کمی مکث کرد و گفت:تو میخوای ارسطو رو قبول کنی؟
نگاهش کردم و گفتم:نمیدونم.
- به خودشم همین رو گفتی؟
-منظورت چیه؟
-هیچی میخوام ببینم اون رو هم مثل من همینطوری دست به سر کردی؟
-من هیچوقت تو رو دست به سر نکردم.و از جایم بلند شدم.
گفت:اگه ایرادی داره من از اینجا میرم.
-بودنت دردی رو از دلم دوا نمیکنه که بخوام بخاطر وجودت جایم رو تغییر بدم.
یه نوع خاصی نگاهم کرد.از کنارش رد شدم و در کنار دریا شروع به پیاده روی کردم و گاهی اوقات توی ابها راه میرفتم و آرام این جملات رو زیر لب زمزمه میکردم.دریا دوستت دارم.دوست دارم با قایقم به سوی تو سفر کنم بیام توی دلت در عمق وجودت بیام پیشت آیا مهمون نوازی رو تو اثری داره؟اگر تو میگی که مهمون حبیب خداشت پس تو راهم بده.دلم میخواهد با قایق عشقم بسوی تو سفر کنم بیام و بشورم نامهربونی و بدی رو بیام و بشورم زشتی و کینه و بغض دل رو دلم میخواد دریا تو من رو در آغوش بگیری.دلم میخواد دوستم داشته باشی و بشنوی درد دل این حقیر رو بشنوی درد دل این عاشق رو دوست دارم توی ساحلت راه برم تا کمی خیس بشم با موج تو دوست دارم با تو باشم دریا.خدایا دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.وقتی زمین گریه میکنه دوست دارم در دریای اشکش قدم بزنم دوست دارم گریه کنم وقتی توی ساحل راه میروم مهربونی ساحل رو نسبت به دریا میبینم چرا که دریا هر دم با موجهایش میزنه سیلی به روی ساحل عزیز اما ساحل نداره از او گله چرا که آنها دو دوستند همیشه وقتی دریا آرومه با ساحل حرف میزنه.اما وقتی ناراحته ناراحتی خودش رو به سر ساحل میزنه هی میاد داد میزنه ومیره دوباره میاد چون خودش خوب میدونه هیچکس بجز ساحل درد دلش رو گوش نمیده اما ساحل از بین نمیبره صفا رو اما ساحل از بین نمیبره صمیمت رو بلکه با دریا هم قسم میشه و توی آبهای دریا گم میشه و گاهی دریا از اینهمه محبت ساحل غمگین میشه و خشک میشه و ساحل عاشق رو وسعت میده.دوست دارم گریه کنم چرا که دیگه نیست صفا و صمیمیت بین ما آدمها.دوست دارم گریه کنم مگه بدی و نامهربونی دلش به حالم بسوزه و تا این روز به روز بزرگ نشه.دوست دارم گریه کنم برای عشق آسمون و زمین که هیچوقت بهم نمیرسند.برای عشق ساحل و دریا که عشقی جانسوز برای خاطر پرستوی محبت که همه عشقش پروازه.دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.اما اینبار برای خودم که یک عمر عشق فردی رو در سینه ام پروردم که نافرجام بود.خدایا راضیم به رضای تو پیشانی نوشت مرا تو رقم زده ای.پس یاریم کن تا برای آنچه تو مصلت دیده ای صبور باشم.خدایا تو از عمق وجود من مطلعی که همه وجودم هنوز عشق نادر را طلب میکند.کم کم بارون گرفته بود و تقریبا خیس شده بودم اما عاشق قدم زدن زیر بارون بودم.ناگهان با صدای پارس سگی که بسرعت بطرفم می آمد به خودم آمدم.جیغ زدم و دویدم . سگ همچنان پارس میکرد و دنبالم میدوید یک قدمی بمن بود کسی سوت زد و سگ ایستاد ولی هنوز میدویدم صدای مردانه ای گفت:صبر کنید خانم.
