رمان امانت عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11-1


چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12-1

وقتي خطبه ي عقد خوانده ميشد ، من و مهناز و رويا و آزاده گوشه هاي پارچه ي سغيد روي سر عروس و داماد را گرفته بوديم و مارال نيز روي سر ان دو قند مي ساييد.لحظه اي كه خطبه ي عقد براي بار سوم خوانده ميشد به علي كه حالا جلوي در ورودي اتاق ايشتاده بود نگاه كردم ، او با چشماني كه رگه هاي خون در ان ديده مي شد به سارا نگاه ميكرد ، ميتوانستم احساسش را بفهمم. مي دانستم از اينكه پس از سالهاي شيرين با هم بودن حالا او در آستانه ي ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همين احساس را داشتم ، اشك در چشمانم پر شده بود و باري اينكه صحنه ي ديشب تكرار نشود ، لبهايم را به هم فشار مي دادم. پس از خواندن خطبه ي عقد براي سومين مرتبه سارا با صداي خفه اي بله را گفت و دريست در همين لحظه نگاه من و علي به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو كردم من و او نيز روزي سر سفره ي عقد بنشينيم و براي اينكه او آرزويم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زير انداختم.
مراسم عقد تا نزديكي هاي غروب طول كشيد. براي برگزاري جشن عروسي همگي به منزل آقاي رحماني رفتيم .پيش از آن من و مهناز مكان خلوتي كه انباري منزل خاله بود گير آورديم تا لباسهايمان را عوض كنيم، وقتي لباس شبم را پ.شيدم ، مهناز با فريادي گفت :"واي چقدر ملوس شدي ، كاش پسر بودم ."
مي دانستم اگر مهناز پسر بود خيلي شبيه علي مي شد و از تصور اينكه آن وقت كدامشان را بايد انتخاب ميكردم ،لبخندي زدم و با تمسخر گفتم:"چقدر خوب ميشد ."
مهناز هم با پوشيدن لباسش مرا حيران مرد ، لباسش گيپور مشكي بلندي بود كه چاك زيبايي در پشت آن خورده بود و يقه ي بلندي داشت كه با موهاي مشكي و بلند او هماهنگ بود. با جيغ خفه اي خوشحالي ام را نشان دادم و بوسه محكمي از روي صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهايمان را پوشيديم تا جا نمانيم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندي كه به پا داشتيم نميتوانستيم بدويم تا زودتر خود را به خيابن برسانيم .مادر وقتي من و مهناز را ديد ، گفت :"بچه ها برويد سوار ماشين پدر شويد ."
مادر وري صندلي جلو پهلوي پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بوديم . خاله پروين با پاترول دايي و ميلاد هم جلوي ماشين علي نشسته بود.كمي بعد به خانه ي آقاي رحماني رسيده بوديم. خود آقاي رحماني به همرا عده اي براي استقبال از هانواده ي عروس جلوي در ايستاده بودند و گوسفند بزرگي نيز آما دهي ذبح بود. جلوي در ريسه هاي چراغ آويزان شده بود و دو لنگه ي در نيز باز بود. داخل حياط به صورا طاق نصرت چراغاني شده بود و حتي روي درختان نيز به طرز زيبايي چراغ هاي چشمك زن نصب شده بود. وقتي خبر ورود كاروان عروس رسيد ، مهمانان سر و صدايشان به هلهله بلند شد و اركستر نيز شروع به نواختن آهنگ عروسي كرد .مارال مانتوهاي مارا گرفت وبه داخل اتاقش بد و ما نيز با هيجان وارد پذيرايي بزرگ اقاي رحماني شديم .رو به روي در پذيرايي ميز بزرگي بود كه روي آن مبوه هاي زيادي براي پذيرايي چيده شده بود. با يانهك جمعيت زيادي داخل پذيرايي بودند ، هنوز هم جاي كافي براي نشستن وجود داشت .به طرف جاي دنجي كه زياد هم جلوي چشم نباشد رفتيم ، در حين راه رفتن صداي موسيقي لرزه براندامم انداخته بود .وقتي جابه جا شديم ، به مهمانان نگاه كردم . رويا و افسانه و آزاده و حتي دختر عموي خجالتي سارا ، آرزو را ديدم كه وسط سالن اين طرف و آن طرف مي رفتند .از ديدن لباس رويا خيلي تعجب كردم .كت و دامن مشكي از جنس چرم پوشيده بود كه دامن آن به زحمت به زانويش مي رسيد و چكمه اي هم از جنس چرم به پا داشت كه تا روي زانويش مي رسيد .موهاي مشكي اش را هم باز با بي سليقگي و مطابق مد روز درست ركده بود . فقط يك ماسك و كلاه كم داشت تا هيبت زرو را پيدا كند. وقتي نطره را در باره ي او به مهناز گغتم خنديد و گفت :"سپيده ، دوباره شروع كردي ؟1"
مهناز بر خلاف دختر عموهاي سارا كه حتي نيم نگاهي به طرف من نمي كردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعريف ميكرد ، به طوري كه گاهي فكر ميكردم زيادي اغراق مي كند. بلند شدم و به طرف ديگر اتاق رفتم و با دو بشقاب ميوه به طرف مهناز برگشتم.با شنيدن صداي سلامي برگشتم .بهروز را ديدم كه بدون دعوت صندلي كناري مرا اشغال كرده و با نگاه مرموز يگفت :"نميدانستم از هاليوود هم مهمان دعوت كرده اند ؟"
خيلي سعي كردم نخندم اما با صدايي كه خنده در آن مشخص بود گفتم :"شما خيلي متملقيد."
با حاضر جوابي كه از او سراغ داشتم ميدانستم كه جوابم را آماده در استين دارد . و در ايبن مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه اميزي گفت :"وقتي انسان شاهكار طبيعت را جلوي چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسينش باز ميشود."
صدايش به حدي گيرا بود كه احساس خلسه ميكردم.با اينكه ميدانستم با صحبت كردن با او خشم بعضي از اطرافيانم را برمي انگيزم ولي جاذبه اي در صدا و نگاهش بود كه مرا وادار ميكرد بدون اعتراض وجود او را تحمل كنم و حتي پاسخ پرسشهايش را هم بدهم .لبته از اينكه با اين جسارت با من صحبت ميكرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت ميكردم كه مهناز اهسته به باويم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :"سپيده دايي سعيد كارت دارد."
به اطراف نگاه كردم ولي او را نديدم .به مهناز رو كردم و گفتم :"پس دايي كجاست ؟"
مهناز به در اتاق پذيرايي اشاره كرد و گفت :"رفت بيرون."
با عذرخواهي بلند شدم و بيرون رفتم .در حال با داي سعيد مواجه شدم كه بائرم نشد او همان دايي سعيد خوش رو و خوش برخورد ميباشد و برخلاف هميشه با اخم به من گفت :"دنبالم بيا." و به طرف اتاقي كه در انتهاي هال و در گوشه ي دنجي بود حركت كرد .
من نيز بدون اينكه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دايي وارد اتاق شد و وقتي من وارد شدم ار دكور ان فهميدم اتاق متعلق به محسن ميباشد .تعجبم بيشتر شد كه ديدم خود محسن هم انجاست.

http://www.forum.98ia.com/report.php?p=85665
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 13-1

با حيرت سلام كردم و بعد روبه ايي سعيد كردم و گفت :"اتفاقي افتاده ؟"
دايي در حالي كه با ناراحتي دستش را يمان موهايش فرو برده بود گفت :
"سپيده از تو تعجب ميكنم."
هاج و واج نگاهش كردم و وقتي ديد من متوجه منظورش نشدم ، نفسي كشيد و گفت :" منظورم از صحبت كردن تو با..." و به محسن نگاه كرد .از اينكه دايي سعيد به اين صورت جلوي محسن مرا توبيخ ميكرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامي گفت :گمقصر من هستم كه به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ي من است و مدتي است كه از فرانسه برگشته ، البته نبايد اين را بگويم ولي وجدان حكم ميكند كه شما را مطلع كنم .بهروز ادم خطرناكي است ، البته خطرناك نه به اين صورت كه قاتل يا راهزن باشد ، ولي چطور بگويم ، بي بند و بارو ..." وبراي پيدا كردن كلمه ي مناسب لب هايش را به هم فشار داد .
سرم را پايين انداختم و گفتم :"ولي من صحبت خاصي با ايشان نكردم فقط جواب سوالاتشان را دادم ."
محسن دستي به صورتش كشيد و با نگاه نگراني به من گفت :"مواظب صحبت هايش باشيد چون شگرد او همين است ، چرب زباني و سوال...".
چشمانم را بستم و گفتم :" چشم آقا محسن ، ديگر با ايشان حرف نميزنم ." ميخواستم خارج شوم كه دايي گفت:"صبر كن كارت دارم."
وقتي محسن رفت ، دايي سعيد نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت :
"سپيده لباست ، مناسب اين مجلس نيست."
با تعجب گفتم :"لباس من؟!"
با حالت آمرانه اي گفت : "بهتر است لباست را عوض كني ."
با خشمي كه كم كم وجودم را ميگرفت گفتم :دايي جان با اينكه احترام زيادي برايتان قائلم ولي نميتوانم به اين درخواستتان پاسخ مثبت دهم."
دايي با حالت متفكري گفت :"چطور شيرين در مورد پوشيدن اين لباس به تو چيزي نگفته ؟"
به تندي گفتم :"خواهش ميكنم پاي مادر را به ميان نكش ، من خودم اين لباس را انتخاب كردم ، مادر هم اعتراضي نداشت .تازه مگر لباسم چه عيبي دارد ؟":
دايي با عصبانيت گفت :"هيچ، فقط عيبش اين است كه اندامت را كاملا نشان ميدهد."
از لحن صريح دايي خجالت كشيدم و گفتم :"پس لابد كت روي ان را نميبينيد."
"سپيده خودت را گول نزن."
با استيصال گفتم :"ولي اخر من لباس ديگري نياورده ام ."
دايي با اخم گفت :"برو حاضر شو ، با هم برويم منزل ."
با ناراحتي بيرون رفتم ، مستقيم پيش مادر رفتم و جريان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت :"من سعيد را خوب ميشناسم ، به طور حتم دليلي براي اين حرفش دارد."
با التماس گفتم :"مامان كاري كنيد دايي از خر شيطان پايين بيايد."
مادر در حالي كه به طرف اتاق محسن ميرفت دستش را روي شانه ام گذاشت . برايم يك يال طول كشيد تا مادر از اتاق محسن بيرون بيايد .وقتي آمد با لبخندي كه سعي ميكرد و يا ترجيح ميداد كه ان را بر لب نياورد گفت :" دايي جان وقتي تو ومهناز وارد شديد ، شنيده چند جوان درباره ي شما صحبت ميكنند ، به همين خاطر روي لباس تو حساس شده ،"
آهي كشيدم . گفتم :"بيچاره من چه اقبالي دارم. اين همه ادم ، دايي چسبيده به من ."
مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهي مرتب اين طرف و ان طرف نروي و يك جا بنشيني، دايي با لباست كاري ندارد. "
با خوشحالي صورت مادر را بوسيدم و همانجا كنار او نشستم ، حتي تا موقعي كه شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از كنار مادر دور نشديم. آخر شب وقتي آقاي رفيعي سارا و محسن را دست به دست هم داد و برايشان آرزوي خوشبختي كرد ، همراه با سارا من هم آهسته گريه كردم. پيش بيني اين لحظه را نميكردم و گرنه دستمالي با خود مي اوردم. همانطور كه سرم پايين بود از وجود دستمالي كه شخصي به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اينكه سرن را بلند كنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاك كردم. تازه ان قت سرن را بالا آوردم تا از آن شخص تشكر كنم .سياوش را ديدم كه با لبخندي كه سعي ميكرد آن را مخفي كند ، نگاهم ميكرد. گريه را فرتموش كردم و از يانكه او به گريه كردنم ميخنديد با اخم گفتم :"جاي ديگري نيست كه نگاه كني و اينطور زل زدي به من." چرخيدم و پشتم را به او كردم و براي شستن صورتم به دستشويي رفتم ، وقتي خودم را در اينه نگاه كردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دليل خنده ي سياوش دو خط سياهي بود كه از بالاي چشمانم تا پايين ادامه داشت .به دستمال نگاه كردم .همراه با اشكها ، لكه هاي سياهي روي آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تميز كردم. از آثار سياهي خط قشنگي دور چشمم افتاده بود كه حيفم آمد ان را پاك كنم ، فقط پيش خودم گفتم ديگر نبايد گريه كنم تا ابرو ريزي شود.
اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ي ما و چند مهمان از طرف آقاي رفيعي كسي در اتاق پذيرايي نبود .خاله سيمين و اقاي رفيعي هم اماده ي حركت بودند .از علي خبري نبود.
مادر گفت :"سپيده اماده شو بايد حركت كنيم ."
مهناز را ديدم كه گريه كرده بود > ولي چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشيده و اماده بود. من نيز مانتويم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتي براي خداحافظي به طرف سارا رفتم ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، البته بيشتر به خاطر اين بود كه صحنه تكرار نشود . او را بوسيدم با محسن دست دادم و برايشان ارزوي خوشبختي كردم .البته ديگر نايستادم تا اسكم در يبايد و به سرعت به طرف بيرون رفتم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندم به تندي حركت ميكردم كه روي راه پله هاي بالكن پايم روي پوست ميوه اي ليز حورد و نزديك بود با سد توي حياط سقوط كنم كه شخصي از پشت بازويم را نگه داشت و به طرف خودش كشيد. با نگاه سپاسگذارانه اي به عقب برگشتم تا مجات دهنده ام را ببينم ، از ديدن بهروز به قدري جاخوردم كه يك قدم عقب برداشتم ، كه اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمي بود .در آن هواي سرد بلوز استين كوتا هي پوشيده بود و اندام ورزيده اش را به نمايش گذاشته بود . آهسته گفتم :"خواهش ميكنم مرا رها كنيد ." و با ترس به طرف در ورودي منزل نگاه كردم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل14-1

از طرز نگاه كردنم مثل اينكه افكارم را خوانده بود در حالي كه خنده ي بلندي كرد گفت :" لابد شما را از حرف زدن با من منع كرده اند كه اين چنين هراسانيد و لابد گفته اند من يك دوجين وشايد به اندازه ي موهاي سرم دوست دختر دارم ولي دل زبا پسندم به اينها قانع نيست و حالا دنبال شكارتازه اي هستم."
از اعتراف صريحش چندشم شد .ترجيح دادم با سر توي حياط مي افتادم ولي دست او به من نميخورد .از نگاه نفرت بارم خنديد. و من با حركتي سريع بازويم را از دستش رها كردم.
او با خنده گفت :"با تمام اينها چيزي را كه ميخواهم به دست مب ِاورم و حالاهم..."
ديگر صبر نكردم ات اراجيفش را تمام كند . با احتياط از پله ها پايين رفتم ، ولي ميدامستم چشمان وقيح او مرا بدرقه ميكند. جلوي در كوچه پدر را ديدم كه لا آقاي رفيعي صحبت ميكرد ، با ديدن من سوئيچ را به طرفم گرفت و گفت :"برو داخا ماشين سرما نخوري ."
شوئيچ را گرفتم و با آقاي رفيعي خداحافظي كردم و به طرف ماشين حركت كردم ، علي در كوچه هم نبود تعجب كردم و به ماشين هاي پارك شده توجه كردم و ماشين علي را در ميان آنها نديدم . در طول برگزاري مجلس چند بار او را ديده بودم .حتي پيش از شام او را مشغول پذيرايي از خانم مسن كه يك دختر جوان همراهش بود ديدم . آن خانم را نشاختم و وقتي پرسيدم كيست پاسخ درستي نشنيدم و من نيز در موردشان زياد كنجكاوي نكردم .شيشه ي ماشين را كمي پايين كشيدم .صداي پدر را شنيدم كه ميگفت :" من ، پروين و سيمين و مهناز را مي رسانم ، شما هم با حميد به منزل بياييد اينكه مشكلي نيست." و اقاي رفيعي سرش را تكان داد.
در اين موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروين را ديدم.چون ميدانستم او با ما خواهد امد دستم را تكان دادم و اشاره كردم كه بيايد . وقتي مهناز داخل ماشين شد پيش از اينكه مادر و خاله هايم سوار شوند پريدم :"مهناز نميداني علي كجا رفته ؟"
مهناز با حالتي متفكر گفت :"مثل اينكه خاله گفت رفته خانم منشي و مادرش را برساند."
با تعجب گفتم :"خانم منشي؟!"
مهناز گفت:" بله و هنوز هم برنگشته ."
فكرم به مهماني برگشت .پيش خانم مسن و دختر جواني كه پهلوي او نشسته بود و علي كه سعي ميكرد از ان ها پذيرايي كند .سعي كردم قيافه ي دختر جوان را بار ديگر به خاطر بياورم .تصوير كمرنگي از او به ذهنم امد ولي نه آنقدر كه بتوانم در ذهنم آن را تجزيه و تحليل كنم. با لحني كه سعي ميكردم بي تفاوت باشم پرسيدم:"يعني اين خلنم ها اينقدر واجب بودند كه علي ، خاله و آقاي رفيعي را اينجا رها كرده است."
مهناز كه به جايي ثابت خيره شده بود گفت :"نميدانم."
احساس كردم تمام شادي حاصل از جشن زايل شده است و از يانكه در چهره ي ان دختر جوان دقت نكرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دليل كمبود ماشين دايي حميد ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سيمين و آقاي رفيعي را به نزل رسانده و خاله پروين و مهناز و منو مادر نيز با پدر به منزل يرگشنيم .دايي سعيد و سياوش و ميلاد مه با تاكسي به منزل بر گشتند .از بي فكري علي خيلي ناراحت بودم و خيلي دلم ميخواست دليل كارش را بدانم.
وقتي به خانه رسيدم از خستگي روي پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روي صندلي انداختم و لباس منزل پوشيدم و بدون اينكه چراغ را خاموش كنم روي تخت افتادم و ديگر هيچ چيز نفهميدم.
دو هفته از آخرين روزي كه علي را ديده بودم گذشته بود. در اين دو هفته درگير امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و كتاب به فكر چيز ديگري نبودم و كم و بيش از همه جا بي خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتي به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت براي جمعه ي همين هفته سارا و محسن را پاگشا ركده و در ضمن تمام اقوام را براي صرف ناهار به منزلمان دعوت كرده ست .خيلي خوشحال شدم وخيالم راحت بود كه تا آخر هفته امتحاناتم تمام ميشود.
چهارشنبه اخرين امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا باراني بود .وقتي زنگ تعطيلي دبيرستان خورد، با خوشحالي از اينكه از دست دلشوره هاي امتحان خلاص شده بودم نفس راحتي كشيدم و گرم گفتگو با ميترا شدم و با هم تا كنار در دبيرستان حرف زديم، هنوز از در دبيرستان بيرون نرفته بوديم كه ماشين امير را ديدم كه درست جلوي در پارك شده بود و خودش هم بيرون ايستاده بود و به در ماشين تكيه داده بود. براي اينكه بي تفاوت رد شوم دير شده بود ، به خصوص كه ميترا هم با من يود. ديگر نميتوانستم امير را نديده بكيرم و خودم را به آن راه بزنم. اونيز متوجه ما شده بود. آهسته سلام كردم. و او به آرامي پاسخ داد مي خواستم خداحافظي كنم كه او پيشدستي كرد و گفت :" سپيده خانم ، امروز افتخار دارم كه شما را برسانم ؟"
دنبال بهانه اي گشتم ولي متاسفانه چيزي به فكرم نرسيد.به زحمت گفتم :"ممنون ولي اخر..."
نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم كرد و گفت :" آخر چي؟ لابد اجازه ي سوار شدن نداريد ."
لبخندي زدم و گفتم :گنه موضع اين نيست ، بايد جايي بروم."
امير فگت :"توي اين باران ؟!"
در رودربايستي عجيبي گير كرده بودم، دنبال راه فراري ميگشتم، زير باران شديدي كه لز آسمان مي باريد ، داشتم خيس ميشدم و از اينكه آنان را معطل خود كرده بودم احساس ناراحتي كردم. با ترديد به ميترا نگاه كردم ، او سرش را به علامت تاييد تكان داد و در عقب را برايم باز كرد. با ناچاري تشكر كردم و سوار شدم. درحالي كه از دست ميترا حرص مي خوردم ، آرزو كردم اي كاش مثل روزهاي پيش از همان كلاس با او خداحافظي ميكردم ولي ديگر مكار از كار گذشته بود .فضاي ماشين از ادكلون مردانه اي پرشد بود. در حاليكه روي صندلي جابه جا مي شدم ، چشمم به بعضي از بچه هاي كلاس افتاد ، كه با شيطنت به ما نگاه ميكردند . با خود گفتم بيچاره شدم ، از فردا متلك هايست كه بارم ميگنند .صداي نسرين دخترك شلوغ كلاسمان را شنيدم كه بلند داد زد مبارك باشد .ناخود آگاه چشمم به آينه ماشين افتاد و امير راديدم كه موذيانه لبخند مي زد. از لبخندش خوشم نيامد ، سرم را به طرف پنجره رگرداندم. از بي ارادگي خودم خالم بهم ميخورد و اگر بي ادبي نبود همان موقع پياده ميشدم .ميترا به عقب برگشت و با خنده چشمكي به من زد . از حرصم واكنشي نشان ندادم ، هنگامي كه از سر خيابان مدرسه به خيابن اصلي مي پيچيديم ، چشمم به آن جوانك مزاحم افتاد كه در آن باران تند كه تمام لباسهايش را خيس كرده بود هنوز انجا ايستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امير از آينه مرا مي پاييد ، چون احساس كردم ، ديدش به سمتي كه من نگاه ميكردم متمايل شده و با كنجكاوي به آن طرف نگاه كرد. نگاهم را برگرفتم و در حالي كه با كلاسورم بازي مي كردم با خود گفتم از ان مرد ها ي حسود و شكاك است .
ميترا براي اينكه سكوت را بشكند گفت :"سپيده ، ديدي عاقبت با من امدي ." و بعد خنديد.
در دل گفتم :"بي مزه ، بعد حسابت را مي رسم."
براي حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :"با عث زحمتتان شدم ."
امير به جاي ميترا پاسخ داد :"اختيار داريد بايد از آسمان متشكر باشيم كه افتخار رستدن شما را پيدا كرديم ."
اهسته گفتم :شما لطف داريد ."
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 15-1

