکی قرار داشت. از دیدنش یکه خوردم چون اصلا دوست نداشتم پیراهن تنم کنم. پوشیدن همچین لباسی برایم سخت بود به فکر فرو رفتم که سپهر پرسید: انگار خوشت نیومده آره؟
-نه اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی من پیرهن دوست ندارم و باهاش راحت نیستم.
سپهر- خوب بپوشی عادت می کنی، تو خانمی و از این به بعد باید از این لباسها بپوشی نه شلوار.
-اگخ ناراحت نمی شی باید بگم من ترجیح میدم شلوار بپوشم تا پیرهن.
با دلخوری جواب داد: هر جور راحتی! نمی خوام تو این شب عزیز باز هم باهام قهر کنی.
و بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با خیال آسوده لباسی که سپهر برایم تدارک دیده بود کنار گذاشتم و یک دست از لباسهایی که همراه آورده بوددم پوشیدم. وقتی به سالن رفتم نگاهی بر سر تا پایم کرد وبا لبخندی که بر لب داشت گفت: الحق که یک دنده و لجبازی.
-ازم دلخوری؟
-نه به قول مامان نسرین هر که طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد.
پریدم و صورتش رابوسیدم و دوباره تشکر کردم و جشن بدون هیچ ناراحتی به پایان رسید.
سپهر بعد از پنج روز با بابا و مامان به تهران بازگشت و من ماندم و قرار شد وقتی سهند به تهران برمی گردد من هم با او برگردم. چه روزهایی بود سوار بر اسب خیال، کودکانه در کوچه باغها می گشتم و صفا می کردم.
اوایل شهریور ماه که تازه به تهران برگشته بودم بهناز پسری به دنیا آورد. هر روز به دیدن بهناز و پسر تپل اش می رفتم. رنگ چشم و فرم صورتش شبیه فرید بود. بهناز و فرید، هر دو خیلی خوشحال بودند. فرید مثل پروانه دور سر بهناز می چرخید. تا یک هفته به شرکت نمی رفت. سپهر هم به شوخی می گفت: فرید قدم نو رسیده مبارک، حالا بچه ات چیه پسر یا دختر؟
فرید- مسخره ام کن نوبت خودت که برسه می دونم چیکار کنم. چون به جای یک هفته مطمئنم یک ماه تو خونه لنگر می اندازی. و به جای غزال تو استراحت می کنی.
سپهر خنده دل نشینی سر داد و گفت: یکسال مرخصی بدون حقوق باید بگیرم چون به جای استراحت باید بچه داری کنم چون غزال دانشگاه داره.
-لوس! اصلا کی بچه می خواد.
سها با ذوق و شوق آرام گفت: غزال دوست نداری زن دایی بشی، من که خیلی دوست عمه بشم. زود باش.
-نه فعلا ترجیح می دم زن دایی بشم چون بچه داری خیلی سخته.
روز هفتم جشن کوچکی برای نوزاد گرفتند و پدر فرید اسمش را مهرداد گذاشت. شب وقتی به خانه برمی گشتیم به سپهر گفتم:
-سپهر تو پسر دوست داری یا دختر.
لحظه ای مکث کرد و جواب داد: پسر، بچه ما حتما باید پسر باشه.
-یعنی اگه دختر باشه دوستش نداری؟
-فکر نکنم. چون من از دختر بدم میاد. پس حتما برام پسر به دنیا بیار.
-اومدیم و خدا هیچ وقت به ما پسر نداد اونوقت چی، حتما یه زن دیگه میگیری؟
لبخند زنان جواب داد: حتما چون اونوقت نسلم منقرض نمی شه. اگه نمی خوای هوو نداشته باشی به فکر چاره باش.
خیلی ناراحت شدم و به تندی گفتم: خیلی مغروری! پسر یا دختر بودن دست خداست نه من و تو، پس حضرت آقا، من هیچ وقت بچه نمی خوام. تا خیال هردومون آسوده باشه.
موذیانه خندید و گفت: پس اونوقت من یواشکی یه زن دیگه می گیرم تا تو هم به دردسر نیافتی.
تا موقعی که بخوابم سخت غضبناک و عصبانی بودمو با اعصاب خورد شده به خواب رفتم. تا چند روزی با سپهر سرسنگین بودم و هر کاری می کرد دلم را بدست بیاورد بی اعتنایی می کردم.
با آغاز فصل پاییز سر من هم به درس و دانشگاه گرم شد و کم کم همه چیز از یادم رفت. یکی از دانشجوها که اهل اصفهان بود با دختر تهرانی جایش را عوض کرده بود تا مشکل خوابگاهش حل شود. شراره دختر تازه وارد خونگرم و چرب زبان بود و از همان ورود با چنر نفر از دانشجویان از جمله من، رابطه دوستی برقرار کرد. فرنوش زیاد از شراره خوشش نمی آمد و سعی داشت مانع دوستی ما شود، در دلم گفتم« عجب دختر حسودی، به خاطر خودش سعی داره شراره رو بد جلوه بده»
یک هفته بعد از بازشدن دانشگاه، عصر برای ثبت نام به باشگاه رفتم که خانم ادیبی پیشنهاد مربیگری بچه های کوچک را داد. بودن با بچه ها مرا به ذوق و شوق آورد و بی چون و چرا قبول کردم.
خانم ادیب- غزال جان نمی خوای با همسرت مشورت کنی. شاید قبول نکنه.
-برای چی با همسرم؟ اون که نمی خواد مربی بشه. من باید موافق باشم که هستم و لزومی به مشورت با اون نیست.
وقتی به سپهر گفتم سرش را تکان داد و گفت: تو هر کاری که خواستی انجام میدی و اصلا به فکر من نیستی. از صبح تا ظهر دانشگاه بعد از این هم که می خوای ساعتی به باشگاه بری بنده هم برگ چغندرم. ما که به پول اون نیازی نداریم چرا قبول کردی؟ من دوست دارم زنم بیشتر اوقات با من باشه نه با دیگران. ببینم مگه تو کم و کسری داری که من نمی دونم؟

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

قسمت 32



کم کم فصل بهار هم تمام شد و تابستان که آغاز امتحانات ترم دوم هم بود از راه رسید. بیشتر وقتها از خانه بیرون نمی رفتمتا سال اول دانشگاه را با موفقیت به پایان برسانم و تعطیلات مجبور به خواندن واحدهای پاس نشده نباشم که خوشبختانه با پشت کار خودم و کمک سپهر توانستم موفق شوم. آخرین روز بعد از پایان جلسه به شرکت پیش سپهر رفتم، تا برای به ارومیه رفتن برایم بلیط تهیه کند، سپهر با دیدنم گفت: خسته نباشی، چه عجب از این طرفا آفتاب از کدوم طرف درآمده.
-می خوام چند روزی به ارومیه برم. آخه پارسال هم نتونستم برم.
-بی معرفت تنهایی می خوای بری، یعنی بدون من بهت خوش می گذره.
-تنهایی هم که نه با ساناز می خوایم بریم. راستی چرا حرفهای خودمو بهم تحویل میدی، می خوای تلافی کنی؟
-نه عزیزم قصد تلافی ندارم فقط زود برگرد چون من زیاد نمی تونم تنها بمونم طاقت دوری تو ندارم.
-سعی می کنم زود برگردم.
سه روز بعد، یعنی روز یکشنبه دوتا خواهر با هم رهسپار ارومیه شدیم. مامان ازاینکه سپهر را تنها می گذارم خیلی سرزنشم کرد ولی من گوش به حرفش ندادم. چون همه باز آنجا جمع شده بودند، کتایون و پسرش چند روزی زودتر از ما به ارومیه رفته بودند. یاشار و زن عمو هم آمده بودند و عمو هم به خاطر سهند مانده بود تا در صورت گرفتن مرخصی سهند که در کرج خدمت می کرد، پیش ما می آمدند. تنها چیزی که در این میان آزارم میداد، زخم زبان سیاوش بود که به هر بهانه ای نیشم میزد. سعی می کردم کمتر با او برخورد کنم.
یک روز صبح با هم دسته جمعی به شکار رفتیم. کتی کیانوش را چون شیر خشک می خورد، پیش عمه گذاشت و همراه ما آمد. موقعی که کنار چشمه کتری را آب می کردم، سیاوش به کنارم آمد و با تفنگ پرنده ای را که در حال پرواز بود نشانه رفت.
وقتی پرنده زخمی روی زمین افتاد، رو به من کرد و گفت: روزی این گلوله رو تو مغز شوهرت خالی می کنم تا برای همیشه از شرش راحت بشم.
از جمله اش چنان برآشفتم که یقه اش را گرفتم و جواب دادم:
مطمئن باش همون کار رو خودم انجام میدم تا آرزوی منو با خودت به گور ببری. احمق کثافت.
و با عصبانیت پیش بقیه برگشتم و کتی گفت: چی شده باز گر گرفتی؟
-نمی دونم چرا این دیوونه دست از سرم برنمی داره و هرچی از دهنش درمی آید نثار سپهر می کنه.
کامیاب- ولش کن، محلش نزار، می بینم از موقعی که اینجا اومدی مرتب به هر بهانه ای اذیتت می کنه. کم کم من هم به این نتیجه رسیدم که عقلشو از دست داده.
-دقیقا.
رفتار سیاوش پاک گیج ام کرده بود ولی نه می توانستم از پدربزرگ و بقیه دل بکنم و نه اینکه نسبت به رفتار او بی خیال باشم و برای همین دور از چشم بزرگترها مرتب بگو و مگو می کردیم و از طرفی چون نزدیک بیست روز بود آنجا بودم، سپهر هم می خواست تا برگردم تهران ولی من خیال برگشتن نداشتم. یعنی احساس دلتنگی نمی کردم و در کنار فامیل جای خالی سپهر را احساس نمی کردم. دو روز مانده به سالگرد ازدواجمان سپهر همراه مامان و عمو و سهند به ارومیه آمدند. شب موقع خواب که تنها شدیم، سپهر گله مندانه گفت: لعنتی به این زودی از دست من خسته شدی که خیال آمدن نداری. الان درست بیست و سه روزه که اینجایی، فکر می کردم دلت برام تنگ میشه و زود برمی گردی. ولی نخیر خیال باطل. تازه می خوای دو هفته دیگه بمونی.
-یعنی من حق ندارم در عرض یک سال که پیش تو بودم، یک ماه هم پیش فامیلهام باشم؟ تو خیلی بی انصافی.
-بی انصافم که بهت اجازه دادم بیایی، اگخ میگفتم چند روز با خوردم بیا و برگرد چی می گفتی!
کلمه اجازه خیلی برایم گران آمد برای همین خیلی عادی جواب دادم: اجازه؟ مگه من بچه ام که بهم اجازه بدی، من آزادم و هروقت خواستم میام و هر وقت خواستم برمی گردم، فهمیدی؟ دیگه هم دوست ندارم این جوری باهام صحبت کنی و دستور بدی.
بهش پشت کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم. با حالتی که توام با خواهش و تمنا بود گفت: نی نی کوچولو بازهم که قهر کردی. من فقط قصد شوخی داشتم اونی که باید اجازه بده تویی نه من. تا هر وقت خواستی بمون عیبی نداره من هم به دلم میگم صبر داشته باشه و طاقت بیاره و این همه بهونه عشق اش رو نیاره.
لحظه ای سکوت کرد. حرفهایش مانند آبی بود بر آتش خشمم. ولی با این حال باز می خواستم ادامه دهد و به قول معروف نازم را بکشد. لحاف رو از روی سرم پایین کشید و گونه ام را بوسید و موهایم را نوازش کرد و ادامه داد: آخه لعنتی به من هم حق بده، بدون تو خونه سوت و کور. شبها خواب ندارم، بدون تو دلم میگیره. تازه ببین تو بی انصافی یا من به جای اینکه این لب تشنه رو لب چشمه ببری و سیراب کنی، تشنه نگه می داری. آخه سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست. پس بیا و لطفی در حق این بینوای عاشق بکن، به خدا ثواب داره، انشاا... اجرت با خداست.
خنده ام گرفت و در حالی که می خندیدم به طرفش برگشتم جواب دادم: آقا امشب سه شنبه است نه شب جمعه. معلومه از اون گداهای تازه کاری.
آه بلندی کشید و گفت: نخیر عزیزم من دو ساله از گداهای کوی عشقم.
عصر روزی که سالگرد ازدواجمان بود سپهر بسته بزرگی به دستم داد و گفت: عزیزم تبریک میگم. ناقابله ببخشید، اینو سفارش دادم یکی از دوستام از ایتالیا فرستاده.
تشکر کردم و بسته رو باز کردم. داخل جعبه، لباس شب خیلی قشنگ از رنگ مشکی قرار داشت. از دیدنش یکه خوردم چون اصلا دوست نداشتم پیراهن تنم کنم. پوشیدن همچین لباسی برایم سخت بود به فکر فرو رفتم که سپهر پرسید: انگار خوشت نیومده آره؟
-نه اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی من پیرهن دوست ندارم و باهاش راحت نیستم.
سپهر- خوب بپوشی عادت می کنی، تو خانمی و از این به بعد باید از این لباسها بپوشی نه شلوار.
-اگخ ناراحت نمی شی باید بگم من ترجیح میدم شلوار بپوشم تا پیرهن.
با دلخوری جواب داد: هر جور راحتی! نمی خوام تو این شب عزیز باز هم باهام قهر کنی.
و بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با خیال آسوده لباسی که سپهر برایم تدارک دیده بود کنار گذاشتم و یک دست از لباسهایی که همراه آورده بوددم پوشیدم. وقتی به سالن رفتم نگاهی بر سر تا پایم کرد وبا لبخندی که بر لب داشت گفت: الحق که یک دنده و لجبازی.
-ازم دلخوری؟
-نه به قول مامان نسرین هر که طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد.
پریدم و صورتش رابوسیدم و دوباره تشکر کردم و جشن بدون هیچ ناراحتی به پایان رسید.
سپهر بعد از پنج روز با بابا و مامان به تهران بازگشت و من ماندم و قرار شد وقتی سهند به تهران برمی گردد من هم با او برگردم. چه روزهایی بود سوار بر اسب خیال، کودکانه در کوچه باغها می گشتم و صفا می کردم.
اوایل شهریور ماه که تازه به تهران برگشته بودم بهناز پسری به دنیا آورد. هر روز به دیدن بهناز و پسر تپل اش می رفتم. رنگ چشم و فرم صورتش شبیه فرید بود. بهناز و فرید، هر دو خیلی خوشحال بودند. فرید مثل پروانه دور سر بهناز می چرخید. تا یک هفته به شرکت نمی رفت. سپهر هم به شوخی می گفت: فرید قدم نو رسیده مبارک، حالا بچه ات چیه پسر یا دختر؟
فرید- مسخره ام کن نوبت خودت که برسه می دونم چیکار کنم. چون به جای یک هفته مطمئنم یک ماه تو خونه لنگر می اندازی. و به جای غزال تو استراحت می کنی.
سپهر خنده دل نشینی سر داد و گفت: یکسال مرخصی بدون حقوق باید بگیرم چون به جای استراحت باید بچه داری کنم چون غزال دانشگاه داره.
-لوس! اصلا کی بچه می خواد.
سها با ذوق و شوق آرام گفت: غزال دوست نداری زن دایی بشی، من که خیلی دوست عمه بشم. زود باش.
-نه فعلا ترجیح می دم زن دایی بشم چون بچه داری خیلی سخته.
روز هفتم جشن کوچکی برای نوزاد گرفتند و پدر فرید اسمش را مهرداد گذاشت. شب وقتی به خانه برمی گشتیم به سپهر گفتم:
-سپهر تو پسر دوست داری یا دختر.
لحظه ای مکث کرد و جواب داد: پسر، بچه ما حتما باید پسر باشه.
-یعنی اگه دختر باشه دوستش نداری؟
-فکر نکنم. چون من از دختر بدم میاد. پس حتما برام پسر به دنیا بیار.
-اومدیم و خدا هیچ وقت به ما پسر نداد اونوقت چی، حتما یه زن دیگه میگیری؟
لبخند زنان جواب داد: حتما چون اونوقت نسلم منقرض نمی شه. اگه نمی خوای هوو نداشته باشی به فکر چاره باش.
خیلی ناراحت شدم و به تندی گفتم: خیلی مغروری! پسر یا دختر بودن دست خداست نه من و تو، پس حضرت آقا، من هیچ وقت بچه نمی خوام. تا خیال هردومون آسوده باشه.
موذیانه خندید و گفت: پس اونوقت من یواشکی یه زن دیگه می گیرم تا تو هم به دردسر نیافتی.
تا موقعی که بخوابم سخت غضبناک و عصبانی بودمو با اعصاب خورد شده به خواب رفتم. تا چند روزی با سپهر سرسنگین بودم و هر کاری می کرد دلم را بدست بیاورد بی اعتنایی می کردم.
با آغاز فصل پاییز سر من هم به درس و دانشگاه گرم شد و کم کم همه چیز از یادم رفت. یکی از دانشجوها که اهل اصفهان بود با دختر تهرانی جایش را عوض کرده بود تا مشکل خوابگاهش حل شود. شراره دختر تازه وارد خونگرم و چرب زبان بود و از همان ورود با چنر نفر از دانشجویان از جمله من، رابطه دوستی برقرار کرد. فرنوش زیاد از شراره خوشش نمی آمد و سعی داشت مانع دوستی ما شود، در دلم گفتم« عجب دختر حسودی، به خاطر خودش سعی داره شراره رو بد جلوه بده»
یک هفته بعد از بازشدن دانشگاه، عصر برای ثبت نام به باشگاه رفتم که خانم ادیبی پیشنهاد مربیگری بچه های کوچک را داد. بودن با بچه ها مرا به ذوق و شوق آورد و بی چون و چرا قبول کردم.
خانم ادیب- غزال جان نمی خوای با همسرت مشورت کنی. شاید قبول نکنه.
-برای چی با همسرم؟ اون که نمی خواد مربی بشه. من باید موافق باشم که هستم و لزومی به مشورت با اون نیست.
وقتی به سپهر گفتم سرش را تکان داد و گفت: تو هر کاری که خواستی انجام میدی و اصلا به فکر من نیستی. از صبح تا ظهر دانشگاه بعد از این هم که می خوای ساعتی به باشگاه بری بنده هم برگ چغندرم. ما که به پول اون نیازی نداریم چرا قبول کردی؟ من دوست دارم زنم بیشتر اوقات با من باشه نه با دیگران. ببینم مگه تو کم و کسری داری که من نمی دونم؟


منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حرفش را قطع کردم و گفتم: سپهر تو چقدر ایراد می گیری. من کی گفتم به پول احتیاج دارم فقط برای سرگرمی قبول کردم.
سپهر- خوب اگه سرگرمی می خوای بچه خودمون بیشتر سرگرمت می کنه طوری که وقت سر خاروندن نداشته باشی.
با اخم جواب دادم: من تا درسم تموم نشه بچه دار نمی شم چون اونوقت باید قید درس خوندن و دانشگاه رو بزنم.
سپهر- باشه هرکاری می خوای بکن، فقط خواهشا هر وقت خسته شدی بدون رودربایستی ادامه نده و بذار کنار.
هفته ای سه روز، هر بار چهار ساعت به باشگاه می رفتم و شب خسته و کوفته ساعت نه و نیم، ده به خانه برمیگشتم. ولی جلوی سپهر طوری وانمود می کردم که خیلی خسته نیستم. چند ماهی از مربی شدنم می گذشت که پنج شنبه چون کلاس نداشتم از صبح به خانه مامان رفتم. وقتی مامان در رو باز کرد، گفت: سلام، چه خوب کردی اومدی می خواستم بهت زنگ بزنم بگم بیایی اینجا. چون امشب خونواده شوهرت و عموت قراره بیان اینجا.
-پس به موقع اومدم.
-آره به موقع، چون خیلی کار دارم و باید کمکم کنی.
بعد از درآوردن مانتو به آشپزخانه پیش مامان رفتم، گوشت رو گذاشت جلوم و گفت: تو اینارو خرد کن تامن به کارهای دیگه برسم.
-من؟ من بلد نیستم این کارها رو سپهر تو خونه انجام می ده.
انگار مامان به یاد مطلبی افتاد چون سگرمه هاش تو هم رفت و گفت:
بله باید هم بلد نباشی چون یه نوکر بی جیره و مواجب داری که بی چک و چونه کارهاتو انجام میده. به خدا هر کی دیگه جای سپهر بود تا الان بیرونت کرده بود.
-خوب چیکار کنم؟ شما خیلی اصرار داشتید که به دانشگاه برم. درس و خونه داری با هم جور درنمی آد.
مامان با عصبانیت جواب داد: پس چطور مربی بودن با درسات جور درمی آید؟! تو اصلا می دونی شوهرت کجا میره، کی میره، چیکار میکنه. به خدا اگه پسر پیغمبر هم بود تا الان یه زن دیگه گرفته بود. طفلکی دیشب به خاطر سرکار علیه لب به شام نزد چون نمی خواست بدون غزال خانم غذا بخوره. دلش برات می سوخت که تنها باشی نمی تونی شام کوفت کنی. هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد. تو خجالت نمی کشی به جای اینکه به فکر خونه زندگیت باشی، به فکر سرگرمی های خودتی. والله ما هم این مراحل رو پشت سر گذاشتیم. هم کار خونه انجام میدادم هم کار بیرون و هم بچه داری.
-پس دیشب آقا برای چغلی اومده بود، آره؟ می خواست خود شیرینی کنه.
مامان سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: حیف! واقعا حیف تو لیاقت سپهر رو نداری. اون بیچاره یه کلمه هم از تو بد نگفت. من خیلی پافشاری کردم اخر گفت، مدتیه مربی شدی و شب دیروقت میای خونه. تو باید زن سیاوش می شدی که جوابتو با سیلی می داد. حالا اگه چایی ریختن بلدی بلند شو دوتا چایی بریز که گلوم از دست کارهای تو خشک شد.
-برای اینکه از وقتی رسیدم همه اش منو سرزنش کردین.
با ملایمت جواب داد: چون خوشبختی بچه هامو می خوام. اگه این کارهاتو بیش از این ادامه بدی مطمئن باش چند صباح دیگه اونهم خسته میشه و اونوقت دودش به چشم خودت میره.
نزدیک ظهر چون کمرم درد گرفته بود رفتم تا استراحت کنم تازه دراز کشیده بودم که در زده شد. لحظه ای بعد صدای سپهر را شنیدم که می گفت: سلام بر مادر زن خوبم، خسته نباشی.
-سلام پسرم، ممنون تو هم خسته نباشی. چی شده امروز زود اومدی؟
- چون می دونستم دست تنهایین اومدم تا اگه کاری داشته باشین در خدمت گذاری حاضر باشم.
قبل از اینکه مامان جوابی بدهد در آستانه در ظاهر شدم، دیدم گل و شیرینی هم برای مامان خریده است سلام کردم که با دیدنم گفت: سلام به روی ماهت. من فکر می کردم تو الان خوابیدی برای همین بهت تلفن نکردم تا استراحت کنی.
مامان نیشخندی زد و گفت: طفلکی بچه ام از بس گرفتار خونه و زندگی شده همیشه خسته است و باید استراحت کنه.
سپهر به کنارم آمد و دست در کمرم انداخت و گفت: مثل اینکه حال نداری چون رنگت پریده می خوای بریم دکتر شاید سرما خورده باشی.
آهسته جواب دادم: نه کمرم درد می کنه.
مامان- اینقدر لوسش نکن سپهرجان، فردا بلای جونت میشه.
سپهر لبخندی زد وگفت: شیرین جون، رحمت جونم، عمرم، عشقم.
مامان- به به! اینا رو میگی ناز می کنه و طاقچه بالا میذاره و تن به کار نمی ده.
با هم به آشپزخانه رفتیم و خواستم برایش چایی بریزم که مانع شد و گفت: تو بشین من خودم میریزم.
-مامان بفرما وقتی خودش نمی ذاره من چیکار کنم؟
مامان- در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته، دو سه بار مانع اش بشی عادت می کنه که زن در شرایطی که باشه باید وظیفه شناس باشه.
سپس رو به سپهر گفت: سپهر جان تو هم اینقدر بد عادتش نکن فردا که بچه دار بشین برای تر دوتون مشکل ایجاد میشه. تو که نمی تونی هر روز دست از کار بکشی و تو خونه بشینی و بچه داری کنی و همچنین کارهای دیگه رو. این هم که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست.
با ترشرویی گفتم: مامان جان اگه از فردا علاوه بر کارهای خونه خودمون، کار همسایه ها رو هم انجام بدم راضی میشین.
هر دو به خنده افتادند و مامان گفت: نه عزیزم، تو کارهای خونه خودتو انجام بده مال همسایه ها پیشکش.
عصر عمو محمود چون سهند ظهر به خونه می آمد زودتر آمدند در کمال ناباوری دیدم سیاوش هم همراه آنهاست با خودم گفتم « برای چی اومده؟ نکنه می خواد بلایی سر سپهر بیاره؟»
چون آدم کینه توزی بود. سهند خیلی گرفته و پکر به نظر می رسید. کنارش نشستم و دست در گردنش انداختم و آهسته پرسیدم: سیا برای چی اومده اونهم تنهایی؟
-تو یه موسسه کامپیوتری قراره کار کنه و برای قرارداد اومده.
در دل خدا را شکر کردم که برای کار اومده هرچند که از ته دل راضی نبودم و در درونم نگرانی موج می زد.
-حالا تو چرا گرفته ای؟ مشکلی پیش اومده که کشتی هات غرق شده.
آه بلندی کشید و گفت: دست رو دلم نزار که خونه.
-پاشو بریم تو اتاق تا بدونم کی دلتو خون کرده.
تا به اتاق قدم گذاشتیمو تنها شدیم گفت: غزال شیدا نامزد کرده.
چنان از این خبر جا خوردم که مات ومبهوت بهش نگاه کردم که دوباره گفت: چیه باور نمی کنی؟
-اصلا باور کردنی نیست، حتما شوخی می کنی! آخه چطور چنین چیزی ممکنه.


منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با بغض جواب داد: چرا ممکنه، مدتیه که می دیدم رفتارش عوض شده و سرد و خشک باهام حرف می زنه، با خودم گفتم شاید مشکل اش خانوادگیه، برای همین دم نمی زدم. امروز که رسیدم بهش زنگ زدم تا به دیدنش برم. خیلی جدی و راحت جواب داد دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم، چون چند روزه که با مرد دیگه ای نامزد کردم اگه هم باور نمی کنی نیم ساعت دیگه جوی خونمون باش تا باور کنی.
حرفش را قطع کردم و پرسیدم: آخه برای چی، اون ککه خیلی تو رو دوست داشت. الان سه ساله که با تو حرف می زنه.
سهند- میگه ما به درد هم نمی خوریم. از اول هم اشتباه کردم در واقع بچه بودم و نمی دونستم معنی دوست داشتن چیه. با گذشت زمان فهمیدم ما اصلا تفاهم نداریم. طرز فکرمون، عقیده هامون،....وقتی کوشی را گذاشتم با عجله خودمو اونجا رسوندم و گوشه ای پنهون شدم، چند دقیقه بعد با یه مرد تقریبا چهل ساله بیرون اومد.
وقتی به اینجا رسید اشک از چشمانش جاری شد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. من هم به شدت متاثر شدم. عادت بدی که داشتم نمی توانستم وقتی ناراحتم گریه کنم. فقط مثل آهن گداخته می شدم. سرم را بین دستانم گرفتم و با خودم گفتم « خدایا همیشه پسرا ادا و اصول درمیارن این دفعه هم این دختره، طفلکی سهند، چه عذابی می کشید، دل شکسته و غمگین. خدایا به عظمتت شکر»
در این لحظه ضربه ای به در زده شد، سهند فورا اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و به کنار پنجره رفت و من جواب دادم: بله.
ساناز در باز کرد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، عمو سعید اینا چند دقیقه ای اومدن و از شما خبری نیست.
-ببخشید، حواسمون نبود الان میاییم، راستش اصلا صدای زنگ رو نشنیدیم.
ساناز- صحبت هاتون اونقدر داغ بود که از خود بیخود شدین؟
-برو نیم .جبی ادای بزرگتر هارو در نیار.
ساناز- چشم مادربزرگ، حالا بلند شو بیا که فک و فامیلات اومدن.
-ای به چشم.
سهند در اتاق ماند و من به دنبال ساناز پیش مهمانها رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: معذرت می خوام که متوجه اومدنتون نشدم.
سهیل- عیب نداره این رسمه، نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
لبخندی زدم و پرسیدم: آقا سهیل ببخشید متوجه منظورتون نشدم، کی تازه اومده که تو کهنه شدی؟
سهیل- سپهر، از وقتی که زن داداشم شدی دیگه ما رو تحویل نمی گیری.
-لوس، اصلا اینطور هم نیست. فقط مشغله ام زیاد شده، ولی برای اینکه بهت ثابت کنم از یاد نبرده مت فردا با هم به اسکی میریم، چطوره؟
سهیل- عالیه بهتر از این نمی شه.
من و سهیل گرم صحبت بودیم که سهند با چشمهای سرخ و متورم به پذیرایی آمد. سپهر نگاهی به سهند انداخت، سپس به اشاره از من پرسید که چی شده. من هم اشاره کردم که ساکت باشد.
زن عمو با نگرانی پرسید:سهند چی شده؟ چرا چشمات قرمز شده.
سهند- چیزی نیست فقط یه کم سرم درد می کنه به گمونم سرما خوردم.
-پس قرص سرما خوردگی بخور که فردا می خوایم بریم اسکی.
سهند- من حوصله ندارم خودتون برین.
سهیل- به جان سهند بدون تو مزه نداره می خوایم همه دور هم جمع شیم. پس لطفا بهونه نیار.
-راستی سها، شما هم می آیین، جایی که دعوت ندارین.
سها لبخندی زد و جوابی نداد و خاله یه جای او گفت: شیرین جون داشت یادم میرفت بعدا گله نکنی که چرا به من خبر ندادی! من دارم مادربزرگ میشم، تو نمی خوای مادربزرگ بشی؟
مامان- مبارک باشه، بهتون تبریک میگم و در ضمن اونو باید به عروست بگی و گرنه من از خدامه که زودتر صاحب نوه بشم، چون نوه مغز بادومه و خیلی هم شیرینه.
همه به سها تبریک گفتند و او از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. خاله در جواب مامان به من گفت: غزال جون، کم کم شما هم باید به فکر باشین، نگران درسات هم نباش من و حاج خانم خودم نگهش می دارم که راحتتر به درسات برسی.
سهند- خوش بحال سپهر و سهیل که زود دایی شدن، این خواهر ما اونقدر تنبله که همیشه از قافله عقب میمونه. بابا زودتر بجنب که داره به اینا حسودیم میشه.
-فعلا من پوست بادومم و مامان می خواد دورم بریزه چون یکی بهتر از من پیدا کرده.
سپهر آهسته در گوشم گفت: نترس من پوست بادومو بیشتر دوست دارم تا مغز بادوم.
آهسته جواب دادم: مشخصه از پسر خواستنت.
مامان- خجالت بکش من کی گفتم تو رو دوست ندارم؟ فقط دو کلمه نصیحتت کردم که بهت برخورد تو که حسودی شوهرت رو می کنی وای بحال بچه ات که بیشتر از تو مورد توجه و محبت قرار می گیره حتما دق می کنی.
یاشار- غزال نکنه از وجود رقیبا می ترسی؟
کلمه رقیب دلشوره عجیبی به جانم انداخت به یاد گفته های سپهر افتادم. اگر دختری به دنیا می آوردم چه میشدحتما سپهر زن دیگری می گرفت و کارمان به جدایی می کشید. وای خدا چقدر وحشتناک بود. با همین افکارم تا آخر شب گیح و منگ بودم و سر از حرفهای دیگران در نمی آوردم. شب وقتی به خانه خودمان رفتیم سپهر در مورد سهند پرسید که برایش توضیح دادم. او هم مثل من باورش نمی شد که شیدا همچین کاری کرده باشد. چون طول این مدت شیدا چندبار همراه سهند به خانه ما آمده بود و سپهر دیده بود که چطور عاشقانه سهند را دوست دارد. بعد از گذشت دقایقی با خنده پرسید: خانم حسود تو چرا هر وقت اسم بچه وسط میاد رنگ به رنگ میشی و قیافه ات تغییر می کنه؟
-برای اینکه تو باعث شدی از بچه وحشت کنم همه اش ورد زبونت شده پسر، پسر، پسر.
-نمی تونم که به دروغ بگم از دختر خوشم میاد. هرکسی برای خودش عقیده ای داره.
قسمت 33


-اگه اومدیم بچه ما دختر بود چیکار می کنی؟
-هیچی میدیم مامان برامون بزرگ می کنه و تو دومی رو میاری، هرچند که من مطمئن ام بچه ما پسر میشه.
برای اینکه در این مقوله صحبت نکنیم گفتم: آقای خودخواه غیبگو تا دعوامون نشده پاشو بریم بخوابیم، چون هم می ترسم جنگ و خونریزی به پا شه و هم اینکه صبح باید زود بیدار شیم.
-چشم بانوی من! هر چی شما دستور بدین و حالا تا قهر نکردی پاشو بریم.
صبح به غیر از سها و افشین و سیاوش، بقیه به شمشک رفتیم. از اینکه سیاوش همراهمان نیامد خوشحال شدم، چون تحمل نگاهها و نیش زبانهایش را نداشتم. هر چند جلوی همه سعی می کرد عادی رفتار کند ولی باز هم گاهی اوقات به سیم آخر می زد چون تحمل اینکه کنار شوهرم باشم را نداشت.
روز جمعه، روز خوبی بود، مخصوصا برای سهند! چون من و سپهر نمی گذاشتیم تنها بماند و فکر کند. ظهر بعد از نهار برگشتیم تا سهند به پادگان برسد.
صبح روز بعد، روز شنبه وقتی استاد از کلاس بیرون رفت یکی از دانشجویان بنام رامین اویسی که ترم قبل به خاطر تصادف وحشتناکی که کرده بود مدت زیادی در بیمارستان بستری شده بود و نتوانسته بود سر کلاس حاضر شود و یک ترم از بچه های سال سوم عقب مانده بود، پیشم آمد و گفت: ببخشید خانم سراج می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.
-خواهش می کنم درخدمتم.
به پیشنهاد آقای اویسی به محوطه دانشگاه رفتیم. روی نیمکتی نشستیم و گفتم: من در خدمتم، هر امری دارید بفرمایید.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت: اگه اجازه بفرمایید می خواستم با خانواده خدمت برسم.
اولش حسابی جا خوردم سپس خنده کنان گفتم: آقای اویسی شرمنده من بیشتر از یک ساله که ازدواج کردم.
یکدفعه مثل برق گرفته ها خشکش زد و گفت: حتما قصد شوخی دارید، چون من حلقه ای دست شما نمی بینم.
-برای اینکه من چپ دستم و موقع نوشتم و کار کردن، اذیتم میکنه. برای همین زمانی که به دانشگاه میام حلقه به دست نمی کنم ولی متعجبم از اینکه چطور از ظاهرم متوجه این امر نشدید.
-متاسفانه الان بیشتر دختر خانمها به محض قبول شدن در دانشگاه، فورا سر و صورتشونو تغییر میدن.
بلند شدم و گفتم: پس با اجازتون من میرم کلاس چونن تو این محیط زود شایعه سازی میشه و اونوقت باید با حراست درگیر بشیم.
بعد از اتمام کلاس وقتی به خانه می رفتم ماشین رامین را دیدم که تعقیبم می کند، احساس کردم حرفم را باور نکرده، تصمیم گرفتم به جای خانه به شرکت برم.
منشی شرکت بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم زمانی باید چند دقیقه ای منتظر بمونید چون آقای مهندس در جلسه هستند.
-خیلی طول می کشه؟
-نه فکر نکنم.
نیم ساعت بعد فرید زودتر از همه بیرون آمد و با دیدنم گفت: به به خانم مهندس. این روزا کم پیدا شدینو سراغی از ما نمی گیرین. اگه از روی خساسته لطف کنید شما تشریف بیارید تا ما، در خدمتتون باشیم.
خنده کنان جواب دادم: چیکارکنم جناب مهندس سعادتی، آخه می ترسم شوهرم ورشکست شه.
به سر و صدای ما سپهر و عمو سعید هم بیرون آمدند بعد از سلام و احوالپرسی با عمو سعید با سپهر به اتاقش رفتیم.
سپهر- غزال خانم چه عجب یادی از ما کردین! نکنه هوس مسافرت به سرت زده.
-نخیر هوس دیدن شوهرمو کردم، حالا اگه ناراحتی برم.
دستانش را دور گردنم اندخت و صورتم را بوسید و گفت: فدات بشم مجنون هیچوقت از دیدن لیلی اش سیر نمی شد.
-چون که اونا هیچ وقت با هم نبودن، در واقع دور از هم بودن و در فراق به سر می بردن.
-چه فرقی داره؟ لیلی من هم، منو از دیدن خودش محروم کرده و در طول روز بیش از دو، سه ساعت نمی تونم ببینمش، راستی نهار خوردی؟
-نه آقای مجنون.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بیا بریم ساعت 3:30، شاید ته دیگی، چیزی برات پیدا کردم.
تو خیابان نگاهی به دورو برم کردم و رامین را چند قدم دورتر داخل ماشین دیدم. بعد از سوار شدن سپهر پرسید: راستش رو بگو برای چی اومده بودی؟ انگار از چیزی نگرانی، چشات که داد می زنه یه اتفاقی افتاده و پریشونی.
-نخیر انگار نمی شه چیزی رو از تو پنهون کرد.
-بله اونکه مسلمه.
آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفهایم گفت: از فردا چند روزی خودم می برمت تا هر کس خیالاتی در سرش داره بیرون کنه، چون میترسم تو رو از چنگم بیرون بیارن.

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با دلخوری جواب دادم یعنی به من اعتماد نداری که اینطوری میگی، پس از فردا پامو بیرون نمی ذارم.
گونه ام را نیشگون گرفت و جواب داد: عزیز دلم اگه بهت اعتماد نداشتم که از اول نمی ذاشتم تنهایی به ارومیه بری، چون می دونم با این حرفا از کوره در میری، بهت میگم.
-پس خیلی بی مزه تشریف داری.
سپهر تا چند روز مرا به دانشگاه می برد. اغلب در این مدت رامین را در گوشه ای منتظر می دیدم. تا اینکه بعد از دو هفته رامین صدایم کرد و گفت: خانم سراج من از شما معذرت می خوام که باعث ایجاد مزاحمت برای شما و همسرتون شدم. راستش اونروز فکر کردم برای از سر باز کردن من گفتید ازدواج کردم.
-خواهش می کنم، برای هرکسی ممکنه این سوتفاهم پیش بیاد.
-راستی همسرتون هم مهندس راه و ساختمان هستند، درسته؟ آقای سعید زمانی.
لبخندی زدم و جواب دادم: نه اطلاعاتتون کمی نادرسته، ایشون پدر شوهرم هستند. اسم شوهرم سپهره و ایشون هم مهندس ساختمان هستند.
-خیلی جالبه، پدر و پسر و عروس هر سه مهندس ساختمان هستند، پس یه گروه خانوادگی تشکیل دادین.
-البته بعد از دو سال یه همچین چیزی میشه.
-به هر جهت من باز هم از شما معذرت می خوام.
-خواهش میکنم اینقدر خودتونو عذاب ندید.
روزها مثل باد از پی هم می گذشتند و کم کم عید هم از راه میرسید و همه در حال تدارکات عید بودند. بابا و مامان و ساناز برای رفتن به فرانسه، پیش دایی شهرام آماده میشدند. چون دایی نمی توانست به ایران بیاید مامان همیشه به دیدنش می رفت. خاله به خاطر سها مجبور بود تهران بماند. فرید و بهنازو پسرشان با برادر فرید وخانواده اش به ایتالیا می رفتند. عمو محمود همراه عمو بهنام و بهرام به همراه خانواده اش به شمال می رفتند. پدرام اینها هم به امریکا نزد خواهرش می رفتند. تنها این وسط تکلیف ما مشخص نبود. من دلم می خواست همراه بابا اینها به دیدن دایی شهرام برم چون از وقتی پا به دبیرستان گذاشته بودم ندیده بودمش و سپهر هم دلش می خواست به زادگاهش برود. هرچند که تصمیم را به عهده من گذاشته بود و وانمود می کرد هیچ فرقی برایش نمی کند. بعد از چند روز فکر کردن و وسوسه های بهناز که دائم می گفت: بیا با هم بریم اینطوری خیلی خوش می گذره.... راضی شدم به ایتالیا بریم. سپهر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و با عجله مقدمات سفرمان را انجام می داد که مبادا من پشیمان شوم.
روز قبل از سال تحویل از همه خداحافظی کرده و به فرودگاه رفتیم. داخل هواپیما من گرم صحبت با بهناز بودم و سپهر هم با مهرداد که هفت ماهه شده و شیرین کاری می کرد مشغول بود.برعکس سپهر علاقه ای به بچه نداشتم شاید هم از روی حسادت بود که طرف بچه های ک.چک نمی رفتم.
در رم وقتی از هواپیما پیاده شدیم برادر فرید به استقبالمان آمد. هر چقدر اصرار کردند که همراه آنها به خانه برویم سپهر قبول نکرد و چون خانه خودش را فروخته بود به هتل رفتیم. هتل بسیار بزرگ و شیک بود. یکدفعه به یاد خاله اش افتادم و با شیطنت گفتم: حیف کاش خونه خاله ات اینا می رفتیم.
سپهر متحیرانه نگاهم کرد و گفت: خیلی خوشم میاد ازشون که حالا به خونشون هم برم.
-چرا؟ قبل از ازدواج خیلی هم دوستشون داشتی و همیشه با مهرداد و مهسا می گشتی. چطور شد حالا ازشون بدت میاد.
-وقتی آدم ازدواج می کنه باید دور همه چیز و همه کس رو خط بکشه.
-همه کس یا فقط بعضی هارو؟!
با صدای نسبتا بلندی گفت: غزال خواهش می کنم بس کن. نمی خوام اولین روز ورودمون رو با جر و بحث و دعوا شروع کنیم.
چون حرف منطق، جواب نداشت ادامه ندادم و روی تخت دراز کشیدم.
بعد از ساعتی استراحت طبق قرارمان با فرید به خیابانی که مغازه ها و فروشگاههای شیکی داشت رفتیم و سه ساعت آنجا بودیم چون هوا سرد بود، مهرداد بی تابی می کرد، مجبور شدیم برگردیم. برای شام به خانه برادر فرید آقای سعادتی رفتیم. آنها دو دختر بزرگ داشتند که یکی ازدواج کرده بود و دیگری به کالج می رفت.
تحویل سال نزدیک 5/1 نصفه شب بود. بعد از تحویل سال اندکی نشستیم، سپس برای خواب دوباره به هتل برگشتیم. از صبح روز بعد هر روز با هم به جاهای دیدنی و برای خرید به فروشگاههای بزرگ می رفتیم. اغلب برای خرید لباس برای خودم با سپهر جرو بحث داشتیم . یکی به دو می کردیم، چون سپهر دلش می خواست من مثل بقیه زنها، دامن و پیراهن بپوشم و این برخلاف میل من بود. و در آخر این سپهر بود که کوتاه آمد.
در پنجمین روز از مسافرت، سپهر از فرید خواست تا به دیدن دوستانشان بروند. چون من و بهناز نرفتیم. من در هتل تنها ماندم و هر چه فرید اصرار کرد که به خونه برادرش بروم قبول نکردم و به بهانه استراحت در هتل ماندم، چون نمی خواستم مزاحم آنها بشوم. سپهر بعد از فرید به همراه فرید بیرون رفت و من هم برای استراحت به اتاقمان رفتم و روی تخت دراز کشیدم و تلویزیون نگاه می کردم که کم کم خوابم گرفت. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در از جا پریدم. سپهر پشت در بود وقتی در را باز کردم گفت: دختر چقدر خوابت سنگینه! نیم ساعته در می زنم.
خندیدم و گفتم: باید درو می شکوندی تا مجبور نشی نیم ساعت در بزنی.
-باور کن کم کم نگران می شدم که نکنه اتفاقی برات افتاده، هر چند می دونم باید توپ در کنن تا از خواب بیدار بشی.
-خوب بگذریم بگو ببینم خوش گذشت؟
-تنها خوشیش این بود که دوستامو دیدم.
-دوست دختراتو هم دیدی؟!
جلو آمد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دوست دختر من، زن عزیزمه.
از دهنش بوی تند مشروب می آمد. با اخم جواب دادم: از مشروب خوردنت معلومه که چقدر عزیزم.
حلقه دستانش را تنگتر کرد و گفت: معذرت می خوام خانمم مجبور شدم چون به اونا نمی تونستم که بگم زنم دوست نداره.
با تندی عقبش زدم و گفتم:
از کارات پیداست که چقدر برات عزیزم، از این حرکات حالم بهم میخورده!
ابروهایش را درهم کشید و گفت: تو همش دوست داری من مطابق میل تو رفتار کنم ولی هرچیزی که من دوست داشته باشمو دلم بخواد به درک و باید کوتاه بیام. چرا چون خانم بهش برمی خوره و ناراحت میشه.
-مثلا؟
- مثلا اینکه من دوست دارم زنم مثل زنای دیگه حداقل توی خونه مطابق میل من لباس بپوشه دامن یا پیرهن تنش کنه! آرایش کنه، موهاشو رنگ کنه، فهمیدی؟ هر وقت هم میام حرفی بزنم یا قهر می کنی یا چنان جواب میدی که آدم پشیمون میشه.
با فریاد گفتم: من دوست ندارم مثل بقیه به قول تو با رنگ و روغن خودمو آرایش کنم من ساده گشتن رو بیشتر می پسندم.
اون هم مثل من با فریاد جواب داد: چون من دوست دارم تو باید این کارو بکنی تا به امروز هم زیادی ساده گشتی. از این به بعد باید به خودت رنگ و روغن بمالی، چون من می خوام.
بیچاره از بس خورده بود نمی توانست رو پا بند شود و برای همین روی تخت ولو شد، چون دیدم مست هست و اینجوری حرف می زند دیگر ادامه ندادم. هوا کاملا تاریک شده بود که از خواب بیدار شد. من هم دوش گرفته و حاضر و آماده نشسته بودم و کمی هم زیادتر از معمول آرایش کرده بودم. وقتی چشمش به صورتم افتاد سوتی زد و گفت:
به به، امروز آفتاب از کدوم طرف دراومده.
برای اینکه بفهمم در غالم بیداری اون حرفها رو زده یا نه، کمی اخم کردم و گفتم: یعنی تو نمی دونی؟
از روی تخت بلند شد و آمد جلوی پام زانو زد و صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: چی رو نمی دونم، مگه اتفتقی افتاده آهوی قشنگم؟
از اینکه آگاهانه این حرفها رو به زبان نیاورده بود، حرفی نزده و لبخنی به لب آورده وگفتم: چه اتفتقی باید افتاده باشه فقط خواستم کمی سربه سرت بزارم.
صورتم را بوسید و گفت: همیشه به خودت برس، دل آدم وا میشه. هرچند در خوشگلی و زیبایی تو حرفی نیست ولی با این حال یه خورده که آرایش می کنی زیباتر میشی. امروز وقتی عکستو به دوستام نشون دادم ماتشون برده بودو می گفتند، دختر به این خوشگلی رو از کجا پیدا کردی. منم ژستی گرفتم و با فخر و تکبر جواب دادم: از تو جنگل شکارش کردم. یکی از دوستای ایرانیم می گفت واقعا خودش هم مثل اسمش غزاله.
دستش را روی قلبش گذاشت و ادامه داد: بهش گفتم حمید خان اگه غزال نبود که به درد مجنون دچار نمی شدم که دنبالش راه بیافتم.

منبع : www. forum..98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 34
-آقا سپهر ساعت هشت شبه، نمی خوای بریم شام بخوریم.
-ببخشید خانم الان زود یه دوش می گیرم و میام.
بعد از آماده شدن سپهر، برای شام به بیرون از هتل رفتیم و بعد هم برای قدم زدن به پارک رفتیم. چون در این مدت منتظر بودم تا سپهر حرفی از رفتن به خونه خالش بزنه ولی چیزی نمی گفت، برای همین از روی کنجکاوی پرسیدم: سپهر نمی خوای برای عید دیدنی به خونه خاله ات بری؟
-نه حوصله اخم و تخم اونا رو ندارم.
-آخه چرا؟ دلیلش چیه.
-اگه بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو، هرچند می دونم هر چی می خوای بگی مربوط به مهساست.
-حدست درسته، چون خاله همیشه فکر می کرد من با مهسا ازدواج می کنم ولی من نمی تونستم با دختری ازدواج کنم که هر روز بغل پسری خوابیده باشه.
آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: مگه همچین چیزی امکان داره؟
خنده ای کرد و جواب داد: بله، اینجا ایران نیست که پدر، مادرا زیاد متعصب باشن. کممتر دختری پیدا میشه که دست نخورده باشه اونهم بین ایرونیا.
روز بعد به فروشگاهی که وسایل و لوازم نوزادی داشت رفتیم تا برای بچه سها خرید کنیم. بعد از خرید و نهار به خواسته سپهر به منزل سابقشان رفتیم. نزدیکی اونجا پارک بزرگی وجود داشت با هم به آنجا رفتیم و با بهناز مشغول قدم زدن شدیم که صدای گریه مهرداد بلند شد. بغلش کردم تا بهناز شیرش را آماده کنه. در این حین دو تا دختر رد شدند، یکدفعه فریاد کشیدند و دویدند، به صدای آننها برگشتیم، که دیدم یکی از آنها، سپهر را بغل کرده و صورتش را چند بار بوسید. نفسم بند آمد، مهرداد را به بهناز دادم و گفتم: برای همین آقا دلش می خواست اینجا بیاییم.
بهناز- زود قضاوت نکن، اون از کجا می دونست اینا، اینجا میان.
-لازم نکرده تو طرفداریشو بکنی، دعوت کرده تا حرص منو دربیاره، و گرنه اینا علم و غیب داشتن که آقا این ساعت روز تشریف فرما میشن.
-خوب لابد تصادفی همدیگرو دیدن.
لحظه ای بعد در حالی که در حال انفجار بودم، فرید و سپهر پیش ما برگشتند، سر سپهر پایین بود و فرید گفت: اگه کارتون تموم شده بریم.
با طعنه گفتم: قرار مدار شما هم تموم شد یا نه؟
و با عصبانیت به سمت ماشین راه افتادم و بقیه هم پشت سر من، جلوی هتل از فرید و بهناز خداحافظی کردیم و به داخل رفتیم، دقایقی در سکوت گذشت سپس سپهر گفت:
از من دلخوری؟
-نه چرا دلخور باشم، احوالپرسی با دوستان قدیمی، ناراحتی نداره خیلی هم خوشحالم. چون یه روز تا خرخره زهرمار کوفت می کنی و میای هرچی از دهنت درمیاد نثارم میکنی و روز بعد با معشوقه هات قرار می ذاری.
فریاد زد و گفت: من احمق که اگه می خواستم این کارو بکنم دور از چشم تو این کارو می کردم.
-خیلی زرنگی، اونقدرام هالو نیستم حضرت آقا، عمدا این کارو انجام دادی که حرص منو دربیاری یعنی اینکه زنهای بزک کرده رو بیشتر می پسندی.
سپس فریاد کشان ادامه دادم: راه بازه و جاده دراز! کسی جلوتو نگرفته اگه پشیمونی می تونی اینجا بمونی من خودم تنهایی برمی گردم.
این حرفم بیشتر از بیش عصبانی اش کرد چون شانه هایم را گرفت و در حالی که با عصبانیت تکانم می داد جواب داد: ببین غزال من خسته این حرفا و کارام. اگه می خواستم اینجا بمونم و ادامه بدم اجباری نبود که دنبال تو راه بیافتم! به خدا دوست دارم.
-از این تکون دادنت مشخصه.
دستانش را برداشت و خیره به چشمانم گفت: به جان عزیزت من یه تار موی تورو با صد تا از این دخترا عوض نمی کنم. من تو رو بیشتر از جونم دوست دارم، پس چه لزومی داره حرص تو رو دربیارم. اونروز هم در حال عادی نبودم، اگه حرفی بهت زدم معذرت می خوام.
دیگر جوابی ندادم و روی تخت دراز کشیدم و سپهر هم کنار من، هر دو ساکت بودیم، تا اینکه صدای زنگ تلفن این سکوت را شکست. سپهر گوشی را برداشت، چند لحظه بعد در حالی که گوشی را می گذاشت گفت: گاومون زایید، پاشو بریم پایین چون مهرداد و مهسا اومدن.
-خوب به من چه؟ برای دیدن جنابعالی اومدن، تو برو.
صورتم را بوسید و گفت: غزال خواهش می کنم پاشو دوتایی بریم، می خوای جلوی اونا تحقیر بشم. بفهمن زنم قهر کرده و منو تحویل نمی گیره؟ جان سپهر پاشو، مرگ من.
چون به جان خودش که برایم خیلی عزیز بود قسمم داد بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با هم پایین رفتیم. در لابی منتظرمان بودند، با دیدن ما از جا بلند شدند و ضمن احوالپرسی مهرداد گفت: بی معرفت، بی خبر میایی؟ نکنه غزال خانم ما رو قابل ندونسته.
-نه خواهش می کنم، فقط نخواستیم مزاحمتون بشیم، راستی خاله جون چطورن، حالشون خوبه؟
مهرداد- ممنون مامان هم خوبه و عید رو با دوستاش به مادرید رفته وگرنه خدمت می رسید.
سپهر- این خاله جان ما هیچ وقت تو خونه بند نمی شه. همیشه در حال گردش و خوش گذرونیه. راستی ناقلاها از کجا فهمیدین ما اومدیم.
مهسا با طعنه جواب داد: مگه میشه تو این جا پا بزاری و خبرا به ما نرسه! کلاغ های خبرچین، خبر آوردن، ما هم گفتیم حالا که تو ما رو از یاد بردی ، ما به دیدنت بیاییم.
سپهر- حمید بهتون گفت، آره؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: آره حدست درسته، دیروز زنگ زد و گفت.
از همان بدو ورود، مهسا مرتب طعنه میزد و متلک می گفت. در دلم گفتم « حالا که دستت بهش نمی رسه و این مرغ اسیر قفسم شده ناراحتی» بی اختیار دست سپهر را در دستم گرفتم و به گرمی فشارش دادم که با چشمانی خمار ناباورانه نگاهم کرد و لبخندی زد. عصر موقع رفتن، مهرداد برای فردا شب دعوتمان کرد. بعد از رفتن آنها، ما هم برای قدم زدن به بیرون از هتل رفتیم. هوا نسبت به شبهای قبل سردتر شده بود. یکدفعه هوس بستنی کردم. نمی دانم چرا در هوای سرد خوردن بستنی را دوست داشتم و برای همین گفتم: سپهر؟
-جانم!
-بستنی می خوام.
-بستنی تو این سرما؟ نمی شه.
مثل بچه ها پایم را روی زمین کوبیدم. گفتم: من بستنی می خوام. اگه نخری قهر می کنم ها.
خنده کنان جواب داد: امان از دست این بچه لوس و ننر، چشم قهر نکن، الان برات می خرم.
هر دو با صدای بلند خندیدیم، عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهمان می کردند.
سپهر- غزال؟
-جانم.
-به نظر تو من بابای خوبی میشم؟
-برای پسرت بهترین بابای دنیا میشی ولی برای دخترت نه.
آه بلندی کشید و گفت: نمی دونم چرا از داشتن دختر وحشت دارم، برای همین از خدا می خوام هیچ وقت به من دختر نده تا بی مهری منو نبینه! فکر نکن عقایدم مثل عصر حجره نه به خدا فقط می ترسم. شاید هم....
مشتاقانه نگاهش کردم تا علت نخواستن دختر را بدانم، ولی نمی دانم چرا بقیه حرفش را قورت داد و چیزی نگفت. چون اصرار کردنم بی فایده بود، دیگر کنجکاوی نکردم هرچند که شک و تردید مثل خووره به جانم افتاد.
عصر روز بعد بدون اینکه به بهناز و فرید راجع به مهمانی حرفی بزنیم با سبد گلی راهی خانه خاله سپهر شدیم.( چون فرید و مهرداد رابطه دوستانه خوبی نداشتند) وقتی جلوی خانه رسیدیم در خانه باز و چراغها خاموش بود و هیچ سر و صدایی از داخل به گوش نمی رسید. سپهر با نگرانی گفت: یعنی چی شده؟ نکنه بلایی سرشون اومده.
با ترس و دلهره پشت سر سپهر وارد شدم. سپهر که با داخل آشنایی داشت با دست در تاریکی دیوار را لمس کرده و کلید برق را زد. به محض روشن شدن چراغها، صدای کف زدن هم بلند شد. گیج و منگ به تعدادی دختر و پسر که در آنجا قرار داشتند نگاه کردم. مهرداد و مهسا هم بین آنها بودند و می خندیدند. جلو آمدند و خوش آمد گفتند.
سپهر- بی مزه ها این چه کاری بود، زهره ترک شدیم.
مهسا- سپهر تو که از سورپریز خوشت می اومد ما هم خواستیم با دور هم بودن بچه ها غافلگیرت کنیم.
-در عوض ما خیلی ترسیدیم گفتیم شاید اتفاقی براتون افتاده باشه.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مهرداد با لحن خیلی صمیمی جواب داد: نه عزیزم چه اتفاقی؟ این آقا سپهر که همه چیز رو از یاد برده و گرنه ما از این برنامه ها زیاد داشتیم.
از کلمه عزیزم چندشم شد. نگاهی به سپهر کردم دیدم حال او هم دگرگون شده است. در همین حین دوستانشان هم نزدیک ما آمدند. ندانستن زبان معذبم می کرد ولی با انگلیسی که کمی راحتتر می تونستم صحبت کنم احوالپرسی و تشکر کردم و روی صندلی نشستم. وقتی تک تک شان را از نظر گذراندم خنده ام گرفت. چون بیشتر شبیه دلقک ها بودند تا آدمیزاد. آرایش غلیظ، موهای کوتاه که هرکدام به یک رنگی بود. درست مثل جعبه مداد رنگی، مدل لباس ها هم قابل توصیف نبود. دیدن دوستان سپهر عاری از لطف نبود. پذیرایی از ما ابتدا با شربت شروع شد، مهرداد به طرف ما آمد و شروع کرد با سپهر صحبت کردن.
مهرداد از من پرسید: چرا شما چیزی نمی خورید.
گفتم: میل ندارم.
مهرداد اخمی کرد و جواب داد: سپهر جان اولا این مهمونی به خاطر جشن عروسی شماست ثانیا یه شب که هزار شب نمی شه. شاید غزال دوست داشته باشه امشب امتحان کنه تو چرا مانع میشی.
خیلی جدی جواب داد: ممنون آقا مهرداد، اصلا میل ندارم.
مهسا به کنار ما آمد و رو به بقیه کرد و به زبانی که خودشان می فهمیدند چیزی گفت که همه خندیدند. سپهر خیلی عصبانی شد و جوابش را داد، من هم ناراحت شدم ولی به خاطر سپهر به روی خودم نیاوردم. بعد از رفتن آنها سپهر آهسته گفت: اگر می دانستم چه برنامه ای هست هرگز نمی آمدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: نترس حواسم به مه لقامم هست. یه ساعتی میشینیم و بعد میریم.
عجب جشنی بود تا بحال همچین مجلسی ندیده بودم. صدای موزیک گوش را کر می کرد، بوی سیگار و چیزهای دیگر در فضا پیچیده بود و هر کس به کاری مشغول بود. عده ای صحبت می کردند و عده ای هم در گوشه ای دنج نشسته بودند، کمی بو کشیدم و گفتم: سپهر این بوی چیه؟
-حشیش.
با چشمان از حدقه درآمده پرسیدم: چی حشیش؟ یعنی مواد مخدر، ببینم تو هم میکشی.
خنده ای کرد و گفت: نه من اهل دود و دم نیستم و از سیگار هم بدم میاد چه برسه به این! در ثانی حشیش مثل هرویین نیست که اینطوری وحشت کردی. مهرداد و مهسا هم می کشن.
-خدا رو شکر که تو بدت میاد.
یکی از دخترهای حاضر به طرف ما آمد و دست من و سپهر را گرفت و چیزی گفت. سپهر برگشتو به من گفت: ژولی میگه شما نمی خواین برقصین.
-من نمی رقصم،تو اگه دوست داری برقص.
-پس اجازه میدی؟
-از کی تا حالا تو از من اجازه میگیری.
بعد از بلند شدن سپهر، مهرداد آمد و سر جایش نشست و گفت: عزیزم افتخار میدی با هم برقصیم.
به تندی جواب دادم: لطفا با من اینجوری صحبت نکنید. من اگه می خواستم با شوهرم می رقصیدم.
مهرداد- اوه شما چقدر سخت می گیرین. حیف شما نیست که اینقدر سخت و متعصب باشین باید از زندگی لذت برد.
-اتفاقا من از زندگی با سپهر لذت می برم، چون بهترین همسر دنیا رو دارم.
مهرداد- معذرت می خوام نمی دونستم اینهمه وفادار و عاشق اش هستین.
-این خصلت همه زنهای ایرانیه که نسبت به همسرانشون وفادار هستن.
مهرداد- مردهاشون چی؟ اونا هم همینطور.
-بله اغلب اونا هم همینطورند، مخصوصا شوهر خوب و مهربون من.
در همان لحظه سپهر هم برگشت. مهرداد بهش گفت: خوب خودتو عابد تحویل دادی که غزال اینطور خاطرتو می خواد.
حال سپهر منقلب شد و تا خواست حرفی بزند، من زودتر جواب دادم: گذشته سپهر هیچ ربطی به من نداره، مهم بعد از ازدواجه که من به غیر خوبی و پاکی چیزی ندیدم. در واقع عشق و محبت سپهر نسبت به من بی همتاست.
سپهر فاتحانه لبخندی زد و گفت: متاسفم مهرداد، روتو کم کرد.
مهردادخنده کریه و عصبی کرد و گفت: اتفاقا خیلی هم خوشحالم که زن زیبا و روشنفکری نصیبت شده.
و بلافاصله از ما دور شد و دوباره گیلاس بدست برگشت و رو به سپهر کرد: سپهر جان پسر خاله! عزیزم بگیر تا بسلامتی همسر عزیزت بخوریم.
سپهر نگاهی به من کرد و بالج بازی گرفت و لیوان را لاجرعه سر کشید. دلشوره عجیبی سرتا پایام را گرفته بود، از عاقبت این جشن ومهمونی می ترسیدم برای همین از سپهر حواستم تا زودتر انجا را ترک کنیم که جواب داد:
غزال به خدا قسم از این وضع راضی نیستم ولی مجبوریم برای شام بمونیم.
عقربه های ساعت به کندی جرکت می کرد بعد از شام سپهر دچار حالت تهوع شد. وقتی از دستشویی بیرون آمد پریشان پرسیدم:
-آخه چرا یکدفعه اینجوری شدی، نکنه مسموم شدی؟
-نه فکر نکنم! پدر سگ تو مشروب یه چیزی ریخته بود. چون یه لحظه متوجه شدم مزه اش و بوش تغییر کرده به گمونم تریاک ریخته بود
قسمت 35


