رمان عشق ماندگار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahar_19

عضو جدید
منبع:98ia ............................... نیکا جان زحمت تایپش رو میکشه:w27:

:w14:فصل اول:w14:

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم،به ساعت نگاه کردم عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند.با عجله از روی تخت بلند شدم و یکراست به حمام رفتم.فشار آب،خواب از سرم پراند،چند دقیقه بعد حوله را به موهایم پیچیدم و از حمام بیرون آمدم.موهایم را خشک کردم.در حال لباس پوشیدن صدای سولماز را شنیدم که گفت:
- سایه زود باش،ساعت هفت ونیم شد.کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها که پایین رفتم،سولماز را دیدم که شیر می خورد،با صدای بلند سلام کردم و گفتم:
- حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تنهایی شیر می خوری.
- سلام،ساعت خواب،حالام نمی اومدی.
- می بینی که اومدم،دیگه چرا مثل پیرزن ها غر می زنی؟
- اگه من پیرزنم،تو فسیلی،حالا بیا این لیوان شیرو بخور تا بریم.لیوان را از دستش گرفتم و با اکراه سر کشیدم،کیفم را به دست گرفتم و گفتم:
- تشریف نمیارید؟
سولماز نگاهی به من انداخت و گفت:
- مطمئنی چیزی رو فراموش نکردی؟
- مطمئن باش.در ضمن اگه به خاطر لیوان شیر می گی باشه ،ممنون.
- لیوان شیر چیه؟منظورم جزوه و کتابه،مگه امروز سر کلاس نمی آی؟
- وای خوب شد گفتی.
با سرعت از پله ها بالا رفتم جزوه هایم را از روی میز مطالعه برداشتم و برگشتم.کلید را به طرف سولماز پرت کردم و گفتم:
- تو در و قفل کن تا من ماشینو از پارکینگ بیرون بیارم.
و از خانه خارج شدم.ماشین را بیرون آورده بودم که سولماز هم از خانه خارج شد و به طرفم آمد.در حالیکه کلید را داخل کیفم می گذاشت گفت:
- یه کم عجله کن،اصلا دوست ندارم بعد از دکتر امیری سر کلاس برم.
- پس کمربندت رو ببند و محکم بشین می خوایم پرواز کنیم.
- فقط حواست باشه به جای دانشگاه سر از بیمارستان در نیاریم.
درست یک دقیقه قبل از استاد وارد کلاس شدیم.آخر کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.با امدن استاد همه به احترامش از جا برخاستیم.موقعی که استاد حضور و غیاب می کرد حواسم را جمع کردم تا نکند مثل دفعه قبل که با سولماز حرف می زدم،متوجه نشوم.
استاد شروع به تدریس کرد.من و سولماز هم مشغول نکته برداری از گفته های استاد امیری شدیم،که واقعا هر مطلبی را که عنوان می کرد درخور یادداشت کردن بود،البته من از تمامی مطالبی که اساتید سر کلاس می گفتند،نت بر می داشتم،ولی به نظر من استاد امیری اطلاعات مفید و جالبی را سر کلاس عنوان می کرد که همه دانشجویان حتی سولماز که علاقه زیادی به یادداشت برداری نداشت،در تمام ساعات کلاس مشغول نوشتن بود.
من سر کلاس دکتر امیری اصلا،متوجه گذر زمان نمی شدم و همیشه وقتی استاد کتابش را داخل کیف می گذاشت تازه می فهمیدم ساعت کلاس تمام شده است.
این بار هم مثل جلسات قبل خیلی سریع کلاس به پایان رسید.من و سولماز دو ساعت دیگر کلاس داشتیم و قرار بود بعد از کلاس به خرید لباس برویم.موقعی که از دانشگاه بیرون می آمدیم ساعت سه بود،به سولماز گفتم:
- کجا بریم؟
- هرجا توبگی فقط قول بده خیلی وسواس به خرج ندی.
- سعی خودمو می کنم،یعنی می دونی خیلی دلم می خواد سریع لباس بخرم ولی ائن لباسی که من می پسندم زود پیدا نمی شه.
همان هم شد.ساعت حدود هفت بود ولی من هنوز لباس مورد نظرم را پیدا نکرده بودم،شانس با من یار بود چرا که سولماز هم چیزی را انتخاب نکرده بود،وگرنه به این راحتی دنبال من از این مغازه به آن مغازه نمی آمد.
داخل پاساژ فقط یک مغازه باقی مانده بود که لباسهایش را ندیده بودیم،از لباسهایی که داخل ویترین بود خوشم نیامد،ولی سولماز یکی را انتخاب کرد و به صاحب مغازه که پسر خوش تیپی بود گفت:
- می تونم این لباس و پرو کنم؟
فروشنده که فهمید واقعا قصد خرید داریم گفت:
- می تونید لباسهای داخل کمد رو هم ببینید،فقط قیمتشون یه کم بالاست.
سولماز گفت:
- قیمتشش زیاد مهم نیست.
- پس لطفا دنبال من بیاید.
ما به دنبال فروشنده به ته مغازه رفتیم و از کمد لباسها دیدن کردیم و بالاخره همان چیزی را که می خواستیم پیدا کردیم.بعد از اینکه لباس ها را پرو کردیم و قیمت آنها را پرداختیم،راضی و خوشحال به خانه برگشتیم.
به خانه که رسیدیم اول برای شام پیتزا درست کردیم و بعد رفتیم تا بار دیگر لباس ها را پرو کنیم.لباس من،پیراهنی آبی رنگ با یقه هفت و آستین کوتاه بود،کمر لباس هم کاملا چسبان بود و دامنش با فنر هایی از زیر باز می شد.
لباس سولماز صورتی رنگ بود با یقه ایستاده و یک جفت دستکش تا بالای آرنج.
لباس ها را در آوردیم و رفتیم که شام بخوریم.پیتزایی که درست کرده بودیم خوب از آب در نیامده بود،ولی آنقدر گرسنه بودیم که به قول سولماز خم به ابرو نیاوردیم و در حالیکه جزوه هایمان را می خواندیم غذا می خوردیم و حرف می زدیم.
هنوز دو،سه ساعتی نگذشته بود که کم کم خوابم گرفت،بلندشدم و دو لیوان چای ریختم به سولماز که داشت تخمه می شکست و درس می خوند گفتم:
- سولماز مگه داری فیلمنامه می خونی که تخمه می شکنی؟
- چه کار کنم داره خوابم می بره.هنوزم پونزده صفحه مونده تا تموم کنم.
- بیا این چایی رو بخور،خواب از سرت بپره.
و چای را دستش دادم.با خوردن چای هم خواب دست از سرم بر نمی داشت.به سولماز گفتم:
- بهتره بخوابیم،در عوض فردا ساعت هفت بیدار می شیم و تمومش می کنیم.
سولماز از خدا خواسته جزوه اش را جمع کرد و گفت:
- بالاخره تو عمرت یک پیشنهاد درست و حسابی دادی.
و بلند شد و رفت.لیوان ها را برداشتم و به آشپز خانه رفتم دو لیوان شیر ریختم و می خواستم از پله ها بالا بروم که تلفن زنگ زد،از صدای زنگ تلفن ترسیدم،با صدای سومین زنگ گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله؟بفرمایید.
ولی از آن طرف خط صدایی شنیده نمی شد.برای یک لحظه فکر کردم شاید بابا و مامان باشند دوباره گفتم:
- بله؟
از آن طرف صدای فوتی را شنیدم.بی حوصله گفتم:
- خفه شدی؟
می خواستم گوشی را بگذارم که صدای خنده ای بلند شد و بعد صدای اشکان را که می گفت:
- نه،هنوز نفس می کشم.
- خیلی بی مزه ای اشکان،نگفتی من و سولماز تنهاییم،می ترسیم.
- اولا ً ،علیک سلام،ثانیا ً بی مزه خودتی.ثالثا ً ،تو چرا گوشی رو برداشتی ؟معنی نداره دختر گوشی تلفن رو برداره اونم بعد از ساعت یازده شب.
- واه!مثل اینکه بدهکارم شدم،حالا چکار داری خروس بی محل؟
- این حرفها رو تو دانشگاه بهت یاد دادن؟
- به تو ربطی نداره....خب،چه خبر؟خاله و عمو خوبن؟
- مرسی،همه خوبن،شما خوبی؟همشیره ما خوبه؟
- ای،هرچی تورو کمتر ببینیم،بهتریم.یعنی تو ساعت یازده شب زنگ زدی حال ما رو بپرسی؟
- نه چه حالی دارم تا از شما بپرسم،من هرچه قدر از شما دونفر بی خبر باشم ،اعصابم آرومتره.
- خُب،پس خداحافظ.
- اِاِاِ،قطع نکنی مجبور می شم دوباره زنگ بزنم و کلی پول حروم کنم.غرض از مزاحمت این بود که مامان و بابات زنگ زدن و گفتن یه روز دیرتر برمی گردن،مثل اینکه به شما هم زنگ زده بودن خونه نبودید.به همین خاطر به من گفتن بهتون خبر بدم....اصلا ببینم شما دوتا کجا بودید؟
- مگه مفتشی؟
سولماز از بالا گفت:
- سایه!با کی صحبت می کنی؟
- سولماز بیا ،اشکان کارت داره.
سولماز با عجله از پله ها پایین آمد،از اشکان خداحافظی کردم و گوشی را به سولماز دادم.نیم ساعت بعد سولماز بالا آمد،آثار خوشحالی هنوز در صورتش هویدا بود،گفتم:
- حالا اگه می خواستی درس بخونی که خوابت می اومد،ولی برای بگو بخند با اشکان خوابت نمیاد؟
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- چه کار کنم؟منم و همین یه دونه داداش.
- حالا بیا،شیرتو بخور لامپ رو هم خاموش کن که دارم از بی خوابی هلاک می شم.
صبح ساعت ده بود که از خانه خارج شدیم،خوشبختانه توانسته بودیم تمام جزوه را بخوانیم و حالا دیگر مشکلی نداشتیم.
- خوبه استاد سرمدی امروز از ما سوال نکنه،اون وقت حسابی خیط میشیم.
- مهم نیست،حد اقل سطح معلوماتمون رو بالا بردیم.من غصه بعد از ظهر رو می خورم که با آقای امیری کلاس داریم،واقعا حیف می شه سر کلاس نباشیم.دعا کن امروز استاد نیاد دانشگاه.
- این که از محالاته،ولی به یکی از بچه ها می گم هر چی استاد گفت موبه مو بنویسه.
وقتی وارد کلاس شدیم من و سولماز پیش هم ننشستیم.اولا برای اینکه دیر رسیده بودیم و جا نبود ثانیا استاد سرمدی از آن استادهایی بود که اگر کسی سر کلاس صحبت می کرد،دیگر درس را ادامه نمی داد.برای همین همه سر کلاس ساکت بودند که مبادا استاد از کوره در برود.
خلاصه دو ساعت کلاس تمام شد.من و سولماز سریع به سلف دانشگاه رفتیم که غذا بخوریم ولی باز هم دیر رسیده بودیم و یک صف بیست نفری جلوی ما بود.
- سایه تو برو یه جا پیدا کن منم غذا رو می گیرم میام.
سریع به سمت یکی از میز های دو نفره گوشه سالن رفتم و نشستم چند دقیقه بعد سولماز را دیدم که به اطراف نگاه می کرد بلند شدم و دستم را تکان دادم،سولماز متوجه شد و به طرفم آمد.در حالیکه سینی را روی میز می گذاشت گفت:
- متأسفانه ،سس مخصوص تمام شده.
- دستت درد نکنه،اشکالی نداره.به قول معروف یه چیزی برای سد جوع باشه بسه.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خانمی به سمت ما آمد و سلام کرد.من و سولماز متعجب جوابش را دادیم.خانم جوان در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
- می بخشید،مزاحم شدم،من صبا صابری ام از دیدارتون خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم سایه هستم،ایشون هم سولماز دوستم،از آشنایی با شما خوشبختیم.
و دستش را فشردم.صبا پس از چند لحظه گفت:
- غرض از مزاحمت این بود که یکی از دوستان شوهرم که دانشجوی رشته دکتراست از شما خوششون آمده منو فرستادن که اگه شما موافق باشید با خانواده خدمتتون برسند.ببینید ایشون همون آقایی هستن که سه تا میز آن طرف تر نشستن و کنار پاشون یه کیف مشکیه.
بی اختیار به همان طرف نگاه کردم،پسر خوش تیپی آنجا نشسته بود.به محض اینکه دید نگاهش می کنم،سرش را به علامت سلام تکان داد و لبخند زد.
سرم را تکان دادم و فورا نگاهم را به طرف سولماز برگرداندم.خیلی غافلگیر شده بودم.صبل همچنان به من خیره شده بود و من مردد بودم که چه بگویم.قیافه آن پسر خیلی معصومانه بود به طوری که نمی توانستم به صورت مستقیم به او جواب رد بدهم.
یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:خیلی متاسفم من نامزد دارم،امیدوارم ایشون همسر دلخواهشونو پیدا کنن.
- منم امیدوارم شما خوشبخت بشید.فقط دلم برای هومن می سوزه که دختری مثل شما رو از دست داد.بعد خداحافظی کرد و رفت.سولماز چنان متحیر شده بود که خنده ام گرفت و گفتم:
- چیه،مگه تا حالا آدم ندیدی؟
- چرا گفتی نامزد داری؟نمی شد بگی قصد ازدواج ندارم یا....
- آخه دلم براش سوخت،این طوری کمتر ناراحت می شه.زودباش بخور تا بریم.
سولماز د رحالیکه با تاسف سرش را تکان می داد گفت:
- ؛آخی،طفلک پسره رفت.بقیه غذاشم نخورد.
حرفی نزدم و مشغول خوردن بقیه همبرگرم شدم،پس از چند دقیقه با سولماز از دانشگاه خارج شدیم تا به آرایشگاه برویم.
آن شب عروسی فرناز دوست مشترک منو سولماز بود و ما هم به جشن دعوت شده بودیم.به آرایشگاه که رسیدیم،مادام با دیدن ما گفت:
- وای،شما دوتا که باز خوشگلتر شدید!
- تقصیر ما چیه؟شما چشماتون خوشگل می بینه.
مادام گونه ام را نیشگون گرفت و گفت:
- اِی شیطون زبون باز.حالا بیاد ببینم چه مدلی بیشتر بهتون میاد.
هر دو روی صندلی نشستیم و او کارش را با مهارت بسیار آغاز کرد بعد از یکی دو ساعتی که از زیر دست مادام بیرون آمدیم با دیدن قیافه هایمان در آینه خستگی از تنمان بیرون رفت.آرایش سولماز صورتی رنگ و آرایش من آبی خیلی ملایم بود.س.لماز گفت:
- سایه خیلی قشنگ شدی.
- مرسی البته به خوشگلی تو نشدم ولی خب بالا خره می شه کنارت راه برم.
- تعارف نکنید ،هردوتاتون خوشگل بودید،خوشگلترم شدید.
بعد یکی از همان لبخند های همیشگی اش را تحویلمان داد.من و سولماز از او تشکر کردیم و بعد از پرداخت قیمت نجومی آرایش مو و صورتمان از آنجا خارج شدیم.
 

bahar_19

عضو جدید
:w40:فصل دوم:w40:

به باغ که رسیدیم خدمتکاری مارا به قسمت پارکینگ راهنمایی کرد .جلوی در پارکینگ خدمتکار دیگری ماشین را برد و کارتی به من تحویل داد و ما را به جایی که مهمانان بودند راهنمایی کرد.به سمتی که عروس و داماد ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد می گفتند رفتیم تا به آنها تبریک بگوییم.وقتی فرناز را دیدم به حدی تغییر کرده بود که باورم نمی شد. فرناز که تعجب من را دید خندید و گفت:چیه؟یعنی من اینقدر فرق کردم که همه با دیدنم تعجب کنن؟
- پس خبر نداری خیلی ماه شدی من تا حالا عروسی به زیبایی تو ندیدم.
رو به فرزاد کردم و گفتم:بهتون تبریک می گم چون زیباترین و خانوم ترین دختر کلاسو انتخاب کردید امیدوارم خوشبخت بشید.
- ممنون،از اینکه زحمت کشیدید و اومدید واقعا متشکرم.
- خواهش می کنم.
در کنار فرناز نشستم،سولماز هم در طرف دیگرش نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کردیم.
سولماز گفت:
- فرناز امروز که استاد سرمدی حضور و غیاب کرد گفت پس چرا خانم افروزی دو جلسهاست سر کلاس تشریف نمیارن؟یکی از بچه ها گفت استاد امروز جشن عروسی خانم افروزی با استاد فرهمنده،استاد اخمی کرد و گفت آقای فرهمند خودشون باید بهتر بدونن که وسط ترم موقع جشن عروسی نیست.
- ولی انصافا این بار استاد سرمدی به حرف درست و حسابی زدها.من که خیلی ناراحتم که سر کلاس استاد امیری نرفتم،حالا موقع عروسی بود فرناز؟
در همین موقع از دور استاد امیری را دیدم که به طرف ما می آمد با تعجب به فرناز گفتم:
- وای فرناز،استاد امیری رو هم دعوت کردید؟
- اگه باهاش مشکل داری بگم بیرونش کنن.
در حالیکه از حرف فرناز خنده ام گرفته بود گفتم:
- حالا می گه سر کلاس من نیومدن عوضش رفتند دنبال قرو فر.
آقای امیری که به ما رسید،هر سه به احترامش از جا بلند شدیم و با او سلام و احوالپرسی کردیم.بعد دکتر امیری رو به من کرد و گفت:
- شما خوبید خانم معتمد؟گفتم شاید مشکلی پیش اومده که شما وخانوم سرمدی سر کلاس نبودید؟
با حالتی شرمنده گفتم:
- متاسفانه فرصت نشد امیدوارم کوتاهی مارو ببخشید.
- خواهش می کنم در هر صورت هردانشجویی چهار جلسه حق غیبت داره این طور نیست خانم سرمدی؟
سولماز که سرش پایین بود گفت:
- ولی ما اینبار مجبور شدیم که غیبت کنیم یه کار ضروری پیش آمده بود.
آقای امیری که لبخند شیطنت آمیزی بر روی لبهایش نقش بسته بود گفت:
- بله مثل اینکه خیلی هم ضروری بوده.
و رو به فرزاد کرد و گفت:
- آخه پسر حالا وقت عروسی گرفتن بود تو باید خیلی از خانمها متشکر باشی که با وجود کار ضروری بازم به عروسی شما اومدن.
من و سولماز از خجالت سرمان را پایین انداختیم فرناز گفت:
- آقای امیری خواهش می کنم اذیت نکنید.
- چشم ،هرچی شما بگید.
و روی یکی از صندلی های کنار ما نشست،بعد از چند دقیقه ای برادر فرناز آمد و عروس و داماد به وسط جمعیت در حال پایکوبی برد.
من و سولماز هم آرام با هم صحبت می کردیم البته سولماز بیشتر شنونده بود .فکر کردم حتما وجود استاد باعث شده که سولماز اینقدر ساکت شود خصوصا هنگام صحبت با آقای امیری مدام سرش را پایین می انداخت و یا جوابهای کوتاه و مختصر میداد.آقای امیری که وضعیت را اینطور دید گفت:
- خانم سرمدی چرا اینقدر مظلوم شدید؟سر کلاس که خوب شلوغ می کنید.
سولماز با تعجب گفت:
- استاد،من؟!فکر می کنم اشتباه می کنید من فطرتا ساکت و مظلومم.
آقای امیری در حالی که می خندید گفت:
- جدا ؟پس کی بود سر کلاس من ژورنال لباس نگاه می کرد و وقتی دید دارم ته کلاس میام اونو گذاشت روی صندلی خانم معتمد؟
من خندیدم ولی سولمازکه از خجالت سرخ شده بود گفت:
- ولی اون ژورنال اصلا مال من نبود ،منم به علت دیگه ای گذاشتمش روی صندلی سایه.
- حتما برای تلافی اونباری که کتاب رو گذاشت روی پای شما درسته؟
من که تعجب کرده بودم گفتم:
- استاد شما خیلی دقیق هستید ولی همه اینکارها موقع تدریس شما نبود.
- بله،موقع کنفرانس بچه های بیچاره بود
و از توی جیبش پاکت سیگاری بیرون آورد و به من و سولماز تعارف کرد ،ما فقط تشکر کردیم.خودش سیگاری برداشت و گفت:
- پس با اجازه شما من یه دونه می کشم...نمی دونستم دانشجوهای به این خوبی دارم.
- یعنی فکر کردید ما اهل این کارائیم؟
- نه،ولی می دونید این روز ها سیگار کشیدن بین خانم ها حسابی مد شده گفتم شاید شما هم تابع مد باشید.
سولماز که عصبانی شده بود گفت:
- واقعا متاسفم که حدستون درست از آب در نیومد.
- اما من خیلی خوشحالم که حدسم اشتباه بود.
برای چند دقیقه ای هر سه نفر سکوت کردیم،اتفاقا در همین زمان فرزاد و فرنازبه همراه مرد خوش تیپ و جذابی به طرف ما آمدند.آن مرد با آقای امیری روبوسی کرد و با نگاهی به من و سولماز گفت:
- اردوان نمی خوای این دو خانم زیبا رو به من معرفی کنی؟
آقای امیری به من اشاره کرد و گفت:
- ایشون خانم سایه معتمد
و بعد با اشاره به سولمازادامه داد:
- ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند،این آقا هم برادر من اردلان امیری هستند.
برادر استاد اول با سولماز سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
- از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین طور.
یکی از ابروهایش را بالا برد و در حالیکه لبخند تمسخر آمیزی روی لبهایش بود گفت:
- باعث خوشحالی منه خانم.
حرفی نزدم و صورتم را به سمت فرناز و سولماز برگرداندم و با آنها مشغول صحبت شدم.گاهگاهی که نگاهم به اردلان می افتاد می دیدم که نگاهم می کند و وقتی مرا متوجه خویش می دید یکی از همان لبخند های کذایی را تحویلم می داد،از لبخند هایش خوشم نمی آمد.حس می کردم مسخره ام می کند به همین خاطر به لبخند هایش پاسخی نمی دادم.
فرناز رو به جمع کرد و گفت:
- ببینید همه دارن شادی می کنن،اون موقع بهترین دوستای ما همین طوری نشستن.بابا پاشید یه دستی تکون بدید بالاخره نوبت شما هم می رسه اون موقع منو فرزاد تلافی می کنیم.
فرزاد هم گفت:
- جدا اگه پا نشید از همه تون دلگیر می شم.
بعد رو کرد به من و سولماز کرد و گفت:
- در ضمن شما دونفرم حواستون باشه اگه همین طوری بشینید از نمره میان ترم خبری نیست.
- و اگه پاشیم کل پنج نمره رو می دید،نه؟
- می دونی خانم سرمدی حرف مرد حرفه،علی الخصوص ,شب عروسیش.خیالتون از بابت پنج نمره راحت باشه.
پس از چند لحظه آقای امیری به سولماز گفت:
- می شه خواهش کنم افتخار بدید و با من ...
سولماز که واقعا تعجب کرده بود نگذاشت استاد جمله اش را تمام کند و گفت:
- با شما؟
- چی باعث شده اینقدر تعجب کنید؟
اردلان با حاضر جوابی گفت:حتما فکر کردن تو به جز درس دادن هنر دیگه ای نداری یا شایدم تورو لایق نمی دونن که چنین افتخاری بهت بدن .این طور نیست سولماز خانم؟
سولماز فورا گفت:
- اصلا این طور نیست.
و بلند شد.اروان در حالیکه بلند می شد پرسید:
- مجبورتون که نکردم؟؟
- نه فقط پیشنهاد شما برام غیر منتظره بود.
بعد از اینکه سولماز و اردوان رفتند فرناز گفت:خوب این از سولماز،خوش به حالش پنج نمره گرفت،سایه خانم تو چی مگه پنج نمره نمی خوای؟
اردلان که تقریبا نزدیک من نشسته بود ،گفت:
- من می تونم به شما کمک کنم تا نمرتونو بگیرید.
. دوباره لبخند زد.حسابی از دستش کلافه شده بودم برای اینکه شرش را از سرم باز کنم گفتم:
- من به یه نفر قول دادم که البته ایشون هنوز تشریف نیارودن در ضمن اگه بیان و ببینن من بد قولی کردم ناراحت می شن.
- چقدر وفادار،توی این دوره و زمونه از این تیپ افراد کم پیدا می شه.
به تلافی لبخندهایش لبخندی تمسخر آمیز زدم،از چهره اش پیدا بود که حسابی عصبانی شده ولی برای اینکه قافیه را نبازد درحالیکه با خشم و غضب نگاهم می کرد گفت:
- خیلی دلم می خواد با این مرد خوشبخت آشنا بشم.
بی خیال گفتم:
- وقتی اومد حتما شما رو باهاشون آشنا می کنم.
دیگر داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد در حالیکه بر می خاست گفت:
- ببخشید تنهاتون می ذارم باید سری به دوستانم بزنم.
- خواهش می کنم راحت باشید.
با عصبانیت گفت:
- پس تا بعد.
اردوان و سماز بعد از چند دقیقه ای آمدند ،اردوان در حالیکه می نشست پرسید:
- اردلان کجا رفت؟
- رفتن سری به دوستانشون بزنن.
اردوان با تعجب نگاهم کرد و به فکر فرو رفت،پس از چند لحظه گفت:
- خانما از اینکه شما رو تنها می ذارم معذرت می خوام.
بعد از اینکه اردوان کمی دور شد سولماز با هیجان گفت:
- وای سایه اصلا فکر نمی کردم اینقدر ماهر باشه .
- مگه بنده خدا گناه کرده شده استاد تاریخ،یعنی هرکی استاد دانشگاه شد نباید کار دیگه ای بلد باشه؟
- آخه سرکلاس خیلی جدیه اصلا باورم نمی شه این همون استا امیری باشه.
- نکنه می خواستی الانم درباره تمدن سومریها برات حرف بزنه یا مثلا سر کلاس برقصه و درس بده.
سولماز در حالی که می خندید گفت:
- می شه بگی چی شده؟
- چیزی نشده.
- دروغ نگو از شکل و شمایلت پیداست خبریه؟حالا زود بنال!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- یه حرفی زدم حالا توش موندم.
- واضح تر حرف بزن.
- هیچی اردلان امیری بهم پیشنهاد رقص داد،منم گفتم فقط با یک نفر می رقصم ،اونم گفت دلم می خواد باهاش آشنا بشم،سولماز حالا این آدمو از کجا پیدا کنم؟
- آخه این چه حرفی بود که زدی هان؟
- خب چاره ای نداشتم تو که نمی دونی چه لبخند تمسخر آمیزی به من می زد،حالا چکار کنم؟من که نمی دونستم این دنبال حرفو می گیره،فعلا یه فکری کن.وای خدای من اگه بفهمه حسابی مسخره ام می کنه.
در همین موقع سر و کله اردوان و اردلان پیدا شد،به او نگاه کردم اثری از آثار خشم و غضب در صورتش پیدا نبود ولی اصلا به من نگاه نکرد.پس از چند دقیقه خدمتکاری به طرف ما آمد و گفت:
- عروس خانم اون قسمت با شما کار دارن.
به سمتی که خدمتکار اشاره می کرد نگاه کردم و فرناز را دیدم که برایمان دست تکان می داد با سولماز به سمت فرناز وبه وسط جمع دخترهایی که پیاکوبی می کردند رفتیم.دستهای همدیگر را گرفتیم و شروع کردیم.بعد از نیم ساعتی که حسابی خسته شدیم از حلقه دخترها بیرون آمدیم که کسی از پشت سر گفت:
- سلام خانما.
هر سه به عقب برگشتیم،فرناز گفت:
- سلام کی اومدی؟
- نیم ساعتی میشه.
و با نگاهی به من و سولماز گفت:
- مارو به هم معرفی نمی کنی عروس خانم؟
- بچه ها ایشون پسر عموی فرزاد،کامیار فرهمند.
و با اشاره به من و سولماز گفت:
- و این خانمها محترم ،سایه معتمد و سولماز سرمدی دوتا از بهترین دوستای من.
فرناز گفت:
- خب کامیار ما خیلی خسته شدیم ببخشید که تنهات می ذاریم.
- خواهش می کنم من هم می خوام سری به اقوام بزنم.
و از ما جدا شد.سولماز با تعجب گفت:
- وا،چرا اینقدر با این طفلک خشک برخورد کردی؟
- آخه فرزاد خوشش نمیاد من زیاد با کامیار صحبت کنم.
رو به سولماز کردم و گفتم:
- یاد بگیر نصف توئه اون موق ببین چه قدر عقلش می رسه.
سولماز در حالیکه می خوندید گفت:
- خوب چون عقلش می رسید شوهرش دادم ولی تورو تا صد سال دیگه هم نمی تونم به کسی غالب کنم به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحابش.
چند دقیقه بعد از اینکه ما نشستیم دوباره سر و کله کامیار پیدا شد.من که کنجکاو شده بودم فرزاد را زیر نظر گرفتم.او به محض اینکه کامیار را دید اخم کرد ولی با اینحال بلند شد و با او روبوسی کرد.کامیار با اردوان و اردلان دست داد و جالب اینکه آنها هم از آمدن کامیار ناراضی به نظر می رسیدند ولی کامیار بی توجه به کم محلی آنها به صندلی کنار من اشاره کرد و گفت:
- اجازه هست کنار شما بنشینم؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
وقتی نشست آرام گفت:
- باعث افتخار منه که با خانم محترمی مثل شما آشنا شدم.
نگاهش کردم.پسر خوش تیپی بود البته با نگاهی بی پروا و گستاخ.
لبخندی زد و گفت:
- می شه بپرسم چند سالتونه؟
با خودم گفتم((مثل اینکه فرزاد حق داشت هنوز نیم ساعت نشده که با من آشنا شده.ببین چقد راحساس نزدیکی میکنه!))
با اکراه گفتم:بیست و دو سال.
....
 

