abdolghani
عضو فعال داستان
قسمت 30
مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود.
خانم بزرگمهر بلند شد گونه ام را بوسید و گفت:منهم چیز ناقابلی برایت آورده ام که توی چمدان است ، یک عد مانتو و چادر مشکیست که بیشتر لازمت میشود امیدوارم خوشت بیاید.
از آنها تشکر کردم و وقتی آنها از اتاقک خارج شدند کمک کردم تا فوزیه بتواند از پله ها پایین بیاید و با صدای بلند سجاد را صدا زدم و او که در کوچه ایستاده بود به سرعت خودش را رساند و کمک کرد تا فوزیه از پله ها پایین بیاید.وقتی مادر و خانم بزرگمهر و فوزیه خواستند از راهروی تنگ و باریک خانه رد شوند سجاد با شرمندگی معذرتخواهی کرد و خواست که انها را به خانه برساند ولی مادرم قبول نکرد.پدر شوهرم که صدای سجاد را در راهرو می شنید حرصش در آمده بود از اتاق خارج شد.هنوز مهمانها در راهرو بودند که پدر سجاد میان در ظاهر شد.مادرم بخاطر من به سردی سلام کرد.
پدر سجاد با اخم گفت:بهتره بدانید که سجاد هنوز نان سفره ی منو میخوره و نمیتونه روی پاهایش بایسته و اگه بخواهید مدام اینجا رفت و آمد کنید او نمیتونه پولی پس انداخته کنه تا خانه ای برای خودش بگیره و من مجبورم خرج این دو نفر را به عهده بگیرم که توان آن را ندارم.
مادرم با خشم به او نگاه کرد خواست جوابش را بدهد که دست مادرم را گرفتم و با ناراحتی گفتم:مامان حواهش میکنم شما چیزی نگویید.
مادرم با عصبانیت گفت:حیف که جگر گوشه ام در خانه ی شماست وگرنه میدانستم جوابتان را چطور بم.بعد با خشم از آنجا خارج شدند.
با بغض به پدرشوهرم نگاه کردم.با خودم گفتم:مگه می شه یک انسان بالغ اینقدر بی رحم باشد؟مگه میشه که یک پدر با پسرش اینطور رفتار کنه و او را جلوی فامیلهای همسرش بی شخصیت و خجالت زده کنه؟!حتی دوران فقر هم نتوانسته بود او را به یک انسانی که گرم و سرد زندگی را چشیده است تبدیل کنه.
بخاطر اینکه سجاد را ناراحت نکنم به اجبار بغضم را فرو خوردم تا ناراحتش نکرده باشم لبخندی به سجاد زده و گفتم:بهتره من بروم و اتاق را تمیز کنم.به سرعت به طبقه ی بالا رفتم.صدای جرو بحث پدر و پسر را میشنیدم که چطور سجاد از من حمایت میکرد و بخاطر من با پدرش بحث میکرد.استکانها را زیر شیر آب پشت بام شستم و آنها را به طبقه ی پایین بردم وقتی خواستم به اتاقک خودمان برگردم رو به سجاد کرده و گفتم:سجاد جان لطفا اینقدر جرو بحث نکن پدر حق داشت شما کوتاه بیایید.
سجاد با عصبانیت گفت:پدر حق نداشت با مهمان های من اینطور رفتار کنه ، اصلا حرمت خانه را نگه نداشت.یکدفعه پدر شوهرم به طرف سجاد آمد.یقه ی او را گرفت و محکم او را به دیوار کوبید و با خشم گفت:پسره ی جوجه تو چه حقی داری که به من امر و نهی میکنی.
با وحشت به طرف پدر شوهرم رفتم و گفتم:پدرجان خواهش میکنم او را ببخشید اگه حرفیست به من بگویید.چرا اینقدر این پسر را ناراحت میکنید؟دست از سرش بردارید شما اصلا او را درک نمی کنید ولش کنید!
یکدفعه احساس کردم درد شدیدی در صورتم پیچید و من روی زمین پرت شدم.
خواهرشوهرها و مادر شوهرم از ترس آن پیرمرد بی رحم جلو نمی امدند و نگران به پدرشان نگاه میکردند.سجاد وقتی دید پدرش مرا سیلی زد با خشم پدرش را به عقب هول داد و بطرف من امد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان حالت چطوره؟از روی زمین بلند شدم از گوشه ی لبم خون جاری بود.پدر شوهرم با خشم گفت:این سیلی یادت باشه که دیگه تو کارهای من دخالت نکنی.بعد به اتاقش رفت.