بیچاره سپهر حالت تهوع امانش را بریده بود و مرتب به دستشویی می رفت.
-سپهر حالا چی کار کنیم؟ با این وضعی که تو داری چطور می خوایم بریم من که نه جایی رو می شناسم نه زبان بلدم.
-تو فقط مواظب خودت باش. الان به فرید تلفن می کنم تا بیاد دنبالمون.
مهسا تلو تلو خوران پیش ما آمد و گفت: مشکلی پیش اومده، کاری از دست من برمی آید؟
-متاسفانه حال سپهر خوب نیست، حالت تهوع داره.
در حالی که سعی داشت خودش رو نگران جلوه دهد گفت: چرا؟ غذاها که تازه بودند، شاید در خوردن زیاده روی کرده، الان براش قرص میارم.
رفت و بعد از لحظه ای با یک قرص و یک لیوان آب آمد و به دست سپهر داد: سپهر جان بیا اینو بخور تا حالت جا بیاد.سپهر- مرسی، اگه یه خورده دراز بکشم خوب میشم.
مهسا در یکی از اتااقها رو باز کرد و گفت: بیا اینجا استراحت کن.
سپس رو به من گفت: بیا بریم پایین تا سپهر راحت استراحت کنه.
مستاصل به چشمهای بی رمق سپهر نگاهی کردم که چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، تو شبتو به خاطر من خراب نکن.
درمانده به دنبال مهسا از اتاق خارج شدم و با هم پیش مهمانها رفتیم.
مهرداد- نترس الان زود خوب میشه.
ضربان قلبم به تندی می زد، دقایقی گذشت خواستم به سپهر سری بزنم که مهسا گفت: تو بشین من میرم ببینم چیزی لازم نداره، بهتر شده یا نه.
در دل گفتم« خدایا خودمو به تو سپردم» وقتی مهسا برگشت و گفت: قرص خورده و خوابیده.
با شنیدن این جمله دلم فرو ریخت. با خودم گفتم« وای مصیبتا! میون یه گله گرگ چی کار کنم. خدایا فرید رو زودتر برسون»
به تنهایی گوشه کز کرده بودم که مهسا به سراغم آمد و گفت: غزال سپهر بیدار شده و کارت داره.
به دنبالش روان شدم به طرف اتاقی که سپهر خوابیده بود می رفتم که گفت: این یکی اتاق خوابیده.بخاطر دستشویی جاشو عوض کرد.
مهسا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایین.
اتاق تاریک و قابل دیدن نبود دستم را دراز کردم. به دنبال کلید می گشتم تا روشن کنم که در پشت سرم بسته شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به محض روشن کردن چراغ مهرداد را پیش رویم دیدم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با عجله به سمت در رفتم وقتی دستگیره را چرخاندم فهمیدم قفله. برای اولین بار احساس عجز و ناتوانی کردم.
مهرداد روی صندلی نشسته بود.
-گفتم این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد- منظورت چیه؟
-منظورم را نمی فهمی.
بلند شد و به سمت پنجره رفت. خنده بلندی سر داد و گفت: چیه چرا می ترسی؟
با شنیدن جرفهای بی سر وته مهرداد احساس خطر کردم. لرزه بر اندامم افتاده بود. تبسم کریهی روی لبهای مهرداد بود که بیشتر باعث لرزش من میشد گفت:
چرا اینقدر می ترسی؟ چرا سرگردونی و مرتب به ساعتت نگاه می کنی؟ منتظر کسی هستی؟
و بدون این که منتظر جواب من شود ادامه داد: منتاظر سپهر نباش.
مثل این بود که آب یخی روی سرم ریختند. وارفتم و سرجایم خشکم زد. مهرداد با همان لبخند زشت گفت:
-فکر می کنی سپهر قهرمان رویایی توست؟ نه، سپهر خودش از جریان خبر داره.
بار دیگر قلبم از تپش باز ایستاد و نمی توانستم به گوشهای خودم اعتماد کنم. احساس کردم تمام رگهای گردنم از عصبانیت در حال پاره شدن است. برای همین با پا ضربه محکمی به زیر شکمش زدم که صدای فریادش بلند شد. دندانهایم را بهم فشردم و گفتم: به این خواهر آشغالت بگو در رو باز کنه والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. بسویم حملهور شد که در این گیر و دار آستین لباسم پاره شد. چون با زبان خودش حرف زدن فایده نداشت با مشت ولگد به جانش افتادم.
احساس می کردم در میدان جنگ قرار دارم و باید از ناموس خودم دفاع کنم و برای همین دستش را گرفتم و به عقب بردم و محکم پیچاندم طوریکه صدای خورد شدن استخوانهایم را شنیدنم. در همین اثنا صدای فرح انگیز فرید را شنیدم که صدایم می کرد. با صدای بلند جواب دادم: فرید تو رو خدا این در لعنتی رو باز کن تا بیام بیرون.
صدای فرید جان تازه ای بهم بخشید، برای همین پای مهرداد را که روی زمین ولو شده بود گرفتم و گفتم:
نکبت برای اینکه درس عبرتی گرفته باشی پاتو هم مثل دستت میشکونم تا دیگه از این غلطها نکنی.
صدای آه و ناله اش بلند شده بود که فرید در را باز کرد. به طرفش دویدم و بغضی که در گلویم بود را آزاد ساختم و شروع به گریستن کردم. فرید دستش را پشتم گذاشت و گفت: گریه نکن، بیا بریم. خدا رو شکر که ناکام موند و نتونست به هدفش برسه.
-حالا آقای بی عرضه کجاست. بخاطر خودش منو با این بی شرف تنها گذاشته!
فرید متعجب پرسید: منظورت سپهره، اون بیچاره تو اون اتاق پس افتاده وقتی سراغ تو رو گرفتم با التماس گفت فرید کمکش کن. صداش رو می شنوم ولی نمی تونم به فریادش برسم، تو رو خدا نذار دست مهرداد بهش برسه.
-ولی مهرداد می گفت سپهر بهش گفته.
حرفم را قطع کرد و جواب داد: نه بابا بیچاره خودش زنگ زد که خودمو برسونم. همه این آتیشها از گور مهسا بلند میشه. برای همین وقتی درو باز کرد و چشمش به من افتاد، دستپاچه شد و زبونش بند اومد.
وقتی می خواستیم از در بیرون بریم مهسا سرش را پایین انداخته بود جلو رفتم و سیلی محکمی بهش زدم.
فرید- ولش کن این آشغال ارزش اینو هم نداره.
به این ترتیب مهمونی باشکوهمان به پایان رسید. با ترک آنجا نفس راحتی کشیدم و به سپهر که بی حال و بی رمق در صندلی عقب دراز کشیده بود نگاهی کردم. در حالی که به سختی حرف میزد گفت: خوبی؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم که لبخندی زد و چشمانش را بست.
تمام صحنه ها و وقایع جلوی چشمانم رژه می رفتند، باور کردنش برایم سخت و دشوار بود که همچین آدمهای پست و کثیفی وجود داشته باشد که به خاطر ارضای نفس دست به هر کاری بزنند.
جلوی هتل به کمک فرید زیر بازوی سپهر را گرفته و بالا بردیم. از فرید خیلی تشکر کردم چون به موقع به دادمان رسیده بود. در جوابم گفت: من کاری نکردم. وظیفه ام بود چون سپهر خیلی به گردن من حق داره. هر کاری بکنم بازم کمه. و تو هم مثل خواهرم می مونی، پس فعلا خداحافظ تا فردا صبح.
-خداحافظ.
بعد از رفتن او لباسم را عوض کردم و در کنار سپهر دراز کشیدم. عجب شبی بود تا صبح کابوس می دیدم و پریشان از خواب می پریدم. صبح وقتی چشم گشودم سپهر را بالای سرم دیدم.
-سلام، صبح بخیر، چطوری خوب شدی؟
سپهر-سلام عزیز دلم، ظهرت بخیر چون نزدیک ظهره، من خوبم تو چطوری خانم؟ بابت دیشب هم معذرت می خوام. نمی دونم بیشرف چی بخوردم داده بودکه نای بلند شدن رو هم نداشتم.
-سپهر؟
-جانم.
-میشه بگی چرا منو از اتاق بیرون کردی.
-من احمق فقط خواستم کار خیر کرده باشم دیگه نفهمیدم دستی دستی تو رو انداختم تو هچل.نمی خواستم تو نگران من بشی و همین که به این بهانه به فرید اطلاع بدم. چون اصلا تو مخیله ام نمی گنجید که مهرداد اینهمه پست و عوضی باشه. باور کن ار کوقعی که بیدار شدم مدام خدا خدا می کردم تا هر چه زودتر بیدار بشی تا بدونم بهت دست درازی کرده یا نه. کاری می کنم تا مادرش به عزاش بشینه.
-آقا سپهر خیال کردی که خیلی دست و پا چلفتی ام که نتوونم از عهده اش بربیام، ناسلامتی رزمی کارم! خیالت راحت باشه.
خنده کنان جواب داد: بر منکرش لعنت، میدونم خانمم مثل شیره، ترسم از این بود که مبادا یه چیزی هم به خورد تو داده باشن و مثل من حال حرف زدن رو هم نداشته باشی.
-نه خوشبختانه عقل شون به این یکی قد نداده بود و گرنه حتما این کار رو می کردن. فکر میکنم شازده الان بیمارستان باشه چون هم دستش رو شکوندم هم پاشو.!
صورتم را بوسید و گفت: خوب کاری کردی، حق اش رو کف دستش گذاشتی، باور کن دیشب تو اون حال فقط دعا به جون عمو محمود کردم که تورو اینجوری بزرگ کرده و گرنه الانباید هم مهرداد و هم خودمو می کشتم.
-سپهر میشه بری بلیط هامونو عوض کنی تا هرچه زودتر برگردیم. چون این ده روزه برای هفت پشتمون کافیه و من طاقت بیشتر موندن رو ندارم تا این پنج روز هم تموم بشه.
-چشم، ببخشید که بهت بد گذشت، تقصیر منه که تو رو به زور آوردم اینجا، بد خاطره ترین مسافرت عمرم شد.
-راستی فرید نیومده، چون گفت صبح میام بهتون سر می زنم.
-چرا، ماشالله اونقدر خوابت سنگینه که متوجه نشدی، ساعت نه اومد و رفت. حالا بیا زود آماده شو تا بریم نهار بخوریم که مردم از گرسنگی.
بعد از خوردن نهار به هواپیمایی رفتیم و برای آخر شب بلیط گرفتیم. بهناز از اینکه زودتر از موعود برمی گشتیم ناراحت بود ولی فرید می گفت کار عاقلانه ای کردیم. می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد.
ساعت یک و نیم، نیمه شب به تهران رسیدیم و از فرودگاه مستقیما به خونه خاله اینا رفتیم. بیچاره ها از اینکه بی خبر و زودتر برگشته بودیم ترسیده بودند و مات و مبهوت سوال پیچمان می کردند که با خنده جواب می دادم: خوب دلمون براتون تنگ شده بود برای همین چند روز زودتر اومدیم. حالا اگه ناراحت هستین برگردیم.
خاله- نه عزیزم این چه حرفیه، خیلی هم خوشحال شدیم. فقط یه خورده نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه.
سپهر- مامان جان اگه اتفاقی می افتاد که الان اینجا نبودیم، ببینید صحیح و سالم پیش شما هستیم.
سهیل- مامان اول اجازه بده سوغاتیهامونو بدن، بعدا چونه بزن که چرا زودتر اومدن.
بعد از دادن سوغاتیها سهیل قیافه غمگینی به خودش گرفت و گفت:
-بابا صبر می کردین به دنیا می اومد که کهنه و دل آزار می شدیم. ای بابا این هووی مانیومده خیلی خاطرخواه داره و باعث شده ما فراموش بشیم.
و باعث خنده همه شد.
صبح بعد از خوردن صبحانه، برای عید دیدنی به خانه سها و افشین رفتیم. دقایقی بعد دوباره به خانه خاله اینا برگشتیم و مابقی تعطیلات عید رو آنجا ماندیم و فقط سری به خانه خودمان می زدیم.
وقتی عمو از سیزده بدر برگشتند رئحیه سهند خیلی بهتر از قبل شده بود ولی با این حال می گفت که تصمیم گرفته بعد از تمام شدن سربازی برای ادامه تحصیل به فرانسه بره.
کم کم فصل زیبای بهار به پایان رسید و گرمای تابستان جایگزین اش شد، هر چه به تعطیلات نزدیک می شدیم سپهر گرفته تر میشد و هر کاری می کردو بهونه می آورد که از رفتن به ارومیه منصرفم کند موفق نمی شد و این جواب را از من می شنید: من نمی تونم تعطیلات رو در این فقس بمونم، تو این موش دونی می پوشم.
آخر یک روز در جوابم گفت: آخه تو به آپارتمانبه این بزرگی میگی موش دونی، ببینم اگه یه خونه بزرگ و ویلایی بخرم می مونی.
کمی فکر کردم و جواب دادم: به شرط اینکه هر مدلی که خودم دوست دارم بسازی و در ضمن حیاط اش خیلی بزرگ باشه چیزی شبیه به باغ.
مستاصل و درمانده گفت: ولی اون خیلی زمان می بره.
-در عوض برای همیشه راحت میشی.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 36

