abdolghani
عضو فعال داستان
در آن میان دست های نیرومندی شانه های پروانه را در خود فشرد .
ـپروانه جان چه اتفاقی افتاده؟ !چرا گریه می کنی ؟ !
پروانه مثل برق زده ها به عقب برگشت . اصلا باورش نمیشد. این غیر ممکن بود. خیال کرد حتما دارد خواب میبیند. و همه یاین حوادث فقط یک کابووس وحشتناک است . چشم های اشک آلودش فراختر از حد معمول به او خیره ماند... بعد دستش ناباورانه او را لمس کرد .
ـ ایـ... این تویی بهزاد؟ تو سالمی؟ ... زخمی نشدی ؟
دوباره گریه امانش نداد... این بار خود را در آغوش او انداخت و های های گریست .
در همان حال پرسید پس جریان آن تلفن لعنتی چه بود؟
رئوف هنوز نمی دانست چه پیش آمده... ولی با دیدن حال زار پروانه او را محکم در بر گرفت .
رستگار گفت:
ظاهرا شخصی در مورد تو یک خبر دروغ به او داده... پروانه در حال حاضر دچار شوک شده . و نیاز به استراحت دارد . بهتر است به اتاق تو برویم .
رئوف همانطور که همسرش را در بغل داشت راهی از میان همکاران که گرداگردشان را گرفته بودند برای خود باز کرد و وارد اتاقش شد. رستکار لیوان محتوی آب را از فرانک گرفت و لحظه ای بعد به آنها پیوست .
پروانه به سختی می توانست بر اعصاب به هم ریخته ی خود مسلط شود . بر روی مبلی کنار بهزاد نشسته بود و سرش به او تکیه داشت و یک ریز گریه می کرد .
ـارام باش عزیزم. تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ کسی امروز با تو تماس گرفت؟
پروانه دستمال اهدایی را گرفت و در حین پاک کردن بینی اش با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بوده آرا گفت:
ـیک افسر پلیس... می گفت اتوموبیل تو تصادف کرده و راننده ... سخت مجروح شده.
ـولی این امکان ندارد اتوموبیل الان در تعمیرگاه است . صبح داشتم به بیمارستان می آمدم در بین مسیر خاموش شد و هرچه سعی کردم دوباره به راه نیفتاد.
رستگار پرسید:
ـچطور حدس زدی که مصدوم در بیمارستان است ؟
پروانه جرعه ای از آب لیوان را که رئوف به او تعارف کرد. سر کشید و گفت:
- همان افسر پلیس گفت که او رابه این بیمارستان منتقل کرده اند.
رستگار که یک پهلو بر روی لبه ی مبل نشسته بود تلفن را به سمت خود کشید و شماره یاورژانس را گرفت .
ـ الو... من دکتر رستگار هستم. می خواستم ببینم در این چند ساعت اخیر بیماری که بر اثرسانحه یرانندگی زخمی شده باشد به اینجا آورده اند؟.... که اینطور !چه ساعتی ؟ در حال حاضر از حال مصدوم خبر ندارید؟ اتاق عمل شماره یک ... متشکرم.
الان با انجا تماس می گیرم.
ـ ظاهرا خبر درست بوده. یک مرد جوان را دو ساعت پیش به بیمارستان آورده اند. الان هم مشغول انجام عمل بر روی او هستند.
رئوف پرسید:
ـ ولی این حادثه چه ربطی به اتومبیل من دارد؟
رستگار گفت:
حتما دارد. والا پلیس با منزل تو تماس نمی گرفت. شماره ی تعمیرگاه را داری؟
ـ بله اینجاست.
رئوف با ملاطفت سر پروانه را بر روی پشتی مبل گذاشت و به سراغ پالتواش که به جارختی آویزان بود رفت. شمارع را در دفترچه کوچکی یادداشت کرده بود. آن را به دست رستگار داد و گفت:
ـ تعجب می کنم اتومبیل من حرکت نمی کرد... البته خیلی اصرار کردم که زودتر نقصش را بر طرف کنند. ولی به این سرعت!!
رستگار در حینی که شماره را به قسمت مخابرات بیمارستان میداد گفت:
ـبعضی وقت ها پیش می اید مه مسوول تعمیرگاه برای خوشایند مشتریهای خصوصی کار آنها را جلو می اندازد. حتما این هم یکی از آن موارد بوده. و احتمالا تعمیرکار بعد از روبه راه کردن خودرو برای اطمینان بیشتر دوری در خیابان های اطراف زده و متاسفانه از بخت بد دچار این حادثه شده.
حدس رستگار با گفتگویی که میان رئوف و صاحب تعمیرگاه انجام شد حقیقت پیدا کرد . رئوف بعد از توضیحاتی که شنید به چگونگی ماجرا پی برد و دریافت که افسر پلیس توسط مدارکی که در داشبورد اتومبیل پیدا کرده به ماهیت صاحب اصلی خودرو پی برده است . او در مقابل اظهار تاسف صاحب تعمیرگاه به خاطر بروز این حادثه گفت:
در حال حاظر مهمترین مساله سلامت شاگرد شماست و در مقابل جان او خسارت اتومبیل هیچ اهمیتی ندارد.
بعد از این مکالمه رستگار به خواهش پروانه با اتاق عمل شماره تماس گرفت و با شنیدن موفقیت آمیز بودن عمل هر سه از نگرانی بیرون آمدند. در آن میان پروانه که آرامتر از قبل به نظر میرسید به یاد مطلبی افتاد و از رستگار پرسید:
ـ وقتی من اشتباها فکر کردم بهزاد در اتاق عمل است و از شما پرسیدم توانستید او را نجات دهید منظور شما چه بود که گفتید متاسفانه دیر شد؟
چهره ی رستگار حالت مخصوصی گرفت و با لحنی ناراحت گفت:
امروز اتفاق عجیبی اینجا رخ داد. حالا می فهمم که زندگی واقعا مجموعه ای از حوادث تلخ و شیرین است . حتما خبر نداری که حسن آقای باغبان چند ساعت پیش دچار حمله ی قلبی شد ؟
پروانه با نگرانی گفت:
نه خبر نداشتم... حالش چطور است؟
دکتر به کنار پنجره رفت و از آنجا نگاهی به فضای سبز محوطه بیمارستان انداخت و سپس به سوی او برگشت و گفت:
ـ زمانی که از اتاق عمل خارج میشدم از بالای سر او برمیگشتم.
نگاه پروانه از اشک تار شد و بغض مسیر گلویش را بست.
ـپس او ...
اما نتوانست جمله اش را تمام کند و دوباره به گریه افتاد. رئوف به او نزدیک شد و سرش را در آغوش گرفت . رستگار در حال خروج به سمت رئوف برگشت .
ـ همسرت را به منزل برو بقیه ی روز را در کنارش باش... ضمنا بعد از این قدر او را بدان. امروز همه یما فهمیدیم که تو چقدر برایش عزیزی .
×××××
تا زمان باز گشت پروانه هنوز می لرزید . بهزاد او را دربستر خواباند و پتو را رویش کشید .
ـالان یک نوشیدنی داغ برایت می آورم.
چشمان پروانه تا آخرین لحظه او را دنبال کرد . وقتی برگشت فنجان شیر را همراع قرص آرام بخش برایش آورده بود . پروانه در حالی که ارام ارام محتویات لیوان را سر میکشید گفت:
ـمتاسفم که این اتفاق افتاد.حالا بدون وسیله رفت و امد برایت خیلی سخت می شود.
قیافه ی رئوف چنان شاد و سرحال به نظر می رسید که انگار هیچ موضوعی نمی توانست آسایش خیالش را بگیرد.
ـحرف آن را نزن. این تو هستی که برای من مهمی. حالا این قرص را هم بخور و استراحت کن. می خواهم هرچه زودتر خوب بشوی .
پروانه به دنبال آخرین جرعه یشیر با شرم خاصی گفت :
ـ امروز توی بیمارستان حسابی آبرو ریزی کردم . نیست؟
بهزاد هر دو دستش را در مشتهایش گرفت و چندین بار به لبهایش نزدیک کرد .
ـای کاش این کار را زودتر می کردی . در آن صورت من این همه زجر نمیکشیدم.
گونه های بی رنگ پروانه گل انداخت . آهسته گفت:
پس در این صورت تازه بی حساب شدیم چون من هم در این مدت از دست بی اعتنایی های تو کم غصه نخوردم .
ـ ولی باعث و بانی همه یآن عکس العمل ها تو بودی ..
حیف که الان حال نداری وگرنه حرف های زیادی روی دلم تلنبار شده که باید بشنوی ... ببینم سنگ صبور خوبی هستی ؟
سیمای پروانه با تبسمی از هم باز شد و یک تای ابرویش خود به خود بالا رفت.
به رویش خم شد و بوسه ای از پیشانی اش برداشت .
پس سنگ صبور قشنگم استراحت کن که حرف های زیادی برای گفتن دارم .
فصل بیست و چهارم- قسمت آخر و پایانی
صدای سرخوش بیتا را از توی هال می شنید، داشت با پدرش درباره موضوع هیجان انگیزی صحبت می کرد. پتو را کنار زد که برخیزد، هنوز گیج به نظر می رسید، شاید از تاثیر داروی آرام بخش بود، با این همه حال خوشی داشت. احساس سبکی می کرد. به یاد آخرین جمله ای که بهزاد کنار گوشش زمزمه کرده بود افتاد و از به یاد آوردن آن شرم قشنگی چهره اش را پوشاند. دلش می خواست زودتر به آنها ملحق شود. روبروی آینه نگاهی به خود انداخت (چه رنگ و روی پریده ای!) کمی گونه هایش را مالش داد و چند ضربه آرام بر آنها نواخت بعد موهایش را عجولانه شانه زد. بیتا با دیدن او به سویش دوید.
- مامان جون حالت خوب شد؟
- آره عزیز دلم، تو چطوری؟ امروز مدرسه خوش گذشت؟
- خیلی خوب بود، اصلا درس نخوندیم، عوضش فیلم نیگا کردیم، اینقده قشنگ بود.
- به چه مناسبت فیلم نگاه کردید؟
- مگه نمی دونی؟ آخه دهه ی فجره، خانم معلم می گفت قرارع ده روز جشن بگیریم... تازه، من و چند تا دیگه از بچه ها می خوایم برنامه اجرا کنیم، خانم معلم گفت، بعدا واسه پدر مادراتون دعوتنامه می فرستیم، اگه فرستادن شما میایین؟
- البته که میایم عزیزم، من و بابا، هر دو با هم میایم، خوبه؟
- خیلی خوب می شه، عالیه...
- پروانه جان، بهتر شدی؟
نگاه خندانش به سمت بهزاد برگشت:
داشت می گفت (دارویی که دادی خیلی موثر بود الان...) که با دیدن دسته های گل که در گوشخ و کنار هال و قسمت پذیرایی گذاشته شده بود، متعجب پرسید:
- این همه گل از کجا؟!
- همه ی اینارو بابا سفارش داده، می گه امروز یه روز بخصوصه، جشن پروانه هاس.
- جشن پروانه ها؟!
- آره... بابا می گه پروانه ها از گل خیلی خوششون میاد.
نتوانست لبخندش را مهار کند، با نگاه عشوه گری به بهزاد گفت:
- این یکی را درست گفته، ولی... بابا به تو نگفت که بهزادها از چی خوششون میاد؟
بیتا با لبخند نمکینی، درست مثل شخصی که به رازی پی برده ولی نمی خواهد به روی خود بیاورد، با عشوه ای به سر و گردن گفت:
- حتما از پروانه ها...
پروانه دوباره او را به آغوش کشید و خندان گفت:
- آی ناقلای شیطان.