bahar_19

عضو جدید
سرم را به سمت سولماز برگرداندم و به ظاهر به حرفهای اردوان گوش دادم ولی حواسم پیش کامیار بود و اینکه چرا فرزاد اصلا او را تحویل نمی گرفت،هر حرفی می زد فرزاد با جواب های کوتاه یا سربالا به او پاسخ می گفت.ناخود آگاه نگاهم به اردلان افتاد که با عصبانیت نگاهم می کرد،سرم را پایین انداختم و زیر لب غریدم((وای!عجب عروسی اومدیم،نمی دونم این پسره دیگه از جون من چی می خواد،مثل اینکه از من ارث و میراث طلبکاره!))
توی همین فکرها بودم که کامیار پرسید:
- شمام دانشجوئید؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بله،دانشجوی رشته تاریخم.
آرام گفت:
- چرا موقع صحبت کردن با من به زمین نگاه می کنید؟یعنی من اینقدر غیر قابل تحملم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه اصلا این طور نیست،ولی من عادت ندارم به چهره طرف صحبتم زل بزنم.
- منم زیاد عادت به نگاه کردن ندارم ،ولی قیافه شما اونقدر جذابه که به سختی می تونم ازتون چشم بردارم.
سرم را پایین انداختم ،از صراحت کلام کامیار خوشم نیامد.
- باید ببخشید من کمی صریحم.
در دل گفتم((آخی،فقط کمی))
و آرام به سولماز گفتم:
- سولماز پاشو بریم کمی قدم بزنیم و دستش را فشار دادم که یعنی بلند شو،سولماز برخاست و با هم از آن محیط خفقان آور دور شدیم.
- سایه کامیا چی می گفت؟
- مثل اینکه مفتش بود بهتره در موردش صحبت نکنیم.
نیم ساعتی قدم زدیم که سولماز گفت:
- سایه،بسه،دیگه خسته شدم.بیا بریم یه چیزی بخوریم ضعف کردم از بس را رفتم.
من و سولماز داشتیم غذا می کشیدیم که کامیار آمد،کنار من ایستاد و مشغول غذا کشیدن شد و همین طور که سرش پایین بود گفت:
- از دست من ناراحت شدید،یا عادت ندارید کسی از زیباییتون تعریف کنه؟
جوابش را ندادم،دوباره گفت:پس با من قهر کردید درسته؟
و بدون اینکه منتظر جواب بمانم گفت:
- ببینید،من خیلی مغرورم،توی این بیست و هشت سالی که زندگی کردم تا به حال از هیچ دختری معذرت نخواستم ولی با این حال اگه ناراحتتون کردم،معذرت می خوام.
با اکراه گفتم:خواهش می کنم.
و از سر میز کنار رفتم.همان اطراف روی صندلی نشستم.سولماز هم بلافاصله آمد و کنارم نشست،داشتم غذایم را می خوردم که سولماز گفت:
- نه خیر،مثل اینکه این آقا کامیار دست بردار نیست.
سرم را بلند کردم کامیار را دیدم که آمد و یکراست کنار من نشست و به سولماز گفت:
- شمام ناریخ می خونید؟
- بله شما چی می خونید؟
- من ترم آخر رشته فیزیکم.
- دکترا؟
- آفرین از کجا فهمیدید؟
- خب از روی سن و سالتون.
- به نظر شما من چند ساله میام؟
سولماز سری تکان داد وگفت:
- باید بیست و هفت،هشت سال داشته باشید.
- آفرین تاحالا کسی به شما گفته خیلی با هوشید؟
سولماز که غذایش را تمام کرده بود از جا برخاست ،من هم از خدا خواسته بلند شدم و از کامیار جدا شدیم و به جایی که قبلا نشسته بودیم برگشتیم.اردلان همان جا نشسته بود و سیگار می کشید ولی به محض دیدن من دوباره اخم کرد،من هم نگاهم را برگرداندم و به او توجهی نکردم.
پس از چند دقیقه با عصبانیت گفت:
- ممکنه چند لحظه از وقتتون رو به من بدید.
تا آمدم از خودم عکس العملی نشان بدهم،سولماز از کنارم برخاست و رفت.
اردلان بلند شد و در جای سولماز نشست و گفت:یه توصیه دوستانه بهت میکنم امیدوارم به حرفم گوش بدی.
نگاهش کردم و سرم را تکان دادم.
- از این پسره دوری کن.
با تعجب گفتم:
- کی؟من اصلا متوجه منظورتون نمی شم؟
- همین که یک ساعته مثل کنه به تو چسبیده،همین که داشتی باهاش صحبت می کردی...و حالام اونطرف ایستاده و داره بهت نگاه می کنه،منظورم کامیاره فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟
با عصبانیت گفتم:
- اولا من با اون صحبت نکردم ثانیا خودم بهتر از هر کسی می دونم با چه کسایی نشست و برخاست کنم و احتیاجی به نصیحت شما ندارم.
- اولشم گفتم یه توصیه دوستانه است ولی بهتره بدونی کامیار تا به حال دخترای زیادی رو از راه به درکرده.اگر نمی خوای به لیست دخترایی که توسط اون اغوا شدن اضافه بشی بهتره ازش دوری کنی ببین چطوری زیر نظرت گرفته!
سرم را بلند کردم و کامیار را دیدم که گوشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد لبخند زد.
- دیدی چطور داره بهت نگاه می کنه،درست مثل یک شکارچی به شکارش.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
- اگر بخوای ازت دورش می کنم.
در حالی که ترسیده بودم گفتم:
- من نمی دونم چکار باید بکنم.
- بهتره بذاریش به عهده من ،می دونم چطوری میشه روی همچین آدمی رو کم کرد که دیگه از حد و حدودش تجاوز نکنه.
نالیدم:آخه چطوری؟
- نگران نباش فقط نگاهش نکنو باهاش حرف نزن.طوری بشین که طرفینت خالی نباشه یه مقدار کم محلی ببینه....
نگذاشتم بقیه حرفش را ادامه دهد و گفتم:
- ولی من از اولم به اون توجهی نکردم که حالا بخوام کم محلی کنم.
- می دونم ولی باید وجودشو به طور کامل ندیده بگیری.
چند دقیقه بعد سولماز و اردوان هم پیش ما آمدند.اردلان طبق برنامه طوری نشست که کنار من خالی نباشه ولی کامیار آمد و درست روبه روی من نشست.
خیره خیره نگاهم می کرد داشت حالم به هم میخورد.تصور اینکه یک نفر بتواند اینقدر پست باشد تهوع آور بود.
اردلان که عصبانی شده بود پس از چند دقیقه گفت:سایه بیا بریم این اطراف قدمی بزنیم.
در برابر چشمان حیرت زده دیگران بلند شدم و همراه او به راه افتادم.اردلان چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از اینکه کمی آرامتر شد گفت:
- فکر نمی کنم به این راحتی دست بردار باشه فقط یه راه داره.
- چرا؟
- چرا چی؟
- چرا فکر نمی کنید دست بردار باشه.؟
نگاهی به من انداخت و گفت:آهان ،توضیح اون باشه برای بعد.
- اگه نمی گید باشه برای بعد می خوام بدونم اون یه راه چیه؟
- اونم وقتی میگم که اون مرد خوشبخت و به من معرفی کنی.
- همین طوری یه چیزی گفتم،اصلا همچین آدمی وجود خارجی نداره.
- ولی هی دخترخوب هیچ وقت دروغ نمی گه.
و لبخند زد.سرم را از خجالت پایین انداختم و حرفی نزدم.
- خب بیا بریم تا راه باقی مونده رو ببینی.
هنگامی که برگشتیم از کامیار خبری نبود.بین سولماز و فرناز نشستم و گفتم:
- فرناز تو چی درباره کامیار می دونی؟
- من چیز زیادی نمی دونم فقط فرزاد سفارش کرده با کامیار حرف نزنم فقط اینو می دونم که با دختر های زیادی رابطه داشته،یکی از این دخترهای بدبخت دختر خاله خودش بوده اون دختر هم از دست آبروی خانواده اش دست به خودکشی می زنه و حالا برای همیشه دستش از دنیا کوتاه شده.
این حرف را که شنیدم ضربان قلبم از شدت ترس تند شد این تازه یک نمونه از کارهای کامیار بود که فرناز از آن خبر داشت!
سولماز گفت:سایه سمت چپت رو نگاه کن،اونجا وایساده و به تو نگاه می کنه.
جرأت نگاه کردن نداشتم به هر طرف نگاه می کردم او را می دیدم که ایستاده و نگاهم می کند.
- سایه تو چرا اینقدر نگرانی؟
- وای فرناز کاش از اول گفته بودی این همچین آدمیه،اون موقع غیر ممکن بود که حتی جواب سلامش رو هم بدم.
نگرانی من به سولماز و فرناز هم سرایت کرده بود.ولی کامیار مثل اینکه از این بازی خوشش می آمد،بعد از مدتی آمد و گفت:
- ممکنه چند لحظه از وقتتونو به من بدید.
از شدت ترس زبانم بند آمده بود،حتی نتوانستم حرفی بزنم.با نگرانی به اردلان نگاه کردم.اردلان با عصبانیت بلند شد وفگت:
- چطور به خودت اجازه دادی جلوی من به نامزدم همچین پیشنهادی بدی؟
بلافاصله فرزاد هم بلند شد و گفت:
- کامیار،زود معذرت خواهی کن.چطور به خودت اجازه همچین جسارتی رو دادی!
قیافه کامیار دیدنی بود مثل آوار فرو ریخت ولی با این حال قافیه را نباخت و گفت:
- من نمی دونستم خانم نامزد دارن .از این بابت متاسفم.
ورفت.وقتی کامیار دور شد اردلان گفت:
- متاسفم خانم معتمد ،اگه این حرفو نمی زدم به این راحتی دست بردار نبود.امیدوارم منو ببخشید.
- خواهش می کنم ،از اینکه کمکم کردید واقعا ازتون ممنونم هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمی کنم.
فرزاد که آثار خوشحالی از صورتش پیدا بود گفت:
- من تا حالا قیافه کامیار و این طوری ندیده بودم.انگار یه سطل آب یخ رو سرش ریخته بودند.پسر خوب ادبش کردی دستت درد نکنه.
پس از چند دقیقه که اعصابم آرامتر شد به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- سولماز،دیگه بهتره بریم.
فرناز گفت:
- چرا اینقدر زود؟تازه سر شبه!
بوسیدمش و گفتم:
- فرناز جان اعصابم به هم ریخته،بهتره بریم....امیدوارم خوشبخت بشید.
وقتی که با فرزاد خداحافظی می کردم،اردوان و اردلان هم بلند شدند.اردوان گفت:برای اطمینان بیشتر بهتره ما شما رو برسونیم.
- نه ،مرسی ماشین آوردم،مزاحم شما نمی شیم.
اردوان دوباره گفت:
- نه ما همراه شما میاییم.
سوار ماشین شدیم و جلوتر از آنها حرکت کردیم اردوان و اردلان هم هر کدام سوار ماشینهای خود شدند و دنبال ما حرکت کردند.در تمام طول مسیر منو سولماز سکوت کرده بودیم وقتی به در خانه رسیدیم ماشین را پارک کردم و پیاده شدم،بار دیگر از اردلان تشکرکردم و گفتم:
- اگر بقیه دخترایی که به دام کامیار افتادن حامی مثل شما داشتند هیچ وقت صید کامیار نمی شدند.
لبخندی زدو گفت:
- فراموش کنید خانم.فکر کنید اصلا کامیار و ندیدید.
سری تکان دادم و خداحافظی کردم.
وقتی وارد خانه شدم نفس راحتی کشیدم و خدارا شکر کردم،ولی دلم به حال آن دختر ها ،خصوصا دختر خاله کامیارمی سوخت.
سولماز نگاهم کرد و گفت:سایه تو هنوز داری به کامیار فکر می کنی؟
- آره،باورم نمیشه یه آدم اینقدر پست باشه!
- چون فقط از روی ظاهر آدما قضاوت می کنیم.
- منظور؟
- منظورم این بود که چون قیافه اردلان شبیه آدمائیه که با نگاهشون آدمو مسخره می کنن فکر می کنیم آدم بدیه ولی کی فکر می کرد کامیار با این ظاهر و قیافه معصومانه ای که به خودش می گیره گرگی باشه در لباس میش!
- درسته از این به بعد سعی می کنم از روی ظاهر آدما قضاوت نکنم.
- حالا بهتره زیاد بهش فکر نکنی و بگیری بخوابی،به قول معروف خنده بر هر درد بی در مان دواست حالا بخند،با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی بعید می دونم که شب کابوس نبینم.
از حرف سولماز خنده ام گرفت.و او با شیطنت گفت:
- آهان حالا شد،شب به خیر.
 

bahar_19

عضو جدید
:w14:فصل سوم:w40:
قرار بود آخر هفته همراه مامان و بابا و سولماز به شیراز بریم،اما روز یکشنبه عمو تماس گرفت و اطلاع داد شاهین روز چهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر به ایران برمیگردد.به همین دلیل مامان و بابا از رفتن به شیراز منصرف شدند.
من از یک طرف از آمدن شاهین خوشحال بودم ،چرا که او هم مثل من تنها فرزند عمو بود و عمو وهمسرش از دوری شاهین ناراحت بودند،ولی از طرف دیگر به خاطر به هم خوردن برنامه سفر ناراحت بودم.
با انصراف بابا و مامان تصمیم بر این شد که ما با هواپیما به شیراز برویم،پدر برای صبح روز چهارشنبه ساعت هشت و نیم برای ما بلیط رزرو کرده بود.
عصر روز سه شنبه وقتی با سولماز از دانشگاه خارج شدیم،یکراست به خوابگاه رفتیم تا سولماز وسایلش را جمع کند،خلاصه یک ساعتی در خوابگاه معطل شدیم تا بالاخره سولماز رضایت داد و به خانه برگشتیم و بی هیچ حرف و حدیثی هر کدام به سراغ کارهایمان رفتیم.
صبح من و سولماز ساعت شش و سی دقیقه از خواب بیدار شدیم،تا برای رفتن به فرودگاه آماده بشویم.
تا هنگامی که من و سولماز آماده می شدیم چند بار پدر صدایمان کرد.بالاخره چمدان به دست از خانه خارج شدیم پدر با دیدنمان گفت:
- چه عجب بالاخره آمدید،زود باشید چمدونا رو بذارید صندوق عقب و سوار شید.
مامان در طول راه مدام به من سفارش می کرد((مواظب خودت باش)).
و من هر بار می گفتم:
- به خدا من بزرگ شدم بیست و دو سالمه شما هنوز فکر می کنید من بچه چهار ساله ام.
- عزیزم تو هنوز مادر نشدی و حال منو نمی فهمی بچه برای پدر مادرش همیشه بچه است ،حتی اگه شصت سالش بشه.
- چشم،خیالتون راحت باشه من شنبه عصر صحیح و سالم بر می گردم.
مادر خوشبختانه سفارش دیگری نکرد.هنگامی که به فرودگاه رسیدیم شماره پرواز ما اعلام شده بود مامان و بابا را بغل کردم و بوسیدم و از آنها خداحافظی کردم و همراه سولماز به راه افتادیم.
زمانی که هواپیما از روی زمین بلند شد سولماز با لبخند گفت:
- خب،بالاخره رفتیم.
- مگه قرار بود نریم؟
- من وقتی می خوام با هواپیما جایی برم تا هواپیما از روی زمین بلند نشه باورم نمی شه رفتنی ام.
- نه خدا نکنه تو هنوز برای رفتن خیلی جوونی.
- تو دوباره وقتی من جدی حرف زدم شوخی کردی!
- من کی شوخی کردم؟آخه تو برای چی می خوای اول جوونی بری؟
- سایه بسه دیگه،خفه می شی یا خفت کنم.
- خب چکار کنم یه بلیط یه سره به جهنم بگیر و گورتو گم کن.
- تا تورو کفن نکنم محاله از این دنیا برم.
- زبونتو گاز بگیر الهی خودم زبونتو با تبر قطع کنم.
سولماز که از این حرف من خنده اش گرفته بود گفت:
- اگه جواب ندی اتفاقی نمی افته ها.
- از کجا معلوم؟یه بار دیدی هواپیما سقوط کرد.
پیرزنی که بغل دست من نشسته بود ناگهان گفت:
- چی هواپیما داره سقوط می کنه؟
من و سولماز زدیم زیر خنده،پیرزن بعد از اینکه کلی چپ چپ نگاهمون کرد ،خوابید.
سولماز کتابی از سهراب سپهری از کیفش بیرون آورد و گفت:
- بیا شعر بخونیم.
- تو بخون من گوش می کنم.
سولماز شروع کرد به خواندن شعر:
اهل کاشانم .
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی ،سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت....
چشمهایم را بسته بودم و در حالیکه گوش می دادم بعضی قسمتها را با سولماز زمزمه می کردم.من از بین شاعران معاصر به شعر های سهراب و نیما و فروغ علاقه داشتم،وقتی شعر تمام شد سولماز کتاب را بست و من گفتم:
- خیلی قشنگ خوندی آفرین.
- خواهش می کنم.
- خواهش می کنم،خواهش نکن.
سولماز چپ چپ نگاهم کرد.
- چیه؟خدای نکرده برای چشمات مشکلی پیش اومده عزیزم؟
- از کی متخصص چشم شدی؟
- به حضورتان عارضم که من مادرزادی چشم پزشک به دنیا اومدم.در سن پنج سالگی موفق یه اخذ تخصص دراین رشته شدم،مشوقای من پدر و ....
نگذاشت جمله ام را تمام کنم و گفت:
- خجالت نکش،کنتور که نداره هر چی می خوای بگو.
- نه،تا این حد مجازه،آخه می دونی اگه یه کم دیگه ادامه بدم ممکنه سقف هواپیما سوراخ بشه.
سولماز نگاهم کرد و لبخند زد.
- همین لبخندات منو کشته فدات شم.
سولماز دهانش را باز کرد تا حرف بزند ه گفتم:
- هیس،اگه شلوغ کنی می دم این خانم پیره بخورتت!
سولماز قهقهه ای زد و همین باعث شد که پیرزن از خواب بپرد و دوباره چپ چپ نگاهمان کرد و زیر لب غرید:
- اَه اَه دخترای امروز چقدر وقیح شدن!
ما که از حرف پیرزن خیلی ناراحت شده بودیم دیگر نخندیدیم،ولی من اگر جوابش را نمی دادم دلم آرام نمی گرفت.برای همین بلند گفتم:
- سولماز چرا ناراحت شدی؟آخه آدم به خاطر هر حرفی که خودشو ناراحت نمی کنه،به قول معروف شنونده باید عاقل باشه.
با خود گفتم((مگه ما چکار کریدم؟برای اینکه خانم را از خواب بیدار کردیم وقیح بودیم.خودت برای چی اینقدر ناراحتی؟تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟))
- یعنی تو ناراحت نشدی؟از خواب بیدار شده برای من نظریه ارائه می ده.
- ول کن سه روز می خوایم خوش باشیم ،از اولش اعصابتو خورد نکن.
در همین موقع میهماندار هواپیما اعلام کرد که تا چند لحظه دیگر هواپیما فرود می آید ،لطفا کمربند های خود را ببندید.
بعد از اینکه هواپیما نشست پیاده شدیم.کمی صبر کردیم تا چمدان هایمان را تحویل گرفتیم،در سالن انتظار در جست و جوی خاله سهیلا اطراف را نگاه کردیم بعد از چند دقیقه ای خاله سهیلا را پیدا کردیم سولماز به طرف مادرش دوید و او را در آغوش کشید.وقتی آن دو از هم جدا شدند جلو رفتم و گفتم:
- سلام خاله جون.
- سلام عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
خاله مرا هم در اغوش کشید و بوسید.گفتم:
- منم دلم برای شما یه ذره شده بود شما که نمیاید مارو ببینید.
- عزیزم کارو گرفتاری به من مهلت سرخاروندن نمیده.
حدود دوسالی می شد که خاله سهیلا،عمو و اشکان به شیراز آمده بودند .حال پدر بزرگ سولماز (پدر عمو)بد بود و از آنجا که یک کارخانه بزرگ فرش داشت آنها مجبور شده بودند به شیراز بروند تا عمو هم اوضاع کارخانه را سرمان دهد و هم به پدرش که تنها زندگی می کرد رسیدگی کند.هرچند عمو تنها فرزند خانواده نبود و یک برادر دیگر هم درشیراز داشت ولی پدرش تنها به او اعتماد داشت.صدای سولماز رشته افکارم را از هم گسست.
- مامان حال پدر بزرگ چطوره،خوبه؟
- نه زیاد،تعریفی نداره.
- بداخلاق تر که نشده؟
- خب چکار کنه،دو ساله تو بستر افتاده خب هر کی باشه بد اخلاق می شه ولی من و اون با هم کنار میایم می دونی پدر بزرگت خیلی عاشق مادر بزرگت بود برای همین وقتی اون فوت کرد دیگه نتونست تحمل کنه و از پا افتاد.طفلک به من می گه دعا کن زودتر برم پیش گوهر.
وقتی خانه رسیدیم خاله سهیلا گفت:
- توی اتاق بغلی اشکان دوتا تخت براتون گذاشتم بهتره برید استراحت کنید،برای ناهار صداتون می زنم.
من و سولماز چمدان به دست بالا رفتیم.اتاقی که به ما اختصاص داده بودند اتاق بزرگی بوود که دو پنجره رو به حیاط داشت اثاثیه اتاق اکثرا قدیمی و عتیقه بودند و دیوار اتاق به دو تابلو فرش قیمیت مزین شده بود.
لباسهایم را از داخل چمدان بیرون آوردم و در کمد آویزان کردم،یک دست بلوز و شلوار سبز کمرنگ انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را با کشی همرنگ لباسم در طرف راست سرم بستم.به سولماز گفتم:
- بریم پیش خاله.
- نمی خوای استراحت کنی؟
- واه مگه چکار کردم،از تهران تا شیراز دویدم که به استراحت نیاز داشته باشم؟
سولماز بلند شد و گفت:
- خب پس تا پایین پله ها باهات مسابقه می دم.
- هر چند از الان نتیجه معلومه ولی خب بهت اجازه می دم شانست و امتحان کنی.
- وقتی گفتم سه شروع کنیم.
بعد در اتاق را باز کرد و گفت:یک ،دو، سه.
دوتایی شروع به دویدن کردیم بالاخره من اول شدم و رو به سولماز کردم و گفتم:
- دیدی من اول شدم،تو برای همیشه تاریخ بازنده ای جانم.
یکی دو ساعتی که گذشت اشکان و عمو آمدند،سولماز پشت در قایم شد وقتی عمو داخل شد با دیدن من گفت:به به دختر گلم.
- سلام عمو جون ،حالتون خوبه؟
- سلام به روی ماهت،خوبی سعید و سارا خوبن؟
- مرسی،خیلی دلشون می خواست بیان ولی نشد.
در همین موقع سولماز از پشت چشمهای پدرش را گرفت،عمو گفت:
- سولماز عزیزم تویی؟
سولماز دستهایش را برداشت و همدیگر را بغل کردند و بوسیدند.بعد از چند لحظه اشکان وارد اتاق شد و گفت:
- سلام به همگی.
و به طرف من آمد و گفت:
- به به علیک سلام خانم حالتون خوبه؟
- سلام،خوبی؟
- شکر ،یه نفسی میاد و میره.
- الحمدالله،امیدوارم دفعه دیگه که رفت دیگه برنگرده.
آمد جوابم را بدهد که سولماز توی بغلش پرید و گفت:
- اشکان خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- عین من،فقط سر راه دادم برام گشادش کردن.خب بسه دیگه می گن محبت زیاد هم سرطان زاست!
- خیلی بی احساسی اشکان،بعد از دو ماه که منو دیدی،این چه طرز برخورده؟
- حالا چرا ناراحت می شی ،نکنه انتظار داشتی بهت دروغ بگم،خب چکار کنم دست خودم نیست،دلم نه برای تو تنگ می شه نه برای سایه.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- برای همینه که گفتن دل به دل راه داره.ما هم چشم دیدن تورو نداریم.
- کور بشه هر کسی که نمی تونه منو ببینه.
عصر منو سولماز به همراه اشکان بیرون رفتیم،اشکان در حین رانندگی ترانه ای را زمزمه می کرد.
- اَه اشکان پخش و روشن کن،یه ساعته داری مویه می کنی،انگار خون کردیم با تو بیرون آمدیم.
اشکان با حالت سوزناک تری به خواندن ادامه داد.سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
- نه خیر مثل اینکه ول کن نیست،نکنه عاشق شدی اشکان؟
اشکان بدون اینکه جوابی بدهد باز به خواندن ادامه داد،سولماز که حسابی کنجکاو شده بود رو به اشکان کرد و گفت:
- آره اشکان ،نکنه خبریه و به ما نمی گی؟
اشکان آهی کشید و گفت:
- روزگارم با ما سر ناسازگاری داره!
- اشکان ،جون من بگو.
- آخه چی بگم.
- اَه بگو دیگه ،حالا ببین چقدر خودشو لوس می کنه،حالا کی هست ؟من می شناسمش یا نه؟چند وقته بهش علاقه پیدا کردی؟
- ای بابا دوباره تو یه چیزی پیدا کردی بهش گیر بدی؟
- اشکان اسمش چیه؟
- اسمشو نمی دونم.
- کجا باهاش آشنا شدی،اصلا دفعه اول کجا دیدیش؟
- اشکان لازمه بدونی هرچیزی که الان می گی ممکنه بعدا توی دادگاه بر علیه خودت استفاده بشه،حالا می تونی اعتراف کنی.
سولماز که از حرف من خنده اش گرفته بود گفت:
- زودباش بگو دیگه.
- توی کار خونه.
- خوشگله؟
- آره خیلی،هر وقت می رم کارخونه نمی تونم ازش چشم بردارم.
گفتم:
- پس بگو،توی کارخونه خبریه که ازش دل نمی کنی.
اشکان در حالی که می خندید گفت:
- اِ قرار نشد از حالا بهم متلک بپرونید.
سولماز دوباره گفت:
- خب باهاش حرف زدی؟
- نه آخه نمی تونم.
- یعنی چی نمی تونم،مگه لالی!
- نه ولی اون با من حرف نمی زنه هرچی باهاش حرف می زنم فقط نگاهم می کنه.
- نکنه لاله؟
- قرار نشد بهش توهین کنی ها!
- اُه اُه از حالا داری ازش طرفداری می کنی،کاری نکن نذارم به هم برسید!
- سولماز هنوز هیچی نشده داری خواهر شوهر بازی در میاری...بگو اشکان جان داشتی تعریف می کردی.
اشکان نگاهی به من کرد و گفت:
- دیگه چی بگم؟
سولماز نگذاشت من حرفی بزنم و گفت:
- به بابا گفتی؟
- نه.من اصلا خجالت می کشم درباره اون با کسی حرف بزنم چه برسه به این که به بابا بگم.
با تعجب گفتم:
- این که خجالت نداره!
- راست می گه،در ضمن توأم که خیلی پرویی،راحت به بابا و مامان بگو دیگه.
- عجب حرفی می زنی؟آخه چه جوری برم بگم من عاشق شدم.
- مگه تو اولین آدمی هستی که عاشق شدی؟خیلیا قبل از تو عاشق شدن.
- آره ولی هیچ کس مثل من عاشق نشده!
- اشکان دیگه خیلی داری شلوغش می کنی ها،مگه تو چه جوری عاشق شدی؟این دختره چه شکلیه؟پولداره یا فقیر.
- از سرو وضعش معلومه که پولداره.
- ما فردا میایم کارخونه ببینیمش.
- خیلی دوست داری ببینیش؟
- خب معلومه می خوام ببینم این کیه که دل داداش منو برده؟
- اگه بخوای فردا میارمش خونه؟
من و سولماز با تعجب نگاهی به هم کردیم و یک صدا گفتیم:
- چی،خونه؟!
- خب آره ،دیگه این اداها چیه از خودتون در میارید؟
با تعجب پرسیدم:
- پس راست می گن عشق عقل و کور می کنه!
- ولی مال من یه کم ضعیف شده هنوز کور نشده.
- لوس نشو اشکان یه بار دیوونه نشی برداری بیاریش خونه مامان و بابا از این کارا خوششون نمیاد.
- جدی میگی،ولی من تصمیم خودمو گرفتم فردا میارمش.
سولماز چپ چپ نگاهش کرد و من گفتم:
- حالا از کجا می دونی اون با تو میاد خونه؟....یعنی به همین راحتی همراه تو میاد؟
- آره بلندش می کنم ،می ذارمش توی ماشین و میارمش،به همین راحتی.
من از تعجب دهان باز مانده بود اشکان با نگاهی به من و سولماز گفت:
- چیه مگه تا حالا آدم ندیدید؟
- واقعا که،یعنی این تویی که داری این حرفها رو می زنی یا کس دیگه ای که فقط شبیه توئه،اون اشکانی که من می شناختم اینقدر راحت درباره یه دختر حرف نمی زد.چطور دختری که تا حالا با تو یک کلمه هم حرف نزده همرات میاد خونه؟
اشکان خونسرد لبخندی زد و گفت:
- حالا چرا تو اینقدر جوش می زنی؟بابا و مامان حرفی ندارن.اصلا فکر کنم بابا خودش می دونه می خوام بیارمش خونه،آخه نمی دونی خیلی خوشگل و ظریفه،اگه تو هم ببینیش مطمئنم که عاشقش می شی.
- پس بهتره به مامان و بابا بگی برات برن خواستگاری.
- چی خواستگاری؟دست بردار،می دونستم هیچ کس باور نمی کنه،من که بهت گفتم،اصلا خجالت می کشم درباره اش حرفی بزنم.
من و سولماز با گیجی به اشکان نگاه می کردیم که گفت:
- آخه من....چطوری بگم....من عاشق یه تابلو فرش شدم.
با شنیدن این حرف آن قدر خندیدم که دلم درد گرفت،ولی سولماز خیلی عصبانی شده بود.
- حالا چرا اینقدر عصبانی شدی من فکر کردم خودت فهمیدی دارم شوخی می کنم.
سولماز سرش را برگرداند و حرفی نزد در حالیکه سعی می کردم نخندم گفتم:
- آخه اشکان تو خیلی با احساس حرف می زدی،منم باورم شده بود.
- پس حسابی گذاشتمتون سرکار ،آره؟
وبا صدای بلند خندید.
- اشکان به خدا یه بلایی سرت بیارم که تو کتابا بنویسن.
- ای بابا،سولماز به جان خودت می خواستم یه کمی شوخی کنم،بخندیم.
من که دوباره خنده ام گرفته بود بلند خندیدم،سولماز کمی به من نگاه کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:
- پس ،فردا میاریش خونه!
اشکان در حالی که می خندید گفت:
- آره جمعش می کنم،می ذارمش توی ماشین و میارمش خونه. اول می خواستم بگم دارم شوخی می کنم ولی وقتی دیدم شما دوتا حسابی باورتون شده گفتم بذار یه کم سر کار باشن،کاش دوربین داشتم و از قیافه حیرت زده تون عکس می گرفتم.
- باشه اشکالی نداره یه بار من و سولماز همچین سرکارت بذاریم که حظ کنی.
شب که به خانه رفتیم سولماز با آب و تاب جریان را برای خاله و عمو تعریف کرد.آنها هم اول مثل ما باور کردند اما بعد از اینکه فهمیدند اشکان عاشق چی شده آنقدر خندیدند که حد نداشت.
***
 