زمانی که خانواده ام فهمیدند باز قصد دارم تابستان به ییلاق بروم، اعتراضشان بلند شد ولی حیف که گوش شنوایی نبود و من با تمام شدن امتحاناتم بار سفر بسته و راهی ارومیه شدم. این دفعه نسبت به سال قبل بیشتر خوش می گذشت و برای همین کمتر به فکر خانه و زندگیم می افتادم. چون سیاوشی نبود که آزارم دهد.
یک روز بالای درخت مشغول چیدن زردآلو بودم که یاشار اومد و زیر درخت نشست و گفت: غزال می تونم چند دقیقه باهات صحبت کنم، حواست هست؟
-بله، چرا نمی تونی، الان میام پایین. لطفا پاشو این سبد رو بگیر تا بیام پایین.
وقتی از درخت پایین پریدم گفتم: در خدمتم قربان، امر بفرمایید.
-ببینم تو تا کی می خوای هر سال تابستون خونه و زندگیت رو ول کنی به امان خدا و بیایی اینجا؟ فکر می کنی تنها گذاشتن سپهر کار درستیه، اون جوونه و ممکنه در نبود تو مرتکب اشتباهی بشه و اونوقت دیگه پشیمونی فایده نداره و چه بسا هم دیر بشه.
-آخه پدر بزرگ جان خیلی سخته که تموم تابستون رو تو تهران بمونم. اونوقت از تنهایی غصه می خورم و دق می کنم.
خندیدو گفت: نترس یک سال که بمونی عادت می کنی، تازه مشکل تنهایی تو با بچه می تونی حل کنی.
از شرم گونه هایم گل انداخت، چوون انتظار این حرف را از یاشار نداشتم که یاشار ادامه داد : می دونم که گفتن این حرفها، ولی به خاطر دووم زندگیت وخوشبختیت، ناچارم بگم.
-چشم از سال آینده سعی می کنم کمتر بیام.
روزها مثل باد سپری شد. دو ماهی بود که در ارومیه بودم و در این مدت سپهر سه بار آمده بود و هر بار با اخم و تخم به تهران بازگشت. برای همین عمو محمود هم زبان به نصیحتم گشود: عزیزم به جای دو ماه یک هفته با شوهرت بیا و برگرد. این درست نیست تا، تابستون از راه میرسه تو شال و کلاه کنی و راه بیافتی بیایی اینجا. دخترم تو حالا تنها به خودت متعلق نیستی باید به فکر سپهر هم باشی.
-عمو جون نکنه سپهر دسته گلی به آب داده که همتون به زبون بی زبونی حالیم می کنید.
عمو ابرو در هم کشید و جواب داد: نه عزیزم، اول زندگیت نمی خوام کدورتی پیش بیاد این کارات باعث میشه شوهرت دلسرد بشه چون می بینم هر دفعه که میاد ناراحت و دلخور برمی گرده، والله ما تا حالا جز پاکی و خوبی چیزی از این پسر ندیدیم، پس نمی تونم الکی بهش تهمت بزنم.به شوخی گفتم: عمو اگه یه روز سپهر بهم خیانت بکنه چیکارش می کنی؟
خنده ای کرد و گفت: آنروز گردنش رو می شکونم. می دونی چرا چون میدونم اونروز هرگز پیش نمی آید. سپهر عاشقانه تو رو دوست داره.
-پس با این حساب سال آینده سعی می کنم جبران کنم و کمتر عزم سفر کنم، قول شرف میدم.
اواخر شهریور ماه به همراه عمو به تهران برگشتیم. تصمیم گرفتم تغییری در زندگیم ایجاد کنم ولی انجام این تحولات بسیار مشکل بود، چون حجم درسها سنگینتر و زیادتر شده و بعضی روزها به شرکت می رفتم و در کارهای عملی از سپهر کمک می گرفتم و اگر فرصت رفتن به آنجا را پیدا نمی کردم، سپهر در خانه، طرز محاسبه و اندازه گیری و نقشه کشی را یاد می داد، برای همین از ساعتهای باشگاه کم کرده بودم. اواخر آبان ماه، روز سه شنبه بعد از ظهر از دانشگاه یکراست به خانه پدر شوهرم رفتم. تازه مشغول نهار شده بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد، خاله رفت و جواب داد. چند لحظه بعد سراسیمه به آشپزخانه برگشت و گفت: غزال جان زود باش بریم که سها دردش شروع شده و تو خونه تنهاست. دختر دیونه از صبح درد داره تازه اطلاع میده.
اونقدر هول شدم که لقمه را درسته قورت دادم که نزدیک بود خفه شوم. خاله خنده کنان گفت: عزیزم تو چرا هول شدی مواظب باش که خفه نشی.
با عجله حاضر شده و دوتایی به دنبال سها رفتیم. سها از درد به خودش می پیچید. خاله با نگرانی پرسید: مگه دکتر برای پانزده روز دیگه وقت نداده بود، چرا به این زودی دردت گرفته.
سها- برای همین از صبح که دردم شروع شد، گفتم الان خوب میشه، ولی هر لحظه بیشتر شد. دیدم تا به حاج خانم اطلاع بدم و از کرج خونه خواهرش بیاد با افشین از معازه برسه خیلی طول می کشه برای همین به شما زنگ زدم.
-کارخوبی کردی مادر فقط عجله کن تا زودتر برسیم بیمارستان.
کمک کردیم تا لباسهایش را بپوشد، سپس به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: یکی دو ساعت دیگه بچه بدنیا میاد.
با شنیدن این خبر به همه اطلاع دادیم، نیم ساعت بعد افشین نگران و مضطرب به بیمارستان آمد و بعد از آن هم کم کم سروکله بقیه پیدا شد. همه در نگرانی به سر می بردم، افشین و خاله چند بار، جلوی اتاق زایمان رفته بودند. آنقدر راه رفته بودم که پا درد گرفته بودم. سپهر که خودش هم کلافه شده بود دستم را گرفت و گفت: غزال بیا بشین، به جای تو من سرگیجه گرفتم! دو ساعته که قدم رو می کنی.
-چیکار کنم، خیلی استرس دارم! آخه میگن درد زایمان خیلی وحشتناکه.
سپهر- تو که خیلی طاقت داری این حرفو بزنی وای بحال سها که ضعیف و کم طاقته. غزال؟
-جانم.
سپهر- تو کی می خوای من هم بابا شم. کم کم طاقتم طاق میشه ها.
-خواهش می کنم یه کمی دیگه طاقت بیار تا درسم تموم بشه.
مایوس جواب داد: یعنی تا دو سال دیگه باید صبر کنم. ببینم اگه من نخوام تا دو سال صبرکنم کی رو باید ببینم.
-هیچ کس رو، چون مجبوری.
در این لحظه افشین از آسانسور بیرون آمد، برق شادی در چشمانش بیداد می کرد، همه بلند شدیم و به طرفش رفتیم که گفت: مژده بدین، سها فارغ شده. یه پسر.
حاج آقا دست به دعا برداشت و گفت: خدایا شکرت.
حاج خانم- انشاا... که قدمش خیره و سایتون بالاسرش، مبارکه پسرم.
نمی دونم چرا از پسر بودن بچه خوشحال نشدم. شاید هم به خاطر سپهر بود، در دلم گفتم « خدایا چی میشه یه پسر هم به ما بدی مثل سها و بهناز که مبادا زندگیمون از هم بپاشه»
همیشه در خیالم دختری را می دیدم که مورد بی مهری سپهر قرار گرفته و همین باعث شده بود ترس و دلهره به وجودم رخنه کندو عذابم دهد.
هر چه می گذشت بابک پسر سهابزرگتر و بانمک تر می شد و مورد توجه سپهر، اغلب روزها سپهر با من یا به تنهایی به دیدنش می رفت و این موضوع رنجم میداد و غمگینم می کرد.مخصوصا زمانی که سپهر بغلش می کرد و قربون صدقه اش می رفت، من پیش از پیش ناراحت می شدم. آتش حسادت تمام وجودم را می سوزاند ولی ناچار به تحمل بودم و در عوض بهبهانه های مختلف با سپهر جنگ و دعوا می کردم، و کسی که همیشه کوتاه می آمد سپهر بود.
چون روزهای یک شنبه کلاس نداشتم، شب قبلش بهناز و فرید، مهمانمان بودند. نزدیکی های ظهر از خواب بیدار شدم با دیدن ظرفهای کثیف و آشپزخانه بهم ریخته عزا گرفتم. حوصله هیچ کاری رو نداشتم بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنم، تا عصر در افکار پوچ و بیهوده غرق شده و بیکار و سرگشته می گشتم، تا اینکه سپهر به خانه آمد. با دیدن خونه و پیش دستی های کثیف گفت: مگه از صبح خونه نبودی که اینا همین جا مونده.
-چرا ولی حوصله نداشتم، حالا مگه چی شده آسمون که به زمین نیومده.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
غزال یعنی چی؟ اصلا میشه بگی چرا تو مدتیه عوض شدی، بد اخلاق و عنق! چپ میری راست میای با من دعوا می کنی ایراد میگیری. اخرش هم که قهر می کنی!
فریاد زنان جواب دادم: من عوض شدم یا تو که دیگه منو تحویل نمی گیری و دوستم نداری.
و بی اختیار گریه ام گرفت. جلو آمد و سرمم را در آغوش گرفت و گفت: باور نمی کنم که تو داری گریه می کنی، خدایا من اصلا باورم نمی شه. آخه عزیز من تو از چی ناراحتی، خوب رک و پوست کنده بگو و خودتو اینقدر عذاب نده.
لحن مهربان و گرمش باعث شرمندگیم شد، در خالی که اشک هایم را پاک می کردم به دروغ گفتم: حجم درسام زیاد شده و خسته ام می کنه. ببخشید که سرت داد زدم الان خونه رو جمع و جور می کنم.
انگار درغم را باور کرده بود چون گفت: خوب عزیزم این که این همه ناراحتی نداره دیگه ادامه نده و راحت . آسوده تو خونه بشین و خانومی تو بکن. عصبانیت من از کثیفی خونه نیست بلکه من طاقت ناراحتی و رنج تو رو ندارم.
-نه، نه، نمی خوام نیمه تمومش رهاش کنم باید تا آخرادامه دهم.
-هر جور راحتی و دوست داری، بهر جهت از نظر من ایرادی نداره. حالا هم پاشو تا من لباسهامو عوض می کنم دوتایی خونه رو مرتب کنیم بعد بریم بیرون. در ضمن دیونه تو عشق و جون منی و خیلی هم دوست دارم. دیگه از این حرفها نشنوم.
از آن روز به بعد سعی می کردم رفتار بهتری با سپهر داشته باشم و این فکر لعنتی را از سرم بیرون کنم. در همین اوضاع و احوال که از درون دنج می بردم، سهند برای تحصیل به فرانسه رفت و دوری از او فشار روحی و روانیم را زیاد کرد، و کم کم همانند چند ماه پیش بداخلاقی می کردم.
اغلب روزهای پنج شنبه برای نهار خونه مامان می رفتم، که روزی در فرصت پیش آمده که با هم تنها بودیم گفت: غزال مشکل تو چیه که اینقدر با سپهر دعوا می کنی.
-وای باز سپهر چغلی منو پیش شما کرده.
مامان با عصبانیت فریاد زد: نخیر اون چغلی تو رو نکرده! من خودم فهمیدم، عزیزم من که موهامو تو آسیاب سفید نکردم، مدتیه می دیدم از چیزی ناراحته و رنج می بره، بریا همین وقتی بهش اصرار کردم که مشکل چیه، جواب داد که تو اغلب سر مسائل پوچ و بی ارزش باهاش دعوا می کنی، نمی دونم چه مرگت شده، یا انگار دیونه شدی که داری دستی دستی زندگیتو به آتیش می کشی. شوهر مردم، معتاد و عیاشه جیکشون در نمیاد. اونوقت تو مرض گرفته بی خود و بی جهت هر روز اوقات تلخی می کنی. باید چند روز پیش تو کارخونه بودی و می دیدی که شوهر یکی از کارگرا، چه بلایی سرش آورده بود. تن و بدنش سیاه شده بود. می دونی چرا، بدون اجازه شوهرش به خونه مادرش رفته بود تا مادرش رو که یهو مریض شده بود ببره دکتر! حالا شوهر تو، هر چقدر نازتو می کشه پررو تو میشی.
فریاد کشیدم و گفتم: آره، آره، من دیوونه ام! چی از جون من می خواد، من حالم ازش بهم می خوره.
بلند شدم و به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده، انگار به راستی دیوانه شده بودم. روی تختم دراز کشیده بودم و در افکارم غوطه ور بودم که صدای در از رویاها بیرونم کشید: بله.
بابا- غزال جان درو باز کن باهات کار دارم.
به ناچار بلند شدم و در را باز کردم، بابا داخل آمد و در را پشت سرش بست. سپس دست در گردنم انداخت و با هم روی تخت نشستیم، دستی به موهایم کشید و گفت:
-عزیز دل بابا، از چی ناراحتی؟ مشکلت چیه/ نباید ما بفهمیم که از چی رنج می بری و ناراحتی.
برای اینکه به خاطر افکار پوک و بچگانه مورد تمسخر واقع نشوم سکوت کردم که بابا دوباره ادامه داد: نمی خوای حرف بزنی، در و دل کردن آدمها رو سبک می کنه. هر چی تو دلت هست بریز بیرون تا سبک شی.
آهی کشیدم و باز هم به دروغ گفتم: چیزیم نیست، فشار درس ها، روحمو خسته و آزرده کرده. اگه این سه ترمم تموم میشد راحت می شدم.
-هر چند که احساس می کنم درسهات بهونه ای بیش نیست ولی برای اینکه خستگی از وجودت بره پیشنهاد می کنم چند روزی برین مسافرت، مخصوصا حالا که بهاره و همه جا سرسبز و با طراوت. اونهم شمال.
صورتش را بوسیدم و جواب دادم: قربون بابای خوبم برم، پیشنهادتون خوب و به جاست.
-پس پاشو بریم که اون سه تا از گرسنگی تلف شدند.
آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه بقیه نشده بودم، وقتی با هم به آشپزخانه پا گذاشتیم سلام کردم و به طرف مامان رفته و صورتش را بوسیدم و معذرت خواستم، سپس کنار سپهر نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: صبر کن بریم خونه حسابتو می رسم تا دیگه شکایت منو پیش مامان نکنی.
سپهر- اتفاقا خیلی وقته که مشت و مالم ندادی و تن خسته ام به دستهای گرم و نوازشگرت نیاز داره.
-جدی؟ زیاد به خودت وعده نده که از این خبرا نیست.
ساناز معترضانه گفت: جایی که همه نشستن، خصوصی پچ پچ نمی کنن.
خندیدم و گفتم: ساناز جان اینجا خونه است و چهار دیواری اختیاریه.
سپهر- خوب طفلکی حوصله اش سر رفته چیکار کنه. ساناز جون تقصیر خواهرته که برام خط و نشون می کشه، حالا که سهند نیست جورشو باید من بکشم. حالا اگه منو دوست داری باید امشب پناهم بدی تا در امان و سالم باشم. بجاش هر چی بخوای و هر کاری خواستی برایت انجام میدم.
ساناز در حالی که می خندید جواب داد: دلم برات می سوزه چون اولین بار بد جوری زهر چشم گرفته و حق داری که دنبال پناهگاه باشی. ولی خودمونیم سپهر جون اگه تو سراغش نمی اومدی، تو خونه می ترشید. چون هیچ کس حاضر نمی شه همچین زنی داشته باشه.
لیوان آب را برداشتم و تمام محتویاتش را به صورت ساناز پاشیدم و گفتم: توبه کن و دیگه بد گویی منو نکن.
سپهر- یه جایزه خوب پیش من داری چون حرف دل منو زدی.
بابا- ببینم شماها دختر منو تنها گیر آوردین که اذیتش می کنین.
سپهر- نه مگه کسی جرات داره دختر شمارو آزار و اذیت کنه چون خودم پدر طرف رو درمیارم.
سپهر و ساناز سربه سر هم می گذاشتند و شوخی می کردند و این کارشان باعث شد تا حال و هوای من هم تغییر کند. تا این که بابا پیشنهادش را با سپهر در میان گذاشت که مورد قبول او هم واقع شد و قرار شد تا چهارشنبه هفته آینده برویم.
شب طبق قراره قبلی سپهر و فرید، باید بیرون می رفتیم. عصر ساعت هفت به دنبالشان رفتیم. به محض سوار شدن مهرداد با لحن شیرین بچگانه اش گفت: خاله تو مامان رو دعوا کن همه اش منو اذیت می کنه.
-چرا عزیزم؟ مگه چیکارت می کنه!
فرید- غزال مهرداد هم می دونه که همه ازت حساب می برن برای همین شکایت مادرش رو به تو می کنه.
-بهناز چرا بچه رو اذیت می کنی مظلوم گیر آوردی مرض گرفته، زورت به فرید نمی رسه، تلافی اش رو سر مهرداد درمیاری.
فریئ- غزال دستت درد نکنه! من خودم حریف بهناز نمی شم. ماشاا... شما دو تا زبون دارین به چه درازی.
بهناز با اخم گفت: آفرین فرید خان، حالا دیگه ما دو تا لولو شدیم و شما فرشته؟ فکر کنمبه جای کار کردن از صبح تا عصر غیبت ما رو می کنین.
فرید خنده کنان گفت: ببین این نیم وجبی چطور این دوتا رو به جون ما انداخته. به گمونم امشب جامون تو کوچه است.
سپهر- نترس، چرا کوچه، میریم تو شرکت راحت میگیریم می خوابیم. چون آش من هم قبلا پخته شده.
فرید- پس اوضاع تو وخیم تر از منه! چون زن تو دست به زنش خوبه، شکر خدا، مال من از لحاظ زبون خیلی قویه و گرنه من باید پا به فرار می زاشتم.
فرید دستانش را بالا برد و ادامه داد: خدایا امشب خودمو به تو می سپارم.
مهرداد با شیرین زبانی پرسید: بابا چرا می خوای فرار کنی؟ مگه تو گلدونو شکستی. اونوقت مامان تو رو تنبیه می کنه و توپت رو می گیره.
-شیطون پس کار بدی کردی که مامان دعوات کرده.
مهرداد- خاله من که کار بدی نکردم! توپ خودش خورد به گلدون و شکست، من هر چقدر بهش میگم گوش نمی کنه.
حرفهای مهرداد باعث خنده ما شد. هیچوقت او را به اندازه آن ساعت دوست نداشتم. چون حسادت بیجا چشمانم را کور کرده بود و هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا اینجوری هم سپهرو هم خودم را عذاب می دهم.
هفته بعد با فرید و بهناز به شمال رفتیم، از سها و افشین هم دعوت کردیم ولی به خاطر بابک قبول نکردند.
از دیدن مناظر سرسبز شمال به وجد می آمدم و شب با خیال آسوده سر بر بالش گذاشتم. روز چنج شنبه بعد از صبحانه مهرداد را بغل کردم و رو به بقیه گفتم: ما میریم لب دریا تا توپ بازی کنبم شما هم اگه خواستین بیاین.
مهرداد با خوشحالی دستانش را بهم کوبید و گفت: آخ جون.
سپس رو به سپهر کرد و گفت: عمو سپهر شما نمی آین؟
سپهر- چرا عمو جون همه با هم میریم.
با هم، دسته جمعی به لب دریا رفتیم. فرید و بهناز کنار ساحل قدم می زدند و من و سپهر با مهرداد مشغول توپ بازی بودیم، غرق لذت شده بودم، واقعا وجود بچه در زندگی لطف دیگری داشت. تصمیم گرفتم دیگر از قرص ضد بارداری استفاده نکنم و با حامله شدنم سپهر را غافلگیر کنم.
شوق بچه، نفس تازه ای به روح خسته ام دمیده بود. طوریکه موقع برگشتن کلا روحیه ام تغییر کرده بود و سپهر هم با شادی من، سرحالتر شده بود.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دیدم نسبت به زندگی تغییر کرده بود و همه چیز را به رنگ آبی می دیدم، امتحاناتم را چنان با ذوق و شوق پشت سر می گذاشتم که حد و حساب نداشت ولی برعکس من سپهر، ماتم زده و گرفته. تا اینکه یک روز علت اش را پرسیدم که گفت» هر چی به تعطیلات نزدیک میشه دل من هم میگیره.
-چرا می ترسی باز هم تنهات بزارم، غصه نخور عزیزم امسال با خودت میرم و برمی گردم.
با خوشحالی بغلم کرد و گفت: قربونت برم چه تصمیم خوبی گرفتی فقط امیدوارم تصمیمت زود عوض نشه.
-مطمئن باش من هر تصمیمی بگیرم حتما عملی می کنم.
سپهر- در عوض من هم قول میدم هم به ارومیه ببرمت هم به فرانسه که سهند و داییت رو ببینی.
از خوشحالی فریاد کشیدم: فدات بشم این یکی حرف نداره.
-آهسته، الان همسایه ها می ریزن پایین.
-چرا؟
-چون ساعت یک نصفه شبه.
-وای اونقدر ذوق کردم که ساعت رو فراموش کردم.
دو هفته ای از پایان امتحاناتم می گذشت و سه ماه از نخوردن قرص ها. ولی هیچ خبری نبود. نه از رفتن به ارومیه، نه از بارداری. به خودم دلداری می دادم« چه عجله ای داری، شاید برای هر دوتاش زوده»
اواسط مرداد بود که ظهر سپهر به خانه آمد و گفت: زود ساکتو آماده کن، می خوایم به ارومیه بریم، چون ساعت چهارونیم پرواز داریم.
-جان من راست میگی؟ تو همیشه منو غافلگیر می کنی، ولی کاش یه خورده زودتر می گفتی تا هماز مامان و خاله خداحافظی می کردم و هم وسایل مو آماده می کردم.
-وقت داریم وسایل رو با هم آماده کنیم و با اونها هم تلفنی خداحافظی می کنیم.
به قیافه اش نگاه کردم کمی گرفته و مضطرب بود: سپهر اتفاقی افتاده، انگار پکری.
-نه نه، این چند روزه کارم زیاد بود، خسته شدم.
قانع شدم و با عجله لباسهایم را در ساک قرار دادم و تلفنی با خاله خداحافظی کردم ولی با مامان و بقیه نتوانستم چون در محل کارشان بودند و موبایلشان هم جواب نمی داد. با عصبانیت تلفن را کوبیدم که سپهر گفت:
-چرا عصبانی میشی فردا زنگ می زنی. تازه یک هفته که بیشتر نمی مونیم. داخل فرودگاه هم چند بار تماس گرفتم ولی باز هم موفق نشدم تا اینکه سوار هواپیما شدیم. وقتی رسیدیم سپهر گفت: اول به خونه خان عمو اینا میریم فردا هم از اونجا به دهکده میریم.
-از کجا می دونی خونه هستن شاید اونا هم اونجا باشن.
هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. بعد از گرفتن تاکسی به سمت خیابان دانشکده به راه افتادیم. وقتی جلوی خونه عمو محمد رسیدیم با شنیدن صدای قرآن و شلوغی جلوی در یکدفعهف تنم لرزید و قلبم شروع به تپیدن کرد، پریشان گفتم: سپهر کی مرده که منو با عجله آوردی.
-نمی دونم فقط بابا گفت زود خودمونو برسونیم مثل اینکه حال بابا بزرگ خوب نبود.
-خوب نبود یا تموم کرده؟
با عجله خودم را به حیاط رساندم. صدای شیون و زاری تا آسمان می رسید، همه سیاه پوشیده بودند. یک دفعه پاهایم سست شد و توان راه رفتن نداشتم، سپهر زیر بازویم را گرفت و گفت: مشیت خداست باید تحمل کرد، همه ما یه روزی میریم.
قسمت 37


شوکه شده بودم. به محض اینکه داخل ساختمان شدیم همه با دیدن ما بلند شدند. زن عمو سودابه در حالی که به سر و صورت خود چنگ می زد گفت: غزال اومدی؟ بیا که بچه هام بی پدر شدند، دیگه عموت نیست تا نازتو بکشه.
این جمله همانند پتکی به سرم زده شد، ناباورانه گفتم: نه نه، دروغه! سپهر توکه گفتی بابابزرگ حالش خوب نیست.
سرم به دوران افتاد پاهام سست شد، قدرت ایستادن نداشتم، عمه پونه بغلم کرد ولی من انگار معلق بودم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسیدم: کی این اتفاق افتاد، چه بلایی سرشون اومده.
بابا در حالی که گریه می کرد گفت: دیروز وقتی از باغ می اومدن با یک کامیون تصادف کردند. آقاجون در جا تموم کرده ولی خان عموامروز صبح.
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند وهمه چیز در تاریکی فرو رفت. دیگر بقیه حرفها رو نشنیدم. با خنکی چیزی چشم باز کردم، همه دور سرم جمع شده بودند، بابا آب قند در دهنم می ریخت ولی چیزی سد راه گلویم شده بود و آب پایین نمی رفت.
ملتمس و ناله کنان گفتم: عمو محمود، تو همیشه هر کاری خواستم کردی.... تروخدا منو ببر یش اونا می خوام ببینمشون، آخه این انصافه که بعد از یک سال....
وبغضی که سد راه گلوم بود سرباز کرد و مجال حرف زدن را نداد، باور کردنش خیلی مشکل بود. دوتا از عزیزانم را یکجا از دست داده بودم و این باور همانند کسی که تازه از خواب بیدارش می کردند مرا دیوانه کرد. داد می زدم و بر سر و صورتم می زدم و کسی جلودارم نبود، تا اینکه همه را در حال پرواز دیدم و بی حال افتادم و چشمانم سنگین شد. با سوزش دستم چشم باز کردم با این امید که شاید خواب بوده باشم. خودم را روی تخت بیمارستان دیدم و سپهر و کامیاب کنارم بودند، عصبانی شدم و گقتم: این زهر مار را از دستم بیرون بیارین، می خوام برم خونه.
سپهر- دکتر گفته تا سرم تموم نشده نمی تونی بری، فشارت خیلی پایین اومده.
-دکتر غلط کرده!
- متعاقب آن خواستم سرم را بیرون بکشم که دو نفری مانع شدند. با صدای ما دکتر و پرستار داخل آمدند.
دکتر- خانم شما که بچه نیستید این کارا چیه؟ باید کمی صبر و طاقت داشته باشین. می دونم مرگ عزیزان خیلی سخته ولی چاره چیه؟
با مسکنی که پرستار تزریق کرد دوباره به خواب رفتم. هر وقت که چشم باز می کردم سپهر را کنار تختم می دیدم که آثار غم و نگرانی در چهره اش پیدا بود. صبح برای مراسم خاک سپاری از بیمارستان به گورستان رفتیم. آنجا هر کاری کردم که به غسلخانه بروم، بهناز و خاله مانع شدند. بیچاره زن عمو از روز قبل در ccu بستری بود و حتی نتوانست برای آخرین دیدار از شوهرش به گورستان بیاید. عمه ها و عمو ها همه و همه شیون و زاری می کردند. عمو بهنام در حالی که گریه می کرد گفت:
-وای خدا! کمرمون شکست، چرا دوتا، ای وای خان داداش چرا رفتی خیلی زود بود، چرا بچه هاتو تنها گذاشتی.
هیچ کس حال و روز خوبی نداشت، الناز چنان شیون می کرد که دل همه را به درد می آورد. آیدین مرتب از هوش می رفت و من مثل مجسمه ها گوشه ای ایستاده و این صحنه ها را تماشا می کردم. احساس می کردم در خواب هستم. وقتی جنازه ها رو آوردن چنان قیامتی برپا شد. انگار از آسمون غم می بارید. غمی که همراه با خاک همه بر سر و روی خود می ریختند. یکی مرتب صدایم می کرد، تا اینکه با کشیده ای که به صورتم خورد به خودم آمدم.
بهناز بود که گریه کنان می گفت: غزال، غزال چرا اینطوری می کنی، تو هم مثل بقیه گریه کن و تو خودت نریز.
با دیدن جنازه هایی که در قبر می گذاشتند به طرفشان دویدم تا شاید برای آخرین بار صورتشان را ببینم که سپهر مانع شد. با عجز التماس کردم: فقط یک احظه، خواهش می کنم بذار ببینم، تو رو خدا سپهر.
-نه همین جا بمون.
-شما چقدر بی انصافین نباید با عزیزم خداحافظی کنم؟ اونا از ما سیر شدن و ترکمون کردن، من که هنوز سیر نشدم.
در این هنگام عمو محمود جلو آمد و سرم را به سینه اش فشار داد و گفت: بیا دخترم، بیا تو هم باهاشون خداحافظی کن.
هر دو عزیزم آرام و راحت در خانه ابدی شان به خواب رفته بودند. یک لحظه دیدم پدربزرگ برایم لبخند می زند، با فریاد گفتم: عمو ببین پدربزرگ زنده است، نمرده! تو رو خدا خاک نریزید.
می خواستم پایین بروم تا بیرونش بکشم که کسانی که دورو برم بودند مانع شدند. همچنان فریاد می زدم و التماس می کردم ولی کسی به حرفهایم گوش نمی کرد.دیگر، حال خودم را نفهمیدم و قثط احساس می کردم، کسی بر صورتم می کوبد. می لرزیدم، به سختی چشم باز کردم مامان و خاله با چشمانی سرخ و متورم بالای سرم بودند.
مامان- دخترم اگه همینطوری ادامه دهی تو هو از دست میری. گریه کن تا سبک شی، اینجوری داغون میشی.
ولی نمی توانستم گریه کنم، انگار اشکهایم خشک شده بود.
در طول هفت روز مراسم عذاداری، ساکت و خاموش در گوشه ای می نشستم و در سوگ و فراق عزیزانم می سوختم. هر کاری می کردم که مرگشان را بخودم بقبولانم نمی شد.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و به زور سپهر بود که چند قاشق می خوردم. وقتی شب هقت تموم شد هرچقدر اصرار کرد تا همراه آنها به تهران بازگردم قبول نکردم. خواستم تا چله بمانم. در طول چهل روز، کمتر روزی بود که زیر سرم نروم. آنقدر فشارم پایین بود که چشمانم باز نمی شد و بیشتر ساعت روز در خواب به سر می بردم، روحم به شدت افسرده وخسته بود و فقط دیدن سهند که بعد از شنیدن این حادثه به ایران آمده بود توانست کمی آرامم کند. بعد از بیست روز عذا داری سر در شانه سهند های های گریستم و کمی سبک شدم. بغضی که در گلویم مانند غده ای بود آزاد ساختم.
برای مراسم چهلم دوباره سپهر و خانواده اش به همراه سها و افشین و خانواده شان به ارومیه آمدند و روز بعد همگی به تهران بازگشتیم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دو روز از باز شدن دانشگاهها می گذشت ولی من هیچ حوصله به رفتن به سر کلاس درس نداشتم. آنقدر سپهر و یاشار گفتند تا بالاخره مجبور شدم بروم. نه تنها من بلکه هیچ کس روحیه مساعدی نداشت. کخصوصا عمو و بابا، مرگ پدر و برادر شان کمرشان را شکسته بود و دل و دماغ کار کردن را نداشتند.
سهند به فرانسه بازگشت تا به دانشگاه برود و ولی یاشار که خیلی دلش می خواست فوق لیسانس بگیرد مجبور شد به جای عمو و مامان در کارخانه کار کند و آنجا را اداره کند. مراسم بله بوران و نامزدی اش با یکی از همکلاسیهایش که به بازگشت سهند موکول شده بود، بهم خورد.
مامان در اغلب روزها به خاطر بابا در خانه می ماند و به او رسیدگی می کرد. خلاصه آرامش زندگی همه از بین رفته بود و خنده و شادی از لبهای همه محو شده و رنگ عزا بخود گرفته بود.
اولین روزی که به دانشگاه رفتم، هم کلاسی هایم بعد از فهمیدن موضوع خواستند تا روزی را تعیین کنم تا برای عرض تسلیت به من و خانواده ام به خانه ما بیایند و چون روز پنج شنبه همان هفته مجلس ترحیمی در خانه عمو محمود برگزار میشد اطلاع دادم که روز پنجشنبه بیایند.
عصر روز پنجشنبه دسته ای از بچه ها به همراه تعدادی از استادها با سبد گلی آمدند و در طول مراسم فرنوش و شراره مانند خواهر دلسوزی دور و برم بودند و هوایم را داشتند. مخصوصا شراره خیلی مواظبم بود و غیر از دانشگاه، اکثر روزها به خانه ما می امد و تنهایم نمی گذاشت و همدم و مونس تنهاییم بود. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم حتی ورزش که سپهر می گفت: برای روحیه ام خوب است.
همیشه در فکر بودم، چون مراسم خاک سپاری لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد. شبها راحت نمی توانستم بخوابم. توی خواب پدربزرگم را می دیدم که از توی قبر صدایم می کند و کمک می خواهد، لحظه ای که می خواستم به کمکش بروم از خواب می پریدم و این کابوس لحظه ای رهایم نمی کرد.
تا اینکه صدای اعتراض سپهر هم بلند شد: غزال با این وضعی که تو داری از بین میری، اشتهات که کم شده، همه اش که تو فکری، شبها هم که کابوس می بینی و نمی تونی راحت بخوابی، باید پیش روانشناس بری تا کمکت کنه.
-باور کن دست خودم نیست، الان سه ماهه از مرگ اونا می گذره، ولی نتونستم تو مغز خودم بگنجونم و احساس می کنم پدربزرگ زنده بوده ولی کسی کمکش نکرد.
-به خاطر وابستگی که به پدربزرگ داشتی، این فکر رو می کنی. وگرنه کی می تونه عزیزش رو زنده به گور کنه.
سرانجام به اصرار بیش از حد سپهر به دکتر رفتیم. دکتر بعد از کمی صحبت کردن پرسید: خانم شما حامله نیستید، چون قرص های آرام بخش به جنین ضرر داره.
ناگهان به یاد آوردم که از بارداریم خبری نیست. خواستم جواب دهم که سپهر زودتر از من گفت: نخیر آقای دکتر، ایشون از قرص استفاده می کنن.
زبانم قفل شد و هیچ حرفی نزدم. دکتر، چند قرص آرامش بخش برایم تجویز کرد. دور از چشم سپهر آنها را بیرون می ریختم تا حامله شدم آسیبی به بچه نرسد. کم کم غم بچه دار نشدن هم در دلم لانه کرد. شش ماه می گذشت و من جرات اینکه به دکتر بروم را نداشتم انگار کسی در درونم داد می زد و می گفت« نرو! تو هیچ وقت حامله نمیشی و آرزوی مادر شدن را به گور می بری»
با خودم در حال جدال بودم. مثل دیوانه ها همیشه با خودم حرف می زدم، جای خلوت و تاریک را دوست داشتم و وقتی سپهر به خانه می آمد چراغ ها را روشن می کرد. از کارهای من عاصی شده بود ویک روز که به خانه آمد گفت: غزال چرا اینطوری می کنی؟ اگر قرار باشه با مرگ عزیزان زندگی همه بهم بریزه که همه آدمها دیوونه می شن، الان چهار ماهه که از فوت اونها می گذره، به جای اینکه باور کنی و خودتو به نبود اونها عادت بدی، هر روز بدتر میشی. عوض اینکه لباس سیاهتو از تنت در بیاری، خونه رو هم سیاه و تاریک می کنی. مگه زن عمو و مامان نگفتن از عزا دربیای، هان؟!
-تو فقط بلدی ایراد بگیری و بهونه بیاری، به جای هم دردی کردن نمک رو زخمم می پاشی. اگه ناراحتت می کنم از اینجا برم.
یکدفعه از کوره در رفت و با فریاد گفت: تو خیلی پررو و پر توقع هستی. دیگه چی کار باید بکنم که نکردم. کم ملاحظه تو می کنم؟ کم نازتو می کشم؟ از صبح تا عصر مثل خر کار می کنم، وقتی هم که به خونه میام باید بپزم، بشورم و جمع و جور کنم و مواظب هم باشم که خانم غذاشو بخوره، خوب استراحت کنه، خوب درساشو بخونه، کم غصه بخوره. تو دیگه چی می خوای، مگه یه نفر چقدر کشش داره.
من هم با فریاد جواب دادم: چرا منت می ذاری، من که مجبورت نکردم انجام نده.
با تمسخر نیشخندی زد و گفت: این هم جواب من؟ به جای دستت درد نکنه؟ گوش کن ببین چی میگم، فردا میری آرایشگاه و به سر و وضعت می رسی، وقتی اومدم خونه باید همه چیز تمیز و مرتب باشه. از این به بعد هم همه کارهارو خودت انجام میدی، فهمیدی؟ من دیگه خسته شدم.
و به دنبال حرفش به اتاق خواب رفت و گفتم: اگه خرده فرمایشات جنابعالی رو انجام ندم چیکار می کنی؟
بدون اینکه برگردد جواب داد: وقتی انجام دادم میبینی، فکر کردی زورم بهت نمی رسه؟ من صد نفر مثل تورو حریف ام و تشنه لب چشمه می برم و برمی گردونم.
آهسته گفتم : کور خوندی.
در را چنان محکم کوبید که خونه لرزید. با خودم گفتم حالا خونه تبدیل به میدون جنگ میشه! ولی هر چقدر منتظرش شدم از اتاق بیرون نیامد. در دلم گفتم« دیوونه فکر می کنه اگه صداشو بلند کنه می ترسم. سها حق داشت بگه غریبه هیچ وقت حرف آدمو نمی فهمه. اگه این بیشعورتابستان ادا در نمی آورد، حداقل قبل از مرگشون چند روزی پیش اشون بودم.»
ساعت یازده و نیم بود. بدون اینکه شام بخوریم او خودش را در اتاق حبس کرده بود و من هم سرگردان قدم می زدم. چون خسته بودم رفتم و برای خودم بالش و پتو آوردم و روی کاناپه دراز کشیدم ولی چون لباس خواب تنم نبود خوابم نمی برد. برای همین مجبور شدم به اتاق خواب بروم وقتی داخل اتاق رفتم دیدم همانطور با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته است. با صدای افتادن ادکلن روی میز آرایش چشم باز کرد. بعد از عوض کردن لباس بیرون آمدم و دو تا آرامش بخش خوردم تا راحت بخوابم، با خودم گفتم « گور پدر بچه! مگه این عاشقه سینه چاک چه گلی به سرم زده که بچه اش بزنه، اونهم اگه شازده پسر باشه.» تا اینکه به زور آرام بخش خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم بدون اینکه من را بلند کند بیرون رفته است. چون دیرم شده بود با عجله حاضر شدم و خودم را به دانشگاه رساندم. استاد سر کلاس بود اجازه گرفتم و وارد شدم. کنار دست شراره نشستم که پرسید: چرا دیر کردی، باز که کشتیهات غرق شده.
-بعدا بهت میگم.
چون اعصابم خرد شده بود از حرفهای استاد چیزی نمی فهمیدم. فکر زندگی، بد جوری کلافه ام کرده بود. زندگی ای که پر از ترس و استرس بود، دو سال که به ترس از دختر دار شدن تلف شده بود و امسال هم که با کرگ عمو و پدر بزرگ و حامله نشدنم به آنها اضافه شده بود. احساس یاس، ناامیدی، پوچی و بیهودگی می کردم. چرا باید ازدواج می کردم تا به این روز بیافتم و خودم را گرفتار کنم. آنقدر پریشان و سرگردان بودم که متوجه رفتن استاد نشدم و وقتی ضربه ای به پشتم خورد از جا پریدم. شراره و فرنوش متعجب نگاهم می کردند و فرنوش پرسید: غزال کجا سیر می کنی؟ هی صدات می کنیم، انگار نه انگار که اینجایی، آخه چی شده که اینقدر پریشانی.
وقتی ماجرای شب قبل را برایشان تعریف کردم شراره گفت: بی خیال، این مردا،اونقدر ارزش ندارن که بخاطرشون غمبرک بزنی. زیاد که بهشون رو بدی سوارت میشن.
فرنوش- شراره این حرفا چیه که میزنی. خوب شوهرش حق داره چون که غزال با مرده فرق نداره یعنی مرده متحرکه. ببین اون چقدر زنش رو دوست داره که از ناراحتیش عذاب می کشه.
شراره با اخم جواب داد: فرنوش این عقاید و فلسفه هاتو بذار کنار، مردا تا وقتی که زناشون شاد و سرحال هستند عاشق شونن ولی وقتی که بلایی سرشون بیاد و ناراحتی داشته باشن می اندازنشون دور. اصلا می دونی چیه؟ غزال اگه به حرفش گوش کنی فکر می کنه ازش ترسیدی. اونوقت سوارت میشه . از فردا هی چپ و راست بهت دستور می ده.
حق با شراره بود اگه به حرفهایش گوش می دادم از فردا کارم ساخته بود نباید کوتاه می آمدم، بعد از ظهر وقتی از کلاس بیرون آمدم اونقدر حواسم پرت بود که با سرعت زیادی رانندگی می کردم و توجهی به جلو و اطرافم نداشتم. تا اینکه صدای برخورد چیزی به گوشم رسید و سپس ماشین از حرکت ایستاد. یک آن به خودم آمدم و دیدم با یک تاکسی تصادف وحشتناکی کرده ام. به ناچار پیاده شدم. راننده مرد مسنی بود که از عصبانیت داد و بیداد راه انداخته بود. چون مقصر بودم ساکت نگاهش می کردم. راننده بیچاره وقتی دید به ماشین تکیه دادم و حرفی نمی زنم با ملایمت گفت: خواهرم تو که حواست سر جاش نیست چرا رانندگی می کنه. اگه زبونم لال می زدی و یکی رو می کشتی چی؟
چون حوصله جر و بحث با افسر را نداشتم کارت شرکت و گواهینامه ام را درآوردم و گفتم: آقا ببخشید حق با شماست و من باید خسارتتون رو بدم، بیا اینا رو بگیر و برو از شوهرم هر چی خسارت داری بگیر. من حوصله افسر مفسرو ندارم.
راننده به صورتم زل زده بود که گفتم: آقا اگه فکر می کنی دروغ میگم بیا اینم کارت ماشین ما.
راننده سرش را تکان داد و گفت: نه خواهر احتیاجی نیست. فقط از این تعجب کردم که آدمای پول دار تا اینکه تصادف می کنن هر چقدر هم که مقصر باشن داد وبیداد راه می اندازن تا شاید کمتر پول از تو جیبشون دربیاد و تا می تونن به ما فقیر، بیچاره ها ظلم می کنن، ما هم که باید از نون شب زن و بچه مون بزنیم و خرج ماشینمون کنیم تا بتونیم یه لقمه نون بخور و نمیری پیدا کنیم.
دلم بحالش سوخت و برای همین شماره موبایل سپهر را گرفتم و جواب داد «الو» به سردی سلام کردم و گفتم: آقای مهندس من با یه تاکسی تصادف کردم و الان راننده اش میاد اونجا، لطفا کارشو زودتر راه بنداز.
با نگرانی گفت: برای خودت که اتفاقی نیافتاده، زخمی که نشدی؟
با تمسخر گفتم: نه متاسفانه طوریم نشده که شما به آرزوتون برسید و از دستم خلاص بشین.
-خیلی برات متاسفم.
و تلفن را قطع کرد. این کارش بیتر عصبانیم کرد. راننده لبخندی زد و گفت: با شوهرتون دعوا کردین؟ خانم قدر این روزا رو بدونین چون زمان هیچ وقت به عقب برنمی گرده تا برای جبران اشتباهات وقت باشه.
جوابش را ندادم و به سمت ماشین ام رفتم، جلوی ماشین حسابی خراب شده بود و خسارت زیادی دیده بود. با خودم گفتم « فدای سرم، چشمش کور و دند ش نرم، زحمت می کشه و می بره مثل روز اولش می کنه»
و سوار ماشین شدم و به راه افتادم. بین راه چون دلم از گرسنگی ضعف می رفت، ساندویچی گرفتم و با اشتها خوردم. وقتی به خانه رسیدم لباسهایم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت ولو شدم. فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت، احساس می کردم واقعا دیوانه شدم، از همه چیز متنفر بودم. از زندگی، از سپهر، از بچه! از همه چیز حالم بهم می خورد.
وقتی سپهر به خانه آمد با دیدن سر و وضع من و خانه عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم که به آرایشگاه بری؟ این چه وضعیه که برای خودت درست کردی. اصلا منظورت از این کارا چیه اگه از من سیر شدی راحت بگو، چرا دیگه اینقدر عذابم می دی.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تو منو عذاب می دی یا من، تو رو؟ این تویی که دنبال بهانه هستی.
-این خیلی مسخره است، دقیقا دو سال و نیمه که اخلاقت عوض شده سر هر چیز کوچک بهونه می گیری و دعوا می کنی. حالا هم که مثل جزامی از من فرار می کنی. نه دوست داری جایی بری نه کسی بیاد من دیگه خسته شدم. دیگه به گلوم رسیده. یا باید خودتو اصلاح کنی و دست از این کارات برداری یا مجبورم خودم اصلاحت کنم.
گوش کن برای بار دوم میگم، برای بار دوم میگم باید به سرو وضعت برسی مثل همه زنا. دیگه هم حق نداری قرص بخوری چون من دلم بچه می خواد شاید تا صد سال دیگه دلت بچه نخواد. من که نمی تونم به خاطر سرکار خانم سکوت کنم و همه خواستهامو دفن کنم.
یکدفعه حس کردم از اوج قله به پایین پرت شدم و با ناامیدی پرسیدم: اگه من بچه نخوام یعنی بچه دار نشم، چی کار می کنی؟
خیلی راحت جواب داد: خیلی ساده اس، می رم یه زن دیگه میگیرم. تو هر کاری خواستی بکن اونقدر تو سیاهی خودتو غرق کن تا خفه بشی.
در این اثنا زنگ در زده شد و مجال جر و بحث دیگر را نداد. سپهر رفت و جواب داد. و لحظه ای بعد به اتاق آمد و گفت: خانم لطفا تشریف بیارین بیرون، شراره خانم تشریف آوردن، مستاصل و درمانده بلند شدم و پیش شراره رفتم. شراره آهسته پرسید: باز هم دعواتون شده، آره؟ عیب نداره، این دعواها نمک زندگیه!
ریشخندی زدم و گفتم: آره اون هم چه نمکی، اونقدر زیاده قابل خوردن نیست.
در آن لحظه سپهر سینی به دست وارد سالن شد و گفت: ببخشید که خونه کمی ریخت و پاشه، آخه غزال این روزا یه خورده بی حاله من هم که وقت کمک رو ندارم.
شراره- اتفاقا بریا همین مزاحمتون شدم. صبح دیدم غزال جون حوصله نداره گفتم یه سری بهش بزنم. وگرنه قرار بود برم تولد یکی از دوستام، دیدم سر زدن به غزال واجبتره. برای همین از نیمه راه برگشتم.
نگاهی به سر و وضعش انداختم. با صورت آرایش کرده، مرتب بود. ولی حیف که بخاطر من از تولد گذشته بود.
سپهر نگاه قدرشناسانه ای کرد و گفت: ممنون که زحمت کشیدین و اومدین. پس باید امشب رو به ما افتخار بدید و شما را مهمون ما باشین.
شراره قری به گردنش داد و با من و من گفت: نه باعث زحمت تون میشم.
-نه چه زحمتی! ما که بیشتر روزا حاضری می خوریم، امشب هم روش. چه اشکالی داره یه شب دیگه هم مهمون جیب آقای مهندس و رستوران باشیم.
سپهر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شراره گفت: پس امشب، شام با من. چون غذای خونگی یه لطف دیگه ای داره.
و بلافاصله بلند شد و مانتواش را درآورد که گفتم: نه شراره جون زحمت نکش، بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکن.
ابرو درهم کشید و گفت: این حرفا چیه؟ دوستی به درد همچین روزهایی می خوره. دوستی که نباید فقط برای روزهای خوشی باشه.
شراره دامن کوتاه با تاپ پوشیده بود. بعد از درآوردن مانتو یکراست به آشپزخانه رفت و پیش بند را بست و شروع به کار کرد، میخواستم کمکش کنم که گفت: لازم نکرده، تو برو پیش شوهرت بشین. من همه کارها رو انجام میدم.
خنده ای کردم و گفتم: شراره جون دیگه بیشتر از این شرمنده ام نکن.
در آشپزخانه با هم کار می کردیم که سپهر هم به جمع ما پیوست و گفت: شراره خانم شما خوش قدم بودین، چون امروز بعد از چند ماه، خنده غزال رو دیدم.
شراره- اولا منو شراره صدا کنید، ثانیا اگه مزاحم نیستم از فردا هر روز میام تا خنده اش رو ببینید.
سپهر- خواهش می کنم، چه مزاحمتی؟ خونه خودتونه، هر وقت خواستین تشریف بیارین.
سپهر از آشپزخانه بیرون رفت و ما را تنها کذاشت. شراره شوخی می کرد و سربه سرم می گذاشت و باعث خنده ام میشد. شراره شام را آماده کرد و من هم آشپزخانه را مرتب کردم. بعد از چیدن میز سپهر را صدا کردیم. وقتی چشمش به غذا افتاد گفت: آفرین! چه زود آماده کردی باید خوش مزه باشه.
شراره- باید خورد و قضاوت کرد.
-از بوش که مشخصه خوشمزه است.
من و سپهر هر قاشقی که می خوردیم از شراره تشکر می کردیم. واقعا دست پختش حرف نداشت. یک دفعه به یاد تولد افتدم و پرسیدم: راستی شراره کادوت رو بیار باز کن ببینیم چیه، شاید به دردمون خورد.
شراره خنده کنان بلند شد و رفت و کادو را از سالن آورد و گفت:
اول باید قول بدید که مسخره ام نکنید تا باز کنم.
-چرا باید مسخره کنیم، کادو هر چی باشه خوبه،به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست.
وقتی کادو را باز کرد از تعجب دهانم باز ماند. پرسیدم: عروسک زشت، این هم شد کادو؟
با اخم گفت: به من گفته بودی تعجب نمی کنی؟ حالا چرا اینجوری نگام می کنی. رزیتا دوستم عاشق این کادوهاست.
هر چند زیاد جا خورده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
فقط یه کم تعجب کردم. به هر حال سلیقه ها متفاوته. نگه دار هر وقت دیدیش بهش بده.
سپهر که از قیافه اش پیدا بود خیلی خوشحال شده است گفت: اتفاقا کادوی شما خیلی هم عالیه!من فکر می کردم این نوع هدیه ها مختص اروپا است ولی انگار ایران هم مده. حالا نمی شه امشب بخ جای دوستتون این کادو رو من بگیرم.
شراره- قابل شما رو نداره.
قسمت 38