منبع: www.forum.98ia.com
ـپروانه جان چه اتفاقی افتاده؟ !چرا گریه می کنی ؟ !
پروانه مثل برق زده ها به عقب برگشت . اصلا باورش نمیشد. این غیر ممکن بود. خیال کرد حتما دارد خواب میبیند. و همه یاین حوادث فقط یک کابووس وحشتناک است . چشم های اشک آلودش فراختر از حد معمول به او خیره ماند... بعد دستش ناباورانه او را لمس کرد .
ـ ایـ... این تویی بهزاد؟ تو سالمی؟ ... زخمی نشدی ؟
دوباره گریه امانش نداد... این بار خود را در آغوش او انداخت و های های گریست .
در همان حال پرسید پس جریان آن تلفن لعنتی چه بود؟
رئوف هنوز نمی دانست چه پیش آمده... ولی با دیدن حال زار پروانه او را محکم در بر گرفت .
رستگار گفت:
ظاهرا شخصی در مورد تو یک خبر دروغ به او داده... پروانه در حال حاضر دچار شوک شده . و نیاز به استراحت دارد . بهتر است به اتاق تو برویم .
رئوف همانطور که همسرش را در بغل داشت راهی از میان همکاران که گرداگردشان را گرفته بودند برای خود باز کرد و وارد اتاقش شد. رستکار لیوان محتوی آب را از فرانک گرفت و لحظه ای بعد به آنها پیوست .
پروانه به سختی می توانست بر اعصاب به هم ریخته ی خود مسلط شود . بر روی مبلی کنار بهزاد نشسته بود و سرش به او تکیه داشت و یک ریز گریه می کرد .
ـارام باش عزیزم. تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ کسی امروز با تو تماس گرفت؟
پروانه دستمال اهدایی را گرفت و در حین پاک کردن بینی اش با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بوده آرا گفت:
ـیک افسر پلیس... می گفت اتوموبیل تو تصادف کرده و راننده ... سخت مجروح شده.
ـولی این امکان ندارد اتوموبیل الان در تعمیرگاه است . صبح داشتم به بیمارستان می آمدم در بین مسیر خاموش شد و هرچه سعی کردم دوباره به راه نیفتاد.
رستگار پرسید:
ـچطور حدس زدی که مصدوم در بیمارستان است ؟
پروانه جرعه ای از آب لیوان را که رئوف به او تعارف کرد. سر کشید و گفت:
- همان افسر پلیس گفت که او رابه این بیمارستان منتقل کرده اند.
رستگار که یک پهلو بر روی لبه ی مبل نشسته بود تلفن را به سمت خود کشید و شماره یاورژانس را گرفت .
ـ الو... من دکتر رستگار هستم. می خواستم ببینم در این چند ساعت اخیر بیماری که بر اثرسانحه یرانندگی زخمی شده باشد به اینجا آورده اند؟.... که اینطور !چه ساعتی ؟ در حال حاضر از حال مصدوم خبر ندارید؟ اتاق عمل شماره یک ... متشکرم.
الان با انجا تماس می گیرم.
ـ ظاهرا خبر درست بوده. یک مرد جوان را دو ساعت پیش به بیمارستان آورده اند. الان هم مشغول انجام عمل بر روی او هستند.
رئوف پرسید:
ـ ولی این حادثه چه ربطی به اتومبیل من دارد؟
رستگار گفت:
حتما دارد. والا پلیس با منزل تو تماس نمی گرفت. شماره ی تعمیرگاه را داری؟
ـ بله اینجاست.
رئوف با ملاطفت سر پروانه را بر روی پشتی مبل گذاشت و به سراغ پالتواش که به جارختی آویزان بود رفت. شمارع را در دفترچه کوچکی یادداشت کرده بود. آن را به دست رستگار داد و گفت:
ـ تعجب می کنم اتومبیل من حرکت نمی کرد... البته خیلی اصرار کردم که زودتر نقصش را بر طرف کنند. ولی به این سرعت!!