سجاد دستم را با ناراحتی گرفت و با هم به اتاک خودمان امدیم ، سجاد پارچه ی نمناکی را روی لبم گذاشت و خون آن را پاک کرد.اینقدر بغض کرده بودم که چانه ام بی اختیار میلرزید سجاد بوسه ای بر چانه ام زد و آرام گفت:عزیزم گریه کن تا کمی آرام بگیری.میدانم که نتوانستم خوشبختت کنم.گریه کن تا همه ی دنیا بفهمند که من مرد بی عرضه ای هستم.بخاطر اینکه جلوی سجاد گریه نکنم تا او ناراحت نشود بلند شدم و از اتاقک خارج شدم.روی پشت بام چند قدم راه فتم.پاهایم در برف فرو میرفت.روی برفها دو زانو نشستم.مشتی برف برداشتم و آنرا روی صورتم مالیدم تا سردی ان باعث شود تا بغض در حال ترکیدن فروکش کند.اصلا دوست نداشتم سجاد گریه هایم را ببیند و قلب کوچکش به درد بیاید.دو سه بار با برف صورتم را خنک کردم وقتی کمی آرام شدم به اتاقک برگشتم سجاد را گوشه ای دیدم که سرش را میان دو بازوانش گرفته است و گریه میکند.
از حالت او قلبم فرو ریخت به اجبار لبخندی به او زدم و کنارش نشستم.صورتم از سرمای برف سرخ شده بود روبه رویش قرار گرفتم و دستهای گرمش را در دست گرفتم صورت یخ زده ام را روی صورت گرم و معصومش گذاشتم و آرام گفتم:عزیزم نمی خواهی گرمم کنی؟باور کن که دارم از سرما یخ میزنم.خیلی بدجنس هستی من دستهای قشنگت را گرم کردم و تو نمی خواهی صورت از سرما سرخ شده ی منو گرم کنی!
سجاد بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت:فیروزه ، دوستت دارم.تو زندگی و عمر من هستی.بعد صورتم را روی سینه ی گرمش گذاشت و با دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و بعد آهسته گفت:اجازه نمیدم هیچکس تو را ناراحت کنه.من از فردا به دنبال خانه می گردم تا شاید بتوانم از این جهنم فرار کنیم.
در آغوشش احساس آرامش میکردم و به خاطر مهر و صفای او تمام حرکات اطرافیانم را به فراموشی میسپردم.به خاطر سیلی که از پدر سجاد خورده بودم لبم ورم و گونه ام کبود شده بود.فردای آنروز وقتی هر دو به دانشگاه رفتیم دوستانم همه اطرافم جمع شدند و چون انتظار نداشتند عروس دو روزه را با صورتی ورم کرده ببینند با کنجکاوی از من سوألاتی کردند و من گفتم که در برف لیز خورده ام و صورتم اینطور شده ، انها کمی باور کرده بودند.بعد از دانشگاه به مطب دکتر رفتم و به خاطر اینکه کمی از ضعف دلم را بگیرم نان و کمی پنیر خریدم و قبل از اینکه دکتر بیاید مشغول خوردن شدم.یاد روزهایی می افتادم که مادرم چطور به اجبار لقمه در دهانم میگذاشت و من برای او ناز میکردم.یاد روزهایی که مادرم در ظرف غذا میریخت و در کیفم میگذاشت تا من گرسنه نمانم.دلم برای سجاد میسوخت او هم با خودش غذایی نبرده بود.صبح از بس که عجله داشتیم تا از آن خانه ی نفرت انگیز خارج شویم و از خشم پدر سجاد در امان باشیم هر دو یادمان رفت از کلوچه و شیرینی که مادر برایم آورده بود برداریم که تا ظهر جلو ضعف دلمان را بگیریم.هنوز دو سه لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که ارسلان وارد مطب شد.با تعجب بلند شدم و سلام کردم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خدای من صورتت چی شده؟!
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست روی برفها لیز خوردم و با صورت روی زمین افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیکم شد.با دست کمی گونه ام را فشار داد و بعد با اخم گفت:دروغگوی لجباز ، افتادن با صورت بدتر از این میشه.تو حتما کتک خورده ای که اگه اینطور باشه حساب اون...
حرفش را قطع کردم و با خنده ی تلخی گفتم:عجب دکتر باهوشی هستی!آخه مگه میشه عروس دو روزه کتک خورده باشه؟
ارسلان با اخم گفت:با اون پدر شوهری که تو داری همه چیز ممکن میشه.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:ببینم با آقای دکتر حق دوست کاری داری که به اینجا امده ای؟
ارسلان در حالیکه بخاطر صورتم ناراحت بود گفت:فیروزه تو با خودت چکار کردی؟آخه آنها وصله ی تن ماها نیستند که تو او را برای زندگی انتخاب کردی!
با اخم گفتم:آقای دکتر خواهش میکنم درباره ی شوهرم اینطور حرف نزنید.من به شما اجازه نمیدهم.بعد سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.دوست نداشتم ارسلان را با حرفهایم برنجانم.ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید و گفت:فیروزه تو دیوانه هستی.دیوانه.دیوانه.بعد لحن صدایش غمگین تر و آرام تر شد.بعد از لحظه ای سکوت گفت:موافقی با هم به رستوران برویم؟من هم هنوز ناهار نخورده ام.
در حالیکه برای ارسلان نان و پنیر لقمه میکردم گفتم:نه.از لطفتون ممنونم ، سیر هستم چون همین الان غذا خورده ام و اینکه میترسم سجاد اگه بفهمه با شما به رستوران رفته ام از من دلخور میشه.
ارسلان روی صندلی نشست لقمه را از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت و گفت:دکتر حق دوست کی می آید؟
به ساعتم نگاه کرده و گفتم:دکتر نیم ساعت دیگه در مطب است ببینم با او کاری دارید؟
ارسلان گفت:آره احساس میکنم مدتیست که حالم بده.
با پریشانی گفتم:وای خدا نکنه.چرا اینطوری شده ای؟چرا زودتر به من نگفتی؟
ارسلان با ناباوری به صورت نگرانم خیره شد و با صدایی که از غم میلرزید گفت:فیروزه تو برایم نگران شده ای؟یعنی هنوز برایت مهم هستم که اینطور رنگ صورتت به خاطر مریضی من پریده است؟یعنی باور کنم که هنوز دوستم داری و فراموش..
حرفش را قطع کردم و با اخم گفتم:این چه حرفیست که میزنی؟من ، شما و خانواده ات را مانند خانواده ی خودم دوست دارم.چطور میتوانم شما را فراموش کنم؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:بهتره امشب به دیدن پدر و مادرت بیایی آنها حتما خوشحال میشوند.در حالی که به طرف آشپزخانه میرفتم تا چای دم کنم گفتم:متأسفانه نمیتوانم با این صورت به دیدنشان بروم ولی قول میدهم تا دو سه روز دیگه حتما به پدر سر بزنم.دلم خیلی برای آنها تنگ شده است.
ارسلان به آشپزخانه آمد به در تکیه داد و با ناراحتی گفت:مادرم خیلی نگرانت است.می گفت جای زندگی تو و شوهرت خیلی نامناسب است.مخصوصا از رفتار بی شرمانه ی خانواده ی شوهرت خیلی ناراحت و نگران است.
لبخند سردی زده و گفتم:در عوض شوهری مهربان و خوب دارم که با وجود او میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم.ارسلان با لحن سردی گفت:امیدوارم همیشه او همینطور باشد.بعد با حالت عصبی از آشپزخانه خارج شد.وقتی به پشت میز برگشتم ارسلان را در حال روزنامه خواندن دیدم.آرام گفتم:از بابت کاپشنی که برایم فرستاده بودی خیلی ممنون هستم شما خیلی خوش سلیقه هستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:قابلی نداره.دو سه هفته قبل آن را در بوتیکی پشت ویترین دیدم و خیلی از مدل آن خوشم آمد و چون آن را مناسب شما دیدم برایت خریدم.ببینم اندازه ات بود یا نه؟گفتم:هنوز امتحانش نکرده ام.راستش را بخواهی وقتش را نداشتم ولی بهت قول می دهم که اندازه ام است مگه میشه شما مردها چیزی را...
در همان لحظه آقای حق دوست وارد مطب شد و من حرفم را ناتمام گذاشتم.ارسلان لبخندی زد و به طرف آقای حق دوست رفت و با هم دست دادند.وقتی آقای حق دوست به طرفم آمد و به او سلام کردم با ناراحتی صورتم را نگاه کرد و گفت:خانم هوشمند صورتتان چی شده است؟
لبخندی زده و گفتم:چیز مهمی نیست.آمدم در کابینت را باز کنم در محکم خورد به صورتم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:راسته که میگن آدم دروغگو کم حافظه است!لبخندی بهش زدم و سرم را پایین انداختم.
آقای دکتر حق دوست که مردی جا افتاده بود گفت:آخه دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟و به شوخی ادامه داد:خب ببینم خانه ی شوهر بهت خوش میگذره؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.دکتر خنده ای سر داد و همراه ارسلان وارد اتاق شد.از اینکه ارسلان مرا با این صورت دیده بود خیلی ناراحت بودم.یک ربع بعد ارسلان ار اتاقش خارج شد و من بی اختیار بلند شدم و سریع به طرفش رفته و گفتم:آقا ارسلان ، دکتر چی گفت؟ارسلان که از توجه من به خودش خیلی راضی به نظر میرسید لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست.دکتر میگه تماما از فشار روحیست که اینطور شده ام.فقط یک سری قرص اعصاب برایم تجویز کرده است.بعد با کنایه گفت:بیست و هشت سال زندگی کردم حتی یکبار نه مریض شدم و نه مبتلا به فشار روحی شده بودم ولی در عرض این یکسال که از خارج برگشته ام مدام در فشار روحی و قلبی بودم.خدا میداند که از وقتی برگشته ام چه عذابهایی را که تحمل نکرده ام.بعد لبخند تلخی زد و گفت:خب دیگه مواظب خودت باش من باید به مطب برگردم.وقتی داشت خارج میشد گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم همه چیز را فراموش کنید من دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت و غمگین ببینم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت قلبم از این چشمان اشک آلود فرو ریخت ولی او به سرعت از مطب خارج شد و منو با دنیایی از عذاب وجدان تنها گذاشت.به اجبار بغضم را مهار کردم وروی صندلی نشستم و به کار مشغول شدم.
مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود.
خانم بزرگمهر بلند شد گونه ام را بوسید و گفت:منهم چیز ناقابلی برایت آورده ام که توی چمدان است ، یک عد مانتو و چادر مشکیست که بیشتر لازمت میشود امیدوارم خوشت بیاید.
از آنها تشکر کردم و وقتی آنها از اتاقک خارج شدند کمک کردم تا فوزیه بتواند از پله ها پایین بیاید و با صدای بلند سجاد را صدا زدم و او که در کوچه ایستاده بود به سرعت خودش را رساند و کمک کرد تا فوزیه از پله ها پایین بیاید.وقتی مادر و خانم بزرگمهر و فوزیه خواستند از راهروی تنگ و باریک خانه رد شوند سجاد با شرمندگی معذرتخواهی کرد و خواست که انها را به خانه برساند ولی مادرم قبول نکرد.پدر شوهرم که صدای سجاد را در راهرو می شنید حرصش در آمده بود از اتاق خارج شد.هنوز مهمانها در راهرو بودند که پدر سجاد میان در ظاهر شد.مادرم بخاطر من به سردی سلام کرد.
پدر سجاد با اخم گفت:بهتره بدانید که سجاد هنوز نان سفره ی منو میخوره و نمیتونه روی پاهایش بایسته و اگه بخواهید مدام اینجا رفت و آمد کنید او نمیتونه پولی پس انداخته کنه تا خانه ای برای خودش بگیره و من مجبورم خرج این دو نفر را به عهده بگیرم که توان آن را ندارم.
مادرم با خشم به او نگاه کرد خواست جوابش را بدهد که دست مادرم را گرفتم و با ناراحتی گفتم:مامان حواهش میکنم شما چیزی نگویید.
مادرم با عصبانیت گفت:حیف که جگر گوشه ام در خانه ی شماست وگرنه میدانستم جوابتان را چطور بم.بعد با خشم از آنجا خارج شدند.
با بغض به پدرشوهرم نگاه کردم.با خودم گفتم:مگه می شه یک انسان بالغ اینقدر بی رحم باشد؟مگه میشه که یک پدر با پسرش اینطور رفتار کنه و او را جلوی فامیلهای همسرش بی شخصیت و خجالت زده کنه؟!حتی دوران فقر هم نتوانسته بود او را به یک انسانی که گرم و سرد زندگی را چشیده است تبدیل کنه.
بخاطر اینکه سجاد را ناراحت نکنم به اجبار بغضم را فرو خوردم تا ناراحتش نکرده باشم لبخندی به سجاد زده و گفتم:بهتره من بروم و اتاق را تمیز کنم.به سرعت به طبقه ی بالا رفتم.صدای جرو بحث پدر و پسر را میشنیدم که چطور سجاد از من حمایت میکرد و بخاطر من با پدرش بحث میکرد.استکانها را زیر شیر آب پشت بام شستم و آنها را به طبقه ی پایین بردم وقتی خواستم به اتاقک خودمان برگردم رو به سجاد کرده و گفتم:سجاد جان لطفا اینقدر جرو بحث نکن پدر حق داشت شما کوتاه بیایید.
سجاد با عصبانیت گفت:پدر حق نداشت با مهمان های من اینطور رفتار کنه ، اصلا حرمت خانه را نگه نداشت.یکدفعه پدر شوهرم به طرف سجاد آمد.یقه ی او را گرفت و محکم او را به دیوار کوبید و با خشم گفت:پسره ی جوجه تو چه حقی داری که به من امر و نهی میکنی.
با وحشت به طرف پدر شوهرم رفتم و گفتم:پدرجان خواهش میکنم او را ببخشید اگه حرفیست به من بگویید.چرا اینقدر این پسر را ناراحت میکنید؟دست از سرش بردارید شما اصلا او را درک نمی کنید ولش کنید!
یکدفعه احساس کردم درد شدیدی در صورتم پیچید و من روی زمین پرت شدم.
خواهرشوهرها و مادر شوهرم از ترس آن پیرمرد بی رحم جلو نمی امدند و نگران به پدرشان نگاه میکردند.سجاد وقتی دید پدرش مرا سیلی زد با خشم پدرش را به عقب هول داد و بطرف من امد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان حالت چطوره؟از روی زمین بلند شدم از گوشه ی لبم خون جاری بود.پدر شوهرم با خشم گفت:این سیلی یادت باشه که دیگه تو کارهای من دخالت نکنی.بعد به اتاقش رفت.
سجاد دستم را با ناراحتی گرفت و با هم به اتاک خودمان امدیم ، سجاد پارچه ی نمناکی را روی لبم گذاشت و خون آن را پاک کرد.اینقدر بغض کرده بودم که چانه ام بی اختیار میلرزید سجاد بوسه ای بر چانه ام زد و آرام گفت:عزیزم گریه کن تا کمی آرام بگیری.میدانم که نتوانستم خوشبختت کنم.گریه کن تا همه ی دنیا بفهمند که من مرد بی عرضه ای هستم.بخاطر اینکه جلوی سجاد گریه نکنم تا او ناراحت نشود بلند شدم و از اتاقک خارج شدم.روی پشت بام چند قدم راه فتم.پاهایم در برف فرو میرفت.روی برفها دو زانو نشستم.مشتی برف برداشتم و آنرا روی صورتم مالیدم تا سردی ان باعث شود تا بغض در حال ترکیدن فروکش کند.اصلا دوست نداشتم سجاد گریه هایم را ببیند و قلب کوچکش به درد بیاید.دو سه بار با برف صورتم را خنک کردم وقتی کمی آرام شدم به اتاقک برگشتم سجاد را گوشه ای دیدم که سرش را میان دو بازوانش گرفته است و گریه میکند.
از حالت او قلبم فرو ریخت به اجبار لبخندی به او زدم و کنارش نشستم.صورتم از سرمای برف سرخ شده بود روبه رویش قرار گرفتم و دستهای گرمش را در دست گرفتم صورت یخ زده ام را روی صورت گرم و معصومش گذاشتم و آرام گفتم:عزیزم نمی خواهی گرمم کنی؟باور کن که دارم از سرما یخ میزنم.خیلی بدجنس هستی من دستهای قشنگت را گرم کردم و تو نمی خواهی صورت از سرما سرخ شده ی منو گرم کنی!
سجاد بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت:فیروزه ، دوستت دارم.تو زندگی و عمر من هستی.بعد صورتم را روی سینه ی گرمش گذاشت و با دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و بعد آهسته گفت:اجازه نمیدم هیچکس تو را ناراحت کنه.من از فردا به دنبال خانه می گردم تا شاید بتوانم از این جهنم فرار کنیم.
در آغوشش احساس آرامش میکردم و به خاطر مهر و صفای او تمام حرکات اطرافیانم را به فراموشی میسپردم.به خاطر سیلی که از پدر سجاد خورده بودم لبم ورم و گونه ام کبود شده بود.فردای آنروز وقتی هر دو به دانشگاه رفتیم دوستانم همه اطرافم جمع شدند و چون انتظار نداشتند عروس دو روزه را با صورتی ورم کرده ببینند با کنجکاوی از من سوألاتی کردند و من گفتم که در برف لیز خورده ام و صورتم اینطور شده ، انها کمی باور کرده بودند.بعد از دانشگاه به مطب دکتر رفتم و به خاطر اینکه کمی از ضعف دلم را بگیرم نان و کمی پنیر خریدم و قبل از اینکه دکتر بیاید مشغول خوردن شدم.یاد روزهایی می افتادم که مادرم چطور به اجبار لقمه در دهانم میگذاشت و من برای او ناز میکردم.یاد روزهایی که مادرم در ظرف غذا میریخت و در کیفم میگذاشت تا من گرسنه نمانم.دلم برای سجاد میسوخت او هم با خودش غذایی نبرده بود.صبح از بس که عجله داشتیم تا از آن خانه ی نفرت انگیز خارج شویم و از خشم پدر سجاد در امان باشیم هر دو یادمان رفت از کلوچه و شیرینی که مادر برایم آورده بود برداریم که تا ظهر جلو ضعف دلمان را بگیریم.هنوز دو سه لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که ارسلان وارد مطب شد.با تعجب بلند شدم و سلام کردم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خدای من صورتت چی شده؟!
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست روی برفها لیز خوردم و با صورت روی زمین افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیکم شد.با دست کمی گونه ام را فشار داد و بعد با اخم گفت:دروغگوی لجباز ، افتادن با صورت بدتر از این میشه.تو حتما کتک خورده ای که اگه اینطور باشه حساب اون...
حرفش را قطع کردم و با خنده ی تلخی گفتم:عجب دکتر باهوشی هستی!آخه مگه میشه عروس دو روزه کتک خورده باشه؟
ارسلان با اخم گفت:با اون پدر شوهری که تو داری همه چیز ممکن میشه.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:ببینم با آقای دکتر حق دوست کاری داری که به اینجا امده ای؟
ارسلان در حالیکه بخاطر صورتم ناراحت بود گفت:فیروزه تو با خودت چکار کردی؟آخه آنها وصله ی تن ماها نیستند که تو او را برای زندگی انتخاب کردی!
با اخم گفتم:آقای دکتر خواهش میکنم درباره ی شوهرم اینطور حرف نزنید.من به شما اجازه نمیدهم.بعد سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.دوست نداشتم ارسلان را با حرفهایم برنجانم.ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید و گفت:فیروزه تو دیوانه هستی.دیوانه.دیوانه.بعد لحن صدایش غمگین تر و آرام تر شد.بعد از لحظه ای سکوت گفت:موافقی با هم به رستوران برویم؟من هم هنوز ناهار نخورده ام.
در حالیکه برای ارسلان نان و پنیر لقمه میکردم گفتم:نه.از لطفتون ممنونم ، سیر هستم چون همین الان غذا خورده ام و اینکه میترسم سجاد اگه بفهمه با شما به رستوران رفته ام از من دلخور میشه.
ارسلان روی صندلی نشست لقمه را از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت و گفت:دکتر حق دوست کی می آید؟
به ساعتم نگاه کرده و گفتم:دکتر نیم ساعت دیگه در مطب است ببینم با او کاری دارید؟
ارسلان گفت:آره احساس میکنم مدتیست که حالم بده.
با پریشانی گفتم:وای خدا نکنه.چرا اینطوری شده ای؟چرا زودتر به من نگفتی؟
ارسلان با ناباوری به صورت نگرانم خیره شد و با صدایی که از غم میلرزید گفت:فیروزه تو برایم نگران شده ای؟یعنی هنوز برایت مهم هستم که اینطور رنگ صورتت به خاطر مریضی من پریده است؟یعنی باور کنم که هنوز دوستم داری و فراموش..
حرفش را قطع کردم و با اخم گفتم:این چه حرفیست که میزنی؟من ، شما و خانواده ات را مانند خانواده ی خودم دوست دارم.چطور میتوانم شما را فراموش کنم؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:بهتره امشب به دیدن پدر و مادرت بیایی آنها حتما خوشحال میشوند.در حالی که به طرف آشپزخانه میرفتم تا چای دم کنم گفتم:متأسفانه نمیتوانم با این صورت به دیدنشان بروم ولی قول میدهم تا دو سه روز دیگه حتما به پدر سر بزنم.دلم خیلی برای آنها تنگ شده است.
ارسلان به آشپزخانه آمد به در تکیه داد و با ناراحتی گفت:مادرم خیلی نگرانت است.می گفت جای زندگی تو و شوهرت خیلی نامناسب است.مخصوصا از رفتار بی شرمانه ی خانواده ی شوهرت خیلی ناراحت و نگران است.
لبخند سردی زده و گفتم:در عوض شوهری مهربان و خوب دارم که با وجود او میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم.ارسلان با لحن سردی گفت:امیدوارم همیشه او همینطور باشد.بعد با حالت عصبی از آشپزخانه خارج شد.وقتی به پشت میز برگشتم ارسلان را در حال روزنامه خواندن دیدم.آرام گفتم:از بابت کاپشنی که برایم فرستاده بودی خیلی ممنون هستم شما خیلی خوش سلیقه هستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:قابلی نداره.دو سه هفته قبل آن را در بوتیکی پشت ویترین دیدم و خیلی از مدل آن خوشم آمد و چون آن را مناسب شما دیدم برایت خریدم.ببینم اندازه ات بود یا نه؟گفتم:هنوز امتحانش نکرده ام.راستش را بخواهی وقتش را نداشتم ولی بهت قول می دهم که اندازه ام است مگه میشه شما مردها چیزی را...
در همان لحظه آقای حق دوست وارد مطب شد و من حرفم را ناتمام گذاشتم.ارسلان لبخندی زد و به طرف آقای حق دوست رفت و با هم دست دادند.وقتی آقای حق دوست به طرفم آمد و به او سلام کردم با ناراحتی صورتم را نگاه کرد و گفت:خانم هوشمند صورتتان چی شده است؟
لبخندی زده و گفتم:چیز مهمی نیست.آمدم در کابینت را باز کنم در محکم خورد به صورتم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:راسته که میگن آدم دروغگو کم حافظه است!لبخندی بهش زدم و سرم را پایین انداختم.
آقای دکتر حق دوست که مردی جا افتاده بود گفت:آخه دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟و به شوخی ادامه داد:خب ببینم خانه ی شوهر بهت خوش میگذره؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.دکتر خنده ای سر داد و همراه ارسلان وارد اتاق شد.از اینکه ارسلان مرا با این صورت دیده بود خیلی ناراحت بودم.یک ربع بعد ارسلان ار اتاقش خارج شد و من بی اختیار بلند شدم و سریع به طرفش رفته و گفتم:آقا ارسلان ، دکتر چی گفت؟ارسلان که از توجه من به خودش خیلی راضی به نظر میرسید لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست.دکتر میگه تماما از فشار روحیست که اینطور شده ام.فقط یک سری قرص اعصاب برایم تجویز کرده است.بعد با کنایه گفت:بیست و هشت سال زندگی کردم حتی یکبار نه مریض شدم و نه مبتلا به فشار روحی شده بودم ولی در عرض این یکسال که از خارج برگشته ام مدام در فشار روحی و قلبی بودم.خدا میداند که از وقتی برگشته ام چه عذابهایی را که تحمل نکرده ام.بعد لبخند تلخی زد و گفت:خب دیگه مواظب خودت باش من باید به مطب برگردم.وقتی داشت خارج میشد گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم همه چیز را فراموش کنید من دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت و غمگین ببینم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت قلبم از این چشمان اشک آلود فرو ریخت ولی او به سرعت از مطب خارج شد و منو با دنیایی از عذاب وجدان تنها گذاشت.به اجبار بغضم را مهار کردم وروی صندلی نشستم و به کار مشغول شدم.