ocv
عضو جدید
گي: ميخواهم به مصاف بعضي سؤالات كاملاً اساسي بروم. چرا اساساً كسي بايد به فلسفه علاقه داشته باشد؟ چرا فلسفه مهم است؟ اصولاً فلسفه چيست؟
فيلسوفي كه از او براي بحث دربارهي اين سؤالها دعوت كردهام، داراي شهرت جهاني است: سر آيزايابرلين، (1) دارندهي نشان لياقت (OM) ، عضو هيئت علمي كالج اُل سولز (2) در دانشگاه آكسفورد، زندگينامه نويس كارل ماركس، و مردي به خصوص برجسته به مناسبت اطلاعاتش در تاريخ انديشهها.
بحث
مگي: اگر كسي تاكنون يا به ميل و ارادهي خودش و يا به علت اينكه نظام آموزش و پرورش او را به اين راه هدايت نكرده، به فلسفه علاقهمند نشده باشد، چه دلايلي ميتوانيد براي او بياوريد كه چنين علاقهاي پيدا كند؟
برلين: عرض كنم، اول اينكه مسائل فلسفي در نفس خودشان جالب توجهاند و غالباً با مفروضاتي سروكار دارند كه بسياري از عقايد عادي بر آنهاي پيريزي شدهاند. مردم نميخواهند چيزهايي كه به نظرشان مسلم است زياد وارسي شود. وقتي وادار به تعمق در اموري ميشوند كه پايهي اعتقاداتشان است، كم كم احساس ناراحتي ميكنند. ولي در واقع بسياري از پيش فرضهاي مربوط به معتقدات عادي و ناشي از شعور متعارف در دايرهي تحليل فلسفي قرار ميگيرند، و وقتي درست سنجيده شدند، گاهي معلوم ميشود نه آنچنان محكم و استوارند كه در نظر اول به نظر ميرسيد و نه معنا و نتايجشان به آن روشني است. فلاسفه با تحقيق در اينگونه امور، شناختي را كه افراد از خودشان دارند افزايش ميدهند.
مگي: همان طور كه ميفرماييد، همهي ما از اينكه كسي در پيشفرضهايمان بيش از حد معيني كندوكاو كند ناراحت ميشويم و از آن نقطه به بعد، حتي مقاومت ميكنيم. چرا اين طوريم؟
برلين: تصور ميكنم بعضاً به دليل اينكه مردم دوست ندارند بيش از حد تحليل شوند و كسي ريشههايشان را بيرون بياورد و از نزديك وارسي كند، و بعضاً به اين جهت كه لزوم عمل از اين كار جلوگيري ميكند. اگر شما بهطور فعال سرگرم نوع خاصي زندگي باشيد، اين كار عامل بازدارنده و حتي عاقبت شايد فلج كنندهاي است كه دائماً از شما بپرسند: «چرا اين كار را ميكنيد؟ آيا مطمئنيد كه هدفهايي كه تعقيب ميكنيد هدفهاي حقيقي است؟ آيا يقين داريد كه آنچه ميكنيد ناقض قواعد اخلاقي يا اصول يا آرمانهايي نيست كه اگر بپرسند، خواهيد گفت به آنها ايمان داريد؟ آيا اطمينان داريد كه بعضي از ارزشهاي شما با هم مانعة الجمع نيستند و از اذعان به اين موضوع نزد خودتان كوتاهي نميكنيد؟ وقتي بر سر نوعي دوراهي قرار ميگيريد، آيا گاهي آن قدر از روبهرو شدن با آن خودتان را نميبازيد كه نگاهتان را به جاي ديگري ميدوزيد و كوشش ميكنيد بار مسئوليت را از گردن خودتان برداريد و به دوش پهنتر و قويتر بيندازيد -از قبيل دولت يا مذهب يا طبقه يا جماعت ديگري كه به آن تعلق داريد- يا شايد به گردن قواعد عمومي اخلاقي مردم حسابي و عادي؟ و آيا تصور نميكنيد كه خودتان بايد زيروروي مسئله را بسنجيد و حلاجي كنيد؟» آگر اينگونه سؤالها از حد بگذرد، مردم مرعوب يا عصباني ميشوند و اعتماد به نفسشان سست ميشود و حتي شروع به مقاومت ميكنند.
