Mohade3
عضو جدید
درزندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت راتعیین می کنند.زمانی که به گذشته بازمی گردیم به لحظاتی برخوردمی کنیم که بایک اتفاق ساده،دیگران توانسته اندزندگیمان رادگرگون کنند.
این داستانی است ازیک زندگی.
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه بالای صفروبارانیست.امیدوارم ازپروازلذت برده باشید لطفادرجای خود
نشسته وکمربند؛راببندید.آرزوی دیدارمجدد شمارا داریم.
هومن- دیگه پاموتواین بشقاب پرنده نمی زارم.اسمش روباید میذاشتند شرکت هواپیمایی اتومعلق!خیلی خوب ازمون پذیرایی کردندکه آرزوی دیدار مجددمون رودارن؟!
من- چی میگی هومن؟چراغرمی زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم .خلبان یادش رفته چرخهای هواپیماروسوارهواپیما کنه .
هربدی وخوبی از من دیدی حلال کن منوفرهاد جون .
من- رسیدیم؟
هومن- آره .اینجا آخرخطه .دیداربه قیامت
من- شام دادند؟
هومن- آره،شام ترومن خوردم .
من- بترکی، گرسنه بود .
هومن- شام کله پاچه دادند با پیازوترشی تودوست نداشتی .
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن .نخورده که نیستی .
من- کی می رسیم ازدستت خلاص شم.
هومن- فعلا که روهوا، آویزونیم .
من- خدابه دادمون برسه با گمرک اینجا .خوب شد به بابا اینا خبرندادیم داریم می آییم .
هومن- جدی فرهادهشت سال گذشت؟باورم نمیشه ما مهندس شده باشیم .
من- با بودن رفیقی مثل تو،برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تواین هفت هشت ساله،ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابرشده
من- بازپشت سرپدرم حرف زدی؟پدرخودت هم پولداره ها!
هومن- نارحت شدی؟انشاالله تواین هفت هشت ساله ثروت پدرت ازبین رفته باشه!امیدوارم بحق این سوی چراغ، بابات به خاک سیاه نشسته باشه!امیدوارم.....
من- لال شی پسر.چی میگی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره، بارون نمی آد
هومن- شوخ کردم خره .پدرت به گردن من حق پدری داره .من که بابای درست وحسابی نداشتم
من- بازشروع کردی؟
«دراین موقع هواپیما به زمین نشست واز برخوردچرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد.هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود،روی صندلی پرت شد .»
هومن- آخ گردنم !خدا ذلیلت کنه بااین رانندگیت!
مهمانداردرحالی که خنده اش گرفته بود گفت:لطفا بنشینید وکمربندتون رو هم ببندید
هومن به کمربند شلوارش نگاه کردوخواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم:
- هومن،کمربندصند لیتو ببند
وقتی مهمانداررفت،گفتم :
- خدا روشکر،دیگه ازدستت راحت میشم .آبروی منوجلوی همه می بری
هومن- فکرکردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم وجلوی باجه ای که گذرنامه؛رومهرمی زدند،صف کشیدیم .
هومن- ببخشیدآقا،اینجا«تذکره ها؛»رومهرمی کنند؟
- ا،انگارخیلی بامزه ای؟چمدونهاتوبریزبیرون ببینم آقای بانمک
من- خدامرگت بده پسر.ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقامن جزاین ساک دستی،هیچی ندارم .اون چمندونها همش مال این رفیقمه .
«یکساعت بعد،درحالی که تمام چمدونها زیر وروشده بودمراحل گمرکی تموم شدوازفرودگاه بیرون اومدیم وبایک تاکسی به طرف خانه حرکت کردیم»
من- آخه پسرشوخی هم حدی داره .چرا سربسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم.پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره
«به راننده آدرس خونه رودادم. خونه ی من وهومن در یک خیِا بان بود.خیابانی درپاسداران.
شهرتغییر کرده بود.
بزرگ وشلوغ.یک ساعت بعد رسیدیم»
من- برودیگه خونه تون.ازدستت راحت شدم
هومن- من نباشم یه ورت صحراست!نیم ساعت دیگه میام سراغت .
من- اومدی،نیومدی ها؛!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم
هومن- پس مهرم چی می شه؟هشت ساله جوانی ام روپات گذاشتم .
من- گم شو
هومن- عیبی نداره .شوهرمالی هم نبودی .مهرم حلال ،جونم آزاد .هنوزجوونم وخوشگل.می رم یه شوهردیگه می کمنم .خداحافظ ای شوهربی وفا!ای بی صفت!
«راننده تاکسی باخنده؛مارونگاه می کرد»
من- این چرت وپرت ها؛رو میگی،همه فکرمیکنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رودیوونه میکنه دیگه!
من- گم شو،خداحافظ.
«ساعت حدود11شب بود:زنگ خونه خودمون رو زدم.فرخنده خانم آیفون روجواب داد»
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم .
«صدای فریاد فرخنده خانم روشنیدم که فرهادخان فرهادخان می کرد»
واردخونه شدم وچمدونها رو کناری گذاشتم.
فرخنده خانم،زنی زحمت کش ومهربان وساده بودکه درخونه ما کارمیکرد.سیزده چهارده سال پیش،یک روزبا تنها دخترش که خیلی کوچک بود،همراه پدرم به خونه ما اومدوموندگارشد.
دیگه جزئی ازخانواده ما به حساب می اومد.ازاول هم بهش به چشم خدمتکارنگاه نمی کردیم.بگذریم.
وارد خونه شدم.خونه که چه عرض کنم.باغ بسیاربسیاربزرگی بود با درختان کهن سال سربه فلک کشیده که روزها سروصدای پرنده ها توش
قطع نمی شد.استخری وسط باغ ودورتادورپرازشمشادهای بلند.ساختمانی دوطبقه،بزرگ وقدیمی پرازاتاق.
باغ پربودازگل وگیاه.شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
دورتادورباغ هم نبمکت بودکه وقتی روش می نشینی اصلادیده نمی شدی.باغ جون میداد برای قایم موشک بازی.
کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود.تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جا رومیگرفت.ته باغ یه آلاچیق بود پرازشاخه های مو .خلوت ودنج!
صدای پرنده ها،بوی نم،عطرگلها،منظره درختها،همه آدم رو مست میکرد.خلاصه عاشق این خونه وباغ بودم.از هرگوشه ش،صدتا خاطره داشتم.
درهمین افکاربودم که پدرومادرم وفرخنده خانم ازخونه بیرون اومدند ودرواقع به طرف من حمله کردند!
درحالیکه اشک ازچشمام سرازیربود،مادرم روکه اول ازهمه به من رسیده بود،بغل کردم.
چه احساسی! انگاردوباره بچه شده بودم.بوی مادرم،نوازش دستهاش،گرمی اشکاش همه وهمه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم.
پدرم کنارم ایستاده بود.صبورومحکم.اجازه می داد که ازعشق عیان مادرم لبریزبشم.
به طرفش برگشتم.پدرخودداربود.اول دستش روبه طرفم درازکرد تا مثل دوتا مردبا هم دست بدیم.می خواست به من بفهمونه که درنظرش مردشدم.
دستش رو تودستام گرفتم.دستی که هروقت می ترسیدم،وحشت رو ازم دور می کرد.
وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد.
نتونستم طاقت بیارم.خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت وبا گریه بغلم کرد.
گریه پدر،فقط حلقه اشکی بود درچشمان.
همه وارد ساختمان شدیم.چمدون ها روبه کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو درآغوش گرفتم.بعدرو به فرخنده خانم کردم وگفتم:
- چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟دلم برای شما وسماورگوشه خونتون خیلی تنگ شده،پناهگاه من!
«یادم می آد هروقت که مادرم منو دعوا می کرد،به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم واون هم با دادن یک استکان چای وچند آب نبات،ازمن دلجویی می کرد وبا گفتن قصه ای منو
شاد به طرف خونه می فرستاد.سماورش،همیشه خدا،گوشه اتاق ازسوزدل،قل قل می کرد.»
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعداز خدا شمائید فرهادخان
من- خیالتون راحت،من هنوزهم اگه طوری بشه،به دو،بطرف پناهگاه می آم.
«درهمین مقغ،دختری با چادر که فقط چشمانش ازآن بیرون بود،واردشدوسلام کرد.صدایی گیرا،یادآورگذشته ای دوره.لیلا بوددختری کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.»
این داستانی است ازیک زندگی.
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه بالای صفروبارانیست.امیدوارم ازپروازلذت برده باشید لطفادرجای خود
نشسته وکمربند؛راببندید.آرزوی دیدارمجدد شمارا داریم.
هومن- دیگه پاموتواین بشقاب پرنده نمی زارم.اسمش روباید میذاشتند شرکت هواپیمایی اتومعلق!خیلی خوب ازمون پذیرایی کردندکه آرزوی دیدار مجددمون رودارن؟!
من- چی میگی هومن؟چراغرمی زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم .خلبان یادش رفته چرخهای هواپیماروسوارهواپیما کنه .
هربدی وخوبی از من دیدی حلال کن منوفرهاد جون .
من- رسیدیم؟
هومن- آره .اینجا آخرخطه .دیداربه قیامت
من- شام دادند؟
هومن- آره،شام ترومن خوردم .
من- بترکی، گرسنه بود .
هومن- شام کله پاچه دادند با پیازوترشی تودوست نداشتی .
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن .نخورده که نیستی .
من- کی می رسیم ازدستت خلاص شم.
هومن- فعلا که روهوا، آویزونیم .
من- خدابه دادمون برسه با گمرک اینجا .خوب شد به بابا اینا خبرندادیم داریم می آییم .
هومن- جدی فرهادهشت سال گذشت؟باورم نمیشه ما مهندس شده باشیم .
من- با بودن رفیقی مثل تو،برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تواین هفت هشت ساله،ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابرشده
من- بازپشت سرپدرم حرف زدی؟پدرخودت هم پولداره ها!
هومن- نارحت شدی؟انشاالله تواین هفت هشت ساله ثروت پدرت ازبین رفته باشه!امیدوارم بحق این سوی چراغ، بابات به خاک سیاه نشسته باشه!امیدوارم.....
من- لال شی پسر.چی میگی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره، بارون نمی آد
هومن- شوخ کردم خره .پدرت به گردن من حق پدری داره .من که بابای درست وحسابی نداشتم
من- بازشروع کردی؟
«دراین موقع هواپیما به زمین نشست واز برخوردچرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد.هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود،روی صندلی پرت شد .»
هومن- آخ گردنم !خدا ذلیلت کنه بااین رانندگیت!
مهمانداردرحالی که خنده اش گرفته بود گفت:لطفا بنشینید وکمربندتون رو هم ببندید
هومن به کمربند شلوارش نگاه کردوخواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم:
- هومن،کمربندصند لیتو ببند
وقتی مهمانداررفت،گفتم :
- خدا روشکر،دیگه ازدستت راحت میشم .آبروی منوجلوی همه می بری
هومن- فکرکردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم وجلوی باجه ای که گذرنامه؛رومهرمی زدند،صف کشیدیم .
هومن- ببخشیدآقا،اینجا«تذکره ها؛»رومهرمی کنند؟
- ا،انگارخیلی بامزه ای؟چمدونهاتوبریزبیرون ببینم آقای بانمک
من- خدامرگت بده پسر.ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقامن جزاین ساک دستی،هیچی ندارم .اون چمندونها همش مال این رفیقمه .
«یکساعت بعد،درحالی که تمام چمدونها زیر وروشده بودمراحل گمرکی تموم شدوازفرودگاه بیرون اومدیم وبایک تاکسی به طرف خانه حرکت کردیم»
من- آخه پسرشوخی هم حدی داره .چرا سربسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم.پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره
«به راننده آدرس خونه رودادم. خونه ی من وهومن در یک خیِا بان بود.خیابانی درپاسداران.
شهرتغییر کرده بود.
بزرگ وشلوغ.یک ساعت بعد رسیدیم»
من- برودیگه خونه تون.ازدستت راحت شدم
هومن- من نباشم یه ورت صحراست!نیم ساعت دیگه میام سراغت .
من- اومدی،نیومدی ها؛!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم
هومن- پس مهرم چی می شه؟هشت ساله جوانی ام روپات گذاشتم .
من- گم شو
هومن- عیبی نداره .شوهرمالی هم نبودی .مهرم حلال ،جونم آزاد .هنوزجوونم وخوشگل.می رم یه شوهردیگه می کمنم .خداحافظ ای شوهربی وفا!ای بی صفت!
«راننده تاکسی باخنده؛مارونگاه می کرد»
من- این چرت وپرت ها؛رو میگی،همه فکرمیکنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رودیوونه میکنه دیگه!
من- گم شو،خداحافظ.
«ساعت حدود11شب بود:زنگ خونه خودمون رو زدم.فرخنده خانم آیفون روجواب داد»
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم .
«صدای فریاد فرخنده خانم روشنیدم که فرهادخان فرهادخان می کرد»
واردخونه شدم وچمدونها رو کناری گذاشتم.
فرخنده خانم،زنی زحمت کش ومهربان وساده بودکه درخونه ما کارمیکرد.سیزده چهارده سال پیش،یک روزبا تنها دخترش که خیلی کوچک بود،همراه پدرم به خونه ما اومدوموندگارشد.
دیگه جزئی ازخانواده ما به حساب می اومد.ازاول هم بهش به چشم خدمتکارنگاه نمی کردیم.بگذریم.
وارد خونه شدم.خونه که چه عرض کنم.باغ بسیاربسیاربزرگی بود با درختان کهن سال سربه فلک کشیده که روزها سروصدای پرنده ها توش
قطع نمی شد.استخری وسط باغ ودورتادورپرازشمشادهای بلند.ساختمانی دوطبقه،بزرگ وقدیمی پرازاتاق.
باغ پربودازگل وگیاه.شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
دورتادورباغ هم نبمکت بودکه وقتی روش می نشینی اصلادیده نمی شدی.باغ جون میداد برای قایم موشک بازی.
کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود.تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جا رومیگرفت.ته باغ یه آلاچیق بود پرازشاخه های مو .خلوت ودنج!
صدای پرنده ها،بوی نم،عطرگلها،منظره درختها،همه آدم رو مست میکرد.خلاصه عاشق این خونه وباغ بودم.از هرگوشه ش،صدتا خاطره داشتم.
درهمین افکاربودم که پدرومادرم وفرخنده خانم ازخونه بیرون اومدند ودرواقع به طرف من حمله کردند!
درحالیکه اشک ازچشمام سرازیربود،مادرم روکه اول ازهمه به من رسیده بود،بغل کردم.
چه احساسی! انگاردوباره بچه شده بودم.بوی مادرم،نوازش دستهاش،گرمی اشکاش همه وهمه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم.
پدرم کنارم ایستاده بود.صبورومحکم.اجازه می داد که ازعشق عیان مادرم لبریزبشم.
به طرفش برگشتم.پدرخودداربود.اول دستش روبه طرفم درازکرد تا مثل دوتا مردبا هم دست بدیم.می خواست به من بفهمونه که درنظرش مردشدم.
دستش رو تودستام گرفتم.دستی که هروقت می ترسیدم،وحشت رو ازم دور می کرد.
وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد.
نتونستم طاقت بیارم.خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت وبا گریه بغلم کرد.
گریه پدر،فقط حلقه اشکی بود درچشمان.
همه وارد ساختمان شدیم.چمدون ها روبه کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو درآغوش گرفتم.بعدرو به فرخنده خانم کردم وگفتم:
- چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟دلم برای شما وسماورگوشه خونتون خیلی تنگ شده،پناهگاه من!
«یادم می آد هروقت که مادرم منو دعوا می کرد،به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم واون هم با دادن یک استکان چای وچند آب نبات،ازمن دلجویی می کرد وبا گفتن قصه ای منو
شاد به طرف خونه می فرستاد.سماورش،همیشه خدا،گوشه اتاق ازسوزدل،قل قل می کرد.»
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعداز خدا شمائید فرهادخان
من- خیالتون راحت،من هنوزهم اگه طوری بشه،به دو،بطرف پناهگاه می آم.
«درهمین مقغ،دختری با چادر که فقط چشمانش ازآن بیرون بود،واردشدوسلام کرد.صدایی گیرا،یادآورگذشته ای دوره.لیلا بوددختری کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.»