رستگار در حینی که شماره را به قسمت مخابرات بیمارستان میداد گفت:
ـبعضی وقت ها پیش می اید مه مسوول تعمیرگاه برای خوشایند مشتریهای خصوصی کار آنها را جلو می اندازد. حتما این هم یکی از آن موارد بوده. و احتمالا تعمیرکار بعد از روبه راه کردن خودرو برای اطمینان بیشتر دوری در خیابان های اطراف زده و متاسفانه از بخت بد دچار این حادثه شده.
حدس رستگار با گفتگویی که میان رئوف و صاحب تعمیرگاه انجام شد حقیقت پیدا کرد . رئوف بعد از توضیحاتی که شنید به چگونگی ماجرا پی برد و دریافت که افسر پلیس توسط مدارکی که در داشبورد اتومبیل پیدا کرده به ماهیت صاحب اصلی خودرو پی برده است . او در مقابل اظهار تاسف صاحب تعمیرگاه به خاطر بروز این حادثه گفت:
در حال حاظر مهمترین مساله سلامت شاگرد شماست و در مقابل جان او خسارت اتومبیل هیچ اهمیتی ندارد.
بعد از این مکالمه رستگار به خواهش پروانه با اتاق عمل شماره تماس گرفت و با شنیدن موفقیت آمیز بودن عمل هر سه از نگرانی بیرون آمدند. در آن میان پروانه که آرامتر از قبل به نظر میرسید به یاد مطلبی افتاد و از رستگار پرسید:
ـ وقتی من اشتباها فکر کردم بهزاد در اتاق عمل است و از شما پرسیدم توانستید او را نجات دهید منظور شما چه بود که گفتید متاسفانه دیر شد؟
چهره ی رستگار حالت مخصوصی گرفت و با لحنی ناراحت گفت:
امروز اتفاق عجیبی اینجا رخ داد. حالا می فهمم که زندگی واقعا مجموعه ای از حوادث تلخ و شیرین است . حتما خبر نداری که حسن آقای باغبان چند ساعت پیش دچار حمله ی قلبی شد ؟
پروانه با نگرانی گفت:
نه خبر نداشتم... حالش چطور است؟
دکتر به کنار پنجره رفت و از آنجا نگاهی به فضای سبز محوطه بیمارستان انداخت و سپس به سوی او برگشت و گفت:
ـ زمانی که از اتاق عمل خارج میشدم از بالای سر او برمیگشتم.
نگاه پروانه از اشک تار شد و بغض مسیر گلویش را بست.
ـپس او ...
اما نتوانست جمله اش را تمام کند و دوباره به گریه افتاد. رئوف به او نزدیک شد و سرش را در آغوش گرفت . رستگار در حال خروج به سمت رئوف برگشت .
ـ همسرت را به منزل برو بقیه ی روز را در کنارش باش... ضمنا بعد از این قدر او را بدان. امروز همه یما فهمیدیم که تو چقدر برایش عزیزی .
×××××
تا زمان باز گشت پروانه هنوز می لرزید . بهزاد او را دربستر خواباند و پتو را رویش کشید .
ـالان یک نوشیدنی داغ برایت می آورم.
چشمان پروانه تا آخرین لحظه او را دنبال کرد . وقتی برگشت فنجان شیر را همراع قرص آرام بخش برایش آورده بود . پروانه در حالی که ارام ارام محتویات لیوان را سر میکشید گفت:
ـمتاسفم که این اتفاق افتاد.حالا بدون وسیله رفت و امد برایت خیلی سخت می شود.
قیافه ی رئوف چنان شاد و سرحال به نظر می رسید که انگار هیچ موضوعی نمی توانست آسایش خیالش را بگیرد.
ـحرف آن را نزن. این تو هستی که برای من مهمی. حالا این قرص را هم بخور و استراحت کن. می خواهم هرچه زودتر خوب بشوی .
پروانه به دنبال آخرین جرعه یشیر با شرم خاصی گفت :
ـ امروز توی بیمارستان حسابی آبرو ریزی کردم . نیست؟
بهزاد هر دو دستش را در مشتهایش گرفت و چندین بار به لبهایش نزدیک کرد .
ـای کاش این کار را زودتر می کردی . در آن صورت من این همه زجر نمیکشیدم.
گونه های بی رنگ پروانه گل انداخت . آهسته گفت:
پس در این صورت تازه بی حساب شدیم چون من هم در این مدت از دست بی اعتنایی های تو کم غصه نخوردم .
ـ ولی باعث و بانی همه یآن عکس العمل ها تو بودی ..
حیف که الان حال نداری وگرنه حرف های زیادی روی دلم تلنبار شده که باید بشنوی ... ببینم سنگ صبور خوبی هستی ؟
سیمای پروانه با تبسمی از هم باز شد و یک تای ابرویش خود به خود بالا رفت.
به رویش خم شد و بوسه ای از پیشانی اش برداشت .
پس سنگ صبور قشنگم استراحت کن که حرف های زیادی برای گفتن دارم .
فصل بیست و چهارم- قسمت آخر و پایانی
صدای سرخوش بیتا را از توی هال می شنید، داشت با پدرش درباره موضوع هیجان انگیزی صحبت می کرد. پتو را کنار زد که برخیزد، هنوز گیج به نظر می رسید، شاید از تاثیر داروی آرام بخش بود، با این همه حال خوشی داشت. احساس سبکی می کرد. به یاد آخرین جمله ای که بهزاد کنار گوشش زمزمه کرده بود افتاد و از به یاد آوردن آن شرم قشنگی چهره اش را پوشاند. دلش می خواست زودتر به آنها ملحق شود. روبروی آینه نگاهی به خود انداخت (چه رنگ و روی پریده ای!) کمی گونه هایش را مالش داد و چند ضربه آرام بر آنها نواخت بعد موهایش را عجولانه شانه زد. بیتا با دیدن او به سویش دوید.
- مامان جون حالت خوب شد؟
- آره عزیز دلم، تو چطوری؟ امروز مدرسه خوش گذشت؟
- خیلی خوب بود، اصلا درس نخوندیم، عوضش فیلم نیگا کردیم، اینقده قشنگ بود.
- به چه مناسبت فیلم نگاه کردید؟
- مگه نمی دونی؟ آخه دهه ی فجره، خانم معلم می گفت قرارع ده روز جشن بگیریم... تازه، من و چند تا دیگه از بچه ها می خوایم برنامه اجرا کنیم، خانم معلم گفت، بعدا واسه پدر مادراتون دعوتنامه می فرستیم، اگه فرستادن شما میایین؟
- البته که میایم عزیزم، من و بابا، هر دو با هم میایم، خوبه؟
- خیلی خوب می شه، عالیه...
- پروانه جان، بهتر شدی؟
نگاه خندانش به سمت بهزاد برگشت:
داشت می گفت (دارویی که دادی خیلی موثر بود الان...) که با دیدن دسته های گل که در گوشخ و کنار هال و قسمت پذیرایی گذاشته شده بود، متعجب پرسید:
- این همه گل از کجا؟!
- همه ی اینارو بابا سفارش داده، می گه امروز یه روز بخصوصه، جشن پروانه هاس.
- جشن پروانه ها؟!
- آره... بابا می گه پروانه ها از گل خیلی خوششون میاد.
نتوانست لبخندش را مهار کند، با نگاه عشوه گری به بهزاد گفت:
- این یکی را درست گفته، ولی... بابا به تو نگفت که بهزادها از چی خوششون میاد؟
بیتا با لبخند نمکینی، درست مثل شخصی که به رازی پی برده ولی نمی خواهد به روی خود بیاورد، با عشوه ای به سر و گردن گفت:
- حتما از پروانه ها...
پروانه دوباره او را به آغوش کشید و خندان گفت:
- آی ناقلای شیطان.
منبع: www.forum.98ia.com