معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)

ocv

عضو جدید
گي‌: مي‌خواهم‌ به‌ مصاف‌ بعضي‌ سؤالات‌ كاملاً اساسي‌ بروم‌. چرا اساساً كسي‌ بايد به‌ فلسفه‌ علاقه‌ داشته‌ باشد؟ چرا فلسفه‌ مهم‌ است‌؟ اصولاً فلسفه‌ چيست‌؟
فيلسوفي‌ كه‌ از او براي‌ بحث‌ درباره‌ي‌ اين‌ سؤالها دعوت‌ كرده‌ام‌، داراي‌ شهرت‌ جهاني‌ است‌: سر آيزايابرلين‌، (1) دارنده‌ي‌ نشان‌ لياقت‌ (OM) ، عضو هيئت‌ علمي‌ كالج‌ اُل‌ سولز (2) در دانشگاه‌ آكسفورد، زندگينامه‌ نويس‌ كارل‌ ماركس‌، و مردي‌ به‌ خصوص‌ برجسته‌ به‌ مناسبت‌ اطلاعاتش‌ در تاريخ‌ انديشه‌ها.

بحث‌

مگي‌: اگر كسي‌ تاكنون‌ يا به‌ ميل‌ و اراده‌ي‌ خودش‌ و يا به‌ علت‌ اينكه‌ نظام‌ آموزش‌ و پرورش‌ او را به‌ اين‌ راه‌ هدايت‌ نكرده‌، به‌ فلسفه‌ علاقه‌مند نشده‌ باشد، چه‌ دلايلي‌ مي‌توانيد براي‌ او بياوريد كه‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ پيدا كند؟

برلين‌: عرض‌ كنم‌، اول‌ اينكه‌ مسائل‌ فلسفي‌ در نفس‌ خودشان‌ جالب‌ توجه‌اند و غالباً با مفروضاتي‌ سروكار دارند كه‌ بسياري‌ از عقايد عادي‌ بر آنهاي‌ پي‌ريزي‌ شده‌اند. مردم‌ نمي‌خواهند چيزهايي‌ كه‌ به‌ نظرشان‌ مسلم‌ است‌ زياد وارسي‌ شود. وقتي‌ وادار به‌ تعمق‌ در اموري‌ مي‌شوند كه‌ پايه‌ي‌ اعتقاداتشان‌ است‌، كم‌ كم‌ احساس‌ ناراحتي‌ مي‌كنند. ولي‌ در واقع‌ بسياري‌ از پيش‌ فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ معتقدات‌ عادي‌ و ناشي‌ از شعور متعارف‌ در دايره‌ي‌ تحليل‌ فلسفي‌ قرار مي‌گيرند، و وقتي‌ درست‌ سنجيده‌ شدند، گاهي‌ معلوم‌ مي‌شود نه‌ آن‌چنان‌ محكم‌ و استوارند كه‌ در نظر اول‌ به‌ نظر مي‌رسيد و نه‌ معنا و نتايجشان‌ به‌ آن‌ روشني‌ است‌. فلاسفه‌ با تحقيق‌ در اين‌گونه‌ امور، شناختي‌ را كه‌ افراد از خودشان‌ دارند افزايش‌ مي‌دهند.

مگي‌: همان‌ طور كه‌ مي‌فرماييد، همه‌ي‌ ما از اينكه‌ كسي‌ در پيش‌فرضهاي‌مان‌ بيش‌ از حد معيني‌ كندوكاو كند ناراحت‌ مي‌شويم‌ و از آن‌ نقطه‌ به‌ بعد، حتي‌ مقاومت‌ مي‌كنيم‌. چرا اين‌ طوريم‌؟

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ بعضاً به‌ دليل‌ اينكه‌ مردم‌ دوست‌ ندارند بيش‌ از حد تحليل‌ شوند و كسي‌ ريشه‌هاي‌شان‌ را بيرون‌ بياورد و از نزديك‌ وارسي‌ كند، و بعضاً به‌ اين‌ جهت‌ كه‌ لزوم‌ عمل‌ از اين‌ كار جلوگيري‌ مي‌كند. اگر شما به‌طور فعال‌ سرگرم‌ نوع‌ خاصي‌ زندگي‌ باشيد، اين‌ كار عامل‌ بازدارنده‌ و حتي‌ عاقبت‌ شايد فلج‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ دائماً از شما بپرسند: «چرا اين‌ كار را مي‌كنيد؟ آيا مطمئنيد كه‌ هدفهايي‌ كه‌ تعقيب‌ مي‌كنيد هدفهاي‌ حقيقي‌ است‌؟ آيا يقين‌ داريد كه‌ آنچه‌ مي‌كنيد ناقض‌ قواعد اخلاقي‌ يا اصول‌ يا آرمانهايي‌ نيست‌ كه‌ اگر بپرسند، خواهيد گفت‌ به‌ آنها ايمان‌ داريد؟ آيا اطمينان‌ داريد كه‌ بعضي‌ از ارزشهاي‌ شما با هم‌ مانعة‌ الجمع‌ نيستند و از اذعان‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نزد خودتان‌ كوتاهي‌ نمي‌كنيد؟ وقتي‌ بر سر نوعي‌ دوراهي‌ قرار مي‌گيريد، آيا گاهي‌ آن‌ قدر از روبه‌رو شدن‌ با آن‌ خودتان‌ را نمي‌بازيد كه‌ نگاهتان‌ را به‌ جاي‌ ديگري‌ مي‌دوزيد و كوشش‌ مي‌كنيد بار مسئوليت‌ را از گردن‌ خودتان‌ برداريد و به‌ دوش‌ پهن‌تر و قوي‌تر بيندازيد -از قبيل‌ دولت‌ يا مذهب‌ يا طبقه‌ يا جماعت‌ ديگري‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ داريد- يا شايد به‌ گردن‌ قواعد عمومي‌ اخلاقي‌ مردم‌ حسابي‌ و عادي‌؟ و آيا تصور نمي‌كنيد كه‌ خودتان‌ بايد زيروروي‌ مسئله‌ را بسنجيد و حلاجي‌ كنيد؟» آگر اين‌گونه‌ سؤالها از حد بگذرد، مردم‌ مرعوب‌ يا عصباني‌ مي‌شوند و اعتماد به‌ نفسشان‌ سست‌ مي‌شود و حتي‌ شروع‌ به‌ مقاومت‌ مي‌كنند.
افلاطون‌ از زبان‌ سقراط‌ مي‌گويد كه‌ زندگي‌ بررسي‌ نشده‌ ارزش‌ زيستن‌ ندارد. ولي‌ اگر همه‌ي‌ افراد جامعه‌ روشنفكران‌ شكاكي‌ بودند كه‌ دائماً پيش‌ فرضها و مباني‌ اعتقاداتشان‌ را بررسي‌ مي‌كردند، ديگر مرد عمل‌ پيدا نمي‌شد. مع‌ هذا، اگر پيش‌فرضها بررسي‌ نشوند و همان‌ طور راكد بمانند، جامعه‌ ممكن‌ است‌ متحجر شود. اعتقادات‌ تصلب‌ پيدا مي‌كنند و به‌ صورت‌ جزميات‌ (3) درمي‌آيند و قوه‌ تخيل‌ كژومعوج‌ مي‌شود و ادراك‌ و تفكر از باروري‌ مي‌افتد. جامعه‌ اگر در بستر راحت‌ جزميات‌ و عقايد خشك‌ ترديدناپذير به‌ خواب‌ برود، كم‌ كم‌ مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله‌ تكان‌ بخورد و قوه‌ي‌ فكر و ادراك‌ به‌ كار بيفتد و زندگي‌ فكري‌ و ذهني‌ تنزل‌ و پسرفت‌ نكند و طلب‌ حقيقت‌ (ياطلب‌ عدالت‌ يا كمال‌ نفس‌) متوقف‌ نشود، مسلمات‌ و پيش‌ فرضها بايد -دست‌ كم‌ تاحدي‌ كه‌ جامعه‌ از حركت‌ بازنايستد- مورد شك‌ و سؤال‌ قرار بگيرند. انسانها و انديشه‌ها بعضاً از طريق‌ پدركُشي‌ پيشرفت‌ مي‌كنند، يعني‌ از اين‌ راه‌ كه‌ بچه‌ها حتي‌ اگر پدر را نمي‌كُشند، لااقل‌ اعتقادهاي‌ او را مي‌كشند و به‌ اعتقادات‌ جديد مي‌رسند. توسعه‌ و پيشرفت‌ به‌ همين‌ وابسته‌ است‌. در اين‌ جريان‌، كساني‌ كه‌ سؤالات‌ ناراحت‌ كننده‌ و مزاحم‌ مي‌كنند و به‌ شدت‌ درباره‌ي‌ پاسخها كنجكاوند، نقش‌ مطلقاً محوري‌ و اساسي‌ دارند. معمولاً اين‌گونه‌ افراد در هر جامعه‌اي‌ كم‌ پيدا مي‌شوند، و وقتي‌ به‌طور منظم‌ به‌ اين‌ فعاليت‌ مي‌پردازند و از روشهاي‌ عقليي‌ استفاده‌ مي‌كنند كه‌ خود اين‌ روشها در معرض‌ وارسي‌ و كندوكاو و نقد و سنجش‌اند، اسمشان‌ را مي‌گذاريم‌ فيلسوف‌.

مگي‌: آيا ممكن‌ است‌ چند مثال‌ از پيش‌ فرضهايي‌ كه‌ شك‌ و سؤال‌ لازم‌ دارند، ذكر بفرماييد؟

برلين‌: مكالمات‌ افلاطون‌ قديمي‌ترين‌ و بارورترين‌ منبع‌ بحث‌ درباره‌ي‌ بالاترين‌ ارزشها و كوشش‌ براي‌ ترديد كردن‌ در عقل‌ و شعور متعارف‌ است‌. در رمانها يا نمايشنامه‌هاي‌ نويسندگان‌ نگران‌ چنين‌ مسائلي‌ هم‌ به‌ شواهد و نمونه‌هاي‌ اين‌ موضوع‌ برمي‌خوريد. قهرمانان‌ نمايشنامه‌هاي‌ ايبسن‌ (4) يا رمان‌ تورگنيف‌، شب‌ پيش‌، (5) يا درازترين‌ سفر يي‌.ام‌.فارستر (6) را به‌ ياد بياوريد. ولي‌ شايد فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ يا فلسفه‌ي‌ سياسي‌ جديد موارد آشناتري‌ به‌ دست‌ دهد. مثلاً صحبت‌ درباره‌ي‌ آزادي‌ يا برابري‌ را درنظر بگيريد كه‌ امروز دنيا را پر كرده‌. مقدمه‌ي‌ اعلاميه‌ي‌ استقلال‌ ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش‌ عيناً يادم‌ نيست‌...

مگي‌: «ما اين‌ حقايق‌ را بديهي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ جميع‌ آدميان‌ برابر آفريده‌ شده‌اند و آفريدگارشان‌ به‌ ايشان‌ برخي‌ حقوق‌ انفكاك‌ناپذير اعطا فرموده‌ است‌، از جمله‌ حق‌ حيات‌ و آزادي‌ وطلب‌ خوشبختي‌...»

برلين‌: متشكرم‌. بسيار خوب‌، حقوق‌. حقوق‌ چيست‌؟ اگر از يك‌ آدم‌ عادي‌ در كوچه‌ و خيابان‌ بپرسيد حق‌ دقيقاً چيست‌، گيج‌ مي‌شود و نخواهد توانست‌ جواب‌ روشني‌ بدهد. ممكن‌ است‌ بداند پايمال‌ كردن‌ حقوق‌ ديگران‌ يعني‌ چه‌، يا معناي‌ اين‌ كار چيست‌ كه‌ ديگران‌ حق‌ او را نسبت‌ به‌ فلان‌ چيز انكار كنند يا ناديده‌ بگيرند؛ ولي‌ خود اين‌ چيزي‌ كه‌ مورد تجاوز قرار مي‌گيرد يا انكار مي‌شود، دقيقاً چيست‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ شما در لحظه‌ي‌ تولد كسب‌ مي‌كنيد يا به‌ ارث‌ مي‌بريد؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ روي‌ شما مُهر مي‌خورد؟ آيا يكي‌ از ويژگيهاي‌ ذاتي‌ انسان‌ است‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ كسي‌ آن‌ را به‌ شما داده‌؟ اگر اين‌ طور است‌، چه‌ كسي‌؟ به‌ چه‌ ترتيبي‌؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ اعطا كرد؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ سلب‌ كرد؟ چه‌ كسي‌ مي‌تواند سلب‌ كند؟ به‌ چه‌ حقي‌؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ موجب‌ اعطا يا سلب‌ بعضي‌ حقوق‌ ديگر شود؟ معناي‌ اين‌ حرف‌ چيست‌؟ آيا شما مي‌توانيد حقي‌ را از دست‌ بدهيد؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ مثل‌ فكر كردن‌ يا نفس‌ كشيدن‌ يا انتخاب‌ اين‌ يا آن‌، جزء ذاتي‌ طبيعت‌ شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق‌ طبيعي‌ همين‌ است‌؟ اگر اين‌ است‌، غرض‌ از «طبيعت‌» به‌ اين‌ معنا چيست‌؟ و از كجا مي‌دانيد كه‌ اين‌گونه‌ حقوق‌ چيست‌؟
مردم‌ درباره‌ي‌ اينكه‌ حقوق‌ چيست‌، بسيار با هم‌ اختلاف‌ نظر داشته‌اند. مثلاً قرن‌ هفدهم‌ را در نظر بگيريد كه‌ صحبتهاي‌ فراوان‌ راجع‌ به‌ حقوق‌ وجود داشت‌. در انگلستان‌ جنگ‌ داخلي‌ درگرفته‌ بود و يكي‌ از مسائل‌ اساسي‌ مورد نزاع‌ اين‌ بود كه‌ آيا چيزي‌ به‌ اسم‌ حق‌الاهي‌ پادشان‌ (7) وجود دارد يا نه‌. ما امروز اعتقادي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نداريم‌، اما پيداست‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ عده‌اي‌ معتقد به‌ آن‌ بودند و عقيده‌ داشتند كه‌ شاه‌ موجود ويژه‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند او را از موهبت‌ بعضي‌ حقوق‌ ويژه‌ برخوردار كرده‌ است‌. ديگران‌ معتقد بودند كه‌ چنين‌ حقوقي‌ وجود ندارد و صرفاً ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ خيال‌ كشيشها و شاعرهاست‌. اين‌ دو گروه‌ چطور با هم‌ بحث‌ مي‌كردند؟ هر كدام‌ چه‌ دلايلي‌ مي‌آوردند؟ چه‌ دلايلي‌ براي‌ مردم‌ قانع‌ كننده‌ بود؟ يكي‌ از نويسندگان‌ فرانسوي‌ در اواخر قرن‌ هفدهم‌ اين‌ سؤال‌ را مطرح‌ كرد كه‌ اگر پادشاه‌ فرانسه‌ بخواهد بعضي‌ از اتباع‌ و رعاياي‌ خودش‌ را به‌ پادشاه‌ انگليس‌ منتقل‌ كند، اين‌ اتباع‌ در اين‌ باره‌ چه‌ فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي‌ كه‌ اين‌ نويسنده‌ داد اين‌ بود كه‌ اتباع‌ مورد بحث‌ اصولاً حق‌ فكركردن‌ ندارند؛ فقط‌ بايد اطاعت‌ كنند چون‌ تابع‌ محض‌اند؛ پادشاه‌ كاملاً حق‌ دارد هرطور كه‌ خواست‌ با اتباعش‌ رفتار كند؛ حتي‌ تصور اينكه‌ اتباع‌ اجازه‌ي‌ فكر و چون‌ و چرا درباره‌ي‌ تصميمات‌ شاه‌ را داشته‌ باشند به‌ معناي‌ كفرگويي‌ است‌. خوب‌، ما امروز اين‌ حرفها را رد مي‌كنيم‌؛ ولي‌ در آن‌ زمان‌ خيلي‌ از مردم‌ معتقد به‌ سلسله‌ مراتب‌ بودند -يعني‌ تصور مي‌كردند دنياي‌ معنوي‌ و دنياي‌ مادي‌ ساختماني‌ طبقه‌ طبقه‌ است‌- و چنين‌ گفته‌اي‌ را قبول‌ داشتند. معتقد بودند كه‌ هر آدميزادي‌ داراي‌ محل‌ خاص‌ خودش‌ در كل‌ اين‌ سلسله‌ مراتب‌ است‌ و بايد وظايفي‌ را كه‌ مقام‌ و موقعيتش‌ در هرم‌ بزرگ‌ اجتماعي‌ ايجاب‌ مي‌كند، انجام‌ دهد. اين‌ چيزي‌ بود كه‌ مردم‌ صدها سال‌ به‌ آن‌ اعتقاد داشتند. بعد متفكراني‌ آمدند كه‌ منكر اين‌ مطلب‌ شدند و گفتند چنين‌ سلسله‌ مراتبي‌ وجود ندارد و انسانها با هم‌ برابرند و در موقع‌ تولد شبيه‌ همديگرند و بعضي‌ نيازها و قوا و خواهشهاي‌ طبيعي‌ دارند و همه‌ از بعضي‌ حقوق‌ طبيعي‌ ناگرفتني‌ بهره‌مندند و از جهت‌ اين‌ حقوق‌ تساوي‌ ميانشان‌ برقرار است‌. منظور من‌ اين‌ است‌ كه‌ نوع‌ دلايلي‌ كه‌ هر طرف‌ ممكن‌ است‌ در چنين‌ مناقشه‌اي‌ بياورد، موضوع‌ صحيحي‌ براي‌ فلسفه‌ است‌. در چه‌ رشته‌ي‌ ديگري‌ امكان‌ دارد راجع‌ به‌ آنها بحث‌ شود؟ اينها مسائلي‌ اصولي‌ است‌ كه‌ افراد عميقاً و به‌ مدت‌ طولاني‌ درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند؛ مسائلي‌ است‌ كه‌ به‌ نام‌ آنها جنگها و انقلابهاي‌ خونين‌ درگرفته‌ است‌.
 

ocv

عضو جدید
مگي‌: من‌ مطمئنم‌ كه‌ خيلي‌ از مردم‌ وقتي‌ اين‌ صحبتها را بشنوند، خواهند گفت‌: «بله‌، بسيار خوب‌، آنچه‌ مي‌گوييد راست‌ است‌، ولي‌ با وجود اين‌، چيزي‌ جزء يك‌ مشت‌ بحث‌ درباره‌ي‌ كلمات‌ نيست‌. همه‌اش‌ كليات‌ است‌. كسي‌ احتياج‌ ندارد براي‌ گذراندن‌ زندگي‌، خودش‌ را درباره‌ي‌ اين‌ چيزها به‌ دردسر بيندازد كه‌ اصلاً ربطي‌ به‌ زندگي‌ واقعي‌ و روزانه‌ ندارند. هر چه‌ بيشتر درگير اين‌ طور چيزها بشويد، بيشتر غصه‌ مي‌خوريد.»

برلين‌: بله‌، ممكن‌ است‌ غصه‌ بخوريد، ولي‌ هستند كساني‌ كه‌ واقعاً مي‌خواهند با فكر و نگراني‌ به‌ كُنه‌ اين‌ امور برسند. مي‌خواهند بدانند چرا به‌ اين‌ طرز زندگي‌ مي‌كنند و چرا بايد اين‌ طور زندگي‌ كنند. اين‌ يكي‌ از خواستهاي‌ مطلقاً طبيعي‌ انسان‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از انسانهاي‌ برخوردار از بالاترين‌ درجه‌ي‌ تخيّل‌ آفريننده‌ و هوش‌ و استعداد عميقاً آن‌ را در خودشان‌ احساس‌ مي‌كنند. بدون‌ شك‌، قضيه‌ بحث‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ است‌، ولي‌ الفاظ‌ فقط‌ الفاظ‌ نيستند يا مشتي‌ مُهره‌ در فلان‌ بازي‌ زبان‌شناسي‌. لفظ‌ مبيّن‌ فكر است‌. زبان‌ به‌ تجربه‌ دلالت‌ مي‌كند؛ تجربه‌ را بيان‌ مي‌كند و دگرگون‌ مي‌كند.

مگي‌: شما با آنچه‌ درباره‌ي‌ «حقوق‌» فرموديد، مثالي‌ براي‌ من‌ از چون‌ و چراي‌ فلسفي‌ آورديد. ممكن‌ است‌ خواهش‌ كنم‌ مثال‌ سرراستي‌ از يكي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ بزنيد كه‌ مربوط‌ به‌ اخلاق‌ باشد نه‌ سياست‌؟

برلين‌: اجازه‌ بدهيد داستاني‌ را كه‌ كسي‌ از تجربه‌هاي‌ خودش‌ در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ براي‌ من‌ گفته‌، نقل‌ كنم‌. اين‌ شخص‌ يك‌ افسر اطلاعاتي‌ بريتانيا در فرانسه‌ بود كه‌ در اواخر جنگ‌ مي‌بايست‌ از فرانسوي‌ خائني‌ كه‌ به‌ چنگ‌ نهضت‌ مقاومت‌ فرانسه‌ افتاده‌ بود، بازجويي‌ كند. فرد خائن‌ براي‌ گشتاپو كار كرده‌ بود و گروه‌ مربوط‌ به‌ نهضت‌ مقاومت‌ مي‌خواست‌ او را اعدام‌ كند. افسر اطلاعات‌ بريتانيايي‌ اجازه‌ خواسته‌ بود اول‌ از او بازجويي‌ كند چون‌ دلايلي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ مرد خائن‌ ممكن‌ است‌ با اطلاعاتي‌ كه‌ به‌ او مي‌دهد، سبب‌ نجات‌ عده‌اي‌ بي‌گناه‌ از مرگ‌ و شكنجه‌ بشود. افسر اطلاعاتي‌ براي‌ ديدن‌ مأمور گشتاپو رفت‌ كه‌ مرد بسيار جواني‌ بود. جوان‌ به‌ او گفت‌: «چرا من‌ بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟ اگر قول‌ بدهيد كه‌ جان‌ مرا نجات‌ خواهيد داد، جواب‌ مي‌دهم‌. ولي‌ مي‌دانم‌ كه‌ اينها قصد دارند فردا مرا بكشند، و اگر نتوانيد قول‌ بدهيد كه‌ جانم‌ را نجات‌ خواهيد داد، ديگر چرا بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟» در چنين‌ شرايطي‌، افسر بريتانيايي‌ مي‌بايست‌ چه‌ كار كند؟ وظيفه‌اش‌ به‌ عنوان‌ افسر اطلاعاتي‌ حكم‌ مي‌كرد تا مي‌تواند زير زبان‌ آن‌ جوان‌ را بكشد چون‌ ممكن‌ بود جان‌ افراد بي‌گناه‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بستگي‌ داشته‌ باشد. اما فقط‌ با دورغ‌ گفتن‌ امكان‌ داشت‌ در اين‌ كار موفق‌ شود. فايده‌ نداشت‌ بگويد: «من‌ نهايت‌ كوشش‌ را براي‌ قانع‌ كردنشان‌ خواهم‌ كرد كه‌ از كشتنت‌ صرف‌نظر كنند» يا چيزي‌ از اين‌ قبيل‌. مي‌دانست‌ كه‌ هيچ‌ كاري‌ از دستش‌ براي‌ نجات‌ جوان‌ از اعدام‌ برنمي‌آيد، و به‌ هر نحوي‌ كه‌ بخواهد از دادن‌ قول‌ صريح‌ طفره‌ برود، مشتش‌ نزد او باز خواهد شد. اگر افسر قاطعانه‌ مي‌گفت‌: «جانت‌ را نجات‌ مي‌دهم‌ به‌ شرطي‌ كه‌ با من‌ حرف‌ بزني‌»، جوان‌ وقتي‌ پي‌ مي‌برد كه‌ فريب‌ خورده‌، در دم‌ مرگ‌ نفرين‌ نثار او مي‌كرد.
اين‌، به‌ نظر من‌، نمونه‌ يك‌ مشكل‌ اخلاقي‌ است‌ و از نوع‌ چيزهايي‌ كه‌ به‌ اخلاق‌ مربوط‌ مي‌شود. كسي‌ كه‌ سودمندي‌ را اصل‌ قرار بدهد ممكن‌ است‌ بگويد: «اگر چيزي‌ احتمال‌ داشته‌ باشد خوشي‌ و خوشبختي‌ انسان‌ را افزايشس‌ دهد و از بدبختي‌ و بينوايي‌ او بكاهد، البته‌ كه‌ بايد دروغ‌ بگويي‌.» همين‌ نتيجه‌ را كساني‌ خواهند گرفت‌ كه‌ بالاترين‌ ارزش‌ را، به‌ خصوص‌ در زمان‌ جنگ‌، براي‌ تكاليف‌ نظامي‌ يا ميهني‌ قائلند. ولي‌ ممكن‌ است‌ ملاحظات‌ ديگري‌ در بين‌ باشد: مثلاً احكام‌ مذهبي‌ تخطّي‌ناپذير يا نداي‌ وجدان‌ يا رابطه‌ي‌ يك‌ انسان‌ با انسان‌ ديگر كه‌ اين‌ سؤال‌ را پيش‌ بياورد كه‌ چطور مي‌تواني‌ به‌ مردي‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ اين‌ چنين‌ دروغ‌ وحشتناكي‌ بگويي‌؟ آيا كردار مرد محكوم‌ به‌ كلي‌ اين‌ حق‌ را از او سلب‌ كرده‌ كه‌ مانند يك‌ انسان‌ با او رفتار كنند؟ آيا در بالاترين‌ حد، چيزي‌ به‌ نام‌ حقوق‌ انساني‌ وجود ندارد؟ يكي‌ از قهرمانان‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد اگر از من‌ بپرسند آيا حاضري‌ خوشبختي‌ ميليونها انسان‌ رابه‌ بهاي‌ شكنجه‌ي‌ فقط‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ بخري‌، مي‌گويم‌ نه‌. آيا اين‌ جواب‌ آشكارا غلط‌ است‌؟ پيروان‌ اصالت‌ سودمندي‌ مجبورند پاسخ‌ دهند: «بله‌، آشكارا غلط‌ است‌ -هم‌ غلط‌ است‌ و هم‌ آميخته‌ به‌ احساسات‌ سطحي‌.» ولي‌ ما چنين‌ فكري‌ به‌ خاطرمان‌ نمي‌رسد. بعضي‌ از ما معتقديم‌ كه‌ شخص‌ كاملاً حق‌ دارد بگويد: «من‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ را شكنجه‌ نخواهم‌ كرد. نمي‌دانم‌ بعد چه‌ اتفاقي‌ خواهد افتاد، ولي‌ كارهايي‌ هست‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ به‌ چه‌ بهايي‌ تمام‌ شود، روا نيست‌ هيچ‌ انساني‌ بكند.»
خوب‌، پس‌ اينجا دو فلسفه‌ي‌ متعارض‌ داريم‌. يكي‌ شايد به‌ شريف‌ترين‌ و والاترين‌ معنا به‌ سودمندي‌ نظر دارد (يا ميهن‌پرستانه‌ است‌)، ديگري‌ بر قواعد عام‌ مطلق‌ پي‌ريزي‌ شده‌. كار فيلسوف‌ اخلاق‌ اين‌ نيست‌ كه‌ به‌ كسي‌ دستور بدهد كدام‌ يكي‌ را انتخاب‌ كن‌؛ كار او اين‌ است‌ كه‌ توضيح‌ بدهد پاي‌ چه‌ مسائل‌ و ارزشهايي‌ در ميان‌ است‌ و دلايل‌ له‌ و عليه‌ نتايج‌ مختلف‌ را بسنجد و ميانشان‌ داوري‌ كند و شكلهاي‌
ماركسيسم‌ در اساس‌ نظريه‌اي‌ در جامعه‌ شناسي‌ است‌، نظريه‌اي‌ است‌ درباره‌ي‌ تكامل‌ اجتماعي‌ نوع‌ بشر، داستان‌ پيشرفتي‌ مستلزم‌ جنگها و انقلابها و سنگدليها و بدبختيهاي‌ بي‌حدّ و حساب‌ است‌، منتهي‌ داستاني‌ كه‌ آخرش‌ خوش‌ است‌. تعيين‌ كننده‌ ياموجب‌ حقيقت‌ و كذب‌ و حق‌ و ناحق‌ و زيبايي‌ و زشتي‌، منافع‌ طبقاتي‌ است‌.


مختلف‌ و متعارض‌ زندگي‌ و غايات‌ عمر و احياناً قيمت‌ هر كدام‌ را روشن‌ كند. البته‌ در آخر كار هركسي‌ بايد شخصاً مسئوليت‌ بپذيرد و دست‌ به‌ كاري‌ بزند كه‌ به‌ نظرش‌ درست‌ است‌. راهي‌ كه‌ انتخاب‌ مي‌شود اگر انتخاب‌ كننده‌ متوجه‌ اصولي‌ باشد كه‌ پايه‌ي‌ آن‌ است‌، راهي‌ عقلي‌ است‌، و اگر او مي‌توانسته‌ به‌ راه‌ ديگري‌ برود، راهي‌ اختياري‌ است‌. اين‌گونه‌ تصميمها ممكن‌ است‌ بسيار عذاب‌آور باشد. اطاعت‌ از دستور بدون‌ فكر كردن‌، آسان‌تر است‌.

مگي‌: يكي‌ از خوبيهاي‌ مثالهايي‌ كه‌ از مشكلات‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ آورديد اين‌ بود كه‌ مطلقاً هيچ‌ بحث‌ لفظي‌ در آنها وجود نداشت‌. كاش‌ مشكلاتي‌ كه‌ فيلسوفان‌ اخلاق‌ -دست‌ كم‌ تا اين‌ اواخر- در آثار چاپ‌ شده‌شان‌ از آنها بحث‌ مي‌كنند بيشتر اين‌ طور بود. اشخاص‌ غيرفيلسوفي‌ كه‌ مي‌خواهند فلسفه‌ بخوانند از چيزي‌ كه‌ تعجب‌ مي‌كنند و مي‌رمند اين‌ است‌ كه‌ مي‌بينند بخش‌ بزرگي‌ از بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ و زبان‌ است‌. آيا ممكن‌ است‌ به‌ طرزي‌ كه‌ مطلب‌ را نزد افراد غيرمتخصص‌ توجيه‌ كند، توضيح‌ بدهيد كه‌ چرا اين‌ طور است‌؟

برلين‌: تا آنجا كه‌ بتوانم‌ كوشش‌ خواهم‌ كرد. فلاسفه‌ي‌ امروز، يا دست‌ كم‌ بعضي‌ از آنها، از اين‌ جهت‌ كه‌ موضوع‌ به‌ مردم‌ مربوط‌ مي‌شود، به‌ خودشان‌ لطمه‌ زده‌اند چون‌ مصرانه‌ مي‌گويند كه‌ عمدتاً با زبان‌ سروكار دارند. مردم‌ هم‌ فكر مي‌كنند كه‌ لابد اين‌ كاري‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و فلاسفه‌ به‌ معناي‌ مراد فرهنگ‌ نويسان‌ يا اهل‌ دستور زبان‌ يا زبان‌ شناسان‌ با زبان‌ سروكار دارند و اگر اين‌ طور باشد، مسلماً فرهنگ‌ نويسان‌ و اهل‌ دستور زبان‌ در اين‌ كار ماهرترند. ولي‌ در واقع‌ فلاسفه‌ حقيقتاً سروكارشان‌ با زبان‌ است‌ چون‌ معتقدند كه‌ ما با استفاده‌ از واژه‌ها فكر مي‌كنيم‌ و واژه‌ خودش‌ گاهي‌ به‌ معناي‌ عمل‌ و كردار است‌ و، بنابراين‌، بررسي‌ زبان‌ مساوي‌ با بررسي‌ فكر و حتي‌ سراسر ديدگاهها و طرز زندگي‌ است‌. وقتي‌ كسي‌ با اين‌ مسائل‌ دشوار فلسفي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ پاسخ‌ آشكاري‌ ندارند، ممكن‌ است‌ براي‌ شروع‌ كار از خودش‌ بپرسد: «اين‌ چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ ما دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابي‌ مي‌گرديم‌؟ آيا اين‌ سؤال‌ از فلان‌ قسم‌ است‌ يا از قسم‌ ديگر؟ آيا به‌ امور واقع‌ و آنچه‌ هست‌ مربوط‌ مي‌شود؟ يا سؤالي‌ مربوط‌ به‌ منطق‌ و نسبت‌ بين‌ تصورات‌ است‌؟ يا مخلوطي‌ از اين‌ دو؟ يا هيچ‌ كدام‌.» سوا كردن‌ تصورات‌ و مقولات‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ كار نسبتاً مشكلي‌ است‌؛ ولي‌ همه‌ي‌ فلاسفه‌ خوب‌، صرف‌نظر از اينكه‌ چه‌ اسمي‌ روي‌ آن‌ بگذارند، اين‌ كار را كرده‌اند و مي‌كنند. هيچ‌ عيبي‌ ندارد كه‌ نام‌ آن‌ را نظم‌ و سامان‌ دادن‌ به‌ آشفتگيها بگذاريم‌، البته‌ سواي‌ اينكه‌ كساني‌ كه‌ متوجه‌ نبوده‌اند يا سوء نيت‌ داشته‌اند، گمراه‌ شده‌اند. اين‌ قبيل‌ آشفتگيها به‌ آشفته‌ فكري‌ مي‌انجامد و آشفته‌ فكري‌ هم‌ به‌ وحشي‌گري‌ در عمل‌.

مگي‌: اعتقادات‌ نازيها درباره‌ي‌ نژاد از بسياري‌ آشفته‌ فكريها سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ از جلمه‌ اين‌ قسم‌ خاص‌ آشفته‌ فكري‌، اين‌ طور نيست‌؟

برلين‌: چرا. اين‌گونه‌ آشفته‌ فكريها از پاره‌اي‌ جهات‌ منشأ تجربي‌ داشت‌ و از بعضي‌ جهات‌ نداشت‌. خود تصور اينكه‌ بعضي‌ موجودات‌ دون‌ انساني‌ وجود دارند -مانند يهوديها يا كوليها يا اسلاوها يا سياهها يا هركس‌ ديگر، و اين‌ موجودات‌ خطر وحشتناك‌ براي‌ جامعه‌ ايجاد مي‌كنند و، بنابراين‌، بايد نابود شوند- خود اين‌ اعتقاد هولناك‌ بدون‌ شك‌ بعضاً از عقايد نادرست‌ تجربي‌ درباره‌ي‌ ماهيت‌ رفتار اين‌گونه‌ زنان‌ و مردان‌ مايه‌ مي‌گرفت‌. منتهي‌ نكته‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ مسائل‌ همه‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌: يعني‌ تصور چيزي‌ دون‌ انسانيت‌ و اينكه‌ مادون‌ بشر بودن‌ يعني‌ چه‌ و مقصود ما از كلمه‌ي‌ «انسان‌» چيست‌ و طبيعت‌ انسان‌ به‌ چه‌ معناست‌ و چه‌ چيزي‌ فرد انساني‌ را مي‌سازد و عالي‌تر و پست‌تر بودن‌ چگونه‌ چيزي‌ است‌، و البته‌ اينكه‌ نتايج‌ اينها كدام‌ است‌ و چه‌ چيزي‌ شكنجه‌ كردن‌ و كشتن‌ «پست‌ترها» را توجيه‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ شكايت‌ دارند كه‌ اينها مسائلي‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و چيزي‌ جزء بررسي‌ زبان‌ و كاربرد زبان‌ نيست‌، بايد فكر كنند جان‌ مردم‌ در آن‌ زمان‌ به‌ اين‌ چيزها بستگي‌ داشت‌ و هنوز هم‌ دارد.
 

ocv

عضو جدید
مگي‌: بعضي‌ از فيلسوفان‌ زبان‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تحليل‌ نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ ما از زبان‌، ما را از افسون‌ آن‌ آزاد مي‌كنند. به‌ عبارت‌ ديگر، كسي‌ كه‌ افسون‌ زده‌ي‌ زبان‌ است‌ ماييم‌، نه‌ آنها.

برلين‌: همين‌ طور است‌. به‌ عقيده‌ي‌ من‌، اين‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ خدماتشان‌ به‌ بشر بوده‌ است‌، و به‌ اين‌ جهت‌ كساني‌ كه‌ مي‌خواهند نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ اوليه‌ از زبان‌ همچنان‌ حفظ‌ شود و مي‌ترسند كه‌ مبادا تحليل‌ آن‌ به‌ تضعيف‌ تأثيرش‌ بينجامد، اين‌گونه‌ فلاسفه‌ را مردمي‌ خطرناك‌ مي‌دانند. شاعر آلماني‌ هاينه‌ (8) مي‌گفت‌ فيلسوف‌ آرام‌ و ساكت‌ را در كتابخانه‌اش‌ ناديده‌ نگيريد چون‌ او ممكن‌ است‌ بسيار قوي‌ پنجه‌ و قهّار باشد؛ اگر او را صرفاً آدم‌ فضل‌ فروشي‌ سرگرم‌ مشتي‌ كارهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ بدانيد، قدرتش‌ را دست‌ كم‌ گرفته‌ايد؛ اگر كانت‌ خداي‌ متكلمان‌ عقلي‌ مشرب‌ را از ارزش‌ و اعتبار نينداخته‌ بود، روبسپير (9) گردن‌ شاه‌ را نمي‌زد. (10) هاينه‌ در آن‌ زمان‌ در فرانسه‌ زندگي‌ مي‌كرد و به‌ فرانسويها هشدار مي‌داد كه‌ فلاسفه‌ي‌ ايدئاليست‌ آلماني‌ -يعني‌ پيروان‌ فيشته‌ (11) و شلينگ‌ (12) و اين‌ قبيل‌ افراد - مؤمناني‌ متعصب‌اند كه‌ نه‌ ترس‌ جلودارشان‌ است‌ و نه‌ لذت‌ جويي‌ و روزي‌ عاقبت‌ خشمناك‌ به‌ پا خواهند خاست‌ و يادگارهاي‌ بزرگ‌ تمدن‌ غرب‌ را با خاك‌ يكسان‌ خواهند كرد. او مي‌گفت‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ يورش‌ بزرگ‌ فلسفي‌، اروپا را به‌ ورطه‌ي‌ جنگ‌ و ويراني‌ سرنگون‌ كند، انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در مقايسه‌ بازي‌ كودكانه‌اي‌ به‌ نظر خواهد رسيد. هاينه‌ شك‌ نداشت‌ كه‌ قدرت‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌، ولو به‌طور غيرمستقيم‌، ممكن‌ است‌ بسيار عظيم‌ و دامنه‌دار باشد چون‌ شخصاً از اين‌ موضوع‌ تجربه‌ كسب‌ كرده‌ بود و مثلاً سر درسهاي‌ هگل‌ رفته‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ فلاسفه‌ براي‌ ايجاد خير يا شر قدرت‌ عظيم‌ دارند و از قهارترين‌ قانون‌گذاران‌ بشرند، نه‌ فقط‌ مشتي‌ افراد بي‌آزاري‌ كه‌ سرشان‌ به‌ لفاظي‌ گرم‌ است‌.

مگي‌: و علت‌ همه‌ي‌ اينها كلماتي‌ است‌ كه‌ روي‌ كاغذ مي‌آوردند يا در سخنرانيها و درسها ادا مي‌كنند. اينكه‌ زبان‌ چگونه‌ در فعاليت‌ فلسفي‌ و از آن‌ راه‌ در تاروپود واقعيت‌ تنيده‌ مي‌شود، عميقاً مسئله‌ساز است‌. حتي‌ درمورد پرسش‌ به‌ ظاهر ساده‌اي‌ كه‌ شما به‌ عنوان‌ مثال‌ پيش‌ كشيديد كه‌ «حق‌ چيست‌؟»، اين‌ مسئله‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ آيا درباره‌ي‌ معناي‌ واژه‌ تحقيق‌ مي‌كنيم‌ يا درباره‌ي‌ ماهيت‌ موجودي‌ مجرد و انتزاعي‌ كه‌ گرچه‌ انتزاعي‌ است‌، ولي‌ به‌ نحوي‌ از انحا وجود دارد؟ اين‌ سؤال‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ حرف‌ شما در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌: «چطور ما پي‌ مي‌بريم‌ كه‌ چه‌ نوع‌ دلايلي‌ منجر به‌ قبول‌ اين‌ قضيه‌ مي‌شود كه‌ شما فلان‌ حق‌ را داريد -مثلاً حق‌ خوشبختي‌- يا برعكس‌ فلان‌ حق‌ را نداريد؟» به‌ خاطر دارم‌ جايي‌ مي‌خواندم‌ كه‌ روزي‌ يكي‌ به‌ مارتين‌ لوتر (13) گفته‌ بود انسانها استحقاق‌ خوشبختي‌ دارند يا هدف‌ زندگي‌ خوشبختي‌ است‌، و او پاسخ‌ داده‌ بود: «خوشبختي‌؟ نه‌!» و اضافه‌ كرده‌ بود: "Leiden! Leiden! Kreutz! Kreutz!"
يعني‌: «رنج‌ بردن‌، رنج‌ بردن‌، صليب‌، صليب‌.» (14) اين‌ معنا محور بعضي‌ از شكلهاي‌ دين‌ مسيح‌ است‌ و يكي‌ از عميق‌ترين‌ اعتقادها و ديدهايي‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ كه‌ عده‌ زيادي‌ از انسانها فوق‌العاده‌ غيرسطحي‌ آن‌ را پايه‌ي‌ زندگي‌ خودشان‌ قرار داده‌اند، و يقيناً حرف‌ پيش‌ پاافتاده‌اي‌ نيست‌. مي‌توانيد بگوييد كه‌ سروكار ما اينجا با الفاظ‌ است‌: شايد الفاظ‌ كليدي‌، ولي‌ به‌ هر حال‌ الفاظ‌. مي‌توانيد بپرسيد كه‌ «كلمه‌ي‌ «رنج‌» يعني‌ چه‌؟ لفظ‌ «صليب‌» يعني‌ چه‌؟» ولي‌ مسئله‌ اين‌ نيست‌. ما اينجا متخصص‌ دستور زبان‌ نيستيم‌ يا فرهنگ‌ نويس‌. براي‌ اينكه‌ پي‌ ببريم‌ اين‌ الفاظ‌ چه‌ معنايي‌ براي‌ لوتر و اشخاصي‌ از قبيل‌ او داشته‌اند، يا چه‌ معنايي‌ دارند وقتي‌ كلمه‌ي‌ «معنا» را به‌ اين‌ مفهوم‌ به‌ كار مي‌بريم‌، فايده‌ ندارد به‌ لغتنامه‌ مراجعه‌ كنيم‌.

مگي‌: ولي‌ مسئله‌ هنوز كاملاً روشن‌ نيست‌. اگر قصد شما پي‌ بردن‌ به‌ معناي‌ ] الفاظ‌ [ به‌ اين‌ مفهوم‌ نيست‌، پس‌ ماهيت‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواهيد به‌ آن‌ برسيد دقيقاً چيست‌؟ فراموش‌ نكنيد كه‌ بعضي‌ از بزرگ‌ترين‌ نوابغ‌ تاريخ‌ بشر اين‌گونه‌ سؤالات‌ را دو سه‌ هزار سال‌ حلاجي‌ كرده‌اند، بدون‌ اينكه‌ پاسخهايي‌ مورد قبول‌ عموم‌ پيدا كنند. اين‌ لااقل‌ حكايت‌ دارد از اينكه‌ سؤالهاي‌ مورد بحث‌ خصلت‌ ويژه‌اي‌ دارند. شايد اصولاً پاسخ‌ نداشته‌ باشند. شايد چيزي‌ كه‌ جستجو مي‌كنيد، اساساً وجود ندارد.

برلين‌: بسيار خوب‌، بگذاريد از خودمان‌ بپرسيم‌: «چه‌ نوع‌ سؤالاتي‌ جواب‌ دارند؟» ولو به‌ قيمت‌ ساده‌سازي‌ زياده‌ از حد قضيه‌ هم‌ كه‌ شده‌، ممكن‌ است‌ بگوييم‌ مسائلي‌ كه‌ با اطمينان‌ مي‌شود ادعا كرد علي‌الاصول‌، ولو نه‌ هميشه‌ در عمل‌، ممكن‌ است‌ فيصله‌ پيدا كنند به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. يك‌ دسته‌، سؤالات‌ عادي‌ تجربي‌ است‌، يعني‌ سؤالات‌ مربوط‌ به‌ اينكه‌ در دنيا چه‌ چيز هست‌، يا سؤال‌ از آن‌ قسم‌ اموري‌ كه‌ مشاهده‌ي‌ عادي‌ يا علم‌ با آن‌ سروكار دارد. «آيا در استراليا قُوي‌ سياه‌ وجود دارد؟» «بله‌، وجود دارد؛ در آنجا ديده‌ شده‌ است‌.» «آب‌ از چه‌ ساخته‌ شده‌ است‌؟» «از اقسام‌ معيني‌ مولكول‌.» «خود مولكولها از چه‌ ساخته‌ شده‌اند؟» «از اتمها.» در اين‌ موارد، در قلمرو گفته‌هاي‌ قابل‌ تحقيق‌ يا لااقل‌ قابل‌ ابطال‌ و تكذيب‌ هستيم‌. شعور عادي‌ هم‌ همين‌ طور عمل‌ مي‌كند: «پنير كجاست‌؟» «در گنجه‌.» «از كجا مي‌داني‌؟» «براي‌ اينكه‌ نگاه‌ كرده‌ام‌.» اين‌ حرف‌ براي‌ آن‌ سؤال‌ پاسخي‌ كاملاً كافي‌ تلقي‌ مي‌شود. در شرايط‌ عادي‌، نه‌ من‌ شكي‌ نسبت‌ به‌ آن‌ خواهم‌ داشت‌، نه‌ شما. به‌ اين‌ سؤالات‌ مي‌گويند سؤالات‌ تجربي‌، سؤالات‌ مربوط‌ به‌ امور واقع‌ كه‌ يا به‌ حكم‌ شعور عادي‌ و عقل‌ سليم‌ حل‌ و فصل‌ مي‌شوند يا، در موارد پيچيده‌تر، با مشاهده‌ي‌ كنترل‌ شده‌، با آزمايش‌، با تأييد فرضيه‌ها، الي‌ آخر. پس‌ اين‌ يك‌ قسم‌ سؤال‌ بود.
بعد قسم‌ ديگري‌ سؤال‌ وجود دارد، يعني‌ آن‌گونه‌ سؤالاتي‌ كه‌ رياضيدانان‌ يا منطقدانان‌ طرح‌ مي‌كنند. در آنجا شما بعضي‌ تعريفها و بعضي‌ قواعد درباره‌ي‌ استنتاج‌ قضايا از قضاياي‌ ديگر و قواعد انتاج‌ را مي‌پذيريد كه‌ به‌ شما امكان‌ مي‌دهد از مقدمات‌ به‌ نتيجه‌ برسيد. همچنين‌ مجموعه‌هايي‌ از قواعد وجود دارد كه‌ مطابق‌ آنها نسبتهاي‌ منطقي‌ بين‌ قضايا را مي‌شود بازبيني‌ و امتحان‌ كرد. اين‌ امر به‌ شما هيچ‌ اطلاعي‌ درباره‌ي‌ جهان‌ نمي‌دهد. مقصودم‌ رشته‌هاي‌ صوري‌ (15) است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هيچ‌ رابطه‌اي‌ با مسائل‌ مربوط‌ به‌ واقعيت‌ و آنچه‌ هست‌ نداشته‌ باشند، مثل‌ رياضيات‌ و منطق‌ و نظريه‌هاي‌ بازيها. (16) براي‌ اينكه‌ پاسخ‌ اين‌گونه‌ مسائل‌ را پيدا كنيد، نگاه‌ نمي‌كنيد از پنجره‌ به‌ بيرون‌ يا به‌ فلان‌ عقربه‌ يا از تلسكوپ‌ يا داخل‌ گنجه‌. اگر من‌ به‌ شما بگويم‌ شاه‌ در شطرنج‌ هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، فايده‌ ندارد بگوييد: «خوب‌، شما اين‌ طور مي‌گوييد كه‌ فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، ولي‌ شبي‌ خودم‌ به‌ صفحه‌ي‌ شطرنج‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و ديدم‌ شاه‌ دو خانه‌ حركت‌ كرد.» چنين‌ حرفي‌ ردِّ قضيه‌اي‌ كه‌ من‌ بيان‌ كردم‌ تلقي‌ نمي‌شود، چون‌ حرف‌ من‌ در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌ قاعده‌اي‌ در شطرنج‌ وجود دارد كه‌ به‌ موجب‌ آن‌، شاه‌ اجازه‌ دارد هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ كند، وگرنه‌ آن‌ قاعده‌ نقض‌ مي‌شود. چطور مي‌دانيم‌ كه‌ آن‌ قاعده‌ راست‌ است‌؟ قاعد از نوع‌ اظهاراتي‌ نيست‌ كه‌ ممكن‌ است‌ راست‌ باشد يا دروغ‌، همان‌ طور كه‌ امرونهي‌ و سؤال‌ همچنين‌ نيست‌. قاعد صرفاً قاعده‌ است‌: يا آن‌ را مي‌پذيريد يا قاعده‌ي‌ ديگري‌ را قبول‌ مي‌كنيد. اينكه‌ آيا اين‌ قسم‌ انتخاب‌، اختياري‌ است‌ يا نه‌ و قواعد چه‌ مرتبه‌ و مقامي‌ دارند، مسائل‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌ يا صوري‌. كمي‌ بعد توضيح‌ خواهم‌ داد كه‌ مقصودم‌ چيست‌.
يكي‌ از خاصيتهاي‌ محوري‌ دو دسته‌ سؤالي‌ كه‌ ذكر كردم‌ اين‌ است‌ كه‌ براي‌ پيدا كردن‌ جواب‌، روشهايي‌ وجود دارد كه‌ به‌ وضوح‌ درك‌ مي‌شود. ممكن‌ است‌ پاسخ‌ فلان‌ پرسش‌ تجربي‌ را ندانيد، اما مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ جوابي‌ مناسب‌ اين‌ قسم‌ سؤال‌ است‌ و دامنه‌ي‌ جوابهاي‌ ممكن‌ چيست‌. اگر بپرسم‌: «يوليوس‌ قيصر چقدر عمر كرد؟»، ممكن‌ است‌ ندانيد كه‌ عمر او چند سال‌ بود، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ جواب‌ را از چه‌ راهي‌ پيدا كنيد. مي‌دانيد به‌ چه‌ نوع‌ كتابهايي‌ نظر بيندازيد و چه‌ قسم‌ دلايلي‌ براي‌ جواب‌ شما دليل‌ محسوب‌ خواهد شد. اگر بپرسم‌: «آيا در تايلند پرندگاني‌ هستند كه‌ هرگز نتوانند بپرند؟»، ممكن‌ است‌ جواب‌ را ندانيد، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ مشاهده‌ يا عدم‌ مشاهده‌اي‌ مؤدي‌ به‌ جواب‌ خواهد شد. در اخترشناسي‌ هم‌ همين‌ طور است‌. نمي‌دانيد كه‌ آن‌ طرف‌ فلان‌ سيّاره‌ دوردست‌ چه‌ شكلي‌ است‌ چون‌ هرگز آن‌ را نديده‌ايد؛ اما مي‌دانيد كه‌ اگر مي‌توانستيد به‌ آنجا پرواز كنيد، چنان‌ كه‌ در حال‌ حاضر مي‌توانيد به‌ ماه‌ برويد، احياناً آن‌ را مي‌ديديد. همين‌ طور، در رشته‌هاي‌ صوري‌ هم‌ مسائل‌ حل‌ نشده‌اي‌ وجود دارد، ولي‌ در آنجا هم‌ روشهاي‌ پذيرفته‌اي‌ براي‌ حلشان‌ هست‌. مي‌دانيد كه‌ مسائل‌ رياضي‌ را نمي‌توانيد با نگاه‌ كردن‌ يا دست‌ زدن‌ يا گوش‌ كردن‌ حل‌ كنيد. به‌ همين‌ ترتيب‌، از استدلال‌ جبري‌ محض‌ در حوزه‌ي‌ تجربه‌ پاسخي‌ به‌ دست‌ نخواهد آمد. درست‌ است‌ كه‌ مرزي‌ كه‌ من‌ بين‌ اين‌ حوزه‌ها تعيين‌ كرده‌ام‌ زيادي‌ سفت‌ و سخت‌ است‌ و رابطه‌ي‌ گزاره‌هاي‌ توصيفي‌ و صوري‌ در واقع‌ بسيار پيچيده‌تر است‌، ولي‌ اين‌ نحوه‌ي‌ بيان‌ پوزيتيويستي‌، نكته‌اي‌ را كه‌ مي‌خواهم‌ بر آن‌ تكيه‌ كنم‌، روشن‌تر مي‌كند. نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ بين‌ اين‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ از سؤالات‌، باز سؤالات‌ ديگري‌ وجود دارد كه‌ نمي‌شود به‌ آنها به‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو طريق‌ جواب‌ داد. بسياري‌ از اين‌گونه‌ سؤالات‌ وجود دارد از جمله‌ سؤالات‌ فلسفي‌. به‌ نظر من‌، يكي‌ از نشانه‌هاي‌ سؤالهاي‌ فلسفي‌ در وهله‌ي‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ نمي‌دانيد كجا دنبال‌ جواب‌ بگرديد. يكي‌ از شما مي‌پرسد: «عدالت‌ چيست‌؟» يا «آيا موجب‌ هر رويدادي‌، رويدادهاي‌ قبلي‌ است‌؟» يا «غايات‌ زندگي‌ چيست‌؟ آيا بايد در پي‌ خوشبختي‌ باشيم‌، يا به‌ پيشبرد برابري‌ اجتماعي‌ يا عدالت‌ يا عبادت‌ يا معرفت‌ كمك‌ كنيم‌، ولو اين‌ امور به‌ خوشبختي‌ منتهي‌ نشود؟» دقيقاً چطور مي‌خواهيد به‌ اين‌ پرسشها جواب‌ بدهيد؟ يا فرض‌ كنيد شخصي‌ كه‌ به‌ فكر كردن‌ درباره‌ي‌ تصورات‌ گرايش‌ دارد از شما بپرسد: «مقصودتان‌ از «واقع‌» چيست‌؟ واقعيت‌ را از ظاهر، يا بود را از نمود، چگونه‌ تشخيص‌ مي‌دهيد؟» يا بپرسد: «دانش‌ يا معرفت‌ چيست‌؟ ما چه‌ چيزي‌ را مي‌دانيم‌؟ آيا مي‌توانيم‌ چيزي‌ را به‌ يقين‌ بدانيم‌؟ غير از دانش‌ يا معرفت‌ رياضي‌، آيا چيزي‌ هست‌ كه‌ به‌ يقين‌ بدانيم‌ يا بتوانيم‌ بدانيم‌؟ اگر مي‌دانيم‌، از كجا بدانيم‌ كه‌ آن‌ را قطعاً و يقيناً مي‌دانيم‌؟» فرض‌ كنيد علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد كه‌ شما با اتكا به‌ آن‌ بتوانيد بگوييد: «خوب‌، كارشناساني‌ هستند كه‌ خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند خوب‌ يا حق‌ چيست‌. خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند كه‌ آيا همه‌ چيز موجَب‌ به‌ عليت‌ است‌ يا نه‌، و آيا خوشبختي‌ هدف‌ صحيح‌ زندگي‌ انسانهاست‌ يا نه‌، و حق‌ و تكليف‌ و معرفت‌ و واقعيت‌ و صدق‌ و همه‌ي‌ اين‌ قبيل‌ امور چيست‌. بايد به‌ حرف‌ آنها گوش‌ كنيد.» بسيار خوب‌، اگر چنين‌ علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد، براي‌ پيدا كردن‌ پاسخ‌ سؤالهايي‌ كه‌ بالاتر گفتيم‌، چه‌كار مي‌كنيد؟ البته‌ رياضيدان‌ مي‌تواند به‌ سؤالهاي‌ رياضي‌ پاسخ‌ بدهد. ولي‌ فكر نمي‌كنم‌ گمان‌ كنيد كه‌ اخلاقيون‌ يا فلاسفه‌ي‌ خطاناپذيري‌ باشند قادر به‌ دادن‌ آن‌چنان‌ پاسخهاي‌ مطلقاً روشني‌
ماركس‌ كه‌ هيچ‌ اثر منظم‌ و روشمندي‌ در فلسفه‌ ننوشته‌، ادعا نكرده‌ باشد كه‌ علم‌ عام‌ و همه‌گيري‌ به‌ وجود آورده‌ است‌. اما معروف‌ترين‌ مريدانش‌ روش‌ ماديت‌ ديالكتيكي‌ ] يا ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ [ را همه‌ جا صادق‌ و قابل‌ كاربرد و معتبر مي‌دانند و ماركسيسم‌ را علم‌ اعلايي‌ تلقي‌ مي‌كنند كه‌ كليد هر زمينه‌اي‌ از تحقيق‌ را به‌ دست‌ مي‌دهد. من‌ بايد اعتراف‌ كنم‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ طرفداران‌ ماركسيسم‌ صفت‌ «ديالكتيكي‌» را به‌ چه‌ معنايي‌ از تعابير بي‌شمار آن‌ تعبير كنند، آن‌ ادعا را خردپسند نمي‌دانم‌.


كه‌ هر آدميزادي‌ كه‌ از استدلالهاي‌شان‌ سر دربياورد، ملزم‌ به‌ قبول‌ شود. اين‌ سؤالات‌ به‌ نظر مي‌رسد از همان‌ اول‌ معما برانگيز باشند، يعني‌ مشكلاتي‌ در اين‌ باره‌ كه‌ كجا بايد به‌ سراغ‌ جواب‌ رفت‌. هيچ‌ كس‌ از چگونگي‌ حل‌ و فصل‌ آنها مطمئن‌ نيست‌. افراد عادي‌ اگر در طرح‌ اين‌ سؤالها نزد خودشان‌ سماجت‌ به‌ خرج‌ دهند، دچار نوعي‌ گرفتگي‌ عضلاني‌ منتهي‌ در عالم‌ فكر و ذهن‌ مي‌شوند كه‌ تا وقتي‌ از اين‌ پرسشها دست‌ برندارند و درباره‌ي‌ چيزهاي‌ ديگر فكر نكنند، همچنان‌ ادامه‌ خواهد داشت‌.
 

ocv

عضو جدید
مگي‌: شما ما را به‌ موضوعي‌ آن‌ قدر بنيادي‌ رسانده‌ايد كه‌ ميل‌ دارم‌ پيش‌ از برداشتن‌ حتي‌ يك‌ قدم‌ ديگر به‌ جلو، اين‌ موضع‌ را تحكيم‌ و تقويت‌ كنم‌. فرمايش‌ شما اين‌ است‌ كه‌ موجودات‌ انساني‌ اغلب‌ دو قسم‌ سؤال‌ در جستجوي‌ معرفت‌ كرده‌اند. در وهله‌ي‌ اول‌ سؤالاتي‌ درباره‌ي‌ جهان‌، چون‌ انسان‌ دائماً مي‌خواهد از محيطش‌ سردربياورد و بر آن‌ مسلط‌ شود يا، به‌ عبارت‌ ديگر، به‌ آن‌ تمشيت‌ بدهد. به‌ اين‌ پرسشها درباره‌ي‌ جهان‌ نهايتاً فقط‌ ممكن‌ است‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ داد: يعني‌ با پژوهش‌ و مشاهده‌ و آزمون‌ و آزمايش‌ و مانند اينها. اين‌گونه‌ پرسشها به‌ امور واقع‌ مربوط‌ مي‌شوند يا، به‌ قول‌ فلاسفه‌، سؤالاتي‌ هستند تجري‌، يعني‌ مسئله‌ در آنها مسئله‌ي‌ تجربه‌ است‌. دومين‌ قسم‌ سؤال‌، نوع‌ انتزاعي‌تر يا صوري‌تر آن‌ است‌، مانند سؤالات‌ مربوط‌ به‌ رياضيات‌ يا منطق‌ يا، چنان‌ كه‌ چند دقيقه‌ پيش‌ خودتان‌ ذكر كرديد، بازيها. اين‌ قسم‌ پرسشها با نسبتهاي‌ متقابل‌ بين‌ چيزهايي‌ در درون‌ دستگاههاي‌ صوري‌ سروكار دارند و، بنابراين‌، جواب‌ آنها را نمي‌شود با نگاه‌ كردن‌ به‌ جهان‌ داد. البته‌ اين‌ گفته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ معناي‌ دور بودن‌ آنها از دلمشغوليهاي‌ عادي‌ ما نيست‌. يكي‌ از دستگاههاي‌ صوري‌ بسيار مورد استفاده‌ در زندگي‌ روزانه‌، علم‌ حساب‌ است‌ كه‌، به‌ معناي‌ حقيقي‌، هر روز از آن‌ براي‌ شمردن‌ و تعيين‌ ساعت‌ و پول‌ خردكردن‌ و غيره‌ و غيره‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌. حساب‌ دستگاههاي‌ انتزاعي‌ است‌ كه‌ در زندگاني‌ عملي‌ ما مي‌تواند به‌ وفور سودمند و مهم‌ باشد. پس‌ سؤالاتي‌ كه‌ مي‌دانيم‌ چگونه‌ با موفقيت‌ با آنها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كنيم‌ به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. سؤالات‌ تجربي‌ كه‌ مستلزم‌ نگاه‌ كردن‌ به‌ امور واقع‌ است‌، و سؤالات‌ صوري‌ كه‌ مستلزم‌ ربط‌ دادن‌ چيزي‌ به‌ چيز ديگر در درون‌ دستگاهي‌ صوري‌ است‌. تقريباً همه‌ي‌ سؤالات‌ و، بنابراين‌، تقريباً همه‌ي‌ معرفت‌ در يكي‌ از اين‌ دو سبد قرار مي‌گيرد. اما پرسشهاي‌ فلسفي‌ اين‌ طور نيستند: نشانه‌ي‌ سؤال‌ فلسفي‌ تقريباً اين‌ است‌ كه‌ در هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو سبد قرار نمي‌گيرد. سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» نه‌ با نگاه‌ كردند از پنجره‌ به‌ بيرون‌ جواب‌ داده‌ مي‌شود و نه‌ با بررسي‌ انسجام‌ و همسازي‌ دروني‌ يك‌ دستگاه‌ صوري‌. بنابراين‌ نمي‌دانيد از چه‌ راهي‌ در پي‌ جواب‌ برويد. مطابق‌ فرمايش‌ شما، فلسفه‌ از جايي‌ شروع‌ مي‌شود كه‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمجي‌ داشته‌ باشيد بدون‌ درك‌ روشني‌ از اينكه‌ چگونه‌ به‌ جستجوي‌ جواب‌ برويد.

برلين‌: شما مطلب‌ را بهتر از من‌ بيان‌ كرديد- بسيار بسيار روشن‌تر.

مگي‌: ولي‌ فقط‌ بعد از اينكه‌ شما اول‌ آن‌ را گفتيد. من‌ براي‌ شروع‌ كار، بيان‌ شما را از قضيه‌ داشتم‌.

برلين‌: من‌ بيان‌ شما را قبول‌ دارم‌- به‌ مراتب‌ بهتر است‌.

مگي‌: ولي‌، به‌ هر حال‌، اين‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمج‌ هنوز هست‌ كه‌ تكليف‌ ما با سؤالاتي‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ چگونه‌ به‌ آنها پاسخ‌ بدهيم‌، چيست‌؟

برلين‌: خوب‌، بايد بپرسيد: «چرا ما از بعضي‌ از متفكراني‌ را كه‌ در اين‌ امور بحث‌ كرده‌اند ستايش‌ مي‌كنيم‌؟» به‌ نظر من‌، از آنها ستايش‌ مي‌كنيم‌ چون‌ توانسته‌اند اين‌ مسائل‌ را به‌ نحوي‌ دوباره‌ بيان‌ كنند كه‌ بعضي‌ از پاسخها لااقل‌ خردپسند به‌ نظر برسند. وقتي‌ براي‌ كاري‌ روش‌ جاافتاده‌اي‌ وجود نداشته‌ باشد، آنچه‌ از دستتان‌ برمي‌آيد مي‌كنيد. مي‌گوييد: «وقتي‌ سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ مي‌كنم‌ كه‌ «آيا براي‌ همه‌ي‌ چيزها غايت‌ و مقصودي‌ هست‌؟» اين‌ چه‌ قسم‌ سؤالي‌ است‌؟ دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابهايي‌ مي‌گردم‌؟ چه‌ قسم‌ دلايلي‌ ممكن‌ است‌ مرا به‌ اين‌ فكر برساند كه‌ فلان‌ جواب‌ خاص‌ راست‌ است‌ يا دروغ‌ يا حتي‌ شايسته‌ي‌ بررسي‌ و سنجش‌؟» فلسفه‌ يعني‌ همين‌. تصور مي‌كنم‌ يي‌.ام‌.فارستر (17) يكبار گفته‌ است‌ (هر چند بايد اعتراف‌ كنم‌ به‌ خاطر نمي‌آورد كجا) كه‌: «همه‌ چيز مانند چيزي‌ است‌؛ خود اين‌ چيز مانند چيست‌؟» درمورد پرسشهاي‌ فلسفي‌، تمايل‌ به‌ اين‌ است‌ كه‌ از سؤال‌ درباره‌ي‌ چنين‌ چيزي‌ شروع‌ كنيم‌. از لحاظ‌ تاريخي‌، آنچه‌ به‌ نظر مي‌رسد اتفاق‌ افتاده‌ باشد اين‌ است‌ كه‌ بعضي‌ سؤالات‌ مهم‌ و حساس‌ به‌ ظاهر در اين‌ وضع‌ دو پهلو قرار گرفته‌اند. مردم‌ عميقاً درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند، و البته‌ طبيعي‌ بوده‌ كه‌ نگران‌ باشند چون‌ اين‌ پرسشها به‌ بالاترين‌ ارزشها مربوط‌ مي‌شده‌اند. جزميان‌، يعني‌ كساني‌ كه‌ خيلي‌ ساده‌ و بدون‌ چون‌ و چرا احكام‌ كتابهاي‌ مقدس‌ را مي‌پذيرفته‌اند يا از دستور ارشادكنندگاني‌ پيروي‌ مي‌كرده‌اند كه‌ ملهم‌ از عالم‌ غيب‌ بوده‌اند، نگران‌ اين‌گونه‌ سؤالات‌ نبوده‌اند. ولي‌، از طرف‌ ديگر، شايد هميشه‌ مردمي‌ بوده‌اند كه‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امور شك‌ مي‌كرده‌اند و از خودشان‌ مي‌پرسيده‌اند: «چرا اين‌ جوابها را بپذيريم‌؟ عده‌اي‌ مي‌گويند كه‌ چنين‌ و چنان‌ است‌، ولي‌ آيا مطمئنيم‌ كه‌ مي‌دانند؟ چطور يقين‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ اين‌ عده‌ مي‌دانند؟ مي‌گويند كه‌ خدا (يا گاهي‌ طبيعت‌) اين‌ طور به‌ آنها مي‌گويد -ولي‌ خدا هم‌ مثل‌ طبيعت‌، به‌ نظر مي‌رسد به‌ اشخاص‌ مختلف‌ جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌دهد. كدام‌ يك‌ درست‌ است‌؟»
بعضي‌ از پرسشها طوري‌ مجدداً بيان‌ شده‌اند كه‌ (از لحاظ‌ تاريخي‌) در يكي‌ از آن‌ دو سبد قرار گرفته‌اند. اجازه‌ بفرماييد


http://www.iptra.ir
 

milad.jalalvand

عضو جدید
falsafe yani shahamat

falsafe yani shahamat

dostan falsafe khondan jorat mikhad/kheyli az adama mikhonan ta be digaran sabet konan az ona bishtar mifahman/in eshtebahe bayad khond ke faramosh kard:biggrin:

mohem nist chand ta ketab khondi/falsafe yani fekr/fekro fekro fekr
 
بالا