سپهر- ممنونم، ایشاا.... که مبارک دوستتون باشه.
خودم را خیلی کنترل کردم تا جلوی شراره چیزی نگویم. آخه این هم شد کادو برای دختری که بیست و چند سالشه.
آن دو سرشان به صحبت گرم بود ولی من از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. شراره که انگار از تعریف سپهر خوشش آمده بود مدام داشت صحبت می کرد. انگار چندین ساله همدیگرو می شناسن.
ساعت از دوازده گذشته بود ولی شراره خیال رفتن نداشت. برای اینکه از این برزخ خلاص شوم رو به سپهر گفتم: من سرم درد می کنه میرم تا بخوابم.
شراره که اوضاع را اینطور دید گفت: پس با اجازتون من هم میرم دیروقته و خیابونا خلوته. بهتره زودتر برم خونه.
در دلم گفتم« پس زودتر برو تا ما هم به استراحتمون برسیم»
سپهر از فرصت استفاده کرد و حرف بی ربطی به شراره گفت: هر چقدر آدم آزاد باشه دنبال بعضی کارها نمیره ولی وقتی امر و نهی کنن حریصتر میشه.
با تمسخر جواب دادم: بله آقای مهندس، فرمایش شما کاملا صحیحه!
و به دنبال حرفم به طرف گوشی رفتم و به آژانس زنگ زدم تا مبادا مجبور به بردن شراره باشیم. بعد از رفتن شراره که انگار مستی از سر سپهر پریده بود گفت: آخر لجبازی همینه غزال خانم.
جوابش را ندادم چون سرم به شدت درد می کرد و در حال انفجار بود، تحمل بگو و مگو را نداشتم.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود جواب دادم. پشت خط زن عمو بود و می خواست هر چه زودتر آماده شوم تا با مامان به دنبالم بیایند و با هم به آرایشگاه برویم. فهمیدم سپهر پیش مامان گله کرده و یا به قول مامان درد و دل کرده است. برخلاف سپهر من عادت نداشتم با کسی درد و دل کنم و همه حرفهایم را خودم می ریختم.
وقتی آمدند زن عمو اول خواست تا لباس سیاهم را عوض کنم. چون احترام خاصی به او قایل بدم برخلاف میل ام بلوز رنگی به تن کردم.. سپس همراه هم به آرایشگاه رفتیم. چون شش ماه از این ماجرا می گذشت عمه پونه و زن عمو از عمه خواسته بودند تا از عزا در بیان. فقط کتی سه ماه پیش به خاطر پدرام اصلاح کرده بود. چون پدرام به این مسائل اعتقاد نداشت و می گفت با نامرتب بودن و مو بلند کردن چیزی عاید امواتمون نمیشه، بلکه با خیرات کردن و سایر کارهای خیر، به روح اونا باید احترام گذاشت. بعد از اصلاح خواستم تا کمی موهایم را کوتاه کند.
مامان- غزال اگه موهاتو هم رنگ کنی حسابی تغییر می کنی. اینطوری هم روحیه خودت بهتر میشه و هم سپهر خوشحال میشه.
به یاد شب قبل افتادم که چطور با شراره خوش و بش می کرد. خیلی عادی برای اینکه مامان بویی نبرد گفتم: نه الان زوده، بزار دو سه سال هم بگذره بعد.
مامان- پیرزن، مرغ تو هم مثل بابات یه پا داره. وقتی شوهرت دوست داره باید این کارو بکنی.
-پس آقا سپهر دستور داده و شما حامل پیغام هستین؟
مامان- با تو که نمی شه دو کلمه حرف حساب زد.
ظهر وقتی به خانه آمدیم چون پنج شنبه بود بابا زودتر به خانه آمده بود و با دیدن ما اشک در چشمانش جمع شد و گفت: خدا روح همه اموات رو شاد کنه. روح آقا جون و خان داداش روهم.. ولی خودمونیم حسابی سفید شدین و برق می زنین. مخصوصا این دختر دردونه و بداخلاق که به تازگی بداخلاقتر هم شده.
حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم. چند دقیقه بعد سپهر هم آمد و با دیدنمان سوتی کشید و گفت: به به، شما مادر و دختر چقدر تغییر کردین و خوشگل شدین.
مامان تشکر کرد ولی من جوابی ندادم. وقتی مامان در گوش سپهر چیزی گفت فهمیدم در مورد رنگ کردن موهایم با او حرف می زند. حدسم درست بود چون سپهر با صدای بلندی جواب داد:
می دونم خیلی لجباز و یک دنده است. اگه بگه مرغ یه پا داره یعنی یه پا داره و بس. حالا جای شکرش باقیه که موهاشو مرتب کرد.
من سکوت کرده بودم. او آمد جلو و آهسته گفت: قهر کردی که محلم نمی ذاری؟ یا زبونتو موش خورده که نمی تونی حرف بزنی.
به زور دهانم را باز کردم و زبانم را نشانش دادم.
-خوب الحمدالله که زبون به اون درازی هنوز سرجاشه.
بعد انگار می خواست چیزی بگه که از حضور ساناز و بقیه خجالت کشید.
به شوخی گفت: ساناز چرا هنوز نخوابیدی؟
ساناز- ببخشید چون هنوز خوابم نمی یاد و تازه سر شبه.
سپهر- اما من فکر می کردم که دیر وقته و بچه ها تا الان باید خوابیده باشن!
ساناز بهش برخورد و با ناراحتی گفت: دست شما درد نکنه ما این همه بچه بودیم و خودمون خبر نداشتیم.
روز، روز بسیار خوبی بود چون تمام غصه هایم را فراموش کرده بودم و دوباره خنده روی لبهایم آمده بود. عصر سپهر گفت: غزال چند وقته بیرون نرفتیم، اگه موافق باشی شام بریم بیرون تا نفسی تازه کنیم.
اگه تو هم موافق باشی با فرید و افشین اینا بریم که تنهایی نمی چسبه.
با خوشحالی جواب داد: البته که موافق ام، عزیز دلم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دستم را در دستش گرفت و به گرمی فشار داد و گفت: تو همه چیز منی، اگه یه وقتهایی باهات دعوا می کنم و یا حرفی می زنم، به خاطر اینه که خیلی خیلی دوست دارم و نمی تونم ناراحتی تو تحمل کنم.
از آن روز به بعد کمی رفتارم با سپهر تغییر کرده بود ولی باز هم غم و غصه بچه دار نشدن، همچنان به دلم چنگ می انداخت و عذابم میداد و روح و روانم را آزرده می کرد. وقتی فکر می کردم به خاطر بچه وجود کس دیگه ای رو باید تو زندگیم تحمل کنم، زندگی برایم زجر آورتر می شد. دل کندن از سپهر و یا تقسیم کردن مهر و محبت او با کس دیگه ای که همانند زهری آرام آرام در شریانهایم تزریق میشد و من جرات بیان کردن مشکل ام را هم نداشتم. دیگر آن غزال سابق نبودم که خنده از روی لبهایم محو نمی شد و هر روز آرامتر و افسرده تر میشدم، مخصوصا بعد از پایان ترم، سپهر برای حامله شدنم پافشاری می کرد.
ترس و دلهره تمام وجودم را دربرگرفته بود و نمی تونستم بهش بگویم خودم هم می خواهم ولی این خواست خداست که نمی خواهد.
کم کم اطرافیانم هم متوجه افسردگیم شده بودند. عمو محمود بیشتر از همه نگرانم بود و هر روز مرا از این دکتر به آن دکتر می برد. ولی هیچ سودی نداشت و درد و رنج از من آدمی گوشه گیر و منزوی ساخته بود. مایوس و ناامید به خانه و زندگیم می رسیدم. زندگی که بی روح و خسته کننده شده بود.
یک جمعه طبق معمول به خانه عمو سعید رفتیم بعد از ما سها و افشین و بابک هم آمدند، دقایقی از آمدنشان می گذشت که سها گفت: غزال پاشو بریم حیاط درختا شکوفه دادن وحیاط رنگ دیگه ای به خودش گرفته و قشنگ شده.
مثل کودکی مطیع به دنبالش راه افتادم. کمی که قدم زدیم زیر یکی از درختان سیب که پر از شکوفه بود نشستیم.
سها-غزال تو چت شده، از چی ناراحتی؟ چی تورو رنج میده که هر روز افسرده تر می شی و آب میری. غمی که تو چشمات لونه کرده داد می زنه که مشکل داری. لپهای سرخت که مثل انار بود تبدیل شده به استخوان. اگه به خاطر عمو و پدربزرگته که باید بگم با عذاب کشیدن تو روح اونا هم عذاب می کشه! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
سرم را به علامته منفی تکان دادم که گفت: قصدم فضولی کردن نیست و می خوام کمکت کنم چون تو هم بهترین دوست منی و هم زن داداشم. اگه بچه دار بشی همه چیز رو فراموش می کنی و سرت گرم میشه.
خنده تلخی کردم وگفتم: حق با توئه.
دیگر حرفی نزدم چون بغض سد راه گلویم شده بود و نمی خواستم صدای شکسته شدنم را کسی بشنود. بعضی موقع خنده تلخ از گریه غم انگیز است و این من بودم که کارم از گریه گذشته بود و می خندیدم.
در این آشفته بازار رفت و آمدهای مکرر شراره امانم را بریده بود ولی هر کاری می کردم نمی توانستم جوابش کنم. چون رفتار مشکوکی ندیده بودم که بهانه ای بترشم و از طرفی هم فرنوش زمزمه می کرد که پای شراره را خونه ام ببرم. آخر یک روز عصبانی شدم و گفتم: فرنوش تو روخدا من ومن نکن و اگه چیزی می دونی رک و پوست کنده بگو تا خیال هر دومون راحت شه.
فرنوش درمانده جواب داد: قول میدی خودتو کنترل کنی و تا مطمئن نشدی کاری نکنی.
-آره، آره.
-من فکر می کنم رابطه ای بین شراره و شوهرت باشه! چون سه چهار بار بچه ها اونا را بیرون با هم دیدن.
یک دفعه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاده. به سختی جواب دادم: نمی دونی کجا، یعنی کی با هم دیدنشون؟
با آدرسی که فرنوش داد دیدم حوالی شرکت با هم بودند. فهمیدم سپهر حواسش جای دیگری است که به من توجهی ندارد، و بعضی شبها هم دیر به خانه می آمد و کار را بهانه می کرد با هم به گشت و گذار می رفتند. هنوز چیزی نشده، سراغ یکی دیگر رفته بود وای به روزی که می فهمید من قادر به مادر شدن نیستم و نمی توانم او را به آرزویش برسانم! خدایا چقدر احمق بودم که با دستهای خودم پای زن دیگری را به خانه ام باز کردم. باید هرطوری بود غافلگیرشان می کردم. با صدای فرنوش به خودم آمدم که گفت: غزال جان منو ببخش که تو این اوضاع و احوال که حالت خوب نیست این موضوع را بهت گفتم. راستش دلم طاقت نمی آورد که بهت اطلاع ندم. تو نباید بذاری این هرزه زندگیتو بهم بزنه. از اول سال که آقای زمانی رو دیده منظورم بعد از مراسم ختمه چشمش دنبال اون بود چون همش می گفت غزال عجب شوهر خوشگل و خوش تیپی داره. البته خودت هم مقصری. چقدر بهت گفتم با این دختره دوست نشو، دختر خوبی نیست، گوش نکردی. اینجور آدما همیشه دنبال فرصت می گردن، که به خاطر جیب و نفس خودشون، یکی دیگه رو بدبخت کنن.
حرفهای فرنوش، همانند زنگ خطر در گوشم صدا می کرد تا از خواب غفلت بیدار شوم. بعد از پایان کلاس برای اینکه سر و گوشی آب دهم پیش بهناز رفتم. بهناز با دیدنم متعجب پرسید: آفتاب از کدوم طرف دراومده، چون سابقه نداشت تو این وقت روز اونهم خبر نداده اینجا بیایی.
-اگه ناراحت شدی برگردم اومدم حالتو بپرسم.
-نه دیونه چرا ناراحت بشم. خیلی هم خوشحال شدم. فقط کمی نگران شدم که مبادا اتفاقی افتاده.
-شاید هم.
-مرض گرفته تو که منو جون به لب کردی. بگو چی شده، زود باش.
-چقدر سئوال پیچم می کنی، شوخی کردم.
به سر و صدای ما مهرداد که خوابیده بود، بیدار شد و از اتاقش بیرون آمد. با دیدنم خندان بسویم دوید و گفت: سلام خاله جون، دلم برات تنگ شده بود.
بغلش کردم و بوسیدم و گفتم: منم دلم تنگ شده بود عزیزم، برای همین اومدم تا ببینمت.
مهرداد- برای شکلات خریدی؟
-آخ ببخشید یادم رفت، بیا بریم بخریم و زود برگردیم.
آنقدرهول و دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود برای طفلکی شکلات بخرم. بی توجه به بهناز که می گفت: مهرداد خاله رو اذیت نکن. بغلش کردم و با هم به بیرون رفتیم و بعد از خریدن چند بسته شکلات دوباره به خانه برگشتیم. تا آمدن فرید دل تو دلم نبود و بیشتر حرفهای بهناز را نمی فهمیدم. عصر وقتی فرید به خانه آمد از دیدنم تعجب کرد و پرسید: چه عجب خانم مهندس. خونه فقیر فقرا رو مزین کردین. قابل دونستن. اگه می دونستم تشریف میارین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
با طعنه گفتم: اومدم همکاریتو با خانم مهندس جدید تبریک بگم.
درست به هدف زده بودم چون فرید ساکت شد و خیره نگاهم کرد. و این بهناز بود که پرسید: منظورت چیه، مگه کارمند جدید استخدام کردند.
-از شوهرت بپرس، اون محرم راز دوستشه و همین که اونجا کار می کنه.
بهناز نگاهی به من کرد و سپس رو فرید پرسید: فرید چی شده. من می گم غزال بی خودی راه گم کرده، پس بگو خبری شده.
فرید سرش را پایین انداخت و جواب داد: من چیزی نمی دونم.
در میان حرفش دویدم و گفتم: نمی دونی یا نمی خوای بگی؟ بله باید هم طرفداری دوستتو بکنی. هر چی باشه اون به تو از من نزدیکتره. ولی عیبی نداره ما هم خدایی داریم.
بهناز- غزال واضح تر حرف بزن تا من هم بفهمم، منظورت کیه؟
-دوست و همکلاسیه عزیز بنده، شراره خانم، معشوقه آقای سپهر زمانی، حالا فهمیدی؟
بهناز با چشمان از حدقه درآمده نگاهم کرد وگفت: نه باور نمی کنم، غزال شوخی می کنی همچین چیزی امکان نداره
سپس رو به فرید گفت: آره فرید؟ چرا ساکتی بگو دروغه.
__________________
فرید- من تنها چیزی که می دونم اینه که این شراره خانم چند بار اومده شرکت و با سپهر رفتن بیرون. و هر وقت اعتراض کردم سپهر گفته غزال خبر داره چون وقتی غزال خونه است میاد. و در ضمن یه جز یک دوستی ساده هیچ چیز بین ما نیست. ولی غزال این وسط تو هم مقصری، اول اینکه چرا اجازه میدی همچین آدمی به خونت رفت و آمد کنه و دوم اینکه از وقتی که پدربزرگت و عموت مردن تو از زندگی دست کشیدی. کو اون غزالی که صدای خنده هاش تا هفت آسمون می رفت. همیشه آشفته و پریشونی، غمگین و افسرده و دوا درمون دکتر هم که فایده ای نداشت. یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز مثل میت شدی. ببخشید که این حرف رو می زنم ولی مجبورم کردی. مردی که آتشی مزاجه و قبل از ازدواجش شبی را با چند زن به سحر می رسونده، حالا بی توجهی زنش رو ببینه، حتما دنبال یکی دیگه مثل شراره میره. هر چند من فکر نمی کنم رابطه ای بین اون دوتا وجود داشته باشه ولی اگه اینطور هم باشه، مقصر خودتی که این وضع رو به وجود آوردی و از این به بعد باید چشم و گوشت را خوب باز کنی تا زندگیت تباه نشه.
از ناعلاجی و درماندگی به گریه افتادم چون دیر یا زود سپهر را از دست می دادم. وقتی می فهمید من قادر به باردار شدن نیستم یکی دیگر را می گرفت. پس قبل از اینکه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم خودم باید می رفتم و میدون را برای رقیب باید خالی می کردم. به قول معروف با عزت و احترام دنبال بدبختی خودم می رفتم. چون تحمل دیدن رقیب یا بهتره بگم هوو را نداشتم. بیچاره بهناز هم پای من گریه می کرد و دلداریم می داد. ولی مگر روح آزرده و خسته من آرام میشد. چون بیش از یکسال منتظر بچه بودم.
وقتی حسابی عقده دلم را خالی کردم رو به فرید گفتم: فعلا تو در این مورد به سپهر حرفی نزن تا ببینم عاقبت این دلدادگی به کجا می رسه.
بهناز- جلوی ضرر رو از هر کجا بگیری منفعته. ولی غزال به عنوان دوست دارم بهت نصیحت می کنم که زود دست به کار شی، چون بچه سر هردوتونو گرم می کنه. ببین چقدر سر ما رو گرم کرده که می خوایم یکی دیگه اضافه کنیم.
در دلم گفتم« خدایا چقدر خوب می شد یکی هم به ما میدادی تا زندگیمون از هم نمی پاشید»
و بعد رو به مهرداد که در حال بازی کردن بود کردم و گفتم: بیچاره مهرداد، پس قراره سرش هوو بیاد. ولی بهناز زود نیست. چجوری می خوای دو تا بچه کوچیک رو بزرگ کنی.
بهناز- چون سخته می خوام تا انرژی دارم یکی دیگه بیارم و هر دوشونو با هم بزرگ کنم و یکدفعه راحت شوم.
-حالا دوست داری این یکی پسر باشه یا دختر؟
فرید به جای بهناز گفت: هیچ فرقی نداره، فقط سالم باشن کافیه.
نگاه غمگینم را به فرید دوختم و گفتم: ولی سپهر فقط پسر دوست داره. می گه اگه دختر باشه میدیم خاله بزرگ کنه.
فرید خندید و گفت: دختر تو چقدر ساده ای، خواسته سربه سرت بزاره.
-حق داری بخندی، ولی باور کن جدی میگه. چون نه یک بار بلکه دهها بار اینو گفته! حتی یه بار بهش گفتم شاید هیچ وقت خدا به ما پسر نداد، اونوقت چیکار می کنی. خیلی راحت جوابم را داد که میرم یه زن دیگه می گیرم تا برام پسر بیاره و نسلم منقرض نشه.
فرید و بهناز متحیر به دهانم چشم دوخته بودند. فرید آب دهانش را قورت داد و گفت: چی بگم، نکنه دیوونه شده. مثل آدمهای امل حرف میزنه. ناسلامتی تحصیل کرده و اروپائیه.
بهناز- پس برای همین بچه نمی خوای. من فکر می کردم دوست نداری.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یک دفعه با دیدن ساعت یادم افتاد به سپهر اطلاع ندادم کجا هستم. بلند شدم که بهناز گفت: کجا؟
دیگه باید برم، چون سپهر خبر نداره اینجا هستم.
فرید- زنگ می زنیم اونم میاد و دور هم یه لقمه نون و پنیر می خوریم.
-نه حوصله شو ندارم، زودتر برم تا همه خبر دار نشدن.
هر چقدر اصرار کردند بمانم قبول نکردم، از شانس بد، خیابانها ترافیک بود و تا خانه برسم ده ونیم شده بود. وقتی از در تو رفتم، سپهر مضطرب و برافروخته پرسید: تا حالا کجا بودی، اون زهرمار رو چرا خاموش کردی؟
چون دنبال بهانه می گشتم تا عقده دلم را خالی کنم، خونسرد جوابی دادم: دنبال الواطی، خوش گذرونی! رفته بودم با دوست پسرام حال کنم.
چنان کشیده ای به صورتم زد که برق از چشمانم پرید. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. به صورتش خیره شدم از عصبانیت تن و بدنم می لرزید، ولی باز خودم را نباختم و ادامه دادم: چیه به غیرتت برخورد؟ چطور برای تو خوبه ولی نوبت من که می رسه غیرتی میشی و مثل حیوون می مونی. چی شد اون شعارها که میدادی، هان؟! تازه اول کاره از این به بعد هر شب میرم چه عیبی داره، من هم مثل بعضی آدمها کار کنم، کار کردن که عیب نیست. درست مثل جنابعالی که اغلب شبها تا دیر وقت کار می کنی.
قسمت 39


فریاد کشید و گفت: خفه شو! اون روی سگ منو بالا نیار. حالم از زن و زندگی بهم می خوره دیگه خسته شدم.
-از زن نه، از من حالت بهم می خوره، اتفاقا منم دیگه خسته شدم. در ضمن این تو بودی که شعار میدادی که عاشقم هستی و بدون من می میری. حالا که خسته شدی برای همیشه از زندگیت بیرون می رم تا با خیال آسوده هرغلطی که خواستی بکنی.
و به سمت در رفتم که از پشت بازویم را گرفت و گفت: هنوز اونقدرها هم بزرگ نشدی، یعنی بی صاحب نشدی که سرتو بندازی و بری فعلا اختیارت دست منه.
زنگ تلفن به بحثمان خاتمه بخشید، پشت خط بابا بود به محض شنیدن صدایم گفت: دخترم تا الان کجا بودی، موبایلت چرا خاموشه، همه نگرانت شدن تا تمام بیمارستان ها رو زیر پا گذاشتیم.
-معذرت می خوام که نگرانتون کردم رفته بودم خونه بهناز اینا، سرگرم صحبت بودیم و یادم رفت زنگ بزنم. در ضمن شارژ موبایلم هم تموم شده بود.
بابا- پس یه زنگ به یاشار و سیا و محمود و سعید بزن، چون دربدر دنبالت می گردن.
اول به عمو سعید اطلاع دادم، سپس به عمو محمود. مشغول صحبت بودم که زنگ در هم به صدا درآمد، از طرز حرف زدن سپهر فهمیدم یاشار و سیا وش هستن. بلافاصله از عمو خداحافظی کردم و به طرف آیفون رفتم و گوشی را از دست سپهر گرفتم و به خانه دعوتشان کردم. یعد از خیلی خواهش و تمنا بالا آمدند. سیا برای اولین بار به خانه ما پا می گذاشت برخلاف انتظارم سپهر که همیشه به سردی با سیا برخورد می کرد، خیلی گرم تحویل اش گرفت.
-ببخشید که باعث دردسر شدم و این وقت شب تو خیابونا سرگردانین.
یاشار- چه زحمتی، وظیفه است. حالا کجا بودی؟
-پیش بهناز.
سیا- خدا رو شکر که سلامتی و در ضمن ببخشید که دست خالی و بدون گل و شیرینی آمدم.
لبخندی زدم و گفتم: تو خودت گلی دیگه گل رو می خوای چیکار.
سپهر زیر چشمی چپ چپ نگاهم می کرد و سیاوش که راضی به نظر می رسید لبخندی زد. چون در این چهار سال همیشه جروبحث داشتیم و زیاد تحویل اش نمی گرفتم.
بعد از خوردن چای، چون دیروقت بود خداحافظی کردند و رفتند، سپهر هم برای بدرقه پایین رفت.
من هم به اتاق خواب رفتم تا هر چه زودتر بخوابم، دقایقی بعد سپهر آمد و کنارم دراز کشید و در حالی که صورتم را با دستش نوازش می کرد گفت: معذرت می خوام که زدمت.... حرفشو قطع کردم و گفتم:
دستتو بکش کنار چون دیگه حنات پیش من رنگ نداره و ما به درد هم نمی خوریم. چون تو هم خسته شدی هم من.
سپهر- آخه لعنتی حداقل بگو جرم من چیه و چه گناهی رو مرتکب شدم که مستحق این چنین رفتاری باشم.
لحظه ای سکوت کرد و دوباره گفت: آخر عزیز دلم نمی شد همون موقع که اومدی با زبون خوش می گفتی که کجا بودی، تا من دست شکسته، دست روت بلند نمی کردم؟ ببخشید می دونم کار اشتباهی کردم ولی به من حق بده داشتم دیوونه می شدم.
پوزخندی زدم و برای اینکه شکی نکند گفتم: حق با توئه، من هم معذرت می خوام.
خنده من باعث شد فکر کنه که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده، وقتی کینه ای از کسی به دلم گرفتم تا تلافی نکنم آرام نمی شوم وسیلی که به صورتم زده بود باید پس می دادم.
تا نیمه های شب بیدار بودم و به دنبال راه چاره ای می گشتم. چون چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود و باید حسابی درس می خواندم تا هر چه زودتر از دست ددرس و دانشگاه برای همیشه خلاص می شدم این طوری خیال سپهر از دست من آسوده میشد که سرم گرم درس است و متوجه کارهای اون نیستم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم مثل سابق، و شاید هم بیشتر با شراره گرم گرفتم. فرنوش مات و مبهوت نگاهم می کرد و برای همین به بهانه ای کنارم کشید و گفت: دختر مگه دیوانه شدی، دیروز سه ساعت برات روضه خوندم، حالا داری باهاش دل میدی و قلوه می گیری.
-صبر کن می فهمی، چه فکری تو کله امه وقتی پته اشو ریختم رو آب متوجه میشی، راستی تا یادم نرفته بهت بگم در مورد کارت هم نگران نباش با پدر شوهرم صحبت کردم و قرار شده هر وقت مدرکتو گرفتی اونجا کار کنی.
با خوشحالی بغلم کرد و چندبار صورتم را بوسید و گفت: نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم، تا عمر دارم این خوبی تو رو فراموش نمی کنم که اینقدر تو فکرم بودی.
-به قول شراره پس دوستی برای چی خوبه؟
با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: خیلی دلم می خواست کمکت کنم ولی نمی دونم چطوری، افسوس که این بی چشم و رو دستمزد خوبی های تو رو اینجوری میده. اگه کمکهای تو نبود الان به جای درس خودن باید گدایی می کرد.
-بی خیال، من به خاطر رضای خدا بهش کمک کردم، نه به خاطر خلق خدا. به قول سعدی:
تو نیکی می کن و در دجله بنداز که ایزد در بیابانت دهد باز
بعد از تعطیل شدن کلاسم وقتی بیرون رفتم، سیاوش را جلوی درب دانشگاه دیدم. زیاد تعجب نکردم، چون می دانستم تا علت چیزی را نداند ول کن نیست. جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: چی شده آقا سیا که اینجا اومدی، خبری شده؟
-قبل از اینکه حراست سر بسره بیا از اینجا بریم، بعد با هم حرف می زنیم.
چون ماشینش را نیاورده بود به طرف ماشین من رفتیم. وقتی سوار شدیم پرسید: سر چی دعوا کرده بودید، گوشه لبت هم که ورم کرده بود، عزیز دل محمود خان.
نگاهی به صورتش انداختم و جواب دادم: طعنه می زنی، آره؟ گوشه لبم از کشیده های تو ورم کرده سیاوش خان.
-نه طعنه نمی زنم. ولی همچین روزی رو پیش بینی می کردم.
-همه مردا، سر و ته یه کرباسن و تا به چیزی که می خواستن دست پیدا نکردن هر کاری انجام میدن. وقتی به دست آوردن مقل یه دستمال کثیف می اندازن دور.
آه بلندی کشید و گفت: نه اشتباه می کنی، من از بچگی بهت علاقه داشتم. ولی اون موقع، معنی عشق رو نمی فهمیدم. بزرگتر که شدم فهمیدم این عشقه، نه علاقه ای بین دختر عمو و پسر عمو! اگه دوست نداشتم الان اینجا نبودم. می بینی که مثل یاشار نتونستم فراموشت کنم و یکی دیگه رو جایگزین کنم.
-الان برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده چون من سپهر رو خیلی دوست دارم و نمی خوام بهش خیانت کنم. حالا هر چقدر هم باهم مشکل داشته باشیم.
-من هم نیومدم که آب گل آلود ماهی بگیرم و یا خدایی نکرده باعث جدایی شما بشم. اگر هم قبلا بهت حرفی زدم از روی علاقه و حسادت بوده.
لبخندی زد و ادامه داد: در ضمن اگه زن خیانتکاری بودی خودم سرتو از تنت جدا می کردم، چون تعصب و غیرتی که تو خون ماست این اجازه رو نمی ده که به هم خیانت کنیم، دلیل اومدنم فقط به خاطر حل مشکلته، نه چیز دیگه.
-فکر نمی کردم که اینقدر دوستم داشته باشی که بخوای تو این شرایط کمکم کنی.
-برای اینکه هیچ وقت به اطرافیانت توجه نکردی تا عشق و علاقه اونارو ببینی. افسوس که تا سومین نفر از راه رسید و دوبار ابراز علاقه کرد اونو انتخاب کردی.
لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: خوب بی خیال! حالا که گذشته ها گذشته بریم سر اصل مطلب.
آهی کشیدم و گفتم: من مشکلی ندارم که تو بخوای کمکم کنی.
-دروغ نگو. پس چرا دعوا کردین، چرا کتکت زد. یعنی می خوای بگی من احمق ام و چیزی حالیم نیست. می دونی غزال تو عادت بدی که داری این که وقتی کار از کار گذشته دردتو میگی، آخه چرا؟ تو رو به روح بابابزرگ قسم میدم بگو چی شده، شاید تونستم کمکت کنم.
دقایقی به سکوت گذشت و من این سکوت را شکستم و گفتم: تو هم قسم بخور که هر چی میگم بین خودمون بمونه و شر به پا نکنی.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به ارواح خاک پدربزرگ قسم می خورم که امروز هر چی از تو شنیدم همین جا بمونه و شر به پا نکنم.
با بغض جواب دادم: الان بیش از یک ساله که منتظرم.
شرم و حیا مانع شد که دردم را بگویم که خوشبختانه سیاوش پیش دستی کرد و گفت: حامله نمیشی آره؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم که دوباره گفت: پیش دکتر رفتی شاید ایراد از سپهر باشه.
-سپهر اصلا از این موضوع خبر نداره و پیش دکتر هم نرفتم چون می ترسم که بگه هیچ وقت قادر به مادر شدن نیستم و من طاقت این حرف رو ندارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد، سیاوش هم سکوت کرده و حرفی نمی زد. تا اینکه گفت: تو که هیچ وقت توسو نبودی، چرا اینجوری شدی. حتما باید پیش روان پزشک بری و بعدا هم به دکتر زنان مراجعه کنی. خدا رو شکر با پیشرفت علم، درمون خیلی از دردها آسون شده. غزال روحیه تو خیلی ضعیف شده و نیاز به درمون داری.
-آخه درد من که فقط این نیست، از طرفی هم سپهر فقط پسر می خواد و دیگه اینکه به تازگی پای کس دیگه ای در میونه.
سیاوش چشمانش را بست و گفت: خدای من این همه درد رو چطوری تحمل می کنی و دم نمی زنی، پس بگو چرا به این روز افتادی. حالا طرف کیه میشناسی؟
-آره، دوست دانشگاهیم شراره. از وقتی که پدربزرگ و عمو فوت شدن پاش به خونمون باز شد. به اسم دوست می اومد دیگه نمی دونستم اط پشت می خواد بهم خنجر بزنه. چون چند بار یکی دیگه از همکلاسیام با سپهر دیدنش.
-به نظر من باید به عمو و زن عمو هم اطلاع بدی و باهاشون در میان بذاری. چون اینطوری هم خودت از بین میری و هم زدگیت داغون میشه.
-بدون مدرک که نمیشه چیزی رو ثابت کرد. من باید مطمئن بشم، بعد.
-باید چند روز تعقیبشون کنی و دور از محیط خونه مچشون رو بگیری. میگم شاید خواست خدا بود که بچه دار نشی و زندگی یه طفل معصوم هم اسیر طوفان و تباهی نشه. حالا اگه اجازه بدی من این کارو می کنم، ولی باید اول اون عوضی رو نشونم بدی.
-تو که نمی تونی از کار و زندگیت دست بکشی و زاغ سیاه اونا رو چوب بزنی.
-غزال دیگه از این حرفا نزن، ناسلامتی تو دختر عمو و هم خون منی. باید بهت کمک کنم.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: غزال به نظر من بهترین موقع سالگرد پدربزرگ ایناست. تو چنر دوزی که ارومیه بمونی خیال اونا از بابت تو راحت میشه. و اونوقت من سر موقع خبرت می کنم. چطوره؟
-خیلی خوبه.
-در مورد بچه هم باید خودت تصمیم بگیری و تنها توصیه من اینه که به دکتر مراجعه کنی.
-الان نمی تونم، چون نمی خوام ذهنم بیش از این درگیر این ماجرا بشه. چون این ترم، آخرین ترم منه، هر طوری شده باید درسارو پاس کنم. ولی سیا یادت باشه تو به من قول دادی و قسم خوردی. کسی نباید بویی ببره چون نمی خوام به خاطر من چند خانواده بهم بریزه.
-مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای قفل دهان من باز نمی شه.
بعد از گرفتن شماره موبایل و شماره شرکت سیاوش، ازش خداحافظی کردم و به خانه رفتم. خودم را سخت درگیر درس و کتاب کرده بودم و کمتر سربه سر سپهر می گذاشتم و او هم کاری به کارم نداشت. و دیگر مثا گذشته در درسهایم کمکم نمی کرد. فقط گهگاهی در کارهای خانه کمک حالم بود. انگار واقعا خسته شده بود و محیط خانه تبدیل به محیطی سرد و بی روح شده بود. اغلب شبها، خسته و بی حال می آمد و اگر شبی زود می آمد، سرگرم تماشای تلویزیون بود و کمتر با هم حرف می زدیم. دیگر مطمئن بودم که شبها با شراره بیرون می روند و خستگی بهانه ای است برای رد گم کردن.
فشار عصبی از یک طرف و فشار درسها از طرفی دیگر از من آدمی تندخو و بد اخلاق ساخته بود. سر مسائل بی خود و بی ارزش به اطرافیانم پرخاش می کردم بخصوص با سپهر. خودم هم از دست خودم عاصی و شاکی شده بودم ولی نمی دانستم چیکار کنم.
بعد از پایان آخرین امتحانم، نفس راحتی کشیدم. جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم. دیدم بی خوابی و بی اشتهایی از من زنی لاغز و تکیده ساخته و چیر و شکننده شده بودم.
آثار غم در چهرام هم نمایان بود و احتیاج به تکیه گاه محکم داشتم تا درخت زندگیم را که ریشه اش در حال خشکیدن بود در خاک نگه دارم. عشق و محبت و توجه سپهر بود که می توانست نجاتم دهد و تن سرد و بی روحم را به زندگی گرم و امیدوار کند.
عصر ساعت پنج بود که زنگ در زده شد. خیال کردم یکی از همسایه هاست. وقتی در را باز کردم سپهر با یک جعبه شیرینی و دسته گلی جلوی در ایستاده بود تعظیمی کرد وگفت: سلام عرض می کنم خانم مهندس، اجازه میدین بیام تو.
شاد و مسرور از جلوی در به کنار رفتم و گفتم: سلام از ماست قربان، خواهش می کنم بفرمائید داخل، منزل خودتونه.
خیلی وقت میشد که سپهر را این چنین شاد و سرحال و خندان ندیده بودم. آغوش گرمش را برویم گشود و گفت: بیا بغلم که از شر هر چی درس و دانشگاه راحت شدیم. پاک زندگیمون بهم ریخته بود.
مثل ماهی دور از آب با دیدن دریا، خودم را به آغوشش سپردم تا با گرمای تنش گرم شوم. دستش را بر سرم کشید وگفت: غزال دیگه از این به بعد تو آرامش زندگی می کنیم. آسوده و راحت باور کن برای این روز لحظه شماری می کردم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 40
سپهر.
-جانم.
-هنوز منو دوست داری.
صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: خوب معلومه که دوست دارم. تو همه چیز منی. درد تو درد من هم هست. غصه تو، غصه منم هست و من زمانی شادم که تو شاد باشی. حالا بیا بشینیم و یه خورده حرف بزنیم که دلم ترکید.
روی مبل کنارش نشستم و گفت: اول بگو ببینم امسال باز هم ارومیه میری یا نه.
یک دفعه با این حرف دلم لرزید، سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و گفتم: خوب برای سالگرد که حتما میرم.
-اینو که می دونم و خودم حتما میام، می خواستم طبق قولی که پارسال بهت داده بودم چند روزی هم به فرانسه پیش سهند بریم.
از عمو جان پرسیدم گفت سهند نمی آید تا بتونه برای عروسی یاشار و فرشته بیاید. راتی خانم مهندس کی افتخار همکاری با ما رو می دید؟
-شاید از اول مهر، چون می خوام این دو ماه و حسابی استراحت کنم. شاید هم یکسال مرخصی بدون حقوق گرفتم.
چون مدتی بود حرف بچه را نمی زد می خواستم علت اش را بدانم.
سپهر-چرا؟
-چون می خوام تمرین بچه داری بکنم و حامله بشم.
کمی به فکر فرو رفت و گفت: نه هنوز یه کمی زوده و تو آمادگی لازم برای بارداری رو نداری. بدنت خیلی ضعیف شده و اول باید دوباره به باشگاه بری تا تن ات مثل سابق بشه بعد.
سرم را تکان دادم، فکر کرد حرفهایش را قبول کرده ام. ولی در درونم غوغایی به پا شد و یک دفعه شروع به لرزیدن کردم. سپهر با تعجب و پریشان پرسید: غزال چی شده، چرا می لرزی؟
فورا بلند شد و پتو آورد و روی دوشم انداخت ولی بدن من گرم نمی شد. مثل بید می لرزیدم. پتوی دیگری آورد و دورم پیچید و بعد از اینکه قرص هایی را که دکتر برایم تجویز کرده در دهنم گذاشت گفت:
-نترس الان زود خوب میشی.
-سرم گیج میره و چشمام سنگین شده.
-دراز بکش و سرتو بذار رو پام و بخواب.
دراز کشیدم و کم کم به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم دیدم سرش را به لبه مبل تکیه داده و خوابیده است. نگاهی به ساعتم کردم که سه نیمه شب بود. دلم به حالش سوخت و آهسته صدایش کردم چشم که باز کرد لبخندی زد و گفت: بیدار شدی عزیزم، پاشو بریم راحت سرجات بخواب.-چرا صدام نکردی و ایم چند ساعت رو نشسته خوابیدی.
-خواستم راحت بخوابی و خستگی ات برطرف شه.
-سپهر من گرسنه ام، تو چی؟ نمی خوای چیزی بخوری؟
-اتفاقا جسم و روح من سخت گرسنه شون شده.
خنده ای کردم و گفتم: چس ناقلا اول با شیرینی هایی که خریدی از خودمونیم پذیرایی می کنیم و بعد میریم می خوابیم.
-بهتر از این نمی شه خانم.
دو هفته بین ما و رفتن به ارومیه مانده بود و در این فاصله رفتارم نسبت به سپهر تغییر کرده بود. چون او نیز خیلی بهم توجه می کرد. درست سه روز قبل از مراسم سالگرد، دسته جمعی رهسپار ارومیه شدیم. سپهر سعی داشت خاطرات سال قبل را در ذهنم زنده کند ولی باز حال من دگرگون شده و غیر از مراسم خاک سپاری خاطره دیگری در ذهنم تداعی نمی شد. طوری که یک دفعه سست و بی حال شروع به لرزیدن کردم. به خصوص در روز مراسم در گورستان هر کسی مرا میدید شروع به پچ پچ می کرد و این کارشون سخت آزارم می داد، دلم می خواست به جایی خلوت پناه ببرم اما این کار عملی نبود برای همین وسط مراسم چنان حالم بد شد که تمام فامیل مضطرب و نگران دور سرم جمع شده بودند. حالت تهوع و سرگیجه داشتم. تمام بدنم درد می کرد و از شدت درد به خودم می پیچیدم، فورا آمبولانس خبر کرده ومرا به بیمارستان رساندند. دکتر بعد از معاینه سرم وصل کرد و آمپولی تزریق کرد، کم کم از دردم کاسته شد و به خواب رفتم. تا صبح مامان بالای سرم بیدار نشسته بود. صبح دکتر دوباره معاینه ام کرد و اجازه مرخصی داد. با سپهر و بابا که به دنبالمان آمده بودند به خانه برگشتیم.
روز بعد به غیر از عمو محمود و زن عمو سیمین همه می خواستند به تهران برگردند. خیال می کردم سپهر هم مرا با خودش می برد. وقتی ازش سوال کردم جواب داد: فعلا تو چند روزی اینجا بمون و استراحت کن. تا بعدا خودم بیام دنبالت و با هم برگردیم.
بعد از رفتن آنها، دختر عمه ها و دختر عموها، همه و همه، سعی می کردند که مثل گذشته دور هم جمع شویم ولی جای خالی پدربزرگ و خان عمو همه را عذاب می داد و نمی شد مثل گذشته شاد و بی خیال باشیم. من بیش از همه ناراحت بودم، چون دلهره و دلشوره، مثل زالو، خونم را می مکید بخصوص شبها، با تنها شدنم فکر و خیال سپهر و شراره دیووانه ام می کرد.برای همین پنهانی هر روز به سیاوش زنگ می زدم و از اوضاع و احوال آنها با خبر می شدم. هر چند که او می گفت که فعلا که خبری نیست. ولی طرز حرف زدنش مرا به شک و گمان وامی داشت.
ده روز در اضطراب و بی خبری سپری شد، آخر روز دهم زنگ زدم و با عصبانیت گفتم: سیاوش مگه تو بهم قول ندادی که کمکم کنی. مگه قسم نخوردی؟ پس چرا راستش رو نمی گی.
-آخه غزال با این وضعیتی که تو داری چی بگم.
با التماس گفتم: واقعیت رو.
کمی من و من کرد و بعد گفت: راستش هر روز بعد از آمدن سپهر، شراره هم می آید و دو بار هم...
ساکت شد. با عصبانیت فریاد کشیدم: دوبار چی؟ چرا ساکت شدی و زجرم میدی.
-دوبار تا صبح خونه شما مونده. چون تا صبح دم درتون کشیک دادم و دیدم صبح با هم بیرون رفتن. اگه فکر می کنی دروغ می گم و می خوام زندگی توبهم بریزم بیا و خودت ببین.
-چطوری بیام که سپهر متوجه نشه.
-باید بی خبر بیایی.
-باشه.
بعد از قطع کردن تلفن پیش عمو محمود رفتم و گفتم: عمو جون میشه امروز منو بفرستی تهران، دلم برای خونه و زندگیم تنگ شده.
عمو- چند روزی بمون تا با هم بریم.
-نه عمو نمی تونم،دیگه طاقت ندارم.
عمو- چشم دختر شیطون به این زودی دلت برای شوهرت تنگ شد. نه به سالهای قبل که به زور به تهران می بردیمت نه به حالا.
-فقط خواهش می کنم به مامان اینا و سپهر نگید، چون می خوام غافلگیرشون کنم.
-اینم به چشم، زود آماده شو تا بریم فرودگاه.
تند تند وسایلم را جمع کردم و به همه و همه سفارش کردم که اگر کسی زنگ زد، حرفی از رفتن من به تهران نزنن. به کمک دوستان و آشنایان عمو بلیط جور شد. نمی دانم از شانس خوبم بود یا بد اقبالیم. از سالن انتظار به سیاوش تلفن کردم تا دنبالم بیاید. ساعت یک ربع به سه، به تهران رسیدم. سیاوش برای اینکه شناخته نشویم با ماشین یکی از دوستانش به دنبالم آمده بود.
جلوی خانه با کمی فاصله داخل ماشین به انتظارشان نشسته بودیم. قلبم به شدت می تپید، دل تو سینه ام نبود و احساس می کردم به آخر خط رسیدم و چیزی به مرگم نمانده بود.
درست سر ساعت شش و نیم سپهر به خانه آمد و یک ساعت بعد شراره. دقایقی بعد از ماشین پیاده شدم که سیا گفت: می خوای چیکار کنی؟
-می خوام برم داخل.
-من هم باهات بیام؟
-نه تو ماشین منتظرم باش. من به تنهایی میرم.
دست ودلم می لرزید. به سختی توانستم در را باز کنم. آهسته بالا رفتم. آپارتمان ما در طبقه آخر قرار داشت. وقتی جلوی در رسیدم اضطراب تمام وجودم را در برگرفته بود. خواستم گوشم را به در بچسبانم ولی نیاز به این کار ندیدم چون بلند حرف می زندند و می خندیدند.
شراره- حالا کی میاد؟
سپهر- هفته آینده میرم دنبالش چون با دکتر هماهنگ کردم و باید بستری بشه تا مشکل حل بشه و گرنه خیلی سخته. هر چند که خانواده اش با این کار موافق نیستند.
شراره خنده کش داری کرد وگفت: پس باید برای ملاقات به تیمارستان بریم.
سپهر- تیمارستان خنده داره، کاری نکن تو رو هم ببرم اونجا.
و به دنبالش خنده بلندی سر داد. به زور خودم را کنترل کردم چون به شدت می لرزیدم.
شراره- سپهر؟
-جانم.


منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

شراره- به جای اینکه این همه خودتو عذاب بدی طلاقش بده، خودتو راحت کن. آخه می دونی اون شب چی شد...؟
دیگر اختیار را از دست دادم و کلید را انداختم و در را باز کردم. هر دو از دیدنم میخکوب شدند. سپهر که انتظار دیدنم را نداشت با تته و پته پرسید: تو... کی اومدی.... چرا ... خبر ندادی.
جلو رفتم و با دستهای لرزانم کشیده ای به صورتش زدم و گفتم: چون می دونم عاشق سورپریزی آشغال کثافت.
فورا بیرون دویدم. چون نمی توانستم طاقت بیاورم، سپهر صدایم می کرد و من بدون اینکه بیایستم گریه کنان پایین رفتم و سوار ماشین شدم و گفتم: زودتر برو، دیگه تموم شد.
به پهنای صورتم اشک می ریختم. چنان زار می زدم و های های گریه می کردم که گویی عزیزم را از دست داده ام. لحظه ای چشمم به سیاوش افتاد دیدم او هم گریه می کنه. وقتی آرام شدم، سیاوش پرسید: حالا می خوای چیکار کنی، کجا میری؟
-خونه.
-خونه؟؟؟
-اون جهنمه نمی گم منظورم خونه بابا ایناست، تا فردا تکلیفمو با این احمق مشخص می کنم. فقط خواهشا با کسی در این مورد حرف نزن چون نمی خوام پای تو هم این وسط کشیده بشه. فقط قبل از رفتن به خونه برین جایی نیم ساعت بشینیم بعدا بریم خونه.
به پارک ملت رفتیم و ساعتی آنجا نشستیم، چند بار صورتم را شستم تا کمی حالم بهتر شود و از سرخی چشمانم کاسته شود. چون اگر با آن وضع مرا می دیدند سکته می کردند.
جلوی خانه سیاوش مرا پیاده کرد و رفت. وقتی زنگ زدم مامان با شنیدن صدایم گفت: غزال تویی؟ چرا بی خبر اومدی.
-چون دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی بالا رفتم دیدم هر دویشان با نگرانی جلوی در ایستاده اند. بابا زودتر پرسید: دخترم مشکلی پیش اومده؟ چون چند ساعت پیش که با ساناز حرف می زدیم چیزی نگفت.
-اجازه میدین بیام تو، یا همین دم در می خواین بازجویی کنین . آخه چه اتفاقی قراره بیافته؟ حوصله ام سر رفت اومدم، یعنی دلم تنگشده بود حالا راحت شدین.
با گفتن این جمله از جلوی در کنار رفتند و من به داخل رفتم. بی حال روی تخت ولو شدم، مامان برایم چایی آورد.
مامان- غزال راستش رو بگو چی شده ایم موقع شب بی خبر اومدی و خونه خودتون هم نرفتی.
نگاهی به صورت هر دو که نگرانی در آن موج می زد کردم. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و راحت بتوانم حرف بزنم: راستش من این ده روز خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم با سپهر زندگی کنم و اومدم ازش جدا بشم. یعنی طلاق.
هر دو با چشمانی از حدقه دراومده گفتند: چی؟ طلاق.
بابا- دختر می فهمی چی میگی، مگه عقل تو از دست دادی. دیگه اصلا حرفش رو هم نزن، فهمیدی؟
سرم را که در حال انفجار بود بین دستانم گرفتم و گفتم: اگه شما این کار رو نکنید من خودم انجام میدم، فهمیدین.
مامان- تو بیخود می کنی، مگه تو بزرگتر نداری که هر کاری خواستی بکنی، پاشو مانتو بپوش، تا ببریمت خونه خودت.
دیگر عنان از دست دادم و گفتم: من دیگه پامو اونجا نمی ذارم حتی اگه بمیرم.
صدای تلفن باعث شد تا ساکت شوم. یایا گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آره اومده یه خورده کسالت داشت رفته بخوابه.
سپس اشاره به من گفت: سپهر می خواد باهات حرف بزنه.
پوزخندی زدم و با صدای بلند گفتم: من دیگه باهاش کاری ندارم، بین ما همه چی تموم شده.
بابا بعد از قطع کردن تلفن شماره ای را گرفت:
-الو سلام خوبی عمو جون، عمو محمود اونجاست. پس گوشی رو بده.
-سلام محمود، این دختر انگار عقل اش پاره سنگ برداشته، اومده میگه می خوام از سپهر طلاق بگیرم.
-به تو نگفت چرا می خواد این کارو کنه؟... من هم همین رو می گم. پس فردا پاشو بیا اینجا ببینیم چه خاکی باید توسرم بکنم. این نفره که می خواد تو خانواده ما طلاق بگیره، فکر آبرو حیثیت ما رو نمی کنه. فردا چطور می تونم تو روی سعید اینا نگاه کنم. نمی گن چرا با زندگی پسر ما بازی کردی.
با فریاد گفتم: مگه من خلاف می کنم که اینجوری صجت می کنین، انگار قتل کردم که آبروتون بره. اصلا می دونین چیه، آره من دیوونه شدم عقلمو از دست دادم.
دوباره شروع بع لرزیدن کردم، از لرز دندانهایم بهم می خورد و این دردی بود که تازگی ها موقع عصبانیت به سراغم می آمد. بابا فورل خداحافظی کرد و مامان برایم پتو آورد. هردوتاشون گریه می کردند.
-مامان از اون قرصهایی که تو کیفم هست بده بخورم.
بعد از خوردن قرصهایم کمی آرام شدم و مامان گفت: پاشو بریم رو تخت دراز بکش، پاشو عزیزم.
به کمک مامان به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مامان لبه تخت نشسته بود و همانطور اشکش سرازیر بود می گفت: آخه این چه بلایی بود سرت اومد. آخه دردت چیه، که اینقدر آب شدی، و به این روز افتادی. عزیزم ما نباید بدونیم مشکل تو چیه. هر چقدر هم که پیش دکتر رفتی بی فایده بود. اگه با سپهر مشکل داری بگو! هر چند اون بیچاره هم نمی دونه ناراحتی تو از چیه. درست یک ساله که روح و روانت مریض شده، آخه عزیزم تو زندگی چی کم داری که ما نمی دونیم. و اگه هم به خار مرگ اوناست باید بگم چاره ای جز تحمل نداریم و این شتری که در خونه همه می خوابه. پس بیچاره شوهرت چه تقصیری داره که باید بسوزه.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 41

مامان همان طور یک ریز حرف می زد و من شنونده بودم، اما انگار قلبم را لای منگنه گذاشته بودند و فشار می دادند. شکر خدا به خاطر آرامش بخشی که خورده بودم، کم کم خواب چشمانم را ربود. یک بار بیدار شدم و دیدم چراغ ها خاموش هستند و مامان و بابا خوابیدند و دوباره خوابیدم که دیدم سپهر و شراره جلوی من همدیگرو بغل کردن و به من می خندند. چون دست و پاهای مرا بسته بودند، فریاد می کشیدم و کمک میخواستم، ناگهان با تکان های محکمی که می خوردم از خواب پریدم. بابا بود که می گفت: دخترم بیدار شو خواب بودی! اشک روی گونه هایم جاری شد و با التماس گفتم: بابا تو رو خدا نجاتم بدین، نمی خوام دیگه اونجا برگردم و می خوام پیش شما زندگی کنم، می خوام تنها باشم.
بابا- باشه حالا بیا کمی از این آب بخور تا حالت جا بیاد.
کمی آب خوردم و دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. و آنها هم وقتی خیالشان راحت شد که من به خواب رفته ام، به اتاق خودشان رفتند. وولی من با آن خوابی که دیده بودم، حرفهایی که از پشت در شنیده بودم هر لحظه جلوی چشمانم زنده و زنده تر می شد. گوشهایم را گرفته بودم تا صدای خنده هایشان را نشنوم. ولی دست از سرم برنمی داشتند. مثل دیوانه ها بلند شدم بهترین موقع نابود کردنشان بود. پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و چاقویی بزرگ برداشتم و تند تند مانتو ام را پوشیدم و چاقو را داخل کیفم گذاشتم و آهسته در را باز کردم و بیرون رفتم. از خیابان به تاکسی تهران زنگ زدم چون اگر ماشین بیرون می بردم، سرایدار بیدار میشد.
نمی دانم سر و وضعم چطوری بود که رانننده مدام آیینه نگاه می کرد. با عصبانیت پرسیدم: آقا شاخ درآوردم که اینطور نگام می کنی؟
آهسته جواب داد: نه خانم فقط احساس کردم، مصطرب و پریشون هستین. جسارته ولی این وقت شب یه خانم تنها درست نیست بیرون بره.
-من هم فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه، شما پولتونو بگیرید و کاری به کار کسی نداشته باش.
-ببخشید، قصد فضولی نداشتم.
جلو در خانه نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در رفتم و آرام کلید انداختم. پایین کفشهایم را درآوردم تا مبادا سر و صدایی ایجاد شود. لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم را در برگرفته بود با خودم گفتم « الان راحت و آسوده بغل هم خوابیدند و به ریش من می خندند» چاقو را درآوردم و آهسته وارد شدم، پاورچین به طرف اتاق خواب می رفتم ولی خدا می داند که در آن حال چه حالی داشتم. از اینکه زن دیگری به جای من روی تخت خوابیده بود، خفه می شدم. چون تاریک بود تشخیص ندادم که کدام جلو خوابیده. نزدیک که شدم دیدم سپهر تنهاست لحظه ای خوشحال شدم ولی دوباره وسوسه شدم که انتقام این خیانت را بگیرم. دلم می خواست خفه اش کنم، تمام بدنش را تکه تکه کنم. ولی چهره معصومش در خواب نهیب زد و گفت« ترسو، بزدل، چون تو خوابم می خوای بکشی، اگه جرات داری تو بیداری این کارو بکن»
یک لحظه حرف یاشار تو گوشم زنگ زد که می گفت « لذتی که تو بخشش هست تو کینه و انتقام نیست»
راست می گفت نباید می کشتمش، نباید دستم را به خونش آلوده می کردم. دوباره به صورتش نگاه کردم با این همه ظلمی که در حقم روا داشته بود باز هم دوستش داشتم. هرچند که دیگر نمی خواستم با او زندگی کنم. پس بهترین راه کنار کشیدن بود. بلند شدم و آهسته بیرون امدم. یک لحظه احساس کردم دستم می سوزد، نگاه کردم دیدم آنقدر چاقو را با دستم فشار دادم که بریده. جلو درب آپارتمان که رسیدم از دیدن راننده تاکسی جا خوردم.. بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد و من هم دنبالش روان شدم. چون ساعت چهار نیمه شب بود تاکسی گیر نمی آمد سوار همان تاکسی شدم. راننده مرد جوانی بود. جعبه دستمال کاغذی را بدستم داد و گفت: چند تا بذارین روش تا از داروخونه باند بگیرم. ولی خانم می تونم بپرسم چرا می خواستین این ادم رو بکشین. به گمونم شوهرتون بودند درسته؟
-میشه شما اول بگین چطوری داخل اومدین و انگیزتون از این کار چی بود؟
راننده- برای اینکه از لحظه ای که سوار شده بودین از چشماتون خون می بارید و چون خیلی عجله داشتین یادتون رفت درو ببندید و من برای اینکه بعضی مواقع به تصمیم و جنون آنی، زندگی چند نفر رو نابود می کنه داخل آمدم تا مانع بشم.
در همان هنگام جلوی داروخانه ای نگه داشت و پیاده شد و دقایقی بعد باند و چسب را به دستم داد و گفت: بیایید زخمتون رو پانسمان کنید تا جلوی خون ریزی گرفته بشه.
بعد از پانسمان کردن پرسیدم: شما همسر و بچه دارید؟
-بله دو تا دختر هم دارم، سه ساله و پنج ساله، اگه اونا نبودن که تا این وقت شب کار نمی کردم و در واقع عشق اوناست که قدرت، سخت کار کردن رو بهم میده.
- و اما دلیل کارم!! ببینم اگه یه روزی همسرتونو با مرد دیگه ای ببینید چی کار می کنید، می نشینید و تماشاشون می کنید؟
لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس جواب داد: نه شاید من هم همون کاری رو که شما می خواستین انجام بدین رو می کردم. البته با این کار زندگی چندیدن خانواده مخصوصا بچه هام نابود می شد. ببخشید که امشب کار من شده فضولی، شما بچه هم دارین؟
-متاسفانه یا خوشبختانه،نه بچه ندارم ولی شاید اگه داشتم کار به اینجا نمی کشید.
-بله چون بچه نعمت بزرگیه. موهبت الهیه. باید برید و خدارو شکر کنید که دست به این کار خطرناک نزدید، چون اونوقت به اعدام محکوم می شدید و یه عمر داغ ننگ روی خانواده خودتون و همسرتون می ذاشتین. راستی می خواید برید به همون جایی که سوارتون کردم.
یادم افتاد که کلید برنداشتم. بنابراین گفتم: نه، چون کلید خونه رو برنداشتم. لطفا جلوی یه پارکی نگه دارید تا صبح بشه برم خونه. الان برم همه بیدار میشن و حوصله سیم جیم کردنشونو ندارم.
-نه خانم این کار شایسته نیست. چون یا مامورا به جرم فرار از خونه می گیرنتون یا گیر آدمای ناباب می افتین. الان پارک پر از آدمهای لات و لوت که دنبال طعمه می گردن. شما هم که زیبا و جوان هستین. اگه اجازه بدید تا صبح تو خیابونا بگردیم تا صبح بشه چون چیزی نمونده، کم کم هوا روشن میشه.
سکوتی بینمان حاکم شد. فکر و خیالم به ورزهای آشنایی پر کشید. چه روزهای خوبی بود آسوده و بی خیال، غرق شادی بودم ولی حیف که همه چیز در یک چشم بهم زدن مثل باد گذشت و آخرش به ویرانی و تباهی کشیده شد. صدای راننده از فکر و خیال بیرونم کشید.
راننده- خانم به نظرم اگه کمی گذشت داشته باشین، زندگیتون از هم نمی پاشه، باهاش صحبت کنید و جوری با هم کنار بیائید. از قرار معلوم مشکل مالی ندارین، حیفه بخدا.
آهی کشیدم و گفتم: ببخشید می تونم بپرسم تحصیلات شما چقدره؟ چ.ن بهتون نمی یاد آدم بی سوادی باشید.
-لیسانس شیمی دارم.
-لیسانس شیمی؟؟ پس چرا با تاکسی کار می کنید.
-حق دارید تعجب کنید ولی چه کنیم؟ چاره چیه؟ باید یه جوری شکم زن و بچه مونو سیر کنیم. با این اقتصاده کشورمون خیلی از فوق ایسانس ها بیکار می گزدن چه برسه به ما لیسانس ها، با هزار بدبختی درس بخون و آخرش هم راننده تاکسی شو. بیچاره پدرم کارگری می کرد و مادرم خیاطی. اغلب شبها دیر می خوابید و زودتر از بقیه بلند می شد، تا ماها بتونیم درس بخونیم و به جایی برسیم، ولی کو اون کار؟ حالا وضع من خیلی بهتره، کسایی رو می شناسم که تو رستوران ظرف می شورن و میز پاک می کنن. باور کنید روزی چهارده ساعت کار می کنم و آخرش هم هشتم گرو نه امه. بی خود نیست که اینهمه جوونا آواره دیار غربت می شن. آخه چرا ما باید اینقدر بدبخت باشیم؟! شرمنده که با حال و احوال شما درد و دل من باز شده. قصدم از این حرفها اینه که نذارین سر مسائل کوچک زندگیتون از هم بپاشه.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هوا را به درونم ریه هایم کشیدم و گفتم: آقا درد من یکی نیست که شما دارید از تورم و بی پولی و نداری می نالید. من حاضرم تو یه خونه کوچک زندگی کنم ولی یکی بچه های شما مال من باشه. هرچند که همسرم دختر دوست نداره. همه این عوامل باعث شده زندگیم، جهنمه بشه و تنها چاره کارم جدا شدنه.
چون هوا کاملا روشن شده بود از راننده خواستم که به دادگاه خانواده برود. تا هرچه زودتر دست به کار شوم و اقدام به طلاق کنم. چون می دانستم بابا و بقیه مانع خواهند شد. جلوی دادسرا پیاده شدم و از راننده خواستم تا منتظر بمان، سه چهار ساعت طول کشید تا تقاضای طلاق را پر کردم.چون مملو از جمعیت بود و هر کسی به دلایلی می خواست که طلاق بگیرد. از دادسرا که بیرون آمدم به سرو زد که پیش پدرام بروم و وکالتم را به بدهم تا هرچه زودتر خلاص شوم. می دانستم دربه در دنبالم می گردند و سرزنشها را به جان خریدم.
بیچاره راننده دست از کارش کشیده بود و مرا از این سو به آن سو می برد. جلوی دفتر پدرام پیاده شدم و داخل رفتم: یلام خانم ببخشید آقای امیری تشریف دارن؟
منشی نگاهی به من کرد وگفت: وقت قبلی دارید، چون اگه نداشته باشید شما رو قبول نمی کنن و باید وقت بگیرید.
چون اعصابم خرد بود به تندی جواب دادم: یعنی چی؟ مگه رئیس جمهوره یا مقاماته که برای دیدنش وقت بگیرم. شما فقط لطف کنید و اتاق ایشون رو نشونم بدید.
در همین هنگام دری باز شد و مردی گفت: خانم این سر و صداها.....
به طرف صدا برگشتم که دیدم آرین دوست پدرامه، با دیدنم لبخندی زد و گفت: غزال خانم شمایید.
-بله اومدم دیدن پدرام.
آرین- بفرمایید اتاق من چون پدرام نیست. ولی چند دقیقه صبر کنید میاد.
سپس رو به منشی گفت: ایشون دختر دایی خانم آقای امیری هستن و نیاز به وقت قبلی ندارن.
منشی-معذرت می خوام خانم باید اول خودتونو معرفی می کردید.
به اتفاق آرین به اتاقش رفتم. ابتدا دستور چایی داد و سپس پرسید:
خوب غزال خانم ایشالله که خیره چون پیش پای شما پدرام پیش آقای زمانی رفت.
-جدی؟ پس باید دنبال یه وکیل دیگه باشم.
-وکیل؟ برای چی؟
-می خوام طلاق بگیرم و از قراره معلوم سپهر زودتر از من اقدام کرده.
انگار هضم این کلمه برای همه سخت بود چون آرین با شنیدن این جمله با ناباوری گفت: طلاق؟ حتما شوخی می کنید.
-اتفاقا خیلی هم جدی ام. قبل از اومدن به اینجا رفتم تقاضای طلاق دادم. راستی شما حاضرید وکالت منو به عهده بگیرید.
آرین دقایقی سکوت کرد و گفت: اولا مثل اینکه شما یادتون رفته پدرام وکیل شرکت پدرشوهرتونه. ثانیا مطمئن هستید که این آخرین راه حله. شاید الان از روی عصبانیت این تصمیم رو گرفتید و چند وقته دیگه پشیمون بشید و اونوقته که مشکل میشه زیر یک سقف با هم زندگی کنید، خونواده تون چی، اونا راضی هستند؟
-به قول شما اولا خونواده ام نمی خوان به جای من تو اون خراب شده زندگی کنن، ثانیا همه پلهای پشت سر ما خراب شده و دیگر هیچ راه حلی نیست. در ضمن اگه شما قبول نکنید مجبورم پیش کس دیگه ای برم.
-باشه من قبول می کنم تا شاید فرجی باشه.
-نه اینطوری نمی خوام، من فق می خوام طلاق بگیرم، همین و بس.
-هرچند دلم راضی به این کار نیست ولی اول باید دلیل تون رو بدونم تا بتونم به راحتی از حقوق شما دفاع کنم.
دلیل درخواست طلاقم را بهش گفتم و در آخر افزودم: آرین خان من دوست دارم تا اونجا که امکان داره خانواده ام از این مسائل چیزی ندونن، نمی خوام به خاطر ما، دوستی اونا بهم بخوره. یعنی بی سر و صدا و بدون دردسر از هم جدا بشیم.
-غزال خانم هرچند که دلایل شما زیاد محکمه پسند نیست و قاضی سعی میکنه شما رو آشتی بده ولی چشم من سعی خودمو می کنم.
-کسی که به قول آقای مهندس مشکل روحی داره و باید تو بیمارستان بستری بشه دیوونه است، پس چطوری می تونه زندگی خوبی داشته باشه. فقط خواهش می کنم حرفهامو پیش پدرام بیان نکنید.
-یه وکیل باید رازدار موکلش باشه. فقط یه سری مراحل قانونی هست که باید طی بشه، ببینم شما امروز وقتش رو دارید.
-وقت!! هر کجا که لازم باشه میام و هر کاری که باشه انجام میدم تا هر چه زودتر این قائله ختم بشه و خلاص بشم.
طبق قانون آرین رسما وکیل من شد. وقتی به خانه رفتم، ماشین سپهر جلوی در بود. نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت 5/1 ظهر بود. زنگ را که زدم، بابا با عصبانیت جوابم را داد. خودم راآماده هرگونه رفتار و پرخاشی می کردم. بابا، با صورتی برافروخته جلوی در منترم بود. سلام کردم و وارد شدم. دیدم همه هستند و که با رسیدن من جمع شان کامل شد. عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله نازی و سپهر، سلامی کردم و گوشه ای نشستم.
بابا- کجا بودی؟
که جوابی ندادم. بلندتر پرسید: مگه نشنیدی؟ پرسیدم کدوم گوری رفته بودی. حالا دیگه نصفه شبا راه می افتی خیابونا، آره؟دستت چی شده؟
پوزخندی زدم و به سپهر که گوشه ای مثل بی گناه ها نشسته بود نگاه کردم و جواب دادم: خوب معلومه کسی که نصفه شبا راه بیافته خیابونا کجا میره.
و بعد با فریاد گفتم: دنبال خوش گذرونی، هرزه گی.
بابا جوابم را با سیلی داد، عمو محمود که تا آن دم ساکت نشسته بود با عصبانیت بلند شد . گفت: مسعود این چه کاریه کردی؟ منمی بینی ناراحته، بذار حرفش رو بزنه.
-اتفاقا خیلی هم خوشحالم! چون دیگه چیزی به آزادیم نمونده. در ضمن بابای عزیز زمین خورده که دیگه زدن نداره.
سپهر- غزال می خوام باهات تنهایی صحبت کنم.
در حالی که تن و بدنم می لرزید جواب دادم: من با کسی حرفی ندارم که بزنم اونهم خصوصی! اگه حرفی داشتید می تونید با وکیلم صحبت کنید آقای زمانی.
. کارت ویزیت آرین را جلویش پرت کردم. بابا از حرص دندانهایش را بهم فشرد و گفت: دختره احمق! اونقدر بزرگ شدی که میری واسه خودت وکیل می گیری. بفرما محمود خان ببین چه غلطی کرده. حالا پاشو از جلوی چشمام دور شو دختره بیشعور.
خاله- مسعود، اجازه بده یه دقیقه دندون رو جیگر بزار ببینیم مشکل شون چیه، آخه چرا می خواد این کارو بکنه. دخترم دلیل این کارت چیه؟
-خاله من با هیچ کس مشکلی ندارم، مشکل از خودمه که روانیم. برای همین نمی خوام زندگی این شازده پسر هم بخاطر من تباه شه.
مامان از کوره در رفت و گفتک در این که شکی نیست، درمونش هم آسونه، می تونیم.......
به میان حرفش دویدم و به تندی گفتم: مامان جان می دونم که می خواید روانه تیمارستانم کنید تا از شرم خلاص شوید.
عمو سعید- لااله الله، شما دو تا چرا نمی زارین این دختر حرفش رو بگه، غزال جون کی گفته که می خوایم تو رو تو تیمارستان بستری کنیم.
یکدفعه دیدم شراره و سپهر بلند بلند می گویند« دیوونه، دیوونه» و می خندند. می آمدند جلوی چشمانم و داد می زدند. چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم، ولی دست از سرم برنمی داشتند، هرچقدر التماس می کردم تا بس کنند، ولی صدای خنده هایشان بلند و بلندتر می شد. با لرزش بدنم چشم باز کردم، دیدم عمو محمود در حالی که گریه می کرد، شانه هایم را گرفته و تکان می دهد:
-آخه دخترم چه بلایی سرت اومده، کی روح و روان تو رو آزرده کرده.
با التماس گفتم: عمو تو رو خدا نذار بهم بخندن و مسخره ام کنند، اگه دویتم داری منو نجات بده، منو از اینجا ببر، اینا می خوان منو نابود کنن.
عمو- عزیزم کی به تو می خنده، ببین – با دست همه را نشون داد- کسی اینجا نمی خنده، چون تو اشک همه رو درآوردی. باشه می برمت پیش خودم، خوبه؟ هر وقت دوست داشتی برگرد خونتون.
-نه من هیچ وقت پامو اونجا نمی ذارم. حتی اگه تکه تکه ام بکنن.
بابا دوباره با عصبانیت پرسید: آخه چرا؟ این بیچاره که باهات کاری نداره، چرا پاتو، توی یه کفش کردی که الا و بلا باید طلاق بگیرم، اصلا این ادا و اصولها چیه درمیاری.
فریاد زنان جواب دادم: شما که فقط بلدید سنگ اینو به سینه بزنید، اصلا می دونین چیه؟ یکی بهتر از اینو پیدا کردم حالا فهمیدین چرا؟
فریاد زنان گفت: پاشو برو بیرون دختره هرزه، دیگه جات تو این خونه نیست، حالا دیگه با آبروی من بازی می کنی، برو همون جایی که دیشب رفته بودی.
بلندش دم که بروم، سپهر گفت: آقای سراج فکر کنم دیشب اومده بود خونه، چون رد خون از لبه تخت تا جلوی در بود!
با این جمله سپهر بابا بیشتر عصبانی شد و به طرفم حمله ور شد و با دستانش گردنم را گرفت و گفت: رفته بودی بکشیش؟ دختره احمق، حالا من خودم خفه ات می کنم تا هر دومون راحت بشیم دیوونه.
عمو سعید و عمو محمود به زور بابا را از من جدا کردند. چون نفسم بند آمده بود سپهر لیوان آب را به طرفم گرفت و گفت: یه کمی بخور تا حالت خوب بشه.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
و آهسته زیر لب زمزمه کرد: غزال ببخشید! دیگه تکرار نمی کنم.
دستش را پس زدم و گفتم: کثافت! هر چی میکشم از دست توئه، فقط زودتر برگه آزادی منو امضا کن.
و بلند شدم و به طرف در رفتم که عمو هم بلند شد و به دنبالم آمد و گفت: بیا بریم دخترم! هنوز عموت نمرده، می برمت خونه خودم و روی تخم چشام نگهت می دارم.
سپس برگشت و رو به بابا و سپهر گفت: وای بحالتون اگه یه مو از سر این دختر کم بشه، روزگار هردوتونو سیاه می کنم. درسته که غزال حرف نمی زنه ولی من میدونم هر چی هست زیر سر این پسره است. اگه من دختر بزرگ کردم می دونم که بی دلیل کاری نمی کنه. در ضمن سپهر فردا میری و بی چک و چونه طلاقشو امضا می کنی، فهمیدی.
مامان- آقا محمود همه اش تقصیر شماست که این دختر رو اینقدر لوسش کردین.
عمو محمود- شیرین اگه اون چشای کور شده ات رو باز کنی می بینی که این همون غزالی نیست که فرستادی خونه این پسره، ببین به چه روزی افتاده.
زن عمو آنجا ماند و من و عمو بیرون آمدیم، خدا هیچ کس را بی یار و یاور نکند، اگر عمو نبود هرگز از آن خانه نجات پیدا نمی کردم، درست مثل فرشته ها همیشه مواظبم بود.
قبل از اینکه به خانه شان برسیم گفت: دخترم کلید خانه همراهت هست؟
-بله.
-پس اول بریم مدارکتو برداریم. پاسپورت و مدارک دانشگاهی تو و هر چیزی که لازم داری، چون دیگه نمی خوام ریختش رو ببینی.
با هم به خانه رفتیم و مدارکی را که متعلق به من بودند را براشتم، خواستم لباسهایم را هم بردارم که عمو گفت: نمی خواد آت و آشغال هایی که اون برات خریده رو برداری.
حلقه نامزدی، طلاها، موبایل و هر چی که سپهر خریده بود را روی میز گذاشتم، به غیر از زنجیری که سهیل از طرف سپهر به گردنم انداخته بود. دور از چشم عمو عکسی را که در ماه عسل انداخته بودیم را در کیفم گذاشتم، و با حسرت به دور و برم نگاه کردم. چون هر گوشه خونه، خاطره ای برایم داشت. بغض گلویم را گرفته بود چون آخرین دیدارم بود. دیگه طاقت نیاوردم و گریه کنان بیرون رفتم. در وجودم اتشی به پا شده بود که شعله های این آتش، ذره، ذره وجودم را می سوزاند. بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم عمو یکراست به آژانس هواپیمایی رفت.
عمو-عزیزم پاسپورت و دعوت نامه رو بده به من، چون می خوام یه مدتی رو بریم پیش سهند، چطوره؟
قلبم به درد آمده بود چون قرار بود با سپهر برویم ولی حالا همه چیز تغییر کرده بود و بجاش با عمو می رفتم.
عمو- چیه عزیزم، اگه اونجا رو دوست نداری بگو تا جای دیگه ای بریم.
-نه، نه، خیلی خوشحال میشم که به فرانسه بریم چون یک ساله که سهند رو ندیدم.
عمو به داخل رفت و بعد از دقایقی برگشت. برای شب بلیط گرفته بود. وقتی به خانه رسیدیم، زن عمو و سیاوش هم امده بودند. زن عمو پکر و ناراحت بود. بیچاره با ان حال برایمان غذا آورد. درست بیست و چهار ساعت بود که لب به غذا نزده بودم ولی با این حال باز اشتها نداشتم. با اصرار عمو که خودش چند قاشق به زور در دهنم گذاشت خوردم.
سرم، تنم و همه اجزای بدنم درد می کرد. از قرصهایی که تو کیفم بود چندتایی برداشتم و خوردم.
زن عمو- پاشو برو دخترم یه خورده بخواب، این طوری از پا درمی آیی، ببین زیر چشمات کبود شده و گود افتاده، بلند شو عزیزم.
به اتاق سهند رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خاطرات روزهای خوب و خوشی که با هم گذرانده بودیم جلوی چشمانم زنده شد. چه روزهای خوبی داشتیم به دور از غصه و غم، آزاد و بی خیال، سربه سر هم می گذاشتیم و دعوا می کردیم. کاش زمان به عقب برمی گشت و در همان سن و سال می ماندیم. کی باورش می شد که غزالی که همیشه شاد و سرحال از دیوار بالا می رفت و شیطنت می کرد، دیوانه خطابش بکنند. این دمل بزرگی شده و روی دلم سنگینی می کرد و عذابم میداد. با این افکار به خواب رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود. به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود. با عجله بلند شدم چون ساعت دوازده و نیم پرواز داشتیم. وقتی پایین رفتم دیدم یاشار هم آمده و فرید و بهناز هم آنجا هستند. سلام کردم و کنار بهناز نشستم: کی اومدین، مهرداد چطوره؟
بهناز- تازه اومدیم، مهرداد هم سلام رسوند.
سپس به عمو گفت: آقای سراج اجازه میدین با غزال چند دقیقه بریم بیرون.
قبل از عمو سیاوش به تندی جواب داد: بهناز خانم فکر نکنم غزال حرفی با شما برای زدن داشته باشه هر چی هست اینجا بگین.
من و عمو چپ چپ نگاهش کردیم و عمو گفت: پاشو دخترم برو لباساتو بپوش و با هم برید و یه دور بزنید و برگردید. فقط زود برگردید.
-چشم.
فورا مانتو تنم کردم و با هم بیرون رفتیم. تا سوار ماشین شدم گفتم: ببین بهناز اگه کلکی بزنی و با آقا قرار گذاشته باشین، به جان مهرداد که دیگه باهات حرف نمی زنم، فهمیدی.
بهناز در حالی که سعی می کرد به زور بخندد، گفت: خوب چرا گازم میگیری، مگه من روباهم که بهت کلک بزنم.
-فیلم بازی نکن که هنر پیشه خوبی نیستی و زود هر حرفی رو که داری بزن که باید برگردم.
فرید- غزال نمی خوای تو تصمیمی که داری تجدید نظر کنی، یعنی گذشت کنی و یه فرصت دیگه به سپهر بدی؟ آخه با یه اشتباه که گردن کسی رو نمی زنن.
-اولا توبه گرگ مرگه! ثانیا اون که از خداش بود من از سر راهش کنار برم و مشکل اش حل بشه. پس واسطه فرستادنش واسه چیه؟ اینطوری هم اون راحت میشه هم من.
هرچه فرید و بهناز گفتند که با سپهر اشتی کنم و به خانه برگردم قبول نکردم. چون شیشه دلم شکسته بود.آخر بهناز عصبانی شد و گفت: خره تو چقدر یه دنده ای! حداقل یه بار باهاش حرف بزن. حتی برای اخرین بار هم که شده باشه. بذار سپهر حرفاشو بزنه. شاید برای این کارش دلیلی داشته باشه و به یه نتیجه ای رسیدین. آخه تو هم این وسط بی تقصیر نیستی.
خنده ای کردم و گفتم: فردا حتما منتظرم باشه تا خدمت اش برسم.
جلوی در هر دو از ماشین پیاده شدند، بهناز را حسابی در اغوش گرفتم و بوسیدمش، چون خیلی دوستش داشتم و با فرید دست دادم. موقع خداحافظی بهناز تاکیید کرد و گفت: حتما فردا برو پیش اش.
به شوخی گفتم: برای اینکه خیالت اسوده باشه. فردا صبح ساعت ده بیاد دنبالم و با هم بریم.
فرید- پس خداحافظ تا فردا.
دستی تکان دادم و گفتم: به امید دیدار.
وقتی به داخل رفتم عمو پرسید: حرفی از رفتنمون که بهشون نزدی؟

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نه حرفی نزدم، تازه باهاشون قرار گذاشتم که فردا ساعت ده سپهر بیاد و صحبت کنیم.
یاشار نگاهی بهم کرد و گفت: غزال مطمئنی اشتباه نمی کنی و تصمیم درستی گرفتی؟
با دلی آکنده از درد جواب دادم: چی رو یاشار؟ از اینکه سپهر با کس دیگه ای رابطه داره و می خواد با اون عروسی کنه. اینو گفتم تا شما همفکر نکنید که واقعا دیوانه شدم. دردم من اینه.
هر سه نفر با بهت و حیرت نگاهم کردند و عمو عصبی و برافروخته گفت: پس چرا ظهر پیش همه نگفتی و رسواش نکردی؟ چرا اجازه دادی مسعود هرچی دلش می خواد بهت بگه و تحقیرت کنه. هان؟
بلند شد و در حالی که اینطرف و آنطرف می رفت گفت:
مرتیکه عوضی، فکر کرده شهر هرته که هر غلطی که دلش خواست بکنه! حق اش بود همون دیشب خفه اش می کردی. نه اصلا خودم می کشمش چون تو حیفی جوونی.
از شدت خشم و عصبانیت به خودش می پیچید، مرتب بد و بیراه می گفت و آخر سر مشت اش را به دیوار کوبید و گفت: قبل از اینکه بریم باید حسابش را برسم. کثافت فکر کرده از زیر بوته عمل اومدی و بی کس و تنها هستی و اونوقت اون هر غلطی که خواست انجام بده.
به سمت در می رفت که محکم بغلش کردم و گفتم: نه عمو، مرگ من کاری به کارش نداشته باش. نمی خوام به خاطر ما دوستی بین بابا و عمو سعید بهم بخوره.
و همانطور بغل عمو شروع به لرزیدن کردم، عمو با دیدن وضعیت ام یکباره آتش خشمش به سردی گرائید و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:
عزیزم ناراحت نباش تا زمانی که زنده ام، نمی گذارم غصه بخوری. اگه مسعود تو رو از خونه اش بیرون روند، در این خونه همیشه برای تو بازه. خودم که نمردم عمو فدات بشه. ببین خودتو به خاطر اون احمق به چه روزیانداختی.
و گریه مجالش نداد. در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت نوازشم می کرد. دقایقی بعد از خوردن قرص ها حالم به جا آمد. حاضر شدم و از زن عمو و سیاوش خداحافظی کردم و با یاشار به فرودگاه رفتیم. ساعتی را که با یاشار در فرودگاه بودیم، کنارم نشسته و نصیحت ام می کرد و می گفت: غزال سعی کن زندگیتو از نو بسازی، چون می دونم دیگه برنمی گردی. باید همون غزالی باشی که قبلا بودی سالم و سرحال. غزال یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو.
یاشار- تو نباید خودتو شکست خورده بدونی، همانطور که من این کار رو کردم، من هم نقشه های زیادی کنار تو کشیده بودم. تو خواب و بیداری فکر و ذکرم تو بودی. ولی زمانی که تو سپهر رو اتخاب کردی فکر او رو برای همیشه از سرم بیرون کردم. می دونی چرا؟
سرم را تکان دادم که گفت: چون برای زندگی کردن باید زنده بود. انگیزه داشت و کسی که انگیزه نداشته باشه زندگی رو فنا شده و پوچ و تهی می دونه. تو باید مثل کوه، استوار باشی و احساس شکست نکنی، تا همونی که بودی باشی. چون سرنوشت تو هم این چنین رقم خورده بود و غیر از خدا کسی نمی تونه تغییرش بده. پس سعی کن در مقابل مشکلات بایستی و آینده خوبی داشته باشی.
با نزدیک شدن عمو یاشار دیگر ادامه نداد. از هم خداحافظی کرده و به سالن انتظار رفتیم. حرفهای یاشار همیشه منطقی و آرامش دهنده بود. برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در انتخابم اشتباه کردم و چه گوهری را ازدست داده ام. ولی افسوس پشیمانی سودی نداشت. یا شاید هم به قول یاشار، سرنوشت من هم اینگونه رقم خورده بود
در سالن انتظار سرم را بر شانه عمو تکیه داده بودم که مردی جلو آمد و سلام کرد. در وهله اول نشناختمش ولی دقت که کردم، دیدم رامین اویسی است. خیلی قیافه اش تغییر کرده بود، قبلا همیشه ته ریش داشت ولی حالا صورتش را اصلاح کرده و کت و شلوار پوشیده بود و مرتب و منظم روبرویم ایستاده بود. بعد از احوالپرسی و معرفی به عمو تعارف کردم و گفتم: بفرمائید.
کنارم نشست چون دیدم با تعجب براندازم می کند، پیش دستی کردم و گفتم: خیلی تغییر کردم نه، پیر و شکسته شدم.
رامین- نه فقط کمی خسته به نظر می آیید. راستی اقای مهندس چطورن، خوبن؟ مثل اینکه ایشون با شما مسافرت نمی رن؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و جواب دادم: آقای مهندس از زمانی که با خانم حسینی می گردن حالشون خوبه. برای همین قراره از هم جدا بشیم.
به صورتم زل زد وگفت: خانم شراره حسینی درسته؟ همون خانمی که سر و وضع زننده ای داشت.
-بله.
-اتفاقا دوستی شما با ایشون، برای خیلی ها از جمله خود من، سئوال برانگیز بود. چون با شناختی که از شما و خانواده تان داشتم جای تعجب داشت که با دختری جلف و سبکی مشاعرت می کردیند.
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و آهی سینه سوز کشیدم. عمو برای اینکه مسیر حرف را عوض کند پرسید: آقا رامین شما کجا تشریف می برید؟
رامین- من الان چند ماهه که اسیرم و مرتب برای گرفتن ویزای کانادا به ترکیه میرم و هر دفعه هم دست از پا درازتر برمی گردم.
-چرا می خواید برید کانادا؟
-برای ادامه تحصیل، می خوام فوق لیسانس بگیرم.
عمو- چرا در تهران ادمه تحصیل ندادید.
رامین-چون کمی خسته ام و می خوام برم کمی دور از اینجا و زندگی رو تجربه کنم در مورد آینده ام فکر کنم و شاید بتونم به تحصیلات عالیه برسم تا در موقع برگشت به فرد مفیدی به این مملکت باشم.
در آن لحظه به یاد خانواده ام افتادم به یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم، پسر عموها وعمه ها و بقیه فامیل. ای کاش همیشه در آن دوران خوش کودکی می ماندیم و هیچ ووقت بزرگ نمی شدیم خاطرات گذشته چقدر برایم لذت بخش بود.
صدای رامین از عالم رویا بیرونم کشید: ببخشید خانم سراج انگار ناراحتتون کردم.
-نه خواهش می کنم، شما چه تقصیری دارید.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 42
بعد بلند شدم و به عمو گفتم: ببخشید عمو جون من میرم یه آبی به صورتم بزنم و برگردم. هوا خیلی گرمه و نفس آدم بند می یاد.
و بلافاصله از آنها جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم، چون هر وقت تنم می سوخت پس از آن بلافاصله لرزه می آمد. نمی خواستم در فرودگاه دچار این حالت شوم و مورد ترحم و دلسوزی دیگران قرار بگیرم. آنقدر که حواسم پرت بود به دستشویی مردانه رفتم و آقایی که آنجا بود هشدار داد. بیرون آمدم و به دستشویی زنانه رفتم و صورتم را زیر آب سرد گرفتم تا گرمای درونم کاسته شود. وقتی بیرون آمدم دیدم عمو منتظرم ایستاده. دلواپس و نگرانم شده بود.
عمو- بیا بریم دخترم همه دارن سوار میشن.
بدون خداحافظی از رامین به سمت در خروجی رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بالای پله هواپیما، نگاهی با حسرت به اطراف انداختم و با تمام وجود هوای شهرم را بلعیدم و زیر لب زمزمه کردم « خداحافظ برای همیهش دیار آمال و آرزوهام»
سپس سرم را بالا گرفتم و گفتم « خداحافظ بیوفا، امیدوارم خوش باشی» و بی اختیار اشک از گونه هایم پایین لغزید.
عمو دستم را گرفت و به هواپیما برد. دوباره لرز به سراغم آمد. عمو دستپاچه شد و ار مهماندار کمک خواست، مهماندار بلافاصله چند پتو آورد و رویم انداخت و بعد دو تا از قرصها را دهنم گذاشت، که کم کم چشمانم سنگین شد.
وقتی عمو بیدارم کرد بالای شهر پاریس بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست احساس عجیبی داشتم، احساس پوچ بودن، بیهودگی و غریبی. بعد از انجام امور گمرکی و کنترل پاسپورت بیرون رفتیم. چشمم که به سهند افتاد مثل پرنده سبک بالی به طرفش دویدم. از ذوق اشک می ریختم، او هم اشکش روان بود، بعد نوبت عمو رسید.
سهند- bonjur madame (سلام خانم)
چون از قبل چند کلمه ای بلد بودم همانطور جوابش را دادم که سهند گفت:
-خوش آمدید. bienrenu
- Merci . سپس به فارسی گفتم: نمی خواد پز بدی. تا چند ماه دیگه خودم یاد می گیرم.
جوابم را به فرانسه داد که متوجه نشدم و با خنده گفتم:
-سهند جان، اذیت نکن بابا، فهمیدم جنابعالی اینجا چند قدم از من جلوتری.
سهند-ببینم تو مگه بی کاری که هرجا می رم پا میشی دنبالم میایی، مزاحم؟
عمو- آقا سهند دخترمو اذیت نکن، چون اونوقت با من طرفی فهمیدی. پس حسابی حواستو جمع کن.
سهند به علامت تسلیم دستانش را بلند کرد و گفت: بله می دانم کسی حق نداره بگه غزال خانم بالای چشمت ابروست، چرا، چون عزیز دردونه محمود خانه.
نگاهی به صورت مهربان عمو که همیشه حامی و پشتیبانم بود انداختم و گفتم: خدا سایه عمو رو از سرم کم نکنه چون اگه عمو نبود الان به جای پاریس تو تیمارستان بودم.
و اشکم سرازیر شد. سهند دست در گردنم انداخت و گفت: گریه نکن، خودم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشتم و روی تخم چشمم جا داری.
در میان گریه خندیدم و گفتم» آخه اگه از گوشت آویزون بشم گوشت کنده میشه.
سهند-خوب برای همین گفتم و گرنه از خوش گذرونی جا می موندم.
عمو- پدر سوخته تو اومدی درس بخونی یا خوش بگذرونی. پس از فردا جیره ات قطع می شه.
سهند-ببخشید بابا غلط کردم، منظورم، تاب سواری و سرسره بازی بود و گرنه به من میاد از این کارا بکنم.
وقتی به آپارتمان سهند رسیدیم، با دیدن خونه کوچکش گفتم: سهند تو این قفس چطور زندگی می کنی؟ دلت نمی گیره؟ مثل موش دونیه.
سهند خنده ای سر داد و گفت: چرا اول که اومدم خیلی سخت بود، خونه دوهزار متری کجا و آپارتمان 120 متری کجا؟
عمو- عزیزم حق داری ولی باور کن بابت این خونه کلی پول دادم چون پول ما اینجا ارزش نداه. هرچی باشه بهتر از اجاره نشینیه!
چشمکی زد و ادامه داد: فعلا اینجا موقتی زندگی می کنه. از سال آینده که کار کرد بزرگترش را می خره.
-یعنی تا یه سال مهمون جیب شماست و از سال آینده جیره اش قطع میشه. حالا عمو جون من تا کی مهمون شما هستم.
سهند یه جای عمو گفت: غزال خانم حساب شما جداست. شما تا آخر عموتون مهمون آقا محمود هستین، نگران نباشید.
شکلکی درآوردم و گفتم: بترکه چشم حسود.
و خنده بلندی سر دادم. مدت ها بود که خنده از یادم رفته بود و گریه هم نشینم شده بود. ولی سهند از اولین روز ورودم، حال و هوای گذشته را برایم زنده کرد. تا طلوع آفتاب حرف زدیم و سربه سر هم گذاشتیم. از شانس سهند، رسیدن ما روز یکشنبه و روز تعطیلی بود.
عصر روز بعد با هم به خیابان شانزلیزه رفتیم و چون لباسی برای خودم نیاورده بودم، چند دست لباس راحتی و مهمانی و زیر خریدم، و کمی هم گشتیم و شام را هم خوردیم و بعد به خانه برگشتیم. تازه آمده بودیم که زنگ خانه زده شد. سهند گفت: کیه این نصفه شب.
بعد از جواب دادن برگشت و گفت: آقا شهرامه.
نه سالی می شد که دایی شهرام را ندیده بودم. وقتی داخل آمدند، مثل بچه ها به اغوشش پریدم. دایی بوسه بارانم کرده و صدقه ام می رفت. بعد از دایی با ژانت همسر دایی شهرام، سلام و احوال پرسی کردم. راوینا وملینا خیلی تعییر کرده بود. ملی بیست و یک سال و راوی هفده سال داشت. راوی شبیه دایی بود تا مادرش، چشم و ابرو مشکی، پوست سفید، قد بلند و خیلی خوشگل و تو دل برو، ولی ملینا شبیه ژانت بود. بعد از دو مدت ها دور هم نشستیم.
-دایی جون از کجا فهمیدین ما اینجا اومدیم.
دایی- امروز صبح شیرین تلفن کرد و از اینکه بی خبر گذاشتین و اومدین خیلی ناراحت بود و می خواست از حال و احوال تو خبر بگیره.
-مگه فرقی هم به حالشون می کنه؟
دایی- دایی جون این چه حرفیه می زنی، هر پدر و مادری نگران بچه هاش میشه.
با عصبانیت جواب دادم: نه! اونا هیچ وقت نگران من نبودم. همین بابای عزیزم به خاطر سپهر داشت خفه ام می کرد و جلوی همه از خونه بیرونم کرد.
ملی به فارسی پرسید: چرا می خوای از همسرت جدا بشی، عمه خیلی ازش تعریف می کرد. می گفت خیلی داماد خوبیه.
نگاهی به چشمان آبیش کردم و گفتم: تو بزرگ شده اینجایی و با فرهنگ و قانون اینجا همه چیز رو می سنجی در صورتیکه فرهنگ ما در ایران با اینجا فرق می کنه. من تحمل زور شنیدن ندارم و می خوام ازش جدا شم. قانون اونجا با این طرف فرق می کنه تو اکثر زندگی ما ازت انتظار اطاعت کامل را دارند و من دیگه طاقتم تمام شده.
ملینا- در عوض مردای ایرانی خیلی با عاطفه هستند و همسرشونو می پرستن و نسبت به اونا وفادارن، مثل بابای من.
با شنیدن این جمله، حرفهای سپهر و شراره به یادم افتاد و خنده هایشان در سرم پیچید. محکم گوشهایم را گرفتم ولی هر لحظه بیشتر می شد.
با خنکی چیزی چشم باز کردم و دیدم همه، دور سرم جمع شده اند. دقایقی نشستند تا حالم بهتر شد و بعد بلند شدند و رفتند. بعد از رفتن آنها عمو پرسید: غزال چرا دست رو گوشات می ذاری، به کی این همه التماس می کنی؟
صحنه هایی که جلوی چشمانم ظاهر می شدند و عذابم می دادند برایشان تعریف کردم، اشک سهند و عمو درآمده بود.
سهند- تو باید تحت درمان باشی تا از دست این کابوس خلاص بشی.
-شما هم فکر می کنید من دیوونه شدم و می خواین، تیمارستان بستری ام کنید؟
سهند- نه باور کن من همچین منظوری نداشتم. منظورم اینه که، تحت نظر روانشناس باشی تا با مشاوره خوب بشی.
عمو- آره دخترم سهند درست میگه، وقتی بیهوش بودی، شهرام که کما بیش یه چیزایی از شیرین شنیده بود، همین نظر رو داشت و می گفت از فردا دنبال یه روان پزشک ایرانی می گرده، تا به راحتی بتونی باهاش صحبت کنی، عزیزم روح تو مریض شده و باید درمان بشی.
هر چه زمان می گذشت بیش از بیش افسرده می شدم. توی اتاق پرده ها را می کشیدم و در تاریکی می نشستم و در عالم خیال عروسی سپهر و شراره را می دیدم که دست در دست هم داده و جلوی من، این سو و آن سو می روند.... آنقدر به فکر می رفتم تا آخر با صدای بلند شروع به خندیدن می کردم. خنده ای که بعدش به گریه تبدیل می شد. برای همین احساس می کردم همه از دستم خسته اند، دنبال راهی بودم که هم خودم و هم اطرافیانم را از این وضع نجات بدم.
نمی دانم چند روزی بود که در پاریس بودم چون گذشت زمان را فراموش کرده بودم. یکروز که سهند به دانشگاه رفته بود و عمو در حمام بود به آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم و رگ دستم را بریدم تا برای همیشه از شر این زندگی راحت شوم. انگار عروسی ام بود چون با صدای بلند شروع به خندیدن کردم. عمو سراسیمه از حمام بیرون آمد. وقتی مرا با آن وضع دید، دو دستی بر سرش کوبید و گفت: وای خدا بدبخت شدم. آخه عزیزم چرا این کارو کردی.
فقط گفتم: عمو می دونم همتون رو خسته کردم، می خوام خلاص بشم. می خوام راحت........
و دیگه نفهمیدم چی شد، با سوزش دستانم چشم باز کردم. عمو و دایی شهرام بالای سرم بودند.
-من کجام؟ دستم می سوزه.
دایی- تو بیمارستان، اگه یه کم تحمل کنی زود خوب می شی، سعی کن کم حرف بزنی.
با مسکن هایی که بهم تزریق می کردند، کمتر احساس درد می کردم و مدام به خواب می رفتم، یکباره که چشم باز کردم، مردی با روپوش سفید کنار تختم ایستاده بود و نبضم را کنترل می کرد و سهند هم کنارش ایستاده بود. هر دو لبخند زدند و دکتر رو به سهند به فارسی گفت: آقای سراج حالا شما می تونید تشریف ببرید. دیدید که حالشون خوبه، چون می خوام چند لحظه با این خانم تنها باشم.
سهند صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن سهند مرد به فارسی گفت: من دکتر کسری بهرامی هستم، می خوام یه خورده با هم حرف بزنیم، از گذشته، از زندگی، خلاصه همه چیز رو برایم تعریف کنید. از روزی که ازدواج کردید و تا روزی که به بیمارستان آمدید. مطمئن باشید حرفهای شما مثل رازی در دل من حبس می شه و کسی باخبر نمی شه.
سپس خنده کنان گفت: البته جاهای خوب، خوبشو بدون سانسور بگید.
لبخند بی رمقی زدم و جواب دادم: حتما، ولی میشه بگید حرفهای من، یعنی گذشته ام چه دردی رو دوا می کنه، چه چیزی رو تغییر می ده.
دکتر- ببین عزیزم برای درمان روح و روان باید از و ضع زندگی مریض باخبر بود تا بشه کمکش کرد و شاید هم خیلی چیزها تغییر کرد.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هر چیزی هم که تغییر کنه نظر من در مورد همسرم تغییر نمی کنه و دیگه هم حاضر نیستم با اون زیر یک سقف زندگی کنم.
دکتر- کسی هم نمی خواد شما رو به خونه همسرتون برگردونه. چون حکم طلاقتون صادر شده. قصد من فقط کمک به شماست. شما نباید ناامید بشید و دست به کارهای احمقانه بزنید و خودتونو نابود کنید. باید زندگی کنید مرگ و زندگی دست خالق یکتاست. پس شروع کنید تا به خواب نرفتید.
دکتر بهرامی به مردمک چشمانم خیره شده بود و گوش به حرفهایم می داد. نمی دانم در نگاهش چه بود که آرامش و اطمینان میداد. کمی که حرف زدم گفت: برای امروز بسه، باید استراحت کنید. در ضمن من شماره تلفن منزلمو، اینجا یادداشت می کنم هر وقت که کاری داشتی می تونی تماس بگیری. حتی اگه نصف شب باشه.
دکتر حدودا مردی 35، 36 ساله بود. لبخندی زدم و گفتم: دکتر حتما ازدواج کردین.... فکر نمی کنید اگه نصفه شب زنگ بزنم خانمتون از خونه بیرونتون کنه؟
خندید و گفت: اونوقت میام همین جا روی زمین می خوابم چون هر چی باشه بهتر از لنگه کفشه.
-یعنی شما هم زن....
خجالت کشیدم روز اول آشنایی همچین شوخی بکنم. که خودش گفت: خجالت نکش بگو، بله من هم مثل بقیه آقایون زن ذلیل ام، تا می رسم خونه افسانه همسرم با دمپایی ازم پذیرایی می کنه، اگه یه روز دمپایی نخورم انگار یه چیزی رو گم کردم. پس فعلا خداحافظ و شب بخیر تا فردا.
-خدا نگه دار.
دکتر بهرامی هر روز به دیدنم می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردیم، هر روز که می گذشت سبک تر می شدم. تنها کسی که می توانستم در بیمارستان حرف بزنم دکتر بود. با بقیه یا با اشاره و یا با انگلیسی دست و پا شکسته حرف می زدم.
ده روز از بستری شدنم می گذشت. وقتی دکتر آمد، احساس کردم مطلبی را می خواهد بگوید ولی دچار شک و تردید بود. نمی دانم چرا به دلشوره افتادم ولی منتظرش شدم تا خودش بیان کند.
دکتر- خانم سراج شما فردا مرخص میشید چون وضعیت جسمی تون شکر خدا خیلی بهتر شده فقط....
ادامه نداد که مضطرب پرسیدم: فقط چی دکتر، خواهش می کنم هر چی هست بگید طاقت شنیدن هر نوع درد و مرضی را دارم.
خندید و گفت: دختر تو چقدر عجولی، زود خودت بریدی و دوختی. همین کارها رو کردی که کار به اینجا کشیده. اگه اون موقع هم مشکلاتت رو با بزرگترها در میوم می ذاشتی الان اینجا نبودی. ببینم تو احساس نمی کنی تغییر و تحولاتی در بدنت ایجاد شده. یعنی تا حالا متوجه نشدی که چرا چند ماهه عادت ماهانه نمی شی؟
حال عجیبی بهم دست داد ولی باور کردنش سخت بود، قادر به درکش نبودم. برای همین بریده، بریده گفتم منظورتون اینه که من حامله... هستم. ولی این غیر ممکنه.
دکتر- چرا ممکنه چهار ماه از بارداری شما می گذره.
-از وقتی که ناراحتیه عصبی پیدا کردم یعنی از موقعی که عمو و پدربزرگم فوت کردن، وضعیت فیزیکی بدنم بهم خورده بود و درست و مرتب سر هر ماه عادت ماهانه نمی شدم.
دکتر سرش را تکان داد و گفتک یکی از دلایلی که دیر حامله شدین همین بوده. حالا می خواین جیکار کنید به همسرتون خبر میدین یا نه، من که هنوز به خانواده تون در این مورد حرفی نزدم. منتظر بودم وقتی که از آمادگی لازم برخورداربودید اول به خودتون خبر بدم. چون می ترسیدم بیماریتون تشدید بشه و افسرده تر بشید.
ملتمسانه گفتم: نه دکتر نمی خوام شوهرم بدونه اونوقت مجبورم یا به اون خونه برگردم یا بچه رو به دست نامادری بسپارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم به حال موجودی زنده ای که در بطن ام در حال رشد بود و خدا می دانست چه آینده ای به انتظارش هست، می سوخت. بچه ای که قبل از بدنیا آمدن به خاطر اشتباهاتم از نعمت داشتن پدر محروم بود. اگر بی عقلی نمی کردم و درست و به جا تصمیم می گرفتم و دست از کارهای بچه گانه ام برمی داشتم، حالا به این روز نمی افتادم کهنه راه پس داشته باشم نه راه پیش.
دکتر- نشد، دیگه قرار نشد از الان ماتم بگیری و دوباره برگردی سر جای اولت، باید قرص و محکم باشی. به خاطر طفلی که تا چند ماه آینده پا به این دنیا می ذاره. باید هم پدرش باشی و هم مادرش تا احساس کمبود نکنه. چون تا به امروز خیلی بهش ظلم کردی به جای تقویت با قرصهای آرام بخش بنیه اش را ضعیف کردی. باید شکر کنی با توجه به آزمایشهایی که انجام شده آسیبی بهش نرسیده و از نظر ما سالمه.
دکتر لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد: خوب سرنوشت این بچه هم اینچنین رقم خورده، حالا که تصمیم داری به شوهرت نگی اگه اجازه بدی در این ورد من تصمیم بگیرم و با خانواده ات صحبت کنم. چون که حقیقتا می ترسم که اگه شوهرتون بفهمه وضع تغییر کنه و ضربه دیگری بهت وارد بشه. تو هنوز به درمان نیاز داری و باید تحت مراقبت باشی.
-دکتر فقط با عموم صحبت کنید چون اگه داییم بفهمه حتما به پدر و مادرم اطلاع میده و اونا هم....
دکتر-متوجه شدم، نگران نباش خودم همه کارها رو ردیف می کنم. تو فقط به بچه فکر کن به آینده ای روشن.
بعد از رفتن دکتر فقط به اینده اش فکر کردم. شب سختی بود، هر دقیقه اش مثل قرنی گذشت. با طلوع آفتاب، انگار آفتاب زندگیم دوباره طلوع کرد. چون تا صبح به حرفهای دکتر بهرامی فکر می کردم،راست می گفت. باید زندگی تازه ای را شروع می کردم. روی پای خودم بدون تکیه گاه می ایستادم و از نو می ساختم.
نزدیکی های ظهر عمو به دیدنم آمد و با لبخندی که پشت اش هزار غم و غصه پنهان شده بود گفت: غصه نخور دخترم تا اینجاش باهات بودم و بقیه راه رو باهات هستم. دکتر دیشب همه چیز رو بهم گفت. قرار شد یه آپارتمان نزدیکی های خونه دکتر برات بگیرم و یه پرستار استخدام کنیم. تا مواظبت باشه و به شهرام هم میگیم یه مدتی می خوای بری جزیره نیس، تا آبها از اسیاب بیافته. بقیه اش رو هم خدا بزرگه.
همان روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. وقتی به دایی گفتم که مدتی می خوام به نیس برم، گفت: اتفاقا خیلی خوبه، آب و هوای اونجا کاملا روحیه تو تغییر می ده و صحیح و سالم برمی گردی ایران که دل مسعود و شیرین برات یه ذره شده.
پوزخندی زدم و گفتم: از تلفناشون مشخصه.
دایی - دایی جون اگه اونا مستقیما بهت زنگ نمی زنن به خاطر اینه که نمی خوان تو ناراحت بشی و گرنه هر روز زنگ می زنن و حالتو از من جویا میشن.
چند روز بعد عمو آپارتمانی را که یک خیابان با خانه دکتر فاصله داشت اجاره کرد و هرگونه وسیله رفاهی برایم ساخت تا راحت باشم. وقتی همه چیز تمام شد به دایی شهرام تلفن کردم تا خداحافظی کنم. او هم گفت: عزیزم بعد از اینکه رسیدی حتما تلفن و آدرس هتل رو بهم بگو.

منبع : www. forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani غزاله نصرت ا....بابایی داستان نوشته ها 86

Similar threads

بالا