از بالای درخت تنومند گیلاس که تازه به شکوفه نشسته بود به مادر می نگریستم. داشت تلاش می کرد مرا متقاعد کند که هر چه زودتر از درخت پایین بیایم.
- بیا پایین دختر میافتی اخه خجالت هم خوب چیزیه. من که اندازه تو بودم داداشتو زاییده بودم . این کارها برای تو عیبه اگه یکی تو رو بالای درخت ببینه چی فکر می کنه؟ لجوجانه در حال تکان دادن پاهام روی درخت گفتم - هر کی هر چی میخواد بگه من پایین نمی یام.
مادر در حال کندن گونه اش در حالی که به بالا نگاه میکرد و دستش را در برابر نور خورشید جلوی صورتش گرفته بودگفت
این اداها برای چیه؟ برای اینکه حرفتو به کرسی بنشونی؟ بیا پایین مادر بیا الان مهمانها از راه میرسند من هم هزارتا کار دارم. بیا برو لباستو عوض کن دستی به سرت بکش.
بعد برای ترساندن من ادامه داد
اگه اقا جونت بیاد و تو رو اون بالا ببینه عصبانی میشه . مگه نمیدونی چقدر به این گل و درخت ها اهمیت میده . تو با هر حرکتی کلی از شکوفه هاشو حروم میکنی. بیا پایین مادرجون بیا پایین .
دو دستم را محکم به یکی از ساقه های درخت قلاب کردم و در حال تاب خوردن میان خنده و سر و صدا گفتم
- نمی دونی مادر جون این بالا چقدر عالیه میشه سه تا حیاط اون طرفتر رو هم دید.
مادر وحشت زده زیر پای من ایستاد و فریاد زد
این چه کاریه ؟ مگه خل شدی دختر ؟ میافتی خدای نکرده می میری . فروغ اگه نیای به خدا قسم زنگ میزنم داداشتو خبر میکنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . به خیالت رسیده؟ که با این خل و چل بازیها بتونی ابرو ی من و اقا جونتو ببری ؟
من که مخصوصا جایی رفته بودم تا جلوی خواستگارها ابرو ریزی کنم با شنیدن اسم داداش فرهاد کمی در ادامه این بازی شل شدم و ارام لب ساقه تنومند درخت کهنسال گیلاس که میگفتند همسن عمه ساراست نشستم و به مادر خیره شدم . او در لباس تازه ای که به مناسبت همین مجلس خریده بود مرتب و منظم مینمود و من در حال نگریستن به او اندیشیدم که اگر موهایش را رنگ کرده بود دیگر تا این سن و سالش توی ذوق نمیزد. مادر که نرمش مرا حس کرده بود لب به نصیحت گشود و گفت
- تو که دیگه بچه نیستی مادر شانزده هفده سالته . دختر هم مثل پله باید خواستگار بیاد وبره ما که مجبورت نکردیم جواب مثبت بدی اونا میان و میرن اگه پسندیدی که هیچ اگه هم نپسندیدی میگیم نه . خوبیت نداره . این چه کاریه تا کیش به کشمش میری اون بالا؟
سرسختانه گفتم
- من هنوز بچه ام مادر جون اما شما همچین با من رفتار میکنین انگار من ترشیده ام
- اگه اینطوری رفتار کنی ترشیده هم میشی زیاد خوشبین نباش
- نخیر هیچم اینطور نیست مگه همین دختر عمو فرناز نبود که 28 سالگی شوهر کرد ؟ خیلی هم خوشبخت شده
- اره جون عمه اش مگه این که خودش بگه اگه فکر کردی که من میزارم تو توی سن اون شوهر کنی کور خوندی زود باش بیا پایین مگر نه زیر افتاب کباب میشی .
- نمی یام .
مادر که دیگر خونش به جوش امده بود کمی پایش را بلند کرد تا از من نیشگون بگیرد ولی چون دستش به من نرسید مغلوبانه گفت
- ای چش سفید مگه این که دستم بهت نرسه
با امدن کلفت پیر خانه مان مادر سعی کرد به خودش مسلط شود ولی هنوز لحن تندی داشت.
- خانم جون اقا فرهاد پشت تلفن منتظرند.
مادر باردیگر به بالا نگریست و در حال رفتن به طرف ساختمان به کلفتمان که همه او را باجی می نامیدیم گفت
- باجی خانم بگو بیاد پایین وقت تنگه .
باجی در حالی که به من می نگریست مطیعانه گفت
- چشم خانم جون شما برین تلفونو جواب بدین .
مادر وارد ساختمان قدیمی ابا و اجدادیمان شد و باجی خانم با اطمینان از رفتن مادر به مهربانی گفت
- فروغ بیا پایین عزیزم . خوبیت نداره لباستو از اتوشویی گرفتم خودم هم حمامتان می کنم تصدقتان بشم بیایین پایین .
باجی را اندازه مادرم دوست داشتم همه دوستش داشتیم و به قول اقا جون سر جهیزیه مادرم بود.اون یک موجود فداکار بود که حاضر بود تا اخرین قطره خونش با مادرمان بود و هیچ چیز به اندازه مادر برایش مهم نبود گاهی اوقات او را با مادربزرگ اشتباه میگرفتیم . این زن مهربان تنها از دار دنیا یک قلب رئوف داش در خانه اشرافی پدرم حق اب وگل داشت اما هرگز خودش را فراتر از انچه که بود نمیدید عجیب بود که مرا طور دیگری دوست داشت و خودش همیشه بدان معترف بود . و برای همین هرگز در رفتارم بر من سخت نمی گرفت و همواره در مواقع تنبیه سپری بود بین من و والدینم .
- فروغ خانم ترو خدا انقدر خلق خانم رو تنگ نکن حرص و جوش براشون خوب نیست . الان اقا هم از راه میرسند اگه شمارو اون بالا ببینه بد میشه .
انگار پدرم پشت در ایستاده بود که به محض به پایان رسیدن حرف باجی خانم کلید به در انداخت و وارد حیاط شد . دیگر جایز نبود که سنگرم را ترک کنم . پدر که هنوز وجود مرا بالای درخت ندیده بود با دیدن باجی خانم لب به دندان گزید و گفت
-باجی خانم اونجا واستادی برا چی؟ بیا این خرت و پرت ها رو ازم بگیر .
باجی به تندی نگاهی به من انداخت و برای پرت کردن حواس پدرم با عجله جلو رفت ودر حال گرفتن جعبه شیرنی و پاکت میوه ها گفت
- سلام اقا انشالله همیشه به شادی دستتون درد نکنه .
پدر در حال برداشتن کلاهش لبخندی به لب اورد که گویی قند در دلش اب می شد .
- ایشالله این یکی هم به سلامتی بره سر خونه وزندگیش به شرطی که از خر شیطون پایین بیاد و به این یکی خواستگارش جواب مثبت بده و نه نگه .
باجی قدمهایش را با پدرم میزان کرد وگفت
- هر چی خدا بخواد .
در با به یاد اوردن موقعیت خواستگار تازه ام با لبخند گفت
- حالا که خدا خواسته . پسره حرف نداره . درس خونده فرنگ رفته پولدار خانواده دار و اصیله هیچی کم نداره.
باجی با افتخار گفت
- فروغ جونم هم هیچی کم نداره اقا.
باجی کنار رفت تا پدرم داخل شودانگاه خودشهم قبل از داخل شدن مرا با دست دعوت به پایین امدن کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم از درخت بیام پایین که پدرم دوباره بیرون امد . باجی هم پشت سرش بود . حدس زدم که مادر چغلی مرا کرده پدر به روی ایئان رفت و نگاهشرا میان درختان کهنسال باغچه دواند انگاه خشمگین گفت
کجاست؟ دختر چشم سفید کجاست از زمین چه عیبی دیده که رفته روی هوا ؟