ایستادم و بطرفش برگشتم مرد جوانی بود که بطرفم می آمد.نمیدونم چقدر راه رفته بودم وقتی اطراف رو نگاه کردم متوجه شدم در محوطه یکی از ویلاها هستم.آن آقا کم کم بمن نزدیک میشد حالا میتونستم براحتی اجزای چهره اش رو ببینم چشمهای قهوه ای رنگ پوست گندمی قد بلند و البته با لباس محلی وقتی مقابلم رسید گفت:سلام شما در این بارون اینجا چکار میکنید؟
-سلام آمده بودم پیاده روی که گم شدم.
-متعلق به اینجا نیستید درسته؟
-بله.
-من بهزاد فریمان هستم از آشناییتون خوشحالم.
-منم کیمیا مشیری هستم.
-لابد مستاجر یکی از ویلاهای اطراف هستید؟
-خیر مهمان آقای فتحی هستیم.
-آقای فتحی؟میشناسمشون.
سگش بطرفم آمد ترسیدم و گفتم:آقا تو رو خدا به سگتون بگید بره کنار.میترسم گازم بگیره.
نگاهی توی چشمهام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:سگ من آزارش کمتر از چشمان شماست.
متوجه کنایش شدم اما اهمیتی ندادم و گفتم:چطور باید برگردم؟
-مگه عجله دارین؟بفرمایید داخل بارون که بند آمد میرسونمتون.
-متشکرم راه رو نشونم بدین خودم برمیگردم.
-از اینجا تا ویلای شما دو کیلومتر راهه متوجه هستی دو هزار متر.
-باید برگردم حتما تا حالا نگرانم شدن.
-خیلی خوب بفرمایید سوار ماشین بشین از راه خیابان برسونمتون.
-نه شما بگید از کدام طرف باید برم خودم پیاده برمیگردم.
-نکنه از من میترسید؟منکه سگ نیستم.
-معذرت میخوام قصد اهانت نداشتم راستش وقتی می آمدم دو نفر از بستگانم من رو دیدند.حتما تا حالا از غیبت طولانی من مطلع شدند و دارند دنبالم میگردن اگر گفتم پیاده برمیگردم برای اینه که ممکن تو راه ببینمشون.
-خیلی خب یک لحظه صبر کنید الان برمیگردم.
داخل ویلا رفت و بعد از دو دقیقه آمد یک چتر آورد با یک حوله و گفت:حداقل سر و روتون رو خشک کنید.
-متشکرم نیازی نبود.
-تمیزه استفاده نشده ست.مطمئن باشید.
-قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.متشکرم.
ازش گرفتم و صورتم رو خشک کردم و انداختم روی سرم.
یک کیلومتری با هم راه رفتیم و او کلی صحبت کرد که یک لحظه بیهوا پرسید:کیمیا خانم شما ازدواج کردید؟
نگاهش کردم خیلی مهربون و ساده بود.گفتم:برای چی میپرسید؟
-چشمهاتون بدجوری دل من رو گرفته اجازه میدین بیام خواستگاریتون؟
فقط نگاهش کردم که دیدم ارسطو داره به سرعت بطرفمون میاد وقتی ما رسید گفت:کیمیا جان تو سالمی خیلی نگرانت شدیم دریا طوفانیه میترسیدم زده باشی به اب.و بعد نگاه عمیقی به صورت بهزاد انداخت و گفت:کیمیا این اقا کی هستن؟
بهزاد گفت:بهزاد فریمان هستم همسایتون و دستش رو بطرف ارسطو دراز کرد. با هم دست دادند.
-آقای فریمان؟متاسفانه بجا نمی آرم.
-نوه آقای فریمان هستم.ویلامون یک کیلومتر اون طرف تره کیمیا خانم آنجا آمده بودند.
-جدا؟کیمیا جان خیلی نگرانت شدیم همه آقایون بسیج شدن دنبالت میگردن.
بهزاد گفت:خوب دیگه حالا که این آقا تشریف آوردن من دیگه میرم.
گفتم:شما بمن خیلی لطف کردین حداقل تشریف بیارین یک چای گرم مهمان ما باشید.
ارسطو نگاهی بمن کرد و بعد رو به بهزاد کرد و گفت:کیمیا جان راست میگه بفرمایید.
خندم گرفته بود ارسطو چقدر زود خودمونی شده بود.بهزاد به ویلای آقای فتحی آمد همه خانمها بودند که ما وارد ویلا شدیم لباسهام رو عوض کردم و ارسطو به هر کسی که تلفن همراه داشت تلفن زد که برگردن.بعد از ساعتی همه آمدند بجز نادر چون تلفنش جواب نمیداد.تقریبا همه سرزنشم کردند که چرا باعث این اتفاق شدم.مامان گفت:دیگه از این کارها نمیکنی اگه یک وقت اون سگ بهت حمله میکرد چی؟
بهزاد گفت:حالا که خوشبختانه اتفاقی نیفتاده شخصا از این اتفاق خوشحالم چون باعث شد من با کیمیا خانم و خانواده محترم ایشون آشنا بشم.
مامان لبخندی زد و گفت:شما لطف دارین.
از جایم بلند شدم.
بهزاد گفت:من دارم میرم جایی تشریف میبرید؟
-میرم حوله تمیز و استفاده نشده براتون بیارم.همینجوری یک جان بهتون بدهکارم جونم رو که نمیدم پس حداقل یک حوله ای که طلب کارین براتون میارم وگرنه سرتون کلاه میره.
خندید و گفت:همیشه سلامت باشید.اما اگر میخواین طلبتون رو پرداخت کنین حوله خودم رو بهم پس بدین.
-اما من از این استفاده کردم.
-عیبی نداره تمام عمر یادگاری نگهش میدارم چون یادآور ایسنت که من انسان شجاع و فداکاری هستم.
همه خندیدیم حوله رو بطرفش گرفتم و گفتم:باز هم از لطفتون متشکرم.
-خواهش میکنم.خوب دیگه اگه اجازه بدین من باید برم.
همه اصرار میکردند که بیشتر بمونه اما بهزاد تشکر کرد و گفت که باید بره.همون لحظه نادر در حالیکه از لباسهاش آب میچکید آمد خیلی آروم سلام کرد و بالا رفت.بهزاد هم خداحافظی کرد و رفت.نیم ساعتی کنار هم نشستیم از جایم بلند شدم برم استراحت کنم که عمو گفت:کیمیا جان عزیزم ایستادی داروهای من رو از روی میز کنار تخت میاری؟
-چشم عموجان الان میارم.
عمو ناراحتی قلبی داشت و برای همین دارو مصرف میکرد.منکه منتظر فرصتی بودم تا از نادر بخاطر اشتباهم عذرخواهی کنم آروم از پله ها بالا رفتم وقتی رسیدم پشت در اتاق باورم نمیشد صدای نادر بود انگار گریه میکرد حتما اتفاقی افتاده بود.نمیخواستم در بزنم و مزاحمش بشم اما در زدم نادر گفت:بله.
در رو باز کردم روی تخت با همون لباسهای خیس دراز کشیده بود.گفتم:با این لباسها سرما میخوری بلند شو لباسهات رو عوض کن.
-کاری داشتی؟
-بله اومدم داروهای عمو رو ببرم گفتن روی میز کنار تخته.
-بیا بردار ببر.
بطرف میز کنار تخت رفتم و گفتم:نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟سرما میخوری ها؟!
-مگه برای تو اهمیت داره؟
-خوب معلومه تو بخاطر من خیس شدی.
فقط نگاهم کرد.
گفتم:معذرت میخوام.
نگاهم کرد و لبخندی بروم زد.
گفتم:اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی؟
تا ص 171
نگاهش کردم و گفتم:نمیدونم.
- به خودشم همین رو گفتی؟
-منظورت چیه؟
-هیچی میخوام ببینم اون رو هم مثل من همینطوری دست به سر کردی؟
-من هیچوقت تو رو دست به سر نکردم.و از جایم بلند شدم.
گفت:اگه ایرادی داره من از اینجا میرم.
-بودنت دردی رو از دلم دوا نمیکنه که بخوام بخاطر وجودت جایم رو تغییر بدم.
یه نوع خاصی نگاهم کرد.از کنارش رد شدم و در کنار دریا شروع به پیاده روی کردم و گاهی اوقات توی ابها راه میرفتم و آرام این جملات رو زیر لب زمزمه میکردم.دریا دوستت دارم.دوست دارم با قایقم به سوی تو سفر کنم بیام توی دلت در عمق وجودت بیام پیشت آیا مهمون نوازی رو تو اثری داره؟اگر تو میگی که مهمون حبیب خداشت پس تو راهم بده.دلم میخواهد با قایق عشقم بسوی تو سفر کنم بیام و بشورم نامهربونی و بدی رو بیام و بشورم زشتی و کینه و بغض دل رو دلم میخواد دریا تو من رو در آغوش بگیری.دلم میخواد دوستم داشته باشی و بشنوی درد دل این حقیر رو بشنوی درد دل این عاشق رو دوست دارم توی ساحلت راه برم تا کمی خیس بشم با موج تو دوست دارم با تو باشم دریا.خدایا دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.وقتی زمین گریه میکنه دوست دارم در دریای اشکش قدم بزنم دوست دارم گریه کنم وقتی توی ساحل راه میروم مهربونی ساحل رو نسبت به دریا میبینم چرا که دریا هر دم با موجهایش میزنه سیلی به روی ساحل عزیز اما ساحل نداره از او گله چرا که آنها دو دوستند همیشه وقتی دریا آرومه با ساحل حرف میزنه.اما وقتی ناراحته ناراحتی خودش رو به سر ساحل میزنه هی میاد داد میزنه ومیره دوباره میاد چون خودش خوب میدونه هیچکس بجز ساحل درد دلش رو گوش نمیده اما ساحل از بین نمیبره صفا رو اما ساحل از بین نمیبره صمیمت رو بلکه با دریا هم قسم میشه و توی آبهای دریا گم میشه و گاهی دریا از اینهمه محبت ساحل غمگین میشه و خشک میشه و ساحل عاشق رو وسعت میده.دوست دارم گریه کنم چرا که دیگه نیست صفا و صمیمیت بین ما آدمها.دوست دارم گریه کنم مگه بدی و نامهربونی دلش به حالم بسوزه و تا این روز به روز بزرگ نشه.دوست دارم گریه کنم برای عشق آسمون و زمین که هیچوقت بهم نمیرسند.برای عشق ساحل و دریا که عشقی جانسوز برای خاطر پرستوی محبت که همه عشقش پروازه.دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.اما اینبار برای خودم که یک عمر عشق فردی رو در سینه ام پروردم که نافرجام بود.خدایا راضیم به رضای تو پیشانی نوشت مرا تو رقم زده ای.پس یاریم کن تا برای آنچه تو مصلت دیده ای صبور باشم.خدایا تو از عمق وجود من مطلعی که همه وجودم هنوز عشق نادر را طلب میکند.کم کم بارون گرفته بود و تقریبا خیس شده بودم اما عاشق قدم زدن زیر بارون بودم.ناگهان با صدای پارس سگی که بسرعت بطرفم می آمد به خودم آمدم.جیغ زدم و دویدم . سگ همچنان پارس میکرد و دنبالم میدوید یک قدمی بمن بود کسی سوت زد و سگ ایستاد ولی هنوز میدویدم صدای مردانه ای گفت:صبر کنید خانم.
ایستادم و بطرفش برگشتم مرد جوانی بود که بطرفم می آمد.نمیدونم چقدر راه رفته بودم وقتی اطراف رو نگاه کردم متوجه شدم در محوطه یکی از ویلاها هستم.آن آقا کم کم بمن نزدیک میشد حالا میتونستم براحتی اجزای چهره اش رو ببینم چشمهای قهوه ای رنگ پوست گندمی قد بلند و البته با لباس محلی وقتی مقابلم رسید گفت:سلام شما در این بارون اینجا چکار میکنید؟
-سلام آمده بودم پیاده روی که گم شدم.
-متعلق به اینجا نیستید درسته؟
-بله.
-من بهزاد فریمان هستم از آشناییتون خوشحالم.
-منم کیمیا مشیری هستم.
-لابد مستاجر یکی از ویلاهای اطراف هستید؟
-خیر مهمان آقای فتحی هستیم.
-آقای فتحی؟میشناسمشون.
سگش بطرفم آمد ترسیدم و گفتم:آقا تو رو خدا به سگتون بگید بره کنار.میترسم گازم بگیره.
نگاهی توی چشمهام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:سگ من آزارش کمتر از چشمان شماست.
متوجه کنایش شدم اما اهمیتی ندادم و گفتم:چطور باید برگردم؟
-مگه عجله دارین؟بفرمایید داخل بارون که بند آمد میرسونمتون.
-متشکرم راه رو نشونم بدین خودم برمیگردم.
-از اینجا تا ویلای شما دو کیلومتر راهه متوجه هستی دو هزار متر.
-باید برگردم حتما تا حالا نگرانم شدن.
-خیلی خوب بفرمایید سوار ماشین بشین از راه خیابان برسونمتون.
-نه شما بگید از کدام طرف باید برم خودم پیاده برمیگردم.
-نکنه از من میترسید؟منکه سگ نیستم.
-معذرت میخوام قصد اهانت نداشتم راستش وقتی می آمدم دو نفر از بستگانم من رو دیدند.حتما تا حالا از غیبت طولانی من مطلع شدند و دارند دنبالم میگردن اگر گفتم پیاده برمیگردم برای اینه که ممکن تو راه ببینمشون.
-خیلی خب یک لحظه صبر کنید الان برمیگردم.
داخل ویلا رفت و بعد از دو دقیقه آمد یک چتر آورد با یک حوله و گفت:حداقل سر و روتون رو خشک کنید.
-متشکرم نیازی نبود.
-تمیزه استفاده نشده ست.مطمئن باشید.
-قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.متشکرم.
ازش گرفتم و صورتم رو خشک کردم و انداختم روی سرم.
یک کیلومتری با هم راه رفتیم و او کلی صحبت کرد که یک لحظه بیهوا پرسید:کیمیا خانم شما ازدواج کردید؟
نگاهش کردم خیلی مهربون و ساده بود.گفتم:برای چی میپرسید؟
-چشمهاتون بدجوری دل من رو گرفته اجازه میدین بیام خواستگاریتون؟
فقط نگاهش کردم که دیدم ارسطو داره به سرعت بطرفمون میاد وقتی ما رسید گفت:کیمیا جان تو سالمی خیلی نگرانت شدیم دریا طوفانیه میترسیدم زده باشی به اب.و بعد نگاه عمیقی به صورت بهزاد انداخت و گفت:کیمیا این اقا کی هستن؟
بهزاد گفت:بهزاد فریمان هستم همسایتون و دستش رو بطرف ارسطو دراز کرد. با هم دست دادند.
-آقای فریمان؟متاسفانه بجا نمی آرم.
-نوه آقای فریمان هستم.ویلامون یک کیلومتر اون طرف تره کیمیا خانم آنجا آمده بودند.
-جدا؟کیمیا جان خیلی نگرانت شدیم همه آقایون بسیج شدن دنبالت میگردن.
بهزاد گفت:خوب دیگه حالا که این آقا تشریف آوردن من دیگه میرم.
گفتم:شما بمن خیلی لطف کردین حداقل تشریف بیارین یک چای گرم مهمان ما باشید.
ارسطو نگاهی بمن کرد و بعد رو به بهزاد کرد و گفت:کیمیا جان راست میگه بفرمایید.
خندم گرفته بود ارسطو چقدر زود خودمونی شده بود.بهزاد به ویلای آقای فتحی آمد همه خانمها بودند که ما وارد ویلا شدیم لباسهام رو عوض کردم و ارسطو به هر کسی که تلفن همراه داشت تلفن زد که برگردن.بعد از ساعتی همه آمدند بجز نادر چون تلفنش جواب نمیداد.تقریبا همه سرزنشم کردند که چرا باعث این اتفاق شدم.مامان گفت:دیگه از این کارها نمیکنی اگه یک وقت اون سگ بهت حمله میکرد چی؟
بهزاد گفت:حالا که خوشبختانه اتفاقی نیفتاده شخصا از این اتفاق خوشحالم چون باعث شد من با کیمیا خانم و خانواده محترم ایشون آشنا بشم.
مامان لبخندی زد و گفت:شما لطف دارین.
از جایم بلند شدم.
بهزاد گفت:من دارم میرم جایی تشریف میبرید؟
-میرم حوله تمیز و استفاده نشده براتون بیارم.همینجوری یک جان بهتون بدهکارم جونم رو که نمیدم پس حداقل یک حوله ای که طلب کارین براتون میارم وگرنه سرتون کلاه میره.
خندید و گفت:همیشه سلامت باشید.اما اگر میخواین طلبتون رو پرداخت کنین حوله خودم رو بهم پس بدین.
-اما من از این استفاده کردم.
-عیبی نداره تمام عمر یادگاری نگهش میدارم چون یادآور ایسنت که من انسان شجاع و فداکاری هستم.
همه خندیدیم حوله رو بطرفش گرفتم و گفتم:باز هم از لطفتون متشکرم.
-خواهش میکنم.خوب دیگه اگه اجازه بدین من باید برم.
همه اصرار میکردند که بیشتر بمونه اما بهزاد تشکر کرد و گفت که باید بره.همون لحظه نادر در حالیکه از لباسهاش آب میچکید آمد خیلی آروم سلام کرد و بالا رفت.بهزاد هم خداحافظی کرد و رفت.نیم ساعتی کنار هم نشستیم از جایم بلند شدم برم استراحت کنم که عمو گفت:کیمیا جان عزیزم ایستادی داروهای من رو از روی میز کنار تخت میاری؟
-چشم عموجان الان میارم.
عمو ناراحتی قلبی داشت و برای همین دارو مصرف میکرد.منکه منتظر فرصتی بودم تا از نادر بخاطر اشتباهم عذرخواهی کنم آروم از پله ها بالا رفتم وقتی رسیدم پشت در اتاق باورم نمیشد صدای نادر بود انگار گریه میکرد حتما اتفاقی افتاده بود.نمیخواستم در بزنم و مزاحمش بشم اما در زدم نادر گفت:بله.
در رو باز کردم روی تخت با همون لباسهای خیس دراز کشیده بود.گفتم:با این لباسها سرما میخوری بلند شو لباسهات رو عوض کن.
-کاری داشتی؟
-بله اومدم داروهای عمو رو ببرم گفتن روی میز کنار تخته.
-بیا بردار ببر.
بطرف میز کنار تخت رفتم و گفتم:نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟سرما میخوری ها؟!
-مگه برای تو اهمیت داره؟
-خوب معلومه تو بخاطر من خیس شدی.
فقط نگاهم کرد.
گفتم:معذرت میخوام.
نگاهم کرد و لبخندی بروم زد.
گفتم:اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی؟
تا ص 171