bahar_19

عضو جدید
:w12:فصل چهارم:w12:
عصر روز جمعه بود،سه روز بود که به شیراز آمده بودیم،قرار بود برای شام خانواده عموی سولماز به خانه آنها بیایند.حدود ساعت هفت و نیم بود که سولماز گفت:بهتره بریم آماده بشیم.
و دستم را کشید و با هم به اتاق رفتیم.موهایمان را سشوار کردیم و سولماز مرا آریش ملایمی کرد.بعد از اینکه کارش تمام شد نگاه رضایتمندی به چهره ام انداخت و گفت:دستم درد نکنه.
- حالا این همه بزک دوزک برای چیه؟
- می خوام به خانم عموم نشون بدم چه دوست خوشگلی دارم.
- یعنی فکر می کنی برای زن عموت مهم باشه من چه شکلی ام؟
سولماز در حالیکه خودش را آرایش می کرد گفت:سایه اگه امشب زن عمو زیاد باهات حرف نزد ناراحت نشو،اخلاقشه.زیاد آدمو تحویل نمی گیره،در عوض دوتا پسر دو قلو داره من خیلی دوستشون دارم،
- کوچولو اند؟
- آره،یه چهار سالی از ما بزرگترن.
- آخی پس چه کم سن و سال.
سولماز که کارش تمام شده بود گفت:به نظرتو، من خوشگلم؟
نگاهی به او انداختم،صورتی گرد و پوستی سفید داشت با یک جفت چشم درشت به رنگ قهوه ای و بینی قلمی با لبهای باریک که وقتی می خندید دو ردیف دندان سفید و مرتب نمایان می شدند.روی هم رفته دختر زیبایی بود و به دل بیننده می نشست.
- به نظر من که خوشگلی،ولی نظر پسر عموهات رو نمی دونم.
- سایه من روی سیامک و سیاوش برای ازدواج حساب نمی کنم اونا برای من فقط پسر عمو هستن همین و بس.
- حالا دیگه اومدن ،یکیشونو انتخاب کن.
- سایه لطفا خفه شو بعدام اگه کار دیگه ای نداری ،بیا بریم.
در همین موقع صدای زنگ در بلند شد.
- سایه اومدن ،بیا بریم.
از اتاق که بیرون آمدیم اشکان هم از اتاقش خارج شد و با دیدن من و سولماز سوتی زد و گفت:
- به به خانم های محترم ،از دیدارتون خیلی خوشحالم،ببخشید من قبلا شما رو جایی ندیدم؟
سولماز گفت:نه من که شما رو به جا نمی آرم.
- ولی من فکر می کنم شما رو یه جا دیده باشم.
بعد کمی فکر کرد و گفت:
- آهان یادم اومد،شما قبلا توی حافظیه گدایی نمی کردید.
- چرا گدایی علم و دانش ولی من مطمئنم که تورو یه جایی دیدم،توی باغ وحش البته توی قفس میمونا.
و رو به سولماز کردم و گفتم:
- خوب حالشو گرفتم؟
- آره قربون دهنت تا دیگه هوس نکنه از این تیکه ها به ما بندازه
- ای الهی هر دوتون درد یه ساعته بگیرید که اینقدر منو اذیت می کنید اصلا اگه دیگه باهاتون حرف زددم.
رو کردم به سولماز و گفتم:
- چه افتخاری نصیبمون شد.
و ازپله ها پایین رفتم،صدای اشکان را شنیدم که می گفت((زبونش مثل مار آدمو نیش می زنه)) و در حالی که می خندیدم گفتم:
- خوبه خودت می گی آدمو.
پایین پله ها منتظر سولماز ایستادم و با او به اتاق پذیرایی رفتیم.
عمو و زن عمو و دختر عموی سولماز روی مبلها نشسته بودند.با ورود ما از جا بلند شدند.به هر سه آنها سلام کردم .عمو و دختر عموی سولماز خونگرم بودند ولی زن عمویش کمی گوشت تلخ بود و فقط با من دست داد و خیلی سرد حالم را پرسید.
دختر عموی سولماز که دختری هیجده نوزده ساله به نظر می رسید به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد،اسمش ساناز بود.قیافه با مزه ای داشت،پوستش سبزه بود با چشم و ابروی مشکی و دهانی گشاد ولی روی هم رفته خیلی با نمک و دوست داشتنی بود.پس از یک ربعی که آنجا نشسته بودیم سولمازبلندشدو گفت:
- ساناز بیا بریم توی هال با سایه گپ بزنیم.
هر سه به هال رفتیم،پس از چند ثانیه سر و کله اشکان هم پیدا شد. امد و کنار ساناز نشست و گفت :چه خبر؟
- سلامتی.
سولماز دست ساناز را در دستش گرفت و گفت:
- ساناز جان داری برای دانشگاه درس می خونی؟
- درس که می خونم،ولی فکر نمی کنم قبول بشم.
- نه نگران نباش من می دونم حتما قبول می شی.
- حالا قبولم نشدی ،نشدی.این دوتا که قبول شدن جز اینکه رفتن و بی تربیت تر شدن چه فایده دیگه ای براشون داشته؟از اون گذشته تو دانشگاه نرفته هم برای من عزیزی،عزیزم!
- اِ اشکان باز تو سر به سر من گذاشتی!
اشکان آمد چیزی بگوید که زنگ زدند و ناچار بلند شد و رفت.
بعد از چند دقیقه همراه پسر عموهای دوقلویش نزد ما آمد.من بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم یکی از پسر عموهای سولماز گفت:
- سولماز قرار نیست خانم و به ما معرفی کنی؟
- البته،ایشون بهترین دوست من،سایه اس.بعد رو کرد به من و گفت:
- ایشونم یکی از پسر عمو های منه ولی نمی دونم کدومه.
پسر عمویش گفت:
- سیامکم و از دیدارتون خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:من هم همین طور آقا.
- سایه جون ایشون هم سیاوشه.
در جواب او هم لبخندی زدم و گفتم:
- از آشنایی با شما خوشحالم.
سولماز و اشکان مدام سر به سر سیامک و سیاوش می گذاشتند،و من به این فکر می کردم که واقعا چه کسی می تواند این دو نفر را از هم تشخیص بدهد علی الخصوص،که مثل هم لباس پوشیده بودند.اتفاقا بر خلاف خواهرشان که از زیبایی چهره بهره چندانی نداشت،زیبا بودند،البته رنگ پوستشان تیره بود ولی با آن ابروهای به هم پیوسته و چشمهای مشکی و درشت و بینی قلمی و لبهای کشیده خیلی جذاب به نظر می رسیدند،یعنی از آن قیافه هایی بودند که اگر یکبار ملاقاتشان می کردی ممکن نبود فراموششان کنی.
پس از چند دقیقه ای سولماز از هال بیرون رفت،داشتم با ساناز درباره دانشگاه صحبت می کردم و اینکه الان چه رشته هایی بازار کار بیشتری دارنئ و به قول معروف کاربردی ترند که سولماز صدایم کرد،برخاستم و نزد سولماز رفتم و گفتم:
- بله امری بود؟
- می خوام یه شوخی کوچولو با سیاوش بکنم.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم :چطوری؟
- تو باید سیاوشو شناسایی کنی.
- تا الان که مثل قبل نشسته بودند.
- خب اگه تا اون موقع که من اومدم مثل قبل نشسته بودند تو لازم نیست کاری کنی ولی اگه جا به جا شده بودند تو باید یکی شونو شناسایی بکنی،اگه پیش سیاوش بودی دستتو بذار رو دسته مبل اگه با سیامک بودی دستتو بذار روی پات حالا برو ببینم چکار می کنی.
به پذیرایی که برگشتم دوقلوها هر دو جلوی آکواریوم ایستاده بودند و ماهیها را تماشا می کردند.
رو به روی تلویزیون نشستم و به فیلمی که پخش می شد چشم دوختم یکی از آنها به طرفم آمد،کنارم نشست و گفت:
- شمام تاریخ می خونید؟
- بله شما چی ،دانشجوئید؟
لبخندی زد و گفت:
- بله دانشجوی ترم آخر مدیریت صنعتی ام البته فوق لیسانس.
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم موفق باشید آقا....
سکوت کردم و او گفت:
- سیامکم.
با لبخند گفتم:
- شما خیلی به هم شباهت دارید شناختتون کار سختیه.
- حتی مامان و بابا به ندرت ما رو از هم تشخیص می دن.
- یعنی شما کوچکترین فرقی ندارید که از هم قابل تشخیص باشید؟
- چرا از نظر اخلاقی تفاوتایی با هم داریم،سیاوش یه کم بداخلاقتر و مغرور تر از منه،من وقتی نگاهش می کنم از حالت نگاهش متوجه می شم که با من فرق داره شمام اگه کمی دقت کنید حتما متوجه می شید باهوش به نظر می رسید!
- از کجا فهمیدید من با هوشم؟
خندید و گفت:من قیافه شناسم!
- جدی ،خب به نظرتون من چه جوری ام؟
- متکی به نفس،مهربون ،مغرور در برابر جنس مخالف و کمی هم بازیگوش، اصلا یه برق خاصی تو چشمهای شماست که شیطون جلوتون می ده.
در همین موقع سولماز با یک ظرف شکلات وارد اتاق شد و من فورا دستم را روی پایم گذاشتم.سولماز به همه شکلات تعارف کرد و در آخر یک دانه هم به سیاوش که هنوز مقابل آکواریوم ایستاده بود داد.مت حواسم به سیاوش جلب شد که مشغول باز کردن شکلاتش بود،با باز شدن پوسته شکلات تعداد زیادی مورچه بیرون ریخت.
سیاوش عصبی شکلاتش را به طرف سولماز پرت کرد و گفت:اه خدا لعنتت کنه.تو که می دونی من از مورچه بدم میاد،گفتم بزرگ شدی این عادت زشتو ترک کردی.
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- نه جانم،ترک عادت موجب مرضه.
سیاوش که هنوز عصبانی بود ،صورتش را برگرداند و ناگهان گفت:
- راستی تو از کجا فهمیدی که من سیاوشم.
بعد نگاهی به من کرد،سرش را تکان داد و گفت:آهان حالا فهمیدم موضوع از کجا آب می خوره پس شمام شریک جرمید درسته؟
- من،اصلا .باور کنید روحم هم از این جریان خبر نداشت.
- باشه یکی طلب من تا دیگه شناسایی کردن از یادتون بره.
خنده ام گرفته بود.
- بخند،منم بعدا به شما می خندم.
- حالا که چیزی نشده تو هم اگه تونستی با ما شوخی کن،ولی تو برای این کار هنوز بچه ای.
- باشه،حالا نشونت می دم کی بچه اس.
- راستی بعد از شام می خوایم بریم تو حیاط وسطی بازی کنیم توأم میای؟
سیاوش جوابی نداد،سولماز گفت:
- چیه،نکنه با من قهری کوچولو؟
- نه،فقط نمی خوام با تو توی یه تیم باشم.
- جانا سخن از زبان ما می گویی.خیلی خب باشه.
- وای وای چه زبونی داره فردا می رم شهرداری می گم بیان نصف زبونتو ببرن.
- به شهرداری چه مربوطه این که جزء وظایفشون نیست پسر عمو.
- چرا دختر عمو؟
- برای اینکه من یه بار زنگ زدم بیان نصف زبون تورو ببرن ولی گفت این وظیفه ما نیست باید زنگ بزنید کشتارگاه براتون یه قصاب بفرستند.
همه جز سیاوش به این حرف سولماز خندیدیم.
- اگه من امشب گریه تورو در نیاوردم سیاوش سرمدی نیستم.
- آخ آخ ترسیدم.
بعد از شام به حیاط رفتیم من و سولماز و اشکان یه تیم بودیم و بقیه هم یه تیم.
شیر یا خط کردیم و ما به وسط زمین رفتیم،سیاوش یک طرف بود، و سانازو سیامک هم طرف دیگر ایستاده بودند.
سیاوش رو به سولماز کرد و گفت:
- اول از همه تورو بیرون می کنم.
- بهتره اینقدر رجز نخونی ،شروع کن.
سیاوش بازی را شروع کرد بالاخره با بیستمین ضربه صدای آخ سولماز بلند شد،توپ محکم به شکمش خورده بود.
- حالا برای چی گریه می کنی کوچولو؟
- گریه من و تو توی خواب هم نمی بینی ولی خیلی نامردی.
سولماز که بیرون رفت سیاوش گفت:خوب حالا تورو هم می فرستم پیش سولماز تا زیاد احساس تنهایی نکنی.
اولین ضربه را که زد توپ را گرفتم و سولماز را به داخل آوردم.سیاوش با حرص گفت:
- اگه می تونی اینو بگیر.
دومین ضربه را هم گرفتم و همین طور ضربه های بعدی را وقتی دیدند نمی توانند مرا بیرون کنند شروع کردند به زدن اشکان و سولماز .در آخر هم که سیاوش خسته شده بود گفت:
- من دیگه حوصله ندارم بازی کنم.
ما هم که حسابی خسته شده بودیم با خوشحالی به بازی پایان دادیم و به داخل ساختمان رفتیم و خسته روی مبلها نشستیم.بعد از چند دقیقه ای که نفس کشیدن همه به حالت طبیعی برگشت،صحبت ها دوباره گل انداخت.
سولماز رو به سیاوش کرد و گفت:
- سیاوش تو بالاخره درست تموم شد یا نه؟
- آره ترم آخرم.
- قصد داری ادامه تحصیل بدی و دکترا بگیری؟
- نه می دونی چرا؟
سولماز شانه هایش رابالا انداخت و گفت:
- از کجا بدونم.
- - چون دیدم تو هنوز نتونستی یه فوق دیپلم ناقابل بگیری دلم برات سوخت و از ادامه تحصیل منصرف شدم.
- آخی یعنی تو اینقدر به فکر منی و من نمی دونستم؟
- خب چکار کنم منم و همین یه دختر عمو.
- وای نگو،دارم از این همه محبت پس می افتم.
- جان من حالا پس نیفت که حوصله نعش کشی نداریم.
- اِ مگه دیگه مغازه نمی ری؟
- این چه ربطی به موضوع داشت؟
- آخه خودت گفتی نعش کشی می کنی،بهت تبریک می گم اتفاقا خیلی هم بهت میاد.
من که از این حرف سولماز به شدت خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و خندیدم.
- سولماز دیگه داری حوصله منو سر می بری.
- واه به من چه مربوطه،زیر حوصله ات رو خاموش کن.
سیاوش جوابی نداد و فقط سر تکان داد.
- چیه موندی؟برای دیگه که منو دیدی جواب بیشتری آماده کن.
- دعا می کنم دفعه دیگه که دیدمت لال شده باشی.
- اِ،پس اگه مستجاب الدعوه هستی پس قربونت یه دعایی هم درحق خودت کن که قابل تحمل تر بشی.
موقع خداحافظی سیامک گفت:از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی منم همین طور.
و با او خداحافظی کردم.
***
 

bahar_19

عضو جدید
:w27:فصل پنجم

بعد از ظهر روز شنبه به فرودگاه رفتیم،عمو و خاله برای بدرقه ما آمده بودند،اما اشکان چون از خداحافظی کردن در فرودگاه خوشش نمی آمد ،نیامده بود.
روی صندلی هواپیما که نشستیم سولماز کمی ناراحت به نظر می رسید ،برای اینکه روحیه اش را عوض کنم گفتم:
- این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟شب خواب بد بد می بینم.
- سایه تو نمی دونی چقدر سخته؟
- درکت می کنم ولی با غم و غصه کاری از پیش نمی ره،بهتره بهش فکر نکنی.
- سایه حالا بهت خوش گذشت یا نه؟
- آره خیلی کاش دوباره خانواده ات می اومدن تهران.
- آره من واقعا از دست خوابگاه رفتن خسته شدم،هر چند اکثرا خونه شمام ولی هر وقت می رم خوابگاه دلم می گیره.
- سولماز درباره جیران بگو.می دونی این زن خدمتکار یه حالت خاصی داره که نظر آدمو جلب می کنه.
- آره داستان زندگیش خیلی طولانی و غمگینه.
- حالا به طور خلاصه ،یه چیزایی بگو .
- خب جونم برات بگه ،اصلیت جیران شمالیه وقتی پنج سالش بوده پدر و مادرش تصادف می کنند و می میرن و عمه جیران،اونو بزرگ می کنه،البته پدر جیران پولدار بوده برای همین هم عمه جیران تصمیم می گیره اونو بزرگ کنه.
ولی چشم دیدن اونو نداشته،خلاصه از جیران مثل یک کلفت کار می کشیده جیران پنج ساله مجبور بوده تمام ظرفا رو بشوره جارو کنه،ببره بیاره و هی کتک بخوره هم از دست عمه اش هم از دست پسراش.
خلاصه پنج سالی به همین ترتیب می گذره و ده ساله می شه خودش این طوری می گه که:ده ساله بودم ولی هیکلم به سیزده چهارده ساله ها می خورد،یکی از پسر عمه هام که هفده ساله بود مدام چشمش دنبال من بود و عمه به جای اینکه جلوی پسرش رو بگیره مدام منو کتک می زد که تو یه کاری می کنی که توجه محمد رضا بهت جلب بشه.
یه روز که رفته بودم لب چشمه آب بیارم کوزه خیلی سنگین بودو مجبور بودم هر چند قدم بذارمش زمین و نفسی تازه کنم،نیمه های راه بود ولی خیلی خسته شده بودم دلم می خواست یه کم بشینم ولی می ترسیدم دیر برسم و بهانه دست عمه بدم و اون دوباره کتکم بزنه.
به سولماز نگاه کردم اشک در چشمانش حلقه بسته بود.من هم برای جیران ناراحت شده بودم.نمی دانستم اینقدر بدبختی کشیده،پس برای همین اینقدر پیر و شکسته شده بود.
- سولماز اگه نمی تونی دیگه ادامه نده.
- نه ،حالا که گفتم،تمومش می کنم.می دونم خیلی کنجکاو شدی بفهمی آخرش چی می شه.
- آره خیلی دلم به حالش می سوزه.
- منم همین طور کجا بودم؟
- توی راه.
- آهان،ناگهان صدای خش خشی از پشت سرش می شنوه سرش و که برمی گردونه محمد رضا رو می بینه،محمد رضا میاد و کوزه رو برمی داره و یه کم مونده به خونه کوزه رو زمین می ذاره و می ره نه حرفی می زنه نه چیزی.
- جیران که طفلک تو این پنج سال فقط خشونت دیده بوده از این کمک اون خیلی خوشحال می شه،ولی وقتی به خونه می رسه عمه بهش می گه پس چرا اینبار اینقدر زود اومدی نکنه کسی برات کوزه رو آورده.جیرانم که ترسیده بوده فقط به عمه نگاه می کنه و حرفی نمی زنه.
عمه هم می خواسته کتکش بزنه که محمد رضا سر می رسه و جلوی مادرش رو می گیره،اونم به دروغ می گه جیران و با مردی دیدم که داشته کوزه رو براش می آورده،محمد رضا با خشونت کمربند و از دست عمه می گیره و میگه من براش آوردم،بعد از خونه بیرون میره.
جیران کتک خورده یه گوشه می شینه اشک می ریزه بدتر از اون دوتا پسرای دیگه بودن که اونو مسخره می کردن،عمه هم شب که می شه جیران رو توی انباری ته حیاط زندانی می کنه و درو روش قفل می کنه و می ره و تا دو روزم سراغش رو نمی گیره حتی یه تیکه نون خشکم بهش نمی ده.
- - پس محمد رضا چی اون سراغش نمی ره؟
- نه همون روز که با مادرش حرفش می شه از خونه بیرون میره و تا دو روز دیگه به خونه نمی آد،وقتی هم میاد می بینه جیران نیست بالاخره این طرف اون طرف رو می گرده تا جیران رو ته انباری پیدا می کنه.
جیران که از تشنگی و گرسنگی داشته می مرده با دیدن محمد رضا اشکش جاری می شه. خلاصه محمد رضا براش آب و غذا میاره و بعد هم به خونه می برش،عمه که میاد و می بینه جیران و محمد رضا با هم هستن،عصبانی میشه و دوباره می خواسته به جون جیران بیفته که محمد رضا جلوش سینه سپر می کنه و می گه اگه دست روی جیران بلند کنی با من طرفی.خلاصه عمه که هوا رو ابری می بینه سر جاش می شینه ،از اون به بعد محمد رضا مدافع جیران میشه،خلاصه یک سال می گذره جیران نه کتک می خورده نه حرفی می شنیده.تا اینکه محمد رضا هجده سال می شه و باید به سربازی می رفته،قبل از رفتن با جیران حرف می زنه و می گه که دوسش داره و می خواد باهاش ازدواج کنه،جیران هم بهش قول می ده که منتظرش بمونه.محمد رضا به مادرش هم می گه که قراره با جیران عروسی کنه.ولی اون مخالفت می کنه.محمد رضا هم بهش می گه که نظر تو اصلا برام مهم نیست فقط به این خاطر گفتم که یه بار شوهرش ندی و بعد بگی نمی دونستم.
محمد رضا به سربازی می ره و هر سه چهار ماه یکبار به جیران سر می زده.البته ناگفته نمونه که بعد از رفتن اون باز کلفتی و کتک خوردن شروع می شه ولی نه به شدت گذشته تا اینکه یک سال و نیمی می گذره از آخرین باری که جیران محمد رضا رو دیده سه چهار ماهی می گذشته ولی از اون خبری نمی شه تا این که بعد از مدتی جنازه محمد رضا رو میارن.
- آخه چرا مرده بوده؟
- این طوری که جیران می گه سر مرز کشته شده بوده،خلاصه تنها امید جیران از بین میره هر روز سر قبر محمد رضا می رفته و گریه می کرده که چرا تنهاش گذاشته و رفته.
یک سالی به سختی می گذره تا اینکه سر و کله یه خواستگار پیدا میشه که راننده کامیون بوده،حالا چطوری این بماند فقط اینو بدون که اون مرد چهل ساله بوده و یه زن دیگه داشته عمه برای اینکه از شر جیران راحت بشه اونو شوهر می ده احمد آقا هم جیران و به شیراز میاره،این طوری که خود جیران تعریف می کنه احمد آقا مرد بدی نبوده فقط یه کم بد اخلاق بوده ولی خب دست بزن نداشته،جیران سه ،چهار سالی زندگی می کنه،ولی بچه دار نمی شه البته تقصیر خودش بوده چون شوهرش از زن قبلیش سه تا پسر داشته البته احمد آقا هم که درآمدی نداشته از این موضوع ناراحت نمی شه سه تا پسر که داشته پس نون خور اضافه نمی خواسته خلاصه اصلا به روی جیران نمی آورده که بچه دار نمی شه.
جیران تازه پونزده ساله شده بود . برای خودش خانمی خوشگل و خوش هیکل .برای همین احمد آقا خوش اخلاق تر شده بود و بیشتر بهش سر می زد.احمد آقا حسابی عاشق ظرافت و زیبایی اون شده بود و داشته تازه طعم خوش زندگی رو می چشیده که یه روز احمد آقا توی جاده تصادف می کنه و می میره.جیرانم که زن صیغه ای اون بوده دستش به جایی نمی رسه.یعنی خودش می گه هر چند چیز زیادی نداشتم ولی چشم به مال احمد هم ندوخته بودم.همین که سه چهار سالی بدون دردسر ازم نگهداری کرده بود برام کافی بود.زن بیچاره که دیگه نمی خواسته پیش اون عمه خدانشناس برگرده مجبور می شه بره دنبال کار بگرده میر ه قسمت اعیان نشین شهر و اتفاقی در خونه پدر بزرگ و می زنه و مادربزرگم وقتی جیران و می بینه دلش براش می سوزه و برای خدمتکاری قبولش می کنه.حالام سی و پنج ساله تو خونه بابا بزرگه .اینم سرگذشت غم انگیز جیران.
- بیچاره کاش الان خانم خونه خودش بود!
- آره ولی مادر گوهر با جیران مثل یک خدمتکار رفتار نمی کرد ،برو از خودش بپرس بابام مثل مادرش به اون احترام می ذاره نمی دونی وقتی مادر گوهر مرد ،جیران چقد رگریه کرد.می گفت مثل خواهر نداشته ام...خب دیگه از بس حرف زدم فکم درد گرفت.ولی در عوض نفهمیدیم کی رسیدیم.
داخل فرودگاه خیلی سریع مامان و بابا را که منتظرمان بودند پیدا کردیم،با دیدن آنها تازه فهمیدم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.آنها هنوز ما را ندیده بودند .از پشت سر به آنها سلام کردم و مامان را در آغوش کشیدم و گفتم:
- مامان،خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- مثل من عزیزم.
صدای پدر را شنیدم که گفت:
- ای شیطون،فقط دلت برای مامانت تنگ شده بود؟
بابا را هم در آغوش کشیدم و بوسیدم.بعد از اینکه سلام و احوالپرسی ها تمام شد .پدر گفت:
- خب ،چطور بود، خوش گذشت؟
- خیلی،فقط حیف که شما نبودید جاتون خیلی خالی بود.
- دوستان به جای ما ،بقیه حرفها باشه برای وقتی رسیدیم خونه.
وقتی به خانه رسیدیم سولماز گفت:
- من می خوام برم خوابگاه.
- چرا عزیزم؟اگه بری از دستت ناراحت می شم.تازه من غذای مورد علاقه ات رو درست کردم.
پدر در حالیکه دست سولماز را می گرفت گفت:
- کجا؟ما دلمون براتون تنگ شده.اگه تو نیای منو سارا و سایه با تو میایم خوابگاه.
من هم رو کردم به سولماز و گفتم:
- لوس نشو،راه بیفت وگرنه عصبانی می شم ها!
بعد از شام پدر برای انجام کارهای عقب افتاده به اتاقش رفت.رو به مامان کردم و گفتم:
- خب،از اومدن شاهین تعریف کنید.
- نمی دونی چه مهمونی با شکوهی برای اومدنش گرفته بودند گیتی خیلی خوشحال بود طفلک حق هم داشت دوازده سالی می شه که شاهین رفته آمریکا.
- ولی گیتی و عمو که برای دیدن شاهین هر سال می رفتن.
- سالی یه بار،اونم یه ماه و نیم میشه دیدن؟آخه آدم یه دونه بچه داشته باشه اونم بره خارج ،خیلی سخته به خدا.
- شاهین چه شکلیه ؟با عکساش خیلی فرق داره؟
- آره خیلی خوشگل تر از عکساش بود.اتفاقا سراغ تورو گرفت،ازم پرسید هنوز عروسک دوست داری یانه؟گفتم،نمی دونی اتاقش پر از عروسکه .اگه بری تو اتاقش فکر می کنی اتاق یه دختر بچه هفت، هشت سالست.
- مامان شما که آبروی منو بردین.
سولماز دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
- نه بابا مگه تو آبرو هم داشتی و من خبر نداشتم.
و با مامان خندیدند.
- راستی برای شام روز دوشنبه خونه عموت دعوت داریم.
- ولی من فکر می کردم شما دعوتشون می کنید.
- اتفاقا من گفتم ولی گیتی گفت این هفته شما بیاید هفته دیگه ما میایم.ولی خود شاهین دیشب به دیدن ما اومدو برامون سوغاتی آورد .
- اِ مامان پس چرا زودتر نگفتید ؟ببینمشون.
- یه سرویس مروارید برای من آورده ویه پیپ و فندک برای پدرت،هدیه تورو هم به خودت می ده.
- آخ جون ولی ای کاش مال منم آورده بود.
- متاسفم مجبوری تا دوشنبه صبر کنی.
- خدا صبرت بده سایه!می دونم خیلی سخته.
مامان د رحالیکه به حرف سولماز می خندید گفت:
- سولماز جان هفته آینده دوشنبه یادت نره.
- نه مرسی من مزاحمتون نمی شم ،جمعتون خانوادگیه.
- اِ خاله جون چرا با من اینقدر تعارف می کنی.تو برای من با سایه هیچ فرقی نداری،اگه از این حرفا بزنی از دستت ناراحت می شم.
- چشم.
مامان سولماز را بوسید و گفت:
- قربونت برم که اینقدر دختر خوبی هستی.
***
روز دوشنبه حدود ساعت هشت بود که به طرف خانه عمو حرکت کردیم.وقتی رسیدیم شاهین را ندیدیم،بابا سراغ شاهین را گرفت.
گیتی گفت:
- شاهین حمام بود که آب قطع شد. تا همین چند لحظه پیش آب قطع بود الان میاد خدمتتون.
از فرصت استفاده کردم و به زیر زمین رفتم تا سری به خرگوشهای گیتی بزنم.
برفی را بغل کردم و نوازشش کردم و از داخل کیفم دوتا حبه قند بیرون آوردم و به او دادم.بعد سراغ خرگوش سیاه و سفید با نمکی رفتم که بعد از بری او را بیشتر از همه دوست داشتم و به او هم یک حبه قند دادم ولی برای سه تای دیگه چیزی نیاورده بودم فقط دستی به سرو گوششان کشیدم و بلند شدم بیرون برم که کسی سلام کرد.
برگشتم و شاهین را دیدم ،مامان راست می گفت قیافه اش با عکسهایی که از او دیده بودم خیلی فرق می کرد.
- سلام حالتون خوبه.
- ممنون شما خوبید.
- مرسی.
- مامان درست می گفت،شما خیلی خوشگلید.
لبخندی زدم و گفتم:
- گیتی همیشه درباره من اغراق می کنه،شمام خیلی تغییر کردید.
- بهتر شدم یا بدتر؟
- خب معلومه بهتر.
لبخندی زد و گفت:
- اینجا جای خوبی برای مصاحبت با خانم زیبایی مثل شما نیست.
- وقتی بهم می گی شما احساس غریبی میکنم.فکر نمی کنی تو ،خیلی بهتر باشه؟
- فکر کردم شاید خوشت نیاد بهت بگم تو.
در را باز کرد و گفت :
- خواهش می کنم.
جلوی درآشپز خانه به گیتی برخوردم و گفتم:
- برفی خیلی چاق شده.
- داره بچه دار میشه.
در حالی که می خندیدم گفتم :
- مبارک باشه.
و به سالن پذیرایی رفتم و نشستم،بعد از چند لحظه گیتی آمد و کنار مامان نشست و با هم شروع به صحبت کردند ،پدر و عمو هم درباره اوضاع کارحانه با هم صحبت می کردند.
به شاهین که رو به رویم نشسته بود نگاه کردم چشمهایش تقریبا همرنگ چشمهای خودم بود منتهی یه کم پررنگتر با ابروهای هلالی و گونه برجسته،بینی اش هم عیب نداشت و کاملا به صورتش می آمد وقتی می خندید دو ردیف دندان سفید و مرتب نمایان می شدند.موهایش بلند بود و آراسته.قدبلند وچهر شانه روی هم رفته خیلی جذاب بود.بلوزی سفید با شلوار جین پوشیده بود که زیباییش را بیشتر کرده بود.
شاهین که سرش را بلند کرد سریع جت نگاهم را عوض کردم ولی متوجه شدم به من خیره شده،بعد از چند لحظه ای نگاهش کردم ،لبخند زد،من هم لبخند زدم و سرم را پایین انداختم.
بعد از شام پدر و عمو رفتند با هم شطرنج بازی کنند،مامان و گیتی هم رفتند تا ژورنال مدل مویی را که جدیدا یه دست گیتی رسیده بود ،ببینند.
شاهین به طرفم آمد و گفت:
- سایه بهتره من و تو هم اینجا نشینیم .دنبال من بیا.
وقتی وارد اتاقش شدم بوی ادکلن ملایمی فضا را پر کرده بود،اتاقش به نظرم خیلی جالب اومد طرف چپ اتاق تخت خوابش قرار داشت،کاناپه ای هم کنار پا تختی بود که جلوی آن میزی قرار داشت که رویش پر بود از مجلاتی به زبان لاتین.
کتابخانه سمت راست هم پر بود از کتابهای قطور.
- اتاق جالبی داره.
- ولی از دکورش زیاد خوشم نمی آد می خوام عوضش کنم.
بعد کاتالوگی دستم داد و گفت:
- به نظر تو کدوم یکی از این طرحها قشنگتره؟
کاتالوگ را باز کردم و طرحها را دیدم و یکی را نشانش دادم و گفتم:
- این از همه قشنگتره.
با نگاهی به طرح گفت:آره خیلی قشنگه،ولی این طرح برای اتاق خواب دونفره اس.
و خندید.
در حالیکه خجالت کشیده بودم گفتم:
- اکثر طرحا دونفره بود برای همین بیشتر حواسم به اونها جلب شد.
بعد طرح دیگری را نشانش دادم و گفتم:
- اینم خوبه.
- آره خودمم همین رو انتخاب کردم.
کاتالوگ را بست و گفت:
- درست تموم نشد؟
- نه من تازه ترم پنجمم،ولی فکر کنم هفت ترمه درسمو تموم کنم.
- خوبه ،وی مثل اینکه یک سال پشت کنکور موندی درسته؟
- در واقع بله،چون من سال اول پزشکی قبول شدم ،یه ترم خوندم فهمیدم این رشته به درد من نمی خوره.انصراف دادم و دوباره شروع کردم به درس خوندن تا رشته تاریخ قبول شدم.برای همین یه سال عقب افتادم.البته حالام برای اینکه از جمع دکترای فامیل عقب نمونم قصد دارم دکترام رو توی رشته تاریخ بگیرم تا از بقیه کم و کسری نداشته باشم.
- تو نه تنها از بقیه چیزی کم و کسر نداری تازه یه چیزی ام تو وجودت هست که دیگرا فاقد اون هستن.
 

bahar_19

عضو جدید
- جدی!مگه تو ازم تعریف کنی.
- ولی من جدی جدی گفتم.
- قصد داری ایران بمونی؟
- قصدش رو که دارم،ولی هنوز به مامان و بابا چیزی نگفتم،تا اگه باز نظرم عوض شد زیاد ناراحت نشن،تو اولین نفری هستی که بهت گفتم امیدوارم این حرف پیش خودمون بمونه.
- مطمئن باش،فقط باید حق السکوت بدی.
- باشه.
و به طرف کمد دیواری رفت و درش را باز کرد.چهار بسته کادو پیچ آنجا بود .بسته ای را به طرفم گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
- مرسی،همین که به یادمون بودی کلی ارزش داره.دیگه نیازی به هدیه نیست.
و بسته را باز کردم.داخلش یک پالتو پوست زیبا بود.با شوق گفتم:
- مرسی شاهین خیلی قشگه.
- خواهش می کنم.
بسته بعدی را هم به دستم داد ،بسته را گرفتم و گفتم:
- وای اینم برای منه؟
- هم این،هم دوتای دیگه.
- دیگه قرار نبود این قدر خجالتمون بدی آقای دکتر.
- قابل شما رو نداره به قول معروف برگه سبزی است تحفه درویش.
بسته را باز کردم و جعبه ای را از آن بیرون کشیدم داخل آن یک عطر همراه با مام و اسپری بود.در بسته بعدی هم یک سگ پشمالو و خوشگل و در بسته آخر هم یکسری لوازم آرایش با مارکهای معروف بود.
- خوشت اومد؟
- آره خیلی ،واقعا خوش سلیقه ای.
- خوشحالم که خوشت اومد.
در همین موقع صدای گیتی را شنیدم که گفت:
- شاهین،عزیزم بیا میوه و شیرینی بر.
شاهین بلند شد و از بالای پله ها گفت:
- نه مامان الان میایم پایین.
چند دقیقه بعد همراه شاهین پایین رفتم.نیم ساعتی که نشستیم پدر برخاست و گفت:خب دیگه کم کم رفع زحمت کنیم.
من و مامان هم بلند شدیم،شاهین به من اشاره کرد همراهش بالا بروم.داخل اتاق که شدیم از داخل کمد بسته ها را در اورد و گفت:
- سایه یه خواهشی ازت دارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
- همین جا ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
و دستم را جلو بردم.
شاهین لبخندی زد و گفت:
- منم همین طور.
و در یک لحظه شاهین دستم را بوسید.ناخودآگاه دستم را کشیدم.
- ناراحت شدی؟..منو ببخش.
به خود مسلط شدم و گفتم:
- چون پسر عموم هستی و با افکار و عقاید من آشنایی نداشتی می بخشمت،می دونی اگه یکی دیگه جای تو اینکارو می کرد الان دیگه دندوناش به ردیفی قبلش نبود!
- پس خدا خیلی رحم کرده.
- آره چون من خیلی زود عصبانی می شم.
- پس پشت این صورت زیبا و آروم و ملوس،یه آدم خشن مخفی شده؟
- می دونی من خیلی سختگیر نیستم ولی اجازه هم نمی دم هر کسی هر کاری بکنه.
- فکر نمی کردم ناراحت بشی امیدوارم منو ببخشی.
- اشکالی نداره در صورتی که دوباره تکرار نشه.
- آه،مگه دیوونه باشم که تکرار کنم ولی می دونی خیلی دلم می خواست بدونم عکس العمت چیه،خیلی وقت بود با دخترای ایرانی برخورد نداشتم طرز فکرشون یادم رفته بود.
- یعنی تو اونجا با ایرانیا معاشرت نمی کردی؟
- چرا ولی دختر و پسرای ایرانی اونجا همشون مسخ شدن.
- حتما فکر کردی منم مثل اونام.
- نه ابدا،ولی خب من آدم کنجکاوی ام.شایدم فضول. ولی خوشم اومد تو دختر خوب و پاک و صادقی هستی درست مثل موقعی که کوچولو بودی.
- خب خدا رو شکر که از امتحان سربلند بیرون اومدم، به خاطر هدیه ها ممنون.
- قابل تو رو نداره.ارزش تو به مراتب بیشتر از این چیزهاست.اگه همه دخترای ایرانی مثل تو بودند خیلی خوب بود.
- از من بهترم وجود داره،ولی متاسفانه تو باهاشون برخورد نداشتی.
- امیدوارم همین طور که تو می گی باشه.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئنم که همین طوره و بعد همراه شاهین به پایین رفتم.
بابا و مامان با دیدن بسته ها در دست من و شاهین تعجب کردند.
پدر گفت:
- شاهین عمو جون تو سایه رو بد عادت می کنی حالا از این به بعد هر جا بری باید براش کلی هدیه بیاری.
- نه عمو جون اینا قابل سایه رو ندارن.به قول خودتون برگ گلی بیش نیست.
- به هر حال عزیزم ما راضی به این همه زحمت نبودیم امیدوارم بتونیم یه روزی جبران کنیم.
- خواهش می کنم سارا من که کاری نکردم.
مامان موقع خداحافظی با گیتی گفت:
- خب پس دوشنبه هفته آینده یادتون نره.
- نه عزیزم حتما مزاحمتون می شیم.
بار دیگر با شاهین خداحافظی کردم و به خانه باز گشتیم.
***
 

bahar_19

عضو جدید
فصل ششم:w42:
از مامان خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم تا با سولماز به دانشگاه برویم،طبق قولی که به مامان داده بودم تند رانندگی نکردم جلوی در خوابگاه سولماز را دیدم که برایم دست تکان می داد،دستی برایش تکان دادم و با سر سلام کردم،سولماز پس از چند لحظه آمد و سوار شد و گفت:
- سلام.
- سلام به روی ماهت،این کوله پشتی چیه؟
- گفتم دیگه عصر دوباره نیایم خوابگاه،برای همین الان لباسم رو برداشتم.
- قربون تو.
- تند برو،به کلاس نمی رسیم ها.
- نترس،استاد بقایی سر ساعت سر کلاس نمیاد می دونی چیه من از این استادا خوشم میاد.
- اگه خوشت میاد برات بخرمش توفقط لب تر کن.
- اِ،مگه بابات مبلغ پول تو جیبیت رو بیشتر کرده؟
- آره ،تو نگران این چیزا نباش.
موقعی که وارد سالن شدیم و به طرف کلاس رفتیم،در کلاس بسته بود.سولماز با حرص گفت:
- وای دیدی چی شد ،استاد رفته.
- حالا همیشه دیر می اومد ها،این دفعه زود اومده شانس ما.سولماز،جون من تو در بزن.
- اِ چرا من ،خودت در بزن.
- الهی قربونت برم،جبران می کنم.
- نه در می زنم،نه می خوام صد سال دیگه برام جبران کنی.
یکی زدم تو سرش و گفتم:
- الهی تیکه تیکه بشی!
- هر چی می خوای بگو.
در همین موقع فرزاد فرهمند را دیدیم به او سلام کردیم .
- سلام خانما ،حالتون خوبه؟
با بی حوصلگی گفتم:
- نه الان که زیاد تعریفی نداره.
فرزاد در حالیکه می خندید گفت:چیه پشت در موندید.حالا استادش کیه؟
- استاد بقایی.
- بقایی،اون که مشکلی نداره،راهتون می ده علی الخصوص که....
و دیگر ادامه نداد.
سولماز پرسید:علی الخصوص چی؟
- هیچی چیز زیاد مهمی نیست.
- آقای فرهمند ممکنه شما در بزنید و بگید با آقای بقایی کار داری،بعد ما بریم تو.
- عرض کردم خانم معتمد نیازی به این کارها نیست،من می دونم که راهتون می ده.
- مثل اینکه تکه کلام فرناز به شمام سرایت کرده؟
- باشه ،برای اینکه بهتون ثابت کنم،در می زنم.
با خوشحالی گفتم:
- لطف می کنید.
فرزاد چند ضربه به در زد پس از چند لحظه با صدای بفرمایید استاد بقایی در را باز کرد و گفت:
- آقای بقایی،چند لحظه تشریف بیارید.
استاد بقایی بیرون آمد و در را پشت سرش بست.با دیدن ما مکثی کرد ،سلام کردم و سرم را پایین انداختم،فرزاد گفت:
- من با خانما کاری داشتم،نتونستن به موقع سر کلاس بیان،این بود که مزاحم شما شدم.
- خواهش می کنم می تونن تشریف بیارن.
سرم را بلند کردم که تشکر کنم،استاد بقایی داشت نگاهم می کرد،گفتم:
- لطف کردید استاد.
ولی استاد همین طور به من نگاه کرد ،سرم را پایین انداختم ،فرزاد پایش را روی پای استاد بقایی گذاشت و فشار داد.استاد بقایی که انگار اصلا حواسش نبود گفت:
- خواهش می کنم خانم ،بفرمایید.
من و سولماز وارد کلاس شدیم و ته کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.
سولماز در حالیکه کتابش را باز می کرد گفت:
- خب به خیر گذشت.
- از بس من دعا کردم.
- اِ...نمی دونستم این طور دعات گیراست.
- از بس خنگی،ولی از حالا به بعد بدون.
- پس دعا کن از من نپرسه.
- حالا ببینم.
در همین موقع استاد وارد کلاس شد.شیوه تدریس استاد بقایی این گونه بود که زمان تدریس،دانشجو می بایست درباره موضوع درس مطالعه قبلی داشته باشد و هر بار از یک نفر سوال می کرد.این بار هم استاد بقایی نام مرا خواند تا توضیحاتی بدهم.
البته درس آن روز درباره حمله مغولها بود و من اطلاعات مختصر و مفیدی از کتاب تاریخ مغول نوشته عباس اقبال آشتیانی ارائه دادم.زمانی که توضیحاتم تمام شد،استاد گفت:
- خیلی خوب بود خانم معتمد ،بفرمایید.
در حالیکه می نشستم سولماز گفت:
- واه این چرت و پرت ها چی بود؟تازه اینم گفت خیلی خوب بود خانم معتمد.
به سولماز که داشت ادای استاد رو درمی آورد خندیدم و گفتم:چیه ؟داری از حسادت می ترکی؟
- غلط نکنم تو سرش فکرایی افتاده!
- وای سولماز از دست تو،خدا نکنه یه پسری به من نگاه کنه،تو فی الفور می گی عاشقت شده.
- نه به جون تو،ببین چطوری بهت خیره شده،سایه اگه بیاد خواستگاریت چی؟
- دوباره تو برای خودت بریدی و دوختی؟
- نه جدی،چی می گی؟
نگاهش کردم ،چشمهایش از کنجکاوی برق می زد،تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم و گفتم:
- هیچی،در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم به ماه نگاه می کنم و یه روز خوب و سعد رو پیدا می کنم و نشونش می دم و می گم همین روز بیای همه چیز حله.
- خیلی بی مزه ای سایه دارم جدی ازت می پرسم.
- حالا که نیومده اگر هم اومد می گم من همه جوره با تو تفاهم دارم فقط زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کن.
سولماز صورتش را برگرداند و تا آخر کلاس دیگر با من حرف نزد.
 

