فصل 11-1
چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.
چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.