افلاطون از زبان سقراط ميگويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد. ولي اگر همهي افراد جامعه روشنفكران شكاكي بودند كه دائماً پيش فرضها و مباني اعتقاداتشان را بررسي ميكردند، ديگر مرد عمل پيدا نميشد. مع هذا، اگر پيشفرضها بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. اعتقادات تصلب پيدا ميكنند و به صورت جزميات (3) درميآيند و قوه تخيل كژومعوج ميشود و ادراك و تفكر از باروري ميافتد. جامعه اگر در بستر راحت جزميات و عقايد خشك ترديدناپذير به خواب برود، كم كم ميپوسد. اگر بنا باشد مخيله تكان بخورد و قوهي فكر و ادراك به كار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تنزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت (ياطلب عدالت يا كمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پيش فرضها بايد -دست كم تاحدي كه جامعه از حركت بازنايستد- مورد شك و سؤال قرار بگيرند. انسانها و انديشهها بعضاً از طريق پدركُشي پيشرفت ميكنند، يعني از اين راه كه بچهها حتي اگر پدر را نميكُشند، لااقل اعتقادهاي او را ميكشند و به اعتقادات جديد ميرسند. توسعه و پيشرفت به همين وابسته است. در اين جريان، كساني كه سؤالات ناراحت كننده و مزاحم ميكنند و به شدت دربارهي پاسخها كنجكاوند، نقش مطلقاً محوري و اساسي دارند. معمولاً اينگونه افراد در هر جامعهاي كم پيدا ميشوند، و وقتي بهطور منظم به اين فعاليت ميپردازند و از روشهاي عقليي استفاده ميكنند كه خود اين روشها در معرض وارسي و كندوكاو و نقد و سنجشاند، اسمشان را ميگذاريم فيلسوف.
مگي: آيا ممكن است چند مثال از پيش فرضهايي كه شك و سؤال لازم دارند، ذكر بفرماييد؟
برلين: مكالمات افلاطون قديميترين و بارورترين منبع بحث دربارهي بالاترين ارزشها و كوشش براي ترديد كردن در عقل و شعور متعارف است. در رمانها يا نمايشنامههاي نويسندگان نگران چنين مسائلي هم به شواهد و نمونههاي اين موضوع برميخوريد. قهرمانان نمايشنامههاي ايبسن (4) يا رمان تورگنيف، شب پيش، (5) يا درازترين سفر يي.ام.فارستر (6) را به ياد بياوريد. ولي شايد فلسفهي اخلاق يا فلسفهي سياسي جديد موارد آشناتري به دست دهد. مثلاً صحبت دربارهي آزادي يا برابري را درنظر بگيريد كه امروز دنيا را پر كرده. مقدمهي اعلاميهي استقلال ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش عيناً يادم نيست...
مگي: «ما اين حقايق را بديهي ميدانيم كه جميع آدميان برابر آفريده شدهاند و آفريدگارشان به ايشان برخي حقوق انفكاكناپذير اعطا فرموده است، از جمله حق حيات و آزادي وطلب خوشبختي...»
برلين: متشكرم. بسيار خوب، حقوق. حقوق چيست؟ اگر از يك آدم عادي در كوچه و خيابان بپرسيد حق دقيقاً چيست، گيج ميشود و نخواهد توانست جواب روشني بدهد. ممكن است بداند پايمال كردن حقوق ديگران يعني چه، يا معناي اين كار چيست كه ديگران حق او را نسبت به فلان چيز انكار كنند يا ناديده بگيرند؛ ولي خود اين چيزي كه مورد تجاوز قرار ميگيرد يا انكار ميشود، دقيقاً چيست؟ آيا چيزي است كه شما در لحظهي تولد كسب ميكنيد يا به ارث ميبريد؟ آيا چيزي است كه روي شما مُهر ميخورد؟ آيا يكي از ويژگيهاي ذاتي انسان است؟ آيا چيزي است كه كسي آن را به شما داده؟ اگر اين طور است، چه كسي؟ به چه ترتيبي؟ آيا حقوق را ممكن است اعطا كرد؟ آيا حقوق را ممكن است سلب كرد؟ چه كسي ميتواند سلب كند؟ به چه حقي؟ آيا حقوقي وجود دارد كه موجب اعطا يا سلب بعضي حقوق ديگر شود؟ معناي اين حرف چيست؟ آيا شما ميتوانيد حقي را از دست بدهيد؟ آيا حقوقي وجود دارد كه مثل فكر كردن يا نفس كشيدن يا انتخاب اين يا آن، جزء ذاتي طبيعت شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق طبيعي همين است؟ اگر اين است، غرض از «طبيعت» به اين معنا چيست؟ و از كجا ميدانيد كه اينگونه حقوق چيست؟
مردم دربارهي اينكه حقوق چيست، بسيار با هم اختلاف نظر داشتهاند. مثلاً قرن هفدهم را در نظر بگيريد كه صحبتهاي فراوان راجع به حقوق وجود داشت. در انگلستان جنگ داخلي درگرفته بود و يكي از مسائل اساسي مورد نزاع اين بود كه آيا چيزي به اسم حقالاهي پادشان (7) وجود دارد يا نه. ما امروز اعتقادي به اين موضوع نداريم، اما پيداست كه در آن زمان عدهاي معتقد به آن بودند و عقيده داشتند كه شاه موجود ويژهاي است كه خداوند او را از موهبت بعضي حقوق ويژه برخوردار كرده است. ديگران معتقد بودند كه چنين حقوقي وجود ندارد و صرفاً ساخته و پرداختهي خيال كشيشها و شاعرهاست. اين دو گروه چطور با هم بحث ميكردند؟ هر كدام چه دلايلي ميآوردند؟ چه دلايلي براي مردم قانع كننده بود؟ يكي از نويسندگان فرانسوي در اواخر قرن هفدهم اين سؤال را مطرح كرد كه اگر پادشاه فرانسه بخواهد بعضي از اتباع و رعاياي خودش را به پادشاه انگليس منتقل كند، اين اتباع در اين باره چه فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي كه اين نويسنده داد اين بود كه اتباع مورد بحث اصولاً حق فكركردن ندارند؛ فقط بايد اطاعت كنند چون تابع محضاند؛ پادشاه كاملاً حق دارد هرطور كه خواست با اتباعش رفتار كند؛ حتي تصور اينكه اتباع اجازهي فكر و چون و چرا دربارهي تصميمات شاه را داشته باشند به معناي كفرگويي است. خوب، ما امروز اين حرفها را رد ميكنيم؛ ولي در آن زمان خيلي از مردم معتقد به سلسله مراتب بودند -يعني تصور ميكردند دنياي معنوي و دنياي مادي ساختماني طبقه طبقه است- و چنين گفتهاي را قبول داشتند. معتقد بودند كه هر آدميزادي داراي محل خاص خودش در كل اين سلسله مراتب است و بايد وظايفي را كه مقام و موقعيتش در هرم بزرگ اجتماعي ايجاب ميكند، انجام دهد. اين چيزي بود كه مردم صدها سال به آن اعتقاد داشتند. بعد متفكراني آمدند كه منكر اين مطلب شدند و گفتند چنين سلسله مراتبي وجود ندارد و انسانها با هم برابرند و در موقع تولد شبيه همديگرند و بعضي نيازها و قوا و خواهشهاي طبيعي دارند و همه از بعضي حقوق طبيعي ناگرفتني بهرهمندند و از جهت اين حقوق تساوي ميانشان برقرار است. منظور من اين است كه نوع دلايلي كه هر طرف ممكن است در چنين مناقشهاي بياورد، موضوع صحيحي براي فلسفه است. در چه رشتهي ديگري امكان دارد راجع به آنها بحث شود؟ اينها مسائلي اصولي است كه افراد عميقاً و به مدت طولاني دربارهي آنها نگران بودهاند؛ مسائلي است كه به نام آنها جنگها و انقلابهاي خونين درگرفته است.
فيلسوفي كه از او براي بحث دربارهي اين سؤالها دعوت كردهام، داراي شهرت جهاني است: سر آيزايابرلين، (1) دارندهي نشان لياقت (OM) ، عضو هيئت علمي كالج اُل سولز (2) در دانشگاه آكسفورد، زندگينامه نويس كارل ماركس، و مردي به خصوص برجسته به مناسبت اطلاعاتش در تاريخ انديشهها.
بحث
مگي: اگر كسي تاكنون يا به ميل و ارادهي خودش و يا به علت اينكه نظام آموزش و پرورش او را به اين راه هدايت نكرده، به فلسفه علاقهمند نشده باشد، چه دلايلي ميتوانيد براي او بياوريد كه چنين علاقهاي پيدا كند؟
برلين: عرض كنم، اول اينكه مسائل فلسفي در نفس خودشان جالب توجهاند و غالباً با مفروضاتي سروكار دارند كه بسياري از عقايد عادي بر آنهاي پيريزي شدهاند. مردم نميخواهند چيزهايي كه به نظرشان مسلم است زياد وارسي شود. وقتي وادار به تعمق در اموري ميشوند كه پايهي اعتقاداتشان است، كم كم احساس ناراحتي ميكنند. ولي در واقع بسياري از پيش فرضهاي مربوط به معتقدات عادي و ناشي از شعور متعارف در دايرهي تحليل فلسفي قرار ميگيرند، و وقتي درست سنجيده شدند، گاهي معلوم ميشود نه آنچنان محكم و استوارند كه در نظر اول به نظر ميرسيد و نه معنا و نتايجشان به آن روشني است. فلاسفه با تحقيق در اينگونه امور، شناختي را كه افراد از خودشان دارند افزايش ميدهند.
مگي: همان طور كه ميفرماييد، همهي ما از اينكه كسي در پيشفرضهايمان بيش از حد معيني كندوكاو كند ناراحت ميشويم و از آن نقطه به بعد، حتي مقاومت ميكنيم. چرا اين طوريم؟
برلين: تصور ميكنم بعضاً به دليل اينكه مردم دوست ندارند بيش از حد تحليل شوند و كسي ريشههايشان را بيرون بياورد و از نزديك وارسي كند، و بعضاً به اين جهت كه لزوم عمل از اين كار جلوگيري ميكند. اگر شما بهطور فعال سرگرم نوع خاصي زندگي باشيد، اين كار عامل بازدارنده و حتي عاقبت شايد فلج كنندهاي است كه دائماً از شما بپرسند: «چرا اين كار را ميكنيد؟ آيا مطمئنيد كه هدفهايي كه تعقيب ميكنيد هدفهاي حقيقي است؟ آيا يقين داريد كه آنچه ميكنيد ناقض قواعد اخلاقي يا اصول يا آرمانهايي نيست كه اگر بپرسند، خواهيد گفت به آنها ايمان داريد؟ آيا اطمينان داريد كه بعضي از ارزشهاي شما با هم مانعة الجمع نيستند و از اذعان به اين موضوع نزد خودتان كوتاهي نميكنيد؟ وقتي بر سر نوعي دوراهي قرار ميگيريد، آيا گاهي آن قدر از روبهرو شدن با آن خودتان را نميبازيد كه نگاهتان را به جاي ديگري ميدوزيد و كوشش ميكنيد بار مسئوليت را از گردن خودتان برداريد و به دوش پهنتر و قويتر بيندازيد -از قبيل دولت يا مذهب يا طبقه يا جماعت ديگري كه به آن تعلق داريد- يا شايد به گردن قواعد عمومي اخلاقي مردم حسابي و عادي؟ و آيا تصور نميكنيد كه خودتان بايد زيروروي مسئله را بسنجيد و حلاجي كنيد؟» آگر اينگونه سؤالها از حد بگذرد، مردم مرعوب يا عصباني ميشوند و اعتماد به نفسشان سست ميشود و حتي شروع به مقاومت ميكنند.
افلاطون از زبان سقراط ميگويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد. ولي اگر همهي افراد جامعه روشنفكران شكاكي بودند كه دائماً پيش فرضها و مباني اعتقاداتشان را بررسي ميكردند، ديگر مرد عمل پيدا نميشد. مع هذا، اگر پيشفرضها بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. اعتقادات تصلب پيدا ميكنند و به صورت جزميات (3) درميآيند و قوه تخيل كژومعوج ميشود و ادراك و تفكر از باروري ميافتد. جامعه اگر در بستر راحت جزميات و عقايد خشك ترديدناپذير به خواب برود، كم كم ميپوسد. اگر بنا باشد مخيله تكان بخورد و قوهي فكر و ادراك به كار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تنزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت (ياطلب عدالت يا كمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پيش فرضها بايد -دست كم تاحدي كه جامعه از حركت بازنايستد- مورد شك و سؤال قرار بگيرند. انسانها و انديشهها بعضاً از طريق پدركُشي پيشرفت ميكنند، يعني از اين راه كه بچهها حتي اگر پدر را نميكُشند، لااقل اعتقادهاي او را ميكشند و به اعتقادات جديد ميرسند. توسعه و پيشرفت به همين وابسته است. در اين جريان، كساني كه سؤالات ناراحت كننده و مزاحم ميكنند و به شدت دربارهي پاسخها كنجكاوند، نقش مطلقاً محوري و اساسي دارند. معمولاً اينگونه افراد در هر جامعهاي كم پيدا ميشوند، و وقتي بهطور منظم به اين فعاليت ميپردازند و از روشهاي عقليي استفاده ميكنند كه خود اين روشها در معرض وارسي و كندوكاو و نقد و سنجشاند، اسمشان را ميگذاريم فيلسوف.
مگي: آيا ممكن است چند مثال از پيش فرضهايي كه شك و سؤال لازم دارند، ذكر بفرماييد؟
برلين: مكالمات افلاطون قديميترين و بارورترين منبع بحث دربارهي بالاترين ارزشها و كوشش براي ترديد كردن در عقل و شعور متعارف است. در رمانها يا نمايشنامههاي نويسندگان نگران چنين مسائلي هم به شواهد و نمونههاي اين موضوع برميخوريد. قهرمانان نمايشنامههاي ايبسن (4) يا رمان تورگنيف، شب پيش، (5) يا درازترين سفر يي.ام.فارستر (6) را به ياد بياوريد. ولي شايد فلسفهي اخلاق يا فلسفهي سياسي جديد موارد آشناتري به دست دهد. مثلاً صحبت دربارهي آزادي يا برابري را درنظر بگيريد كه امروز دنيا را پر كرده. مقدمهي اعلاميهي استقلال ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش عيناً يادم نيست...
مگي: «ما اين حقايق را بديهي ميدانيم كه جميع آدميان برابر آفريده شدهاند و آفريدگارشان به ايشان برخي حقوق انفكاكناپذير اعطا فرموده است، از جمله حق حيات و آزادي وطلب خوشبختي...»
برلين: متشكرم. بسيار خوب، حقوق. حقوق چيست؟ اگر از يك آدم عادي در كوچه و خيابان بپرسيد حق دقيقاً چيست، گيج ميشود و نخواهد توانست جواب روشني بدهد. ممكن است بداند پايمال كردن حقوق ديگران يعني چه، يا معناي اين كار چيست كه ديگران حق او را نسبت به فلان چيز انكار كنند يا ناديده بگيرند؛ ولي خود اين چيزي كه مورد تجاوز قرار ميگيرد يا انكار ميشود، دقيقاً چيست؟ آيا چيزي است كه شما در لحظهي تولد كسب ميكنيد يا به ارث ميبريد؟ آيا چيزي است كه روي شما مُهر ميخورد؟ آيا يكي از ويژگيهاي ذاتي انسان است؟ آيا چيزي است كه كسي آن را به شما داده؟ اگر اين طور است، چه كسي؟ به چه ترتيبي؟ آيا حقوق را ممكن است اعطا كرد؟ آيا حقوق را ممكن است سلب كرد؟ چه كسي ميتواند سلب كند؟ به چه حقي؟ آيا حقوقي وجود دارد كه موجب اعطا يا سلب بعضي حقوق ديگر شود؟ معناي اين حرف چيست؟ آيا شما ميتوانيد حقي را از دست بدهيد؟ آيا حقوقي وجود دارد كه مثل فكر كردن يا نفس كشيدن يا انتخاب اين يا آن، جزء ذاتي طبيعت شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق طبيعي همين است؟ اگر اين است، غرض از «طبيعت» به اين معنا چيست؟ و از كجا ميدانيد كه اينگونه حقوق چيست؟
مردم دربارهي اينكه حقوق چيست، بسيار با هم اختلاف نظر داشتهاند. مثلاً قرن هفدهم را در نظر بگيريد كه صحبتهاي فراوان راجع به حقوق وجود داشت. در انگلستان جنگ داخلي درگرفته بود و يكي از مسائل اساسي مورد نزاع اين بود كه آيا چيزي به اسم حقالاهي پادشان (7) وجود دارد يا نه. ما امروز اعتقادي به اين موضوع نداريم، اما پيداست كه در آن زمان عدهاي معتقد به آن بودند و عقيده داشتند كه شاه موجود ويژهاي است كه خداوند او را از موهبت بعضي حقوق ويژه برخوردار كرده است. ديگران معتقد بودند كه چنين حقوقي وجود ندارد و صرفاً ساخته و پرداختهي خيال كشيشها و شاعرهاست. اين دو گروه چطور با هم بحث ميكردند؟ هر كدام چه دلايلي ميآوردند؟ چه دلايلي براي مردم قانع كننده بود؟ يكي از نويسندگان فرانسوي در اواخر قرن هفدهم اين سؤال را مطرح كرد كه اگر پادشاه فرانسه بخواهد بعضي از اتباع و رعاياي خودش را به پادشاه انگليس منتقل كند، اين اتباع در اين باره چه فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي كه اين نويسنده داد اين بود كه اتباع مورد بحث اصولاً حق فكركردن ندارند؛ فقط بايد اطاعت كنند چون تابع محضاند؛ پادشاه كاملاً حق دارد هرطور كه خواست با اتباعش رفتار كند؛ حتي تصور اينكه اتباع اجازهي فكر و چون و چرا دربارهي تصميمات شاه را داشته باشند به معناي كفرگويي است. خوب، ما امروز اين حرفها را رد ميكنيم؛ ولي در آن زمان خيلي از مردم معتقد به سلسله مراتب بودند -يعني تصور ميكردند دنياي معنوي و دنياي مادي ساختماني طبقه طبقه است- و چنين گفتهاي را قبول داشتند. معتقد بودند كه هر آدميزادي داراي محل خاص خودش در كل اين سلسله مراتب است و بايد وظايفي را كه مقام و موقعيتش در هرم بزرگ اجتماعي ايجاب ميكند، انجام دهد. اين چيزي بود كه مردم صدها سال به آن اعتقاد داشتند. بعد متفكراني آمدند كه منكر اين مطلب شدند و گفتند چنين سلسله مراتبي وجود ندارد و انسانها با هم برابرند و در موقع تولد شبيه همديگرند و بعضي نيازها و قوا و خواهشهاي طبيعي دارند و همه از بعضي حقوق طبيعي ناگرفتني بهرهمندند و از جهت اين حقوق تساوي ميانشان برقرار است. منظور من اين است كه نوع دلايلي كه هر طرف ممكن است در چنين مناقشهاي بياورد، موضوع صحيحي براي فلسفه است. در چه رشتهي ديگري امكان دارد راجع به آنها بحث شود؟ اينها مسائلي اصولي است كه افراد عميقاً و به مدت طولاني دربارهي آنها نگران بودهاند؛ مسائلي است كه به نام آنها جنگها و انقلابهاي خونين درگرفته است.