bahar_19

عضو جدید
کلاس که تموم شد گفتم:
- سولماز خانم،با من قهری؟
- آره ،قهره قهرم.
- خب به درک اسفل السافلین،حالا پاشو بریم خونه.
سولماز که سعی داشت نخندد،بلند شد.نگاهش کردم.
- چیه؟چرا مثل وزغ زل زدی به من.
و خنیدید.
- داشتم فکر می کردم عجب مگس تپل مپلی هستی.
و دست در گردن هم انداختیم و از کلاس بیرون رفتیم،موقعی که به خانه رسیدیم مامان داشت سالاد درست می کرد.سلامی کردیم و به اتاق من رفتیم.رو به سولماز کردم و پرسیدم:
- نمی خوای دوش بگیری؟
- چرا،ولی اول تو برو.
هنگامی که ازحمام بیرون آمدم،سولماز یک دست لباس برای من انتخاب کرده بود و روی تخت گذاشته بود.چشمش که به من افتاد،گفت:
- می دونستم از من نظر می خوای برای همین زودتر لباست رو انتخاب کردم.با این حال هرچی دوست داری بپوش.
لباسی که برایم انتخاب کرده بود ،پیراهنی شکلاتی رنگ و آستین کوتاه بود که قدش تا زیر زانوهایم می رسید و کمرش هم با کمربند پهنی بسته می شد.
- نه همین خوبه،حالا زودتر برو دوش بگیر بیا موهامو سشوار بکش.
- چشم.
- چشمات در بیاد.
- وای تو چقدر پرویی ،علتش چیه؟
- آه گِلاوکُن هر علتی زائده معلولی است.
- سقراط عزیز بهتر خفه شی.
- هر چی تو بخوای.
سولماز پس از چند دقیقه ای از حمام بیرون آمد.موهایم را به طرز جالبی سشوار کرد،لباسم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و به خودم نگاه کردم.
سولماز ضربه ای به دستم زد و گفت:
- بابا خوشگلی بیا بریم پایین.
بابا و مامان داشتند با هم شطرنج بازی می کردند.من و سولماز کنارشان نشستیم بعد از چند دقیقه بازی با مغلوب شدن مامان خاتمه پیدا کرد.به مامان که ناراحت به نظر می رسید ،گفتم:
- مامان ناراحت نشید،همین که بازیتون اینقدر خوبه که بابا زحمت بازی کردن با شما رو به خودش می ده کلی ارزش داره.با بعضیا که حتی بازی هم نمی کنه.
و نگاهی به سولماز انداختم و خندیدم.
- خاله جون،کاری نداری انجام بدم؟
- نه عزیزم.
به ساعتم نگاه کردم ،یک ربع به هشت مانده بود.شطرنج را چیدم و به سولماز گفتم:
- بیا یه دست بازی کنیم،سیاه یا سفید؟
- سفید.
- مال تو،برای من که همیشه برنده ام فرقی نداره سفید باشم یا سیاه.
- این بار بهت ثابت میکنم که از شطرنج چیزی سر در نمی آری.
- نگو می ترسم،حالا شروع کن ببینم.
سولماز حرکتی کرد و گفت:
- نوبت توئه.
خلاصه با چند حرکت توانستم وزیرش را بزنم،سولماز که حسابی عصبانی شده بود گفت:
- خیلی بی خود وزیر من کشته شد.
- ناراحت نشو،بالاخره قسمت این وزیر نالایق تو بیشتر از این نبوده،می دونی خیلی از وزیر ها و شاهها بیخودی به دست سربازای عادی کشته شدند مثل نادر شاه افشار ،جالبه نه؟
- اصلا ،خیلیم خنکه.
- خب حالا حرکت کن.
سولماز حرکتی کرد و عصبانی گفت :
- بیا.
- سولماز می دونی اشکال بازی تو چیه؟یا دوروبر شاهت رو اینقدر شلوغ می کنی که طفلک راه فرار نداره یا اطرافش رو اونقدر خالی می کنی که از هر طرف کیش می شه.
و بعد گفتم:
- کیش و مات.
سولماز در حال تاسف خوردن بود که خانواده عمو آمدند،سولماز از دور شاهین را دید و گفت:
- عجب پسر عموی خوش تیپی داری سایه!
- خب دیگه،ما طایفه ای خوش تیپ هستیم.
وقتی سولماز را به شاهین معرفی کردم،شاهین متعجب گفت:
- از دیدارتون خیلی خوشبختم خانم.
- شاهین برای چی تعجب کردی؟
- هیچی،از اینکه هنوز با هم دوستید تعجب کردم،من شما رو به خاطر میارم.
سولماز لبخندی زد و گفت:
- ولی متاسفانه من شما رو یادم نمیاد.
- آخه اون موقع شما ده یازده سال بیشتر نداشتید،طبیعیه منو یادتون نیاد.
- شاهین تو عجب حاظفه ای داری.
موقعی که سینی را مقابل گیتی گرفتم ،در حین برداشتن فنجان گفت:
- عزیزم همه شکر دارن؟
- البته ،مگه همیشه قهوه با شکر میل نمی کنید؟
- چرا ولی شاهین بدون شکر می خوره.
- باشه ،الان عوضش می کنم.
خواستم به آشپز خانه بروم که شاهین گفت:نه سایه لازم نیست عوض کنی ،با شکر می خورم.
- مسئله ای نیست برات عوض می کنم.
- نه عزیزم همین خوبه،می خورم.
سرم را تکان دادم و گفتم:هر طور تو بخوای.
و کنار سولماز نشستم،سولماز با نوک پا به پایم ضربه ای زد و خندید.بعد از مدتی بلند شدم و به سولماز و شاهین گفتم:
- بهتره بریم اون طرف سالن.
آنها به دنبالم آمدند و در طرفین من نشستند،به سولماز نگاهی انداختم و اشاره کردم که صحبت کند،سولماز سری به علامت فهمیدن تکان داد و بعد از چند لحظه گفت:
- خب،آقای دکتر اینجا بهتره یا آمریکا؟
- از یه جهاتی خوبه،و از یه جهاتی بد،مثلا اونجا چون دارای تکنولوژی برترو جدیده برای زندگی کردن بهتره،ولی افکار و عقاید اونا به ما نمی خوره،البته دوری از خانواده هم مشکل بزرگیه.ولی صرف نظر از امکانات،می تونم به جرات بگم که هیچ جا وطن خود آدم نمی شه.
- دقیقا حرف شما کاملا متینه،من هرچی به سولماز می گم به خرجش نمی ره.سولماز تا خودش نره و تجربه نکنه از خر شیطون پیاده نمی شه.
- خب،البته این نظر منه و نمی شه تعمیمش داد.
- بله،هرکس یه عقیده و نظری داره.
- بله و البته نظر هر کس محترمه،شما تا خودتون آمریکا نرید و اونجا زندگی نکنید نمی تونید بگید ایران بهتره یا آمریکا،وقتی رفتید و زندگی کردید اگه خودتون و با محیط تطبیق دادید می تونه برای شما بهترین کشور دنیا باشه ولی اگه نتونستید مسلما حرف منو تصدیق می کنید.
- دقیقا ،ولی سایه مثل پیرزنا عقیده داره که هیچ کجا وطن خود آدم نمی شه.
شاهین به این حرف سولماز خندید من که ناراحت شده بودم سرم را پایین انداختم.
- سایه ناراحت شدی،نمی دونستم اینقدر زودرنجی وگرنه نمی خندیدم.
- من زودرنج نیستم ولی خنده تو یه طوری بود که انگار منو مسخره کردی.
- نه به جون خودم،اصلا این طور نیست سایه.
خواستم برخیزم که دستم را گرفت و گفت:منم همین عقیده رو دارم و از تصور خودم به شکل یه پیرزن خندیدم باور کن در هر حال امیدوارم منو ببخشی.
- باشه، باور کردم.
- خب پس مارو بخشیدی؟
- البته ولی فقط شاهین رو در مورد بخشیدن تو هنوز تردید دارم.
- پس شصت بار سرتو بکوب به دیوار تا از تردید در بیای.
شاهین که خنده اش گرفته بود سرش را پایین انداخت،در همین موقع زهرا خانم آمد و گفت:
- غذا آماده است.
 

bahar_19

عضو جدید
زهرا خانم زنی پنجاه ساله بود که گاهگاهی برای کمک به مادر به منزل ما می آمد و من او را مثل مادربزرگم دوست داشتم،زنی ساده و پاک نیت بود،امروز هم وقتی فهمیده بود مامان میهمان دارد برای کمک مانده بود.زمانی که شام کشیده شد زهرا خانم سر میز نیامد،بیچاره خجالت می کشید به سراغش رفتم و با اصرار سر میز آوردمش،زهرا خانم کنار من نشست ،برایش غذا کشیدم و گفتم:
- بفرمائید ،زهرا خانم غریبی نکنید.
زهرا خانم لبخند مادرانه ای زد و تشکرکرد.بعد از چند دقیقه ای مامان به زهرا خانم گفت:
- یه لیوان نوشابه برای گیتی بریز.
من که دوباره شیطنتم گل کرده بود روی پلوی زهرا خانم مقداری نمک پاشیدم.
زهرا خانم با نگاهی به بشقابش گفت:
- سایه جان من دیگه اشتها نداشتم ،برای چی دوباره کشیدی؟
- زهرا خانم شما که چیزی نخوردید چرا تعارف میکنید،بخورید.
زهرا خانم قاشق را پر کرد و به دهانش گذاشت.نگاهش کردم و متوجه شدم فهمیده که غذا شور شده،نگاهی به من کرد و گفت:
- وای سایه جان اینکه شور ِ شور شده؟
- نه زهرا خانم،من خوردم شور نبود.
- تو داری برای دلخوشی من اینو می گی،بهتره پاشم برم.
کم مانده بود همه چیز خراب شود بنابراین آرام گفتم:زهرا خانم من شوخی کردم یه ذره نمک روی غذاتون پاشیدم،فقط همین.
زهرا خانم نگاهی به من انداخت و گفت:راست می گی؟
- آره به جون خودم ،به مامان چیزی نگی.
- باشه الان نمی گم ولی بعدا حتما می گم،من نمی دونم تو کی می خوای دست از این شیطنتا برداری؟
- زهرا خانم،جون من نگو،قول می دم به وقتش دست بردارم.
بعد رو کردم به سولماز و گفتم:عجب غلطی کردم می خواد به مامان بگه.
- فکر نکنم،خواسته بترسونت.
- آخه مامان منو می شناسی که چقدر منظبطه اگه بفهمه خیلی بد می شه،سولماز دعا کن چیزی نگه.
- چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
- دیگه ببین کار دنیا چقدر خراب شده که تو داری منو نصیحت می کنی.
- خب بالاخره باید یکی تورو نصیحت کنه.کی بهتر و غمخوار تر از من؟
- توأم داری از آب گل آلود ماهی می گیری،خدا به داد اون کسی برسه که تو ناصحش باشی.
- خیلیم دلت بخواد ،اصلا بهتره به مامانت بگه ،اگرم نگفت خودم میگم.
- سولماز دیگه داری عصبانیم می کنی ها!
- عصبانی بشو ببینم چی می شه؟
از زیر میز پایش را محکم روی پایش کوبیدم از درد می خواست جیغ بکشه ولی جرأت نداشت نگاهش کردم و لبخند زدم،بعد از چند دقیقه ظرف ژله را برداشتم و گفتم:
- سولماز جان ژله.
دندان قروچه ای کرد و گفت:
- نه عزیزم میل ندارم.
اولین نفری که از سر میز شام بلند شد من بودم،چند لحظه بعد سولماز و شاهین هم آمدند.
خوشحال شدم با سولماز تنها نبودم و گرنه حتما کارم را تلافی می کرد.نیم ساعتی که نشستم برخاستم تا آب بخورم رو به شاهین کردم و پرسیدم:
- آب نمی خوری.
- نه ممنون.
- تو چی عزیزم؟
- یه لیوان مرسی.
- خب برو بخور.
- حالا ببین ،دیگه دارم عصبانی می شم امروز تا اونجائی که راه داشته سر به سر من گذاشتی.
- من؟!حالا چرا عصبانی می شی،برات یه لیوان آب میارم ،غصه نخور.
و سریع رفتم و با یک لیوان آب برگشتم.سولماز که طفلک می ترسید آب بخورد لیوان را از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
- چرا نمی خوری؟
شاهین در حالی که به من نگاه میکرد گفت:
- حتما می ترسه توش نمک ریخته باشی.
و خندید.با تعجب گفتم:
- متوجه منظورت نمی شم؟
- حتما دیده چه بلایی سر زهرا خانم آوردی.
در حالیکه سعی میکردم نخندم گفتم:ولی من فکر کردم کسی متوجه نشده البته به جز سولماز،یعنی می دونی شاهین فکرش از سولماز بود.
- سایه تورو به هر کسی که می پرستی دست از سر من بردار.
- این دست من ،اینم سر تو،کجا دست من رو سر توئه؟حالا شاهین فکرمی کنه تو علاوه بر اینکه خیلی شیطونی ،دیوونه ام هستی.
شاهین که خنده اش گرفته بود سرش را پایین انداخت و در حالیکه می خندید گفت:
- سایه نمی دونستم اینقدر شوخ و شیطون وسرزنده ای.
- با همین کاراش پدر منو در اورده.
- تو دیگه حرف نزن که خودت از من بدتری.
- سایه از دستت سر به بیابون می ذارم ها!
- سولماز من یه قمقمه آب دارم یادت باشه وقتی خواستی بری با خودت ببریش لازمت می شه.
سولماز با صدای بلند خندید و من دوباره گفتم:
- آهان حالا ببین چقدر خوشگل شدی،هیچ وقت اخم نکن.
- واقعا شما دوستای خوبی برای هم هستید،این خودش کلی ارزش داره.
- دنیا رو بگردم از سولماز بهتر پیدا نمی کنم،به جون خودم خیلی دوستش دارم.
- وای خدا دوباره محبتش قلمبه شد.
- نازی،دیگه اذیتت نمی کنم.
سولماز رو به شاهین کرد و گفت:
- این قولش فقط دو دقیقه اعتبار داره.
- قرار نشد آبروی منو جلوی آقای دکتر ببری و گرنه می دم گوشِت رو ببره.
- دیدید من اینو مثل کف دستم می شناسم.
- نه شاهین اشتباه گفت کف دستش رو مثل من می شناسه.
- وای داری کفریم می کنی پا می شم.....
نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
- اگه می خوای بری بیابون کلاه و قمقمه ببر،اگه خواستی بری کنار دریا مایو بپوش.اگه خواستی بری صحرا یه کوله پشتی دارم که جون می ده برای دشت و صحرا،وسایلت رو توش می ذاری و می اندازی رو دوشت و می ری،اون طوری که نادر رفت.
شاهین که درتمام مدت می خندید گفت:سایه دیگه نگو دارم از دل درد می میرم.
- نه جدا شما بگید من شیطون ترم یا سایه ؟
- شاهین جان خجالت نکش،فقط حقیقت رو بگو،سولماز ناراحت نمی شه.
- شما هر دوتون شیطونید.
- واضح تر بگید شاهین خان.
- تو چشمای سایه یه برق خاصیه که شیطونتر نشونش می ده.
- دیدی سایه ایشون با من هم عقیده هستن.
- چی چی با تو هم عقیده اس،شاهین ناسلامتی ما با هم فامیلیم بگو سولماز شلوغتر از منه.
- من هر طور که فامیلی با تو حساب کنم باز تو شیطونتری عزیزم.
- خیلی ممنون،دست شما درد نکنه الا که این طوری شد من می رم.
نگذاشتند حرفم را ادامه دهم و با هم گفتند :
- کجا؟؟
با خونسردی گفتم:
- میوه بیارم!
شاهین نفس راحتی کشید و گفت:
- فکرکردم می خوای قهر کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
- نه دیگه اونقدرام لوس نیستم.
موقعی که ظرف میوه را برداشتم ببرم عمو گفت:
- سایه جان با بچه ها بیاید می خوام درباره یه برنامه نظرتونو بپرسم.
- چشم عمو جان.
پیش سولماز و شاهین رفتم،صحبت سر خارج رفتن بود.صدای سولماز را شنیدم که گفت:
- من خیلی دوست دارم برم اونجا.
- پس سولماز جان تا ،حالا نرفتی ،بیا بریم پیش عمو مثل اینکه خبرایی شده.
- سایه دوباره چه نقشه ای کشیدی.
- به جون تو هیچی،عمو گفت می خوام نظرت رو راجع به موضوعی بپرسم.
- درباره چی؟
- مثل اینکه یکی از آشنا های عمو که خیلی پولداره قصد داره با یه دختر ایرانی ازدواج کنه و بره آمریکا،عمو هم تورو معرفی کرده.
- سایه بس کن.دیگه داری دیونه ام می کنی ها!
شاهین پرسید :
- سایه داری جدی می گی؟
در حالیکه سعی می کردم قضیه را لو ندهم گفتم:
- واه،یعنی چی شاهین،شوخیم چیه؟
سولماز و شاهین کاملا باور کرده بودند که عمو می خواهد درباره خواستگاری صحبت کنه و وقتی عمو گفت،((قراره آخر هفته به شمال بریم))قیافه شاهین و سولماز دیدنی بود.شاهین دستش را روی صورتش گذاشته بود و می خندید،سولماز هم از زیر میز یا پایم را لگد می کرد یا نیشگونم می گرفت.بالاخره بعد از اینکه همه موافقت کردند سولماز بلند شد و گفت:سایه یه لحظه بیا.نگاهی به شاهین کردم و گفتم:
- بیا،مثل اینکه قضیه خیلی بغرنجه.
شاهین بی تأمل برخاست و به دنبال سولماز به حیاط رفتیم،سولماز تا چشمش به من افتاد گفت:
- به نظرت شوخی بی مزه ای نبود؟
- فقط یه شوخی بود،فکر نمی کردم اینقدر عصبانی بشی سولماز.
- تو اصلا بلد نیستی کی و کجا شوخی کنی.بابا،هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
- باشه می رم کلاس یاد میگرم.
- سایه،جون من چاشنی خود شیرینی رو بهش اضافه نکن.
- آخه چرا؟ترش و شیرین می شه اون موقع مزه اش بهتره.
- پس یه بار همچین شوخی باهات بکنم که....
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
- باشه،موفق باشی.
وقتی بحثمان تمام شد به شاهین نگاه کردیم که روی زمین نشسته بود و دلش را گرفته بود و می خندید،بعد از چند دقیقه ای که خنده اش تمام شد گفت:
- سایه تو عجب فیلمی هستی.
- نه بابا ،خبر ندارید چون سایه سریاله و شوخی هاش ادامه داره.
به هر حال دل سولماز را به دست آوردم،موقع خداحافظی شاهین رو به سولماز کرد و گفت:
- خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باقی بمونید.
- منم امیدوارم البته اگه سایه بذاره.
- نه من قول می دم دیگه دختر خوبی بشم.شبا هم ساعت نه بخوابم.
چند دقیقه بعد خانواده عمو رفتند.من و سولماز هم رفتیم که بخوابیم.
***
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هفتم:w40:
صدای پدر را که می گفت((سایه،سولماز عجله کنید،ساعت شش شد))شنیدم.
بار دیگر سریع وسایلمان را چک کردیم و چمددانها را به دست گرفتیم و از اتاق خارج شدیم پایین پله ها پدر چمدان ها را گرفت گفت:
- درو قفل کنید زود بیایید.
وقتی با سولماز از خانه خارج شدیم،دووی سفیدی جلوی در پارک بود و شاهین سوار آن بود.گیتی به طرفم آمد و گفت:
- شما سوار ماشین شاهین بشید که تنها نباشه.
شاهین پیاده شد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.سوار که شدم گفتم:
- مبارک باشه آقای دکتر،خیلی قشنگه.
- مرسی،قابل شما رو نداره.
- ممنون،اتفاقا بابا می خواست برای من دوو بخره،ولی من اپل رو ترجیح دادم،آخه برای خانمها خیلی مناسب و جمع و جوره.
- بله دقیقا،خانما چون خودشون ظریف هستن باید سوار ماشینای کوچیک و ظریفم بشن.
شاهین یک پاکت سیگار از جیبش بیرون آورد و به ما تعارف کرد.هیچ کدام برنداشتیم.شاهین در حین روشن کردن سیگارش گفت:
- چه دخترای خوبی!
- به نظر من برای خانما سیگار کشیدن چندان جالب نیست.
شاهین در حالی که لبخند می زد گفت:
- خوب برای آقایونم چندان جالب نیست ولی....
- ندیده بودم تا حالا سیگار بکشی!
- خوب سیگاری نیستم تفننی می کشم.جلوی بزرگترام برای رعایت احترام نمی کشم.
- معتادام اول با سیگار اونم تفننی شروع کردن و بعد معتاد شدند ،بهتره نکشی.
شاهین نگاهی به من کرد و گفت:چشم.
و سیگارش را از شیشه به بیرون پرت کرد.سولماز از داخل کیفش یک بسته آدامس بیرون آورد و گفت:
- بهتره به جای سیگار از این آدامسها استفاده کنید.
شاهین یک دانه برداشت و تشکر کرد.به من هم تعارف کرد،یک دانه برداشتم و گفتم:
- مرسی.
سولماز آرام در گوشم گفت:
- کوفتت بشه.
نگاهش کردم،ابرویی تکان داد و چشم هایش را بست.
بالاخره به ویلای عمو رسیدیم.من و سولماز وارد اتاقی که به ما اختصاص داده بودند شدیم.سولماز طبق معمول داشت آرایشش را تجدید می کرد.
- بسه دیگه پدر پوستت رو در آوردی.
- دوباره تو این جمله تکراری رو،تکرار کردی؟
- چه کار کنم تو که گوش نمی دی،حالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم و بریم کنار ساحل.
کلاهم را برداشتم و گفتم:
- پایین منتظرتم.
در آشپز خانه زری خانم را دیدم که جلوی گاز ایستاده بود و غذا درست می کرد.از پشت سر دستم را روی چشمانش گذاشتم با آن لهجه شمالی گفت:
- واه کیه!چرا چشمامو گرفتی؟
- حدس بزن.
صدایم را شنید و گفت:
- شناختم خانم جان.
دستم را برداشتم و به طرفم برگشت بوسیدمش و گفتم:
- خب زری خانم چه خبر چطوری با روز گار.
- ای خانم جان می گذره،شمام که هزار ماشاالله هنوز شیطونی می کنین!
- من و شیطونی؟سایه همو با تیر می زنیم.
- تو گفتی و منم باور کردم.بزنم به تخته قشنگتر شدی،دیگه همین روزاست که بیان سراغت.
- ای بابا دیگه کی میاد خواستگاری من.
- واه چه حرفها خیلیم دلشون بخواد دستشون به پر شالت برسه.
در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:
- می دونی چیه زری خانم ،اونی که من دوستش دارم زن داره.
زری خانم به صورتش کوبید و گفت:
- خدا به دور،راست می گی؟
- - دروغم چیه؟کار دله،دست من که نیست.
زری خانم که باورش شده بود گفت:
- خب حالا طرف کی هست.
- اگه بگم باور نمی کنی.
- حالا اونم تورو می خواد؟
- نمی دونم.
زری خانم که تو حال و هوای خودش بود گفت:
- یعنی مردی پیدا می شه که دست رد به سینه تو بزنه؟فکر نکنم.می دونی من به مرده حسودیم می شه،ولی دلم به حال زنه می سوزه،جون به لبم کردی بگو طرف کیه.
- آقا رضا.
- واه خاک به سرم برادر گیتی خانم؟
- نه بابا،آقا رضا خودمون.
- کدوم آقا رضا؟
- اه،یعنی آقا رضا رو نمی شناسی؟
زری خانم لحظه ای متحیر به من نگاه کرد و گفت:
- آتیش به جانت بگیره ،داری منو مسخره می کنی!
- نه بابا چه مسخره ای؟من عاشق آقا رضا شدم.
زری خانم با وردنه به دنبالم افتاد،دور میز می چرخیدم و می خندیدم.
- باید یکی با این وردنه ها بهت بزنم تا دیگه از این هوسا نکنی.
- نمی دونستم رقیبی به گردن کلفتی شما دارم.
از آشپز خانه بیرون دویدم که محکم به شاهین خوردم،شاهینم من را گرفت و گفت:چیه چی کار کردی که کارت به فرار کشیده؟
- تا نزنمت ولت نمی کنم!
پشت سر شاهین سنگر گرفتم و گفتم:
- دست بردار زری خانم.
- چی شده زری خانم؟
- هیچی خانم عاشق شده ،اونم عاشق یه مرد زن دار.
شاهین که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت:
- سایه این چی داره می گه؟
می خواستم ببینم عکس العملش چیه ،بنابراین سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شاهین دستم را گرفت و گفت:
- خب حالا اون مرد خوشبخت کیه؟
نگاهش کردم.به نظر عصبانی بود ولی سعی می کرد خوددار باشد.زری خانم که دید شاهین حسابی باورش شده خندید و گفت:آقا رضا...چیه باور کردی؟
شاهین دستم را رها کرد و گفت:واقعا که،سولماز می گفت خیلی بد شوخی می کنی ولی من باورم نشد.
و رفت.در همین موقع سولماز به ما پیوست و گفت:
- چیه،اگه خنده داره برای منم تعریف کنید.
سولماز را به زری خانم معرفی کردم و رو به سولماز کردم و گفتم:
- اینم زری خانمه ،قراره ما با هم فامیل بشیم.
- هیس،دیدی شاهین خان عصبانی شد.
و بعد از اینکه با سولماز سلام و احوالپرسی کرد،گفت:
- خب من دیگه کار دارم ،شمام سراغ کاراتون برید.
همراه سولماز نزد شاهین که روی کاناپه لمیده بود ،رفتم و گفتم:
- شاهین عصر با ما میای ماهیگیری؟
شاهین نگاهی به من کرد و گفت:
- اگه دختر خوبی باشی آره.
- من به این خوبی مگه چکار کرردم؟
سرش را تکان داد و حرفی نزد.
- دوباره من یه دقیقه تورو تنها گذاشتم تو دسته گل به آب دادی؟
- نه بابا یه شوخی کوچولو کردم تازه اونم با زری خانم.
- آخی این کوچولو بود خدا به داد بزرگتراش برسه.
- حالا حرفم رو باور کردید؟
- سولماز خانم الان دیگه حال شما رو درک می کنم.
- پس من شما دو همدرد و تنها می ذارم تا مرهمی برای همدیگه باشید
 

bahar_19

عضو جدید
از ویلا بیرون رفتم از حصار گذشتم چشمم به آقا رضا افتاد که با جیپش از جاده می آمد،کلاهم را برایش تکان دادم،جلوی من نگه داشت،سلام کردم.
- سلام دختر گلم،چقدر بزرگ شدی بابا.
- من بزرگ نشدم،عینک شما ذره بینه برای همینه که منو بزرگ می بینی.
- زبونتم که درازتر شده.
- قهر میکنم ها آقا رضا.
- حالا کجا می رفتی؟
- لب دریا،قدم بزنم ولی حالا که شما اومدید با هم میریم سواری کنار ساحل .
- نه هنوز دفعه قبل رو فراموش نکردم یادته چطوری روندیش که دوتا چرخش رفت هوا.
- اون موقع بلد نبودم حالا سه ساله گواهینامه گرفتم،بریم آقا رضا؟
- باشه به شرطی که خودم رانندگی کنم.
- نه دیگه قرار نشد با من نسازی بابا رضا.
آقا رضای بیچاره که به این کلمه حساس بود از پشت فرمان کنار رفت.او و زری خانم سالها بود که صاحب فرزندی نشده بودند برای هیمن وقتی به آنها مامان و بابا می گفتی هر کاری می خواستی برایت می کردند.
- توام خوب بلدی چطوری منو خام کنی.
خندیدم و حرکت کردم و در همین موقع صدای سولماز و شاهین را که صدایم می کردند، شنیدم ولی توجهی نکردم.
آقا رضا با دیدن رانندگی من گفت:
- نه دست فرمونت خیلی خوب شده!
بعد از یک ساعتی که به خانه برگشتیم به آقا رضا کمک کردم تا خریدهایش را به آشپز خانه ببرد،از شاهین و سولماز خبری نبود،به ایوان رفتم و روی ننو تاب دراز کشیدم،بعد از مدتی تکان خوردن کم کم خوابم گرفت و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم که با تکانهایی از خواب بیدار شدم،چشمهایم را باز کردم و زری خانم را دیدم.
- پاشو تنبل خانم تا کی می خوای بخوابی همه منتظرن.
همه دور میز نشسته بودند ،فقط بین شاهین و سولماز یک صندلی خالی بود همانجا نشستم.شاهین ظرف غذا را به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید.
می خواستم دستش را رد کنم که دیدم گیتی به ما نگاه می کند،مقداری کشیدم و گفتم:
- مرسی.
- نوش جان.
سولماز هم ظرف سوپ را به طرفم گرفت.
برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- منت کشی نکن که فایده نداره.
و مقداری سوپ کشیدم و گفتم:
- مرسی.
- نوش جونت عزیزم،اگه دختر خوبی باشی برات خبر خوبی دارم.
- اصلا دلم نمی خواد خبر آبکیت رو بشنوم.
- باشه فقط بعدا نظرت عوض نشه،در ضمن اینطوری پسر عموت فکر می کنه تو دختر لوسی هستی که سر کوچکترین مسئله ای قهر می کنی.
گیتی دیس برنج را برداشت و به سولماز تعارف کرد و بعد به طرف من گرفت و گفت:
- سایه جان بکش.
- دستتون درد نکنه،خانم عموی عزیز.
- بالاخره من نفهمیدم من عزیزم یا عموت.
لبخندی زدم و گفتم:
- هردوتون برای من عزیزید.
سولماز آرام گفت:
- خوب بلدی زبون بریزی.
جوابش را ندادم.شاهین آرام گفت:من چطور؟
با تعجب گفتم:یعنی چی ،من چطور؟
- من برات عزیز نیستم؟
در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:خب چرا،توام برام عزیزی.
لبخندی زد و گفت:جدی می گی؟
- یعنی باورت نمی شه؟
- چرا خیلیم خوشحالم.
بعد از نهار همه برای استراحت به اتاقشان رفتند،من و سولماز روی تخت دراز کشیده بودیم،سولماز کتاب می خواند و گاهگاهی قسمت های جالبش را بلند می خواند که من هم بشنوم.بعد از یک ساعتی در زدند و صدای شاهین را شنیدم که می گفت:
- مزاحم که نشدم؟
- مه خیر،بفرمایید .خونه خودتونه.
- نه ،مرسی،فقط می خواستم بگم من برای ماهیگیری حاضرم.
و سرش را پایین انداخت.
- باشه تا ده دقیقه دیگه ما آماده ایم.
- پس پایین منتظرتونم.راستی قلاب دارید؟
- من آره ولی سولماز نه.
وقتی آماده شدیم از ویلا خارج و به طرف شاهین که کنار حصار ایستاده بود ،رفتیم.
شاهین گفت:
- با ماشین بریم یا تا ساحل پیاده روی کنیم؟
- نه پیاده بهتره.
و رو به سولماز کردم و گفتم:
- قبوله؟
- به خاطر تو باشه.
لپش را کشیدم و گفتم:قربون تو دختر خوب.
- سایه نمی دونی وقتی رفتی سولماز چقدر نگرانت بود.بهت تبریک می گم که چنین دوست خوبی داری.
- من از داشتن چنین دوستی به خودم می بالم سولماز برای من مثل یه خواهره.
و سولماز را بوسیدم.
کنار ساحل شاهین گفت:با قایق موتوری یا پارویی؟
- نه پارویی بهتره.
- اون موقع کی پارو می زنه؟ حتما شما دو نفر؟
- پس چی،نکنه ما رو دست کم گرفتی؟
- نه ولی...
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:ولی چی؟حتما فکر کردی ما چند تا پارو که زدیم خسته می شیم آره؟
- نکنه فکر آدمو می خونی؟
- ای یه همچین چیزایی،ولی بهتره بدونی تیم ما توی مسابقات قایقرانی رودهای خروشان برنده مدال طلا شده.
شاهین که تعجب کرده بود گفت:جدی می گی؟
- باور کن.
سوار قایق شدیم شاهین رفت جلوی قایق و راحت نشست و من و سولماز هر کدام پارویی به دست گرفتیم و پارو زدیم هنوز مقداری نرفته بودیم که صدای سولماز در آمد.
- ای خدا منو از دست این سایه نجات بده، آخه دختر تو چرا یه روده راست تو شکمت نیست؟
- پارو بزن،این مسئله حیثیتیه.
- چی دارید یواش یواش برای هم تعریف می کنید؟
- راست می گه خب سولماز بلندتر حرف بزن.
و رو به شاهین کردم و ادامه دادم:
- داشت یکی از خاطراتش رو از مسابقه قایقرانی می گفت،سولماز جان برای شاهینم بگو.
سولماز که دیگه اگر کارد می زدی خونش بیرون نمی ریخت گفت:
- سایه نمی خوای توی این گرما از خاطرات کشتیرانی تو مثلث برمودا برات حرف بزنم؟
- نه برای شاهین خوب نیست ممکنه شب کابوس ببینه وگرنه از نظر من اشکالی نداره.
- نه دیگه من اینقدر هم ترسو نیستم،اما مثل اینکه سولماز دیگه حسابی خسته شده و نمی تونه ادامه بده و این رل قهرمانانه رو بازی کنه،سولماز می خوای جاهامون رو عوض کنیم؟
- با کمال میل.
و بعد از چند دقیقه سولماز گفت:
- آخیش چقدر خوبه آدم راحت بشینه و دریا رو نگاه کنه.
- بله همین طوره که می فرمایید.
- چقدر خوب بود اگه تو همیشه با من موافق بودی!
- اوا مگه همیشه من با تو مخالفت می کنم که اینقدر حسرت به دل حرف می زنی؟
- مخالفت که نه ولی همیشه نظر خودتو غالب می کنی.
- مثل اینکه دریا زده شدی عزیزم.
شاهین در حالیکه می خندید گفت:
- خب دیگه پارو نزن فکر کنم همین جا خوبه.
آن موقع که پارو می زدم به دریا توجهی نداشتم ولی حالا که راحت نشسته بودم ،فهمیدم حرف سولماز کاملا درست بود.دوست داشتم همانجا می نشستم و غروب خورشید را نگاه می کردم.
سولماز و شاهین هر کدام دو ماهی گرفته بودند ولی من هنوز موفق به گرفتن یک ماهی هم نشده بودم که شاهین گفت:
- بهتره بریم.
- من هنوز یه ماهیم نگرفتم و تا نگیرم دست از تلاش بر نمی دارم.
شاهین که جدیت مرا دید گفت:
- باشه یک ربع دیگه هم به خاطر تو صبر میکنیم و با سولماز قلاب هایشان را از آب بیرون آوردند تا شانس من بیشتر شود.
در آخرین دقایق قلاب تکان خورد و بالاخره توانستم یک ماهی بزرگ صید کنم.
سولماز با دیدن ماهی گفت:
- خب خدا رو شکر،وگرنه حالا حالا ها اینجا تشریف داشتیم.
- نه دیگه داشتم خسته می شدم.
در راه برگشت شاهین به تنهایی پارو زد و من و سولماز در حالیکه دست در گردن هم انداخته بودیم در سکوت آبی بیکران را تماشا می کردیم.
****
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هشتم
ته کلاس نشته بودم که سولماز وارد شد ،خیلی سریع به طرفم آمد و گفت:سلام یه خبر داغ برات دارم ،مژدگانی بده تا بگم.
- حالا اول بگو تا بعدا در باره مژدگانی با هم صحبت کنیم.
- مامان زنگ زد و گفت میان تهران.
- جدی!چند روز می مونن.
- کجای کاری،دارن برای همیشه میان.
- شوخی می کنی؟
- نه جون خودم،بابا خواسته تا قطعی نشده کسی با خبر نشه...وای خیلی خوشحالم سایه.
- منم خیلی خوشحالم با این حساب مژدگانیت پیش من محفوظه.نگران نباش باهات کنار میام.هدف ما جلب رضایت مشتریست.
زمانی که با سولماز به خانه رفتیم،روی میز آشپزخانه یادداشت مامان را دیدم که نوشته بود.((وقتی اومدید،سریع به خانه سهیلا بیاید که خیلی کار داریم.))
من و سولماز کیف و کتاب را گذاشتیم و به طرف خانه آنها رفتیم،در حیاط باز بود.مامان همراه چند کارگر در خانه مشغول کار بودند،به مامان سلام کردیم.
مامان در حالیکه خسته به نظر می رسید گفت:
- سلام به دخترای گل خودم.
- خاله جون خسته نباشید.
- قربونت برم،نمی دونی چقدر خوشحالم هم برای تو هم برای خودم،خیلی تو این دوسال سختی کشیدی.
- مامان پس شمام خبر داشتید و به ما چیزی نگفتید.
- گفتم تا قطعی نشده به شما دوتا چیزی نگم تا بعدا اگه نشد تو روحیه تون تاثیر منفی نذاره.یک سری از وسایل قبلا اومده و چیده شده.یکسری هم الان میاد،شبم که صاحبخونه تشریف میاره.
- پس یه کاریم بدید ما انجام بدیم.
- شما دوتا برید وسایل و دسته بندی کنید تا مشخص بشه مال کجاست تا بیام با کمک هم سرجاشون بذاریم.فقط سریع که چهار ساعت بیشتر وقت نداریم.
من و سولماز توانستیم با کمک هم اتاقش را بچینیم،بعد از اتمام کار همراه مامان به خانه برگشتیم و منتظر آمدن مهمانها شدیم.
تقریبا ساعت نه بود که مهمانها آمدند هه خوشحال بودیم از این که دوباره بعد از دو سال دور هم جمع شده بودیم.پدر و مادرها از اینکه دوباره با هم بودند شاد بودند،من و سولماز و اشکان نیز که با هم مثل خواهر وبرادر واقعی بودیم،از این که دوباره هر سه در کنار هم بودیم خرسند وراضی بودیم،من و سولماز مثل دو خواهر دوقلو و اشکان هم مثل برادر بزرگتر در کنار ما بود.
بعداز شام همگی به خانه رفتیم تا باقی مانده اثاثیه را مرتب کنیم،حدود ساعت یک و نیم بود که خسته به خانه بازگشتیم.از شدت خستگی روی پا بند نبودم به مامان و بابا شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم،به جرات می توانم بگویم تا سرم را روی بالش گذاشتم به خواب رفتم.
صبح با تکانهای دست مامان از خواب بیدار شدم،چشمهایم را که باز کردم مامان گفت:
- دختر گل مامان از خواب بیدار نمی شی؟
- سلام مگه ساعت چنده؟
- ساعت هشت ونیم،مگه ساعت ده کلاس نداری دیرت می شه ها.
صبحانه خورده بودم که سولماز به سراغم آمد،موقع خداحافظی به مامان گفتم:
- خب شما از امروز دیگه تنها نیستید و من براتون خوشحالم.
- قربونت برم که اینقدر به فکر منی.
ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون آوردم،سولماز در و بست و سوار ماشین شد و گفت:
- چرا پیاده نمی شی درو ببندی ؟مگه من دربانم؟
- تورو به هر کسی که می پرستی از اول صبح غر نزن.
- پس اگر می خوای غر نزنم از این به بعد خودت در رو ببند.
- حالا که تو بستی و تموم شد،دیگه این حرفها برای چیه؟
- آهان حالا که تازه رسیدیم به اصل مطلب،یعنی این که من از این به بعد درو نمی بندم حالا اگرم بخوام لطف کنم یه بار تو یه بار من.
- آهان پس تو داری حساب بعد رو می کنی،چرا منو نمی گی که حسابی راننده تو شدم؟
- خیلی دلت بخواد،این افتخار نصیب هر کسی نمی شه.حالا به جای بحث کردن با من یه کم سریعتر حرکت کن.
- چشم ،اوامر دیگه ای نداری.
- نه،راستی نزدیک بود یادم بره من عصر می خوام برم خونه خاله جونم،به مناسبت اومدن مامان و بابا میهمانی دادن،برای همین کلاس شنای عصر کنسل می شه.
- عجب تصادفی همین الان می خواستم بگم یادم رفته لوازم استخر رو بیارم،فقط نمی دونستم چه طوری بگم که تو غر نزنی.
- یعنی تو اینقدر از من می ترسیدی و من خبر نداشتم؟
سولماز نگاهم کرد و با حالت التماس آمیزی گفت:سایه.
- چیه ،نکنه انتظار داری عصر هم برسونمت؟
در حالیکه لبخند می زد و پیاده می شد گفت:
- یعنی تو نمی خواستی منوو برسونی؟
- اولا برای من لبخند ژکوند نزن،ثانیا حتی فکرشم به ذهنم خطور نکرده بود.
در کنار سولماز به را ه افتادم،هنوز وارد سالن نشده بودیم که کسی از پشت چشمهایم را گرفت،دستهایش را لمس کردم و از انگسترش او را شناختم گفتم:
- فرناز دوباره تو چشمهای منو گرفتی،به پیر به پیغمبر بده،مثلا تو زن استاد فرهمند شدی باید سنگین باشی.
فرناز در حالیکه می خندید گفت:این افتخار و بهتون می دم که کنار من راه بیاین.
سه تایی به طرف کلاس رفتیم تا رسیدن به کلاس با کلی استاد سلام و علیک کردیم.
سولماز با حرص گفت:
- بابا تو دیگه نمی خواد با ما راه بیای از بس با این استادا سلام و علیک کردم آرواره هام درد گرفت،آخه اینم شوهر بود تو انتخاب کردی؟
به کلاس که رسیدیم دیگر جا نبود،تقریبا همه صندلی ها پر بود.خلاصه بعد از کلی کنکاش و خواهش و تمنا بالا خره سه تا صندلی کنار هم گیر آوردیم ونشستیم طبق معمول فرناز داشت می گفت و می خندید.
فرناز یک لحظه هم ساکت نبود و سر کلاس مدام حرف می زد به درس گوش نمی داد،من مانده بودم چطور واحد هایش را پاس می کرد.
به یاد دارم همین استاد فرهمند یک بار سر کلاس از بس ما حرف زدیم،محترمانه بیرونمان کرد،البته تقصیر فرناز بود ولی خب ما هم به آتش او سوختیم.
امروز هم سر کلاس این قدر حرف زد که وقتی استاد از فرناز سوال کرد نتوانست جواب بدهد،بلافاصله از سولماز پرسید ولی از آنجایی که وقتی کنار فرناز می نشستی دیگر نمی توانستی به درس گوش بدهی،متاسفانه بلد نبود،می دانستم نفر بعدی من هستم اتفاقا حدسم درست از آب در آمد،خوشبختانه من قبلا در دبیرستان عضو تیم بسکتبال بودم و توانستم پاسخ سوال را بدهم.
استاد دیگر چیزی نگفت یعنی ساعت کلاس دیگر به او اجازه نداد،بعداز کلاس به کتابخانه رفتیم تا برای کنفرانسی که قرار بود هفته آینده بدهیم،مطلب جمع آوری کنیم.جلوی در به آنها گفتم:
- بجه ها کتابخانه کلاس نیست که بشه حرف زد،پس بهتره از هم جدا بشینیم.
سولماز و فرناز قبول کردند و هرسه کتابهایی را که احتیاج داشتیم برداشتیم و مشغول نت برداری شدیم.
 

bahar_19

عضو جدید
سرگرم نوشتن بودم که کاغذی مچاله شده بر روی کتابم افتاد،سرم را بلند کردم و فرناز را دیدم که اشاره می کرد کاغذ را بخوانم.
کاغذ را باز کردم نوشته بود((من دو ساعته حرف نزدم در ضمن خیلی هم گرسنمه،بهتره بریم))تعجب کردم یعنی دوساعت به این سرعت سپری شده بود.نگاهش کردم،کتابش را بست و بلند شد،من وسولماز هم برخاستیم و بعد از تحویل کتابها از سالن بیرون آمدیم و یکراست به سلف رفتیم.فرناز گفت:
- من که حوصله تو صف موندن رو ندارم،زحمتش گردن شما.
رو به سولماز کردم و گفتم:
- پس من می رم غذا می گیرم ،توام برو یه جا پیدا کن تا فرناز هم لطف کنه ،کوفت کنه.
ده دقیقه بعد غذا را گرفتم و در جستجوی آنها سالن را نگاه کردم،سولماز و فرناز کنار یک میز سه نفره ایستاده بودند تا خالی شود از خوش شانسی من موقعی که با سینی غذا به آنجا رسیدیم پسرها رضایت دادند و رفتند.
ما که دیرمان شده بود با عجله غذایمان را خوردیم و رفتیم.این ساعت هم تربیت بدنی داشتیم البته با همان دکتر سعیدی،به همین دلیل بدون هیچ توضیحی هر سه نفرمان با فاصله نشستیم بالاخره کلاس با تمام خسته کنندگی اش به پایان رسید.
جلوی در دانشگاه فرزاد را دیدیم که به انتظار فرناز ایستاده بود.فرزاد به ما تعارف کرد که مارا برساند،گفتم:
- ممنون،ماشین هست.
و از هم خداحافظی کردیم.زمانی که سولماز سوار ماشین شد،گفتم:
- کجا برم خانم؟
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- فعلا مستقیم برو.
- خانم مسافر سوار کنم یا در بست تشریف می برید؟
- حالا یه بار می خواد منو برسونه ببین چه کار می کنه؟
داخل خیابانی پیچیدم ،سولماز گفت:
- اگه همین جاها نگه داری من پیاده می شم.
- می رسونمت،بگو توی کدوم کوچه بپیچم.
- نه مرسی،همین اول کوچه است خودم می رم.
و بعد پیاده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم.ساعت شش بود.حساب کردم تقریبا برای ساعت هفت و ربع به خانه می رسم.
نیم ساعتی که رفتم ماشین به تکان افتاد،ماشین را به کنار خیابان کشیدم و فهمیدم که بنزین تمام کرده زیر لب غریدم:توی این خیابون یک طرفه و خلوت،آخه اینم جا بود!
از صندوق عقب یک گالن چهار لیتری بیرون آوردم و روی سقف ماشین گذاشتم و سوار شدم.چند ماشین بی توجه رد شدند و رفتند چند دقیقه بعد ماشین دیگری هم رد شد ولی کمی جلوتر نگه داشت دو پسر از اتومبیل بیرون آمدند.از صدای خندیدنشان معلوم بود که قصد کمک ندارند.در را قفل کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم،می دانستم اگر بفهمند من دختر جوانی هستم بیشتر مزاحم می شدند یکی از آنها به شیشه ضربه ای زد و گفت:
- خانم کمک نمی خوای...سرتو بلند کن ببینم...
دیگری گفت:
- نه خیر،مثل اینکه قصد نداره با ما راه بیاد.
و بعد از چند لحظه رفتند.
یک ربع دیگر هم گذشت،این بار ماشین دیگری نگه داشت،سه پسر از آن پیاده شدند آنها هم بعد از پنج شش دقیقه مسخره بازی رفتند و گالن را هم با خودشان بردند.
به خودم لعنت فرستادم که چرا دقت نکرده بودم دعا می کردم به پست آدمهای درست و حسابی بخورم و از این مهلکه نجات پیدا کنم.
دوباره سرم را روی فرمان گذاشتم.صدای ضرباتی را که به شیشه می خورد شنیدم،اهمیتی ندادم ولی پس از چند لحظه صدای مردی را که مرا به نام می خواند شنیدم با تعجب سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم(
من کشته مرده این نوع پیشامد های سرنوشتم !!!! از بین این همه آدم آشنا این اردلان پیدا شد....جل الخالق)
اردلان به طرف راست ماشین رفت و به پنجره ضربه ای زد که در را برایش باز کنم.در را باز کردم سوار شد و گفت:
- خوب شد بالاخره یادتون اومد درو باز کنید.
- سلام،ببخشید دیر شد.
- سلام خانم،حالتون خوبه؟
- مرسی.
- وقتی دیدم سرتون و روی فرمان گذاشتید فکرکردم طوریتون شده.
- نه چیزی نشده،فقط بنزین تموم کردم،الان تقریبا چهل دقیقه ای می شه اینجام.
- یعنی کسی پیدا نشد بهتون کمک کنه؟
- چرا دوتا ماشین نگه داشت ولی آدمهای درست و حسابی نبودند منم از خیر کمکشون گذشتم.
یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- حالا از کجا فهمیدید من درست و حسابی ام و فقط قصد کمک دارم؟
- حداقلش اینه که من شما رو می شناسم.
- حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟
- دو لیتر بنزین،تا به پمپ بنزین برسم.
- متاسفم من خودم شاید دو سه لیتر بیشتر نداشته باشم اما وقتی پمپ بنزین رفتم یه چهار لیتری برای شما میارم.
و خواست پیاده شود.من که حسابی ترسیده بودم ناخودآگاه بازویش را گرفتم و گفتم:
- خواهش می کنم منو تنها نذارید.
نگاهی به من انداخت،بازویش را رها کردم و سرم را از خجالت پایین انداختم.
- نترس زود برمی گردم.
- نه منم با شما میام.
- اگه با من بیای ممکنه وقتی برگشتیم یا لاستیکهای ماشین یا خودش نباشه.
اشکهایم داشت سرازیر می شد،سرم را پایین انداختم تا ریزش اشکهایم را نبیند و گفتم:
- من دیگه نمی تونم تنها اینجا بمونم.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:
- تو داری گریه می کنی!
- آره چون خودم از ماشینم مهمترم،اگه تا اومدن شما یه آدم احمق پیدا شد و شیشه رو شکست من چه کار کنم؟
اردلان در حالیکه به من خیره شده بود گفت:
- نگران نباش،ماشین و بکسل می کنم.
پیاده شد و از عقب ماشین خودش طنابی بیرون آورد و کارها را ردیف کرد.تا پمپ بنزین نیم ساعتی راه بود.در جایگاه کلید در باک را به یکی از ماموران دادم تا برایم بنزین بزند.اردلان که زودتر از من بنزین زده بود منتظرم مانده بود.
ماشین را پارک کردم،پیاده شدم و گفتم:
- ممنون آقای امیری،واقعا به من لطف کردید مثل اینکه خدا شما رو برای کمک به من فرستاده.
- خواهش می کنم خانم.
- امیدوارم بتونم کمکهای شما رو جبران کنم.
گفت:
- تا دم خونه همراهیتون می کنم.
تشکر کردم و گفتم:
- دیگه مزاحم شما نمی شم.
- مزاحمتی نیست در ضمن این شماره تلفن منه،هر وقت مشکلی پیش اومد با من تماس بگیرید.من چهار به بعد خونه ام.
کاغذ را گرفتم،از او خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم،او هم پشت سرم بود.جلوی در خانه پارک کردم اردلان برایم دستی تکان داد و رفت.
 

bahar_19

عضو جدید
فردا صبح که می خواستم به دانشگاه بروم ماشین را روشن کردم به درجه بنزین نگاه کردم،دیگر حسابی تنبیه شده بودم دوباره به یاد دیشب افتادم و از تصور اینکه بیگانه ای به زور وارد ماشین می شد از ترس لرزیدم.
به دانشگاه که رسیدم پسر بچه هفت ،هشت ساله ای جلو آمد با حالت التماس آمیزی گفت:
- خانوم بیسکویت بخر،همش دویست تومنه.
دلم برایش سوخت سه تا از بیسکویت ها را گرفتم و پولش را دادم و گفتم:
- این یکی هم مال خودت.
وارد کلاس که شدم سولماز از ته کلاس صدایم زد.
به طرفش رفتم وگفتم:
- سلام مهمونی خوش گذشت؟
- سلام جای تو خالی بود،خوبی؟
- مرسی.
- چه خبر؟
- اگه بدونی دیشب چه اتفاقی افتاد.
- نه،برات خواستگار اومده؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم وگفتم:
- آره اگه حدس زدی طرف کیه؟
- شاهین؟
- نه.
- پس کی؟خودت بگو.
- باورت نمی شه !دکتر معیریان.
- دکتر معیریان کیه؟!
- رئیس دانشگاه دیگه.
- چقدر لوسی سایه.
- تو لوسی،هر اتفاقی می افته می گی برات خواستگار اومده،آخه خواستگار کجا بود؟....دیروز تو رو که رسوندم وسط راه بنزین تموم کردم .دوتا ماشین نگه داشت که همشون پسرای جوون بودن که قصد کمک نداشتن تا اینکه بالاخره یه نفر اومد و منو از این مهلکه نجات داد،اگه گفتی کی بود؟
سولماز سه حدس اشتباه زد که استاد وارد کلاس شد.
با حرص گفت:
- بگو دیگه تا کلاس شروع نشده.
- اردلان امیری.
- اِ چه به موقع رسیده !خب تعریف کن.
- برای شنیدن بقیه ماجرا باید تا هفته دیگر صبر کنی .روز خوبی رو براتون آرزو میکنم.
- لوس نشو ،سرت رو بنداز پایین و بگو.
- پس کی برام جزوه بنویسه؟
- جزوه تو سرت بخوره از یکی از بچه ها برات می گیرم.
می دانستم سولماز به این راحتی دست بردار نیست سرم را پایین انداختم و ماجرا را برایش تعریف کردم،تقریبا آخر ماجرا بود که صدای استاد بلند شد:
- ته کلاس چه خبره،میز گرده؟
- ببخشید استاد شما بفرمایید.
- نه خواهش می کنم خانم سرمدی،هر وقت صحبت شما تموم شد من شروع می کنم.
صدای خنده بچه ها بلند شد.
- نه خواهش میکنم استاد.
- پس با کسب اجازه از خانم سرمدی و معتمد درس و ادامه می دیم.
من و سولماز تا آخر کلاس دیگر با هم حرف نزدیم کلاس که تمام شد سولماز گفت:
- خب بعدش؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و گفتم:
- واقعا که،انگار نه انگار که آبرومون رفته حالا تازه می گه خب بعدش.
- اگه غر زدنت تموم شد بقیه ماجرا را بگو.
- کجا بودم؟
- خواست بره بنزین بزنه.
- آهان،بهش گفتم غیر ممکنه اینجا تنها بمونم،بعد ماشین و بکسل کرد وبه پمپ بنزین رفتیم،تازه منو تا در خونه هم همراهی کرد.نقطه،قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
- غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه اردلانه.
- نگو،نکنه نیم کاسه ای زیر کاسه اردلان باشه؟
- باشه،مسخره کن.
- تازه شماره تلفنشم داد که هر وقت مشکلی پیدا کردم باهاش تماس بگیرم.
- بیا این اردلانی که تره برای دختری خورد نمی کرد،چطور شماره تلفنش رو به تو داده غیر از اینه که تو براش مهمی،تازه جریان کامیار هم که یادته.
- سولماز تو دیگه داری خیالبافی می کنی،بابا واسه خدا یه کاری انجام داده.
- تو این طور فکر کن،راستی زنگ بزن ازش تشکر کن.
- به نظر تو کار درستیه؟
- آره،حتما زنگ بزن.
***
زمانی که به خانه رسیدم مامان می خواست به مهمانی برود،از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم.خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم کمی بخوابم.
وقتی که از خواب بیدار شدم ساعت شش بود به آشپزخانه رفتم چیزی بخورم،که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم و گفتم:بله.
صدای بچگانه ای گفت:
- الو مامان سلام.
- سلام کوچولو،ولی من مامانت نیستم اشتباه گرفتی عزیزم.
و قطع کردم به یاد سولماز افتادم که گفته بود((حتما به اردلان زنگ بزن))تلفن را برداشتم و به اتاقم رفتم و شماره اش را گرفتم.
پس از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،ولی صدایی شنیده نشد می خواستم قطع کنم که صدای اردلان را شنیدم که می گفت:( اگه نمی خواستی حرف بزنی پس چرا تلفن زدی؟)
فکر کردم مرا با کسی اشتباه گرفته،شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم حرف نزنم تا ببینم چه پیش می آید،صدای ورق خوردن کتاب از آن طرف به گوش می رسید.پس از چند لحظه گفت:
- حالتون که خوبه،البته باید بدونی من به کوچکتر از خودم سلام نمی کنم.
با خود گفتم((نکنه منو شناخته باشه))خواستم قطع کنم که دوباره فکر کردم((آخه از کجا ممکنه منو شناخته باشه من که حرفی نزدم مطمئنم من و با کس دیگه ای اشتباه گرفته))
توی همین فکرها بودم که گفت:
- نکنه دوباره بنزین تموم کردین؟
ناخودآگاه گفتم:
- هی آخ.
- چیه فکر نمی کردی بشناسمت؟
دیگه حسابی ضایع شده بودم بهتر دیدم حرف بزنم.بنابراین گفتم:
- سلام.
- سلام به روی ماهتون،دیگه داشتم از حرف زدنت ناامید می شدم.
- من اولم می خواستم حرف بزنم ولی فکر کردم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید.
در حالیکه می خندید گفت:
- ولی من تا مطمئن نباشم اون طرف خط کیه شروع به صحبت نمی کنم خانم،ولی فکرشو نمی کردی بشناسمت درست می گم.
- اصلا فکر نمی کردم،جدا شما منو از کجا شناختید.
- من این شماره تلفونو به جز تو فقط به یک نفر دیگه دادم ولی اون عادت نداره حرف نزنه پس فهمیدنش مشکل نبود.
- در هر صورت من قصد مزاحمت نداشتم زنگ زدم از کمکی که به من کردید تشکر کنم.
- خواهش میکنم.
- در ضمن بابت این کنجکاویم معذرت می خوام.
- فراموش کن،من از این که تورو با حرفم ناراحت کردم معذرت می خوام.
- نه ناراحت نشدم،احتیاجی به معذرت خواهی نیست.
- پس اگه ناراحت نشدی چرا صدات شادی همیشگی رو نداره؟
- وای مثل اینکه شما دارید منو می بینید؟
در حالیکه می خندید گفت:شاید،لباس مناسب که تنت هست؟
به لباسهایم نگاه کردم،مینی تاپ با شلوارک پوشیده بودم.
صدای اردلان را شنیدم که گفت:چیه داری به لباسات نگاه می کنی؟
- وای شما دارید منو می ترسونید دیگه دارم شک می کنم.
- نه نترس،فقط چون چند لحظه حرف نزدی فهمیدم داری به لباسات نگاه می کنی،درست گفتم؟
- بله،شما خیلی باهوشید.
- خیلیا از این خصوصیت من خوششون نمیاد.
- شاید چون نمی تونن بالاتر و باهوشتر از خودشون رو ببینن.
- تو چطور؟
- خوشبختانه جز این دسته آدمها نیستم به هر حال ببخشید که مزاحم مطالعه شما شدم.
- خواهش می کنم نکنه حالا تو داری منو می بینی؟
- نه خیالتون راحت باشه فقط صدای ورق خوردن کتاب به گوشم رسید.
- پس معلومه توام باهوشی.
- مرسی،بازم ممنون از کمکتون و خداحافظ.
- خواهش می کنم از شنیدن صدات خوشحال شدم به امید دیدار.
گوشی را که قطع کردم نفس راحتی کشیدم با خود گفتم((وای،این دیگه کیه؟مو رو از ماست می کشه بیرون))بلندشدم کتابم را بردارم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- الو،سلام خسته نباشی.
سولماز بود.پاسخ دادم:
- سلام،برای چی خسته نباشم.؟
- خب معلومه داشتی نیم ساعت با تلفن حرف می زدی.
- اِ امروز همه غیب گو شدن،حالا غرض از مزاحمت؟
- مامانت اینجاست توام پاشو بیا،خداحافظ.
لباسهایم را عوض کردم و کتابم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل نهم
من و سولماز تصمیم گرفته بودیم سه ساعت وقت اضافه بین کلاسمان را خوش بگذرانیم و به رستورانی شیک برویم.در رستوران منتظر نشسته بودیم که بالاخره گارسونی دلش به حالمان سوخت و برایمان منو آورد.من سوپ و جوجه سفارش دادم سولماز هم همان غذا را انتخاب کردو گفت:چه کنم حسادت بد دردیه.
داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای آرام سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم،سرم را بلند کردم فکر کردم باز مسخره بازی در آورده تا حواس مرا پرت کند،که گفت:
- سایه؛اردلان با یه نفر دیگه دارن میان به طرف ما.
من که هنوز فکر میکرم شوخی می کند گفتم:
- خب چی کار کنم؟می خوای پاشم تورو جلوشون سر ببرم؟
و خندیدم.در همین موقع سولماز بلند شد و سلام کرد.هم زمان من هم اردلان را دیدم بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
اردلان دوستش را به ما معرفی کرد و گفت:
- ایشون دوست من پارسا پور محمدی هستند.
و با اشاره به من ادامه داد:
- ایشونم خانم سایه معتمد و ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند.
پارسا با من و سولماز سلام و احوالپرسی کرد.
در سکوت به سولماز خیره شد.آنقدر که اردلان مجبور شد چیزی در گوشش زمزمه کند.
پارسا که به خودش آمده بود،چشم از سولماز برداشت و گفت:
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم خانم.
اردلان که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
- خب خانما،ما از حضورتون مرخص می شیم،امیدوارم بهتون خوش بگذره.
با رفتن آنها من که تا آن زمان خودم را به سختی کنترل می کردم،شروع کردم به خندیدن.
سولماز سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
- نه خیر از گرسنگی دیوانه هم شد طفلک.
- من که نه،ولی این پارسا پور محمدی فکر می کنم دیوانه شده بود،اگه اردلان بهش تذکر نداده بود تا حالام داشت تورو برانداز می کرد.
- آره بنده خدا تیک داشت،خب بالاخره غذای مارو آوردند.
و با نگاهی به من گفت:
- آب دهنتو جمع کن مثل گرسنه های آفریقا می مونی.
- خیلی بی تربیت شدی باید بفرستمت دارالتادیب بلکه ادب بشی.
- حالا بخور شاید نظرت عوض شد و خودش شروع به خوردن کرد.
بعد از غذا سولماز بلند شد،گفتم:
- حساب میکنم.
- نه من حساب می کنم،مهمون من باش.
- من که با تو تعارف ندارم.
- نه همین که گفتم.
- پس حساب کن تا جونت در بیاد.
- واقعا که،جای تشکرته؟
- نکنه انتظار داری برای انجام وظایفتم ازت تشکر کنم.
- سایه می زنم تو سرت ها،برو ماشینو روشن کن تا من بیام.
- چشم.
سولماز داشت درس می خواند اول تصمیم گرفتم که نگذارم درس بخواند و بعد پشیمان شدم و به او گفتم:بلند بخون تامنم گوش بدم.
سولماز شروع به خواندن کرد.جلوی در دانشگاه به سولماز که بلند بلند جزوه را می خواند گفتم:خب بسه دیگه سرم رفت.
- عجب رویی داری،یه ساعته دارم خودمو به خاطر تو خفه می کنم،این جای تشکرکردته؟
- دستت درد نکنه،حالا جون بکن پیاده شو.
- خدایا من از دست این دختر چه گیری افتادم،خودت منو نجات بده.
- خدایا به داد دل این دختر رنج کشیده برس.
موقعی که وارد کلاس شدیم،خلوت بود گفتم:سولماز نکنه کلاسو اشتباهی اومدیم.
- نه بابا دویست و یازده.
و از دختری که آنجا نشسته بود پرسید:
- مگه اینجا کلاس زبان تخصصی تشکیل نمی شه؟
- نه ،استاد نمیاد.
- مطمئنی آخه استاد که صبح اومده بود.
- می دونم،الان مسئول آموزش اومد و گفت،برای استاد کار ضروری پیش اومده و کلاس تعطیله.
زمانی که به خانه رسیدم مامان با دیدنم گفت:
- چقدر زود اومدی؟
- بدشانسی استاد نیومد،من و سولماز رفته بودیم رستوران با چه عجله ای خودمونو به دانشگاه رسوندیم که گفتن برای استاد مشکلی پیش اومده و رفته.
- عوضش من خوش شانسم که تو اومدی و منو از تنهایی در آوردی.
- الان میام کنارتون و گل میگیم و گل می شنویم.
و به اتاقم رفتم که لباسم را عوض کنم موقعی که پایین رفتم مامان دو لیوان چای ریخته بود،با دیدن من گفت:بیا عزیزم چای تو بخور سرد می شه.
من ومامان مثل دو دوست بودیم،من همیشه با مامان احساس راحتی می کردم و هیچ چیزی را از او پنهان نمی کردم با مامان صحبت می کردم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله،بفرمایید.
- الو....الو.
صدای بابا بود.ذوق زده به مامان گفتم:
- باباست.
و دوباره گفتم:
- الو،بابا.
- جانم.
- سلام بابا حالتون خوبه؟
- سلام عزیزم،صدای تورو که شنیدم خوب خوب شدم مامان خوبه؟
- خوبه،دلش برای شما خیلی تنگ شده دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنم ولی گوشی را به مامان می دم.
و خداحافظی کردم.مامان و بابا خیلی به هم علاقه داشتند.در این یک هفته که پدر برای انجام کاری به مشهد رفته بود مامان خیلی احساس تنهایی می کرد.
بعد از یک ربع به هال رفتم .چشمهای مامان پر از اشک بود.من را که دید اشکهایش را پاک کرد و دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- بیا عزیزم.
سرم را روی پاهایش گذاشتم،موهایم را نوازش کرد.پرسیدم:
- مامان بابا کی برمی گرده؟
- فردا ساعت نه.
- اّ ه من فردا کلاس دارم،منم می خواستم بیام فرودگاه.
- بابا یکراست می ره کارخونه،ولی برای ساعت دوازده خونه اس.
- پس حالا که قراره بابا فردا بیاد باید جشن بگیریم ،بریم پیتزا بخوریم؟
- ای شیطون اگه بابات زنگ نزده بود دیگه چه بهانه ای برای فرار از آشپزی به فکرت می رسید؟
- پس برم آماده بشم.
- تا نظرم عوض نشده سریع آماده شو.
به سرعت لباسم را عوض کردم و آرایش ملایمی کردم و پایین رفتم و گفتم:
- من حاضرم.
چراغها را خاموش کردم که زنگ زدند،سولماز و خاله سهیلا بودند.
سولماز با دیدنم گفت:
- برای اومدن ما این همه بزک دوزک کردی.
خندیدم و فتم:
- سلام.
- می خواستید برید جایی سایه جان؟
- نه تا سر خیابون.
در همین موقع مامان پایین آمد و با دیدن آنها گفت:
- به به!چه به موقع اومدید،حالا چهار نفری بشتر خوش می گذره.
- کجا؟
- سایه هوس پیتزا کرده می ریم سر خیابون می خوریم و برمی گردیم ،چطوره؟
- عالیه!من که موافقم.
دستم را به دور شانه سولماز حلقه کردم و گفتم:
- سولماز که معلومه موافقه،پس حرکت کنید البته به ترتیب قد.
من و وسلماز جلوتر از آنها از خانه بیرون رفتیم آن شب آنقدر به ما خوش گذشت که تصمیم گرفتیم هر هفته این برنامه را تکرار کنیم.
احساس شادی می کردم مطمئن بودم بی ربط به تلفن پدر نبود،قرار بود پدر روز شنبه بیاید ولی حالا دو روز زودتر می آمد،من نه تنها برای خودم که خیلی دلم برای پدر تنگ شده بود خوشحال بودم ،بلکه برای مامان هم خوشحال بودم،دلم می خواست هر چه سریعتر این سیزده ،چهارده ساعت هم می گذشت تا زودتر پدر را می دیدم.
صبح با اشتیاق زیادی از خواب بیدار شدم و به دانشگاه رفتم برای اولین بار حوصله گوش دادن به حرفهای اساتید را نداشتم،هر یک ربع یکبار به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم ساعت یازده بشود و من به خانه بروم عجیب دلم برای پدر تنگ شده بود،این اولین باری بود که پدر به خاطر کارهایش مارا یک هفته تنها گذاشته بود.کلاس که تمام شد بدون معطلی سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم.در را که باز کردم بوی پدر را در خانه احساس کردم و از همان جلوی در صدایش زدم.
پدر که گویا با شنیدن صدای به هم خوردن در متوجه حضور من شده بود همراه مامان به راهرو آمدند با دیدن پدر خنده ای از سر خوشی کردم و گفتم :سلام.
- سلام عزیزم.
در آغوشش فرو رفتم و بوسیدمش،در حالیکه مرا به سینه می فشرد گفتم:
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود،خیلی خوشحالم که زودتر اومدید،
- منم همین طور ،نمی دونی داشتم دیوونه می شدم.اگه شماها دلتون برای یه نفر تنگ شده بود من دلم برای دو نفر تنگ شده بود،واسه همین دیگه نتونستم طاقت بیارم.
- خوب کاری کردید.
- بهتره بریم بشینیم،کلی حرف برای گفتن دارم.
مابین بابا و مامان نشسته بودم،پدر واقعا به خانواده اش عشق می ورزید،این از نگاه و کلامش پیدا بود.و من واقعا از اینکه پدر و مادری به این خوبی داشتم خوشحال بودم.
***
 

bahar_19

عضو جدید
صبح روز یکشنبه از خانه خارج شدم.به سراغ سولماز رفتم ولی خانه نبود،با سرعت به طرف دانشگاه رفتم عجله داشتم،می خواستم به موقع به کلاس برسم دو چهار راه مانده به دانشگاه احساس کردم چرخ عقب ماشین کم باد شده.با خود گفتم،هر طور شده تا دانشگاه می رم،کلاسم که تمام شد عوضش می کنم،به سرعتم اضافه کردم ولی فایده ای نداشت بالاجبار ماشین را به کنار خیابان کشیدمو پیاده شدم با نگاهی به چرخ فهمیدم پنچر شده خواستم ماشین را بگذارم و به دانشگاه بروم که نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل افتاد.در صندوق عقب را باز کردم و جک و زاپاس را بیرون آوردم و دست به کار شدم.
پیچ آخری را باز کردم که متوجه سایه ای شدم ،سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم برخاستم و به او سلام کردم.
- سلام می بینم که دوباره مشکل پیدا کردید.
لبخندی زدم و گفتم:
- از عهده این یکی بر میام.
- بله ولی اجازه بدین من کمکتون کنم.
و التویش را در آورد و گفت:
- اگه ممکنه اینو نگه دارید.
پالتویش را گرفتم و همان کنار به نظاره ایستادم،قد بلند و چهار شانه بود و البته خیلی خوش لباس به طور کلی از آن تیپ مرد های جذاب بود.بعداز چند دقیقه لاستیک را عوض کرد و گفت:
- خب ،تموم شد.
- متشکرم،خیلی لطف کردید و دستمالی را به طرفش گرفتم تا دستهایش را تمیز کند.
دستمال را گرفت و گفت:
- مرسی خانم،الان کلاس دارید؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- الان دیگه نه.
یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:
- چطور؟
- - الان ساعت نه و ده دقیقه است،تازه ده دقیقه مونده تا به دانشگاه برسم.پس دیرم شده.استادم بعد از خودش کسی رو راه نمی ده علی الخصوص اگر من باشم.
- عجب استاد بی احساسی،حالا کی هست؟نکنه اردوانه؟
از حرفی که زد خجالت کشیدم ،سرم را پایین انداختم و گفتم:نه،استاد سرمدی.
- پس دکتر سرمدی هنوز این عادتشو ترک نکرده!
- می شناسیدش؟
- اُه تا حالا چند بار صابونش به تنم خورده.
- پس دیگه باید فهمیده باشید چطور الان کلاس ندارم.
- کاملا توجیه شدم،راستی داشت یادم می رفت.می خواستم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم،البته اگه مزاحمتون نباشم؟
- نه خواهش می کنم ،بفرمایید.
- اینجا که نمی شه،چون تا الانم شانس آوردیم که ماشینو نبردن.اگه موافق باشید یه کافی شاپی نزدیک دانشگاهه که بهتره بریم اونجا صحبت کنیم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سوار ماشین شدم.اردلان جلوتر از من حرکت کرد با هم به کافی شاپ رفتیم.اردلان سفارش قهوه و کیک داد و گفت:عرض کنم خدمتتون دوست من پارسا،گویا...
داشتم فکر میکردم چقدر اسمش آشناست ولی خودش یادم نمی آمد.اردلان با دیدن چهره متفکر من گفت:فکر می کردم معرف حضور هستن همون که پنج روز پیش با من توی رستوران بود،البته اگه منو یادتون میاد.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:آهان یادم اومد،پارسا پور محمدی...بله می فرمودید.
- عرض کردم،گویا ایشون چیزی پیش دوست شما جا گذاشتن.
مکثی کرد و بعدادامه داد:
- البته اگر براتون مقدوره وقتی دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید.
سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم و گفتم:بله،می فرمودید.
اردلان نگاه خیره ای به من کرد و بعد با حرص گفت:ممکنه این قدر نگید می فرمودید.
- بله امکانش هست ،ادامه بدید.
- کجا بودم؟
- اونجا که دلشونو پیش سولماز جا گذاشته بودند.
یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- آفرین خیلی باهوشی.خلاصه این چند روزه آرامشو از من گرفته،مدام به من التماس می کنه که کاری کنم با سولماز دیداری داشته باشه.حالا لطف کنید و به سولماز بگید اگه قصد ازدواج داره با این دوست من یه قرار بذاره.البته بگم پسر خوبیه،شکل و قیافه خوبی هم داره،از نظر ثروت و تحصیلات هم بالاست و مهمتر از همه پسر خیلی با معرفتیه،من تضمینش می کنم.
- باشه به سولماز می گم.اگه تمایل داشت با ایشون یه قراری بذاره.
- پس شما زحمت بکشید تلفنی به من اطلاع بدید.
- باشه ،حتما.
- حالا کی قرار می ذارید،فردا؟
نگاهی به او انداختم و گفتم:فردا!من تازه امروز به سولماز می گم بعد حتما باید فکر کنه ،اصلا شاید جوابش منفی باشه.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- اگه جوابش منفی بود که من خودم به پارسا می گفتم نه پسر خوب خیال این خانم و از سرت بیرون کن.
- شما از کجا اینقدر مطمئنید؟
- به هر حال من می دونم شما به من تلفن می زنید و قرار می ذارید.
و بعد مکثی کرد و گفت:خب خانم از اینکه ناراحتتون کردم عذر می خوام.
- نه چیزی نیست.
- شما دروغگوی ماهری نیستید.از ظاهرتون پیداست از دست من ناراحتید،البته من آدم صریحی هستم و دوست دارم صحبتم رک و پوست کنده حرف بزنه.
- من فقط از این که فکر کردید همه آدمها رو به این زودی فراموش می کنم ،ناراحت شدم در صورتی که من هیچ وقت کمک های شما رو فراموش نمی کنم.
- این نظر لطف شماست،به هر حال بازم معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشید اصلا نمی دونم چرا این حرفو زدم.
- خودتونو ناراحت نکنید،گفتم که چیزی نیست.
- پس یعنی من و بخشیدید؟
- خب معلومه.
- واقعا که دختر مهربون و با گذشتی هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- از پذیرایی و کمکتون ممنون.مثل اینکه حساب من داره همین طور بالا می ره،حالا شدیم سه به هیچ به نفع شما.
- این چه حرفیه ،من همیشه برای خدمتگزاری به شما حاضرم.
- مرسی شما لطف دارید،امیدوارم روز خوبی داشته باشید،هر چند اول صبح براتون درد سر درست کردم.
برخاستم.اردلان هم در کنارم به راه افتاد و گفت:
- برای من که درد سری نبود.
کنار ماشین ایستادم و گفتم:
- خدا نگهدار آقای امیری.
- به امید دیدار،از اینکه امروز دیدمتون خیلی خوشحال شدم.
و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.سوار ماشین شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس به انتظار سولماز ایستادم .بعد از جند دقیقه ای استاد سرمدی از کلاس بیرون آمد و متعاقب آن سیلی از دانشجو بیرون ریخت و بالاخره سولماز هم بیرون آمد.جلو رفتم و گفتم:
- خانم سرمدی.
سولماز به اطراف نگاه کرد و من را دید.از بین بچه ها بیرون امد و گفت:
- سلام !کجا بودی؟
- سلام،توی راه ماشین پنچر شد تا لاستیک رو عوض کنم دیر شد و منم دیگه به کلاس نیومدم،حالا بیا کارت دارم،ولی خوب گوش بده که فقط یه بار می گم.
- خب بگو.
- دوتا چهار راه مونده بود به دانشگاه ماشین پنچر شد سرگرم باز کردن پیچ چرخ بودم که اردلانو دیدم،اگه گفتی چی گفت؟
- حتما ازت خوا....
نگذاشتم ادامه دهد و با حرص گفتم:چقدرخنگی سولماز.پارسا پور محمدی رو که یادته .می خواد تورو ببینه.
- یعنی چی می خواد منو ببینه؟
- هیچی،اون روز که دیدت یک دل نه صد دل عاشقت شده،حالا می خواد ببینه تو هم بهش علاقه داری یا نه،خلاشه می خواد یه ملاقاتی باهات داشته باشه،البته اگه بشه فردا.
مکثی کردم و گفتم:
- واقعا که پسر پروئیه نه؟!
گفت:
- خوب تو چی گفتی؟
- گفتم سولماز فعلا قصد ازدواج نداره.در ضمن فکر نمی کنم علاقه ای به این دوست شما داشته باشه.
سولماز در حالیکه خیلی تعجب کرده بود گفت:
- جدی!تو اینو گفتی؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا،خب باید یه طوری می گفتم که تو زیاد مشتاق به نظر نرسی،نکنه انتظار داشتی بگم،الان می رم از سر کلاس میارمش تا پارسا رو ببینه.
- تو رو خدا جدی باش.
- خب عصبانی نشو،گفتم من اول باید با سولماز صحبت کنم،در صورت تمایل اون با شما یه قراری می ذارم،جون من خوب نگفتم،حالا نظرت چیه،از پارسا خوشت میاد؟
- آخه من که نمی شناسمش،ولی از نظر قیافه که خوبه.
- اردلان که می گفت،پسر خوبیه،در ضمن پولدار و تحصیل کرده است و می گفت من تضمینش می کنم،حالا ازش خوشت میاد یا نه؟
سولماز سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
- خب فهمیدم خجالت کشیدی،حالا بگو.
- فکر می کنی اگه ببینمش و باهاش صحبت کنم،بعد ازش خوشم نیاد بده؟
- به نظر من که بد نیست در واقع صحبت کردن برای همینه دیگه.
- پس یه قراری برای پس فردا توی پارک ساعی بذار.ساعت چهار بعد از کلاس.
- باشه من عصر قبل از اینکه به اردلان زنگ بزنم باهات تماس می گیرم،تا اون موقع هنوز وقت داری فکر کنی،حالا پاشو بریم سر کلاس نمی خوام این دو ساعتم از دست بدم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل دهم
پس از مطمئن شدن از نظر نهایی سولماز شماره تلفن اردلان را گرفتم،مثل دفعه قبل بعد از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،از ترس با عجله گفتم:الو.
صدای اردلان را شنیدم:جانم.
مکثی کردم و گفتم:سلام،سایه ام.
- بله شناختم حالتون خوبه؟
- به لطف شما ،خوبم.
- مزاحم شدم بهتون اطلاع بدم سولماز ساعت چهرا پس فردا رو برای ملاقات با پارسا تعیین کرده.
- کجا؟
- پارک ساعی،تقریبا نزدیک در ورودی.
- دیدید درست گفتم،حالا می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
- خواهش می کنم!
- نظر سولماز چی بود؟
- نظر خاصی نداشت ،فقط گفت((بهتره ببینمش))ولی اگه بعدا به قول معروف نپسندید بد نیست؟
- بد که نیست!ولی دل پارسا می شکنه چون سولمازو خیلی دوست داره.
- ولی اگه سولماز از پارسا خوشش نیومد که نمی تونه به دروغ بهش ابراز علاقه کنه تا دلش نشکنه،به نظر من که عاقلانه نیست.
- حرف شما کاملا درسته ولی باید یه طوری عنوان کنه که پارسا زیاد ناراحت نشه،مثلا بگه حتما باید بریم آمریکا یا اروپا زندگی کنیم.
- خب اگه قبول کرد چی؟اون موقع تکلیف چیه؟
- این از محالاته،به نظر من سولماز اگه از پارسا خوشش نیومد همینو بگه،قضیه به خوبی و خوشی تموم می شه،اون موقع به قول معروف نه سیخ می سوزه نه کباب.
- باشه من به سولماز می گم،در هر حال از اینکه مزاحمتون شدم عذر می خوام.
- خودتون که می دونید شما مزاحم نیستید در ضمن من خودم خواستم تلفن بزنید،من همیشه از شنیدن صداتون خوشحال می شم.
- ممنون و خدا نگه دار.
گوشی را قطع کردم .صدای مامان را شنیدم که گفت:سایه اگه تلفنت تموم شد بیا پایین میوه بخور.
کنار مامان نشستم،سیبی برداشتم و پوست کندم مادر گفت:
- چه خبر؟
- خبرای خوش اگه بشنوید شما هم خوشحال می شید.
- خوش خبر باشی عزیزم.
- اردلانو که یادتونه به من کمک کرد!
- آهان برادر استادتون که توی عروسی فرناز باهاش آشنا شدی.
- درسته،دوستش سولماز رو دیده و ازش خوشش اومده حالا می خواد با سولماز صحبت کنه.
- نظر سولماز چیه؟
- فعلا که نظر خاصی نداره،می خواد صحبت کنه،ببینه چی پیش میاد.
- یعنی شما دوتا اینقدر بزرگ شدید که خواستگار پیدا کردید؟
- بزرگ که شدیم ولی من هنوز خواتگار پیدا نکردم.
- پس اونی که تو سلف دانشگاه بود خواستگار نبود؟
- راست می گید یادم نبود!
 

bahar_19

عضو جدید
ساعت چهار و پنج دقیقه بود که به پارک رسیدیم،موقع پیاده شدن سولماز بار دیگر خودش را در آینه برانداز کرد و گفت:سایه به نظرت من خوشگلم؟
- آره بیا بریم.
- من خیلی دستپاچه ام.
- برای چی؟سعی کن آروم باشی،تو فقط می خوای با پارسا صحبت کنی،اصلا فرض کن داری با اشکان حرف می زنی در ضمن توام که خوب بلدی حرف بزنی.
- به نظر تو الان اومده؟نکنه ما زودتر اومده باشیم اون موقع خیلی ضایع است.
- باور کن پارسا از یک ربع به چهار اومده و چشم دوخته به در بلکه تو بیای.
نگاهی به اطراف انداختم و اردلان را دیدم و گفتم:
- سولماز خاطرت جمع، اومدن.
- مگه چند نفرن؟
- اردلان و پارسا روی هم دو نفر می شن،سوادت چرا نم کشیده؟
- جدی! مگه اردلانم باهاش اومده؟
- واه مگه ممکنه اردلان نباشه،یادم رفت بهت بگم اردلان نقش مترجمو ایفا میکنه.
سولماز ایستاد و گفت:چی،مترجم؟
- خب آره ،پارسا به فارسی مسلط نیست ،پس وجود اردلان لازمه عزیزم.
- خیلی مسخره ای سایه ،پس چرا زودتر نگفتی؟من غیر ممکنه جلوی اردلان حرف بزنم.
و برگشت که برود.
- صبر کن سولماز،شوخی کردم آخه دیوونه اون تحصیل کرده است ،چطور ممکنه فارسی بلد نباشه؟
- خدایا من از دست این چه کار کنم؟
- هیچی شصت بار سرتو بکوب به دیوار...آخه این چه سوال احمقانه ایه که می پرسی،خب معلومه اردلان که نمی مونه به حرفای شما گوش بده.
- صبر کن یه بلایی سرت میارم که مرغان هوا به حالت گریه کنن.
- خب حالا دیگه نمی خواد عصبانی بشی،یه لبخند ملایم و دوست داشتنی بزن ببینم.
- سایه لطفا خفه شو.
- خواهش می کنم ولی شنا بلدم.
سولماز که از حرف من خنده اش گرفته بود خندید.
- آهان حالا خوب شد،اگه بدونی وقتی می خندی چقدر خوشگل تر می شی،مثل دیوونه ها همیشه می خندیدی.
به چند قدمی آنها که رسیدیم به احترام ما از جا بلند شدند،با همدیگر سلام و احوالپرسی کردیم و روی نیمکت کنارشان نشستیم.پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
- من این اطراف قدم می زنم و برمیگردم.
اردلان هم بلند شد وگفت:
- اگه اجازه بدید من همراهیتون کنم.
- خواهش می کنم.
در کنار هم به راه افتادیم.اردلان گفت:برای من افتخار بزرگیه که کنار شما قدم بزنم.
نگاهی به او انداختم و گفتم:ممنون،نظر لطف شماست.
و لبخند زدم.
- این لبخند شما برای این نبود که فکر می کردید غلو می کنم؟
- نه،مگه لبخند زدن قدغن شده؟
- چی می شد شما رودربایستی نمی کردید و حرفتونو رک و پوس کنده می زدید،می دونید من با دروغ گفتن میونه خوبی ندارم وبه شمام توصیه می کنم دروغ نگید.می دونید که دختر های خوب دروغ نمی گن.
سرم را تکان دادم و حرفی نزدم.
- شما چقدر زود رنجید من که نگفتم شما دروغگوئید.فقط توصیه کردم اونم کاملا دوستانه.
ناگهان به یاد حرف سولماز افتادم که می گفت((اردلان مثل یه حشره موذیه))خنده ام گرفت و برای اینکه اردلان متوجه نشود سرم را به طرف دیگری برگرداندم.
پس از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
- خب دیگه گردنتون خسته شد من که دیدم خندیدید.
با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
- اگه ممکنه برای منم تعریف کنید.
- چیز مهمی نیست که قابل تعریف باشه،یاد یکی از حرفهای سولماز افتادم همین.
- اتفاقا اون حرفم درباره من بوده ،درست می گم؟
با اینکه تعجب کرده بودم گفتم:
- بله دقیقا ولی من قصد ندارم به شما بگم.
- آهان حالا شد،ببین چقدر زود راحت شدی،این طوری از شر پیله کرد ن منم خلاص شدی.
نگاهم به طرف دختری که از رو به رو می آمد جلب شد،دختر از سر و لباسش معلوم بود دختر خوبی نیست و آدامسی را به طرز بدی می جوید،از بین منو اردلان رد شد و به اردلان تنه زد.اردلان نگاهی به من کرد،از خجالت ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم.
- شما چرا خجالت کشیدید؟اونی که باید خجالت بکشه عین خیالشم نیست،حالا اگه موافقید بریم یه جایی بشینیم.
روی نیمکتی که همان اطراف بود نشستیم،به ساعتم نگاه کردم چهار و نیم بود.
- نیم ساعت دیگه مونده تا از شر من خلاص بشید.
- نه من از روی عادت به ساعتم نگاه می کنم،امیدوارم این حرفمو باور کنید.
- باور کردم چون دیدم خیلی به ساعتتون نگاه می کنید.
- خدا رو شکر.
در حالی که می خندید گفت:
- می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟البته به شرط اینکه رک و پوست کنده جوابمو بدید.
- بپرسید.
- چرا شما زیاد دوست ندارید با من صحبت کنید؟
جوابش را ندادم ،بعد از چند لحظه دوباره گفت:
- البته اگر حمل بر خودستایی نباشه باید بگم خیلی از دخترا سعی می کنن به طریقی توجه منو جلب کنن تا چند کلامی باهاشون حرف بزنم ولی شما اولین دختری هستید که از صحبت کردن با من ناراضی اید.
با خودم گفتم((عجب موجود خارق العاده ایه!))
- یعنی جواب سوالم اینقدر احتیاج به فکرکردن داشت؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه فقط شما به قول معروف مو رو از ماست می کشید بیرون ،برای همین حرف زدن با شما کمی مشکله.
- ادامه بدید.
- یه جوری هستید،یعنی خیلی تیز هوش و در عین حال مرموز.
اردلان یکی از ابروهایش را بالا برد و به من خیره شد و گفت:
- فکر میکردم با هوش باشید ولی نمی دونستم تا این حد،باید بگم تعجب کردم که اینقدر خوب منو شناختید اونم توی چند برخورد کوتاه،خوشحالم که مثل بعضی از دختر ها آقایون رو موجودات احمقی فرض نمی کنید.
- به نظر من آقایون احمق نیستند فقط در برابر خانما از خودشون نرمش به خرج می دن علی الخصوص در برابر زن مورد علاقه اشون.
- مثل آدمها شصت هفتاد ساله حرف می زنید.
- چیزی نمونده به این سن برسم،نکنه گول ظاهرم رو خوردید؟
- شما چند سالتونه؟بیست و یک ساله به نظر میاید.
- بیست ودو سالمه.
- من چند ساله به نظر میام؟
- باید سی و دو،سه سال داشته باشید.
اردلان اخمی کرد وگفت:
- ولی من دوست دارم جوونتر به نظر بیام.
- حالام جونید.
- نه،من و غم و غصه پیر کرده.اگه عکسهای چند سال پیشم رو ببینید می فهمید چقدر شکسته شدم.
و بعد سکوت کرد.حس کردم از موضوعی رنج می برد.
- با فکرکردن به گذشته ها چیزی درست نمی شه.
- هر کس دیگه ای جای من بود فکر کنم تا حالا خود کشی کرده بود.
از لحن صحبت کردنش غم و غصه می بارید،نگاهش کردم اشک در چشمانش حلقه بسته بود.دلم برایش سوخت ،رگ گردنش برجسته و عضلات صورتش منقبض شده بودند.معلوم بود موضوع دردناک و غم انگیزی را به خاطر آورده است.
نا خود آگاه بازویش را گرفتم وگفتم:
- اینقدر خودتونو آزار ندید زمان خودش همه چیزو حل می کنه.
اردلان که به خودش آمده بود نگاه خیره ای به من کرد و گفت:
- تو خیلی مهربونی،از اینکه به خاطر من ناراحت شدی ممنون و از این که توی غم و غصه خودم شریکت کردم معذرت می خوام.
- خواهش می کنم امیدوارم مشکلتون حل بشه.
 

bahar_19

عضو جدید
خیلی دوست داشتم بفهمم از چه موضوعی عذاب می کشید اما دیگر صحبتی بین ما رد و بدل نشد،تا اینکه صدای سلامی را شنیدم،سرم را بلند کردم و آقای امیری را دیدم،بلند شدم و گفتم:
- سلام.
- سلام حالتون خوبه،بفرمایید خواهش می کنم.
- ممنون.
اردوان کنار اردلان نشست و به او گفت:خب چه خبر؟
آثار تعجب در چهره اردوان پیدا بود ولی سوالی نکرد.
اردلان گفت:
- پارسا پورمحمدی رو که می شناسی،از خانم سرمدی خوشش اومده.حالام اومدن باهم صحبت کنن ما هم همراهیشون کردیم.
اردوان که نشسته بود ناگهان بلند شد و گفت:چی گفتی؟
با تعجب نگاهش کردیم،صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
- پسر چرا این طوری می کنی،ببینم نکنه از سولماز خوشت میاد؟
- فکر نمی کردم فعلا قصد ازدواج داشته باشه.
- حالام دیر نشده توام می تونی بری باهاش صحبت کنی.
و یکی از آن لبخندهای مخصوص خودش را زد.
- حالا که همه چیز تموم شد.اگه سولماز علاقه ای به پارسا نداشت که باهاش صحبت نمی کرد.
- نه آقای امیری سولماز همین طوری اومده مطمئن باشید که علاقه و این جور چیزها در بین نیست.
- دو ساله که دانشجوی توئه بابا تو که بیشتر حق آب و گل داشتی؛خب زودتر می گفتی،حالام طوری نشده خانم معتمد مراتب علاقه تورو به سولماز می رسونه اصلا همین جا بمون تا من کارا رو ردیف کنم و بیام بهت خبر بدم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- یه ماموریت دیگه براتون دارم.همراه اردلان به راه افتادم.
- عجب؛فکرش رو هم نمی کردم اردوان به دختری علاقه داشته باشه،دیدم اون شب باهاش رقصید ولی چیزی نفهمیدم ،شما چی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
- سولماز اگه بشنوه ممکنه از تعجب غش کنه .هر چند منم دست کمی از سولماز ندارم.
وقتی به سولماز و پارسا نزدیک شدیم،با دیدن ما هر دو بلند شدند اردلان خونسردانه گفت:
- نتیجه چی شد؟
- در تمام موارد با هم توافق داشتیم فقط ایشون از اینکه من قبلا نامزد داشتم ناراضی اند.در نتیجه منو به همسری خودشون نمی پذیرن.
بعد رو کرد به سولماز و گفت:
- در هر صورت از دیدارتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم همسر دلخواهتونو پیدا کنید.
و خداحافظی کرد و رفت.اردلان با تعجب به سولماز نگاه کرد و گفت:
- جدا به این خاطر ردش کردید؟
- من دوست ندارم همسر مردی بشم که قبلا به یه دختر دیگه عشق می ورزیده.
- پس یعنی مردا حق ندارن دوبار عاشق بشن؟این که خیلی بی انصافیه.
- چرا می تونن،ولی من همسر چنین مردی نمی شم.
- خب پس حالا یه نفر دیگه رو بهت معرفی میکنم که مطمئنا قبلا توی زندگیش هیچ دختر یا زنی وجود نداشته.
- مثل اینکه شما نذر کردید برای من شوهر پیدا کنید؟
- نه من فقط پیغام خواستگارای شما رو بهتون می رسونم الانم که با خانم قدم می زدیم یکی اومد و از شما خواستگاری کرد و خواستار یه قرار ملاقات شد.
- چرا همه دست به دامن شما می شن؟
- خب آخه ایشونم از آشناهای بنده هستن.در ضمن ایشون سی و یک سالشونه ،دکترند و خیلی هم پسر خوبین و مهمتر از همه تا حالا با هیچ دختری دوست نشدن وای به حال نامزد،حالا ممکنه ایشونو ببینید؟
- نه برای امروز دیگه بسه.
- یعنی نمی خواید حتی اسمشم بدونید!شاید نظرتون عوض بشه.
- حالا کی هست؟مگه من می شناسمش؟
- البته که می شناسید،ایشون برادر من هستند.
سولماز که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت:اصلا شوخی بامزه ای نبود.
و بلند شد.دستش را گرفتم و آرام گفتم:
- سولماز الان اون طرف نشسته و منتظره که بهش خبر بدیم.
سولماز دوباره نشست و گفت:
- پیشنهاد غیر منتظره ای بود.
آرام زمزمه کردم:سولماز چه کار می کنی؛باهاش حرف می زنی؟
- سایه من خجالت می کشم.
- تو فقط یه کلمه به من بگو ازش خوشت میاد یا نه؟
- من فکر نمی کردم اون به من علاقه داشته باشه.
دستش را گرفتم و گفتم:
- یعنی توام دوستش داری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:خب،آره.
درست در همین موقع اردوان را دیدم که به طرف ما می آمد.دستش را فشردم و گفتم:
- سولماز بهتره نیم ساعته تمومش کنی.
و بلند شدم.دستم را گرفت و گفت:
- نه،چند لحظه صبر کن.
- چیه؟چرا اینقدر پریشونی؟یه کم به خودت مسلط باش.
اردلان به طرف برادرش رفت و با او صحبت کرد و بعد از چند دقیقه به سمت ما آمدند،سولماز بلند شد و با اردوان سلام و احوالپرسی کرد و من و اردلان دوباره آنها را ترک کردیم.
اردلان با عجله پرسید:
- نظر سولماز چی بود؟
- شما چقدر عجولید،نیم ساعت دیگه معلوم می شه،فقط خدا کنه سرو کله یه خواستگار دیگه پیدا نشه.
- نه سولماز مال اردوانه تموم شد و رفت.
- دوباره که دارید مطمئن حرف می زنید،یادتونه می گفتید سولماز به پارسا جواب مثبت می ده
- خب اگه جریان نامزدی پارسا نبود که مشکل دیگه ای نداشتن ولی اردوان یه چیز دیگه است هر کس همسر اردوان بشه خوشبخت می شه.
- پس راست می گن،هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه؟
اردلان بلند خندید و گفت:اُه ،چه زبونی داره،مثل اینکه روی سولماز خیلی حساسی؟
- خودتون خواستید رک و پوست کنده حرف بزنم در ضمن من و سولماز از بچگی تا الان با هم دوست بودیم واضح تر بگم مامان من با مامان سولماز دوست دوران مدرسه بودند پدرامون هم که با هم دوستند.پس ما از فامیل به هم نزدیکتریم، سولماز برای من مثل خواهرمی مونه من فقط دوست دارم خوشبخت بشه حالا برام فرقی نمی کنه با کی؛مهم خوشبختیشه.
- واقعا من به دوستی شما غبطه می خورم.می دونید دوست خوب نعمت بزرگیه ،من و اردوان در حین اینکه با هم برادریم دوستم هستیم،شاید اگه اردوان نبود من تا حالا زنده نبودم،هیچ وقت کمک هاش رو فراموش نمی کنم.
و سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفتم:
- بهتره بریم تا الان به اندازه کافی دیرمون شده.
- یعنی باید سر موقع خونه باشید؟
- خب سر موقع بهتره،مامان خیلی زود دلواپس می شه،هر چند گفتم ممکنه دیرتر برگردیم ولی اول یه خواستگار بود حالا شد دوتا.
اردلان موبایلش رو در آورد و گفت:
- خب تلفن بزنید و بگید دیرتر برمی گردید.بابا این طفلکا الان بیست دقیقه نیست دارن با هم صحبت می کنن.
تلفن را گرفتم،شروع به شماره گیری کردم،بعد از چند بوق آزاد مامان گوشی را برداشت.سریع موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم:
- حتما تا یک ساعت و نیم دیگه خونه ام.
بعد خداحافظی کردم و تلفن را به اردلان دادم.
اردلان در حالیکه تعجب کرده بود گفت:
- چقدر راحت با مامانت حرف می زنی،فکر می کردم برای این عجله می کنی که به کسی خبر ندادید اینجا اومدید.
- نه من چیزی رو از مامانم پنهان نمی کنم،پس حدسم درست بود شما می خواستید منو امتحان کنید.
- معذرت می خوام می دونید کنجکاوی هم درد بی درمونیه،باید ببخشید،یا من خیلی بد کنجکاوی کردم یا شما خیلی باهوشید،ولی فکر می کنم دومیش درست باشه.یه سوال دیگه هم دارم اونم بپرسم خیالم راحت می شه.
- بپرسید.
- اون موقع که منو پارسا منتظرتون بودیم،چی شد سولماز یکدفعه برگشت؟
با یادآوری حرکت سولماز خنده ام گرفت.
- به اینکه اینقدر فضولم می خندید؟
- نه سولماز شما رو که دید گفت((پس چرا اردلان اومده منم به شوخی گفتم یادم رفت بهت بگم چون پارسا خیلی به فارسی مسلط نیست ایشون نقش مترجمو ایفا می کنن،سولماز هم باورش شده بود می خواست برگرده))
اردلان آنقدر به حرف من خندید که چند نفر با تعجب به ما نگاه کردند.بعد از چند دقیقه ای که می خندید گفت:وای تا حالا اینقدر نخندیده بودم.چطور همچین چیزی به ذهنت رسید.
و دوباره خندید.بلند شدم و گفتم:
- بهتره بریم تا الان باید به یه نتایجی رسیده باشند.
زمانی که نزد سولماز و اردوان برگشتیم،هنوز داشتند صحبت می کردند.اردلان رو به سولماز کرد و گفت:
- چی شد؟شما بالاخره زن داداش من می شید یا نه؟
سولماز سرش را پایین انداخت .کنارش نشستم و گفتم:
- چی شد؟
سولماز بعد از کلی من من کردن گفت:
- ما با هم تفاهم داریم.
دستش را فشردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشید.
- پس پورسانت منو فراموش نکنید،ولی مال شما دو برابرچون هرچی باشه من دو تا خواستگار براتون پیدا کردم.شماره حسابمو از اردوان بگیرید و فردا صبح به حسابم واریز کنید.
اردوان چیزی در گوش اردلان زمزمه کرد که او هم تصدیق کرد و گفت:
- خب خانما،مامان فردا عصر با شما تماس می گیره که قراره خواستگاری بذاره،شما هم لطف کنید شماره تلفن و آدرس منزلتون رو به من بدید،راستی فیش بازدید هم به حساب واریز کنید.
من که از حرف اردلان خنده ام گرفته بود گفتم:
- خونه سولماز چهارتاخونه بالاتر از خونه ماست این از آدرس.
بعد شماره تلفن را روی تکه کاغذی نوشتم و به دست اردلان دادم و گفتم:
- اینم شماره تلفن،ولی فیش بازدید رو شما باید بپردازید مثل اینکه برادر شما اومده خواستگاری سولماز.
اردلان در حالیکه می خندید رو به سولماز کرد و گفت:
- خانم شما باید به داشتن چنین دوستی افتخار کنید،نمی دونید چطور ازتون دفاع می کرد یه نمونه ام که الان دیدید.
سولماز لبخندی زدو گفت:سایه مثل خواهر منه،بی نهایت دوستش دارم و بهش افتخار می کنم.
- با زبونش چه کار می کنید؟
- می سوزیم و می سازیم.
اردوان و اردلان از این حرف سولماز خندیدند.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- سولماز جان تا آبروی منو بیشتر از این نبردی بهتره بریم.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:نظر مامان بابا چیه؟
- به مامان گفتم ولی به بابا حرفی نزدم.البته مامان و بابا با نظر من مخالفت نمی کنن،تازه اردوان هم که خیلی خوبه،تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار هم که هست،وای سایه خیلی خوشحالم.
- واه واه تو الان خوب بود از خجالت نتونی سرتو بلند کنی،حالا برای من ابراز خوشحالی هم می کنه دختره پرو.
- چه کار کنم،کمال همنشین در من اثر کرد.
- وگرنه تو همون دختر پرویی بودی هستی،تازه اگه من به اندازه تو پرو بودم نا حالا چند بار دست به انتحار زده بودم.
- پس بپر پایین.
و خندید.از خنده سولماز خنده ام گرفت،خوشحالی سولماز به من هم سرایت کرده بود.
- از این که به همسر دلخواهت رسیدی خیلی خوشحالم ولی رفیق نیمه راه به تو می گن،بی وفا.
- مرسی،ولی ازدواج من چیزی رو تغییر نمیده من وتو مثل سابق با هم دوستیم اینو فراموش نکن.
****
 

bahar_19

عضو جدید
فصل یازدهم

عصر پنجشنبه همراه مامان به خانه خاله سهیلا رفتیم،مامان سولماز را در آغوش گرفت و گفت:عزیز دلم داری عروس می شی،امیدوارم خوشبخت شی.
- مرسی خاله جون.
من وسولماز به اتاقش رفتیم،سولماز گفت:
- سایه به نظر تو من چه لباسی بپوشم بهتره؟
نگاهی به لباسهایی که روی تخت ریخته شده بود انداختم و گفتم:
- به نظر من این کت و دامن شیری رنگ از همه بهتره باشه.
- خب از این لباس،حالا بیا یه فکری برای موهام کن.
و سشوار را به دستم داد.
- چه مدلی برات سشوار بکشم؟
- فرقی نداره،فقط قشنگ باشه.
موهایش را سشوار کردم،آرایش ملایمی هم کرد:نگاهش کردم و گفتم:
- سولماز شدی یه تیکه ماه.
و بوسیدمش،همراه سولماز نزد خاله ومامان رفتیم،خاله سهیلا سولماز را در آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگ شدی مامان جان.
مامانم برایش اسفند دود کرد.
موقع رفتن من و مامان سفارش کردیم بعد از رفتن خواستگارها به ما خبر بدهند.
خاله سهیلا در حالی که لبخند می زد گفت:
- سارا جان تو که بیشتر از من استرس داری،مطمئن باش بهتون خبر می دم.
من و مامان تا زمانی که سولماز تلفن کرد،دعا می کردیم همه چیز به خوبی و خوشی تمام بشود و با تلفن سولماز خیالمون راحت شد.
سه روز بعد نزدیکیهای ظهربود که خاله سهیلا و سولماز به خانه ما آمدند.
مامان با دیدن آنها پرسید:
- خب جواب آزمایشو گرفتید؟
- آره خوشبختانه مشکلی ندارن.
- خب به سلامتی نامزدی همون روز پنج شنبه است؟
- آره هنوزم هیچ کاری نکردم فقط یه روز طول می کشه فامیل رو دعوت کنیم.
- سهیلا جان روی کمک ما حساب کن.ما از فردا برای کمک کردن حاضریم.
در چهار روز باقی مونده به مراسم نامزدی همه در تکاپو بودیم تاهمه چیز درست شود و مراسم به نحو احسن برگزار شود.
روز پنج شنبه منو سولماز با هم به آرایشگاه رفتیم،مادام رو به سولماز کرد و گفت:طوری درستت می کنم که آقا داماد از خوشگلیت بیهوش بشه.
- مرسی،ولی من باید برای ساعت شش آماده بشم.
- هرچی شما بگی عروس خانم.
بعد دوتا از شاگردهایش را صدا کرد تا موهای مارا بپیچند،وقتی از زیر سشوار بیرون آمدیم از شدت حرارت گونه هایمان قرمز شده بود.
مادام به سراغ من آمد و گفت:خب یه مدل جدید مو اومده،همون رو برات درست می کنم ،بعداز اینکه موهایم را شینیون کرد گفت:
- رنگ لباستو بگو تا آرایشت کنم.
- شیری.
- اتفاقا رنگش به پوستت میاد.حالا آرایشی برات بکنم که مثل فرشته ها بشی.
نیم ساعتی مادام روی صورتم کار کرد،داشتم بی حوصله می شدم که مادام گفت:پاشو تموم شد.
خود را در آینه دیدم واقعا خوشگل شده بودم با لبخندی از مادام تشکرکردم و پیش سولماز که داشتند ناخنهایش را مانیکور می کردند رفتم.سولماز با دیدنم گفت:
- وای سایه چقدر خوشگل شدی!!
مادام گفت:
- توام خوشگل می شی صبر کن کار ناخنت تموم بشه.
در همین موقع مامان به دنبالم آمد،در آغوشم کشید و گفت:
- عزیزم خیلی قشنگ شدی،دیگه ببین لباستو بپوشی چی می شی.
وقتی به خانه رسیدیم لباسم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم؛حسابی از خودم خوشم آمد .مامان که داشت برای رفتن آماده می شد با دیدنم گفت:عین فرشته ها شدی بیا یه بوس به مامان بده.
جلو رفتم و مامان را بوسیدم و گفتم:
- مامان جان کاری داری برات انجام بدم.
- یه سشواری به این موها بکش.
- روی چشمام ولی موهای شما با این فر طبیعی که نیازی به مرتب کردن نداره.
- ای شیطون اگه این زبونو نداشتی چه کار می کردی؟
- به جون خودم راست می گم کاش منم موهام مثل شما فر بود ،مردم می رن کلی خرج می کنن تا مثل شما بشن.
کار مامان که تمام شد پدر هم از راه رسید و با دیدن من و مامان گفت:
- به به چه خانمهای زیبایی ،ببخشید من شما رو جایی ندیدم.
و بعد من را در آغوش کشید و گفت:
- بابایی برای خودت خانمی شدی،برای من افتخار بزرگیه که شما دونفر رو همراهی کنم.
- عزیزم سریع دوش بگیر تا بریم.
- من تا ده دقیقه دیگه حاضرم.
به اتاقم رفتم و گردنبندم را انداختم و عطر ملایم و خوشبویی استفاده کردم و کفشهایم را به پا کردم،دیگر حاضر و آماده شده بودم به پایین رفتم.در همین موقع پدر کت و شلوار پوشیده و کروات زده آمد و گفت:
- خب خانما من حاضرم.
......................
 

bahar_19

عضو جدید
دسته گل را به دست گرفتم و همراه مامان و بابا به راه افتادم.
جلوی در ورودی اشکان جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.
- اشکان،سولماز اومده؟
- آره یک ساعتی می شه که اومده اتفاقا الانم داشت سراغتو می گرفت.
هنگامی که با خاله و عمو سلام و احوالپرسی کردم عمو گفت:
- انشاالله عروسی تو عزیزم.
تشکر کردم و به طرف سولماز رفتم.با اردوان دست دادم و سولماز را در آغوش کشیدم و گفتم:
- خیلی ماه شدی عزیزم ،تبریک می گم.
- شما دو ساعت پیش از هم جدا شدید،این فیلمها چیه از خودتون در میارید؟
به حرف اشکان خندیدم و گفتم:
- اشکان یه امشب دست از مسخره بازی بردار.
- هرچی تو بگی پس من رفتم.
کنار سولماز نشستم ،سولماز دستم را گرفت،آرام گفتم:
- اشتباه گرفتی اردوان اون طرف نشسته.
- لوس نشو،می دونی که بیشتر از این حرفها دوست دارم.
- اگه دوستم داشتی با من ازدواج می کردی نه با استاد امیری.
- سایه خواهش می کنم یه امشب مسخره بازی در نیار،همه که نمی دونن تو داری منو می خندونی،فکر می کنن ذوق زده شدم اون موقع می گن چه عروس جلفی.
- آخی نه اینکه ذوق زده نیستی.
- سایه یکی می زنم تو سرت ها!
خواستم جوابش را بدهم که اردلان آمد،کت و شلوار مشکی با پیراهن سپید پوشیده و کرواتی خوشرنگ زده بود،موهایش را هم آراسته بود و از تمام مردان حاضر در جشن برازنده تر به نظر می رسید.
با اردوان دست داد و روبوسی کرد،بعد هم گونه سولماز را بوسید و گفت:خیلی قشنگ شدی سولماز،بهت تبریک می گم.
بعد با من دست داد وگفت:
- از دیدنتون خوشحال شدم خانم.
و همین طور که به من نگاه می کرد گفت:
- از حضورتون مرخص می شم که سری به اقوام بزنم بعدا می بینمتون.
و عقب گرد کرد و رفت.چند لحظه بعد فرناز و فرزاد هم آمدند فرناز آمد و کنار من و سولماز نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کرد،فرناز داشت خاطره ای را برای ما تعریف می کرد و من و سولماز هم از خنده رودبر شده بودیم که اشکان آمد و گفت:
- بسه دیگه یه امشب سنگین باشید گناه نداره ها.
بعد رو کرد به من و گفت:
- تو پاشو بیا،این دو تا که شوهر کردن ،رفتن پی کارشون ولی تو که هنوز شوهر نکردی باید سنگین باشی بلکه یکی گول ظاهرت رو بخوره بیاد خواستگاریت حالا بیا به چند نفر معرفیت کنم بلکه یکی شون به سرش بزنه و بیاد خواستگاریت.
اشکان من را به چند نفر از دوستانش معرفی کرد در آخر نزد آقای امیری پدر اردوان رفتیم،آقای امیری پیر مرد خیلی متشخصی بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید.
- آقای امیری ایشون سایه معتمد دوست سولماز هستن.
- سلام ،حالتون خوبه از ملاقاتتون خیلی خوشحال شدم.
آقای امیری دستی به موهایش کشید و گفت:
- سلام به روی ماهتون،منم از زیارت شما خیلی خوشحال شدم.می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید.امیدوارم شما هم خوشبخت بشید.
- ممنون.
- خب آقای امیری فعلا با اجازه شما از حضورتون مرخص می شیم.
از آقای امیری که فاصله گرفتیم اشکان گفت:
- پیر مرد پررو،اگه تا چند دقیقه دیگه مونده بودیم ممکن بود تصمیم بگیره دوباره تجدید فراش کنه،برو بشین دیگه هم جلوی این پیر مرده آفتابی نشو.
- خاک بر سرت،این چه حرفیه می زنی اتفاقا پیرمرد خوبی به نظر می رسید.
- مگه از روی جنازه من رد بشی که بذارم زن این یارو بشی.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- اشکان تو رو به هر کسی که می پرستی امشب آبروی منو بخر.
- مسئله ای نیست تو فقط پیش این پیرمرده آفتابی نشو،بقیه اش با من.
- می شه دست از سرم برداری،مگه تو کار و زندگی نداری.
و پیش سولماز و فرناز رفتم بعد از چند دقیقه ای اشکان بلند شد و گفت:خانمها و آقایون به افتخار عروس و داماد دست بزنید.
ارکستر آهنگی نواخت و دختر و پسرهای جوان وسط آمدند و شروع به پایکوبی کردند.
بعد از چند دقیقه فرزاد به دنبال فرناز آمد و با هم رفتند.چند ثانیه بعد اردلان آمد و گفت:
- اجازه هست کنارتون بشینم؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
نشست و گفت:
- چرا تنها نشستید؟
- دیگه باید به تنهایی عادت کنم.
- شمام به زودی ازدواج می کنید و از تنهایی در می آئید،می دونید امشب خیلی از آقایون مجرد تصمیم می گیرند ازدواج کنن،اگه گفتید به چه علت؟
- نه متاسفانه نمی تونم حدس بزنم.
اردلان نگاهش را به من دوخت و گفت:
- وجود شما با این همه زیبایی،ظرافت و لطافت،آقایون مجرد رو به هوس می اندازه که با خواستگاری از شما شانس خودشونو امتحان کنن.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- می دونید تا حالا چند نفر از دوستان من سوال کردند شما نامزد دارید یا نه؟
جوابی ندادم،همین طور که سرم پایین بود صدای زنی را شنیدم که می گفت:
- اردلان جان!
سرم را بلند کردم و زن پنجاه ساله ای را دیدم حدس زدم باید مادرش باشد.اردلان رو کرد به من و گفت:
- ایشون مامان من هستن.
برخاستم و سلام کردم.
اردلان گفت:ایشونم دوست عروستون هستن،سایه.
مادرش مرا در آغوش کشید و گفت:سلام عزیزم چقدر از دیدنت خوشحالم.نمی دونستم عروسم دوست به این خانومی و زیبایی داره.
لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
مادر اردلان چند لحظه در کنار ما بود ،بعد به خاطر آمدن چند تن از دوستانش ما را ترک کرد و رفت،در همین موقع دختری جلو آمد رو کرد به اردلان وگفت:
- اردلان،نمی خوای چند دقیقه با من برقصی؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- نه ،من با هیچ کدوم از دخترای فامیل نمی رقصم چون بقیه ام انتظار دارن،پس قضیه کلا منتفیه.
وقتی که رفت گفتم:
- دلم براش سوخت ،طفلک خیلی ناراحت شد.
- من که گفتم عذرم کاملا موجهه،شما چی که اون روز بدون عذر موجه دل منو شکستید.دلتون برای من نسوخت؟
- نه چون شما رو نمی شناختم.
لبخندی معنی دار زد و گفت:
- حالا چی؟اگه ازتون خواهش کنم بازم رد می کنید؟
جوابی ندادم.
- پس دیدی دلیلش این بنود که منو نمی شناختی.
نگاهش کردم ،عصبانی بود ،خندیدم و گفتم:حالا چرا عصبانی شدید من که جواب منفی ندادم.
- جدی می گی یا داری شوخی می کنی و قصد سر کار گذاشتن منو داری؟
- مگه من و شما با هم شوخی داریم؟
- می دونی رمز موفقیت در شناخت موقعیت هاست.
و درستش را جلو آورد و گفت:به من افتخار می دی.
بلند شدم و با اردلان به وسط جمعیت رفتیم..........................
 

bahar_19

عضو جدید
اردوان با دیدن اردلان گفت:
- خب بالاخره پا شدی.
- من میخواستم پا شم ولی همپا نداشتم.می دونی که ایشونم به این زودی افتخار نمی دادن.
چند دقیقه بعد اشکان آمد و گفت:
- ببخشید آقای برادر داماد،شما تایید صلاحیت شدید.
- آره به خدا،تازه گواهینامه عدم سوء پیشینه هم آوردم تا افتخار دادن،خلاصه خیالت راحت باشه داداشی عروس.
بعد از این که آهنگ تمام شد اردلان از من تشکر کردو گفت:
- واقعا عالی بود.من دقت کردم مثل بعضی ها نیستی که وسط میان و دست و پای خودشونو تکون می دن.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی،البته شمام خیلی ماهرید.
سولماز به طرفمان آمد و گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بعد رو کرد به من و گفت:
- سایه جان ،نمی خوای یه کم هم با من باشی؟
و دستم را کشید.همین طور که می چرخیدیم گفت:
- مامان اردوان آمد و گفت با خاله سارا آشناش کنم.فکرکنم چشمش تو رو گرفته.
- سولماز بس کن.
- نگاه کن ،ببین چطوری سه تایی دارن به تو نگاه می کنن.
سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم که مابین پدر و مادرش ایستاده بود و به من نگاه می کردند.چند دقیقه بعد گفتم:
- سولماز من خسته شدم،دیگه بهتره بشینم.
هنگامی که نشستیم،اشکان هم آمد و گفت:
- سولماز یه چیزی بهت می گم ولی جون من خراب نکنی ها.
سولماز که حسابی کنجکاو شده بود،گفت:
- خب زود باش بگو.
- ببین من از اول این آقای امیری را زیر نظر گرفتم رفته تو نخ یکی از دخترهایی که اینجاست،فکرکنم تصمیم تجدید فراش گرفته.
قیافه سولماز دیدنی بود.در حالیکه می خندیدم گفتم:
- سولماز تو چرا حرفای صدتا یه غاز اشکانو باور می کنی.
- تو ساکت باش همش زیر سر توئه.نمی دونی سولماز وقتی به آقای امیری معرفی اش کردم یه لبخند به پیرمرده زد که دل و دینش رو یکسره به باد داد.
من و سولماز از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی اشکان حتی یه لبخند هم نمی زد و دوباره ادامه داد:حالا صبر کن جای حساس ماجرا را هنوز نگفتم،بعد آقای امیری دستی به موهای سایه کشید و گفت ،به به سلام به روی ماهتون می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید،امیدوارم خوشبخت بشید بعدش یواش گفت:البته با من.
در حالیکه می خندیدم،گفتم:
- اِ ؛اشکان چرا اینقدر دروغ می گی کی گفت البته با من،من که نشنیدم.
سولماز از بس خندیده بود آرایشش خراب شده بود فرناز وقتی خنده ما را دید به طرفمان آمد و گفت:
- چه خبره؟
اشکان دوباره با آب و تاب موضوع را برای فرناز تعریف کرد.بعد از اینکه فرناز حسابی خندید گفتم:چیه هنوزم فکر می کنی ما دیوونه شدیم،این اشکانو باید ببرن آسایشگاه روانی تا برای اونایی که افسرده شدن حرف بزنه مطمئنم سر یه روز همه خوب می شن و می رن ر زندگیشون.
- فکر خوبی،فردا یه سری می زنم اگه حقوق خوبی دادن باهاشون قرارداد می بندم.
بعد از شام اشکان بلند شد و گفت:از خانمها و آقایون خواهش می کنم چند لحظه سکوت کنن.
بعد از چند ثانیه که همهمه خوابید،گفت:
- تقاضا می کنم وسط سالن را خالی کنید.
بعد از چند دقیقه نزدیک بیست نفر به وسط سالن آمدند،در آخر اردوان هم به آنها پیوست و با شروع آهنگ همه با هم به طور یکنواخت شروع به حرکت کردند،آنقدر هماهنگ حرکات را انجام می دادند که به نظر می رسید از قبل با هم تمرین کردند،همه دست از صحبت و خنده برداشته بودند و فقط نگاه می کردند حتی اشکان که همیشه در حال شلوغ کردن بود،ساکت نشسته بود و نگاه می کرد.
وقتی اردوان و اردلان آمدن،حسابی خسته شده بودند،اشکان گفت:
- برم دوتا لیوان آب براشون بیارم.
موقعی که لیوان ها را به دستشان داد گفت:
- بابا شما دیگه برای این کارها پیر شدید حالا اردلان خان که متاهل نیستن ولی شما آقای دوماد یه کمی مراعات کنید یه بار بلایی سرتون بیاد تکلیف این دختره چی می شه حالا از من گفتن بود از شما نشنیدن.
- اشکان بسه دیگه اینقدر شوخی نکن از اون موقع تا حالا به سایه گیر داده بودی حالام به این دوتا،بعد نوبت کیه؟
- نوبتی ام باشه نوبت خودته عزیزم حالا پاشو بریم دوتایی با هم یه تانگو برقصیم تا دهنشون از تعجب باز بمونه،باید گربه رو دم حجله بکشیم تا ازمون حساب ببرن،آخ برای آدم که حواس نمی ذارن یادم رفت توی عقد نامه بنویسیم اگه جلوی تو باهم ترکی حرف زدن تحت پیگرد قانونی قرار می گیرن وگرنه حالا جرات نمی کردن جلوی ما ترکی برقصن.
اردلان در حالیکه یکی از لبخندهای مخصوص به خودش را می زد گفت:اشکان خان حواست کجا بوده که یادت رفته برامون شرط بذاری،نکنه پیش خانما.
- سولماز پاشو بریم محضر اینا از حالا دارن به ما تیکه می اندازن.
همه داشتیم می خندیدیم که آقای امیری همراه برادر زاده اش نزد ما آمد و گفت:
- پسرا چرا مریم رو به دوستاتون معرفی نمی کنید طفلی تنهایی گوشه ای نشسته.
اردوان لبخندی زد و گفت:
- معرفی می کنم ایشون مریم دختر عموی بنده هستن.
و رو کرد به او و گفت:مریم جان،سایه دوست سولماز،فرناز دوست سولماز،فرزاد دوست من و شوهر فرناز.
مریم با همه دست داد و بعد کنار منو فرناز نشست،از آنجایی که فرناز دختر خونگرم و زود جوشی بود گفت:
- خب مریم خانم از خودتون تعریف کنید چند سالتونه،دانشجویید؟
- من بیست و سه سالمه و ترم پیش فارغ التحصیل شدم،البته در رشته شیمی،شما چطور؟
- من تاریخ می خونم و سه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم.
مریم رو کرد به من و گفت:شما چی می خونید یا تموم کردید؟
- من و سولماز و فرناز هم دوره هستیم.
- هنوز ازدواج نکردید درست می گم؟
- بله درسته.
- اول که شما رو دیدم فکر کردم دوست اردلانی،ولی الان که فهمیدم دوست سولمازی تعجب کردم.
- چرا همچین فکری به ذهنتون خطور کرد؟
- دیدم با اردلان گرم گرفتید و با هم رقصیدید.شما جای من بودید همچین فکری نمی کردید؟
- من اگه جای شما بودم اصلا به همچین موضوعی فکر نمی کردم،در ضمن ما با هم دوست هستیم،البته نه به اون معنایی که شما فکر کردید،متوجه شدید.
دیگر با مریم صحبت نکردم و پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
- فرناز جان من برم یه لیوان آب بخورم.
به آشپز خانه رفتم و بعد از خوردن یه لیوان آب احساس کردم اعصابم کمی آرامتر شد.
.....
 

bahar_19

عضو جدید
از آشپز خانه بیرون آمدم،اشکان داشت می رقصید.با دیدن من دستم را کشید و با خودش به وسط جمعیت برد.
- اشکان ول کن،اصلا حوصله ندارم.
- نامزدی سولمازه،یعنی چی حوصله ندارم.
در همین موقع اردوان و سولماز هم آمدند.سولماز با دیدنم گفت:
- چیه،سایه ناراحتی؟
- نه چیزی نیست،سرم یه کم درد می کنه.
- خب زودتر می گفتی،برم برات یه مسکن بیارم.
- نه اشکان اونقدر درد نمی کنه،اصلا بهتر شدم.
و بعد برای اینکه دیگه پیگیری نکند،گفتم:
- فقط یه کم قبوله؟
- دروغگو پس داشتی نقش بازی می کردی؟
بعد از چند دقیقه پیش فرناز رفتم و نشستم.فرناز با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت:
- کجا رفتی ؟چرا منو با این مادر فولاد زره تنها گذاشتی؟
- ندیدی با چه لحن بی ادبانه ای با من حرف زد؟
- از این که اردلان با تو حرف می زنه حرص می خوره،فکر کنم اگه اونشب عروسی ما بود که اردلان اون طوری حال کامیار و به خاطر تو گرفت،دیگه غش می کرد.سایه می دونی،اردلان با هیچ دختری به جز تو حرف نمی زنه آخه من تا حالا خیلی با اردلان برخورد داشتم،یه جورایی با دخترا سر سنگینه،حتی گاهی حالشون ام می گیره.ولی فکر میکنم از تو خوشش میاد،البته نظر فرزاد هم همینه.
- فرناز بس کن.
- باور کن؛اردلان یه طوری به دخترا نگاه می کنه انگار داره اونارو مسخره می کنه ولی وقتی به تو نگاه می کنه یه طور دیگه اس.من عشق رو تو چشماش می بینم.
- واه خاک عالم،تو دوباره بریدی و دوختی.من تا حالا چند بار با اردلان حرف زدم،نه از این نگاه هایی که تو می گی خبری بود نه حتی یک کلمه مبنی بر دوست داشتن.
- خب تو قبلا با اردلان برخورد نداشتی،نمی دونی چطوری بوده،حالا بعدا می فهمی که آقا دلش رو به تو باخته،اصلا یه دقیقه سرت رو بلند کن و به طرف راستت نگاه کن،الان یکربع می شه که نشسته و به تو خیره شده،اون موقع تو می گی خبری نیست.وای سایه خیلی هیجان انگیزه آدم مورد توجه همچین مردی قرار بگیره.
- فرناز سرم رفت،این فرزاد بدبخت با تو چکار می کنه؟
- شکر خدا،مگه بعد از عروسی کار دیگه ای ام می تونه بکنه.
به حرف فرناز خندیدم و گفتم:یه سوال خصوصی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
- حالا بپرس تا ببینم.
- فرزاد توی خونه هم عین سر کلاسه؟
- نه توی خونه دیگه تدریس نمی کنه،آخه دیوانه اینم سوال بود که پرسیدی،خب مثل همه آدمهاست که دیگه.
- یادته یه بار بیرونمون کرد.
- آره ،هفته بعدشم اومد خواستگاریم،دلش برام سوخته بود.
- واه!پس من و سولماز چی؟مثل اینکه ما رو هم با تو پرت کرد بیرون،پس چرا خواستگاری ما نیومد؟
- طفلک می خواست بیاد،من تهدیدش کردم.
در همین موقع فرزاد و اردلان به طرف ما آمدند،فرزاد گفت:دوباره چی دارید می گید و می خندید؟
- هیچی ،یاد اون روز که از کلاس بیرونمون کردی،افتادیم.
فرزاد در حالیکه می خندید رو به اردلان کرد و گفت:
- نمی دونی من از دست این سه تا چه روزگاری داشتم.
اردلان با تعجب گفت:
- چرا،به نظر که دخترای خوبی هستن؟
فرزاد سرش را تکان داد و گفت:
- اون روز که از کلاس بیرونشون کردم دلم براشون سوخت،علی الخصوص برای تو و سولماز،چون هر وقت فرناز پیشتون نبود خدایی کمتر حرف می زدید.خلاصه من ویروس مخرب و شناسایی کردم و اومدم خواستگاریش.
- حالا من شدم ویروس مخرب،باشه یه بلایی سرت بیارم که...
- تو دوباره از من نمره میان ترم می خوای فرناز،حواستو جمع کن وگرنه از نمره خبری نیست.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- فرزاد پس تو فعلا مصونیت داری،با خیال راحت برو نترس.
- می دونی اردلان من دارم حساب سه ترم دیگه رو می کنم که درسش تموم می شه،اون موقع چه کار کنم؟
- فرزاد چرا داری آبرو ریزی می کنی،حالا اینا فکر می کنن من تو خونه تو رو به زنجیر می کشم پاشو بریم تا بقیه آبرومو نبردی.
و از ما خداحافظی کردند و رفتند.اردلان کنار من نشست و گفت:
- می تونم بپرسم چرا ناراحتی؟
- فکر نمی کنم حتی ارزش گفتن داشته باشه،چه برسه به شنیدن.
- مطمئنا ارزش شنیدن داشته که پرسیدم.
- از حرف کسی ناراحت شدم،احساس می کنم بهم توهین شده.
- توهین!کی به خودش همچین اجازه ای داده به تو توهین کنه.
نگاهش کردم ،عصبانی بود،یعنی به خاطر من عصبانی شده بود.در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:
- دلم نمی خواد در موردش حرفی بزنم.
- نکنه مریم چیزی گفته؟
- نه.
- من خودم متوجه شدم وقتی مریم باهات صحبت می کرد،ناراحت شدی و حالا فقط کافیه بگی چی گفته تا ادبش کنم.
حرفی نزدم .یکباره بلند شد.ترسیدم به سراغ مریم برود و حسابی آبرو ریزی شود،نمی خواستم مریم فکر کند من از او به اردلان شکایت کردم،آستین کتش را گرفتم و گفتم:
- خواهش می کنم؟
دوباره نشست و گفت:خب بگو؟
- خواهش می کنم دنبال موضوع را نگیرید،این طوری برای من بدتره.
- یعنی چی؟نمی فهمم!
- من از خودم دفاع کردم،دیگه لازم نیست شما هم دفاع کنید.
- پس حداقل بگو چی گفته؟
- شاید به قول شما من خیلی زود رنج باشم،یعنی ممکنه از نظر شما این حرف باعث ناراحتی نشه.
- ولی من هم تورو می شناسم هم مریم و،مثل افعی می مونه به جای حرف زدن نیش می زنه.
- ببینید من دلم نمی خواد مریم فکر کنه من به شما شکایت کردم پس نه من چیزی به شما می گم نه شما به مریم حرفی می زنید،خب؟
نگاهش کردم،درحالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت:
- چون تو این طور می خوای باشه.
و ترکم کرد.نزد مامان و بابا که داشتند با آقای امیری صحبت می کردند رفتم.آقای امیری با دیدنم گفت:
- ای کاش من دختری به شیرینی دختر شما داشتم خونه ما مثل پادگانه،خدا براتون حفظش کنه،من از خدا خواستم حالا که به من دختر نداده دوتا عروس خوب و شیطون بده که سوکت خونه رو با شادی خودشون بشکنن.
- یه دونه عروس خوب که گیرتون اومد امیدوارم بعدی هم مثل سولماز جان خوب از آب دربیاد.
- از دعای خیر شما حتما،خانم معتمد منم امیدوارم یکی یک دونه شما هم خوشبخت بشه.
موقع خداحافظی من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
- سایه برام دعا کن خوشبخت بشم.
- حتما.این آرزوی قلبی منه و مطمئنم خوشبخت می شی.
فورا از خانه بیرون رفتم،چند لحظه بعد مامان و بابا آمدند و به خانه رفتیم.
- دختر گل بابا چرا ناراحته؟
- چیزی نیست حالا که سولماز شوهر کرده یه کم احساس دلتنگی می کنم.
- این که ناراحتی نداره عزیزم.هر دختری بالاخره یه روزی باید شوهر کنه....راستی دخترم،امشب مثل ستاره می درخشیدی،همه می گفتن این دختر که مثل فرشته هاست کیه؟
- بابا دیگه دارید خیلی شلوغش می کنید.
- نه به جون مامانت،حتی چند نفر ازخودم پرسیدن این دختر خانم رو می شناسید،منم با کمال افتخار گفتم بله ایشون دختر من هستن.
***
 

bahar_19

عضو جدید
فصل دوازدهم

مامان کتاب را بست و گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
- خوبم مرسی.
- تا لباست رو عوض کنی،برات یه چای خوشرنگ می ریزم.
- دستتون درد نکنه.
چند دقیقه بعد پایین آمدم.مامان برایم چای و بیسکویت آماده کرده بود.در حالیکه چای را می خوردم پرسیدم:
- چه خبر؟
- خبر مهمی که نیست،فقط من و سهیلا با هم می ریم خونه یکی از دوستامون،برای ساعت هفت و نیم برمی گردیم.تو کاراتو انجام بده و برای ساعت هشت آماده باش که پدرت اومد ،بریم.
با تعجب گفتم:کجا؟
- خونه عمه مهتاب یادت رفته؟
- جدا اگه نگفته بودید ،فراموش کرده بودم شب خونه عمه دعوت داریم.
زمانی که مامان آمد از من خداحافظی کند مست خواب بودم و بلافاصله خوابم برد که دوباره از صدای مامان از خواب بیدار شدم و گفتم:
- مامان هنوز نرفتید؟
- واه الان ساعت هفت ونیمه،من رفتم و اومدم تو هنوز خوابی؟پاشو برو یه دوش بگیر حالت جا بیاد.
- آه مامان،حوصله ندارم.
- یعنی نمی خوای پاشی؟
- چرا دوش رو گفتم.
بلند شدم و تختم را مرتب کردم و گفتم:
- مامان من شب چی بپوشم؟
مامان فکری کرد و گفت:
- همون لباسی که می خواستی بری شیراز خریدی،خیلی بهت میاد.فقط عجله کن.
ساعت تقریبا یک ربع به نه بود که به خانه عمه رسیدیم.دم در ورودی عمه و شوهرش به انتظار ورود ما ایستاده بودند به طرف عمه رفتم و بوسیدمش و گفتم:
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
عمه هم مرا بوسید و گفت:
- منم همین طور عزیز دلم.
به سالن پذیرایی که رفتیم به جز خانواده عمو،میهمان دیگری هم بود.
پسر عمه ام سالار جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
- سایه بیا می خوام با دوستم آشنات کنم.
و مرا به طرف دوستش برد.دوست سالار پسری بود تقریبا هم سن و سال خودش که اصلا قیافه جذاب و دلنشینی نداشت ولی از وضع ظاهرش به نظر متمول می آمد.سالار رو کرد به دوستش و گفت:علیرضا این خانم سایه دختر دایی منه.
علیرضا سلام کرد و گفت:
- از دیدارتون خوشبختم.
نمی دانم چرا از او خوشم نمی آمد،برای همین خیلی خشک گفتم:
- منم همین طور.
و به آنطرف رفتم و مابین دختر عمه های دوقلویم پریسا و پریا نشستم.
پریا و پریسا دو قلو بودند ولی اصلا به هم شباهت نداشتند،پریسا شبیه عمع بود و پریا شباهت عجیبی به آقای دانش شوهر عمه ام داشت.
به شاهین که روبروی من نشسته بود نگاه کردم.کت و شلوار قهوه ای و پیراهن کرم رنگ پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود که جذابترش کرده بود.من با پریسا و پریا صحبت می کردم ولی هرگاه اتفاقی سرم را بلند می کردم علیرضا را می دیدم که به من خیره شده بود طوری که پریسا و پریا هم متوجه شده بودند و مدام سر به سرم می گذاشتند.عصبانی شده بودم دوست نداشتم کسی این طور به من خیره شود،اصلا نمی دانم چه چیزی ته نگاهش بود که عصبانی ام می کرد.
- نه خیر مثل اینکه حسابی خاطر خوان شده.
- بس کن پریسا ،همه رو برق می گیره مارو چراغ نفتی.
شاهین و سالار داشتند درباره اهرام ثلاثه با هم صحبت می کردند،شاهین گفت:
- سایه تو علاقه داری بری مصر و اهرام و از نزدیک ببینی؟
- اُه ،خیلی.البته من درباره اهرام و معابد مصر اطلاعات زیادی دارم ولی به قول معروف شنیدم کی بود مانند دیدن.
- سایه پس هر وقت خواستی بری به من بگو تا بیام ازت محافظت کنم.
نگاهی ه سالار کردم ،داشت می خندید گفتم:
- سالار جون اونجا که بچه راه نمی دن.
پریا گفت:
- نوش جونت سالار جون،تو که هیچ وقت حریف زبون سایه نمی شی نمی دونم چرا دوست داری خودتو ضایع کنی.
- من که احساس ضایع شدن نمی کنم کسی که شوخی می کنه باید جنبه شوخی هم داشته باشه،این طور نیست سایه.؟
با تکان سر حرفش را تصدیق کردم.
اولین نفری که از پشت میز شام بلند شد من بودم،بعد از من بلافاصله شاهین بلند شد و تشکر کرد وقتی که نشستیم شاهین گفت:
- این خروس بی محل کیه؟
- نمی دونم.
- اصلا ازش خوشم نمیاد، پسره وقیح.
- خب توی دنیا خیلی چیزها وجود داره که آدم مجبوره تحملشون کنه.
- ولی به نظر من لزومی نداشت این حشره مزاحم در جمع خانوادگی ما حضور داشته باشه.
- می دونی که سالار یه کم دیوونه اس وگرنه اینو امشب دعوت نمی کرد.
بعد از چند دقیقه بقیه هم آمدند .من و شاهین روی یک کاناپه نشسته بودیم،پریا و پریسا هم آمدند و کنار ما نشستند.
علیرضا داشت مرا نگاه می کرد،سرم را به طرف پریا گرداندم تا از شر نگاهای او در امان باشم.پریسا هم دست بردار نبود و مدام بامن شوخی می کرد.
- سایه نگاه کن ببین چطوری آب دهنش راه افتاده و ریخته روی پیرهنش.
از حرف پریسا خنده ام گرفت،شاهین آرام پرسید:
- چیه؟حرف خنده داری شنیدی؟
- تقصیر پریساست با حرفاش خنده آدمو درمیاره.
بعد از چند لحظه علیرضا بلند شد و همراه سالار رفتند،نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- آخیش.
- برای چی گفتی آخیش؟
با وجودی که آرام گفته بودم ولی نمی دانم چطور شاهین صدایم را شنیده بود،نگاهی به او کردم و گفتم:
- همین طوری.
- ولی من فکر می کنم برای اینکه پسره رفت،این طور نیست؟
از اینکه شاهین هم متوجه شده بود خجالت کشیدم.
- اون باید خجالت بکشه نه تو.
حرفی نزدم چند دقیقه بعد آرام گفت:
- می دونی سایه وقتی خجالت می کشی دوست داشتنی تر می شی؟
باز هم حرفی نزدم خوشبختانه شاهین هم چیز دیگری نگفت.
یکربع بعد سالار آمد وگفت:سایه چند لحظه بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.
بلند شدم و همراه سالار رفتم در هال با علیرضا مواجه شدم.
سالار گفت:علیرضا کارت داره.
با اخم گفتم:این چیزی بود که می خواستی نشونم بدی؟
- ببخشید مجبور بودم.جلوی جمع صورت خوشی نداشت بگم علیرضا کارت داره.
علیرضا بلند شد و به طرفم آمد.می خواستم برگردم که گفت:
- خواهش می کنم خانم چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمی گیرم.من می تونم شما رو بعدا ببینم؟
این قدر ناگهانی این حرف را زد که نزدیک بود غش کنم.چطور به خودش اجازه داده بود چنین درخواستی از من بکند.با اخم گفتم:
- شما چی درباره من فکر کردید؟اصلا چه لزومی داره ما همدیگرو ببینیم؟
علیرضا برای اولین بار در طول شب سرش را پایین انداخت و گفت:
- از شما خوشم اومده.
با عصبانیت گفتم:
- بهتره همه چیز رو فراموش کنید .من از این ادا اصولا خوشم نمیاد.
با التماس گفت:ادا اصول نیست.اگر اجازه بدید به خواستگاریتون بیام خوشحال می شم.
دست بردار نبود،از یک طرف اصلا از او خوشم نمی آمد و از طرف دیگر دلم برایش سوخت .با این حال گفتم:
- نه فراموش کنید غیر ممکنه.
از او رو گرداندم که دوباره گفت:
- خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم نگیرید.حداقل یه کم فکر کنید و دو روز دیگه جواب منو بدید.
- احتیاجی به فکرکردن نیست ،جواب من منفیه.
دوباره نالید:
- آخه چرا؟
دست بردار نبود برای همین گفتم:
- برای اینکه من به کس دیگه ای علاقه دارم.واقعا براتون متاسفم.
علیرضا درحالیکه غمگین بود گفت:
- منم همین طور خانم ،خداحافظ.
با عجله از خانه خارج شد،سالار به دنبالش دوید.چند دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:
- سایه چی بهش گفتی که زیر رو شد؟
جوابش را ندادم و به سالن پذیرایی برگشتم.
به علیرضا فکر می کردم.دلم به حالش سوخت،آخه چطور به این سرعت از من خوشش اومده و ازم تقاضای ازدواج کرد؟حتی یک کلمه با من حرف نزده بود،نمی دونست حتی چه اخلاق و عقایدی دارم اون موقع چطور از من خواستگاری کرد.
در همین افکار بودم که صدای شاهین را شنیدم که گفت:
- چرا این قدر تو فکری؟
- چیزی نیست.
- نکنه از رفتن علیرضا ناراحتی؟
- واقعا که!!
- پس چی،نکنه بهت چیزی گفته؟
- چیزی که نه،در ضمن تو چرا اینقدر کنجکاوی می کنی؟
- برای اینکه من پسر عموی توام و نگرانتم.حالا لطفا بگو.
- واه چه حرفا!پس منم دختر عموی توام دلیل نمی شه توی کارا تو فضولی کنم.
- ببین من تا نفهمم دست از سرت برنمی دارم،حالا بگو.
- شاهین دست بردار ،فضولی توی کارهای دیگران خوب نیست.
- اینا رو داری می گی که منو دست به سر کنی باید بگم سخت در اشتباهی ،حالا بگو.
- هیجی ازم خواستگاری کرد.
شاهین آنقدر بلند گفت((چی گفتی))که همه با تعجب نگاهمان کردند.
آرام گفتم:
- چه خبرته چرا داد می زنی؟
شاهین با عصبانیت گفت:
- تو چی گفتی؟
- گفتم نه،اونم رفت پی کارش.
- باورم نمی شه به همین راحتی قبول کرده باشه.
- اتفاقا خیلی اصرار کرد منم بهش گفتم،من به کس دیگه ای علاقه دارم.
- جدی می گی؟
- آره به جون خودم.
- سایه یعنی تو واقعا به کس دیگه علاقه داری،حالا کی هست؟
- نه توام،یه چیزی گفتم دست از سرم برداره.
شاهین دیگر حرفی نزد دوباره به فکر فرو رفتم،ولی حالا قضیه بغرنج تر شده بود،با خود گفتم((نکنه فکری که شاهین کرده دیگران هم در مورد من بکنن،آخه چطور همچین حرفی زدم اگه علیرضا به سالار بگه،اون موقع فکر میکنه من واقعا به کسی علاقه پیدا کردم وای خدای من ؛عجب حرفی زدم.))
- دوباره داری به چی فکر می کنی؟
- به این که نکنه دیگران فکر کنن به کس دیگه ای علاقه دارم.
- فکر نمی کنم.
- پس چرا خودت این فکرو کردی؟
- من فکر نکردم،فقط سوال کردم.سایه از این که ناراحتت کردم معذرت می خوام.
- معذرت خواهی لازم نیست اگه تو به وقل خودت این سوال و نکرده بودی برای من خیلی بدتر می شد.
- حالا می خوای چیکار کنی؟
- برای سالار توضیح می دم برای اینکه علیرضا دست از سرم برداره چنین حرفی زدم.
- فکر خوبی کردی.
موقع خداحافظی جریان را برای سالار خیلی مختصر توضیح دادم.
سالار گفت:
- خیالت راحت باشه اولا من به کسی چیزی نمی گم،ثانیا تو رو خوب میشناسم اگرم برام توضیح نمی دادی می دونستم این حرفو برای اینکه از شر علیرضا راحت بشی زدی و اهل این کارها نیستی.به نظر من این بهترین جوابی بود که می شد به علی رضا داد وگرنه به این راحتی دست از سرت برنمی داشت.خیلی یکدنده اس،از بچگی هرچی خواسته به دست آورده ولی حالا تو دست رد به سینه اش زدی،دلم به حالش می سوزه.
- مرسی سالار حالا خیالم راحت شد.
با خوشحالی از او خداحافظی کردم،جلوی در شاهین گفت:
- معلومه که مشکل رو حل کردی.
- از کجا فهمیدی؟
- خب دیگه باهوشم.
و خندید.
- باهوش که هستی ولی خیلی بد پیله و فضول هم تشریف داری.
- دلت میاد به من بگی بد پیله،تو که خیلی مهربون بودی؟
- گذشت،اون سایه مهربون نابود شد.
- خدانکنه،دیگه از این حرفا نزن!
- چشم ولی این دستوره یا خواهش.؟
- تو چی فکر میکنی؟
- ترجیح می دم خواهش باشه.
- کی جرات داره به تو دستور بده،من که جسارتش رو ندارم.
- خدا رحم کرده وگرنه حالو روز من چی می شد؟
- سایه به جون خودم من اصلا فضول نیستم ولی نمی تونم درباره تو کنجکاوی نکنم مثلا اگه یکی دیگه به من گفته بود وی کارم فضولی نکن دیگه حتی کوچکترین سوالی ازش نمی پرسیدم ولی درباره تو نمی تونم امیدوارم این کنجکاوی من و حمل بر بی ادبی نکنی.
- چشم،امر دیگه ای ندارید؟
- نه خیر عرضی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب دیگه بابا و مامان منتظرن خداحافظ.
- به امید دیدار.
***
 

bahar_19

عضو جدید
فصل سیزدهم

مامان و بابا را به فرودگاه رساندم.موقع خداحافظی مامان گفت:
- ای کاش توام با ما می اومدی.
- متاسفانه این امتحان برنامه ام را به هم ریخت وگرنه منم خیلی دلم می خواست با شما بیام،حالا باشه برای بعد.
بابا را بوسیدم و گفتم:
- امیدوارم بهتون خوش بگذره،فقط سوغاتی یادتون نره.
- حتما عزیزم،مواظب خودت باش.
- چشم شما هم مراقب خودتون و مامان باشید.
صبر کردم تا شماره پرواز آنها خوانده شد و بعد رفتم ،سر کلاس داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای سولماز را که سلام می کرد شنیدم.
- سلام چقدر خوندی؟
- یه بیست صفحه ای مونده،تو چی؟
- حتما همون بیست صفحه آخر که من نخوندم توام نخوندی آره؟
- آه،من به هوای تو نخوندم.
- تنها راهش اینه که سر کلاس بخونیم.
- اگه استاد بفهمه چی؟
- چاره دیگه ای نداریم.من حق غیبت ندارم ولی تو دو جلسه دیگه هم می تونی غیبت کنی پس تو برو بیرون و بخون.
- نه منم توی کلاس می خونم.
به هر بدبختی بود بالاخره جزوه را تمام کردیم وقتی به سالن امتحانات رفتیم استاد سرمدی جاها را طوری تعیین کرد که دیگر هیچ راهی برای امداد های غیبی وجود نداشت.خوشبختانه از آن بیست صفحه آخر فقط دو سوال آمده بود که من اولی را کامل جواب دادم و دیگری را نصفه و نیمه چیزهایی نوشتم.
زمانی که از سر جلسه بیرون آمدیم هر دو خوشحال بودیم،از دانشگاه بیرون آمدیم و به طرف خانه حرکت کردیم،سر راه یک کتاب از متابخانه به امانت گرفتیم،وقتی به خانه رسیدیم هیچکس نبود.
- سایه من خیلی گرسنمه،بیا بریم ببینم یه چیزی پیدا می شه بخوریم یا نه.
سولماز در یخچال را باز کرد و گفت:
- آها یه چیزی پیدا کردم.
و تکه ای کیک با آب پرتقال آورد و گفت:
- بفرمائید میل کنید.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که اشکان رسید و یکراست به آشپزخانه آمد .با دیدن کیک گفت:
- آخ که من خیلی گرسنمه.
- طفلک،آخی کیک تموم شد،ولی تا دلت بخواد آب پرتقال هست.
- چی؟هرچی کیک بود خوردید؟
و ناغافل بقیه کیک مرا برداشت و گفت:
- فکر می کنم تو به اندازه کافی خوردی.اگه بقیه اشو بخوری چاق می شی،اون موقع تناسب اندامت به هم می خوره.
بعد یک لیوان آب پرتقال خورد و گفت:
- خب خانما عصر بخی لطفا منو برای شام بیدار کنید.
با سولماز به اتاقش رفتیم و با هم کتابی را که از کتابخانه گرفته بودیم خواندیم،هنوز یک ساعت نگذشته بود که خاله سهیلا آمد و از هال صدا زد،دخترا خونه اید؟
با سولماز به هال رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی کنار خاله نشستیم.
- خب مامان چه خبرا؟
- خبر اینکه مامان اردوان زنگ زد و برای فردا شب دعوتمون کرد هرچی گفتم ما خودمون مهمون داریم قبول نکرد که نکرد گفت خودم از سایه دعوت می کنم.
- خاله سهیلا دیگه لازم نبود بگید مهمون داریم.من می رفتم خونه مادر جون.
- غیر ممکنه من بذارم تو جایی بری.مگه ما با هم از این حرفها داریم؟تو برای من با سولماز هیچ فرقی نداری.
در همین موقع تلفن زنگ زد سولماز گوشی را برداشت و بعد از چند دقیقه گوشی را به من داد و گفت:
- پروانه جونه.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو سلام.
- سلام عزیزم،حالت خوبه،مامان و بابا خوبن؟
- ممنون سلام می رسونن،شما حالتون خوبه؟
- قربون تو،زنگ زدم برای فردا شب شام دعوتت کنم.
- ممنون مزاحم شما نمی شم.
- به جان پسرا اگه نیای از دستت ناراحت می شم.یعنی دختری به خوبی تو ممکنه روی منو زمین بندازه.
فکرکردم اگه دوباره بگویم نه ممکن است فکر کند دختر بی ادبی هستم به همین خاطر گفتم:
- آخه جمعتون خانوادگیه،من نمی خوام مزاحمتون بشم.
- این چه حرفیه،اگه قبول کنی ما خیلی خوشحال می شیم.
به ناچار گفتم:
- خدمتتون می رسم.
- خیلی خوشحالم کردی،پس فردا شب می بینمت،خدانگهدار.
 

bahar_19

عضو جدید
تقریبا ساعت هشت بود که به خانه آقای امیری رسیدیم جلوی در اشکان زنگ زد و گفت:خب دیگه مودب باشید و به ترتیب قد وارد بشید.
- اشکان امشب جلوی خودت را بگیر،اینقدر مسخره بازی در نیار.
- چشم عروس خانم،شما حرص نخور پوستت چروک می شه.
از حیاط مشجر بزرگی رد شدیم،دم در ورودی آقا و خانم امیری همراه اردوان و اردلان به انتظار ما ایستاده بودند،بعد از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم.اردلان که در کنار من بود آرام گفت:
- خیلی به ما منت گذاشتید تشریف آوردید.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی،شما لطف دارید.
نیم ساعتی که نشستیم خانم امیری گفت:شما جوونا بهتره برید و با هم خوش باشید.
اردوان گفت:
- اگه موافقید به اون طرف سالن بریم تا اردلان لطف کنه و برامون گیتار بزنه.
- خواهش می کنم، اگه مایل باشن حتما.
و بلند شد.همگی به آن سمت رفتیم،اردلان گیتاری را که به دیوارنصب شده بود برداشت و گفت:ایرانی یا خارجی؟
همه به هم نگاه کردند،ولی اردلان فقط به من نگاه می کرد.انگار منتظر اظهار نظر من بود بنابراین گفتم:
- ایرانی باشه بهتره ولی باز هرچی میل خودتونه.
- نه خواهش می کنم،هرچی شما بگید.
و شروع به نواختن کرد.من محو شنیدن آهنگ شدم و دوست داشتم روزی برسد تا من هم به این خوبی گیتار بزنم.وقتی آهنگش تمام شد ،اولین نفری که تشویقش کرد من بودم و گفتم:
- خیلی عالی بود،آفرین!
لبخند زیبایی زد و گفت:ممنون خانم ،نظر لطف شماست.
- واقعا خوب بود.من دو جلسه با سایه رفتم ولی اصلا استعداد نداشتم ،ولش کردم.
اردلان رو کرد به من و گفت:
- پس لطف کنید برای ما یه آهنگ بزنید.
و گیتار را به دستم داد.
- آخه من زیاد وارد نیستم فقط یه صدایی از گیتار در میارم.
- خواهش می کنم.
شروع به نواختن آهنگی کردم که همیشه تمرینش می کردم وقتی آهنگ به پایان رسید،اردلان گفت:خیلی خوب بود اگه ادامه بدید مسلما پیشرفت می کنید.
- امیدوارم.
و گیتار را به دستش دادم در همین حین خدمتکاری آ»د و گفت:
- شام آماده اس بفرمایید.
سر میز شام من مابین اشکان و سولماز نشسته بودم،داشتم غذا می خوردم که اشکان آرام گفت:
- سایه کم بخور،مردا از دخترای پر خور خوششون نمیاد.
خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم که صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- خاطرخوات داره نگاهت می کنه،سرت رو بلند کن و براش یه لبخند ملیح بزن.
سرم را بلند کردم و دیدم آقای امیری به من نگاه می کند،با لبخند گفت:
- عزیزم غریبی نکن.
- ممنون ؛همه چیز صرف شد.
و دوباره سرم را پایین انداختم دیگر داشتم از خنده منفجر می شدم،اگر چند دقیقه دیگر آنجا می نشستم ممکن بود آبرو ریزی شود،برخاستم و تشکر کردم.هنوز روی مبل جا به جا شد هبود م که اردلان آمد و درحالی که در کنارم می نشست گفت:
- موضوع خنده داری پیش اومده.
- نه چطور مگه؟
- آخه مجبور شدید میز رو ترک کنید فکر کردم اشکان لطیفه خنده داری براتون تعریف کرد.
- پس شما منو تحت نظر گرفته بودید.
- نه اصلا چنین قصدی نداشتم ولی نمی دونم چرا شما یه طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.
اخمی کردم و گفتم:متوجه منظورتون نمی شم؟
در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
- با همه ملایم و مهربونید ولی برای من همیشه اخم می کنید،چی می شد یه بارم یکی از اون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی رو به من تحویل بدید.
حرفی نزدم در همین موقع اشکان و سولماز و اردوان هم آمدند،خوشحال شدم که دیگر با او تنها نیستم و از شر جواب دادن به سوالهایش راحت شدم.
زمانی که مریم خانم با سینی قهوه وارد شد و به همه تعارف کرد،اردلان یک فنجان قهوه برداشت و به دست من داد.
- مرسی.
- نوش جان...و سرش را برگرداند.با خود گفتم(این دیگه کیه؟یه لحظه رام رامه،یه لحظه سرکش.)
بعد از چند دقیقه ای آقای امیری گفت:
- پسرا ،خانما رو نمی برید تا نگاهی به کتابخونه بندازند؟
اردلان گفت:
- اگه مایل باشن چرا که نه!
و به من نگاه کرد و گفت:
- موافقید؟
سولماز بلند شد و گفت:
- سایه پاشو،تو که عاشق کتاب و کتاب خونه ای.
و دستم را گرفت و بلندم کرد.اردوان رو به اشکان کرد وگفت:
- تو چی،با ما نمیای؟
- نه شما برید،من حوصله دیدن کتاب و کتاب خونه رو ندارم.
چهار نفری به طرف کتابخانه رفتیم از راهروی بزرگی رد شدیم و وارد کتابخانه شدیم،سالن بزرگی بود که پر بود از قفسه های کتاب که به صورت مارپیچ در کنار هم چیده شده بودند.من که از بزرگی کتابخانه به وجد آمده بودم گفتم:
- من تا حالا کتابخانه شخصی به این بزرگی ندیده بودم.
سولماز هم در حالیکه با تعجب به قفسه ها نگاه می کرد گفت:
- اردوان حالا چرا قفسه ها اینطوری چیده شده فکر می کنم اگه کسی ما بین این قفسه ها گم بشه یه روز طول می کشه تا پیداش کنن.
- اتفاقا یه بار همین مریم خانم گم شد،من و بابا نیم ساعت می گشتیم تا پیداش کردیم.
- حالا شما بلدید دوباره ما رو به دنیای خارج ببرید؟
اردلان گفت:
- بله ؛البته اگه دخترای خوبی باشید.
و یکی از همان لبخند های مخصوص به خودش را تحویلمان داد.به عنوان کتابها نگاه کردم.درباره فلسفه بود دوست داشتم به قسمت کتابهای تاریخی بروم.
- اگه ممکنه بریم قسمت کتابهای تاریخی.
اردوان دست سولماز را گرفت و گفت:
- دنبال من بیاید .و جلوتر از ما به راه افتادند.من همین طور که به عنوان کتابها نگاه می کردم دنبالشان رفتم تا به قسمت کتابهای تاریخی رسیدیم.
.................
 

bahar_19

عضو جدید
اردوان گفت:
- خب اگه دانشجوهای زرنگی باشید اینجا کلی کتاب برای خوندن گیر میاد.
نگاهی به قفسه ها انداختم پر از کتابهایی مثل تاریخ ایران،تاریخ مردم ایران،تمدن اسلام و عرب و کتابهایی از این دست بود.آنقدر حواسم به کتابها معطوف شده بود که وقتی به خود آمدم دیدم از سولماز و اردوان خبری نیست.
به اردلان نگاه کردم و گفتم:
- پس سولماز کجا رفت؟
- نمی دونم فقط می دونم ده دقیقه ای می شه که از اینجا رفتن.
- آه ده دقیقه!من اصلا متوجه نشدم ببخشید منتظرتون گذاشتم.
- اشکالی نداره.
در حالیکه از حواس پرتی خودم حرص می خوردم گفتم:
- خب از کدوم طرف بریم؟
- کجا؟!دوست ندارید بقیه کتابا رو ببینید؟
- نه برای این بار کافیه.
- نکنه از اینکه با من تنهایی می ترسی؟
- نه،اصلا این طور نیست.
دیگر علاقه ای به دیدن بقیه کتابها نداشتم.فقط دلم می خواست هرچه سریعتر از کتابخانه بیرون بروم.از بین قفسه ها عبور کردیم،پس از چند دقیقه دری نمایان شد با دیدن در نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم چند قدم مانده به در گفتم:
- خدا رو شکر،بالاخره پیدا شد.
- مگه گم شده بود که پیدا شد؟
و خندید.در را باز کردم با دیدن یک تخت خواب و کمد و یک دست راحتی از تعجب خشکم زد.
اردلان آمد و در حالیکه با حالت مخصوص خودش نگاهم می کرد گفت:
- متاسفم،این جا اتاق خواب منه که یک درش به کتابخانه باز می شه،اگه عجله نکرده بودید بهتون می گفتم ولی حالا برای اینکه زودتر از شر من راحت بشید دنبال من بیاید.و با لبخند تمسخر آمیزی جلوتر از من حرکت کرد.از جایم تکان نخوردم،از ترس داشتم سکته می کردم.اردلان دوباره برگشت و گفت:
- چیه؟به من اعتماد ندارید خانم؟
چاره ای نداشتم به دنبالش راه افتادم بعد جلوی در دیگری ایستاد و گفت:
- خب اینم از در خروجی.
و کنار ایستاد و گفت:بازش کنید.
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه این بار خودتون باز کنید.
اردلان که دوباره عصبانی شده بود سرش را تکان داد و گفت:باشه هر چی تو بخوای و در را باز کرد.با دیدن راهرویی که از آن وارد کتابخانه شده بودیم نفس راحتی کشیدم.کنار در ایستاد و گفت:تشریف نمیارید؟
- ممنون.
اردلان فقط سش را تکان داد ،از کتابخانه که خارج شدم،جلوتر از من به راه افتاد خیلی عصبانی بود،از خودم خجالت کشیدم که درباره اش این طور فکر کردم،باید از او معذرت خواهی کردم روی این حساب گفتم:
- آقای امیری.
اردلان ایستاد ولی برنگشت.
آرام گفتم:
- اردلان.
برگشت و گفت:
- جانم.
از اینکه این گونه جوابم را داده بود خجالت کشیدم.مکثی کردم و گفتم:
- از این که درباره شما اشتباه فکر کردم معذرت می خوام امیدوارم منو ببخشید.
- اگه یکی درباره خودت این طور فکر کرده بود ،چه کار می کردی؟
- نمی دونم؛ولی در هر صورت ازتون معذرت می خوام.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:باشه می بخشمت حالا بخند.
با اینکه هنوز ناراحت بودم لبخندی زدم و گفتم:ممنون.
- بالاخره صبر ما هم نتیجه داد،یکی از همون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی هم برای من زدی.
موقعی که به سالن رسیدیم سولماز و اردوان هنوز نیامده بودند.
اشکان گفت:
- پس سولماز و اردوان کجان؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- توی کتابخونه ما رو قال گذاشتن و رفتن.
همه به این حرف اردلان خندیدند.پس از یکربعی سولماز و اردوان آمدند.اردوان با دیدن ما گفت:
- پس شما کی اومدید؟خیلی دنبالتون گشتیم.
- ما که سر جای خودمون بودیم ،ولی مثل اینکه تو و سولماز غیبتون زد.
سولماز کنارم نشست ،آرام گفتم:
- دیوونه کجا رفتی و منو به امان خدا ول کردی؟
- به جون تو کلی دنبالتون گشتیم،ولی پیداتون نکردیم.
نگاهش کردم و گفتم:
- آی آی،من خودم همه رو رنگ می کنم،تو می خوای منو رنگ کنی؟
سولماز خندید و گفت:
- می خوای باور کن ،می خوای باور نکن.
- حالا دیگه برای من می خندی،خجالتم خوب چیزیه.
سولماز نصف پرتقالی که پوست گرفته بود به من داد و گفت:
- حالا ببخشید.
- رشوه اس؟
- ای یه چیزی تو همین مایه ها،بخور،نوش جونت.
آقای امیری گفت:
- خب نظرتون درباره کتاب خونه من چیه؟
- واقعا که کتابخانه با عظمتیه،من به شما برای داشتن همچین کتابخونه ای حسادت میکنم.
- خانم کتابا قابل شما رو ندارن.هر وقت دوست داشتید با سولماز بیاید و ازشون استفاده کنید.
اردوان گفت:
- چقدر خوش شانسید.پدر به این راحتی به کسی اجازه نمی ده از کتابا استفاده کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ایشون به من خیلی لطف دارن.
اردلان آرام گفت:
- نظر دیگه ای درباره کتابخونه ندارید؟
نگاهش کردم و گفتم:نه برای چی؟
- اونقدر که شما ترسیده بودید فکر کردم الان می گید اگه در اتاق خواب اردلان به کتابخونه باز نمی شد خیلی بهتر بود.
ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و گفتم:
- من که معذرت خواهی کردم.
- منم که بخشیدمتون .
- پس مشکل چیه؟
- چون پدر بهتون اجازه داد از کتابخونه استفاده کنیدبا توجه به ترس شما گفتم،شاید این پیشنهاد رو به پدر بدید.
- نه من این پیشنهاد رو می دادم نه پدرتون با این پیشنهاد موافقت می کردن.
- ولی من اینطور فکر نمی کنم.
- پس شما چطوری فکر می کنید؟
- پدر اونقدر بهش شما علاقه داره که اگه می گفتید اردلان را از این خونه بیرون کنید تا من یه بار دیگه اینجا بیام،حتما منو بیرون می کرد.
با تعجب گفتم:
- این غیر ممکنه.
- پدر از اون شب که شما رو دیده مدام از شما تعریف می کنه،دوست داره یه دختر مثل شما داشته باشه به این زیبایی و ظریفی و شیطونی.باور کنید اگه پدرتون راضی می شد منو اردوان رو به پدرتون می داد و شما رو جای ما برمی داشت.
- نه این حرفا رو نزنید،مطمئنم که پدرتون به شماها خیلی علاقه داره.
- من منکر علاقه پدر نیستم ولی می گم شما رو بیشتر از ما دوست داره.
- اشتباه می کنید.
- نه اشتباه نمی کنم،من پدرو خیلی خوب می شناسم چون اخلاق و رفتار من به ایشون رفته خدا نکنه از کسی خوشش بیاد جونشو براش می ده.
- اتفاقا،من متوجه تشابه رفتار شما و پدرتون شدم ولی هنوز عقیده دارم که به شما ها خیلی علاقه داره.از نگاهش پیداست که واقعا به وجود پسرانش افتخار می کنه چطور شما که اینقدر به همه چیز دقیقید این حرفو می زنید.
- حرف شما کاملا درسته ولی تا قبل از آشنایی با شما،من و اردوان به تنهایی بت پدر بودیم ولی حالا شما هم اضافه شدید.
- پس شما احساس می کنید من جای شما رو تو قلب پدرتون تنگ کردم؟
- احساس نمی کنم،مطمئنم.
و خندید.
- می دونید من از این موضوع نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلیم خوشحالم.
- شما خیلی مرموز و غیرقابل پیش بینی هستیدو
- پدرم مثل منه،پس چرا از پدرم خوشت میاد ولی از من نه؟
- خواهش می کنم این بحثو تموم کنید.
- باشه،این اولین باری نیست که به سوالات من جواب نمی دی،من دیگه عادت کردم.
و سکوت کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا