اوضاع سیاسی - اجتماعی زمانه بابا افضل
نیمه دوم سدة پنجم هجری مصادف بود با عصر عباسی سوم و جهان اسلام در این دوران شاهد ضعف سیاسی، نظامی و گسترش فساد و آشوبهای اجتماعی و جمود در افکار و اندیشهها بود. نهضت اسماعیلیه و دعوت فاطمیان عالم اسلام را فراگرفته بود؛ قرمطیان قدرتمند بودند؛ ترکان در امپراتوری روبهزوال عباسی نفوذ کرده و بر بغداد سلطه یافته بودند و بر همه عراق سیطره داشتند. در عصر امام محمد غزالی، یعنی تقریباً نیم قرن پیش از تولد بابا افضل، طغرلبیک دولت سلجوقیان را تأسیس کرد و در روزگار جانشین او، آلبارسلان، نظام الملک مدارس نظامیه را برای دفاع از اسلام اهل سنت بنا نهاد. این مدارس در برابر مدرسة الأزهر مصر تأسیس شد که فاطمیان برای دفاع از اسلام شیعی بنا نهاده بودند. در نیمه دوم سدة پنجم حسن صباح پا به عرصه نهاد و در همین دوران نخستین حمله صلیبیان به شرق آغاز شد و شهرهای انطاکیه و قدس بهتصرف آنان درآمد. (حنا الفاخوری و خلیلالجر، 1373، 517-518).
سلجوقیان نومسلمان قدرت سیاسی خود را از طریق مرجعیت و مشروعیت خلفای عباسی اعمال میکردند که هنوز بهظاهر بر جهان اسلام فرمان میراندند. آنان بسیار مراقب بودند تا مشروعیت مذهبیشان در دستگاه خلافت عباسی محفوظ بماند. بیشتر درباریان سلجوقی مسلمانان حنفیمسلکی بودند که از فقه حنفی حمایت میکردند. در نتیجه حمایت درباریان بود که متعصبان خشکاندیش حنفی در قلمرو آنان ارج و منزلت یافته و بازارشان پررونق شد. شاید بتوان گفت که میان دستگاه خلافت روبهزوال عباسی و دربار نوبنیاد و قدرتمند سلجوقی نوعی همزیستی سیاسی برقرار شده بود. عباسیان از قدرت شمشیرهای سلجوقی برای حفظ خلافت بهره میبردند و سلجوقیان نومسلمان در پناه اقتدار شرعی دستگاه خلافت به تحکیم مبانی امپراتوری خود مشغول بودند. شریعتمداری (Nomocentrism) در قالب مکاتب چهارگانه فقه حنفی، شافعی، مالکی و حنبلی (البته بیشتر دو مکتب نخست) غالب شد و عقلمحوری (Logocentrism) در قلمرو سلجوقیان روبه افول نهاد. دو وزیر برجسته سلجوقیان، عمیدالملک ابونصرکندری (فوت: 456) و نظامالملک، بهترتیب حنفی و شافعی بودند و به همین جهت مدارس نظامیه اصولاً به شریعت حنفی و شافعی اختصاص داشت (نصر و لیمن، 1387، 184-195).
وضعیت فلسفه و تفکر فلسفی در سده ششم
ابناثیر در اخبار مربوط به سال 555، یعنی پنجاه سال پس از وفات غزالی و زمانی که به احتمال بسیار زیاد بابا افضل دیده به جهان گشوده بود، مینویسد که «المستنجد یکی از قضات را دستگیر کرد و کتابهای او را گرفت و هرچه در علوم فلسفی بود در میدان آتش زد. در آن میان کتاب شفای ابنسینا و رسائل اخوانالصفا و امثال آنها دیده میشد» (حنا الفاخوری و خلیلالجر، 1373، 349)]3[. ابنصلاح شهرزوری (فوت: 643) در اواخر عمر بابا افضل یا اندکزمانی پس از درگذشت او چنین فتوی داد که «فلسفه پایه سفاهت است و بیبندوباری و ریشه حیرت و گمراهی است و داعیه انحراف از حق و میل به زندقه است، اما منطق مدخل فلسفه است و مقدمه آن و مدخل و مقدمه شر، شر باشد... پادشاه باید شر این میشومان [فلاسفه] را از مسلمانان به دور کند و از مدارس اخراج نماید، و از شهر تبعید کند، و به خاطر تعلیم و تعلم حکمت به عقوبت رساند، و هرکس را که در او نشانی از عقاید فلاسفه بیند طعمه تیغ هلاک سازد، یا به اسلام دعوت کند، تا آن آتش خاموش شود، و آثار فلسفه و فلاسفه محو گردد» (همان، 351).]4[ آتش مخالفت با فلسفه و منطق چنان برافروخته بود که جمله «من تمنطق تزندق» در محافل کلامی و شرعی بر سر زبانها بود و شاید به همین دلیل غزالی با وجود اشتغال فراوان به مباحث منطقی عناوینی همچون محکالنظر، معیارالعلم، و القسطاسالمستقیم را برای آثار منطقی خود برگزید.
جمالالدین ابیالفرج ابنالجوزی البغدادی (508-597) در کتاب تلبیس ابلیس همه جریانات ارتدادی شامل فلسفه و تصوف را رد میکند؛ در این کتاب حملات شدید اهل دیانت به فلاسفه بهخوبی پیداست (صفا، 1336،141).]5[ عبدالکریم شهرستانی (فوت: 548) هم در کتاب ملل و نحل خود با آنکه فصل کاملی را به فلسفه مخصوصاً فلسفه ابنسینا اختصاص داد، در دیگر کتاب خود، المصارعة یا المصارعات، مشخصاً به انتقاد تند از ابنسینا پرداخت
.]6[فلسفه و دستاوردهای فکری آن در اوایل سدة پنجم تیزبینان و مصلحان اخلاقی و اجتماعی را در عالم اسلام به هراس افکند، اما نفوذ و قدرت فلسفه به جایی رسیده بود که همهکس را یارای مقابله با آن نبود و بهرغم ابراز مخالفت و گاه دشمنیها، فلسفه همچنان میداندار بود تا اینکه در نیمههای سدة پنجم غزالی پا به عرصه نهاد. غزالی برخلاف دیگر منتقدان فلسفه، که بدون ورود به اصل تفکرات فلسفی تنها به نفی و رد آنها میپرداختند، ابتدا در کتاب مقاصدالفلاسفه به بیانی روشن - و چهبسا بسیار رساتر از خود مشائیان-اصول و مبانی فلاسفه را تبیین کرد چنانکه اروپائیانی که در سدههای میانه ترجمة لاتین این کتاب را در اختیار داشتند، غزالی را در زمره فیلسوفان مشائی جای دادند. غزالی پس از نشاندادن قدرت فهم فلسفی خود درمقاصدالفلاسفة به نگارش تهافتالفلاسفة پرداخت و در این اثر چنان به فلسفه البته به قرائت سینوی- مشائی آن هجمه وارد ساخت که تا مدتها فلسفه نتوانست کمر راست کند و دفاع ابنرشد از فلسفه در کتابتهافتالتهافت نیز کاری در این زمینه از پیش نبرد. خردهگیری بر فلسفه و فلاسفه در این دوران به عرصه شعر و شاعری هم کشیده شد و شاعران بزرگی مانند سنایی و خاقانی اشعار بسیار تندی را علیه یونانیان، فیلسوفان و برتری عقلی آنان سرودند. (همان، 8-137).
معاصران بابا افضل
ویلیام چیتیک در کتاب قلب فلسفه اسلامی، به سه تن از معاصران مشهور بابا افضل یعنی شیخ شهابالدین سهروردی (شهید: 587)، ابنرشد (فوت: 595) و ابنعربی (فوت: 638) اشاره میکند (Chittick, 2001,1).]7[ با بررسی بیشتر میتوان به این فهرست سهنفره چهرههای دیگری را افزود که احتمالاً بابا افضل با افکار یا آثارشان آشنا بوده و از آنها تأثیر پذیرفته است. شاید بتوان گفت آنها نیز در همان زمانهای میزیسته و میاندیشیدهاند که بابا افضل میزیسته است؛ از این جملهاند: عینالقضات همدانی (فوت: 525)، ابنباجه (فوت: 533)،]8[ ابنطفیل (فوت: 581)،]9[ امام فخررازی (فوت: 606)،]10[شیخ شهابالدین عمر سهروردی(فوت: 632)،]11[ ابوالبرکات بغدادی (فوت، 547)،]12[ عبدالکریم شهرستانی (فوت: 548)،]13[ ابوالحسن علیبنزید بیهقی (فوت: 565)،]14[ ابوالعباس فضلبن محمد لوکری مروزی،]15[ ابوالفرج بنجوزی بغدادی(فوت: 597)،]16[عطّار نیشابوری (فوت: 618)؛ و از جمله شاعران برجسته همدوره بابا افضل میتوان به سنایی، خاقانی و نظامی اشاره کرد که در اشعار سنایی و خاقانی رگههایی از مخالفت با فلسفه و فلاسفه را میتوان یافت (نصر و لیمن، 1387، 192).
روزگار بابا افضل یعنی سدة ششم هجری مطابق است با سدة دوازدهم میلادی. در این سده در اسپانیا و جنوب ایتالیا، که غربیان مستقیماً با جهان اسلام در ارتباط بودند، ترجمة متون فلسفی از زبان عربی به لاتین آغاز شد به حدی که در اواخر سدة دوازدهم نام بزرگانی مانند ابنسینا، فارابی، غزالی (البته غزالی فیلسوف نه غزالی مخالف فلسفه) و کندی برای مسیحیان کاملاً آشنا بود. غرب از رهگذر این ترجمهها با مدرنیته اسلامی آشنا شد.] 17[ در سدة دوازدهم گرایش فلسفی غالب در قرون وسطی فلسفه افلاطونی بود و ارسطو را بیشتر به منطق او میشناختند- برخلاف عالم اسلام که در آن تفکر فلسفی مشائی متداول بود-تا اینکه بر اثر ترجمه آثار ابنسینا و ابنرشد در سدة سیزدهم تفکر ارسطویی رفتهرفته فراگیر شد. در حالی که با نگارشتهافتالفلاسفة غزالی در شرق عالم اسلام و تهافتالتهافت ابنرشد در غرب عالم اسلام نزاع سختی میان فلسفه(عقل) و دین(وحی) درگرفته بود، در غرب مسیحی سه موضع در این باب بهچشم میخورد:الف) فلسفه بهعنوان معیار درک دین که طرفداران اندکی مانند آبلار داشت و کلیسا با آن بهشدت مخالف بود. ب) فلسفه برای درک بهتر دین که طرفداران بیشتری از جمله قدیس آنسلم داشت. ج) طرد فلسفه در مقام نظام معرفتی غیردینی و شرکآلود که در میان راهبان طرفداران فراوانی داشت(ایلخانی،1382، 212-217).