به جايي رسيديم كه من و ميترا هميشه در آنجا از هم جدا ميشديم . رو به امير كردم و گفتم :"به راستي از لطفتان متشكرم ، من ديگر رفع زحمت ميكنم ، همين جا نگه داريد ."
ميترا گفت كگهنوز كه نرسيديم ."
گفتم :"خيلي ممنون همين جا پياده ميشوم ."
امير سرعت ماشين را آهسته كرد ، ولي ميترا گفت :"توي اين بارون ، فكر كردي رفيق نيمه راهم كه بگذارم باقي راه را پياده بروي ." و بعد بع امير اشاره كرد و او نيز دوباره به حركت در آمد .
اعصابم به هم ريخته بود . نمي دانم چرا ميترا نميفهميد كه من دوست نداشتم امير با آن ماشين پرايد تابلواش توي محل بيايد و مرا انگشت نما كند. دستهايم را به هم فشار دادم و براي تخستين بار از ميترابه خاطر سمجي اش نفرت پيدا كردم. ولي ديگر نميشد كاري كرد و وارد خياباني كه منزلمان در آن قرار داشت شديم و او درست سر كوچه ماشين را نگه داشت . با حرصي كه از كارشان ميخوردم با خود گفتم جاي شكر دارد كه تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوي چشم بچه هاي مدرسه يوار ماشين شدم و جلوي چشم بچه هاي محل از ماشين پياده شدم . موقع پياده شدن از امير به خاطر لطفي كرده بود تشكر كردم ، هرچند كه دلم نميحواست اين كار را بكنم . فكر ميكنم به خيال خودش خيلي ه من لطف كرده بود ولي خبر نداشت با اين كار با آبروي من بازي مبكند . وقتي ماشين حركت كرد ، به طرف منزل راه افتادم كه صداي يكي از بچه هاي محل را شنيدم كه مي گفت :"اي ماش ما هم پرايد داشتيم ."
و ديگران كه يك صدا گفتند :"اه...".
از ناراحتي دندانهايم را به لبم فشردم و از اينكه سوار ماشين امير شده بودم خودم را لعنت ميكردم .
وقتي وارد منزل شدم ، مادر با ديدن من گفت :"سپيده جان علي نيامد داخل ؟!"
با تعجب گفتم :"علي ...؟!"
مادر گفت :"مگر با علي نيامدي ؟"
ديگر داشتم ا ز حيرت شاخ در مي آوردم . با همان حال گفتم :"مگر قرار بود علي بيايد دنبال من ..."
مادر لبهايش را جمع كرد و به نشانه ي تفكر اخمي به پيشاني انداخت و گفت :گ يك ساعت علي تلفن كرد و ساعت تعطيل شدن مدرسه ي تو را پرسيد و گفت مي روم دنبالش . قلبم يك مرتبه ريخت .پيش خود گفتم لابد آمده و مرا ديده كه سوار ماشين امير شدم ، واي چه بد شد ، حالا چه فكري ميكند . با بي حالي لباسم را عوض كردم و برخلاف هميشه اشتهايي براي خوردن نداشتم . ميدانستم علي هيچ حرفي را از مادر پنهان نميكند پس رو كردم به مادر و گفتم :"شما نفهميديد با من چكار داشت .گ
مادر شانه هايش را بال انداخت و فگت :"نميدانم چيزي نگفت ."
"جدي ميگوييد .گ
"باور كن من چيزي نميدانم."
حوصله ي هيچ كاري نداشتم .مثل ادم هاي خطا كار ي بودم كه هرلحظه منتظر مجازات ميباشند ، دلم ميخواست زمان زودتر ميگذشت .سرم توي كتاب بود ولي فكرم جاي ديگري ميپلكيد .دعا ميكردم علي نيامده باشد .پيش خود فكر ميكردم حالا چطور ثابت كنم با امير هيچ رابطه اي ندارم . از ناراحتي دلم آشوب ميشد و در فكر اين بودم كه چطور موضوع را درست كنم . از دست امير و بيشتر از دست ميترا كلافه بودم . تا شب سود مثل اين بود كه ماهها طول كشيد .
صبح روز بعد ميترا زودتر از من آمده بود ، با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و سلام كرد . به سختي سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتي من نشده بود . با خنده و هيجان خاصي گفت :"يك خبر دست اول ...گلوي داداشم حسابي پيش تو گير كرده ،تا چند وقت ديگر ميخواهيم بياييم خانه تان . "
به سردي نگاهش كردم و گفتم :گاگر براي مهماني تشريف مي آوريد قدمتان روي چشم ..."
از لحن سرد من كمي جا خورد و خواست سر شوخي را باز كند . بي اعتنا از مقابلش به به طرف كلاس رفتم . در حالي كه به دنبالم مي امد گفت ك"هنوز هيچي نشده خيلي خودت را گرفاي ..."
دلم ميخواست سرش داد بزنم ولي برخود مسلط ماندم و با لحن خشكي گفتم :"گوش كن ميترا ، من كاري ندارم برادر جنابعالي شغل طلا فروشي را كنار گذاشته و تصميم گرفته است كه سرويس اياب و ذهاب مدرسه ي دخترانه راه بياندازد .ولي خواهش ميكنم ديگر اصرا نكن همراه شما بيايم ..."
چشمانم را بستم تا بر خشمم كه رفته رفته بيشتر ميشد مسلط بمانم .
ميترا با تعجب گفت ك"اتفاقي افتاده ؟ كسي حرفي زده ؟"
"خير ، نه اتفاقي افتاده و نه كسشي چيزي گفته . فقط از اصرا بيش از حد تو خيلي ناراحتم ."
ميترا سرش زا زير انداخت و چيزي نگفت . من هم نايستادم و رفتم داخل كلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . ميترا هم سعي كرد كاري با من نداشته باشد .وقتي زنگ تعطيلي مدرسه خورد به سرعت كلاسورم را برداشتم و بدون اينكه با ميترا خدا حافظي كنم از كلاس بيرون رفتم .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 16-1


ماشين امير آن روز هم مثل روز پيش جلوي در پارك شده بود و خودش نيز داخل ماشين نشسته بود .سرم را زير انداختم و با دم هاي سريع از جلوي او رد شدم .با خود گفتم عجب كنه ايست. ولي ته دلم از اينكه ميترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتي كزدم .فكر كردم امسال توي دردسر بدي افتادم و با اينكه محيط دبيرستان را دوست داشتم ولي دلم ميخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام اين برنامه ها خلاص شوم. ولي حالا كو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دي ماه بود .
وقتي به منزل رسيدم بي حوصله بود . با بي حالي سلام كردم .
مادر بي حوصلگي مرا به حساب خستگي ام گذاشت و گفت :"سپيده پس از ناهار كمي استراحت كن تا سرحال شوي. فردا مهمان داريم و من بايد تدارك مهماني فردا را ببينم .تو هم كمي كمك كن."
سرم را تكان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم ، با اينكه قصد خوابيدن نداشتم ولي كم كم چشمانم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم . وقتي بيدار شدم ، هوا تاريك شده بود . اول فكر كردم نيمه شب است و قتي چراغ بالاي تختم را روشن كردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اينكه چطور سه ساعت و خورده اي خوابيده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاك كردن سبزي خوردن را تمام كرده بود . با ديدن من با خنده گفت :
"ساعت خواب ، خوش خواب خانم."
از اينكه نتوانستم كمكش كنم معذرت خواستم . مادر در حاليكه چاي تازه دمي دستم مي داد گفت :" شكال نداره عزيزم ، هنوز هم كارهايي براي انجام دادن وجود دارد."
شب تا دير وقت خوابم نميبرد ، يكي به خاطر اينكه بعد از ظهر خوابيده بودم و ديگر اينكه از فكر مهماني فردا و رويارويي با علي دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بيدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
نخستين مهمانان ما خاله پروين و ميلاد و مهناز بودند .ميلاد هنوز نيامده بود شروع كرده بود به اذيت كردن من . ومن هم با پارچ آب حسابي از خجالتش در آمدم .خاله سيمين و آقاي رفيعي و سارا و محسن هم ساعتي بعد آمدند . ولي علي همراه انان نبود .
مادر كنجكاوي مرا ارضا كرد و پرسيد :"سيمين پس علي كجاست ؟"
خاله گفت :"قرار بود بيايد ولي كاري برايش پيش آمد ، اگر بتواند حتما مي آيد."
با شناختي كه از علي داشتم حدس ميزدم موضع به چهارشنبه مربو.ط ميشود و حالا او كار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اينكه ممكن است علي مرا در ماشين امير ديده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علي خودش را به مهماني ميرساند . ولي من مطمئن بودم كه او. نمي ايد . آخر سر مادر بزرگ و دايي سعيد و دايي حميد و خانمش و سياوش آمدند .
سياوش كت و شلوار نوك مدادي رنگي به تن داشت كه بلوز روشني برازندگي آن را تكميل مي كرد . دسته گل بزرگي هم در دستش بود . از گل آوردن بي ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :"جوري امده ، مثل اينكه ميخواهد برود خواستگاري ."
مهناز لبخندي زد و گفت :"از كجا معلوم نيامده باشد خواستگاري ."
با مسخرگي گفتم :" توهم دلت خيلي خوشه !"
جمع گرمي بود ولي من خودم را در جمع احساس نميكردم . با انان ميخنديدم ولي اين خنده فقط روي لبهايم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در يك فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سيمين را گرفتم .پس از چند بوق كسي گوشي را برداشت با شنيدن صداي علي تپش قلبم شديد شد . جلوي دهانه گوشي را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشي را قطع ركد . من نيز با دستي لرزان گوشي را گذاشتم . حالا حدسم به يقين تبديل شده بود . بغض عجيبي گلويم را گرفته بود ، دلم ميخواست كسي را پيدا ميكردم تا با حرف زدن خودم را سبك ميكردم .
وقتي به حال برگشتم فكر ميكنم رنگم پريده بود ، چون مادر با نگراني گفت :"سپيده حالت خوب است ؟"."بله."
كادر درحاليكه دستش را روي پيشانيم ميگذاشت گفت :"پس چرا اينقدر رنگت پريده است ؟ درست مثل گچ سفيد شدي ."
"فكر ميكنم فشارم پايين آمده باشد ." و براي اينكه مادر استراحت تحويز نكند ر فتم پهلوي مهناز و سارا و پيش ان دو نشستم .
سارا تاهز از ماه عسل برگشته بود و به نظرن رسيد كمي چاق شده است .فكر ميكنم خيلي به او خوش گذشته بود . از او پرسيدم :"فكر ميكنم خيلي بهت خوش گذشته باشد ."
با خنده اي كه نشان ميداد خيلي سرخوش است گفت :" واي عالي بود."
مهناز پرسيد :"سارا مگر قرار نبود براي ماه عسل به شيراز برويد پس چرا سر از شمال در اورديد ."
بله قرار بود برويم شيراز ، ولي عمه خانم محسن كليد ويلايشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برويم .واي نميدانيد چه جايي بود مثل بهشت زيبا بود .نميدانيد چقدر خوش گذشت ."
مادر با شيطنت لبخندي زد و گفت :"مطمئن هستم بايد خوش گذشته باشد ."
سارا متوجه كنيه مادر شد و با خجالت گفت :"خاله جون..."
ساعتي بعد مادر ميخواست سفره را پهن كند ولي اول از خاله سيمين پرسيد :"علي هنوز نيامده ، بهتر است به منزل زنگي بزنم."
از خدا ميخواستم مادر اين كار را بكند .
خاله سيمين گفت :" فكر نميكنم علي منزل باشد ، چون حتما يكسره به اينجا مي امد .ولي بد نيست يك زنگي بزنم ."
ميخواست بلند شود كه مادر گفت :"خودم اين كار را ميكنم ."و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر كردم .پس از چند لحظه مادر گوشي را گذاشت و گفت :" نه منزل كسي نيست. بهتر است سفره را پهن كنيم ."
ميخواستم فرياد بزنم و بگويم من همين چند دقيه پيش صداي او را شنيدم . با حالت كلافه وسايل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به كمك من امدند كه مادر سارا را برگرداد و گفت :"بچه ها هستند ."
با اينكه مادر براي درست كردن غذا خيلي زحمت كشيده بود اما از مزه ي آن هيچ چيز نفهميدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علي با آن لبخند جذابش وارد شود .
پس از ناهار مهمانان به اتاق پذيرايي رفتند و من مادر را وادار به رفتن پيش ديگران كردم و با كمك مهناز سفره را جمع كرديم . در حاليكه ميخواستيم ظرفها را بشوييم ، ميلاد به آشپزخانه سرك كشيد و و با حالت شوخي گفت :
"بچه ها كمك نميخواهيد ."
مهناز گفت :گنه داداش جون خسته ميشوي ."
با حالت نيمه جدي گفتم:" ولش كن خسته ميشوي يعني چه ؟ جرا كمك نميخواهيم. اگر راست ميگويي بيا كمك."
ميلاد آستين هايش را بال زد و گفت :" بچه ميترسوني مثل اينكه توي سربازي به ما ياد داده اند چطور كار كنيم ."
با خنده گفتم :" اره معلومه، ببينيم و تعريف كنيم . در ضمن من خودم ظرفها را آب ميكشم تا ببينم ظرفها را كيف نشودد."
ميلاد هم با پوزخندي گفت :" خودت مواظب باش كف ظرف ها را تميز آب بكشي . "
در حال جنگ لفظي بوديم كه مادر وارد آشپزخانه شد و با ديدن ميلاد كه ظرفها را ميشست با تعجب گفت :" ميلاد جان چكار ميكني ؟"
ميلاد خودش را براي مادر لوس كرد و گفت :" خاله جون ببين سپيده با ملاقه مرا وادار كرده تا ظرفها را بشويم ."
مادر به من نگاه كرد و چوه ملاقه اي دستم نديد ، متوجه شد ميلاد شوخي ميكند و بعد با خنده گفت :"خوب حالا بيا برو بگذار دخترها كارشان را بكنند ."
من جلوي در را گرفتم و با لج گفتم :" نه ، حالا ديگر بايد ظرفها را بشويد ."
مادر با خنده ي بلندي به طرف اتاق رفت . ميلاد ظرف ها را ميشست و من آنها را آب ميكشيدم و مهناز هم ظروف را دسته بندي ميكرد و در ظر فشويي ميگذاشت . در اين موقع سياوش جلوي در آشپزخانه امد ، دايي سعيد هم با او بود . سياوش و دايي با ديدن ميلاد كه پيش بند بسته بود خنديدند .
سياوش گفت :گ من هم بلدم كار كنم ."
ميلاد با خنده گفت :" برو بنده خدا، من را ببين يك تعارف كردم و به چه روزي افتادم."
به سيائش نگاه كردم . امروز شنگول تر از هميشه بود . ديدم كتش را در آورده بود . آستين هايش را بلازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :" بفرماييد ."
با لبخند جلو امد و بغل دست ميلاد ايستاد و شروع به ابكشي كرد . من رو به دايي سعيد كردم و گفتم :"شما ميل نداريد كار كنيد ."
دايي با خنده گفت :" خيلي ممنون من به اندازه ي كافي در منزل كار ميكنم .حالا ترجيح ميدهم اينجا بايستم و نظاره گر ظرف شستن آقايان باشم."
من نيز دست مهناز را گرفتم و يك صندلي پيش كشيدم و او را نشاندم و خودم هم وري صندلي بغل دست او نشستم . وقتي مادر با استكان هاي خالي به آشپزخانه امد ، از ديدن سياوش ، با تعجب به او نكاه كرد و گفت :" عمه جان دورت بگردم اين چكاريست كه ميكني ؟"
سياوش خنديد و گفت :" عمه جان ناراحت نشويد ياد ميگيرم، در زندگي به دردم ميخورد ."
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپيده عجب مهمان نوازي ميگني ."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :" خودشان خواستند ، كسي مجبورشان نكرده بود."
ميلاد گفت :" مرا كه مجبود كردي ."
سرم را تكان دادم و گفتم ك"تو بله ، چون حقته ."
دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند كه نصف آشپزخانه را پر از كف كرده بودند و بدتر شلوغ كرده بودند ولي خوب درس خوبي برايشان شد .
همه به اتاق پذيرايي رفتيم .خاله سيمين با خنده گفت :" آقاي دكتر خسته نباشد ."
سياوش با تواضع سرش را پايين انداخت و گفت :" تفريح خوبي بود ."

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 17-1

ميلاد با صداي بلندي رو كرد به مادر و گفت :" خاله شيرين اگر تمام ثروت دنيا را به من بدهيد كه با سپيده از دواج كنم ، هر گز اين كار را نميكنم."
از حرف ميلاد همه خنديدند و من در حالي كه پرتقالي را برميداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :"ميلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه ..."
ميلاد با خنده گفت :" خوب،خوب، تسليم، حاضرم با تو ازدواج كنم."
با اخم به او نگاه كردم خيلي دلم ميخواست پرتقال را به طرفش پرتاب كنم .
دايي سعيد با خنده موضوع صحبت را عوض كرد . من هم به سارا نگاه كردم و گفتم :"سارا درست را چكار كردي ؟ آيا هنوز تصميم داري آن را ادامه بدهي ."
در حال حاضر كه در حال استراحتم ، شايد يكي دوماه ديگر ترم جديدم را شروع كنم.تو چطور امتحاناتت را دادي؟"
درحال تشريح وضعيت امتحاناتم بودم كه دايي حميد با صداي بلندي گفت :" خواهش ميكنم چند دقيقه گوش كنيد."
همه متوجه او شديم . دايي صدايش را صاف كرد و گفت :" حالا كه همه اينجا جمع هستيم من با اجازه ي خواهرها و شوهر خواهر هاي عزيزم ميخواستم موضوعي را مطرح كنم."
با كنجكاوي به مهناز نگاه كردم و او سرش را به علامت ندانستن تكان داد. به مادر نگاه كردم او با آرامش به دايي حمبد چشم دوخته بود ، حتي پدر با خونسردي متوجه دايي بود ولي من دلم بدجوري به شور افتاده بود . دايي پس از مكثي كه براي من خيلي طول كشيد گفت :" با اجازه ي شيرين و مهدي ميخواستم سپيده را براي پسرم سياوش خواستگاري كنم ."
احساس تهوع شديدي كردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فكر ميكنم رنگم حسابي پريده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم كه فراموش كردم در چه موقعيتي هستم . با زحمت زير چشمي به مهناز كه بغل دستم نشسته بود نگاه كردم . سرش پايين بود و هيچ واكنشي نشان نميداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و يكراست به دستشويي رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ريختم و در آينه به خود نگاه كردم . رنگم به شدت پريده بود و رنگ چشمانم نيز تيره تر از پيش به نظر ميرسيد .سپس به آشپزخانه رفتم و ليواني آب برداشتم و تا ته سر كشيدم . سارا به دنبالم آمد. و قتي رما در آشپزخانه ديد جلو آمد و روي صندلي نشست و گفت :"سپيده تبريك ميگويم ."
بغض گلويم را گرفت ، به سارا نگاه كردم. اشك در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگيني گفتم :"براي چه ؟" سارا از حالت من جا خورد و سكوت كرد . پس از مدتي گفت ك" من هم وقتي محسن به خواستگاري ام آمد همين احساس را داشتم ، فكر ميكردم قرار است براي هميشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبيعي است..."
او حرف ميزد ولي قلب من غمگين تر از آن بود كه با حرف هايش آرام شود . حالا دليل نيامدن علي را ميفهميدم . به طور حتم خبر داشته كه در اين مهاني موضوع خواستگاري عنوان ميشود . دلم عجيب گرفته بود و خيلي مايل بودم گريه كنم تا تسكين پيدا كنم . به سارا نگاه كردم و به آرامي گفتم :گ ولي من سيا وش را نميخواهم."
سارا با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود گفت :"چرا؟ مگر خل شده اي! كي از او بهتر..."
چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :" سپيده به من راست بگو ، كس ديگري را دوست داري ؟"
چشمانم را باز كردم . اشكي از چشمم فرو چكيد ه بود پاك كردم ، خيل دلم ميخواست ميتوناستم به او بگويم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علي ...ولي دهانم براي گفتن باز نشد .
سارا همانطور كه دستم را گرفته بود ، سرش را پايين انداخته بود .
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :" سپيده ، سارا خوب نيست اينجا نشسته ايد ، بلند شويد و به اتاق پذيراي بياييد ."
گفتم :" من نميتوانم بيايم."
مادر با اخم گفت :" سپيده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نكن ." و بعد خودش رفت.
ميدانستم بايد به اتاق پذيرايي بروم . به سارا گفتم :" قيافه ام چطوراست ."
سارا گفت كگ خيلي عاليست."
سعي كردم خونسرد و عادي به اتاق پذيرايي بروم . وقتي سر جايم نشستم جرات نگاه كزدن به بقيه را نداشتم . همه به طور عادي صخبت ميكردند . به مهناز نگاه كردم ، او نيز چهره ي خونسردي داشت ولي در فكر بود . خيلي احساس ناراحتي مي كردم . سرم را بالا كردم و به دايي سعيد نگاه كردم . در حين صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هيچ واكنشي چشمانم را چرخاندم . زن دايي سودابه كنار خاله سيمين نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد . از نگاه محبت آميزش تعجب كردم و برايم جالب بود ، چون تا به حال چنين نگاهي ار او نديده بودم . جاي تعجب داشت به هركس نگاه ميكردم با نگاه به من تبريك ميگفت و من چنين چيزي را نميخواستم ، نميدانم چرا همه فكر ميكردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زيبايش ديدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخي گفت :"ديدي راست گفتم ، حالا معلوم شد براي خواستگاري آمده اند." با نااميدي به او نگاه كردم تا شايد مرا درك كند .لبخندي زد ولي ته چشمانش حالتي بود كه بيشتر مرا معذب ميكرد . چشمكي زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دايي سعيد را كه از او پرسشي كرده بود بدهد . در فكر بودم كه چشمم به سياوش افتاد ، او نيز نگاهم ميكرد و انقدر شيفتگي در نگاهش بود كه من از ترس رسوا شدن سريع رويم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم كردم .
موقع رفتن مهمانان ، رندايي كه اين حركت را از او بعيد ميدانستم جلو امد و رويم را بوسيد . وگفت :گ سپيده جان خيلي وقت داري تا خوب فكر كني."
سرم را زير انداختم . دايي حميد هم با من دست داد و صورتم را بوسيد . در حاليكه مادر بزرگ را ميبوسيدم آخسته در گوشم گفت :"خوشبخت بشي عروسكم."
دوباره او را بوسيدم و گفتم :" هنوز مه چيزي معلوم نيست ماماني ."
مادر بزرگ خنديد و ديگر چيزي نگفت.
دايي سعيد هم جلو اكد و در حاليكه با من دست ميداد چشمكي زد و خنديد. اخمي كردم و او با خنده سرش را تكان داد.
اخر از همه هم سياوش با لبخند زيبايي جلو امد و دستش را جلو اورد . با بي تفاوتي با او دست دادم . دستش درست برعكس دست من كه سرد بود خيلي گرم بود .سرش را كمي جلو اورد و گفت :" خداحافظ عشق من." احساس خفگي كردم و دستم را بيرون كشيدم و با اخمي لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشي پايين رفت .
ديگر براي بدرقه پايين نرفتم و برگشتم و به اتاق پذيرايي رفتم . خاله سيمين و آقاي رفيعي و محسن و سارا و بقيه نشسته بودند .كمي كه نشستم به مهناز اشاره كردم . باهم بلند شديم و به اتاق من رفتيم . او را روي تخت نشاندم و در حاليكه كنارش مينشستم گفتم :گ مهناز جون به راستي متاسفم ، باور كن من از برنامه ي امروز خبري نداشتم.گ
با لبخند با سخاوتي گفت :" سپيده براي چي متاسفي ؟ سيوش انتخاب خودش را كرده من كه نميتوانم به زور خودم را به او قالب كنم."
گوش كن من سياوش را دوست ندارم حالا او هر..."
دستش را لوي دهانم گذاشت و گفت ك" تو گوش كن. من نه تنها از اين برنامه ناراحت نيستم ، بلكه خيلي هم خوشحالم و باور كن به روح پدرم قسم كوچكترين ناراحتي از اين بابت در دلم وجود ندارد."
از اينكه حرف خودش را ميزد كلافه شده بودم ، با عصبانيت دستش را پس زدم و گفتم :" ساكت باش بگذار حرفم را بزنم."
از لحن تند من سكت كرد . من اينطور ادادمه دادم :گ مهناز من كس ديگري را دوست دارم اين را در گوشت فرو كن."
باحيرت گفت :" يعني چه ؟ چه كسي را؟"
سرم را پاين انداختم و بي اراده گفتم :" تو او را نميشناسي ."
سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببينم سر به سرم مي گذاري يا ..."
سرم را تكان دادم و گفتم :" نه ، باور كن راست ميگويم من هم مثل تو عاشقم."
مهناز با افسردگي گفت :" پس چرا تا به حال به من چيزي نگفته بودي ؟ شايد مرا قابل نميدانستي!"
از لحن محزونش دلم شكست . بغلش كردم و گفتم :" مهناز ، عزيزم ، دختر خاله ي نازم ، خواهر دوست داشتني ام بگذار راستش را بگويم ، ديگر نميتوانم پنهان كنم ...من ...من..." و ديگر نتوانستم ادامه بدهم و به گريه افتادم . مهناز چيزي نميگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتي كمي آرام شدم سرن را بالا كردم و گفتم :" من به تو دروغ گفتم چون او را مي شناسي او..." برايم سخت بود نام علي را به زبان بياورم .
مهناز آرام گفت :" به خودت فشار نياور ." و سرم را در آغوش گرفت و در حالي كه روي موهايم را ميوبسيد گفت ك" تو علي را دوست داري اينطور نيست ؟1" به سرعت سرم را از |آغوشش بيرون كشيدم و با حيرت گفتم :" تو ميدانستي ؟" با نگاهي پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست ؟"
با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چيزي نگفتي."
نگاه عاقل اندر سفيهي به كرد و گفت :" من بايد به وت ميگفتم ؟ بايد صبر ميكردم تا خودت زبان باز كني ."
دستش را گرفتم و گفتم :گ از كجا فهميدي ؟"
مهناز با لبخند گفت:" نگاه شما دونفر گوياي همه چيز بود."
از اينكه عاقبت راز بزرگ دلم را به كسي گفته بودم احساس سبكي خاصي ميكردم . باز شدم همان دختر شيطاني كه روي پا بند نبود . مهناز مرا كه بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :" سپيده راستش را بگو ، درباره ي سياوش چه نظري داري ؟"
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلكه همان پسر دايي باشد بهتر است .مهناز سياوش حق توست." و بعد در حاليكه خودم را روي تخت رها كرده بودم نفسي كشيدم و گفتم :" آخيش راحت شدم . كاش زودتر با او حرف زده بودم."
با صداي در پرسيدم بله بفرماييد . صداي سارا بود كه مبگفت:" بچه ها ما ديگر ميخوايهم برويم."
" بياتو."
سارا در را باز كرد و گفت :" خوب ديگر مارا تحويل نميگيريد."
خنديدم و فگتم :گ چون نميخواهيم براي خودمان دشمن درست كنيم ."
سارا گفت كگ كي؟"
"آقا محسن."
خنديد و گفت :گ ميخواهيم كم كم راه بيفتيم شما نمي آييد به اتاق پذيراي ؟"
با غلتي از تخت بلند شدم و گفتم :" چرا برويم."
وقتي وارد پيراي شدم خاله سيمين با ديدن من جايي پهلويش باز كرد و گفت :گ سپيده بيا اينجا عزيزم."
با رغبت تمام پهلويش نشسيتم و دستم را دور كمرش حقه كردم و صورتش را بوسيدم. خاله سيمين مرا بوسيد و گفت:"سپيده جان انشا الله سپيد بخت شوي، با اين محبتي كه داري اگر بروي جايت حسابي خالي مي شود."
"كجا بروم خاله حون ؟"
خاله خنديد و گفت:گ خوب ديگه."
ميلاد با لحن شوخ هميشگي اش گفت : " خوب كانادا ديگر ..."
به تندي به او نگاه كردم و گفتم:" اگر سر به سرم بگذاري خفه ات ميكنم."
ميلاد گفت :" اوه خلافت هم كه سنگين شده ..."
رو به خاله پروين كردم و گفتم :" خاله جون، كي مرخصي ميلاد تمام ميشود تا از دستش راحت شويم ؟"
خاله با خنده ي بلندي گفت :" چيزي نمانده دو يا سه روز ديگر بايد برود."
به ميلاد نگاه كردم و گفتم:" آخيش از دستت راحت مي شويم."

ولي دروغ ميگفتم وقتي ميلاد را براي رفتن بدرقه ميكرديم پا به پاي مهناز گريه كردم. او را خيلي دوست داشتم. درست بود كه بعضي اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث ميكرديم ولي رديت مثل بردري او را دوست داشتم . ميلاد هم آن روز در لباس سربازي با حالتي غمگين كه كمتر در وجودش مي ديدم دستمالش را حلوي صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :" بيا آبغوره هايت را پاك كن."
به دستمالش نگاه كردم و گفتم:" اگر خيال كردي با آن دستمال كيفت صورتم را پاك ميكنم كور خواندي."
ميلاد با خنده گفت :" مرا بگو فكر ميكردم به خاطر من گريه ميكني."
با بغض سرم را تكان دادم و گفتم :" فكر كردي خيلي تحفه اي؟ من از گريه مهناز اشكم در آمد."
همه ي حتضران از اينكه حتي در لحظه ي وداع با وحود گريه كردنم با او اينگونه حرف ميزدم مي خنديدند.
موقع خداحافظي ميلاد دستم را گرفت و گفت :" سپيده بي شوخي درست مثل مهناز برايم عزيزي ، اميدوارم خوشبخت شوي."
با اينكه هنوز گريه ميكردم ولي نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:" ميلاد توهم براي من خيلي عززيز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمي آيد اينجور حرف بزني..."
اين بار خودم نيز در ميان گريه خنديدم . عاقبت ميلاد را روانه كرديم و براي اينكه خاله و مهناز احساس دلتنگي نكنند ، آن دو را به خانه خودمان برديم.
يك هفته از روزي كه سارا و محسن را پا گشا كرديم ميگذشت . در اين مدت نه از علي خبر داشتم نه از او صحبتي به ميان مي آمد. زن داي سودابه يكبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگيرد . با اينكه پاسخم را به مادر گفته بودم ولي مادر نتوانسته بود پاسخ صريح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فكر كنم و تصميم بگيرم . در اين مدت با ميترا آشتي كرده بودم و جالب اينكه ديگر امير براي بردن ميترا به دبيرستان ما نمي آمد و من از اين بابت احساس راحتي مي كردم .
بعد از ظهر آخرين روز هفته مادر مرا صدا كرد ، آن روز پدر براي كاري بيرون رفته بود . وقتي مادر گفت :" سپيده بنشين ميخواهم با تو صحبت كنم فهميدم موضوع مربوط به خواستگاري سياوش است . مادر در حاليكه روبه رويم مي نشست گفت :" سپيده جان خوب فكرهايت را كردي ؟"

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 18-1

مستقيم به مادر نگاه كردم و گفتم :" در مورد چي؟"
" خوب در مورد سياوش."
" مامان من كه جوابم را به شما گفته ام ."
مادر نفس عميقي كشيد و فگت :" يعني..."
بي درنگ گفتم :" يعني نه."
مادر آرام گفت :" دليلت براي رد سياوش چيست ؟ ميخواهم بدانم."
" دليل خاصي ندارم ، سياوش براي من فقط يك پسردايي است."
مادر متفكرانه پرسيد :" س1يده با اين ضيه احساساتي برخورد نكن ، سعي كن از عقلت مه استفاده كني."
نفس عميقي كشيدم تا افكارم را متمركز كنم و بعد گفتم :" مامان عززيزم خودتان خوب ميدانيد مسئله ي ازدواج ، مسئله ي مهمي است . من نميتوانم بر خلاف ميلم با كسي كه نميتوانم او را به عن.ان همسر آينده ام قبوي داشته باشم ازدواج كنم."
" منظور من اين نبود ، سياوش تو را خيلي دوست دارد."
سرم را تكان دادم و كفتم :" ولي من نه..."
مادر بلند شد و با خونسردي گفت :گ پس جواب تو منفي است."
" بله."
ميدانستم مادر با تمام وجودي كه سعي ميكند بي تفاوت باشد ولي در ته قلبش ناراحت است . چون به راستي سياوش عيبي نداشت كه با آن بشود دست آويزي براي دادن پاسخ منفي داشت .
غروب همان روز وقتي از حمام بيرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت ميكند . وقتي خوب گوش كردم فهميدم با دايي حميد صحبت ميكند . مادر با ناراحتي گفت :گ ...نميدانم .بله ...بله با او صحبت كردم اما نميدانم چرا..."
صبر نكردم تا بقيه حرفهايشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتي براي خوردن شام سر ميز نشستم ، متوجه شدم مادر ميلي براي خوردن غذا ندارد و با غذايش بازي ميكند . به پدر نگاه كردم او نيز متوجه مادر شده بود ولي چيزي نگفت . ميدانستم ناراحتي مادر از موقعي است كه با دايي حميد حرف زده بود . اما به رو نياوردم. ديگر به مادر نگاه نكردم. نه به خاطر اينكه خودم را مقصر بدانم بلكه طاقت ديدن ناراحتي اش را نداشتم .
جمعه برايم خيلي زود گذشت چون سخت مشغول يادگيري دستور زبان انگليسي بودم . روز شنبه زنگ تفريح دوم بود و من نزديك شير آب حياط مدرسه ايستاده بودم و منتظر بودم ميترا دست ورويش را بشويد كه شنيدم از دفتر مدرسه نامم را صدا ميكنند . به ميترا نگاه كردم . او نيز متوجه شده بود و به من نگاه كرد . اشاره كردم كه زود بر ميگردم . وقتي بع در رفتم خانم كياني ناظممان را ديدم كه با ديدنمن اشاره كرد داخل شوم ، وقتي جلوي ميزش رسيدم گفت :" خنم فراهاني ساعت پيش ازمنزل تماس گرفتند و كارتان داشتند .به منزلتان تلفن كنيد ."
برايم غير منتظر ه بود . تا به حال سابقه نداشت مادر از مدرسه با من تماس بگيرد . در يك لحظه هزار فكر ناج.ر از مفزم گذشت . ناگهان به ياد بيماري قلبي مادر افتادم و در ذهنم دعا كردم كه اتفاقي نيافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ي منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد مادر گوشي را برداشت .از شنيدن صدايش احساس آرامش كردم . زير لب خدا را شكر كردم . با صداي لرزاني پرسيدم :" مادر شما تلفن كرده بوديد ؟"
مادر با خونسردي گفت :" بله عزيزم . من زنگ زدم . ميخواستم به تو اطلاع بدهم دايي حميد به منزل تلفن كردند نشاني دبيرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش و نگران منزل هم نباش ."
با تعجب گفتم :" دايي حميد ؟ براي چي؟"
چرايش را نمبدانم . زنگ زدم تا مطلع باشي كه او به دنبالت مي آيد ."
از لحن مادر فهميدم كه از موضوع مطلع است و نمخواست آن را به من بگويد . با شك و ترديد پرسيدم :" مادر اتفاقي افتاده ؟"
خنده اي كرد و گفت:" نه عزيزم، وقتي آمدي خانه مفصل با هم صحبت ميكنيم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار."
گوشي را گذاشتم و تز خانم ناظم تشكر كردم و به طرف حياط راه افتادم . پيش خود فكر كردم لابد ايي حميد درباره ي سياوش ميخواهد با من صحبت كند .خدا كند مرا سين جين نكند . چون نميدانم به او چه بگويم .
وقتي به حياط رسيدم ميترا با كنجكاوي گفت :" چه خبر؟"
"چيزي نبود. مامان زنگ زده بود كه بگويد دايي حميدم امروز به دنبالم مي آيد تا برويم خانه اشان."

ميترا پرسيد :گ همان دايي مجردت؟"
با شيطنت خنده اي كردم و گفتم :گ خير خانم اين دايي بنده زن و بچه دارد . آن كه ميگويي دايي سعيدم است ، اگر دوست داري يك دفعه با او آشنايت ميكنم."
ميترا به شوخي گفت :گ لازم نيست روز عروسي تو با امير او را خواهيم ديد."
با تمسخر گفتم :گ مگر خوابش را ببيني .گ
تا آخر زنگ با خودم تمرين كردم تا اگر دايي از من چيزي پرسيد بتوانم پاسخش را قانع كننده بدهم . ولي هر كاري ميكردم نميتوانستم عيبي براي پسرش پيدا كنم. و ميدانستم همه ي دليل هاي من احمقانه است كه حتي يك بچه را هم نميشود با آن گول زد . از طرفي هم نميتواستم حقيقت را بگويم و مهناز را خراب كنم . پيش خود گفتم زنگ كه خورد از كوچه پس كوچه ها مي روم خانه و ميگويم دايي را نديدم اما بعدش چي؟ عاقبت كه همديگر را ميبينيم ، نه بايد سعي كنم طوري موضوع را حل كنم كه باعث كدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق ميورزيد و من دوست نداشتم باعث ناراحتي خاطرش شوم.
وقتي زنگ خورد ، با ثداي آن انگار با پتكي توي سر من كوبيدند ، شهامت را از دست داده بودم و راستش براي نخستين بار از دايي ترسيدم . نميدانم چرا ولي فكر ميگردم جرات ديدن ش را ندارم .
ميترا از من خداحافظي كرد و گفت :" تا دم در با من نمي آيي؟"
بهانه آوردم و گفتم :" ممكن است دير بيايد ، من صبر ميكنم. "


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 19-1

آنقدر نشستم كه وقتي به خود امدم ديدم كسي در كلاس نيست . به سرعت كلاسورم را برداشتم . وقتي وارد راهرو شدم از آن همه جمعيت دبيرستان فقط تك و توكي در راهرو بودند . با پاهاي لرزان تا نزديك در رسيدم و در انجا كمي ايستادم و به خودم تلقين كردم كه نميترسم ، چون كار بدي نكرده ام . دو سه بار اين جمله را تكرار كردم . به ساعتم نگاه كردم . مطابق معمول شنبه ها سه و بيست دقيقه تعطيل ميشديم و لي ساعت سه و چهل دقيقه بود و من بيست دقيقه تاخير داشتم . چادر برزنتي جلوي در مدرسه را كنار زدم و به اطراف نگاه كردم . ماشين پاترول دايي را نديدم . با خود گفتم خوبشد، ديده من نيامدم فكر كرده رفتم منزل.مغزم مثل يك رايانه غذري براي منزل تراشيد ... به مامان ميگويم در كلاس كمي معطل شدم وقتي آمدم دايي رفتهبود . با لبخند موذيانه ايبه طرف منزل راه افتادم كه در نخستين فرعي ماشين دايي را ديدم . وقتي جلو رفتم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم . به جاي دايي حميد سياوش پشت فرمان بود و به خيابن نگاه ميكرد . با ديدن من ماشين را روشن كرد و خم شد و در جلو را باز كرد . حركتي به خود دادم و افكارم را متمركز كردم . به خود گفتم شايد قانع كردن سياوش آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشين شدم . سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد . بلوز شلوار مشكي رنگ پوشيده بود كه او را فوق العاده جذاب نشان ميداد. با ديدن لباس مشكي لبهايم را فشردم تا مبادا بخندم. فكر كردم لابد عزادار پاسخ ردي است كه به او داده ام . مسافتي را با سكوت طي كرديم . نه او حرفي ميزد و نه من حرفي براي گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را صحبت كردن ميكرد . از سكوت كلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواري را كه رو ي ضبط بود به داخل فشار دادم . صداي موسيقي بلند شد . كلاسورم را روي پايم گذاشتم و از درون آن كتاب زبانم را در آوردم و فكر كردم حالا كه او حرفي نميزند ، بهتر است كمي درس بخوام . وقتي سرم را بلند كردم ، احساس كردم از شهر دور ميشويم . با ديدن تابلويي كه با فلش جهت كرج را نشان ميداد پرسيدم :" سياوش كجا ميرويم ؟"
او بدون اينكه سرش را بر گرداند گفت :گ حوصله ماندن پشت ترافيك شهر را ندارم . اين بزرگراه خلوت تر است . ميرويم يك دور ميزنيم ."
با سرعت زياد ي در خط سوم آزاد راه پيش ميرفت كه نزديك پاركجنگلي چيتگر كنار كشيد و از راه فرعي وارد پارك شد .از كارش سر در نمي آوردم . او آنقدر خشك و جدي بود كه جرات پرسيدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعد از ظهر هيچ خودرويي به چشم نميخورد . پس از طي كردن مسافتي ايستاد و پس از مكثي ضبط را خاموش كرد و كتاب جلوي من را هم بست . فهميدم ميخواهد صحبت كند . نشان دادم آماده ي شنيدن هستم . پس از مكثي طولاني ، بي مقدمه پرسيد :" سپيده ، چرا حاضر نيستي با من ازدواج كني؟"
با اينكه خودم را از پيش آماده كرده بودم ولي از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع كننده اي نداشتم . سرم را پايين انداختم و سكوت كردم . به طرفم برگشت در حاليكه تاثر از صدايش پيدا بود گفت:" يعني من به انودازه ي آن پسرك احمق ارزش اين را ندازم كه چند كلام با من صحبت كني؟ اشتباهي از من سرزده كه اين قدر از من متنفري ؟"
سرم را بالا اوردم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :" موضوع اين نيست باوركن از تو متنفر نيستم."
با ناراحتي گفت:" اگر موضوع اين نيست ، بگو تا من هم بدانم ، ميخواهم بدانم چرا هميشه از حرف زدن با من طفره ميروي و چرا صحبت كردن با هر بي سرو پايي را به من ترجيح ميدهي." فهميدم از شب عروسي سارا سخن ميگويد .سكوت كردم. راستي پاسخي به ذهنم نميرسيد و دوست نداشتم برايتوجيه كردن خود جريان مهناز را پيش بكشم . در اين فكر بودم كه چه پاسخي بدهم . صدايش را شنيدم كه با كلافگي گفت :" ميگوي يا نه؟"
كلاسورم را به سينه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . بايد جيزي ميگفتم . با صداي گرفته گفتم :گ اين همه راه مرا به اينجا آوردي تا باز پرسي كني ؟"
با حاضر جوابي گفت :گ خير خانم، تو را اينجا آوردم تا تكليفم را روشن كنم."
به چشمانش نگاه كردم و گفتم :" سيا تكليف تو روشن است . تو ميتواني هردختري را كه بخواهي براي زندگيت انتخاب كني. هركس جز من..."
پوزخندي زد و گفت:" آه از ياد آوري ات متشكرم . خودم هم اين را مي دانستم ولي بدبختانه چشمم دختري را گرفته كه حتي از حرف زدن با من گريزان است."
نفس عميقي كشيدم و با خونسردي گفتم:گ سياوش ما نبايد با هم ازدواج كنيم ."
چشمانش را تنگ كرد و سرش را تكان داد و پرسيد :" جرا؟ ميشود دليلش را به من هم بگويي؟"
با سرگرداني دنبال پاسخي ميگشتم تا او را قانع كنم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد با لكنت گفتم:" چون...مافاميل...هستيم و ممكن است مشكل ژ نتيكي داشته باشيم."
با خنده ي مسخره اي گفت ك" هه هه چه دليل محكمي ، لابد تازه درسش را خوانده ايد." و بعد با حالت حدي گفت:" گوش كن اگر مشكل ژنتيكي هم داشتيم كه احتمال آن بسيار كم است من قول شرف و يا حتي محضري ميدهم كه هبچ وقت از تو بچه اي نخواهم ، براي من خودت مهمي...باز هم مشكلي است؟"
لبم را با شدت گاز گرفتم و از اينكه بحث را به اينجا كشانده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و در فكر به خود ناسزا گفتم. وقتي ديدم او منتظر است آهسته گفتم :" فقط اين نيست ."
نفس عميقي كشيد و گفت:"خوب." و منتظر ماند. نميدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص كنم . به بيرون نگاه كردم ، هوا رو به غروب ميرفت و من ار تنها بودن با او در اين نقطه ي خلوت و دور افتاده احساس ترس ميكردم ، براي اينكه حرفي زده باشم گفتم :" من نميتوانم تو را به عنوان همسرم بپذيرم."
با كينه توز ي گفت:" چرا؟"
دلم را به دريا زدم و گفتم:" چون دوستت ندارم."
كمي نگاهم كرد و با سماجت گفت:" مسئله اي نيست همانقدر كه من تو را ددوست دارم كافي است."
از حرفهايش كلافه شده بودم با ناراحتي گفتم :" چرا نميخواهي بفهمي؟ تو مثل برادر من مي ماني و من..."

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل20-1

هنوز حرفم تمام نشده بود كه او مانند باروتي منفجر شد و با فريادي كه بند بند دلم را پاره كرد گفت :" همه دليل هاي احمقانه ات را گفتي ، دليل هايي كه به لعنت خدا هم نمي ارزد ، فكر كردي من بچه ام؟ يا يك احمق كه هر حرفي را باور كنم . چطور به تو بفهمانم كه من خواهر لازم ندارم ، فكر كردي نميتوانم كاري كنم خودت به پاهايم بيفتي . اما من نميخواهم تو را با غل و زنجير به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم ميفهمي؟ دوستت دارم .تو چه ميخواهي كه من ندارم ...بي رحم بي احساس ...اي كاش ميتوانستم..." و با مشت گره كرده اش محكم به فرمان ضربه زد و سرش را روي فرمان گذاشت و از عصبانيت مي لرزيد . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هيچ وقت او را اين گونه نديده بودم . نه طاقت اين را داشتم كه آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پياده شوم. آنقدر كلاسورم را فشار داده بودم كه دستهايم بي حس شده يود . كم كم غروب نزديك ميشد و سايه درختان پارك وهم انگيز به نظر ميرسيد.از تنشي كه به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصميم گرفتم حقيقت را بگويم .با صدايي كه از شدت ترس براي خودم ناشناخته بود گفتم:"سيا، عصباني نشو، تو مرا ميترساني."
او همچنان با عصبانيت نفس نفس ميزد.
دوباره گفتم:" سياوش گوش كن بگذار حقيقت را بگويم ."
سرش را از روي فرمان بلند كرد و به من چشم دوخت . رگه هايي از خون چشمان زيبايش را ترسناك كرده بد . عصبانيت او را با تمام زيبايي ترسناك جلوه ميداد . براي اينكه شهامت گفتگو پيدا كنم نفس عميقي كشيدم . دهانم از شدت ترس خشك شده بود . فكر ميكنم از ديدن چهره ي رنگ پريده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :" متاسفم ، نميخواستم اينطور شود . من آماده ي شنيدن هستم." و بعد ادامه داد:" فقط دليل هاي بچگانه ات را براي خودت نگه دار . من فقط حقيقت را ميخواهم ."
با من من گفتم :گ موضوعي كه ميخواهم بگويم بايد بين منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نكني ."
در حاليكه اخمي روي پيشانيش بود خيره نگاهم كرد و در حاليكه چشمانش را تنگ ميكرد پرسيد :"پاي شخص ديگري در ميان است ؟"
سرم را به علامت نفي تكان دادم و با هر جان كندني بود آهسته گفتم :"سياوش، دليل مخالفت من با تو اين است كه نميتوانم به دخنري كه حتي از خودم بيشتر دوستش دارم ، خيانت كنم."
با ناراحتي چشمهايش را بست و سرش را به جلو برگرداند و از بين دندانهاي به هم فشرده اش غريد :" او كيست؟"
از ديدن حالت او ار گفتم پشيمان شدم و لي ديگر راه بازگشتي نبود و بايد اين راه را تا آخر ميرفتم. با ترديد گفتم:گسيا...مه...مهناز او تو را دوست دارد...من نميتوانم به او خيانت كنم . اميدوارم درك كنم ."
وقتي صحبتم تمام شد سرم را بالا كردم و او را نگاه كردم تا واكنش او را ببينم. او چنان به رو به رو نگاه ميكرد كه فكر كردم با چشمان باز خوابش برده.خورشيد غروب كرده بود و هوا تاريك شده بود. با ناراحتي گفتم:" خوب حالا كه اعتراف گرفتي ، مرا به خانه برسان."
به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آميزي به من خيره شد . طوري كه فكر كردم صدايم .را نشنيده است. در حالي كه ميلرزيدم گفتم:" سيا، با تو هستم من از اينجا مي ترسم..."
در همان لحظه صداي پارس چند سگ از فاصله ي دور به گوشم رسيد و من با شنيدن آن از ترس فرياد زدم و ناخود آكاه بازوي او را گرفتم و با گريه گفتم:"سياوش به خاطر خدا من را از اينجا ببير."
با صداي گريه ي من تازه به خودش آمد و مانند انسانهاي مسخ شده ماشين را روشن كرد و دور زد و به طرف آزاد راه حركت كرد . از وحشت ميلرزيدم و بازوي او را محكم در چنگم گرفته بودم . تا موقعي كه چراغهاي آزاد راه را نديدم دلم آرام نشد . با رسيدن به جاده ي اصلي به هق هق افتاده بودم . سياوش زير لب با خودش صحبت ميكرد ولي من آنقدر وحشت زده بودم كه حرفهاي او را نميشنيدم . با سرعت زيادي پيش ميرفت، حالا ديگر ترس من از سرعت زياد بود. خوشبختانه نزديك عوارضي بوديم و اين باعث شد تا او كمي سرعتش را كم كند . وقتي به عوارضي رسيديم ، چشمان را پاك كردم و صاف نشستم . فكر ميكردم پلكهايم از شدن گريه ورم كرده بود چون چشمانم به زحمت باز ميشد . شيشه را كمي پايين كشيدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتي خوب آرام شدم ، به طرف سياوش برگشتم و گفتمك" تو بايد به جاي پزشك جراح ، بازپرس ساواك ميشدي."
آرام نگاهم كرد و گفت:گ معذرت ميخواهم."
آرامشي كه داشت با عث شد زمينه را براي صحبت مساعد ببينم . با ترديد گفتم :گ سيا، فراموش نكن قول دادي موضوع را به كسي نگويي."
نگاه خيره اي به من كرد و گفت:" چزي يادم نمي آيد."
با وحشت گفتم:گ اگر همين الان قول ندهي خودم را بيرون پرت ميكنم." و دستگيره يباز كردن را گرفتم.
با پوزخند گفت:" بسيار خوب به كسي چيزي نميگويم."
براي ادامه دادن حرفهايم نفسي تازه كردم و تمام قدرتم را به كار گرفتم و با ترديد گفتم:" يك قول ديگر هم به من بده." وقتي چيزي نگفت ادامه دادم:" اگر به راستي مرا دوست داري به خاطر من ...مهانز... مهناز را خوشبخت كن ...اين قول را به من بده..." و دستم را جلو بردم و انگشت كوچكم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشين را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فرياد زد :" تو چطور چنين چيزي را ميخواهي ؟ به چه حقي براي من تكليف معين ميكني." سپس با سرعت زياد به كنار جاده رفت و در خاكي حاشيه ي آزاد راه تئقف كرد . سرش را روي فرمان گذاشت و با خشمي كه به التماس تبديل شده بود گفت:" سپيده ما ميتوانيم خوشبخت شويم."
دستم را از دستش بيرون كشيدم تا اشكخايم را نبيند . پس از مدتي دوباره راه افتاديم و تا موقعي كه به شهر رسيديم صحتي نكرد . در خيابان ولي عصر جلوي رستوراني نگه داشت و در حاليكه پياده ميشد با صداي آهسته گفت:" پس از ان همه شكنجه درست نيست گرسنه به خانه بروي."
آرام گفتم:" من گرسنه نيستم." ولي او پياده شد و من از ترس اينكه مبادا بار عصباني شود ، با بي ميلي پياده شدم . خود او سفارش غذا را داد. مي دانستم كه غذايي نخواهد خورد . من نيز اشتهايي براي خوردن نداشتم . روبه روي هم نشستم و پس از اينكه مدتي به غذاي جلويمان نگاه كرديم بدون اينكه حتي لقمه اي بخوريم بلند شديم . سياوش حساب را پرداخت و به طرف ماشين راه افتاديم . صاحب رستوران با تعجب نگاه ميكرد ، شايد در ذهنش مارا ديوانه فرض ميكرد . ديوانه هايي كه براي غذايي كه نخورده بودند پول ميپرداختند . بدون هيچ صحبتي در سكوت كامل به منزل رسديم . سياوش جلوي در منزل ماشين را نگاه داشت تا من پياده شوم و بعد بدون اينكه مرا نگاه كند با صداي بسيار آهسته اي گفت :" باز هم معذرت ميخواهم."
لبخند زدم و براي اينكه او متوجه شود از او ناراحت نيستم با حالت شوخي گفتم:"سيا، نترس به عمه شيرينت نميگويم چه بلايي سر دخترش اوردي."
چشمانش را بست و بدون اينكه حتي لبخند بزند :" بهتر است به او بگويي دخترش چه بلايي سر من آورده." و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ي حركت شد . من نيز ارام خدا حافظي كردم و پياده شدم . وقتي در ماشين را بستم، او روي پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه اي كه در خيابن اصلي نپيچيده بود نگاهش كردم و در دل دعا كردم بلايي سرش نيايد . وقتي وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با نگراني منتظرم بود . حوصله ي تو ضيح دادن و توضيح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر اين را درك كرد و چيزي نپرسيد . فقط آرام گفت:"سپيده شام خوردي؟"
در حالي كه به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:" بله مامن، شام خورده ام. فقط خيلي خسته ام."
پس از تعويض لباس رو ي تخت دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم، از اينكه در باره ي مهناز با سيوش صحبت كرده بودم ، احساس ارامش ميكردم و اميدوار بودم از بيان آن مطلب هرگز پشيمان نشوم .




پايان فصل 1

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-2

روز ها از پي هم ميگذشتند و من مساله ي سياوش را تمام شده تلقي ميكردم. در اين مدت فقط يكبار كه منزل سارا دعوت داشتيم علي را ديدم كه خيلي سرحال بود و باز سر شوخي اش باز شده بود و با دايي سعيد مستبقه ي تعريف كردن لطيفه گذاشته بود. با اينكه دايي حميد و زندايي سودابه هم آمده بودند ولي سياوش به بهانه ي كار در جمع حاضر نشد . من ميدانستم كه نخواسته با من روبه رو شود به هر حال اميدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من كم شود و به مهناز توجه پيدا كند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطلفت و زيبايي از راه رسيد . از همان اول اسفند ميشد بوي عيد و بهار را استشمام كرد و اين ماه راي من مانند روز پنج شنبه بود . كم كم به امتحانات ثلث دوم نزديك ميشديم و من به شدت مشغول فعاليت درسي بودم . مادر براي اينكه خانه تكاني به دروس من لطمه نزند سعي ميكرد كارهاي خانه را كم كم انجام دهد و كارهاي كلي را روز جمعه با كمك پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار ميكردم تا بگذارد من هم كمكي به او بكنم نميگذاشت و ميگفت :" درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و بايد تلاش بيشتري كني و به اجبار مرا روانه ي اتاقم ميكرد . از بس با درس و كتاب سرو كله زده بودم مخم سوت ميكشيد . دلم براي مهناز يك ذره شده بود . از وقتي كه او را در منزل سارا ديده بودم ديگر خبري از او نشنيدم . روز بيست و هشتم اسفند امتحاناتم به پايان ميرسيد . و من بايد تا روز عيد صبر ميكردم . چون ميدانستم مثل هميشه مگي در خانه مادر بزرگ جمع مي شويم. براي رسيدم روز اول فروردين لحظه شماري مي كردم .
به خاطر دارم روز بيست و ششم اسفند بود كه مشغول حاضر كردن درس عربي بودم كه صداي تلفن تمركزم را به هم زد . براي رفع خستگي بلند شدم و كمي قدم زدم تا براي مطالعه آمادگي پيدا كنم . براي خوردن آب به آشپزخانه رفتم كه صداي مادر باعث شد تا با كنجكاوي به صحبتش گوش دهم . مادر با نگراني گفت :"كي؟چرا اينجور؟ آخر چرا؟"
براي اينكه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشي مات و مبهوت همان جا روي صندلي نشسته بود و به يك جا خيره شده بود. پدر منزل نبود و براي خريد بيرون رفته بود. با ديدن وضعيت مادر به طرفش رفتم و با نگراني او را صدا كردم . پاسخي نشنيدم . با ترس و با صداي بلند گفتم :" مامان، حالتان خوب است؟" و او مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه كرد و گفت:"بله."
"چيزي شده؟"
سرش را تكان داد .
باز پرسيدم :" با چه كسي صحبت ميكرديد؟"
با نگاه خيره اي به نقطه اي زل زده بود و پاسخ داد :"سودابه."
"خبري شده؟"
نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را ميديدم ، ميدانستم هر چه هست مربوط به سياوش است . خودم را به خيالي زدم و خواستم به اتاقم برگردم كه صداي مادر را از پشت سرم شنيدم كه ميگفت :"سياوش فردا شب عازم آمريكاست."
قلبم فرو ريخت و در جا ميخكوب شدم.
مادر ادامه داد:" او بي خبر تدارك سفرش ديده و تا موقعي كه بليط نگرفته چيزي به حميد و سودابه نگفته ..."
وقتي مادر سكوت كرد ايستادن را جايز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا ديگر براي درس خواندن تمركز نداشتم . فكر سياوش لحظه اي مرا آرام نميگذاشت . ار فكرم گذشت كه چرا اينقدر ناگهاني تصميم به سفر گرفته است . پس مهناز چه مي شود ؟ خيلي بد بود از مهناز خبري نداشتم تا بفهمم او چه ميكند .
صبح روز بعد امتحان عربي را كه خوشبخاتنه به خوبي يرگزار شد ، دادم خيلي زود به خانه برگشتم . از تصور ديدن سياوش و بدرقه ي او دلم گرفت . ار طرفي از ابن خوشحال بودم كه مهناز را ميبينم . وقتي به منزل رسيدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اينكه براي رفتن به منزل دايي حميد و بدرقه ي سياوش خيلي زود بود ، نميدانم چرا فكر كردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از اين تصور خيلي غمگين شدم . ولي پس از يكي دو ساعت هر دو به منزل برگشتند . مادر خيلي بي حوصله و كلافه بود و پدر سعي داست با سكوت كردن موجبات آرامش مادر را فراهم كند. در حال انتخاب مانتو براي رفتن به فرودگاه بودم كه پدر به اتاقم آمد و در حالي كه لبخندي آرامش بخش بر لبيانش بود روي تختم نشست و جوياي حالم شد . پدر دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود كشيد و روي موهايم بوسه اي نشاند . من نيز سرم را روي سينه ي پر مهرش تكيه دادم و بوي خوش بدنش را تنفس كردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:"سيده ي عزيزم، ترجيح ميدهم براي بدرقه ي سياوش نيايي ."
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"چرا؟"
پدر با مهرباني لبخند گرمي به رويم زد و گفت:گچون دلم نميخواهد كسي به دخترم به چشم يك مسبب نگاه كند."
خيره به پدر نگاه كردم و آهسته پرسيدم :"شما و مادر چي؟ آيا مرا مقصر ميدانيد؟"
پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:"به هيچ وجه عزيزم، از اين بابت مطمئن باش ."
من نيز به آرامي موافقتم را اعلام كردم .
ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دايي حميد شدند . با وجود قولي كه به پدر داده بودم خيلي دلم مبخواست همراه آنان بروم . مادر هيچ اصراري در مورد همراهي من نكرد و من از بي اعتنايي او به شدت دچار افسردگي شدم . شايد هم مادر فكر ميكرد باعث رفتن سياوش من هستم . نميدانستم مهناز هم براي بدرقه ي سياوش ميرود يا نه ، پيش خود گفتم اي كاش خاله پروين تلفن داشت. آنوقت ميتوانستم اخبار جديد را از مهناز بشنوم . امتحان فردا ديكته ي فارسي بود و اين براي من آسانترين درس بود . چون همه رابلد بودم و احتياج به مطالعه ي بيشتر نداشتم . روي تخت دراز كشيدم اما فكرم به سوي منزل دايي پر ميكشيد . كم كم چشمانم گرم شد و به خوابي عميق فرو رفتم ...درخواب ديدم عقابي ، سياوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان مي برد . من نيز براي نجات او گريه ميكنم و به دنبالش ميدوم .وقتي دقت كردم به جاي سياوش علي را يدم ، در همين لحظه پايم به سنگي گير كرد و از روي صخره اي به پايين پرت شدم ...از خواب پريدم، ساعت پنج صبح بود و ميدانستمهواپيماي سياوش يك ساعت پيش پرواز كرده است .احساس دلگيري شديدي كردم و از اينكه به فرودگاه نرفته بودم پشيمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نيامده اند .چراغ هاي هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نكنم .بدون اينكه چراغي را خاموش كنم، دوباره به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم و چشمانمرا بستم سعي كردم دوبار بخوابم . كم كم خوابم برد و با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دير سر جلسه ي امتحان نرسم .وقتي به هال رفتم از كيف و مانتوي مادر و از كت پدر كه به جارختي آويزان بود فهميدم برگشته لند .
بدون اينكه صبحانه بخورم آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمدم . براي رفتم به مدرسه كمي زود بود ولي من احتياج به كمي هواي آزاد داشتم .
پس از گذراندن آخريت امتحان ، رسيدن عيد را به دوستان و بعضي از معلمانم تبريك گقتم . و همچنين ميترا را بوسيدم و برايش سال خوشي را آرزو كردم . وقتي به منزل بر ميگشتم براي مدتي خوشحال بودم كه عيد به همراه سفره هفت شين و بوي خوش عود و تخم مرغ هاي رنگين و دعاي هنگام تحويل سال ، از راه ميرسد . بوي بهار به وضح از درو ديوار شهر به مشام ميرسيد و نسيم بهاري با اينكه هنوز سرمايي در خود داشت صورت را نوازش ميكرد . با سرخوشي به منزل رسيدم . جلوي در به ياد شب گذشته افتادم و تمام خوشي هاي چند دققه پيش مانند بخار آبي به آسمان رفت .نميدانستم چگونه با مادر كه فكر ميكرد در فتن سياوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شكر ميكردم كه دست كم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهكار نميداند .كليدم را در آوردم و در را باز كردم .وقتي وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار ديدم .هنوز سفره ي صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود و اين نشان ميداد كه مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام كردم .با سنگيني پاسخ داد. چهره ي مادر خيلي خسته بود .چشمان زيبايش هنوز در اثر گريه اي كه احتمال ميدادم شب گذشته در فرودگاه كرده بود قرمز و پف كرده بود .وقتي لباسهايم را عوض كردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و رئي صندلي نشستم .به مادر نگاه كردم تا شاد او هم به من نگاه كند، ولي او يا در عالم خودش بود و يا وجود مرا ناديده ميگرفت .خيلي دلم شكسته شد .پيش خودم تمام لحظه هاي خوب عيد را خراب شده مي ديدم .دلم ميخواست گريه كنم. مادر بدون توجه به من كارش را انجام ميداد .بدون اينكه چيزي بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختدراز كشيدم و زدم زير گريه .تحمل همه چيز آسانتر از بي مهري او بود.
اين بي محلي تا روز بعد ادامه داشت و من هم چيزي براي گفتن نداشتم و سعي ميكردم خودم را با شرايط جديد وفق بدهم .عاقبت سال نو از راه رسيد .مثل هميشه سفره ي هقت سين ما روي ميز پذيرايي چيده شده بود و مادر نيز قهرش را كنار گذاشته بود و با من آشتي كرده بود و من انقدر صورتش را بوسيدم ، كه باز مثل هميشه با خنده مرا از خود دور كرد .پس از تحويل سال نو به اتفاق هم به خانه ي مادر بزرگ سريديم ديدم دايي حميد و زندايي زودتر از ما آنجا بودند .خاله پروين و مهناز هم كه پيش از تحويل سال نو منزل مادر بزرگ بودند . با ديدن دايي حميد جلو رفتم و سلام كردم .برخلاف تصورم مثل هميشه و بدون اينكه تغييري در اخلاقش ايجاد شده باشد مرا بوسيد و سال نورا به من تبريك گفت .زندايي هم با بوسه اي نه چندان گرم سال خوشي را برايم آرزو كرد .با تك تك افراد خانواده روبوسي كردم .از ديدن مهناز آنقدر خوشحال بودم كه سر از پا نميشناختم و آروزي يك دقيقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسي بودم كه خاله سيمين و آقاي رفيعي به همراهعلي از راه رسيدند . دوباره دور هم جمع شده بوديم ولي در اين ميان جاي خالي سياوش به وضوح حس ميشد .از طرفي جاي ميلاد هم خالي بود .علي با وقار و سنگيني پهلوي دايي سعيد نشسته بود .احساس مي كردم كمي گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط دادم. پيش از نهار در فرصتي كه من و مهناز پيدا كرديم به حياط منزل مادر بزرگ رفتيم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب شده بود و ماهي هاي قرمزي درون آن در حال شنا بودند.باغچه كوچك ولي زيباي مادر بزرگ از گلهاي بنفشه پر بود و زيباي خاصي به حياط ميداد . من كنار حوض زيباي حياط نشستم و دستم را در آب تكان دادم ، ماهي ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز كردم و گفتم:"نميداني چقدر دلم ميخواست ببينمت، خوب برايم تعريف كن چه خبرهايي داري ؟"

http://www.forum.98ia.com/report.php?p=117021
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-2


مهناز سرش پتيين بود و با پا سنگ ريزه هاي زمين را جابه جا ميكرد .كمي پكر بود و من ميدانستم از رفتن سياوش غمگين است .خاله پروين به مادر بزرگ خيلي نزديك بود ار اين جهت اغلب مهناز از خبر هاي زيادي مطلع بود .پس از مدتي به آرامي سرش را بلند كرد و در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت:"مي اني سياوش به خاطر چه چيز رفته؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!"
مهناز نفس عميقي كشيد و گفت:"تو آن شب نبودي .موقعي كه همه در فرودگاه جمع بوديم و يكي يكي با او خداحتفظي ميكرديم وقتي با دايي سعي دست مي داد آهسته به او گفت:" سعيد جان، به او بگو اين آخرين ديدار را هم از من دريغ كردي..." سپيده نميداني چقدر سخت بود .باور كن حتي زندايي اشك ميريخت ."
با تعجب گفتم:"جدي ميگي؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :" بله. وقتي وارد سالن اصلي شد همه از پشت شيشه نگاهش مي كرديم .كمي كه رفت برگشت و به دايي سعيد اشاره كد .وقتي او كنار دررفت چيزي را به دايي داد كه او آن را در جيبش گذاشت .نفهميدم چه بود ولي فكر ميكنم كاغذي بود .ما آنقدر آنجا ايستاديم كه از بلندگو اعلام شد هواپيماي او بلند شده است .تازه آن وقت بود كه يادمان افتاد كه بايد به خانه برگرديم ."
سرم را كه پايين بود بالا كردم و مهناز را ديدم كه اشك گونه هايش را خيس كرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه بغضي گلويم را ميفشرد ، سعي كردم او را دلداري بدهم . به آرامي گفتم:" او بر ميگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم..."
حرفم را به تندي قطع كرد و گفت:"سپيده نه ...! من ديگر به سياوش فكر نميكنم."
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:"براي چه؟!"
همانطور اشك ميريخت گفت:"او انتخابش را كرده بود ...حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج كند من قبول نميكنم .چون نميخواهم يك م در كنار مردي زندگي كنم كه قلبش در گرو محبت ديگري است ."
سرم را پايين انداختم و گفتم:" مهناز زمان همه چيز را درست ميكند، عشق سياوش كم كم رنگ و لعاب خود را از دست ميدهد ."
با صداي آرامي گفت :" فكر كردي ياوش بچه است يا فكر كردي هنوز جوان پانزده شانزده ساله اي است كه اگر اين نشد بگويد آن .فراموش كردي كه او بيست و نه سال سن دارد .سني كه عشق در آن به حد كمال خود ميرسد .عشقي كه باعث شد وطنش را ترك كند ."
با اعتراض گفتم:گ بي خود سفر او را تقصير من نيانداز ."
با پوزخند گفت:" پس خبر نداري / براي اينكه با تو ازدواج كند و در ايران بماند از گرفتن بورسيه انصراف داده بود."
با حيرت گفتم:"نه..." و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوري به مهناز نگاه كردم .پس از مكثي به خود آمدم و گفتم:"مهناز خواهش ميكنم حقيقت را بگو."
او در حالي كه روي پله مي نشسنت گفت:" تا به حال از من دروغ شنيده اي ؟"
با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم:گ با اين حساب شك ندارم كه زندايي خيلي دلش ميخواهد سر مرا از تن جدا كند."
وقتي به داخل منزل بر گشتيم، سعي ميكردم نگاهم را از داي حميد و زندايي حميد بدزدم . در هيچ كس اري از ناراحتي نبود .شايد همه وانمود ميكردند كه نااراحت نيستند و نمي خواستند وز اول عيد را خراب كنند .ولي من احساس بدي داشتم ، شكاك شده بودم ، هركس با من حرف ميزد فكر مي كردم طعنه ميزند ، يا هر نگاهي را بد تعبير ميكردم . بدتر از همه علي بود كه سعي ميكرد نگاهش را از من بدزدد .دلم ميخواست سرش فرياد بزنم تمام اين كارها به خاطر تو بود و تو هم با كم محلي مي خواهي چه را ثابت كني؟
روز اول عيد با احساس خوبي آغاز شده بود ولي كم كم باعث غذاب من ميشد .به هرحال نميشد كاري كرد و با يتس اين چند ساعت عذاب را تحمل ميكردم .هر سال رسم خانواده ي مادر اين بود كه عيد همه خانه مادر برزگ جمع ميشديم .امدر به همراه خالهها، پخت و پز وحتي شستشو را انجام مي دادند و با اين كار دوران زندگي مجردي اشان را تجديد خاطره ميكردند .پس از جمع شدن سفر ناهار هركس مشغول كاري شد .خاله ها به همراه زندايي سودابه در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نيز به بازي شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون كاري نداشتيم به حياط رفتيم و زير آلاچيق كوچك نشستم .جز يك نيمكت چوبي زير آلاچيق نبود .
مهناز روي نيمكت نشست و گفت:" تا چند وقت ديگر باز هم بساط عصرانه زير آلاچيق بر پا ميشود .
من نيز به تاييد حرف او گفتم:"چقدر خوب است يادت مي آيد چقدر اينجا به ما خوش ميگذشت ."
باصداي در حياط براي باز كردن آن رفتم و ازديدن محسن و سارا بسيار خوشحال شدم . پس از روبوسي و تبريك عيد با هم به طرف اتاق حركت كرديم .به سارا گفتم:گچرا براي ناهار نيامدي."
"نا سلامتي امسال اولين عيد ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پيش آنها باشيم ."
پس از سلام و احوالپرسي، محسن به مردها ملحق شد و سارا پيش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دري شديم.
"سارا امسال عيد به جايي نميرويد؟"
با خنده گفت :"چراشيراز ."
با خوشحالي گفتمك"خوش به حالت، رفتي يادت باشد از طرف من هم فاتحه اي براي حافظ بخواني ."
مهناز گفت:"براي من هم يك فال بگير..."
سارا چشمكي زد و گفت:" به نيت چي؟"
"همين جوري..."
من و سارا شروع كرديم به سر بهسر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:"راستي مهناز خبري برايت دارم."
مهناز سرش را تكان داد و گفت:" چي شده؟"
سارا گفت:" دوست محسن را ميشناسي ؟ همان كه شب عروسي من كت و شلوار شكلاتي رنگي تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود."
من فوري گفتم:" آره،آره، خوب."
سارا با خنده گفت:"قرار است پس از تعطيلات عيد تشريف بياوردي خواستگاري حضرت عالي ."
مهناز سرش پايين انداخت و من به جاي او گفتم:" واي چه خوب ميشود.گ
سارا گفت:"صبر كن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ االتحصيل حقوق و وكيل پايه يك دادگستري است . سي و دوسال سن دارد و از نظر مالي هم در موقعيت خوبي است، خلاصه پسر بدي نيست..."
با خنده گفتم :"خوب شد ، حالا اگر جايي دعوا كرديم يا آدمي را كشتيم يك وكيل خوب سراغ داريم تا آزادمان كند ."
سارا و مهناز خنديدند.
سارا دوباره گفت:" به همين خيال باش .خوب نظر تو چيه مهناز؟"
او به آرامي گفت:"نميدانم...هنوز كه چيزي معلوم نيست."
به سارا گفتم:"خاله پروين ميداند ؟"
" تا حدودي در جريان هست .اليته محمود نيست."
من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه كرديم .به سارا گفتم:" يعني كس ديگري هم هست ؟"
سارا گفت:گ البته قرار نبود اين را بگويم .چون از مامن شنيدم و فكر ميكنم مامان به خاله پروين گفته باشد ."
دست سارا را گرفتم و گفتم:گ خوب چه كسي ؟"
سارا با ترديد گفت:"دوست علي."
فوري ياد صحنه اي كه علي با دوستش كنار در صحبت ميكرد فاتادم ، ولي هنوز در شك بودم كه آيا همان دوستش است يا نه . با عجله گفتم:" اين همان دوستش نيست كه كت و شلوار تيره اي پوشيده بود .فكر ميكنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟گ
سارا با لبخند گفتك" آره ئلي شطون تو از كجا او را ميشناسي نكنه..."
" فكر بد نكن، چند بار در حاليكه ميخ مهناز شده بود مچش را گرفتم."
مهناز هيچ حرفي نميزد و فقط به ما دونفر نگاه مي كرد .
به شوخي گفتمكگخوبه، ديگه ، مردم دو تا دو تا خواسنگار دارند ...هي جووني كجايي كه يادت بخير ..." و سرم را تكان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خنديدند . وسارا گفتكگتوكه هيچي، هركس سراغت را ميگرفت براي دست به سر كردنش ميگفتم نامزد داري ."
به شوخي گفتم:" ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببين، خوبه ديگه عوض تبليغ كردنته . تا دوستي مثل تو دارم ، ديگراحتياج به دشمن ندارم ." و بعد هرسه باهم خنديديدم .
آن شب مشخص شد كه سارا و محسن به همراه خاله سيمين و آقاي رفيعي قرار است به شيراز بروند .علي هم قرار بود پس از تعطيلات براي سفري ده روزه به آلمان برود .بقيه ما هم قرار شد تهران بمانيم ولي زود زود همديگر را ببينيم .شب، هنگامي كه براي رفتن به منزل آماده مي شديم دايي سعيد با اشاره به من گفت كه به اتاقش بروم . من هم به بهانه براداشتن چيزي به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حاليكه سعي ميكرد كسي متوجه غيبتش نشود به سرعت كاغذي از جيب كتش كه در كمد آويزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز كرد .
"اين چيه؟"
دايي با نگاهي نافذ گفت:" اين را سياوش داده كه بدهم به تو."
از نگاه دايي شرمگين سرم را پايين انداختم و آرام گفتم:" من ... نميتوانم آن را قبول كنم ."
دايي با لحن آمرانه اي گفت:گ من حامل پيام او ستم .خواهش مي كنم بگير."
با خجالت نامه را گرفتم . دايي به سرعت اتاق را ترك كرد . من هم چند دقيقه بعد از اتاق بيرون رفتم و نامه را درجيب لباسم گذاشتم و تا موقعي كه به منزل نرسيده بوديم به آن دست نزدم .پس از اينكه به پدر و مادر شب بخير گفتم داخل اتاق شدم و در را از پشت بستم . روي صندلي نشستم و نامه را از جيبم در آرودم و ان را جلويم گذاشتم . تا چند لحظه نميتوانستم آن را باز كنم . پس از مدتي با دست لرزان آن را باز كردم . با خطي زيبا نوشته بود :

http://www.forum.98ia.com/post_thanks.php?do=post_thanks_add&p=124108&securitytoken=1270646885-03db6a268be2a563835c45f63a6a88518896d2b3
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل5-2


به نام همان که عشق را آفرید. سلام ...
سلام به فرشته ای که با وجود لطلفت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شذم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیداتستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتوناند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم و یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعد ارظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
-پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سزش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند و
من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال تو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد و. پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .من و سارا و مهناز از این پسشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز و0633 راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که ...
و به طرف سارا حرکت کرد .
-مهناز چی رو؟
-الان میام.
و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آروز داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شسده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
-دایی سعید چی؟
سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر دارد و نمخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
-من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیلفه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ - شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتمولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتمک ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبری است تحفه درویش.
در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم . پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جواب که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند»بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبود رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین مماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدی امان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم ...
وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدینم در حال خورن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و فگت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند گفتم:چرتا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد... خیلی...
به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهابم رو پاک کرد و گفت:الان که وقت گریه نیست.
سپس در رو بار کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه برزگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
سارا گفت:»خوب میبریم خونه...
با نرگانی پرسیدم:و بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
با وحشت گفتم:وای نه.
سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي به منزل خاله رسيديم ، محسن مناسبت شيريتني را هفتاد و ششمين روز ازدواجشان عنوان كرد . واين تفريحي شد بين پدر و آقاي رفيعي كه هركدام سعي ميكردند روزهاي ازدواجشان را حساب كنند.
آخر شب كه آماده ي رفتن بوديم قرار شد روز بعد به منزا دايي حميد برويم . زيرا روز چهارم خاله و آقاي رفيعي به همراه محسن و سارا عازم شيراز بودند و دوست داشتند پيش از آن به بازديد دايي حميد بروند مهناز و خاله پروين و مادر بزرگ ودايي شب همانجا ماندند .خاله سيمين خيلي اصرار كرد تا ما هم شب بمانيم ما پدر و مادر بهتر ديديند كه به منزل برگرديم.
وقتي در ماشين نشستم، دستم را داخل لباسم كردم تا از وجود گردنبند اطمينان حاصل كنم .با لمس آن چشمانم را بستم و براي جلوگيري از بروز خوشحاليم لبهايم را به هم فشار دادم .آن شب نخستين شبي بود كه پس از اين مدت از خوشحالي خوابم نميبرد، چند بار گردنبند را لمس كردم و آن را بوسيدم .بلندي زنجير تا روي سينه ام ميرسيد . در فكر اين بودم كه چه كار كنم كسي متوجه آن نشود .خيلي دوست داشتم موضوع را با مادر در ميان بگذارم اما از واكنش او ميترسيدم .پس از كلي كلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمييم گرفتم در نخستين فرصت آن را با مادر در ميان بگذارم .
روز بعد هم چند بار فرصت مطرح كردن موضوع پيش آمد ولي هربار نميدانستم چگونه آن را عنوان كنم .عاقبت در يك فرصت مناسب دلم را به دريا زدم و به مادر گفتم :گ مامان ميشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهيد ؟"
مادر از لحن رسمي من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود گفت:"بفرماييد."
در حاليكه نميدانستم چگونه حرف را شروع كنم ، بي اختيار پريدم :" مادر عشق چيز بديست.؟"
مادر در حاليكه از پرسش من متعجب شده بود يك صندلي پيش كشيد و روي ان نشست . در حاليكه با حالت به خصوصي به من نگاه ميكرد گفت:" عشق لازمه ي زندگيست ولي بستگي دارد اين عشق به چه چيز يا چه كسي باشد."
دوباره پرسيدم:" شما و پدر كه زندگيتان را با عشق شروع كرديد آيا هيچ وقت پشيمان شديد؟"
خودم هم از اينكه با اين مهارت موضوع را به سمت خودشان كشانده بودم در شگفت بودم .مادر كه از سياست من خنده اش گرفته بود گفت:" من و پدر هميشه ار اينكه با هم ازدواج كرده ايم راضي ستيم و هيچ وقت هم احساس پشيماني نكرده ايم . خوب فكر ميكنم ميخواهي موضوعي را مطرح كني من آماده ي شنيدن هستم."
با ترديد دستم را به طرف گردنم بردم و زنجير را بيرون كشيدم .با دقت مواظب واكنش مادر بودم .مادر با ديدن گردنبند كمي مكث كرد و بدون اينكه خونسردي اش را از دست بدهد و يا حتي تعجب كند گفت:"خوب جريان چيست؟"
و من جريان شب گذشته را با احتياط برايش تعريف كردم . مادر به من نگاه ميكرد ولي چيزي در چشمانش نميديدم .نه خشم> نه ترس ، نه تعجب، از اينكه تا اين حد خود دار و خونسرد بود تعجب كردم .پس از تعريف كردن ماجرا گفتم:"شما از من ناراحتيد؟"
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:گنه، به هرحال خوت بايستي انتخابت را مي كردي ولي من بايد مي فهميدم دليل جواب رد به سياوش اين موضوع بوده تا برخورد بتري با تو داشته باشم."
با خجالت گفتم:" ولي آخر آن موقع من هنوز نميدانستم علي هم مرا دوست دارد."
مادر با خنده گفت:"اميدوارم هميشه خوشبخت باشي ، علي پسر خوبيست و من از داشتن دامادي مثل او افتخار ميكنم . راستي سپيده در مورد اين موضوع بايد كمي صبر كني تا مسئله ي سياوش كمي فراموش شود."
سرم را تكان دادم و گفتم:" بله ما هم قرار گذاشتيم تا مدتي اين راز بين خودمان پنج نفر بماند."
مادر گفت:" اليته شش نفر، ولي تو به بچه ها نگو من اين موضوع را ميدانم.گ
با خوشحالي بلند شدم و صورت مادر را بوسيدم ، او هم مرا بوسيد وبرايم آرزوي سعادت كرد.
براي رفتن به منزل دايي فرصت زيادي داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم نوروز را تبريك گفتم.خيلي دلم ميخواست به ميترا هم تلفن كنم ولي از ترس اينكه مبادا امير گوشي را بردارد ار تلفن كردن به او منصرف شدم .امدر و پدر هم براي ديد و بازديد به منزل چند تن از همسايه ها رفتند .مشغول مرتب كردن كتابخانه ام بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتي گوشي را برداشتم ، ميترا پشت خط بود.
از شنيدن صدايش خيلي خوشحال شدم .ميترا گفت:گ تا به حال چند بار براي تبريك به منزلتان زنگ زدم ولي كسي گوشي را برنداشت."خلاصه پس از كلي صحبت خواحاظي كرديم. من هم براي تمام كردن كارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دايي حميد رفتيم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دايي سعيد براي ديدن دوستانش رفته بود و بقيه هنوز نيامده بودند .زندايي با همان حالت هميشگي با لبخند كمرنگي به ما خوش آمد گفت ولي دايي حميد با خوشحالي مرا بوسيد و سال خوبي برايم آرزو كرد. پس از كمي نشستن با اشاره ي مادر بلند شدم و سيني را برداشتم و استكانهاي خالي را جمع كردم و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دايي در آشپزخانه مشغول سرخ كردن سيب زميني بود .راستش از اينكه با او تنها باشم ميترسيدم .البيته نميدانستم چرا ولي فكر ميكردم او مرا به خاطر رفتن سياوش مقصر ميداند .وقتي ديد من با استكانهاي خالي چاي جلوي در آشپزخانه ايستاده ام لبخند زد و گفت:" زحمت كشيديد سيني چاي را روي ميز بگذاريد."
از لحن آرامش به خود جرات دادم و سيني را به طرف ظرفشويي بردم و انها را شستم. سودابه از من تشكر كرد .از او پرسيدم:"شما كاري نداريد تا من كمكتان كنم."
با كمال تعجب ظرف كاهو و گوجه فرنگي خيار را جلويم گذاشت و گفت:" زحمت درست كردن سالاد را بكش." تا من شام را آماده كنم.
نفس راحتي كشيدم و شمغول به كار شدم .بين ما سكوت بود و هركس مشغول كار خودش بود .پس از چند لحظه زندايي صندلي تي را جلو كشيد و روبه روي من نشست تا در درست كردن سالاد به من كمك كند .سپس با صداي آرامي گفت:" سپيده جان ميتوانم با تو صحبت كنم؟"
با تعجب به او نگاه كردم .چشمان زيبايش كه درست شبيه چشمان سياوش بود حالي غمگين داشت .مژگان بلند برگشته اش روي صورتش سايه انداخته بود. در دل زيباييش را تحين كردم . بدون اينكه نگاهي به من بيندازد گفت:" ديروز سهراب تلفن كرد."
با خوشحالي گفتم:" واي چقدر خوب، حالشان چطور است."

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 6-2

لبخند زد و گفت:" خوب است، دخترش ارديبهشت ماه سه سالش تمام ميشود."
از همسر سهراب پرسيدم.زن دايي گفت:" سوفيا هم خوب است و در حال يادگيري زبان فارسي است تا اگر به ايران آمدند از لحاظ زبان مشكلي نداشته باشد ."
پس از كمي مكث گفت:" ولي موضوع اين است كه سهراب ميگفت از سياوش خبر ندارد."
دوست نداشتم حرفي از او به ميان بيايد ولي چاره اي جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:"الان چند روز است كه او رفته ولي هنوز نه تلفني زده و نه پيغامي داده و من نگرانم مبادا بلايي سرش امده باشد."
سرم را پايين انداختم و احساس ميكردم تمام تقصير ها متوجه من است فكر ميكنم زندايي هم احساس مرا درك كرده بود زيرا با لحن مهرباني گفتك" سپيده جان نميخواستم تو را ناراحت كنم. ، منتو را مقصر نميدانم، زيرا ازدواج چيزي نيست كه بشود انسان را به زور به آن وادار كرد .ولي دوست داشتم چيزي را به تو نشان بدهم ."
به آرامي گفتم:گ من متاسفم. باور كنيد نمبدانم چه بگويم، من هم نگران سياوش هستم ولي كتري از دستم بر نمي آيد ...." . بعد با ناراحتي چشمانم را بستم .زندايي با لبخندي كه كمتر از او ديده بودم شروع كرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوري كه به دايي حميد داشته و از سرسختي پدرش كه سرهنگ بازنشسته اي بوده و ميخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگي بكند كه بيست سال از او بزرگتر ب.ده است ...واز دوستي خودش با دايي حميد و...از شنيدن اين حرفها از زباناو به راستي متحير مانده بودم و فكر نميكردم سودابه هم بتواند احساسش را بيان كند .شيفته ي حرف زدنش بودم.
" در مجموع دختر آرامي بودم و اين به خاطر جو نظامي اي بود كه در منزلمان حكم فرما بود . از همان كودكي ياد گرفتم كه خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم و اين بعد ها برايم عادت شد ، حتي موقعي كه ميخواستم جواب نامه هاي حميد را بنويسم ، آنقدر رسمي مينوشتم كه بعدها حميد گفت كه فكر ميكرده پدرم نامه ها را ديكته مي كند . خلاصه با هر جنگ و سرسختي كه بود عاقبت توانستم همسر حميد بشوم و تا اين لحظه هيچ قت از زندگي با او احساس ناراحتي نكردم ولي متاسفانه هرگز نتوانستم اخلاق زمان دخري ام را تغيير بدهم .به همين خاطر سيائش وقتي تو را ميديد كه با سرندگي و سرحالي احساست را برزو ميدهي شيفته ي حركاتتت ميشد و احساس نشاط ميكرد و بيشتر اوقات درباره ي تو با من صحبت ميكرد ، از رفتار بي تكلفت از خنده اي بلندتو از ورجه ورجه هاي بچگي ات و از حاضر جوابي ها و شلوغ كاري هايت و هميشه ارزو ميكرد بتواند با ازدواج با تو سكوت حاكم بر خانه را از بين ببرد." سپس با كشيدن آهي حرفش را تمام كرد.
آنقدر سرگرم شنيدن حفهاش بودم كه يادم رفت بايد چه كار كنم .نظرم درباره ي زندايي خيلي تغيير كرده بود و از اينكه بعضي اوفات در موردش بد قضاوت كرد بودم ، شرمنده شدم. راستي انسانها چه موجودات عجيبي هستند .گاهي اوقات در پس چهره ي سردشان قلبي سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده كه سودابه هم از اين گونه افراد بود .با ديدن كاهوهايي كه بايد خورد ميكردم يادم افتاد كه بايد سالاد درست كنم و بعد مشغول به كار شدم .زندايي هم بلند شد تا سري به غذاها بزند .در اين موقع صداي زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سريع كارم را تمام كردم و براي ديدن مهمانان داخل هال رفتم .با ديدن خاله سيمين و بقيه به طرفشان رفتم و روبوسي كردم .علي را هم ديدم كه پيراهن زرشكي اسپرت و شلوار مشكي به تن داشت و خيلي جذاب شده بود . با خجالت به ا. سلام كردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جواني را داشتم كه همسرش را پس از مدتها دوي ميبيند .دلم خيلي برايش تنگ شده بود . در تمام مدت مهماني همه فكرم مشغول او بود ولي فقط او ا نگاه ميكردم . او هم همينطور بود، چون هربار كه چشمم به او مي افتاد، مي ديدم مرا نگاه ميكند . تا حدي كه محسن زير گوش او چيزي زمزمه كرد و او سرش را پايين انداخت .فكر ميكنم او را متوجه ديگران كرده بود .دلم نميخواست مهماني تمام شود، چون ميدانستم فردا خاله سيمين و سارا و محسن و آقاي رفيعي براي مسافرت به شيراز ميوند و براي مدتي علي را هم نميتوانم ببينم . وقتي ظرفهاي ميوه را به آشپزخانه ميبردم تا پس از تميز كردن آنها را بر گردانم ، زندايي پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و بعد دستم را گرفت و گفت:" سپيده بيا چيزي را كه ميخواستم نشانت بدهم ببين."
به دنبالش حركت كردم . او كليدي از اتاقش در آورد و در اتاق سياوش را باز كرد .دلهره برم داشت. ترسيدم داخل شوم، نميدانم چرا ولي احساس كردم با اين كار به علي خيانت ميكنم. با صداي زندايي كه ميگت:" بيا داخل." به خود آمدم و با بي ميلي داخل اتاق سياوش شدم .با ورود به اتاق او متجه ديوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زيبايي خوشنويسي كرده بود و آنها را در قابها زيبايي به ديوار آوبخته بود . زندايي را ديدم كه نزديك كتابخاهنه بزرگ او ايستاده بود .به من اشاره كرد كه نزديك وم. وقتي جلو رفتم كش.ي كتابخانه او را كه كنار تخت خوابش بود بيرون كشيد . من با ديدن عكس هاي خودم كه در مراسم هاي مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم:"زن دايي..." ولي او مشغول بيرون آوردن دفتري از كمد سياوش بود . آن را به طرف من گرفت و گفت:" اين را هم ببين."
با دستي لرزان دفتر را گرفتم و آن را باز كردم . طرح هايي در دفتر بود كه خودش را آن را كشيده بود و اشعاري هم در پايين آنها نوشته بود .دغتري شبيه دفتر خاطرات ولي نه به صورت كامل. فقط تاريخ زمانهاي خاصي در آن يا داشت شده بود .چشمم به نوشته اي اتاد كه آن را تاريخ زده و نوشتهبود : در مورخ 15/10 تز دكترايم كورد موافقت استادان قرار گرفت .تاريخ هايي را كه نوشته بود زمانهاي خاصي را نشان مي داد دفتر را ورق زدم كه چشمم به طرحي افتاد كه در آن قلبي طراحي شده بود كه نيم رخ زني در داخل آن بود و زير آن نوشته شده بود : عاقبت تصميمم را با مادر در ميان گذاشتم. به تاريخ آن نگاه كردم. تاريخ رز عروسي سارا را ياد داشت كرده بود .همچنين در صفحه بعد تاريخ روز خواستگاري را نوشته بود و جلوي آن نوشته بود: عاشقي منتظر وصال محبوب....و عاقبت تاريخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوي آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پايان. و در زير آن با چند بيت شعر نوشته هاش را پايان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 7-2


زفراق سينه سوزت ، غم سينه سوز دارم
گل من قسم به عشقت نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطيفت ، به دو چشم اشك ريزم
كه به راه عاشقي ها زبلاها نميگريزم
به تو اي فرشتع من ، گل من ترانه من
كه جدايي از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشي ، غم بي شمار دارم
تو بدان كه با غم تو غم روز گار دارم
به آرامي دفتر را بستم و آن را به طرف زندايي گرفتم . او هم كه با سكوت روي تخت نشسته بود و مرا نگاه مي كرد دفتر را از دستم گرفت . حال خيلي بدي داشتم .احساس سرگيجه مي كردم . دو احساس متفاوت در من بوجود آمده بود نميدانستم چه كنم . ماندن در اين اتاق را به منزله خيانت به علي ميديدم و از طرفي هم از اين همه شيفتگي دلم به درد آمد ه بود. آرام به طرف در رفتم و زندايي هم با سكوت مرا نگاه ميكرد .وقتي خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم . دلم ميخواست جاي خلوتي گير مي آوردم تا كمي فكر كنم. البته نه به خاطر تصميم گرفتن ، چون من انتخابم را كرده بودم و علي را با تمام دنيا عوض نميكردم . نميدانم چه مدت در اين حال بودم كه مادر دستي روي موهايم كشيد و بغل گوشم به آرامي گفت :گ سپيده ، چيزي شده عزيزم؟"
سرم را بالا كردم و مادر را ديدم كه با نگراني روي من خم شده . دلم نميخواست كمي متوجه جريان شود .با لبخندي كه به زور از للبهايم بيرون مي آمد گفتم:" چيزي نشده فقط كمي احساس سرگيجه دارم."
مادر با نگراني گفت:" نميدانم اين سرگيجه هاي وقت و بي وقت تو مربوط به چيست ، حتما بايد به دكتر مراجعه كنيم .گ
زندايي كه حالا پيش مادر ايستاده بود دست نرمش را روي پيشاني من گذاشت و با دادن لي.ان آبي به مادر گفت:" شيرين نگران نباش ، چيزي نشده ، فكر ميكنم با يك ليوان آب رفع شود."
چشمانم را به او دوختم . هيچ موقع تا اين اندازه او را دوست نداشته بودم ، حاال در مورد او نظرم فرق كرده بود . تازه فهميدم كه چرا هر وقت از زندايي بد مگيفتم مادر با ناراحتي ميگفت: سپيده اشتباه ميكني، سودابه زن بسيار خوب و مهرباني است و دلي مثل آينه دارد. و راستي كه اين زن دلي مثل آيينه داشت .هركس ديگري كه جاي او بود بايد پ.ست مرا ميكند كه باعث شدم پسرش به يك باره به خاطر غشق روانه ديار غربت شود . تا زماني كه ميخواستيم به منزل برگرديم در فكر بودم كه اگر يك موقع بلاليي به سر سياوش بيايد من تا آخر نمبتوانم خودم را ببخشم.
موقع خداحافظي زندايي آرام زير گوشم گفت :" مرا ببخش كه ناراحتت كردم. باور كن كه دلم نميخواست اينوطر شود." به چشمانش نگاه كردم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" شما بايد مرا ببخشي زندايي عزيزم."
پس از خداحافظي بيرون رفتم .پايين آپارتمانشان مهناز سر بع سرم ميگذاشت كه چه طور شده با زندايي گرم گرفته بودم .ولي من حوصله پاسخ دادن و يا حتي حرف زدن هم نداشتم . در يك فرصت مناسب موقعي كه با علي خداحافظي ميكردم در حالي كه از آرام بودن من تعجب كرده بود گفت:گ فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش ." سرم را تكان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتي خوابم نميبرد و بح روز بعد با كسلي از خواب بيدار شدم ، فكر ميكردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد ميكرد .وقتي مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه رختخواب تجويز كرد و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نميخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را نداشتم ولي چاره اي جز اطاعت كردن نداشتم . واين براي من خوب شد ، چون بعد از ظهر كه مادر و پدر ميخواستند براي ديدن عموي پدرم بروند كه منزلش در شميران بود . مريضي من باعث شد كه براي رفتن من اصرار نكنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من مي دانستم كه خاله سيمين و بقيه صبح زود حركت كرده اند اما نميدانستم كه آيا علي هم در منزل تنهاست يا نه . وسوسه شدم به منزل خاله سيمين تلفن بزنم ولي دلم نميخواست با اين كار خودم را سبك كنم .بنابراين صبر كردم ، هرچه ساعت بع پنج نزديكتر ميشد دلهره ي من هم بيشتر ميشد . راستي كه خيلي بيشتر از يك ساعت طول كشيد . ساعت يك ربع به پنج بود و من فكر ميكردم كه عقربه هاي ساعت خوابيده است . با دقت بيشتري به عقربه هاي ساعت نگاه كردم و به نظرم رسيد كه عقربه ها خيلي كندتر از هميشه حركت ميكنند .براي سرگرم كردن خود به اشپزخانه رفتم و با گذاشتن يك قوري چاي سعي كردم فراموش كنم منتظر هستم . در حال دم كردن چاي بودم كه تلفن زنگ زد . با عجله زير گاز را خاموش كردم و به طرف تلفن دويدم . ولي وسط راه سعي كردم كه آهسته بروم كه يك وقت علي پيش خور نگويد با نخستين زنگ تلفن را برداشتم .پس از چند بار زنگ زدن كه مستقيم قلبم را تكان ميداد گوشي را برداشتم و سعي كردم خونسرد باشم ولي اگر كسي پيش من بود از چهره برافروخته ام ميفهميد براي قانع كردن خودم كه مكث ميكنم چه زجري ميكشم.علي پشت خط بود ، با شنيدن صداي او جريان خون در رگهايم افزايش يافت و شروع كردم به عرق ريختن .پس از سلام گفت:"خوبي عزيزم؟"
هر كلمه اي كه از دهان او خارج ميشد احساسات رنگارنگي را در من به وجود مي آورد . و من فكر ميكنم اگر خودم را در آينه نگاه ميكردم مثل رنگين كمان شده بودم. پس از احوالپرسي گفت:" مامان و بابا خانه نيستند؟"
" نه براي دييدن عموي پدر به شميران رفته اند ." و بعد از خاله و بقيه پرسيدم .
"صبح زود راه افتادند ."
"راستي سپيده چرا ديروز آنقدر پكر بودي ؟ از چيزي ناراحت بودي ؟"
نميتوانستم موضوع را به او بگويم پس گفتم:"چيز مهمي نبود."
علي با لحن زيبايي گفت:گناسلامتي بنده تا چند وقت ديگر همسر جنابعالي خواهم شد و بايد بدان همسر عزيزم از چه موضوعي ناراحت است."
از شنيدن اين جمله پاهايم سست شد و همانجا روي زمين نشستم . خدا را شكر كردم كه او نبود تا مرا ببيند كه با گفتن يك جمله به اين صورت وا رفتم. در حاليكه خودم نيز از رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:"سرم گيج ميرفت فكر ميكنم فشارم پايين آمده بود."
علي با نگراني گفتك"ميخواهي بيايم ببرمت دكتر."
از اظهار دلسوزي اش تشكر كردم و گفتم:"چيز مهمي نبود . الان خوب خوبم.گ
نميدانم چه مدت با او صحبت ميكردم ولي وقتي به ساعت نگاه كردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نيم بود و من حتي فرصت نكرده بودم چراغ اتاق را روشن كنم و حاضر هم نبودم به هيچ قيمتي گوشي تلفن را از خودم حدا كنم و چنان به آن چسبيده بودم كه طفلي به شيشه شيرش مي چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و يا چه شنيدم ، همين قدر ميدانم كه روي زمين نبودم بلكه در آسمان ها پرواز ميكردم .عاقبت با شنيدن صداي ماشن پدر به سختي با او خاحافظي كردم و با گذاشتن گوشي به دو خود را به اتاقم رساندم و روي تخت دراز كشيدم . با ديدن ساعت كه هشت شب را نشان ميداد فهميدم آنان زود برنگشته اند بلكه زمان براي من زود گذشته است .وقتي صداي باز كردن در هال را شنيدم، لحاف را رويم انداختم و خودم را خواب زدم، پدر و مادر كه از ديدن تاريكي خانه با نگراني به داخل آمده بودند ، با ديدن من كه روي تختت خوابيده بودم ، آهسته در را بستند تا به خيال خودشان من را بيذار نكنند .از اينكه آن دو را فريب داده بودم ناراحت بودم ولي نميتوانستم اين موضوع را به آنان بگويم چون رويم نميشد. پيش خود فكر كردم آيا مادر هم همين كارها ميكرده ؟ و با تصور آن لبخندي دم و لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم.
روزهاي عيد مثل برق ميگذشت . در اين مدت فقط دوبار عل را ديدم ولي هر روز تلفني با هم صحبت ميكرديم. يك روز كه مهناز به منزل ما آمد با گلايه گفت:" بله ديگر سپيده خانم ما را تحويل نميگري ."
با خنده او را بوسيدم و گفتم:"باور كن سرم شلوغ است."
مهناز چشمكي زد و گفت:"بله ميدانم." و طبق مهمول هر بار كه همديگر را ميديدم پرسيدم :"چه خبر/"
مهناز با همان لحن گلايه آميز گفت :"خبرها پيش شماست خنم.گ
"لوس نشو، اذيت نكن بگو."
با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت:"قرار است هفته ديگر براي من خواستگار بيايد .گ
با خوشحالي گفتمك"واي چه خوب1چه كسي؟"
لبش را به دندان گرفت و گفت."هيس! خواهش ميكنم آهسته تر."
" زود بگو وگرنه مي روم از خاله مي پرسم."
مهناز دست مرا كه بلندشده بودم گرفت و گفت:" بنشين تا خودم برايت بگويم."
نشستم و اوگفتكگرضا دوست علي."
چشمانم از خوشحالي برق زد و گفتم:"خوب چرا هفته بعد؟"
مهناز پاسخ داد:" تا خاله سيمين و اقاي رفيعي از سفر برگردند."
از ذوق از روي تخت پرش كردم و با شادي گفتم:"واي خيلي خوب ميشود .رضا پسر خوبي است چون دوست علي است در ضمن شيطون رضا هم خيلي خوش تيپ است .انشا الله مبارك باشد .خب حالا كي عروي ميكنيد."
سر تكان داد و گفت:"خودت ميبري و ميدوزي ، صبر كن شايد قسمت نشد."
"بي خود او تو را ديده و تو هم او را دوست داري پس معطل نكن."
با اعتراض گفت:" چي براي خودت ميگويي ، كي گفته من او را دوست دارم."
با حيرت پرسيدم :"يعني تو از رضا خوشت نمي ايد ."
سرش را پايين انداخت و گفت:"خوب چرا ولي پيش از آن بايد ببينم با هم تفاهم داريم...فكر كردي زندگي يكي دو روز است."
به تاييد حرف او سرم را تكان دادم و گفتم:"انشاالله خوشبخت شوب.گ اما ديگر جرات نكردم درباره سياوش و اينكه آيا هنوز هم او را دوست دارد حرفي بزنم، ولي ميدانستم مهناز دختري نيست كه به اين اساني كسي را فراموش كند .سرم را تكان دادم و با خود فكر كردم كتش ساوش با مهناز زادواج ميكرد . آن وقت چه قدر خوب ميشد. و با افسوس آهي كشيدم.
روز دهم فروردين بود و من و پدر و مادر مشغول تماشاي تلويزيون بوديم كه زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشي را برداشت واشاره كرد كه ما صداي تلويزيون را كم كنيم. درست جاي حساس فيلم بود . با دلخوري صداي تلويزيون را آهسته تر كردم . و پيش پدر نشستم . مادر با كسي احوالپرسي ميكرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هيچ يك از فاميلها نيستند چون كمي رسمي صحبت ميكرد و در اخر گفت:"خواهش ميكنم منزل خودتان است." و بعد خداحافظي كرد . وقتي گوشي را گذاشت به طرف مبلي كه قبلا روي آن نشسته بود رفت.
پدر پرسيد:" كي بود؟"
مادر به من نگاه كرد و گفت:گ خانم كريمي مادر دوست سپيده."
از شنيدن نام فاميل ميترا با وحشت به مادر نگاه كردم .
پدر پرسيد:"جدي . حالشان چطور بود . ميخواستي سلام برساني .گ
مادر در حاليكه سيبي پدست ميكند گفت:" امروز بعد از ظهر به منزلمان مي آيند آن وقت مي تواني خودت سلامت را برساني ."
داشتم از ترس غالب تهي ميكردم. ملاحظه بودن پدر را كردم. دلم ميخواست مادر به من نگاه كند تا به او اشاره كنم به اتاقم بيايد ولي مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسيد:"چطور شده كه به منزل ما تشريف مي آورند؟"
گ لابد ميترا ميخواهد به ديدن سپيده بيايد ، خانم كريمي هم او را همراهي ميكند." و بعد ادامه داد:" ولي كاش ما اول ميرفتيم، چون هرچه باشد آنان بزگتر هستند و به طوري كه شنيدم حاج آقاي كريمي از سرشاسان محل مي باشد."
پدر به تاييد حرف مادر سرش را تكان داد . در اين وقت چشم مادر به من افتاد كه با دست اشاره كردم به اتاقم بيايد . امدر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نيز به دنبلم آمد و گفت:"چي شده سپيده؟"
با ناراحتي گفتم:" مامان چرا دعوتشان كرديد."
مادر با تعجب به من نگاه كرد و گفت:گبراي چي؟ يعني نبايد ميگفتم..."
با سردرگمي گفتمكگ البته نه، ولي آخر نبايد به منزل ما بيايند."
مادر كه از طرز حرف زدن من كلافه شده بود روي لبه تخت نشست و به آرامي پرسيد:" سپيده ردست حرف بزن ببينم چه ميگويي؟"
نفس عميقي كشيدم و پهلوي او نشستم و با خجالت گفت:گ فكر ميكنم ميخواهند براي خواستگاري بيايند ."
مادر با خنده گفت:" مگر آقاي كريمي پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از كجا اين موضوع را ميداني ؟"
به خاطر آوردم درباره ي امير چيزي به مادر نگفته ام . با شرم جريان صحبت ميترا و حتي امير را به مادر گفتم.
مادر خيره به من نگاه ميكرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :گ سپيده خيلي دوست داشتم پيش از هركس جريان را به من ميگفتي. "
با همان نارحتي گفتم:گ آخر من فكر نميكردم اين موضوع حقيقت داشته باشد و فكر ميكردم از همان شوخي هايي است كه بعضي اوقات با هم ميكرديم."
گ خوب بلند شو و اينقدر ناراحت نباش، از كجا معلوم است حدس تو درست باشد .شايد هم به قول خودت شوخي بوده و در ضمن من كه نميتوانستم بگويم لطفا تشريف نياوريد."
حق با مادر بود . مادر در حاليكه بلند ميشد تا بيرون برود با لبخند گفت:" سپيده چه كارهايي كه نميكني؟"
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر ميبردم پيش خود گفتم عجب مصيبتي گرفتار شدم ، حالا چطور درستش كنم .اگر مادر بخواهد بگويد سپيده نامزد كرده ، پدر را چه كنم، او كه هنوز از جريان با خبر نيست . واي چه بدبختي بزرگي...
به اشپز خانه رفتم و مادر را ديدم كه مشغول چيدن ميوه و شيريني داخل ظرفهاست . با نگراني پرسيدم ك" مامان ميخواهيد چه بگوييد ."
" با پدر صحبت كردم موضوع را به او گفتم."
با ترس گفتم:"چه موضوعي را ؟"
" جريان اقاي كريمي و اينكه شايد براي خواستگاري بيايند ."
سرم را تكان دادم و پرسيدم :"پدر چه گفت؟"
مادر لبخندي زد و گفت:گ چه ميخواستي بگويد . گفت:خوش آمدند."
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم :" ولي آخر من كه..." نوك زبانم بود تا بگويم نازد دارم ولي از گفتن آن خجالت كشيدم . حرفم را خوردم و گفتم:" آخر درست نيست."
مادر متوجه منوظر من شده بود و با خنده گفت:" نترس اتفاقي نمي افتد . تو هم سعي كن كمي خونسرد باشي. با اين قيافه اي كه گرفته اي از وسط راه مردم را برميگرداني."
به ناچار لبخند زدم و از خونسردي مادر تعجب كردم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دويدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشي آيفون را برئاشت و با باز كردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم و دستم را روي قلبم كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميگوبيد گذاشته بودم /وقتي صداي سلام و احوالپرسي شنيدم وسوسه شدم و روي زانو نشستم و از سوراخ كليد در بيرون نگاه كردم . اول چند خانم چادري وارد شدند كه در ميان انان مادر ميترا را شناختم ولي از خود ميترا خبري نبود . بعد هم سه مرد كه يكي از آنها آقاي كريمي بود داخل هال شدند و در اخر هم امير كه در دستش سبد گل بزرگي بود سربه زير وارد شد . وقتي وارد پذيرايي شدند بلند شدم و در فكر بودم كجا پنهان شوم . روي تخت نشستم و از روي ناچاري به در . ديوار زل زدم. با ورود مادر به اتاق مثل فشنگ از جا پريدم .مادر كه از جش من خنده اش گرفته بود گفت:" چه خبرته ترسيدم ."
با التماس گفتم:گ مامان من ميروم زير تخت پنهان ميشوم شما بگويد من رفتم جايي....باشه."
" زشت است از من پرسيدند كجا هستي من هم گفتم الان به حضورتان مي ايد .بلند شو، كمي هم رژ به گونه هايت بزن آنقدر رنگت پريده كه هركس تو را ببيند فكر ميكند همين الان روحت به اسمان پرواز ميكند ." با نگاهي پر از ترس گفتم:" مامان اصرار نكنيد من چاي تعارف كنم."
مادر خنديد و گفت:"خيلي خوب، فقط اينقدر دستپاچه نباش." سپس بيرون رفت.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل8-2

جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم . پلاک گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر گردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشتن در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم و به طراف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی داش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپی خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی پای بود. مخصوصاً بلند تشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایری مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم /. چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت:پدرش هم در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگوی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موشوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزده کرده است .
با حیرت گفتم:-مامان یعنی او...
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی مشا موضوع رو گفتید چه کر دند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فایمل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتکارای حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل1-3

پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و ختی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای ارزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تنا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت . وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادان یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خود نمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرم رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سیپده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که میفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تنکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون ...
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان ... خدای من یعنی جاسوس مامانمه ... من که باور نمیکنم .
-بیجهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مارد خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-3

پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سایوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم و او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپی به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل میفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید هانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگهو
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد. با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمو در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک... یک ویروس... یک شبح ... ها ها ها...
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
رد حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم...

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 3-3

آنقدر ساعت سريغ دوازده شب شد كه حد نداشت . آماده شده بوديم تا به موقع حركت كنيم .دلم خيلي گرفته بود. موقع حركت شد و ما به طرف فرودگاه راه افتاديم. هرچقدر علي اصرار كرد براي بدرقه او خود را به زحمت نيندازيم ، اما همه آماده رفتن شده بوديم. موقعي كه همه به اتفاق به حاط ميرفتيم .علي با خنده گفت:"حالا همه فكر ميكنند من چه شخصيت مهمي هستم."
براي بدرقه علي جز مادربزرگ كه به علت كهولت سن در منزل مانده بود مهمه به فرودگاه رفتيم .چهار ماشين علي را اسكورت ميكرد .چون دايي سعيد به تازگي رنوي دودي رنگي خيده بود. من و مهناز به همره ميلاد در ماشين دايي سعيد نشسته بوديم. در اين بين ميلاد هم كه هنوز در مرخصي بود با دايي سعيد مسابقه راه انداختن لطيفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند ، ولي در دل من غوغايي بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سياوش كه همه گريه ميكردند ، حالا همه ميخنديدند و مثل اين بود كه براي تفريح و يا آوردن مسافر به فرودگاه ميرفتند ، نه براي بدرقه آن. وقتي به فرودگاه رسيديم جالب بود ، چون فضاي زيادي از محوطه آنجا را اشغال كرده بوديم. علي با وجودي كه در خنده ها و گفتگوها شركت ميكرد ولي گاهگاهي به جايي خيره ميشد .ميدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولي بر احساسش بيشتر از من غلبه داشت .دايي سعيد و ميلاد از بس بقيه را ميخنداندند ، اكثر مسافران و بدرقه كنندگان محو تماشاي جمعيت چند نفري ما شده بودند كه اين همه آدم براي بدرقه يك نفر آمده اند. وقتي از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ي ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانگفورت تقاضا ميشود هر چه سريعتر براي عمليات گمركي مراجعه كنند ديگر كنترل اعصابم دست خودم نبود .علي با دست دادن و روبوسي از تك تك افراد خدا حافظي كرد . من كنار مهناز ايستاده بودم و ميلاد و دايي سعيد در طرف ديگرم ايستاده بودند .پس از اينكه علي با مهناز دست داد و از او خداحافظي كرد به طرف من آمد و دستش را براي خداحافظي جلو آورد . در حاليكه دستم را در دستش ميگذاشتم بي اختيار اشكم سرازير شد . او با فشاري كه به دستم وارد كرد مرا دلداري داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با ميلاد و سعيد روبوسي كرد وو خيلي سريع بدون اينكه ديگر نگاهي به من بيندازد ب طرف در خروجي رفت . خوشبختانه همه متوجه علي بودند و ديگر كسي به من توجه نداشت .فقط ميلاد متوجه من بود كه گريه ميكردم . آهسته زير گوشم گفت:"نگران نباش انشاالله به زودي بر ميگردد ." به او نگاه كردم .اثري از شوخي در نگاهش نبود. از همدردي و از اينكه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رويش لبخند زدم و سرن را به نشانه تشكر تكان دادم.
پس از رفتن او و اطمينان از پرواز هواپيما ، همانجا از بقيه خداحافظي كرديم . هركس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتي به خانه رسيديم پس از شب بخير گفتن به پدر و مادر يكسر به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابي گريه كردم .
صبح از شدت سردرد و كسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بي خالي در اتاق چرخ ميخوردم كه ناگهان به ياد نامه اي افتادم كه پيش لز رفتنش به من داده بود . از فراموشي خود حسابي عصباني شدم ولي به خود حق ميدادم چون آنقدر افسرده بدم كه حتي غذا خوردن هم يادم رفته بود چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتويي رفتم كه شب گذشته پوشيده بودم و از جيب آن پاكت محتوي نامه را در آوردم و با عجله آن را بازكزدم .نوشته بود :
سلام گرمي از اعماق قلبم تقديم به عروس زيبايم
چند لحظه به كاغذ سفيد خير شده بودم و در ذهنم در جستجوي كلمه هايي بودم كه زير نگاه زيبايت بتواند گوياي راز هاي درونم باشد . غم سفر و جدايي از تو چنان بر قلبم فشار مب آورد كه دلم ميخواهد بنويسم ، حتي اگر شده از اينكه مل پسرك نوجواني قلم به دست گرفته و نامه عاشقانه مينويسم به من بخندي . حتي وسوسه شدم تا از كتاب شعر يكي از شاعران نامدار چند بيتي بنويسم و آن را به اسم خود جعل كنم چون زبان و حتي قلمم را از توصيف راز قلبم عاجز ميبينم .امشب كتاب حافظ را ورق ميزدم و حتي يك فال هم گرفتم . شعر را برايت مينويسم تو خود ان را تعبير كن . هستي من ، سپيده ، سالها بود كه دلم ميخواست راز عشقم را با تو در ميان بگذارم ولي هربار ترس از قهر تو باعث ميشد كه در اين كار عجله به خرجندم . باور كن سالها بود كه سالگرد هاي تولدت را به ياد داشتم تا به موقع تو را به باغ روياهايم دعوت كنم و عشق و اميدم را با تو تقسيم كنم . حال كه به آرزوي ديرينم رسيدم ، همراه با اين هديه ناقابل قلبم را هم به تو ميسپارم .قلبي كه با نگاه درخشان و زيباي تو مثل كبوتي اسير خود را به قفس سينه ام مي كوبد تا راهي براي رهايي پيدا كند .
آنكه در آرزوي وصالت آرام و قرار ندارد علي
فالي كه ديشب از حافظ گرفتم اين بود :
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل هوش مدار
كان تحمل كه تو ديديي همه بر باد آمد
باده صافي شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقي و كار به دنيا آمد
بوي بهبود زاوضاع جهان ميشنوم
شادي آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شكايت منما
مجلس حسن بياراي كه داماد آمد
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر مات كه با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه زعهد طربم ياد آمد

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 4-3

وقتي نامه را خواندم آن را بوسيدم و كاتب گنجينه اسرارم كه كتاب حافظ بود باز كردم و نامه را تا كردم تا آن را در ميان كتاب بگذارم .چشمم به نامه سياوش افتاد .صفحه ي ديگري را باز كردم و در حالي كه نامه علي را داخل آن ميگذاشتم چشمم به ان بيت شعر افتاد :
هر روز به دلم باري دگر است
در ديده من زهجر خاري دگر است
من جهد همي كنم قضا ميگويد
بيرون زكفايت تو كاري دگر است
در حاليكه در فكر معني اين شعد بودم ديوان حافظ را بستم و در دل برتي او دعا كردم .
از روزهاي پس از رفتن علي چيزي نگويم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالي برايم گذشت . دو روز پس لز رفتن او وقتي از مدرسه به خانه بر ميگشتم مادر گفت:" سيمين صبح زنگ زد و خبر سلامتي علي را داد و گفت به سپيده هم سلام برسان ."
از شنيدن خبر سلامتي او خوشحال شدم و وقتي براي تعويض لباس به اتاقم رفتم ، نگاهي به تقويمانداختم و با خود گفتم خوايا اين روزها كي تمام ميشود. هر روز به اميد اينكه يك روز ديگر هم بگذرد بيدار ميشدم و تا شب سعي ميكردم سر خود را يكجوري گرم كنم تا گذر كند زمان را احساس نكنم. هيچ وقت تا اين اندازه منتظر سپري شدن عمرم نبودم . كم كم بايد براي امتحانات معرفي حاضر ميشدم .ولي اشتياقي به درس خواندن نداشتم.
ميترا هر روز بيشتر از من فاصله ميگرفت و من نيز چاره اي جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختي اش گذشت . ده روزي كه فكر ميكردم به قدر ده سال طول كشيد ه است . خلي دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و درباره ي بازگشت علي بپرسم ولي حالاكه او جريان نامزدي مارا ميدانست رويم نشد اين كار را بكنم . چند بار هم خواستم به بهانه ديگري به منزل خاله جون زنگ بزنم ولي هربار كه گوشي را بر ميداشتم بدون اينكه شماره بگيرم آن را سر جايش ميگذاشتم. فكر ميكنم مادر متوجه حال من بود چون شب همان روزي كه خيلي بي قرار بودم ، در حاليكه دور هم نشته بوديم رو كرد به پدر و گفت :گ بهتر است به سيمين تلفن كنم و بپرسم از علي چه خبر دارد."
پدر سرش را به علامت موافقت تكان داد و گفت:"خوب است، چون خيلي وقت است كه دورهم جمع نشده ايم .دلم براي رضا و سيمين تنگ شده است ."
با خوشحالي زيادي كه سعي ميكردم آن را در چهره ام نشان ندهم مشغول بازي با انگشتانم شدم تا بر هيجانم مسلط شوم. تمام حواسم را متمركز تلفن كزدم تا همه چيز را بشنوم .خيلي زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان احوالپرسي كرد .احوالپرسي مادر به نظرم زياد طول كشيد ، دوست داشتم زودتر در باره ي علي بپرسد .ولي مثل اينكه خاله خود موضوع علي را مطرح كرده بود چون مادر فقط سرش را تكان ميداد و گاهي خيلي كوتاه ميگفت :"بله ، بله ، متوجه شدم...پس اينطور شده ...خوب ..."
از صحبتهاي مادر نميشد موضوع را فهميد .حسابي كلافه شده بودم و احساس دلشوره زيادي ميكردم .مادر يك ربع و شايد بيشتر با خاله صحبت كرد و در آخر هم گفت:"چشم، سلام ميرسانم." و بعد گوشي را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهاي خاله را بازگو كند .
مادر خيلي خونسرد رو به پدر كرد و گفت:"سيمين سلام رساند و مي گفت چرا اين طرف نمي آييد."
"بله چند وقتي است كه به آنها سر نزديم .خوب درباره ي علي چه ميگفت ؟"
خيلي سعي كردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:" هيچ خبري نداشت. سيمين مي گفت علي فقط همان روزهاي اول كه تلفن كرده و خبر سلامتي اش را داده ديگر زنگ نزده .سيمين هم نگران بود چون شماره تلفن محل اقامت علي را نداشت تا خودش تماس بگيرد ."
پدر و مادر بازهم صحبت كردند ولي من ديگر چيزي نميشنيدم و در اين فكر بودم كه او كجاست و چرا تا به حال تصميم تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفي شده بود و ديگر مجال فكر كردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نميفهميدم .
حدود بيست و پنج روز بود كه علي رفته بود .خاله سيمين يكبار تلفن كرد و گفت كه علي تلفن كرده و اطلاع داده كه كارش تا مدتي طول ميكشد و گفته نگران نباشيم. پس از امتحانات معرفي يك هفته تعطيل بوديم تا براي امتحانات خرداد خود را حاضر كنيم. ديگر دوري از او مثل اوايل رفتنش برايم سخت نبود ولي به هر حال انتظار چيزي نيست كه بتوان آن را نديده گرفت . فقط زماني كه منتظر هستيم ميفهميم كه انتظار چه قدر كشنده است . آن هفته هم با تمام تلخ كامي هايش گذشت .در نخستين روزهاي خرداد همراه با دلشوره امتحان نگران دير كردن علي هم بودم چون حدود چهل روزي بود كه او را نديده بودم. كم كم امتحانات را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم و هر وقت كه به خانه بر ميگشتم منتظر بودم تا مادر خبر بازگشت علي را بدهد .خيلي دلم ميخواست مثل دفعه پيش كه براي بدرقه اش به فرودگاه رفتيم ، اين بار براي استقبال از او برويم .هفته آهر امتحاناتم بود و من در حال حاضر كردن درسهايم بودم كه تلفن زنگ زد .وقتي مادرگوشي را برداشت با خوشحالي گفت :"به به ، به سلامتي كي ؟ چط.ر بدون خبر ؟"
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هيجان شد و بدون ملاحظه به هال دويدم وپيش مادر ايستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالي با خاله سيمين صحبت ميكرد ، وقتي پس از خداحافظي گوشي را گذاشت با خنده گفت :"عاقبت علي آقا تشريف آوردند ."
از هيجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:"جدي، پس جرا از پيش خبر نداده."
"نميدانم، شايد نميخواسته كسي را به زحمت بيندازد ، در ضمن ممكن است ملاحظه امتحانات تو را هم كرده باشد." سپس در حاليكه دستش را روي بازويم ميگذاشت گفت:"خيلي خوشحالي نه ؟"
با خونسردي مصنوعي گفتم :"البته برايم فرقي نميكند."

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 5-3

مادر با خنده گفت:"اي شيطون...خوشحالي از چشمانت يداست."
با حال خوبي به سراغ درسهايم رفتم. به كناب نگاه ميكردم ولي در عالم ديگري سير ميكردم .فكر ديدارش چنان مرا مشغول كرده بود كه سر از پا نميشناختم .
شب وقتي پدر از آمدن علي با خبر شد به مادر پيشنهاد كرد كه سري به منزل آنان بزنيم .عاشقانه به پدر نگاه كرده كه هميشه حرف دل مرا ميزد. مادر به ساعت نگاه كرد و گفت:گبراي رفتن وتقت مناسبي نيست ، چون سپيده فردا امتحان دارد و بايد زودتر بخوابد .فردا شب با سيمين قرار ميگذارم و ميگويم حميد و سودابه را هم دعوت كند..."
از اينكه بايد شب ديگري هم منتظر بمانم با دلخوري به تلويزيون خيره شدم.
روز بعد، پس از اينكه امحتنم را دادم با شوق زيادي به خانه بر گشتم. مادر براي خريد بيرون رفته بود .از فرصت استفاده كدم و به اتاقم رفتم تا لباسي كه مناسب شب باشد انتخاب كنم .پس از اينكه حسابي كمدم را به هم ريختم دست آخر بلوز و دامن شكلاتي رنگ را مناسب اين مهماني تشخيص دادم .آنقدر سرگرم ريخت و پاش بودم كه متوجه ورود مادر نشدم. وقتي مادر پساز در زدن وارد اتاقم شد از دين آن همه لباسي كه روي زمين پخش شده بود با تعجب گفت:"سپيده چكار ميكني؟گ
با ديدن مادر با خنده گفتم:"داشتم كمدم را تميز ميكردم.گ
مادر با تعجب گفت:"يعني اينقدر وقت داري ؟" و بعد هم بيرون رفت.
من نيز فوري كمدم را جمع و جور كردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر كارم شده بود يا با موايم ور بروم ويا لباس و مانتويم را اتو كنم. با اينكه سه تا از امتحاناتم نوز باقي مانده بود ولي احساس ميكردم ديگر نگران نيستم و تا موقعي كه راه ييفتيم صدبار خودم را بر انداز كردم تا زيباتر از هميشه باشم. موقع رفتن هم دو از چشم مادر مداد آايش او را برداشتم و با آن خطي توي چشمم كشيدم و با رژ صورتي او گونه هايم را رنگ كدم. آنقدر از ديدن علي هيجان زده بودم كه فكر ميكردم با ديدن او سكته ميكنم و آن وقت از خدا خواستم كه اينطور نشود. از طرفي از ديدن مهناز كه حدود يك ماهي ميشد كه از او خبر نداشتم خيلي خوشحال بودم. همينطور از ديدن مادر بزرگ و بقيه... .
وقتي به منزل آنان رسيديم پاترول دايي حميد و ماشين محسن و همينطور رنوي دايي سعيد را ديدم كه كنار در پارك شده بودند. وقتي در باز شد آنقدر صبر كردم تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتي هم وارد منزل شديم من آخر از همه داخل شدم همه حاضران براي استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولكي با همه سلام و احوالپرسي كردم. با ديدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در اين موقع او را ديدم كه با پدر دست ميداد. آنقدر هيجان زده بودم كه باز مادر بزرگ را بغل كردم و او را تند تند بوسيدم .علي به طرف من آمد و در حاليكه دستش را به طرفم دراز ميكرد حالم را پرسيد .وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم با برخورد دستم به دستش لرزيش در وجودم احساس كردم. ولي ا خيلي معمولي با من صحبت ميكرد به طوري كه يك لحظه شك كردم او همان علي باشد.با حيرت به او نگاه كردم. همان شيفتگي در چشمان زيبايش پيدا بود و من فكر ميكردم ملاحظه بون ديگران را ميكرد .تا وقتي كه منزا خاله بوديم علي پهلوي دايي سعيد و محسن و ديگان بود و من نتوانستم حتي يك كلام با او صحبت كنم. حتي فكر ميكنم موفق نشدم درست و حسابي نگاهش كنم. خبر هاي جديدي هم بود. عاقبت دايي سعيد رضايت داده بود تا ازدواج كند و اين خانم خوشبخت دوست مهناز و يا بهتر بگويم همسايه آنان بو. خاله پروين از محسنات و زيبايي او خيلي تعريف ميكرد . در حاليكه به صحبتشان گوش ميكردم به گوشه اي خيره شده بودم و د فكر فرو رفته بودم .خاله پروين در تعريف از زهرا گفت :" چشمان او مانند سپيده خودمان است." با بردن نام من همه به طرفم برگشتند و من كه با شنيدن نامم به خود آمده بودم با گيجي گفتم:" بله؟ با من بوديد ؟"
خاله حرفش را تكار كرد .با لبخند به دايي سعيد نگاه كردم و گفتم:" يعني ميپسندي ."
دايي با خنده گفت:" اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عاليه."
خاله پروين گفت:" اما اخلاقش مثل سپيده نيست. زهرا خيلي كم روست..."
دايي ابروهايش را بالا برد و به سودابه نگاه كرد . در چهره اش خواندم كه به چه فكر ميكند . يك سودابه ديگر ... .
به زندايي سودابه نگاه كردم .با لبخند كمرنگي به صحبت هاي جمع گوش ميكرد . نا گاه به ياد سياوش افتادم . به مهناز كه پهلوي من نشسته بود اشاره كردم و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسيدم:"راستي از سياوش چ خبر ؟"
مهناز آهي كشيد و گفت:گ چند وقت پيش تلفن زده بود ، البته از خودش چيزي نگفته فقط خبر سلامتي اش را داده."
سرم ا تكان ادم و گفتم:"خيالم راحت شد."
به علي نگاه كردم. حسابي مشغول صحبت با دايي سعيد و محسن بود .به ياد روي افتادم كه قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت ولي حالا مثل غربه اي رفتار ميكرد . از اينكه در اين مدت آنفدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به اد قطعه شعري افتادم كه جند روز پيش در دفتر عقايد يكي از دوستانم خوانده بودمك
اي درست نيست كه ميگويند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس لز شام خانمها با هم گرم صحبت شدند و آقايان هم مشغول بازي شطرنج و صحبت درباره ي مسائل گوناگون بودند كه من و مهناز و سارا به اتاق او رفتيم .سارا آهسته و خصوصي گفت كه براي دادن آزمايش به آزمايشگاه رفته و خود احمال ميداد كه باردار باشد .از شنيدن اين خبر من و مهناز از خوشحالي به رقص در آمديم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعي كه موضوع قطعي نشده جاي درز پيدا نكند .سپس رو به مهناز كرد و گفت:" به سپيده گفتي چند وقت ديگر ...گ
مهناز با سر اشاره كرد و گفت:"هنوز نه ."
با كنجكاوي گفتم:"موضوع چيه ."
"البته هنوز معلوم نيست .ولي شايد اول تير ماهمراسم نامزدي من و رضا باشد."
با حيرت گفتم:"راست ميگويي ؟"
سر تكان داد .
"عاقبت رضا را قبول كردي ؟ ددوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه براي خواستگاري نيامده بود ؟"
"چرا ولي شرايط ما به هم جور در نمي آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سني داشتيم."
با خنده شيطنت آميزي گفتم:گبهانه نياور ، چرا نميگويي كه از رضا بيشتر خوشت آمده بود."
مهناز خنديد و گوشم را گرفت .سپس من و سارا از تصور عروسي مهناز و دايي سعيد كلي ذوق كرديم. در اين حين سارا گفت :"راستي قرار شده مادر با دايي حميد صحبت كند و از او اجازه بگيرد تا براي خواستگاري از تو اقدام كند. حالا كه علي برگشته پس سه عروسي در پيش داريم."
در حال خنده و صحبت بوديم كه خاله مارا به اتاق پذيرايي صدا كرد .وقتي آنجا رفتيم كلي بسته كاد.يي روي ميز بود كه خاله گفت:"سوغاتي هاييست كه علي آورده ." سپس خود او يكي يكي آنها را به دست صاحبانش داد. وقتي كادويم را رگفتم تشكر كردم و او با لبخند پاسخ داد :"قابل شما را ندارد."
با ديدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علي خودم. كادو را باز كردم . از ديدن بلوز زيبايي كه به رنگ ليمويي و بسيار زيبا بود خيلي خوشحالشدم. بلوز به قدري لطيف بود كه براي پوشيدن آن وسوسه شدم .براي مهناز و سارا هم لوزي شبيه بلوز من آورده بود با اين تفاوت كه رنگ بلوز سارا صورتي و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سليفه فوق العاده اي داشت چون صورتي رنگي بود كه فوق العاده به سارا مي آمد و بنفش هم به پوست سبزه مهناز برازنده بود و او را خيلي ملوس ميكرد . شايد هم به نظر علي ليمويي به پوست من مي آمد كه آن را برايم انتخاب كرده بود .براي خانم ها روسري هاي حرير بسيار زيبايي به همراه يك عطر آورده بود و براي آقايان هم ادوكلن آورده بود .هركس سوغاتش را ميگرفت با خوشحالي آن را ميپسنديد .علي حتي براي ميلاد هم هديه آورده بد .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتيم تا بلوزهايمان را امتحان كنيم .وقتي بلوز را پوشيدم از ديدن آن ذوق زده شده بودم .رنگ ليمويي خيلي به پوستم مي آمد و از حسن تشخيص علي خيلي خوشم آمد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل6-3

بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیایید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفت:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیایید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرای رفتیم.مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مارد گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببیننیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینیدو
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه مرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببیند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر منیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از مار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شادی با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با یان فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان زنگ تلفن بزند. با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم رد یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:»برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مارد مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مکشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردم داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیایید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.
پایان فصل 3
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل1-4

روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مارد به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را رد مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغو.ل صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. رد حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میتنرا هم تنوضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.
آنقدر گرم صحبت بویدم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا زا من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟
خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم.
با صدای مارد برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که رد طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کریدم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.
او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف رد حیاط مدرسه رفتیمو چارد برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من ...
و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کریدم. زماین که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مارد خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساند
چند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت رد منزل متوجه شیک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زییاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟
با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم
از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن رد اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتطظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعس کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جئانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند بل اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مارد رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟
مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. با زپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟
سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.
حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با نارحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مارد موضوغ رو برایم روشن کند.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-4

حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشن که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مارد هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مارد شنیده بودم که مهناز و رضا بریا آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مارد اطلاع داشت.
به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از ـن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مارد صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آپزخانه رفتم. پدر و مارد روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشستهب ودند. وقتی وارد شدم لبخندی پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده د رخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی
با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم
صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم.
-اول از همه جمعه همین هفته بریا دایی سعید میرویم خواستگاری.
با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟
-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود.
مارد ادامه داد:و یک خبر دیگر....
با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.
مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم
به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مارد رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.
مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم....
و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟
مارد با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کردهو
خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو یپدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟
مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.
لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتم سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرت؟ خیلی ملاحشه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه حرف مارد شدم... علی نامزد کرده... راحله ... دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمستوانستم نقش بازی کنم. گره یبغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با نارختی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به ماد رگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من امحق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام.
سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرد
از اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مارد فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مارد سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیار او هیچ تقصیری نداشن. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مارد سر بلند کرد . با ایبنکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.
با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط... مامان تو رو خدا ...
با صدای من پدر که رد هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی رت کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و رد یخچال به دنبال قرص قلب مارد گشتم. وقتی آن را جلوی مارد گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.
مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.
وقتی مارد آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و زا ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.
دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تنا کار او را توجیه کنم. عاقبت به ای نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.
ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودن را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. زا ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مارد در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدوت اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانهش دم و به مارد گفتم:مامان حسابی گرسنه ام شده اول برای من چای بریز.
مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟
بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.
تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا رد بستر خود بر غم دلم بنالم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 3-4

با همه تلخي ، آن هفته لعنتي هم تمام شد. به ظاهر مسئله براي پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اينكه متوجه شده بود من كوچكترين ناراحتي ابراز نميكنم روحيه خود را بدست آورده بود و باز همان شيريني شده بود كه پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد. و من هيچ وقت تا اين اندازه ايز اينكه آنان را فريب ميدادم از خودم متنفر نبودم .خيلي بي حوصله و زود رنج شده بودم ولي هر روز صبح با خود ميگفتم به خاطر مادر ...وبعد مانند هنر پيشه ماهري در صحنه منزل حاضر ميشدم. حتي روز جمعه كه قرار بئد براي مراسم نامزدي دايي سعيد به خانه خاله پروين برويم ، باز هم مثل هميشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولي به راستي دبگر برايم اهميت نداشت چطور لباس بپوشم. عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشكي رنگي كه يقه گرد باز و آستين كوتاهي داشت انتخاب كردم .وقتي آن را پوشيدم چشمم به گردنبند افتاد .براي برداشتن آن دچار ترديد شدم .از طرفي به آن عادت كرده بودم و از طرفي روست نداشتم مادر با ديدن آن دچار ناراحتي شود.تصميم خود را گرفتم زيرا از وقتي كه علي قفل آن را با دست خود بسته بود ديگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من كه علي را نديده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نميخواهم آن وقت آن را در مي آورم. سپس پلاك آن را داخل لباسم انداختم تا كمتر به چشم بيايد و موهايم را هم روي شانه هايم ريختم تا روي زنجير را بپوشاند .وقتي به منزل خاله پروين رسيديم ، مثل هميشه با ديدن مهناز در آغوشش گرفتم و بعد با خوشحالي با همه احوالپرسي كردم .حتي سر بهسر دايي سعيد گذاشتم .در فصتي كه من و مهناز تنها شديم او با نگاه مشكوكي به من نگاه ميكرد .فكرش را خواندم ، متوجه شدم كه او فكر كرده من هنوز از جريان با خبر نيستم .فقط از اين موضوع خيالم راحت بود كه همه از موضوع نامزدي ما خبر نداشتند .چشمكي به مهناز زدم و گفتم :" اول به خاطر تو و رضا تبريك عرض ميكنم و در ضمن از موضوع علي هيچ ناراحت نيستم .بي خيال ...چيزي كه زياد است مرد ..." و خنديدم.
مهناز با حيرت به من نگاه كد .سپس در حاليكه از لحنش فهميدم كه هنوز باور نكرده من موضوع را بدانم گفت :"راستي ميداني كه علي نامزد كرده ."
سرن را به تائئد تكان دادم و گفتمك"بله ، مگر نبايد نامزد ميكرد ؟"
مهناز با نگاهي خيره به من گفت:"لابد ميداني قرار است با نامزدش هم امروز بيايد ."
كم مانده بود يادم برود در حال بازي كردن نقش دختري شجاع هستم .در حاليكه ميترسيدم مهناز صداي قلبم را بشنود كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميكوبيد .با خونسردي كه از خود بعيد ميدانستم گفتم:"جدي اين را نميدانستم. تو او.را ديده اي ؟"
سرش را تكان داد و گفت :گ نه و دوست هم ندارم ببينمش برود به جهنم ."
با اخمي گفتم :" چرا بيچاره مگر چه كرده است ؟"
مهناز با عصبانيتي كه كمتر از او ديده بودم سرم فرياد كشيد :گخفه شو > مرا هم رنگ نكن .فكر ميكني من نمبفهمم فيلم بازي ميكني .تو چه فكر كردي ، يعني مرا اينقئر احمق فرض كردي ." و بعد زد زير گريه.
پرسدم وبا دست جلوي دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ك"مهناز تو را به خدا گوش كن ، مامنم مريض است و من نميخواهم باعث شوم ناراحتي قلبي اش شروع شود .خواهش ميكنم باعث نشو آبروي من برود .نميخواهم دل كسي به حالم بسوزد ." وبعد اشكهايم سرازير شد اما پيش از آنكه روي صورتم اثر بگذارد با زحمت جلوي ريزشش را گرفتم .مهناز هنوز گريه ميكرد و منكلي با او صحبت كردم تا راضي شد در اين بازي با من همكاري كند .
وقتي دست از گريه برداشت پرسيد :"سپيده با علي حرفت شده بود ."
سرم را تكان دادم و گفتم :"نه تا آخرين لحظه عاشق و معشوق بوديم."
مهناز با لحن متفكري گفت :" پس هر چه هست مربوط به سفرش ميباشد و يا كسي دراره ي تو به او حرفي زده و يا شايد سرگرمي تازه اي پيدا كرده و يا ..."
حرفش را قطع كردم و گفتم:"گوش كن ، من كاري به هيچ چيز ندارم .علي آنقدر عقل دارد كه توضيحي در اين مورد به من بدهد .پس فلسفه بافي نكن و اينقدر با آوردن اسم او جلوي من باعث ناراحتي ام نشو ."
وقتي وارد جمع شديم هر دو خود را براي پيش آمدن هر اتافاقي آماده كرده بوديم . خاله سيمين و آقاي رفيعي تازه از راه رسيده بودند .خاله با ديدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغدش گرفت و بوسيد و من نيز او را بوسيدم و خنده كنان گفتم :"خاله به خاطر علي تبريك ميگويم. "
خاله با حيرت به من خيره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقاي رفيعي رفتم و با او هم احوالپرسي كردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالي گفتم :"مهناز آقا رضا هم امروز مي آيد ؟"
مهناز سرش را به نشانه خجالت پايين انداخت .خاله پروين با لبخندگفت :"بله او هم تشريف مي آورد ."
پس از آن پيش دايي سعيد و با او حرف زدم و با اين كار نشان دادم كه خيلي خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهي پر از پرسش به مادر نگاه كرد و مادر نيز سرش را تكان داد . ديگر كسي در مورد من شك نداشت . مهناز گاهي به من خيره ميشد و من با اخم به او ميفهماندم كه واكنشي نشان ندهد . خودم را آماده كرده بودم كه اگر در بدترين شرايط قرار گرفتم خونسردي ام را از دست ندهم .ولي شك داشتم با ديدن علي در كنار كس ديگري بتوانم همينقدر خونسرد باشم . آرزو كردم او را نبينم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم تا نقشم را خوب اجرا كنم كه ميترسيدم با ديدن او از ناراحتي سكته كنم . نميدانستم چه كنم.
محسن از روبه رو شدن با من گريزان بود و سارا هم زياد با من صحبت نميكرد . تمام شواهد نشان ميداد كه موضوع نامزدي او راست است . ولي من باور نميكردم . همانقدر كه از رويارويي با هراس داشتم ولي براي رهايي از اين سرگرداني دلم ميخواست خود همه چيز را با چشم ببينم .خوشبخاتنه و يا بدبختناه در تمام طول مراسم نامزدي دايي سعيد او حضور نداشت ، شايد هم روي آمدن نداشت . نامزدي دايي بدترين جشني بود كه در طول سالاي عمرم در آن شركت داشتم . نه به خلطر خود جشن كه چه بسا خيلي هم عالي برگزار شد ولي دلم ميخواست ميتوانستم جايي را پيدا كنم تا با خودم تنها باشم . از بس الكي خنديده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .
پس از تمام شدن جشن وقتي براي تعويض لباس به منزل خاله پروين برگشتم در حياط سارا را ديدم كه با ديدن من خود را مشغول پاك كردن كفش هايش كرد . جلو رفتم و به آرامي گفتم :" سار اگر نميخواهي با من حرف بزني مهم نيست .فقط به علي بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر جلوي پارك نزدك منزلمان ميبينمش . اگر آمد كه هيچ و اگر نيامد پس فردا صبح يكراست ميروم شركتش تا آنجا با او ملاقات كنم . پس به نفعش است كه بياد . "
بدون اينكه منتظر پاسخي باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دويد و دستم را گرفت و گفت :گ سپيده دليل حرف نزدن من با تو اين است كه خجالت ميكشم به صورتت نگاه كنم."
با پوزخند گفتم:" چرا مگر قرار بود تو با من عروسي كني ؟"
" به هر حال از كار علي شرمنده ام ، نميدانم چه شده ، خيلي با اوصحبت كرديم. "
دست سارا را گرفتم و گفتم :"سارا راستش را بگو ، عل چه ميگقت ؟"
سارا آهي كشيد و با ناراحتي گفت :"اول كه سكوت ميكرد بعد كه اصرار مارا ديد گفت سپيده به درد من نميخورد ."
با ناراحتي گفتم :" آخر براي چي ؟"
سارا سرش را تكان داد و گفت :" باور كن نميدانم ."
"به هرحال پيغام مرا به او برسان ."به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"حتما."
وقتي به منزل رفتيم مادر پرسيد :"زن دايي سعيد چطور بود ؟"
با اينكه زياد به او توجه نكرده بودم ولي براي خوشنودي مادر گفتم :
"دختر خيلي خوبي بود ، خيلي هم از او خوشم آمد ." بعد به اتاقم رفتم.
تا روز بعد پيش خود حرفهايي را كه بايد به علي ميگفتم مرور كردم .
در اين فكر بودم كه به چه بهانه اي آن وقت ظهر از خانه بيرون بروم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد . به مادر گفتم :گبا سارا قرار گذاشتيم بعد از ظهر برويم سينما ، شما با من كاري نداريد ؟"
مادر كه به من اطمينان زيادي داشت سرش را تكان داد و گفت ك"نه كاري ندارم ولي تنها ميخواهيد برويد ؟"

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 4-4

"نه محسن امروز خانه است و من ساعت دو ونيمبا تاكسي تلفني ميروم منزل آنان .چون براي سانس سه تا پنج بليط رزرو كرده اند ."
مادر نام فلم را پريد . بدون مكث نام فيلمي را بردم كه چند شب پيش تبليغش را درتلويزيون ديده بودم . مادر كه قانع شده بود گفت :"پس مواظب خودتباش .درضمن اگ محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن كه بزن كه پدر به دنبالت بايد ."
"مزاحم پدر نمشوم .اگر محسن هم كار داشت ا تاكسي بر ميگردم."
مادر سرش را تكان داد و چزي نگفت .
ساعت دو و خورده ابي بود كه آماده شده بودم . مادر خوابيه بود .خيلي آرام بالاي سرش رفتم و بوسيدمش و آهسته گفتم :" مامان من رفتم خداحافظ."
مادر با خواب آلودگي گفت :"خوانگهدار عزيزم. با تاكسي تلفني مي روي ؟"
"بله زنگ زم الان سركوچه منتظر است."
"خوب سعي كن زود برگردي ."
"چشم." به سرت از منرل خارج شدم از اينكه به مادر دروغ گفته بودم ، دچارعذاب وجدان شده بودم .به خود گفتم بعد جيان را برايش تعريف ميكنم .وقتي به خيابان رسيدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نميزد . آفتاب داغ تير ماه با حرارت روي آسفالت داغ خيابان ميتابيد . من از كنار پياده رو راه ميرفتم تا گاهي از كنار تك ردرختي رد شوم .وقتي وارد خيابان اصلي شدم گاهي افراد پياده اي را ميمديم كه با سرعت راه ايرفتند تا پناهگاهي بيابند و از شر گرماي آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتي به پارك رسيدم هيچ كس آنجا نبود . به ساعتم نگاه كردم تازه دو و چهل ديقه بود . از تصور اينكه چطور بيست دقيقه بايد معطل آمدن او شوم از ناراحتي دستهايم را مشت كردم و فشار دادم . بدبختي هيچ مغازه اي هم باز نبود كه با ديدن ويترين آن خودم را مشغو كنم .تصميم گرفتم تا آخر خيابان بروم و برگدم .چون از يكجا استادن خلي بهتر بود .حركت كردم و مستقيم راه افتادم . تا نيمه هاي خيابان رفته بودم كه با شنيدن بوقي برگشتم. ماشين علي را ديدم .خودش پشت فرمان نشسته بود و عينك دوددي هم به چشم زدهبود . از ديدنش يك لحظه فراموش كردم براي چه كاري با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلويم نيز خشك شده بود . با قدم هاي سنگيني به طرف ماشين فتم و در جلو را باز كردم و داخل ماشين شدم. خوشبختانه خيلي زود توانستم به خودم مسلط شوم. به آرامي سلام كدم. او نيز پاسخ سلامم را به آرامي داد . وقتي از خيابان اصلي رد ميشديم سرعت ماشين را كم كرد و پريد :"كجابرويم." لحنش خيلي عادي بود و مثل اين بود كه هيچ اتفاقي نيفتاده است . با عينك دودي كه زده بود نمتوانستم از چشمانش پي به حالتش ببرم . در حاليكه سعي ميكردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم ك"يك حاي خلوت ،جايي كه بتوانم با تو حرف يزنم."
ميتوانستم سوگند بخورم كه او هم در حال بازي كردن نقش بود ولي خيلي مسلط تر از من بود .چون خيلي عادي سرعت ماشين را زياد كرد و از داشبورد نواري برداشت و آن را داخل ضبط گذاشت .سرعت ماشين زياد بود و از صداي موسيقي جاز خارجي سرم به دورانافتاده بود .به هيچ نمخواستم او به اضطرابم پي ببرد . با نگاه كردن خيابانها ميخواستم سر خود را گرم كنم اما صداي بلند ضبط مثل چكشي بود كه بر سرم ميكوبيدند . آخر طاقت نياوردم . دستم را جلو بردم .و صداي نوار را كم كردم . به طرف من گاه كرد ولي چيزي نگفت . دوست داشتم عينك ياهش ا از روي چمانشبرميداشتم و ا پنجره ماشين به بيرون پرتاب ميكردم.
نيم ساعتي در راه بوديم ، نميدانستم كجاهستيم ولي احساس ميكردم به طرف شمال تهران ميرويم .چون خيابانها سر بالايي بودند و هوا نيز خنك شده بود .پس از گذشتن از چند خيابان ايستاد و گفت :"پياده شو ."
به اطراف نگاه كردم. نه پاركي ديدم و نه جنگلي ، فقط چند تپه وجود داشت كه با وجود شيب تند آن امكان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .كمي دورتر چند منل ويلاي ديده ميشد . آنجا درست مثل قبرستن سوت و كور بود. از او پرسيدم :"اينجا كجاست ؟"
با خونسردي گفت:"يك جاي خلوت."
از حرص دندانهايم را به فشردم و گفتم :" خوب اين را كه خودم ميبينم . نام اين محل چيست ؟گ
"تپه هاي ولنجك."
با پوزخند گفتم :"يعني تهران به اين بزرگيجاي خلوت بهتر از اينجا نداشت ؟ اگر مشود يكجاي درست و حسابي برو و اگر دوسه آدم هم آنجا باشد اشكالي ندارد. "
علي با دنده عقب از آنجا بيرون آمد .پس گذشتن از يك بزرگراه در كنار پاركي كه در حاشيه يك خيابان بود رفت و ايستاد .
"اينجا خوب است ؟"
"بله."
ضبط ماشين را خاموش كرد و گفت:"خوب مثل اينكه كارم داشتي ؟"
به طرفش برگشتم و گفتم :" علي تو يك توضيح به من بدهكاري ."
سرش را تكان داد و گفت :"چه توضيحي ؟"
از اينكه خودش را به نفهمي ميزد خيلي حرص ميخوردم .فهميدم ميخواهد مرا عصباني كند .عينك لعنتي اش نيز عصبانيتم را بيشتر ميكرد .چون نميتوانستم از چشمانش پي به افكارش ببرم .با صدايي آارم كه سعي ميكردم خونسرد باشد گفتم كگعلي خواهش ميكنم عينكت را از چشمت بردار ."
با خونسردي عينك را از روي چشمانش برداشت و آن را جلوي ماشين گاشت. نفس عميقي كشيدم تا اعصابم را ارام كنم سپس به او نگاه كردم و گفتم كگشنيدم قصد ازدواج داري ؟"
خيلي خونسد گفت :"هوم بله و به طور حتم اين همه راه مرا نكشانده اي كه به من تبريك بگويي ."
از لحن صريحش جا خوردم و گفتم:"يعني تو..."
سرش را خم كرد و در حاليكه مستقيم به چشمانم نگاه ميكرد گفت :"من ...من چي / آيا نميبايست ازدواج ميكردم ؟"
بدون فكر كردن بي مقدمه گفتم :گولي تو كه نامزد داشتي!"
ابروهايش را بالا برد و گفت :"جدي ؟كي ؟"
با ناارحتي گفتم :گ مگر خودت ان شب در پارك ساعي از من تقاضاي ازدواج نكردي ؟گ
با همان خونسردي كه كم كم ديوانه ام ميكرد گفت :"خوب بله ."
"مگر گردبندي به نشانه نامزدي ندادي ؟"
"خوب بعد ؟"
از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :" پس منظورت از اين مسخره ابزي چيست ؟فكر آبروي مرا نكردي ؟"
او صبر كرد تا حرفم تمام شود سپس در حاليكه خيره به چشمانم نگاه ميكرد گفت :" از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت ميخواهم."
ديگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم پس با خشم بر سرش فرياد كشيدم :
"همين و معذرت ميخواهي يعني تمام شد ."
او نيز با بي حوصلگي گفت :" خوب حالا منظورت چيست ؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :گمنظورم چيه ؟علي چطور ميتواني اينقدر بي انصاف باشي ؟من ...من ..." و بغض راه گلويم را بست و براي اينكه اشكهاي لعنتي ام راه نيفتد لبم را ب شدت به دندان گرفتم . ولي او بي تفاوت در حاليكه روبرو را نگاه مكرد گفت :" بعضي اوقات انسان عاقبت كاري را كه ميكند، نميداند . من آن شب حال خوبي نداشتم . در حقيقت آن شب مقداري مواد استفاده كرده بودم و زيبايي تو هم مرا وسوسه كرد از اين رو براي دست يافتن به تو محبور شدم فريبت بدهم ."
حرف او مثل پتكي بر سرم فرود مي امد . با نگاهي گيج به او نگريستم .فكر ميكردم اشتباه شنيدم .علي ...مواد .نه بعيد بود او اهل اين كارها نبود وبراي اينكه متوجه شوم در خواب نيستم چند بار چشمانم را باز و بسته كردم .ميخواستم حرفي بزنم ولي صدايي از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :
"علي تو شوخي ميكني ، اينطور نست ؟"
با همان حالت و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :"شوخي براي چي ؟"
با صداي لرزاني گفتم :"به راستي تو آن شب ..."
نفس عميقي كشيد و سرش را به طرف من جرخاند و گفت :"بله من ان شب مقداري گرس كشيده بودم و تو حال خودم نبودم ...متاسفم."

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 5-4

به چشمانش نگاه كردم اثري از شوخي در آن نبود . از ضعف و سر گيجه سرم را روي داشبورد ماشين گذاشتم تا كمي فكرم را متمركز كنم. از ناراحتي مغزم در حال تركيدن بود . با نااحتي سرم رابلند كردم و گفتم :" ولي تو كه حتي سيگار نميكشي پس چطور ادعا ميكني آن شب مواد مصرف كرده ب.دي ، مطمئني الان چيزي مصرف نكردي ؟"
با پوزخند گفت :" گوش كن سپيده هر جواني براي خود سرگرمي و علاقه اي دارد . من هم استثنا نيستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس كوچكي داشتيم و بعد هم كه به منزل برگشتم هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باست كمي فكر ميكردم و از بين طعمه هاتو را انتخاب نميكردم."
با نفرت به او نگاه كدم و گفتم:"طعمه...لعنتي چطور حالا به فكر افتادي ؟"
" من هم بي تقصير نيستم و نميبايست دختري از فاميل انتخاب ميكردم . باور كن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه اي آرامم نميگذاشت . ولي هنوز كه اتفاقي بين ما نيفتاده بنابراين از بابت ان شب معذرت ميخواهم . اميدوامر تو هم آن را اموش كني .هرچند كه چيز مهمي نبوده ."
با خشم فرياد كشيدم :"چطور چيز مهمي نبوده ..تو اينجور جواب محبتهاي خاله شيرينت را دادي . راستي كه خيلي پستي .علي هيچ فكر نميكدم تو اينطور آدمي باشي ؟"
بغضم سر باز كرد و با وجودي كه با تمام قدرت سعي ميكردم اشك نريزم اما عاقبت چند قطره اشك بي اختيار از چشمانم فرو چكيد .
علي سرش را برگرداند و به روب رو نگاه كرد و با اينكه رنگش كمي پريه بود اما با همان خونسردب گفت :"چرا...فكر كردي من احساس ندام و فقط آن پسرك مزخرف حق دارد تو را با ماشين برساند و يل فقط بهوز پسر عمه محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب ئقتي پاي خوشگل سهل الوصولي مثل تو به ميان مي آيد چرا غربه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردبند را فراموش كن . دست يافتن به تو بيشتر از اينها مي ارزيد ."
از شنيدن اين سخن از زبان او حالت تهوعي شديدي به من دست داد .ديگر بغضم را فراموش كرده بودم و وجودم يكپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فرياد زدم:"تو...تو دروغگوي پت بي شرف حق نداري در مورد من اينطور قضاوت كني. تو آمنقدر در كثافت فرو رفتي كه همه را مثل خودت ميبني .حيف كه درابره تو اشتباه ميكردم و به خاطر اين خريتم هيچ وقت خودم را نميبخشم."
حرفهاي زيادي بود كه دوست داشتم به او بگويم ولي احساس كردم بي اختيار اشكم سرازير شده و براي اينكه ا گريه كردن در مقابل او اظهار ضعف نكنم ، در ماشين را باز كردم و بيرون رفتم و با تمام قدرتي كه در خود سراغ داشتم در ماشين را بهم كوبيدم و در دل آرزو كردم كاش همان موقع ملشين منفجر شود .از تپه هاي مشرف به بزرگراه پايين آمدم و د كنار حاشيه بزرگراه راه افتادم .صداي او را شنيدم كه مرا به نام ميخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگين بودم كه دوست داشتم بر ميگشتم و با ناخنهايم تكه تكه اش ميكردم . موقعيت خود را نمدانستم و حتي نميدانستم كجاي تهران هستم .پس فكر كردم بزرگراه مستقيم به سمت پايين بوم . ماشين ها با زدن بوق و روشن كردن چراغ از كنارم د ميشدند .حتي ماشين پژوي سنجي كمي هراه من با قدمهاي من حركت كرد و دست آخر نيز نگه داشت و جواني فكر ميكنم همسن و سال خودم ود ازآن بيرون آمد و با لحن بچگانه اي گفت :"چقدر ناز ميكني د بيا ديگه."
با هشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود كه هنوز پشت لبش سبزنشده . با ديدن من سوتي كشيد . با عصبانيت گفتم :"خفه شو نكبت ، زود گورت را گم كن."
ولي او با همان لحن گفت :"كدام خري قالت گذاشته ؟"
وقتي ديدم حرف سرش نميشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعيتي كه برايم پيش آمده بود براستي احساس تاسف ميكردم .
ناگهان ماشين علي را ديدم كه كنار بزرگاه جلوي من ايستاد و با خشم از آن پياده شد . با عصبانيت سرم فرياد زد :"بيا سوار شو."
بدون اينكه به او وقعي بگذارم مسيرم را عوض كردم .از پشت سر صدايش را شنيدم كه گفت :"صبر كن با توام، كدام گوري ميروي ؟"

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل6-4

بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم. خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟
راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود.
-اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شوید
با نردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد و مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانم
با نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.
به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.
از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفا:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.
کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.
-حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟
-بله البته اگر زحمتی نیست.
لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟
سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من تیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شذم که وقتی دیدم او ره جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود.
او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.
خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.
از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.
-اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است.
-خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بیتکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند... و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خداییا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بویدم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. ارگ راین طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم ودکنر را دیدک که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.
-خیر نخوابیده بودم
-زیاد که معطل نشدید؟
-به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.
در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟
با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله.
-فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟
-به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.
دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا