پا شدم كمك آبجي مهري ،يه تعارفي به مهمونا كردمو ليواناي شربت خالي شده رو جمع كردم و رفتم تو آشپزخونه ....ديگه يخ ميهموني آب شده بود و همه داشتن اتفاقات اين سالها رو براي همديگه تعريف ميكردن ...
منم توي آشپزخونه داشتم به همشون فكر ميكردم ، توي اين مدت كوتاهي كه نشسته بودم همه رو زير نظر داشتم ، عمو ممد خيلي آرومتر و سنگينتر از گذشته به نظر ميرسيد ، آروم بود اما آرامش نداشت ، انگار خسته بود ، انگار بريده بود ... از چي؟ نميدونم ! كاش بابا بتونه كمكش كنه
زن عمو مهردخت به نظر مريض ميومد ، انگار تازه از روي تخت بيمارستان پاشده باشه ، كم جون و بي رمق ، يادمه مامان هميشه ميگفت : مهردخت خيلي آدم سخت و قوي ايه ... پس چرا؟ نميدونم !
فرنوش چقدر بزرگ شده ، اگه بيرون ميديدمش ، محال بود كه فكر كنم اين همون فرنوش همبازيه بچگيم باشه ، بر خلاف عمو و زن عمو بوي جووني و نشاط ميداد و البته از ديدنش خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم خوشحال شده بودم
منم توي آشپزخونه داشتم به همشون فكر ميكردم ، توي اين مدت كوتاهي كه نشسته بودم همه رو زير نظر داشتم ، عمو ممد خيلي آرومتر و سنگينتر از گذشته به نظر ميرسيد ، آروم بود اما آرامش نداشت ، انگار خسته بود ، انگار بريده بود ... از چي؟ نميدونم ! كاش بابا بتونه كمكش كنه
زن عمو مهردخت به نظر مريض ميومد ، انگار تازه از روي تخت بيمارستان پاشده باشه ، كم جون و بي رمق ، يادمه مامان هميشه ميگفت : مهردخت خيلي آدم سخت و قوي ايه ... پس چرا؟ نميدونم !
فرنوش چقدر بزرگ شده ، اگه بيرون ميديدمش ، محال بود كه فكر كنم اين همون فرنوش همبازيه بچگيم باشه ، بر خلاف عمو و زن عمو بوي جووني و نشاط ميداد و البته از ديدنش خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم خوشحال شده بودم