رمان الهه ناز - جلد اول

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]به آشپزخانه رفتم وسرمیز نشستم .پدر ظرف غذا را جلوی من گذاشت و گفت: خب مادر منصور چی می گفت ؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]کلی با منصور دعوا کرد. می گفت برو لب دریا ، بعد بیا از این بیچاره که داره تو خونه شنا میکنه ایراد بگیر[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]چه زن خوبیه بخدا .ایشاءا.... خودم می برمش لب دریا...... [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زدم زیر خنده وگفتم : لابد میخواین باهاش شنا هم بکنین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اول دور وبرم رو نگاه میکنم ، اگه لندهوری نباشه ، می برمش تو آب[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس شما هم دوستش دارین[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر در حالیکه بشکن میزد گفت:می میرم براش،می میرم براش [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]از دست شما! وسط دعوا نرخ تعیین می کنین ها![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بده از مادر شوهرت تعریف میکنم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله مادر شوهر خوبیه .ولی دیگه زن خوبی برای شما نیست ، چون بنده قصد دارم از منصور جدا بشم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]حالا فعلا جدا نشو تا ما سروسامون بگیریم، بعد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زدیم زیر خنده .پدر ادامه داد:اگه اینطور باشه که یه جفت زن وشوهر تو این دنیا پیدا نمیشه .یه سیلی زده، یه ماچش کن .عذرخواهی کرده،تو هم ببخشش .چقدر سخت می گیری بچه![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه چی ؟ من از شما تا حالا سیلی نخوردم . اونوقت بشینم از اون کتک بخورم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر سیلی آرامی به صورتم زد وگفت: بیا، دیگه بهونه نداری![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ای کاش سیلی منصور هم به این ارومی بود .هشت تا پله رو قل خوردم اومدم پایین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ببین دخترم ، زن باید سیاست داشته باشه .وقتی می بینی منصور خوشش نمیاد جلوی جمع شنا کنی .خب نکن .یا قبل از اینکه اون برسه تعطیلش کن[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اون هیچوقت ایراد نمی گرفت، فقط سفارش میکرد که مرتضی و اقا نبی بیرون نیان[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب منم باشم، ببینم یکی ایستاده تو رو تماشا میکنه ، عصبانی میشم .تو هم که بلبل زبونی کردی، لجاجت به خرج دادی ، بدتر عصبانیش کردی[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اصلا مقصر من ،خوبه؟ولی من دیگه به اون خونه بر نمیگردم .اگر هم زنگ زد اینو بهش بگین[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زنگ تلفن بصدا در آمد .پدر گفت: چه حلال زاده س بچه م! خوشحال شده دیده بلا از خونه اش رفته بیرون .داره همه را خبر میکنه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه ما بلا شدیم؟پدر گوشی را برداشت. اشاره کردم بگوید من خوابم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]سلام پسرم ، حالت چطوره؟....... الحمدالـله .دعا گوییم . مادر چطورن؟.....گیسو امروز اینورها نیومد.سرش شلوغه ؟آره؟ تعجب کردم .پدر به من چشمک زد......آه! پس رفته بیرون .بهش سلام برسون بابا....... میام عزیزم ، چرا نیام .وقت بسیاره ،کاری داشتی؟.........قربونت برم پسرم.سلام برسون .خدا نگهدار وگوشی را گذاشت[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس چرا نگفتین من اینجام بابا؟اون الان دیوونه میشه، دلش هزار راه می ره[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب، میدونی که من به عمرم دروغ نگفتم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]شما که گفتین گیسو امروز اینورها نیومد. این دروغ نیست؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پرسیدم چرا نیومدم؟دروغ نگفتم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بابا اون خودخوری میکنه .قلبش ضعیفه، اعصابش به هم می ریزه. فکر میکنه من کجا رفتم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب تو که انقدر نگرانشی،بلند شو زنگ بزن ، بگو رسیدم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]من نمی زنم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب پس بذار به قلبش فشار بیاد ، بذار یاد بگیرع وقتی کسی رو میزنه نگیره بخوابه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بابا!!!![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]هی میگه بابا، خب پاشو زنگ بزن![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]می دونین که من باهاش قهرم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب آشتی کن[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]وای....... الان داره چه حرصی میخوره !الان راه می افته تو خیابونا[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس هنوز دوستش داری؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب معلومه !اونهمه محبت که با یه سیلی پاک نمیشه [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آفرین!میخواستم به همین برسی .پس بلند شو بهش زنگ بزن. بگو شام بیان اینجا[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]شما هم که بدتون نمیاد؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب ما هم به یه نوایی می رسیم. والـله دلم براش تنگ شده ، آخه خیلی خانومه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری تکان دادم وگفتم: بابا ، خواهش میکنم یه کم منظقی باشین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس الان زنگ می زنم میگم منصور، دخترمو بشرطی پس می دم که مادرتو بدی به من.معامله خوبیه ، مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زدم زیر خنده وگفتم: آرزوم بود،ولی حیف بابا![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بلند شو بچه زنگ بزن! چه خودسر شده ها![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه بابا، اصرار نکنین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]میل خودته .ما که چند ساله تحمل کردیم، کمی هم روش .ولی فکر نمی کنم منصور طاقت بیاره .فکر کنم الان آمبولانس اومده ببرتش سی سی یو [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خدا نکنه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس بلند شو[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]شما خودتون تماس بگیرین ، بگین من رسیدم .دعوتشون نکنین ها!اونا خودشون میان[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله ، منصور میاد ، ولی عشق بنده خیر. من اونو میخوام .میگه میشه از مرجان دعوت نکنم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]باب!؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]باز میگه بابا ، از دست این بچه قد ولجباز!خیلی خی الان زنگ میزنم .پدر سوخته .آمده بودم خیر سرم یک چرت بخوابم ، یکباره بلا نازل شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر شماره منزل ما را گرفت و بعد گوشی را به شانه اش چسباند ودستهایش را از خوشحالی بهم مالید .فهمیدم مادر جون گوشی را برداشته[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]سلام عرض میکنم مرجان خانم..........قربان محبت شما........منم همینطور، کم سعادتی بنده س[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ای لعنت بر عشق وعاشقی که چه زبان را لفظ قلم میکند .حالا بیشتر از این خنده ام گرفته بود که بابا با پیژامه و عرقگیر و یک جوراب که نوکش سوراخ بود ، مودب نشسته بود و پا روی پا انداختهبود و ژست گرفته بود!انگار مرجانش او را از پشت تلفن می دید .اگر مادر جون می دانست بابا با چه قیافه ای نشسته وسلام واحوالپرسی میکند، غش میکرد.[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اختیار دارین...... من وشما همدردیم بانو ،هم در تنهایی ، هم در بیماری [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]توی دلم گفتم راستی دوتا دیوونه به هم بیفتن چی میشه؟ یه کشک بادمجونی از آّب در میاد که بیا و ببین.ما هم که سالمیم، همدیگر رو از پله ها پرت می کنیم، وای بحال این دوتا!نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم مخصوصا وقتی سوراخ نوک جوراب پدر را می دیدم. پدر از خنده من به خنده افتاد ومرتب با دستش به من علامت می داد که نخندم و دور لبش را با دست جمع میکرد[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله بله، فرمایش شما متینه و دستش را روی قلبش گذاشت و ابراز عشق کرد[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]انشاءا.... غرض از مزاحمت اینکه، به منصور جان بگید گیسو اینجاست .نگران نباشه .همین حالا رسید....... بله، گیسو یه چیزهایی تعریف کرده .جوونن دیگه ، اینه همه از شدت علاقه س و با دستش به خودش وگوشی تلفن اشاره کرد، یعنی خیلی به مرجان علاقه دارد [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله، دعوا وکتک کاری نمک زندگیه خانم عزیزو از دور بوسه ای برای مادر جون فرستاد .دل درد گرفتم بس که خندیدم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله آدم باید با زن مهربون باشه ، درکش کنه ، زنها موجودات ظریف وحساسی هستن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دوباره نگاهی به شست پای پدرم کردم که از سوراخ جورابش زده بود بیرون و مرتب تکانش می داد .اشکهایم سرازیر شده بود .با خودم گفتم یادم باشد از این به بعد هر وقت با منصور دعوا کردم یا عصبانی بودم .بیایم کمی ادا اطوارهای پدرم را تماشا کنم، روحیه ام عوض شود[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اختیار دارین .از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم .خدا آقای متین رو رحمت کنه ......... بهش میگم، قبول نمی کنه .میگه میخوام اینجا بمونم .از منصور توقع نداشتم واز این حرفا.والـله آدم حرف این جوونا رو نمی فهمه. یه روز اط سر وکول هم بالا می رن و نمیشه جلوی ماچ وبوسه شون رو گرفت یه روز چشم ندارن همدیگر رو ببینن[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله بله، متوجهم ........... نه خانم، شما چرا عذرخواهی می کنین؟ اتفاقی نیفتاده.پیش میاد .فقط نزدیک بوده بچه م بره اون دنیا . و زد زیر خنده و ادامه داد: دختر من یه کم نازک نارنجیه.بعد به مادر جون اشاره کرد وگفت: زن باید مقاوم وصبور باشه، سیاستمدار باشه، نه اینکه تا شوهرش یه چیزی گفت زود قهر کنه .باید با سیاست و شیرین زبونی از شوهرش دلجویی کنه ، اونوقت اون شوهر برای زنش می میره .مردها زود گول می خورن . درست میگم خانم متین؟ وچند بار ابرو بالا انداخت .از شدت خنده روی مبل ولو شده بودم .[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله بله، حتما تشریف بیارین.خوشحال می شیم ، ولی قبل از شام ...... نه، نه، امکان نداره .دور هم هستیم .می گن زنها وقتی در حال عصبانیت غذا درست می کنن ،غذاشون لذیذتره .و زد زیر خنده وادامه داد: تشریف بیارین. هر طور شده باید این دوتا رو آشتی بدیم و به هم برسونیم . وبه خودش ومادرجون اشاره کرد[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]میخواین با منصور جان مشورت کنین ......... بله، بقول شما اونکه الان با کله میاد........قربونتون برن .پس منتظریم .خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گوشی را گذاشت و به تلفن اشاره کرد و گفت: الهی قربونت برم. این تن، خاک پای توئه .با اون خوشگل ومامانی حرف زدنت .بخدا اگه بذارم اب تو دلت تکون بخوره زن!خاک بر سر منصور کنن.زن داری بلد نیست[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بابا کم کم دارین مامان رو فراموش می کنین ها![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مگه میشه بابا؟اینا که می بینی همه برای سرگرمی یه ريال برای فرار از تلخیها و واقعیتها ،برای اینکه یه جوری از فکر اونا بیام بیرون. یادت باشه، عشق فقط عشق اول .اونم در جوونی[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]غصه نخورین بابا .من هرطورشده مادرجون رو براتون میگیرم.بهترین هم صحبت،بهترین مونس خودشه . مادرجون هم خیلی شما رو دوست داره [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس توروخدا زودتر بابا!توی این خونه از تنهایی پوسیدم .تنهایی کشک بادمجون خوردن صفایی نداره [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اونکه نمیاد اینجا کشک بادمجون بخوره[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خیلی هم دلش بخواد .من که نمیام داماد سرخونه دامادم شم ، از بدبختیهای دنیا همینم کمه بچه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس بهتره برای حفظ غرورتون مادرجون رو فراموش کنین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه چی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس باید داماد سرخونه دامادتون بشین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه چی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس برین یه خونه زندگی همونطوری براش درست کنین [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه چی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]من که دیگه نمی دونم شما چی میخواین [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اگه منو دوست داره ،باید بیاد همین جا[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]همین طوریش جرات نداریم به منصور بگیم،چه برسه به اینکه بگیم باید بیاد اینجا .میخواین طلاقم بده؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]توکه خودت طلاق میخواستی [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب درخواست طلاق از طرف من باشه، سنگینتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر بلند شد وگفت: طلاق چه از جانب مرد چه از جانب زن،زشته عزیزم. حالا هم نمیخواد طلاق بگیری و سنگین وزن بشی .بلند شو شامی رو به راه کن .میخوری خود به خود سنگین میشی![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]من با منصور اشتی نمی کنم ها!میخوام یه هفته اینجا بمونم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بمون بابا .از خدامه ، ولی با منصور[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بذارین مادرش رو به شما بده ، بعد سنگش رو به سینه بزنین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نده هم دوستش دارم. منصور عزیز منه .الهی شکر که چنین دامادی دارم .آدم باید به معنای عمل توجه کنه نه به خود عمل. نیت مهمه . اگه بیخودی روی تو دست بلند کرده بود، خوردش میکردم .ولی می بینم زیاد هم مقصر نبوده .البته بهش گوشزد میکنم که بار اخرش باشه .آخه من از دار دنیا یه دختر دارم که همه چیز منه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بابا خیلی دوستتون دارم . وبلند شدم او را بوسیدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی از داخل فریزر بسته گشوت را بیرون می آوردم ، به این فکر میکردم که حق با پدر است .چه بهتر که آدم نگذارد به آنجه بکشد و با منطق و استدلال موضوع را حل کند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای شام، خورش قیمه بادمجان درست کردم .پدر برای خرید بیرون رفت و برگشت .سالاد را درست کردم ومیز را می چیدم که دیدم یه پیراهن سفید و شلوار کرم پوشیده وچنان به خودش رسیده که انگار میخواهد برود خواستگاری، طاقت نیاوردم و پرسیدم :بابا، مگه می خواین برین خواستگاری؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نخیر جانم خواستگار میخواد بیاد[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]چطور؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اینم یه جور خواستگاریه دیگه بابا! اگه منصور تو رو نمیخواست ، هرگز نمی اومد .پس تو رو میخواد و داره میاد منت کشی و خواستگاری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز حق با پدر بود .لبخند زدم که پدر ادامه داد:والبته مادرش هم داره میاد خواستگاری این جانب.غیر از اینه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای ماشین منصور را شنیدم .با تک گازش آشنا بود. قیافه ام را درهم کردم .زنگ آپارتمان بلند شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر جواب داد:بفرمایین .خیلی خوش اومدین و گفت: قیافه ات رو همچین نکن عزیزم .اخماتو باز کن .دختره ببینه همچین مادر بداخلاقی دارم .منصرف میشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پدر لبخند زدم و گفتم:بابا منصور رو ادب کنین ها . و به آشپزخانه رفتم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]به به،خیلی خوش اومدین گلید. این کارها چیه منصورجان؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خواهش میکنم پدرجان[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خوبین خانم؟خوشحالمون کردین[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ممنون.گیسو جان کجاست. آقای رادمنش؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مگه با شما نیست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور گفت: مگه نگفتین اومده اینجا؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اومد،ولی رفت .حالا بیا تو، ببینم میتونم احضارش کنم دوباره بیاد .آها،ایناهاش[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]سلام مادرجون[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]سلام عزیزم و او را در آغوش گرفتم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بفرمایین و بدون اینکه به منصور نگاه کنم به او سلام کردم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]حالا دیگه قهر میکنی می ری؟ باشه تا بهت بگم دختر خوب.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر رفت .منصور مقابلم قرار گرفت. و دسته گل را به من داد وگفت: شرمنده م[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دسته گل را گرفتم و تشکر بیحالی کردم. به سالن آمدیم ونشستیم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پیشونیت چطوره عزیزم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]کمی درد میکنه مادر.ولی مهم نیست .از عوارض شناست وکبودی بازویم را نشان دادم وگفتم: اینم همینطور [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور از خجالت سرش را پایین انداخت و سینه اش را صاف کرد [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب گیسو جان توروخدا هر روز برو شنا کن ، بلکه مرجان خانم تشریف بیارن اینجا،بابا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زدیم زیر خنده .منصور گفت: پدر، من واقعا متاسفم،شرمنده م[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
  • [FONT=times new roman, times, serif]دشمنت شرمنده باشه پسرم .ولی قول بده دیگه دست روی دختر من بلند نکنی .چون طبع حساسی داره و دیگه نمیتونم راضیش کنم باهات آشتی کنه .خودت می دونی که چقدر دوستت دارم ولی به دخترم و سلامتیش هم علاقه دارم .این سیلی رو ندید گرفتم ومطمئنم دیگه تکرار نمیشه .گیسو هم از این به بعد باید حواسش رو جمع کنه ، دور و برش رو خوب نگاه کنه، بعد شنا کنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقیه خندیدند و من لبخند زدم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب جناب رادمنش ،حالتون چطوره؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]الحمدالـله !شکر .از برکت وجود دکتر مقتدر خوبم .شما چطورین؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]منم خوبم .داروهام رو کم کردم ولی بدون دارو شبها خوابم نمی بره .معتاد شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم ، که سروکله مجنون پیدا شد . فنجانها را درون سینی می گذاشتم که گفت: گیسو جان لازمه باز م عذرخواهی کنم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه لازم نیست .چون دیگه عذرخواهی مشکلی رو حل نمیکنه .حرفهای رو جدی نگیر .من دیگه به اون خانه بر نمیگردم .یعنی امنیت جانی ندارم ،می ترسم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]گیسو!بخدا من عصبانی بودم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب منم از همین می ترسم .شما مردها فقط همین یه کلمه رو برای دفاع بلدین. منم عصبانی بودم .پس چرا تو رو نزدم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]امروز توشرکت کلی پل کسر آوردم. بعد که اومدم دیدم اون لندهور داره تورو نگاه میکنه،دیوونه شدم. ولی اگه اون جمله رو نمی گفتی، نمی زدم .می دونی چقدر دوستت دارم و چقدر روت حساسم .[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]در هر صورت حق نداشتی بزنی تو صورتم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب معذرت میخوام .سه برابرش بزن توی صورتم . قول می دم دیگه تکرار نشه [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اون دفعه هم همین رو گفتی![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه این بار قولم ، قوله[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اگه خودت جای من بودی ، قبول میکردی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اگه دوستت داشتم آره.بعد جلو آمد .بازوهایم را گرفت[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آی.............[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آخ معذرت میخوام .دستم بشکنه الهی! چقدرهم کبود شده[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]قلبم بیشتر کبود شده[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]الهی قربون اون قلب مهربونت بشم. باز هم دوستم داری؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]البته .این چه سوالیه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مثل سابق؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مثل سابق، با یه خراش کوچیک تو قلبم ، که به اندازه کافی منو از زندگی کردن با تو سرد کرده. همیشه که نباید از هم متنفر بود و جدا شد .میخوام عاشقانه جدا بشم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]گیسو، این حرفها چیه می زنی ؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ما از هم دور باشیم ، برامون بهتره منصور .عشق وعلاقه زیادی کار دستمون می ده .دوست ندارم تو رو بعنوان قاتل ببرن زندان یا دارت بزنن اینه معنی دوست داشتن .میخوام از خودگذشتگی کنم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]گیسو اذیت نکن دیگه! به پات بیفتم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سکوت کردم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بخدا تو عشق منی گیسو، باور نمی کنی؟به روح گیتی قسم، تنها امیدم توی زندگی اینه که همسری دارم که می پرستمش .البته مادرم که جای خود داره. وقتی تو خونه نیستی ، انگار توی قبرم . من به عشق تو میام خونه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آره میای ولی عصبانی .تلافی ضررهای مالی شرکت رو سر من خالی می کنی[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]تو این دوماه که با هم ازدواج کردیم .کی عصبانی اومدم خونه؟ کی باهات بلند صحبت کردم؟این بار هم اگه اون پدر سوخته رو او بالا نمی دیدم و تو لجبازی نمیکردی ،همچین غلطی نمیکردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]با ناز طرف دیگر را نگاه کردم .با دو دستش گونه هایم را گرفت وصورتم را مقابل صورتش چرخاند و گفت:منو می بخشی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بشرطی که بار آخرت باشه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]میای خونه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آره، میام ولی اونم شرط داره[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]چه شرطی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]میخوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم .باید قول بدی عصبانی نشی ومنطقی تصمیم بگیری[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]چه موضوعی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]وقتی اومدم خونه، بهت میگم .یه خرده ممکنه به غیرتت بر بخوره .پس باید جلوی دستت رو بگیری[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بگو ببینم چی شده؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]حالا نه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ناراحت نمی شم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه ، بعدا[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]یعنی اگه قبول نکنم ، دوباره ترکم میکنی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب، دلم نمیخواد مجبورت کنم . ولی اگه قبول نکنی .می فهمم آدم غیر منطقی و خودخواهی هستی .اونوقت ممکنه به مرور زمان روم اثر بذاره و.....[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اقلا یه اشاره کوچیک بکن[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مربوط به انگیزه مادر جون[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]انگیزه مادر جون؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آره میخوام از تنهایی درش بیارم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]میخواد شوهر کنه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ایشون نمی خوان ، من میخوام[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]گیسو یه چیزی بخواه که بتونم .تو می دونی چقدر رو این مسائل حساسم .نکند میخوای مادرم را از سرت باز کنی[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مجبورت نمی کنم .بعدا که فهمیدی داماد کیه متوجه می شی که عاشق مادر جونم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خونه که میای؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آره، میام تا باهات درست و حسابی صحبت کنم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب، خدا رو شکر! پس اون غنچه مامانی رو رد کن بیاد که مطمئن شم باهام آتی کردی[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]منصور! یکی میاد تو آشپزخونه میبینه [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]هیچکس نمیاد .اونا می دونن ما الان داریم با هم دو کلمه اختلاط می کنیم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]پس یادم باشه ایندفعه هرکس بهم گفت بیا دو کلمه اختلاط کنیم یه غنچه بهش بدم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله؟بله؟ اون غنچه رو پر پر میکنم .درست مثل عکس بنده که جنابعالی پر پر کردی. چطور دلت اومد بی احساس؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زدم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]تو خودم رو هم ریز ریز کنی باز دوستت دارم عزیزم. و مرا بوسید[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]منم همینطور منصور جان. خب حالا میخوام چای بریزم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور قوری را از روی کتری برداشت و چای را در فنجانها ریخت .من هم آب جوش ریختم و سینی را برداشتم و از آشپزخانه بیرون امدم و منصور هم پشت سرم آمد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر گفت:به به!گل اومد ، دنبالش هم بهار اومد.رفتی منت کشی پسرم؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مامان، اگه از شما پرسیدن عشق چیه؟بگین منت کشی یه. یعنی آدمها قبل از اینکه عاشق بشن ، بهتره یه دوره کامل منت کشی و عذرخواهی رو ساد بگیرن، وگرنه عشق دچار تزلزل میشه و این اصلا خوب نیست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زدیم زیر خنده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدرم گفت: ایشاءا.... همیشه عاشق باشی منصور جان .در ضمن محبت کن به هم این مراسم منت کشی رو یاد بده .شاید روزی به دردم خورد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور با لبخند پرسید: بسلامتی میخواین تجدید فراش کنین پدرجان؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]از تنهایی خشته شدم پسرم .خدا هیچکسی رو تنها نکنه .خودت یه بعدازظهر رو نتونستی تحمل کنی منصور جان. من ومادرت همدیگر رو خوب می فهمیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم منصور منظور پدرم را نفهمید که خیلی راحت گفت: حق دارین پدر جان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر پرسید:گیسو جان منصور منو بخشیدی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]در برابر اونهمه محبت یه سیلی قابل گذشته، مادر جون. اما امیدوارم بار آخرش باشه چون در غیر اینصورت پدرم رو از تنهایی در میارم و برای همیشه پیشش زندگی می کنم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]والـله پدرجون راضی نیست اینطوری از تنهایی در بیاد گیسو جان، مگه نه پدر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه زدیم زیر خنده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنشب شام را صرف کردیم و آخرشب به منزل برگشتیم .وقتی چشمم به استخر و پله ها افتاد، اعصابم به هم ریخت .پشیمان شدم که چرا زود آشتی کردم .ولی انگار من هم تحمل دور منصور را نداشتم .با منصور به آخرین پله که رسیدیم ، مادر از پایین گفت: گیسو جان ، فردا ظهر منزل مینو مهمونیم عزیزم،یادم رفت بهت بگم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از نرده ها خم شدم و پرسیدم: فردا ظهر؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آره دخترم ، بعدازظهر تماس گرفت دعوت کرد. کاری داری؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه مادر جون ،کاری ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور گفت:آره،میخواد بره شنا [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دیگه هوس شنا نمی کنم خیالت راحت منصور. مادر!دیدین شازده منصور با پری دریایی چیکار کرده؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]به غلط کردن افتاد دیگخ ،گیسو جان![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]دور از جون مادر[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اصلا فردا ظهر صبرکن تا منم بیام،با هم بریم شنا .من که مخالف استخر رفتن نیستم .فقط مواظب باش[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]فردا که دعوتیم میخوای منو همراهی کنی منصور[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]منم دعوتم مامان؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نخیر متاسفانه .مهمونی زنونه اس.[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]گیسو تو نمیخواد بری. من حوصله م سر می ره [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]یعنی چی منصور؟ شورش رو در آوردی!دعوت داره بچه م،اِ.........[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خیلی خب، ولی شما را بخدا این برنامه ها رو به هم بزنین .یا اینکه بگین منو هم دعوت کنن .من تحمل دوری زنمو ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به اتاق خوابمان رفتیم .منصور لباسش را عوض کرد ومسواک زد .من هم لباس خوابم را پوشیدم و رفتم مسواک زدم . به اتاق که برگشتم ،منصور روی مبل نشسته بود ومنتظر من بود [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب عزیزم قضیه انگیره چیه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]آماده شنیدنش هستی یا نه؟ و روی مبل مقابل منصور نشستم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]بله[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ببین منصور جان ،ما باید تعصبات خشک وبیهوده رو کنار بذاریم و دید بازتری داشته باشیم .هر آدم زنده ای حق زندگی داره .حق داره از نعمتهایی که خدا براش آفریده وحلالشه،استفاده کنه .حق داره تصمیم بگیره و برای زندگیش برنامه ریزی کنه. اینو که قبول داری[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]البته[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب مادرجون هم یه آدم زنده س، با روحیات مخصوص به خودش .اون تنها و بدون انگیزه س،درسته که ما پیشش هستیم ولی همفکر و همنشین اون نیستیم .اون به یه جفت نیاز داره، مثل من وتو.ببین چطور دلمون به هم گرمه؟ طاقت دوری هم رو نداریم ، با هم دعوا میکنیم ،آشتی می کنیم،بحث می کنیم .دو کلمه اختلاط می کنیم .خلاصه به نیازهامون پاسخ می دیم .تو مگه بعد از گیتی تونستی تنها بمونی منصور؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]الان که با من ازدواج کردی از علاقه ت به گیتی کم شده؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه،ابدا[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]تازه،تو تقریبا دوسال با گیتی زندگی کردی ومادرجون سی واندی سال با پدرت زندگی کرده .پس مادرجون همیشه عاشق پدرته و هیچوقت فراموشش نمی کنه .فقط اگر ازدواج کنه ،بهتر و آرومتر و آسوده تر زندگی میکنه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]حرفات همه منطقی گیسو جان، اما وقتی خودش میل به ازدواج نداره، چرا بیخود دردسر درست کنیم؟ سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اون قصد ازدواج داره ،فقط با تو رودرواسی میکنه. چرا زن به این قشنگی و سرحالی ، تنها زندگی کنه؟ چرا باید فقط نظاره گر ما باشه که اینهمه با هم شادیم .آخه چرا؟ بخدا منصفانه نیست .اون خیلی تنهاست[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اون تنها نیست .ما رو داره [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]ما جوابگوی نیاز اون نیستیم منصور، چرا متوجه نیستی ؟ الان که من و تو داریم با هم حرف می زنیم ،مادر تواتاقش تنهاست و حتما داره افسوس گذشته رو میخوره .حسرت وقتی که پدرت بالای سرش بود، نوازشش میکرد، به درددلش گوش میکرد ، حتی باهاش دعوا میکرد و عقده دلش رو خالی میکرد. فکر نکن آدم سنش بالا بره ،احساسش از بین می ره .آدما تا لحظه مرگشون شریک و مونس میخوان [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصورآهی کشید ودستهایش را به هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت وگفت: تو می تونی کسی رو جای مادرت ببینی؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]هرکسی رو نه ،ولی یه نفر رو آره .تازه کسی قرار نیست جای مادر منو بگیره، مادر من جاش تو قلب پدرم محفوظه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اون خوش اقبال کیه؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مادر تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور با تعجب به من خیره شد.منتظر بودم یک سیلی دیگر بخورم بنابراین ادامه دادم:منصور اونا در کنار هم زوج خوشبختی می شن . من احساس میکنم با هم تفاهم دارن .هم من وپدرم عاشق شماییم ، هم شما ما رو دوست دارین.مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور هاج وواج گفت:البته ولی..........[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]خب پس پدرم رو بپذیر .می دونم نمیتونه جای پدرت باشه، ولی کمتر از اون دوستت نداره. راضی نباش مادرت، بقول خودش بدون انگیزه و امید عمرش رو سپری کنه .چرا باید با تعصبات بیهوده واشتباه.مادر وپدرمون رو از زندگی وخوشبختی محروم کنیم؟ ما این حق رو نداریم منصور جان. این گناهه! تعصب بیخودی یه که جنبه خودخواهی گرفته و دیگه زشت شده. مگه گیتی به خواب خودت نیومد و گفت که ازدواج کنی؟ خب پدرت هم همینطور. والـله الان برای مادرت نگرانه، دلش شور میزنه .وقتی مادرت تو تنهاییهاش اشک می ریزه،غصه میخوره[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]توخواهر گیتی بودی که اون رضایت داد ، ولی پدرت برای پدر من غریبه س،گیسو![/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]برای اموات این مسائل چه فرقی میکنه؟اونا فقط به خوشی ورضایت بازمانده هاشون فکر می کنن .مطمئن باش اگه مادرت راضی باشه، پدرت هم راضیه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مادرم پدر تو رو دوست داره؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]جوون هیجده ساله که ینستن عاشق بشن .ولی احساس میکنم مونس هم هستن وهمدیگر رو درک می کنن.پدرم مرتب از مادر تو تعریف می کنه . مادر تو هم از پدر من .منم این وسط شدم سوزن و این دوتا رو به هم می دوزم .اونا فقط منتظر رضایت تو هستن. البته تا حالا با هم صحبت نکرده ن.من مزه دهن هر دو رو فهمیدم و این تصمیم رو گرفته م[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]مامان چی می گفت؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]می گفت از من گذشته واز این حرفها. ولی بعد که راضیش کردم، گفت خب از تنهایی خسته شدم، نیاز به یه همدم دارم، به آقای رادمنش هم اطمینان دارم، ولی از منصور خجالت می کشم .مادرت برای تو ارزش واحترام قائله .بخاطر تو داره از بالاترین احساسش چشم می پوشه .تو هم برای ایشون احترام قائل شو و تعصب رو بذار کنار .منم به اندازه تو مادرم رو دوست دارم .اما زنده ها که نباید همه زندگیشون به مرده ها فکر کنن ،منصور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به مبل تکیه داد وبه فکر فرو رفت .بلند شدم چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم وگفتم : حالا بلند شو بیا بخواب و فردا خوب فکر کن. الان به مغزت فشار نیار عزیزم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور بلند شد آمد کنارم دراز کشید .ساعت را کوک کرد .بعد بع پهلو شد وگفت :نمی تونم باهاش کنار بیام گیسو[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]با پدر من؟[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]نه، با اینکه مادرم ازدواج کنه[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]اگه مادرت رو دوست داشته باشی با خودت هم کنار میای ، مثل قضیه بعدازظهر .من چون دوستت داشتم، با غرورم کنار اومدم [/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]باید فکر کنم، ولی قول نمی دم .نه اینکه با پدرتو مخالف باشم ، کسی رو جای پدرم نمیتونم ببینم[/FONT]
  • [FONT=times new roman, times, serif]فکر کن منصورجان .منم اصراری ندارم . اگه مخالفت هم کنی. من و پدر ناراحت نمی شیم ، فقط کمی ایمانمون رو به منطق و درایتت از دست می دیم. شب بخیر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منصور آمد بهم نزدیک شد وگفت: چی چی رو شب بخیر؟ مثلا تو منطق داری زود میخوای بگیری بخوابی؟ من گفتم میخوام فکر کنم،نگفتم که میخوام بخوابم . و باران بوسه ها بارید، وای که چه رعد وبرقی![/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت یازدهم

قسمت یازدهم

 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم : : : ::gol:

غروب كه به منزل برگشتیم، منصور داخل سالن نشسته بود و كتاب می خواند.

  • سلام.

  • سلام بر بانوان ددری، می خواستین الان هم نیایین خانمهای متین! اشكالی نداره، منصور مرد كه مرد.

  • عشق ما رو كشوند اینجا، اینجا منصور جان.

  • خوبی پسرم؟

  • الحمدالله. خوش گذشت؟

  • جای تو خالی بود.

  • دیگه خواهش می كنم از این جلسات نذارین. یا اینكه تا قبل از ساعت دو تمامش كنین. این تبصره جدیده.

  • به! تازه ما می خوایم جلسات رو تا آخر شب ادامه بدیم، پسر جان.

  • به خداوندی خدا اون جلسه رو زیر و رو می كنم. اصلا چه معنی داره؟

زدیم زیر خنده. گفتم:

  • این معنی رو داره كه هفته دیگه نوبت ماست و جناب عالی باید خونه نیایین یا برین ساختمون پشتی.

  • دقیقا چه روزی گیسو جان؟

  • دوشنبه.

منصور بلند گفت:

  • ثریا به آقا نبی بگو پیتهای نفت و بنزین رو آماده كنه. دوشنبه آتیش بازی حسابی داریم، می خوام خانه رو به آتیش بكشم.

مردیم از خنده. ثریا آمد و گفت:

  • برای چی آقا؟ خدا نكنه، چی شده؟

  • آخه دوشنبه مهمون داریم. اونم مهمونایی كه صاحبخونه رو بیرون می كنن.

ثریا هاج و واج ایستاده بود.

گفتم:

  • ثریا خانم، دوشنبه دوره زنانه داریم. منصور هم می خواد چادر سر كنه بیاد، ما مخالفیم. اینه كه ...
ثریا زد زیر خنده و سری تكان داد و رفت.

بلند شدم به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض كنم.

چند دقیقه بعد منصور آمد.

  • شركت چه خبر منصور؟ تكلیف ضرر مالی چی شد؟

  • هیچی، یه ضرر مالی حسابی كردیم، رفت پی كارش.

  • دنبالش رو بگیر منصور، موضوع چیه؟

  • دیگه چه كار كنم؟ فرهان دنبالشه. دو نفر از شركت ما خرید كردن و چك دادن، بعد هم زدن به چاك.

  • شكایت كردین؟

  • آره فرهان مرتب دنبال كاره. هر چی می كشم از دست این فرهانه، مادر مرده حواسش رو جمع نمی كنه. نمی دونم این بار باز عاشق كی شده؟

روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم و گفتم:

  • هر كی هست باید تو بشناسیش عزیزم.

خندید:

  • آره والله، بدبخت با هر كی می خواد ازدواج كنه، باید اول پیگیری كنه ببینه ارتباط قبلی با من داره یا نه، بعد اقدام كنه.

  • دلم براش می سوزه منصور، بهش بد كردیم.

  • من خودم كم فكر و خیال دارم، تو هم پیاز داغشو زیاد می كنی؟ خودم وجدانم ناراحته، ولی چه كنم؟

  • دعا كن یكی بهتر از من گیرش بیاد.

  • فكر نكنم دعام بگیره.

  • چرا؟

  • آخه بهتر از تو وجود نداره خانمی! و بلند شد به طرفم آمد و مقابلم ایستاد.

  • نكنه حواسش هنوز پیش توئه گیسو!

  • بسم الله، این حرفا چیه منصور؟

  • خب چیز عجیبی نیست. مثلا اگه تو زن بهرام شده بودی من هنوز فكرم دنبالت بود.

  • پس به كسی خرده نگیر.

  • سر از بدنش جدا می كنم به زنم كه نظر داره هیچ، پولهام رو هم داره حیف و میل می كنه، لامروت.

  • چپ چپ نگاهش كردم. حرفش را اصلاح كرد:

  • ببخشید، پولهام رو كه حیف و میل می كنه هیچ، به زنم هم نظر داره.

  • بشین بابا سر جات، تو چطور می تونی فكر فرهان رو بخونی؟

  • خب حق با توئه، بشینم سر جام بهتره.

كنارم نشست.به مبل تكیه داد و نفسی تازه كرد و گفت:

  • حق با توئه گیسو، تنهایی خیلی بده.

  • خب پس رضایت دادی؟

  • خب به جمالت! منظورم اینه كه دلم بچه می خواد.

  • منصور! تازه دو ماهه با هم ازدواج كردیم. رحم كن.

  • خب بابا، من دارم میرم تو سی و هشت سالگی!

  • حالا یه مدت بگذره.

  • مگه قراره وقتی بچه دار شدیم از هم سیر بشیم؟
ادامه دارد ...

</B>
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
  • این طوری می گن

  • كی ها؟

  • امروز اعضای جلسه می گفتن، یه بچه بیار تا منصور وابستگیش كم شه. منم گفتم حالا كه این طوره، اصلاً بچه نمی خوام


منصور با لبخند گفت:

  • می گم این جلسه ها به ضرر ما مردهاس، می گی نه
  • یعنی وقتی بچه دار شیم تمام توجهت باز به منه، آره ؟
  • البته. من همیشه مادر بچه مو بیشتر از بچه م دوست دارم
  • منصور دماغت داره رشد میكنه.

منصور با چشمهایش كجكی نوك بینی اش را نگاه كرد كه باعث ریسه رفتن من شد . بعد گفت:

  • نه، خیالت راحت همون طور مینیاتوری و قلمبه، زن!
  • اگه بیشتر دروغ بگی، متوجه می شی كه راست می گم.

منصور صورتش را به من نزدیك كرد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:

  • من دروغ نی گم. آخه كجم شبیه پینوكیوس وروجك؟ من تازه ترسم از اینه كه تو منو تحویل نگیری.

سرم را روی پای منصور گذاشتم و دراز كشیدم و گفتم:

  • اول بابای بچه، عزیز من، (و برای اینكه صحبت مادر جون را پیش بكشم، گفتم:
  • تو خود یه بچه مثلاً موفقی، چه گلی به سر مادرت زدی؟ تازه مزاحمش هم هستی

منصور به چشمهایم نگاه كرد و نفس عمیقی كشید. انگار موفق شدم او را یاد ازدواج مادرش بیندازم. این را از چشمهایش خواندم. ولی حقه باز حرف را عوض كرد و گفت:

  • فعلا كه می خوام برای شما مزاحمت درست كنم ...
  • منصور بلند شو بریم پایین، مادر جون تنهاست
  • تنها نیست، انگیزه ش باهاشه
  • مگه بابام اومده این جا؟
  • نخیر، به خونه ما نیومدن به خیال مادر ما اومدن .
  • منصور
  • باز ما اومدیم كاسبی كنیم، منصور منصورت شرو ع شد خانم؟ بذار به كارم برسم، ای بابا.
  • من جرات ندارم بشینم دو كلمه حرف حساب با تو بزنم ؟زودی باید آویزون آدم بشی؟

  • حالا بگو ببینم فكرهات رو كردی ؟دخترت رو شو هر میدی یا نه؟
  • حالا بعدا راجع بهش صحبت می كنیم،سوهان روح!ولمون كن تو رو خدا.

  • بلند شو بریم سری به بابا بزنیم.
  • بریم عزیزم .شما امر بفرمایین.
  • مادرجون رو هم ببریم ها.
  • نخیر،فقط خودمون دوتا .می ترسم كار به جاهای باریك بكشه و نشه جداشون كرد.

برایش قیافه گرفتم و از روی تخت بلند شدم و گفتم:

  • واقعا كه خیلی خودخواهی، حالا اگه قبلا ازت خواسته بودم، می گفتی چشم عزیزم! اصلا بریم محضر عقدشون كنیم. می دونم چه بلایی سرت بیارم منصور!

  • این موضوع ربطی به تعصب خونوادگیم نداره، اون قدرها هم بی منطق نیستم.

  • خواهیم دید آقا منصور، خواهیم دید. شب درازه.

  • كجا می ری؟

  • خیر سرم، دستشویی.

  • این همه آیت الكرسی خوندم بازم شر شد. می بینی تو رو خدا!

خنده ام گرفت. ولی به زور جلوی خودم را گرفتم. وقتی برگشتم تا لباس بپوشم، گفت:


  • حالا چرا اخمهات رفت تو هم؟ مگه چی گفتم؟ بابا، زشته هر شب هر شب مادر رو ببریم خونه شما.

  • مگه من هر شب اینجا نیستم؟

  • تو زن منی، اینجا خونه توئه.

  • خب، مادر جون هم زن آینده بابامه، اون جا هم خونه شه.

  • زبونت رو گاز بگیر دختر، روح بابام می لرزه، دهه ....

لبخندم را قورت دادم و رفتم جلوی آینه، كمی به سر و وضعم رسیدم. آمد گونه اش را به گونه ام چسباند و گفت:

  • تو كه گفتی مجبورت نمی كنم، من و بابام ناراحت نمی شیم و از این حرفا، خانمی!

  • مگه می شه ناراحت نشم؟ گفتم تركت نمی كنم ولی حالا فهمیدم خیلی بی منطقی منصور، برو اون ور.

  • آخه نمی تونم با این مسئله كنار بیام. چی كار كنم؟ مردم چی می گن. زوركی كه نمی شه!

  • خیلی خب منم با تو كنار نمیام.

  • چند روز دیگه بهم وقت بده ببینم چه خاكی تو سرم می كنم.

  • یادت باشه رضایت قلبی تو برای پدرم خیلی مهمه.

و كمی عطر زدم. گردنم را بویید و گفت:

  • دیوونتم به خدا. اصلا بره پونزده تا شوهر كنه. به من چه؟ وای چه بویی داره لامذهب!

  • بالاخره خنده مرا در آورد.

  • دیگه اخم نكنی ها! این چه كاریه آخه.

  • مادر رو ببریم یا نبریم؟

  • معلومه، ببریم. من حوصله دوباره ناز كشیدن ندارم، خانم.

  • پس برم بهشون بگم.

  • آره برو به دخترم بگو می خوایم بریم خونه انگیزه ش. فقط آروم بگو، یه موقع ذوق زده نشه.

غش غش زدم زیر خنده. وقتی از در اتاق رد می شدم گفت:

  • سر پیری و معركه گیری! و سر تكان داد.
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرجون می خوایم بریم خونه بابا شما هم حاضر شین بریم
چی شده گیسو جان ؟
 هیچی بریم سر بزنیم .
 خب بگو ایشون بیان ،ما دیشب اون جا بودیم .
 بابا خوشجات می شن.
 می دونم عزیزم ولی درست نیست زحمت بدیم .تو و منصور برین.
  • من بدون شما نمی رم.
  • خب،بگو بابا بیان اینجا عزیزم ،چه فرقی می كنه ؟
  • فعلا تا جواب نگیرن روشون نمی شه بیان .
  • اومد و هیچ وقت جوابی نگر فتن دخترم. این منصور كه من می بینم از شمر بدتره.
  • اینطور ها هم نیست .حالا بلند شین حاضر شین ،منم با پدر تماس می گیرم .
  • شام هم از بیرون می گیریم می بریم كه شما خجالت نكشین .خوبه؟
  • اگه اجازه بدی من نیام .زشته جلوی منصور .فكر می كنه سر پیری عاشق سینه چاك شدم.
صدای منصور مارابه سمت در ورودی متوجه كرد.

  • بله بله؟ كی عاشق سینه چاك شده؟
  • مادرمیگن عاشق سینه چاك این مبلن و ازجاشون تكون نمی خورن.
  • همه ش تقصیرتو منصور.
  • من چه تقصیری دارم ؟مامان بلند شین دیگه .می خواین كله مو بكنه ؟
  • مگه گیسو از پس تو بر بیاد

زدیم زیر خنده.

  • برین قربونتون برم. سلام منم برسونین .
  • مادرجون!
  • باور كنین روم نمیشه.
  • خیلی خب پس ما هم نمی ریم.وروی مبل نشستم.
  • ایبابا مامان بلند شین دیگه. وبا كنایه گفت:
  • پدر خوشحال هم میشه.

مادر گفت :

  • من میدونم برای این كه به قلبشون فشار نیاد، دارم ملاحضه می كنم .
  • مادر از حاضر جوابی منصور ابرویی بالا انداخت ولبخند زد من هم خنده ام گرفت وگفتم:
  • مادر جون برای بار اخر می گم میلن یا برم لبا سمو در بیارم ؟
  • عجب بساطیه!خودتون دوتا برین دیگه،ما درجون !
  • این طوری به هیچكس خوش نمی گذرد .


مادر دست هایش را روی مبل گذاشت و بلند شد وگفت:

  • ما كه از خدامونه .منتظر بودیم یكی آستینمون رو بكنه. وچپ چپ نگاهی به منصور كرد وبا لبخند دور شد.

منصور دست هایش رادر جیبش كرد وبا نگاه متعجبش مادر را بدرقه كرد مادر كه رفت نشست وگفت :

  • عجب عاشق سینه چاكیه .خدا به دادمون برسه با این دختره ورپریده!داره از كنترلم خارج می شه.

غش كردم از خنده .

  • فدای اون خنده هات بشه منصور .مبادا اخم كنی كه اصلا بهت نمیاد.بهت گفته باشم.
  • تو هم مبادا مخالفت كنی كه مجبوری هر روز باچهره اخمو ی من روبه رو بشی عزیزم. بهت گفته باشم.

بلند شدم با پدر تماس گرفتم وگفتم شام با ماست . پدر از حواس پرتی وخوشحالی گفت:

  • خیلی خب ماست هم داریم بیاین .
  • بابا منطورم این كه ما شام می گیریم .میایم
  • دیگه چی ؟می خوای آبروی منو جلو مرجان خانم ببری ؟شما بیاین من شام از بیرون می گیرم
  • پس نمیایم یعنی نمیان.
  • خیلی خب پدر سوخته !پس بوقلمون بگیرن بیارین ها
  • چشم.

آن شب در منزل پدر صحبتی پیش نیامد ،ولی منصور حساس شده بود ومتوجه هر رفتار پدر و مادر بود .آخر شب به منزل برگشتیم .من دیگه از منصور چیزی نپر سیدم .یك هفته گذشت .یك شب موقع خواب وقتی منصور را قفل كرده بودم و مو ها یش را نوازش می كردم ،گفت:

  • چرا ازم نمی پرسی بالاخره چه تصمیمی گرفتم؟
  • می خوام راحت باشی .من واسه پسرم خواستگاری كردم ،عجله ای هم ندارم .چون می خوام جوابت با رضایت كامل باشه.
  • دلم نمی خواد كه این علاقه ای كه بین تو وپدرمه از بین بره.پدرم تو رو خیلی دوست داره. همیشه می گه منصور پدر منه.
  • منم خیلی دوسش دارم .شاید باور نكنی ولی همیشه فكر می كنم پدر خودمه،آخه به اون خیلی شبیهه.
  • دل به دل راه داره منصور جان اگه ایز طور نبود پدرم این قدر تو رو دوست نداشت .
  • می دونی گیسو جان خیلی فكر كردم ،ولی راسش چطور بگم نمی تونم بپذیرم متا سفم .

بی اختیار از نوازش دست كشیدم .اتگار دچار شوك شدم ،دلم می خواست داد بزنم بی منطق خودخواه بی رحم !ولی خود داری كردم و گفتم:

  • مسئله ای نیست ،بالاخره هر كس نظری داره.ولی بیچاره مادر جون كه باید به پای افكار پوسیده تو بسوزه ،وبیچاره پدرم كه بعد از اون همه غصه دلش رو به مادر خوش كرده بود.
  • یعنی از دستم ناراحت می شن ؟
  • پس نه ! قربون صدقه ت می رن .چه حرفایی میزنی منصور ؟و رهایش كردم و از او فاصله گرفتم .مثلا خوابیدم.
  • حالا تو چرا قهر می كنی؟
  • یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم.تو خودت بعد از سال گیتی ازدواج كردی ، اما حالا ك مادر بعد از چند سال می خواد تجدید فراش كنه، مخالفت می كنی؟

منصور دوباره خودش را به من چسباند و گفت:

· حالا بگو ببینم چقدر مهر دخترم می كنین؟
· منصور، برو كنار حوصله شوخی ندارم.
· شوخی نمی كنم. دارم جدی می گم به خدا.

با تعجب به طرفش برگشتم و نگاهش كردم.

  • یعنی رضایت دادی؟
  • خب كی بهتر از پدر؟ اگه كس دیگه ای بود رضایت نمی دادم ها.
  • تو رو خدا راست می گی منصور؟
  • از چشمهام حقیقت رو بخون، تازه دماغم هم رشد نكرد.
  • الهی قربونت برم.

و چند تا ماچ آبدار ازش كردم. حالا او هم سوء استفاده می كرد و می گفت:
  • از اینور، اون جام، اون جام.
  • ا ، منصور خودتو لوس نكن. خسته م كردی. اصلا نخواستیم بابا، دخترت ارزونی خودت.
منصور گفت:
  • واقعا به قول گیتی خدا بیامرز چقدر دقایق می تونن متفاوت باشن. همین یه دقیقه پیش بود پشتت رو كرده بودی به من ها!
  • خب، آخه بیان آدمها هم خیلی متفاوته عزیزم. مونده بودم چطور جواب منفی تو رو به بابام بدم.
  • كاشكی صد تا مامان داشتم ، این طوری هر شب یكیشون رو شوهر می دادم و صد تا بوسه هدیه می گرفتم.
  • منصور!
  • جانم!
  • از ته دل رضایت دادی یا به خاطر اخم وتخم من.
  • هر دوش. راستش از ته دل راصی شدم .چون حرفات منطقی بود .چون پدرت تنهاست وتو مدام نگرانشی. اگه بیاد پیش ما. هم مادر، با انگیزه می شه و غر به جون ما نمی زنه، هم تو از تنهایی و نگرانی در میای. هم بنده یه هواخواه پیدا می كنم.
  • ولی شاید بابا اینجا نیاد، خب روش نمی شه.
  • بهتره به خودشون واگذار كنیم. هر طور راحتن. اصلا برن تو غار به ما چه.
  • وای منصور، نمی دونی چه حالی دارم؟ مادر شوهرم می شه مادرم، بابام می شه پدر شوهرم! و دیگه كلاهت پس معركه س، چه شود!
  • این شود كه می بینی.
  • منصور، بازم ما اومدیم دو كلمه حرف بزنیم؟
  • داریم اختلاط می كنیم دیگه. این كه نمی شه هر موقع بخوایم از شما لذت ببریم بزنی تو ذوقم.
  • آخه از چی می پری به چی؟
  • اصل رضایت بود كه دادم. دیگه بقیه ش به خودشون مربوطه، هر جا دلشون خواست حجله بزنن و زندگی كنن. بذار ما به كار و زندگیمون برسیم عزیز من. عجب ها!
  • عجب به جمالت، عجب به اون مهربونی و منطقت، گیسو پیشكشت، حلالت، عشق من!

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

قسمت سیزدهم : : : ::gol:

صبح باز از منصور كسب اجازه كردم .گفتم مبادا زبانی چیزی گفته وبعد پشیمان شده باشد .ولی الحمدالله سر حرفش بود وقتی منصور رفت به مادر موضوع را گفتم .بیچاره زد زیر گریه وگفت :

  • آخه محسن چی؟نكنه تنش تو قبر بلرزه ؟

یك ساعت طول كشید تا مادر را از عذاب وجدان در اورم .پسر مثل دسته گل را با اعصاب خراب می خواستیم تحویلشان بدهیم ،التماس هم باید میكردیم !
حدود ساعت یازده به منزل پدر رفتم .انقدر خوشحال بود كه زده بود زیر اواز وچنان چه چهی میكرد كه گنجشك ها كنار پنجره جمع شده بودند ای كه پدر عاشقی بسوزه .نه نسوزه بهتره،انسان با عشق زندهس وزندگی با آرزو گرمه، مشغول برنامه ریزی بودیم كه زنگ به صدا درامد .

  • بله بفرمایین
  • سلام مادر شوهر .

آهسته گفتم:

  • سلام بر پدر عروس .خوبی عزیزم؟
  • خوبم ممنون چه خبر ها ؟
  • سلامتی مشغول برنامهریزی بودیم.بابا چه چه چهی میزنه منصور،كه بلبل نمی زنه ازت ممنونم كه پدرم را خوشحال كردی.
  • ان شاالله عوضش را ازخدا بگیری.
  • اختیار دا ری عزیزم ماهم خوشحالیم تو بانی خیر شدیقشنگم پدر چه طوره یعنی دامادم.
  • خوب خوب شاخ شمشاد !سرحال سرحال فقط میگه خجالت میكشم بیام خواستگاری.
  • خجالت نداره یه سبد گل بزرگ و گرانقیمت،تاكید میكنم گرانقیمت میخرینبر میدارین میارین عروس رو می برین
  • باشه بابا!منصور میگه......
  • ای زبون به دهن بگیر دختر آبروی منو نبری شوخی كردم .
  • امشب بیایم ؟
  • خلاصه تا تنور داغ بجسبون ،میترسم پشیمون شم تومیای خونه یامن بیام اون جا ؟
  • تو برو خونه من با بابا میام اون جا
  • همون ساعت دو بیاین خواستگاری.
  • میخوای مادرت رو غالب كنی ها
  • خوشگل نیست كه هست ملوس نیست كه هست خوش صدا وخوش صحبت نیست كه هست مهربون وخانم نیست كه هست
  • شوهر دوست نیست كه هست دنبال انگیزه نیست كه هست دیگه چی كم داره كه بخوام قالبش كنم؟
  • 0فدای مادرم هم بشم كنیزیشو میكنم به خدا.
  • خدا نكنه.راستی پدر گفتیباید بیاد پیش ما؟
  • میگی نه.
  • مامان چی گفت؟
  • گفت كجا خوشه اون جا كه دل خوشه.
  • یه مامانی بسازم !چشم بابام روشن!
زدیم زیرخنده.

  • گیسو ناهار بیاین خونه خودمون.خواستگاری هم بكنین.من طاقت ندارم تا غروب صبر كنم.
  • خیلی خب پس خودتبه دخترت خبر بده كه ما ناهار میایم خواستگاری.
  • ای به چشم سپر ونیزهتونم بیارین
  • ای به روی چشم سپر ونیزهمن اخمامه میدونی كه آقا خوشگله.
  • صد رحمت به سپر ونیزه اخم نیست صد تا گره كوره یك شب تا صبح طول میكشه بازش كنی .
  • منصور بابا سلام می رسونه
  • گوشی رو بده بهشون
  • من خداحافظی میكنم. تهیه تداركات زیاد ببینین ها
  • خداحافظ عزیزم زود بیاین یعنی قبل از من خونه باشین
  • چشم
  • چشمت بی بلا
  • سلام پسرم حالت چطوره عزیزم،.....الحمد الله به لطف خدا خوبم ما رو خجالت دا دی رضایتت دنیایی برام ارزش داشت .....
  • هرچند من نمی تونم جای پدر مرحومت رو بگیرم ولی بهخدا كمتر از ایشون دوستت ندارم ...
  • مزاحم نمی شیم بعد از ظهر خدمت می رسیم....خونه امید ماست ...نه پسرم خدا نگهدار
پدر به حمام دامادی رفت وحسابی به خودش رسید با كت وشلوار سرمهای وكراوات رنگی خیلی خوش قیافه شده بود به آنجا كه رسیدیم مادرجون به استقبالمون آمد دسته گل را گرفت وتشكر كرد حسابی سرحال بود كت ودامن گلبهی پوشیده بود وموهایش را سشوار كشیده بود.

  • مبارك باشه مادر جون
  • قربونت برم عزیزم. خیلی خوش اومدین آقای رادمنش
  • ممنونم خانم.مزاحم شدیم
  • اختیار دارین. چرا زحمت كشیدین؟

مادر و پدر مقابل هم نشستند. ب صحتهای معمولی پرداختیم تا منصور هم رسید. ناهار را صرف كردیم و بعد از چای، من و منصور به بهانه ای رفتیم طبقه بالا ا مادر و پدر صحبت كنند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

به منصور گفتم:

  • بیا شرط ببندیم.
  • قبوله، سر چی؟
  • تو بگو.
  • سر اینكه ما رو بابا كنی، خیر ببینی گیسو، به خدا پیر شدم.
  • باشه. اگه بابام آمد اینجا، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام، سه سال صبر می كنی بعد می شی بابا بزرگ منصور.
  • سه سال؟! گیسو تو رو خدا رحم كن.
  • شرط بندیه دیگه.

سه ربع بعد پایین رفتیم، جمله آخر پدر این بود:

  • ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم ....
  • شما كجایین؟
  • رفتیم بالا تا شما راحت باشین. خب، شیرینی پخش كنم مادر جون؟

لبخند زیبایی بر لبش نقش بست. شرینی را پخش كردم. منصور گفت:

  • مبارك مامان. پدر جون مباركه. انشاالله در كنار هم زندگی خوبی داشته باشین. خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می كنیم. ساختمون پشتی، مبلمان شده، تقدیم شما!
  • ممنون پسرم، مایل بودم برای كسی زحمت درست نكنم، ولی مرجان خانوم می گن كه اینجا با خاطراتشون زندگی می كنن. اینه كه این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم.

منصور بی اختار كف زد و گفت:

  • آفرین پدر جون، خوشحالم كردین، گیسو خانم باختی!

اخمهایم توی هم رفت.

مادر گفت:

  • موضوع چیه؟
  • مامان با گیسو شرط بستیم كه اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر كنیم.
  • به به! به سلامتی، قدم نو رسیده مبارك.
  • هنوز كه خبری نیست بابا، تازه یه شرط بندی بود. جدی نگیرین.
  • گیسو قرار نشد حقه بازی كنی ها!
  • سال دیگه در موردش فكر می كنم، منصور جان.
  • خب پدر جان، مادر، جشن را كی به پا كنیم؟
  • من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن كوچیك و ساده ترتیب بدیم پسرم، این طوری بهتره.
  • جشن كوچیكچیه؟ ما كه مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه می شه. خجالت نداره. اینو به من واگذار كنین. فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من.

زدیم زیر خنده. پدر گفت:

  • چه كار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه.

و باز صدای خنده مان بلند شد. پدر تا آخر شب پیش ما بود. بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم.

تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد. همه در تكاپو بودیم. لباس بدوز، این را بخر، آن را بخر، میهمان دعوت كن. به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در كار نباشد. فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخوند. در ضمن قرار شد یك هفته اول، مادر به منزل پدر برود .

روز جشن فرا رسید. لباس بلند سبز رنگی پوشیدمف با استینهای كوتاه و یقه دلبری كه دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارك دیده بودم. وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت:

  • به به! به قول مادر، گل اومد بهار اومد! سبزه قبا كردی عزیزم! خیلی زیبا شدی.
  • ممنونم. خودت هم سبزه قبا كردی، بهار زندگی من!
  • سلیقه جناب عالیه دیگه.

به بهانه مرتب كردن كراوات منصور جلو رفتم و گفتم:

  • شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از عروسی خودمون خوشحال ترم.

منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت و گفت:

  • قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم، منم خوشحالم.
  • چرا اینقدر خوشگل كردی؟
  • آخه عروسی بابامه.
  • نه بابا، خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا من انقدر خوشگل نكردم؟
  • آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم.
  • خودت خوشگل تری!
  • ممنون.
  • یه بوس كه لطف می كنی.
  • با كمال میل.

گونه ام را بوسید و گفت:

  • برو بگو ثریا اصفند دود كنه.

مادر با كت و دامن سفیدی كه به تن داشت و موهای شینیون شده خیلی زیبا و شیك، از پله ها پایین آمد. من و منصور برایش كف زدیم، گفتم:

  • مبارك مادر جون.
  • مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم.
  • خب ببخشین، عروس خانم!
  • ممنونم بچه هاریال آقای رادمنش هنوز نیومده ن؟
  • نخیر، مثل اینكه شادوماد پشیمون شده ن.
  • ا منصور! دست بردار پسر
  • دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون می شه. احتمالا با گنجشكهای لب پنجره سمفونی اجرا می كنند.
  • من الان تماس می گیرم. حتما همینوطوره و داره چه چه می زنه، می دونم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم


قسمت چهاردهم : : : : :gol:
با پدر صحبت كردم. گفت كه آماده است و می آید.
مهمانها یكی یكی و گروه گروه، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریك می گفتند. مادر جون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید. یك ساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود. كت و شلوار كرم با پیراهن سفید و كراوات شكلاتی رنگ. با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود.

سبد گل را از پدر گرفتم. با همه دست داد و كنار منصور نشست. رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه كف زدند و هلهله كردند. منصور جایش را به مادر داد و آمد كنار من نشست. به منصور لبخند زدم و گفتم:
· به خدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
· آره عزیزم، حق با توئه.

دسته گل دست مادر را كه برایش سفارش داده بودیم، آوردم و تقدیمش كردم. مادر به علامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاك كرد و گفت:
· دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده. ممنونم
· این چه حرفی یه مادر جون؟ ماشاالله از صد تا دختر قشنگ ترید. عروس باید گل توی دستش باشه دیگه.

همه دوباره كف زدند. یك ربع بعد عاقد آمد. همه سكوت كردند تا عاقد خطبه عقد را جاری كرد و مادر بله را گفت. من و منصور، نقل و پول بر سر آنها ریختیم.عكاس و فیلمبردار هم مشغول گرفتن عكس و فیلم شدند.
منصور گفت:
· گیسو جان تبریك می گم.
· منم تبریك میگم عزیزم. به خدا انگار مادرم كنار پدرم نشسته.

بعد دست دور گردنم انداختو شانه ام را فشرد. دفاتر عقد امضا شد و حلقه ها را رد و بدل كردند. پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر كرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم كردیم.
هنگام صرف شام وقتی از كنار خانواده فرزاد رد می شدم، پریدم:
· چیزی لازم ندارین؟
خانم فرزاد گفت:
· نه گیسو جان ممنونیم. همه چیز هست.
· نوش جان.
المیرا گفت:
· گیسو جان چه احساسی دارین؟
· یه احساس خوب و شیرین كه نمی تونم وصفش كنم، المیرا خانم.
الناز گفت:
· برام خیلی جالبه. اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم كه اگه گیسو خانم هفت – هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودندف همه با هم وصلت می كردن. خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدا بیامرز رفتین. خانواده متین واقعا كیمیاین.
برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم. انگار آب سردی روی من ریختند. قلبم منجمد شد. به قدری به من بر خورد كه اندازه نداشت. هر چند خواستم خودم را قانع كنم كه منظوری نداشته، نتوانستم. از حرصم گفتم:
· شما خیلی لطف دارین. بله، افتخار می كنم كه اسم متین روی منه. خانواده فرزاد هم كیمیاین.
و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت. الناز از اینكه من خودم را جزء خانواده متین شمردم كفری شد. دنبال جواب می گشت كه المیرا گفت:
· خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین، لیلا كه الان آمریكاست و آقای متین عموی منصور خان.
قهقهه خنده شان اتاق را پر كرد.
· می دونی المیرا خانم تا حالا باید براتون مسجل شده باشه كه رضایت طرف شرطه، یعنی بدون رضایت دو طرف پیوند امكان پذیر نیست. اگه من و گیتی همسر منصور شدیم، برای این بود كه منصور قلباً ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج كرد، به این علته كه مادر هم پپدرمو دوست داشت. نمونه با ارزترش اینه كه الناز خانم با تمام تلاش چهار ساله شون، با اون همه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن، چون علاقه دو طرفه نبود.

المیرا و الناز نگاهی به هم كردند. مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت. ادامه دادم:
· در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین. لطفا، از خودتون پذیرایی كنین.
گر گرفته بودم. حالم خوش نبود. لعنتی فكر كرده من همه فك و فامیلم رو می خوام به خونواده منصور قالب كنم. از عصبانیت حاظر نبودم سالن را تحمل كنم. بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریكی اشك ریختم. منصور وارد اتاق شد و گفت:
· چرا اومدی اینجا گیسو؟ چرا گریه كردی؟
باز هم جواب ندادم.
· با توام! چرا شام نخوردی؟
· میل ندارم.
· كسی ناراحتت كرده؟
· مهم نیست. برو منصور، به مهمونها برس.
· تو كه تا یه ربع پیش شنگول بودی، آخه یه دفعه چی شد؟
· هیچی،برو
· اگه هیچی نشده پس بلندشو بریم پایین زشته.
· تو برو، منم میام
· نمی شه بلند شو با هم بریم.
بلند شدم از اتاق بیرون آمدم. دوباره برگشتم جلوی آینه سر و صورتم را مرتب كردم و دنبال منصور راه افتادم.
· بگو كسی بهت حرفی زده گیسو؟
· هیچ كس، ولم كن منصور جان.
همه شام خورده بودند و وارد سالن پذیرایی شده بودند. اركستر مشغول كوك كردن سازها بود.
· برو شام بخور گیسو.
· الان نمی تونم منصور.
با لبخند تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشكر مهمانها مرتب می گفتم:
· خواهش می كنم. نوش جانتون. اگه كمی كسری بودف به بزرگی خودتون ببخشین.
نگاهم به الناز لعنتی افتاد كه دلم می خواست با یك تیپا از مجلش بیرونش كنم. كنار مادر نشستم. دستم را توی دستش گرفت و گفت:
· كجا بودی دخترم؟
· بالا بودم.
· رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترا تكه ماشاالله.
پدر لبخندی زد و گفت:
· دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم.
لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش كردم. گور بابای الناز كرده، همون حسادت از صد تا فحش براش بدتره، بره از حسادت بتركه. منصور آمد و گفت:
· گیسو جان، بیا بریم برقصیم.
· نه منصور، حالشو ندارم عزیزم.
· من نمی دونم كدوم بیشرفی تو رو ناراحت كرده. اگه بدونم، همین الان بیرونش می كنم.
منصور داشت از جلویخانواده مقتدر و فرزاد رد می شد، كه الناز نگاهی به من كرد و بلند شد منصور را صدا زد:
· افتخار می دین كمی برقصیم.
منصور نگاهی به من كرد. سریع نگاهم را از او برگرفتم و به جوانهایی كه می رقصیدند نگاه كردم. بعد دئباره به انها نگاه كردم. منصور اول بهانه تراشید ولی الناز كه مطمئنم می خواست لج مرا در بیاورد دست منصور را گرفت و وسط برد. نگاه من و منصور به هم برخورد كرد. قلبم داشت پاره پاره می شد. دلم می خواست بلند شوم به صورت هر دوی آنها سیلی بزنم، ولی خب جشن پدرم خراب می شد. البته می دانستم كه منصور هم توی رودرواسی گیر كرده بود، ولی چون قول داده بود، نباید زیر قولش می زد. به او گوشزد كرده بودم نباید با هیچ دختری برقصد، مخصوصاً با شیطان بزرگ. بدون اختیار بلند شدم به طرف فرهان رفتم. كنارش نشستم كمی باهاش صحبت كردم. صدای خنده هام رو بلند كردم و خلاصه حسابی منصور رو عذاب دادم طوری كه مجبور شد سالن را ترك كند. مدتی بعد از فرهان اجازه گرفتم و به طبقه بالا رفتم تا از پنجرهببینم منصور چه كار می كند. هنوز پنج شش پله نرفته بودم كه صدای ثریا تنم را لرزاند:
· آقا كیك رو بیاریم؟
فهمیدم منصور وارد منزل شده و مرا دیده كه بالا می روم. از ترسم می خواستم برگردم، ولی از طرفی نخواستم فكر كند از او می ترسم. به راهم ادامه دادم و به طرف بالا رفتم. منصور گفت:
· فعلاً نه ثریا، بعد خبرت می كنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشك هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز كرد و گفت:
· به چه حقی رفتی آنطور كنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟

· به همون حق كه تو با الناز رقصیدی.
· من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.
· تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.
منصور دستش را بلند كرد كه سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تكان داد و گفت:
· اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.
· تو بیجا می كنی، تو كه خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟
· گفتم كه من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.
و با عصبانیت از من دورشد.
· حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.
منصور اهمیت نداد و در را محكم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یك ربع بعد صفورا آمد و گفت:
· خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان كیك رو ببرن.
· بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.
· بدون شما كه نمی شه.
· چرا نمی شه مگه من چاقوام؟
از لحن كلامم شرمنده شدم و گفتم:
· ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.
· چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.
· حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.
بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود كه منصور وارد شد و گفت:
· فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نكن. بلند شو بیا، می خوایم كیك رو ببریم كه زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.
سكوت كردم.
· مگه با تو نیستم گیسو؟
· من نمیام.
· حوصله ندارم، بلند شو.
· من از تو بدترم. با اون فك و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!
· از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چكار داری؟
· همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر كه ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ كرد حالا هم نوبت منه!
منصور به حالت كلافگی دستی به موهایش كشید، چند شدم راه رفت و گفت:
· بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می كنیم. ساعت دوارده س.
· گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.
· بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟
منصور در را باز كرد و گفت:
· بله مامان، اومدیم.
· چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟
· نه مادر جون ناراحتت نیستم. كمی سرگیجه دارم. بریم.
و بدون اینكه به منصور نگاه كنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن كیك انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عكاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی كردیم.
در راه برگشت منصور گفت:
· ای لعنت بر این الناز كه دست از سر ما بر نمی داره.
· برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینكه مشكلی نیست.
· اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این كار رو می كنم.
· اتفاقاً منم منتظرم كه تو این كار رو بكنی.
منصور نگاه غضبناكی به من كرد، ولی هیچ نگفت. فكر كنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه تركش كنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز كردن منزل بودند. مجدداً تبریك گفتند. تشكر كردم و یكراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواك زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.
پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض كرد و رفت مسواك زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن كرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن كرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز كشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینكه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش كنم، آن شب عزمش را جزم كرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.
صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد كرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشك در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن كرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاكت سیگارش له كنم.
روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به كار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم كشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من كرد، كمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فكر. به سلامتی خودش كه فكر نمی كرد هیچ، به سلامتی من هم فكر نمی كرد.
چند تا سرفه كردم. نگاهی به من كرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش كرد. بلند شد لای در را باز كرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش كشید و گفت:
· ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب كردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!
از فشار خنده نزدیك بود بتركم. كمی پتو را روی صورتم كشیدم كه اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز كشید و به من خیره شد و گفت:
· گیسو
جواب ندادم.
· گیسو بیداری؟
باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فكر كرد خواب هستم. دستش را دراز كرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یكباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته كردی كه تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم : : : : :gol:

جمعه صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم و لباسم را عوض كردم. اولین جمعه ای بود كه بدون منصور صبحانه می خوردم. تا صدای سلام و علیك ثریا را با منصور شنیدم، فنجانم را سر كشیدم.

  • سلام، صبح به خیر
  • سلام.
و بدون اینكه نگاهش كنم بلند شدم و از سالن بیرون آمدم.

  • ثریا خانم ممنون
  • نوش جان.
تا آمدم از پله ها بالا بروم، صدای زنگ تلفن بلند شد. ثریا گوشی را برداشت. مادر بود. سلام و احوالپرسی كرد و تبریك گفت و گوشی را به من داد. بعد از تبریك و احوالپرسی، بلافاصله مادر پرسید:

  • منصور چطوره؟ آشتی كردین یا نه؟
  • نه؟
  • ای بابا! گیسو جان! این طوری به ما هدیه عروسی می دین؟ چطور منصور دووم آورده؟
  • گاهی لازمه مادر جون. من هنوزدر اعتصابم.
  • پس منم برای پدرت لازم می دونم.
بعد بلند گفت:

  • رادمنش، باهات قهرم چون لازم می بینم اعتصاب كنم.
  • خندیدم
  • نمیایین اینور ها؟
  • شما بیاین مادر جون.
  • پدرت قول گرفته كه یه هفته اینجا باشیم. یادت رفته؟
  • آه! بله، خب تنها باشین بهتره مادر.
  • مگه ما عروس و داماد بیست ساله ایم؟ بلند شین ناهار بیاین اینجا. رادمنش از بیرون غذا می گیره.
  • آخر شب سری بهتون می زنیم.
  • آه چقدر ناز دارین شما، اصلا نخواستیم.
  • خب چرا ناراحت می شین مادر؟ شام میام.
  • بگو میاییم.
  • من كه خودم میام. منصور هم اگه دوست داشت خودش بیاد.
  • از دست شما دو تا! كاری نداری گیسو جان؟
  • نه مادر، سلام برسونین. خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب كردم. لباسهایم را آویزان كردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم كردم و پایین آمدم.
منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می كرد. نگاهی به قد و بالای من كرد.

  • ثریا خانم!
  • بله خانم.
  • می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون.
  • چشم، الساعه.
وقتی ثریا رفت، منصور با لحنی سنگین گفت:

اول ببین كسی پشت پنجره ها نباشه بعد برو تو آب، خانم.

داخل استخر شدم. در آب فرو رفتن، یعنی در آرامش فرو رفتن، آن لحظه هیچ چیز مثل شنا نمی چسبید، حتی آشتی با منصور. یك ربع ساعت كه گذشت منصور هم آمد بیرون و روی صندلی نشست. كمی مرا تماشا كرد و كمی هم مطالعه كرد. ولی چه مطالعه ای! داشت خودش را لعنت می كرد و از محرومیت خودش حرص می خورد. محبوبه آمد رد شد، گفتم:

  • محبوبه خانم این جععه از خونه و زندگی تون افتادین.
  • نه خانم، این چه حرفیه؟ انشاءالله تو این خونه همیشه بریز و بپاش شادی باشه.
  • انشاءالله. نمیاین شنا؟
  • اوا خاك به سرم. نه خانم.
و به منصور نگاه كرد.

  • اون سرش تو كتابه. نگاه نمی كنه!
محبوبه جلو آمد و گفت:

  • سرشون تو كتاب هست ولی چشم و دل و حواسشون اینجاست. تو رو خدا باهاشون آشتی كنین.
  • هنوز زوده محبوبه خانم، باید زجر بكشه.
  • گناه داره به خدا!
لبخندی زدم و در آب فرو رفتم. نیم ساعت بعد ثریا آمد و گفت:

  • آقا شما غدا میل نمی كنین؟
  • نه ثریا، با ایشون می خورم.
و به من اشاره كرد و ادامه داد:

  • البته با آب تنی كه ایشون می كنه، فكر كنم یكبارگی برای شام بیاییم.
ثریا با لبخند گفت:

  • هر طور میلتونه.
ده دقیقه بعد از استخر بیرون آمدم منصور نگاهی به پنجره همسایه كرد .اگر هم كسی بود بدبخت از آن فاصله چقدر می توانست مرا ببیند ؟اندازه یك عروسك !روی صندلی نشستم تا آفتاب بگیرم .گفت:

  • سرما می خوری گیسو حوله تو بپوش.
قیافه ای گرفتم وسرم را به صندلی تكیه دادم. با آن موهای خیس واندام سفید ،برایش نازو ادا می امدم. نقطه ضعفش را خوب می دانستم.سرش توی كتاب بود وچشم و فكرش پیش من .هرچه بیشتر نگاه می كرد بیشتر تشنه می شد .دیگر بس بود بلند شدم روبدوشامبرم را پوشیدم ورفتم دوش گرفتم.

وقتی برگشتم منصور آماده خدمت روی مبل نشسته بود .لباس پوشیدم وموهایم را سشوار كشیدم .كمی آرایش كردم وسجادهام را پهن كردم وچادر به سر به نماز ایستادم .كمی برای اهل قبور ازجمله مادرم و گیتی وبرادرم وخواهر منصور قران خواندم . منصور گفت:

  • گیسو جان روده بزرگه روده كوچیكه رو خوردها.
جانمازم را جمع كردم .

  • قبول باشه
  • قبول حق باشه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اتاق بیرون امدم منصور دنبالم آمد و گفت :

  • تصمیم نداری اخمات رو باز كنی ؟از گره كور هم زده بالاتر
  • هر موقع شما در قلبت رو به روی الناز خانم بستین بنده هم اخمام رو بتز می كنم
  • اصلا من الناز رو آدم حساب نمی كنم چه برسه به ....
  • ثریاخانم لطفا غذا رو بیارین دست و پام داره میلرزه
  • چشم خانم
وقتی سر میز نشستیم منصور گفت:

  • صحت اسنخر وحمام .
  • ممنون
و اخم كردم، ثریا مشغول پذیرایی شد وما مشغول صرف غذا.

  • مامان چی می گفت ؟
  • خودت كه شنیدی برای شام دعوتمان می كرد
  • كه اینطور حالا می ریم یا نمی ریم سر كار علیه ؟
  • من كه میرم شما میل خودتون
  • شما تنها هیچ جا نمی ری عزیزم
  • منصور دباره شروع نكن ها !اعصاب ندارم ظرفیتم پرپره.
  • من كه چیز بدی نگفتم گفتم با هم می ریم .
با ناز نگاهم را بر گرفتم .

  • چه نازی هم داره پدر سوخته ناز نازی ! پدر مارو دراورده با این اداهاش
بعد از صرف غذا بلند شدم كه چشمتان روز بد نبیند یك دفعه از درد فریاد كشیدم

  • چی شده گیسو
  • آی خدا.....
  • كجات درد گرفته عزیزم ؟
  • كمرم گرفته ،آی آی
  • بشین بشین .
  • نمی تونم نه نه بهم دست نزن آی خدا نمی تونم تكون بخورم .
ثریا ثریا كیسه اب گرمو بیار ببینم .

  • وقتی بهت می گم حوله رو بپیچ دورت واسه همینه .گوش نمی دی فقط بلدی آدم رو بچرزونی .
  • دارم می میرم از درد یه كاری كن .
و زدم زیر گریه منصور هول شد وفریاد كشید :

  • ثریا پس كجایی اون كولر رو خاموش كن
  • اومدم آقا اومدم بقرمایین چی شد یه دفعه خانم ؟حتما قو لنج كردین .
  • یادمون رفت كولر روخاموش كنیم .باد خورده پشتتون .
منصور كیسه آب گرم رو رو كمرم گذاشت و گفت:

  • چیزی نیست عزیزم الان بهتر می شی .یه كم تحمل كن
پنج شش دقیقه بعد عضله ام باز شد و توانستم بشینم .


  • همه ش عصبی یه از بس اعصابم رو به هم می ریزی منصور .
  • من غلط بكنم گیسو جان من تمام تلاشم رو واسه راحتی وآرامش تو به خدا از این بالاتر چیه كه مامانم را دادم به بابات كه تو از دستم ناراحت نشی
با این كه حرف حساب می زد اما گفتم :

  • آره می بینم چقدر به حرفم گوش می دی
  • حالا آروم باش بلند شو بریم استراحت كن
  • نمی خوام .
اهسته بلند شدم به سمت سالن نشیمن آمدم وروی كاناپه دراز كشیدم .بادست كمرم را می مالیدم كه منصور هم از خدا خواسته آمد مرا همراهی كرد

  • من مظلوم بی كس رو اذیت می كنی این طوری می شه دیگه
  • تو مظلومی؟خوبه،معنی مظلومیت رو فهمیدیم می ری با دختر ها قر می دی بعد می شی مظلوم ؟آنوقت ما كه می ریم دو جمله حرف می زنیم می شیم ظالم .
  • بابا یه غلطی كردیم .هزار بار پشیمون شدیم وتاوون پس دادیم دیگه ولمون كن گیسو !
  • خیلی زشته یه مرد زیر قولش بزنه .
  • من كه نرفتم بگم بیا با من برقص .اون ولم نكرد تازه چرا كاری كنم كه فكر كنن از ازدواج مادرم ناراحتم ؟دیشب باید می رقصیدم تا همه بدونن خوشحالم .
  • اونم فقط با اون عقریته كه من از ش بیزارم ؟پرروی دریده !كثافت عوضی به خدا دیشب می خواستم بیرونش كنم
  • چون با من رقصید ؟
  • نخیر چون فقط بلده متلك بگه بی شعور !مگه چی گفته ؟
  • دیشب به خاطر اینكه لج منو در بیاره بلند شد با تو رقصید .
  • نه عزیزم اشتباه می كنی .
  • چی می گی ؟تو كه نمی دونی بین ما چی گذشت ؟
  • چی گذشت ؟
  • ولم كن حوصله ندارم
  • كجا می ری گیسو ؟
  • میرم كپه مگم رو بذارم وبه حال بخت واموندم گریه كنم .
دنبالم امد تو پله ها وگفت :

  • چی گفته ؟
  • منصور انقدر با من حرف نزن من با تو قهرم باهات حرفی ندارم به خودم مربوطه .
  • خب قهر دیگه بسه خواهش می كنم.
  • به همین راحتی دیشب كه می خواستی با الناز ازدواج كنی برو دیگه !من رفتارم بده لجبازم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وارد اتاق شدم منصور در را بست وگفت :

· تو خانمی عزیزم آدم تو عصبانیت قربون صدقه كه نمی ره.

روی تخت نشستم .

· حالا شدم خانم ؟نه جونم عوضی گرفتی !در را باز كن باد بیاد


كنارم نشست وگفت:

· باد هم برات خوب نیست من جز تو كسی را ندارم
· به حرف نه در عمل .
· گیسو به خدا دیشب صدات كردم خواب بودی .می دونی كه من تحمل ندارم باهات قهر كنم .
· كم كم تحملت زیاد می شه غصه نخور .عشق عاشقی مال شش ماه اوله.
· من تا آخر عمر عاشق توام به خدا قسم گیسو .

بلند شدم از جلوی منصور رد شدم واز آن طرف روی تخت دراز كشیدم ودستم را روی پیشانی ام گذاشتم كه بخوابم . بلند شد لباسش را عوض كرد وامد كنارم خوابید. سرش را روی قلبم گذاشت وگفت:

· به خدا فقط این قلبه كه به من ارامش میدهد.این خونه امید منه

سكوت كردم .صورتم را بوسید وگقت:

· قول شرف میدهم كه دیگه نرقصم خوبه؟هركی اصرار كرد میگم گیسو ناراحت می شه.
· چرا ابروی منو ببری ؟
· پس چی بگم ولم كنن؟
· هر چی بگی بهتره این وضع .
· آره والله.مردم از دیشب كشتی منو با این نازهات لعنتی .
· منصور برو كنار خوابم میاد .
· خب منم نوازشت می كنم تا تو زودتر خوابت ببره حالا بگو ببینم الناز چی می گفت؟
· جریان را براش تعریف كردم .
· غلط كرده فكر كرده همه مثل خودشون كه التماس كنن. بذار ببینمشون حالی شون می كنم .
· نه تو دخالت نكن منصور .
· به جون خودت اگه می دونستم باهاش نمی رقصیدم .
· جون من الكی قسم نخور .امید بابام به منه .
· منم امیدم به توئه.
· امیدوارم.
· وای چه عروسكی گرفتم!به خدا آدمو دیونه می كنه .یك چیزیه كه اصلا نمی شه واسش جذبه گرفت.

یك هفته بعد پدر ومادر به منزل ما آمدند ودر ساختمان پشتی ساكن شدند.از اینكه همیشه پدرم را می دیدم خیلی خوشحال بودم .قرار بر این شد كه محبوبه وثریا وصفورا هر دو منزل را اداره كنند در عوض حقوقشان بیشتر شود . بیشتر شب ها هم شام را با هم می خوردیم .

دو ماه گذشت .یك شب به منصور گفتم :

  • تكلیف چك های گم شده چی شده منصور ؟
  • پریده حسابش كن اثری از اثارشون نیست .
  • من می خوام بیام شركت .
  • مگه توی خونه بهت بد می گذره ؟
  • بد نمی گذره دیر می گذره دلم می خواد صبح ها هم با تو باشم .
  • منم همینطور عزیز دلم .ولی خودت كه می دونی توی شركت ارباب رجوع زیاده من هم كه آدم حساسی هستم یكی چب بهت نگاه كنه قاتی می كنم .
  • مگه به من اعتماد نداری ؟
  • البته كه دارم ولی جناب عالی دل بی صاحب هر مردی رو می لرزونی خانم خوشگله !چرا بیخود واسه مردم درد سر درست كنیم .
  • منصور !
  • جون منصور
  • خب میام توی اتاق تو كنار دست خودت توی كارها كمكت می كنم به خدا صبح ها دلم برات تنگ می شه ،حوصله ام تو خونه سر میره
  • مگه قرار نیست منو بابا كنی خودتو مامان ؟به قول خدابیامرز گیتی دلم اووه اووه ی بچه می خواد عزیزم
  • هر وقت بچه دار شدیم دیگه نمی ام اصلا تفریحی میام.
  • نه عزیزم این طوری دباره من بهت عادت می كنم یه روز كه نیای دیونه می شم.
  • منصور خواهش می كنم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
منصور همان طور كه روی مبل نشسته بود دستش را باز كرد و گفت:

بیا اینجا ببینم خوشگل من.

بلند شدم كنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:


می خوای بیای شركت چكار كنی ؟
كمك دخالت مدیریت .
همسر من كه دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه.
چرا نمی شه؟این فكر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شركتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله.
در موردش فكر می كنم .
فكر لازم نیست چون من میام.
· پس باید بیای تو اتاق خودم ها .
· خب من هم واسه این میام كه پیش تو باشم دیگه.
· مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .
· پس از فردا بیام .
· قدم به چشم.

سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت كردم منصور مدام نگرانم یكی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:

· گاهی بین اینكه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .

از فردا صبح با منصور به شركت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی كردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می كنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم كه دارم با دست های خودم گور خودم را می كنم .

روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وكتاب ها رسیدگی می كردم .خلاصه هر كاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چك های بی اعتبار و برسی كمبودهای خزانه منصور .كسری های مبلغ كمی نبود كه بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟

وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می كرد كه از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان كار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشكالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی كه منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می كرد كه پیش خانم حكیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت كه من به الناز داشتم.با این تفاوت كه منصور فرهان را خیلی دوست داشت .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم : : : : :gol:

منصور همان طور كه روی مبل نشسته بود دستش را باز كرد و گفت:

بیا اینجا ببینم خوشگل من.

بلند شدم كنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:


می خوای بیای شركت چكار كنی ؟
كمك دخالت مدیریت .
همسر من كه دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه.
چرا نمی شه؟این فكر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شركتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله.
در موردش فكر می كنم .
فكر لازم نیست چون من میام.
· پس باید بیای تو اتاق خودم ها .
· خب من هم واسه این میام كه پیش تو باشم دیگه.
· مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .
· پس از فردا بیام .
· قدم به چشم.

سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت كردم منصور مدام نگرانم یكی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:

· گاهی بین اینكه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .

از فردا صبح با منصور به شركت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی كردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می كنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم كه دارم با دست های خودم گور خودم را می كنم .

روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وكتاب ها رسیدگی می كردم .خلاصه هر كاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چك های بی اعتبار و برسی كمبودهای خزانه منصور .كسری های مبلغ كمی نبود كه بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟

وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می كرد كه از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان كار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشكالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی كه منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می كرد كه پیش خانم حكیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت كه من به الناز داشتم.با این تفاوت كه منصور فرهان را خیلی دوست داشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یك ماه گذشت از رفتار فرهان متعجب بودم .توجه خاصی به من داشت وقتی منصور نبود ارتباط بیشتری با من برقرار می كرد . با ان زبان چرم ونرم وگیرایش مرا تا حدی به خودش جذب كرده بود تا آنجا كه گاهی از ذهنم می گذشت كه اگر همسر فرهان می شدم خوشبخت تر بودم ولی هنوز از علاقه ام به منصور كم نشده بود ودیوانه وار دوستش داشتم.

یك بار یكی از مراجعین در ساعتی به شركت امد كه منصور حضور نداشت .باید زیر ورقه مهر وامضا میشد تا فروش صورت بگیرد فرهان گفت :


· خانم متین می شه محبت كنین مهر مهندس رو به من بدین؟
· می خواین مهر كنین ؟
· بله
· بهتر نیست صبر كنین خود منصور بیاد ؟
· موردی نداره من همیشه این كارو می كنم .

به اتاق منصور رفتم ومهرش رآوردم .خدا خدا می كردم منصور از راه برسه ومرا با فرهان ومهندس شاكر ببیند .زیر ورقه زد وگفت:

· بفرمایین این امادس مهندس .
· ممنونم فعلا با اجازه خانم مهندس به مهندس سلام برسونین خدا نگهدار .
· خدانگهدار مهندس شاكر

می خواستم از اتاق بیرون بیام كه گفت:

· خانم متین وقت دارین حساب های این ماه را با هم كنترل كنیم؟
· باشه وقتی مهندس اومد

نگاه عجیبی به من كرد گفت:

· من با شما كار دارم نه با ایشون

با رودر باسی روی مبل نشستم.فرهان خواست در را ببندد كه گفتم:

· لطفا در را باز بزارین وقتی در اتاق بسته س حالت خفه گی بهم دست میده

فهمید كه از ترس منصور این را گفتم لبخندی زد ومقابلم نشست .دفتر را باز كرد وگفت:

· من می خونم شما بزنین.و به ماشین حساب اشاره كرد

قبول كردم درضمن كار احساس می كردم به من خیره شده.

· خب شد ..............تومان حالا این سه رقم رو بزنین
· می شه ........تومان
· بله درسته این هزینه سه دسگاهیه كه خریداری كردیم
· چه دستگاههایی بوده؟
· یه قطه یه دستگاه بسته بندی ویه دستگاه قالب
· حالا سود كردیم یا نه؟
· زیاد نه.
· می تونم دفتر را ببینم؟
· بله ولی انقدر شلوغ پلوغه كه چیزی سر در نمیارین.
· اشكالی نداره.
· همیشه آرزوم داشتم همسرم این جوری مدبر مدیر باشه ولی افسوس.....
· افسوس كه چی؟
· افسوس كه مهندس همیشه یه قدم از من جلوترن .
· من به قسمت معتقد نیستم اختیار هم شرطه.
· اگه اختیار شرط بود شما به اون چه كه می خواستین می رسیدین.
· آدما می تونن چیزی رو كه از دست دادن یه روز دوباره به دست بیارین .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هفدهم

قسمت هفدهم

قسمت هفدهم : : : : :gol:

· منظورتون رو متوجه نمی شم مهندس.
· بگذریم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم گیسو خانم؟
· البته.
· فكر نمی كنین اگه با مرد جوون تری ازدواج می كردین، آزادی بیشتری داشتین؟ تفاوت سن باعث به وجود اومدن تعصب بیش از حد می شه. مخصوصاً در مورد آقایون، چون دوست ندارن همسر جوونشون رو كسی تصاحب كنه.
· مردهای كم سن و سال هم متعصبن. به نظر من هر چه عشق عمیق تره، تعصب بیشتره.
· من این طور فكر نمی كنم. من روی همسرم به اندازه مهندس تعصب نخواهم داشت، در هر صورتی كه شاید خیلی بیشتر از ایشون عاشق باشم. زن موجود زیبا، فریبنده و هوس انگیزیه. ولی چرا ما مردها باید خودخواهی كنیم؟ اگه به همسرمون اعتماد داریم دیگه كنترل لزومی نداره. آزادی حق انسانهاست، چه مجردف چه متاهل. من مطمئنم الان دل تو دل شما نیست كه مبادا مهندس از راه برسه و من و شما رو اینجا ببینه.

از فراست و طرز فكر فرهان لذت بردم.

· خب بله. اون كمی رو من حساسه.
· كمی نخیر، خیلی زیاد
· من این رو نشونه علاقه ش می دونم، اگه دوستم نداشت بهم اهمیت نمی داد. من منصور رو با همین خصوصیات پذیرفتم.
· ولی آیا ایشون هم همین اندازه، به خودشون سختی می دن؟
· منصور مرد قابل اعتمادیه، من بهش شك ندارم.

خنده عجیبی به معنی چقدر ساده ایف تحویلم داد.

  • شما چیزی از منصور می دونین؟
  • بگذریم گیسو خانم.
  • خواهش می كنم.
  • مردها اكثراً همین طورن. وقتی به مرادشون رسیدن، یه چیز دیگه می خوان. حتی گاهی اون چیزی رو می خوان كه یه روز نمی خواستن.

قلبم فرو ریخت. بی اختیار فكرم به سمت الناز كشیده شد.

  • یعنی شما معتقدین منصور كسی رو می خواد؟
  • من دوست ندارم زندگی كسی رو به هم بریزم، گیسو خانم.
  • مهندس به من بگین موضوع چیه؟
  • هیچی خانم، هیچی. كم كم مهندس پیداشون می شه، دوست ندارم ناراحتتون كنه.

بلند شدم و با دنیایی فكر و غصه از اتاق بیرون آمدم. حالم بد شد بود. نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. به اتاق منصور رفتم و در را بستم. روی مبل نشستم و در دنیای شك و خیال دست و پا زدم. ده دقیقه بعد منصور آمد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

سلام گیسو جان.
سلام.
چی شده؟ چرا تنها نشستی؟
هیچی، همین طوری.
چه خبرها؟ كی اومد؟ كی رفت؟
مگه مردم می خوان منو بخورن منصور، این مسخره بازیها چیه؟ دزد اومد منو برد، یكی هم منو نگاه كرد، یكی هم خواست منو بخوره.
  • چرا انقدر عصبانی هستی؟ می گم یعنی كسی با من كار نداشت؟
  • مهندس شاكر اومد.

منصور پشت میزش نشست و در كیفش را باز كرد و اوراقی را بیرون آورد و پرسید:

  • چی كار داشت؟
  • فرهان از من مهر خواست، منم بهش دادم. الته گفتم صبر كنین منصور بیاد، گفت نیازی نیست، كار همیشگی ماست.
  • مهر فرهان مخصوص خودشه، مهر من مخصوص خودم. بدون امضای من نه اجازه خرید هست، نه اجازه فروش.
  • من چه می دونم، اصلاً از خودش بپرس.

منصور شماره اتاق فرهان را گرفت.

  • سلام مهندس ... موضوع شاكر چیه؟ ... خب ... مگه امضای منو بلدی؟ ... پس چطور ... آها آشنای توئه؟ خب باشه مسئله ای نیست. ممنون.

كوشی را كه گذاشت گفت:

  • می گه خریدار دوست خودمه. امضای منو قبول داره و چون معامله پرسودیه، خواسته از دستمون نره.
  • امضای تو رو بلده؟
  • نه، می گه امضای خودش رو زیر ورقه زده، مهر منو.

با تعجب به منصور خیره شدم. برایم عجیب بود كه فرهان دروغ به این بزرگی بگوید من خودم دیدم امضای منصور را زیر برگه زد.

  • منصور!
  • بله.
  • این دستگاههای جدید رو خیلی گرون خریدین ها.
  • آره، عوضش سود خوبی داره گیسو جان.
  • فرهان كه می گه سود خوبی نداشته.
  • تو كی با فرهان حرف زدی؟

با اخم نگاهش كردم و گفتم:

  • همون موقع كه مهر رو بهش دادم، جلوی آقای شاكر.
  • فرهان گفت این دستگاهها رو می خوایم، منم اجازه دادم. دیگه خودش می دونه.
  • یعنی چه؟ پس تو چی كاره ای؟
  • فرهان كارشو بلده، بهش اطمینان دارم. حالا این سوالها چیه می كنی عزیزم؟
  • همین طوری، برای اطلاعات بیشتر.
  • قربونت برم. تو خودت كه علامه دهری.

و مشغول مطالعه اوراق شد. به چهره اش دقیق شدم. یعنی به غیر از من به كس دیگه ای هم علاقمنده؟ نكنه روم زن بگیره، نه، خدایا! طاقت ندارم، من حتما جدا می شم. دل تو دلم نبود. باید می فهمیدم فرهان از منصور چی می داند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن چند روز خیلی پیگیر مسئله شدم، ولی فرهان پاسخ درستی به من نمی داد و حرف را عوض می كرد. شبها خوابم نمی برد، به منصور احساس بدی پیدا كرده بودم. وقتی به طرفم می آمد، بدم می آمد و از محبت او لذت نمی بردم، دیگر روابط ما آن گرمی سابق را نداشت. بالاخره یك هفته بعد وقتی منصور از شركت بیرون رفت، به اتاق فرهان رفتم و پرسیدم:

  • یا می گین از منصور چی می دونین یا در مورد خودتون فكرهای بد می كنم.
  • گفتنش چه فایده داره گیسو خانم؟ شاید من اشتباه می كنم.
  • پس چرا تا مطمئن نشدین قضاوت می كنین و اعصاب منو به هم می ریزین مهندس؟
  • البته تا حدی مطمئن شدم.
  • با تعجب به او خیره شدم.
  • اون كیه؟ من می شناسمش؟
  • خیلی خوب.
  • النازه؟
  • بله. البته بیشتر النازه كه موی دماغ منصور خان شده و مطمئنم روزی موفق می شه. الناز دختر هوس انگیزه.
  • چی دارین می گین مهندس؟
  • حقیقت رو. چشماتون رو باز كنین. تعجب می كنم چطور تا حالا نفهمیدین!
  • تازه من خر، یادم افتاد كه یك بار منصور گفت اگر من به رفتارم ادامه بدم الناز رو می گیره. خدای من!
  • من از اولش می دونستم شما برای مهندس حیفین. اما ترسیدم فكر كنین از سر حسادت می گم. منصور خان عاشق و شیدا زیاد دارن و این یه روز زندگیتون رو به هم می ریزه، همون طور كه زندگی گیتی خانم به هم ریخت و پرپر شد.

دیگر تحمل شنیدن حرفهای فرهان را نداشتم. بلند شدم به طرف پنجره رفتم. پرسیدم:

  • می تونین اینو ثابت كنید؟
  • صد در صد! ولی منصور نباید چیزی بفهمه. شاید هم من اشتباه می كنم. بهتره خودتون قضاوت كنین.
  • باشه من شما رو لو نمی دم، مطمئن باشین.
  • جایزه م چیه؟
  • هر چی دوست دارین.
  • من شما رو دوست دارم.

با شتاب نگاهش كردم. لبخند قشنگی زد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

  • البته منو ببخشین. ولی هیچ چیز تو دنیا به اندازه شما منو جذب نكرده. البته قصد خیانت ندارم. اگه خودتون به چشم خودتون دیدین و قضاوت كردین، اون وقت می تونیم با هم خوشبخت باشیم. شاید هم بتونین همین طور ایشون رو بپذیرین و زندگی كنین در اون صورت باز من خودم رو كنار می كشم.
  • اگه راست باشه من یه دقیقه نمی مونم. مطمئن باشین.
  • من هم اون وقت یه دقیقه معطل نمی كنم گیسو خانم.
  • من منتظرم زودتر حقیقت رو ببینم مهندس.
  • در اولین فرصت، اما مبادا به روی خودتو بیارین.
  • نه، مطمئن باشین.

از اتاق كه بیرون آمدم، رنگ و روی یك جسد از من بهتر بود. چطور یكباره عشق تبدیل به تنفر می شود؟ چطور یكباره یك چهره زیبای دوست داشتنی تبدیل به یك چهره كریه آزار دهنده می شود؟ منصور در نظر من مثل دیوی شده بود كه وجودم را می لرزاند. ای كاش زن بهرام شده بودم یا زن همین فرهان. معلومه كسی كه بتونه اون عشق بی مثال رو زیر خاك دفن كنه و دوباره عاشق بشه، دفعه سوم هم عاشق می شه.

غرق افكار خودم بودم كه فرهان چند ضربه به در زد و گفت:

  • اجازه هست؟
  • بیا تو پرویز جان.
  • خسته نباشین.

تشكر كردیم. من و فرهان نگاهی معنی دار به هم كردیم. فرهان مقابل من نشست.

منصور گفت:

  • چه خبر فرهان؟
  • سلامتی، راستش خواستم یه چك یك میلیونی بنویسین. این یارو، فروشنده دستگاهها، دبه در آورده.
  • دستگاهها كه صد كفن پوسوندن پرویز.
  • می گه اگه این قیمتو قبول ندارین، دستگاهها رو پس بیارین. ضرر كردم و از این حرفا. البته حق داره، ارزون به ما داد.
  • خیلی خب، اگه این طوره بهش بده. بار اول كه نیست ازش خرید می كنیم.

و دسته چكش را از داخل كیفش در آورد و مبلغ را نوشت و امضا كرد وقتی ورقه چك را به سمت فرهان گرفت، پیشدستی كردم و چك را گرفتم و گفتم:

  • این بار من می خوام چونه بزنم، اشكالی كه نداره؟
  • چونه زدن كار تو نیست عزیزم.
  • مگه چه ایرادی داره منصور؟ بذار منم امتحان كنم. نمی شه كه بازی در بیاره.

منصور به فرهان چشم دوخت.

  • خانم متین، شما خودتون رو با این جماعت درگیر نكنین. من این پول رو بهشون می دم، ولی بعدا از حلقمشون می كشم بیرون.
  • این جماعت فروشنده ان دیگه، اگه بدن كه چرا باهاشون معامله می كنین؟ اگه می خوبن كه حرف منطقی رو می پذیرن.
  • چك رو بده فرهان، خودش قضیه رو پیگیری می كنه گیسو جان.
  • وقتی كاری رو شروع كنم تموم می كنم. منو كه خوب می شناسی منصور. اگه نذاری، چك رو برمی دارم واسه خودم خرج می كنم. در وجه حامل هم كه نوشتی.
  • خب فدای سرت عزیزم، من دو برابرش رو برات می نویسم. تو اون چك رو بده به فرهان و با جماعت دزد درگیر نشو.
  • متاسفم.

احساس كردم فرهان خودش را باخته، چون مرتب مخالفت می كرد و تعصب منصور را به جوش می آورد.

  • آخه آدم درستی نیست بیشرف، چشم هیزه! شما رو كه ببینه دیگه هیچ گیسو خانم.
  • گیسو، چك رو بده فرهان كه اون وقت منو به جرم قتل صاحب دستگاهها می برن زندون.
  • با هم بریم منصور جان. مسئله ای نیست. با مهندس فرهان هم می شه برم.
  • گیسو! چك را بده به فرهان.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با عصبانیت چك را روی میز مقابلم گذاشتم و بلند شدم و گفتم:

  • شما حقتونه سرتون كلاه بره، چون مدام وحشت دارین. چیه؟ میترسین من برنده بشم و آبروتون بره.

خواستم از اتاق بیرون بیایم كه منصور گفت:


  • حالا چرا عصبانی می شی عزیزم؟
  • دیگه تا بهم اختیارات ندی، پامو تو این شركت نمی ذارم.
  • خیلی خب بیا، هر كاری دوست داری بكن. گیسو خواهش می كنم.

با ناز و قیافه آمدم نشستم. فرهان متعجب به من نگاه می كرد. چك را برداشتم و گفتم:

  • مهندس شماره شركت رو به من بدین.
  • بعداً براتون میارم خانم.
  • ممنون.
  • می بینی فرهان چه همسری دارم، دلسوز و فعال!
  • بله، همین طوره.

و بلند شد از اتاق بیرون رفت.

  • گیسو كار زشتی كردی. ازت توقع نداشتم. الان فرهان فكر می كنه بهش اطمینان نداریم.
  • خب فكر كنه. مگه معاونت نیستم؟ منم حقی دارم. دو ماه نبودم گند بالا آوردین.بی عرضه ها! آخه تو چقدر ساده ای! مگه می شه یه شركت اسم و رسم دار بعد از یك هفته، تازه یادش بیفته جنسش رو ارزون فروخته و پول بیشتری بخواد؟ تو همچین كاری می كنی؟
  • تو این دنیا همه چیز امكان پذیره.

با كنایه گفتم:

  • اینو كه می دونم.
  • خب پس چی می گی؟
  • تو كار رو بسپر دست من تا برات پولهای از دست رفته رو زنده كنم.

منصور خندید.

  • می خندی؟
  • اگه تو تونستی این كار رو بكنی من دو دانگ این كارخونه رو به نمات می كنم. به خدا قسم!
  • نامردی اگه نكنی.
  • نامردم اگه نكنم.
  • پس باید بهم اختیارات بدی.
  • شما صاحب اختیاری، ولی بنده همسرم رو با پول معاوضه نمی كنم، تنها جایی نمی ری.
  • شاید لازم شدف خب با مهندس صدی می رم. «منظورم مرتضی بود»
  • من همین طوری به نامت می كنم. از خیرش بگذر.
  • ما پول در ازای زحمت می گیریم آقا، منم خواهر اون خدا بیامرزم.
  • پس همه جا با هم می ریم، یادت باشه گیسو . دخالتی تو كارت نمی كنم ولی كنارت هستم.

آن روز فرهان شماره شركت را به من نداد و گفت شماره را گم كرده ام. فردای آن روز مهندس شاكر وارد شركت شد. از اتاق منصور بیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

  • مهندس شاكر ممكن لیست فروشی رو كه مهندس فرهان براتون مهر كردن، به من بدین؟

مهندس شاكر از داخل اوراق، آن را پیدا كرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش كردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل كرده بود. آن لیست را به اتاق یكی از همكارها برم و كپی كردم و اصل را به شاكر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم:

  • مهندس شماره شركت رو پیدا كردین؟
  • بله، اما هر چی می گیرم كسی بر نمی داره گیسو خانم.
  • چه شركتیه كه این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن.

شماره را گرفت و گفت:

  • چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت كردم رو رفتار من دقیق شدین، نكنه به من شك دارین.
  • این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فكر كردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا كنم و به اتاقتون بیام، درسته؟
  • آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر كاری می كنم.
  • ان وقت سر قولتون هستین؟
  • صد در صد.
  • كه این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار كه منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش كنین.

گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم:

  • می شه یه بار دیگه بگیرین؟
  • بله، صد بار می گیرم.

شماره را در ذهنم ثبت كردم. به نظرم شماره آشنا آمد.

  • آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.

و به اتاق منصور برگشتم.

  • كجا بودی گیسو؟
  • همین دوروبرها.
  • این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.
  • پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می كنی منصور؟ رفتم بپرسم كه با اون شركت تماس گرفته یا نه؟
  • خب حالا بود؟
  • نه كسی گوشی رو بر نمی داره.
  • اونم باید در شركتش رو تخته كنه.

پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را كه به خاطر سپرده بودم یادداشت كردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا كردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نكردم، چون می دانستم سرم كلاه گذاشه ولی كور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شركت گرفته بود.

هر چه می خواستم باور كنم كلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فران مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی كردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.

· حوصله ندارم منصور، خسته م.
· من خستگی تو در میارم.
· خسته ترم می كنی.
· یعنی چه؟
· یعنی اینكه برو كنار.

به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:: : : : قسمت هجدهم

آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را كشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.

  • بله.
  • سلام مهندس.
  • سلام گیسو خانم، عصر به خیر.
  • ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.
  • آروم باشین خانم. بدونین با چه كسی دارین زندگی می كنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟
  • حق با شماست.
  • امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستورا. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.
  • باشه، قراره با الناز كجا برن؟
  • قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت كنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.
  • باشه، فعلا خدا نگهدار.
  • خدا نگهدار.

مثل مرده ها به مبل تكیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می كند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع كردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز كشیدم و به چهره منصور كه آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود كه هنوز دوستش داشتم. اصلا فكر نمی كردم به من خیانت كند. كمی اشك ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق كه به منصور داشتم و آن همه امید كه مرا به این خانه كشاند. بدجوری می سوخت. بعد كه فكر كردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج كنم، با كسی كه می داند همسر اولم چه خیانتی به من كرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سركوفت بزند و تحقیرم كند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی كرد. این بود كه به بهرام فكر كردم. آن قدر فكرهای جورواجور به سرم زد كه خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز كرد و مرا كه دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد بعد برای اینكه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت:

  • خواب می بینم؟ جناب عالی كه گفتین كنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....
  • كنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.

و پشتم را كردم.

باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:

  • آخه تو چرا با من بد شدی؟
  • برو از قلبت بپرس، نه از من.

با لحنی بامزه قلبش را نگاه كرد و گفت:

  • جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟
  • بله، بله. ممنونم جناب قلب.

بعد در گوش من گفت:

  • ایشون می فرمایند كه حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه كه من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم.

و شروع كرد به بوییدن سر و گردن من.

  • آ ، منصور پرتت می كنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!
  • آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.
  • پس چرا قبلا كه عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.
  • غلط كردم خوبه؟
  • نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینكه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد كه غلط كردین.
  • من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه كسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار كنه.
  • ا ...! پس اون بدكاره ای كه روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف كردیم می شیم اخ.
  • شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.
  • شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.
  • تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی كنی؟

جیغ كشیدم:

  • برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی كنی؟

بدون كلمه ای از كنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن كرد و همانجا كشید. بعد بلند شد لباسش را عوض كرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم كمی اشك ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم.

تلویزیون را روشن كردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت كرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوكلن زده، در حالی كه كت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت.

خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینكه بگوید كجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را كه بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می كردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:

  • ساعت شش و نیم منتظرم.

حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم.

  • تشریف می برین بیرون؟
  • آره ثریا خانم. می رم كمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟
  • قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یكی از دوستاشون.
  • بره قبرستون، كی ناراحت می شه؟
  • اوا خانم جون، خدا نكنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر كدوم نباشه اون یكی معنا پیدا نمی كنه.
  • خداحافظ. راستی من سعی می كنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش كه.
  • چشم خانم.
  • از همسایه مون چه خبر؟
  • خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو كردن.
  • شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.
  • خیر پیش.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی كردم.

  • دیر كه نكردم؟
  • نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی كنن و صحبت كنن، دو ساعتی طول می كشه.
  • گفت می رم خونه یكی از دوستام.
  • خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته.


و به تمسخر خنده ای كرد.

سری تكان دادم و گفتم:

  • می بینین عاقبتم به كجا كشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.
  • عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر كنارتون نشستم.
  • ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ كردم به كسی اطمینان نكنم. البته ببخشین.
  • بهتون حق می دم.

وارد خیابانی شدیم كه منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می كردم كه همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:

  • خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت كه مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای كاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، كه الان زیر خاك پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم.

فقط این جملات را در دل می گفتم:

  • امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاك كنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین.
  • خب، حالا ثابت شد؟

با سر جواب مثبت دادم.

  • بریم؟
  • نه فرهان. صبر كن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی كنم.

لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.

  • باشه صبر می كنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.

دقیقا یك ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت كردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا كنار در نرده ای منصور را بدرقه كردند. الناز لباس زرشكی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوك زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.

فرهان مرا زیر نظر داشت. یك لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز كنم كه فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

  • نه گیسو، خواهش می كنم.

در حالی كه اشكهایم سرازیر شده بود، گفتم:

  • تو بودی تحمل می كردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می كردی؟
  • گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان كنار من نشستی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در كنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟

سكوت كردم.

  • اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، كه اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف كنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نكن. می فهمی چی می گم؟

اشكهایم را پاك كردم و گفتم:

  • می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.
  • تحمل كن، خواهش می كنم. خب منصور رفت. بریم كه باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.

و چنان با سرعت و ماهرانه از كوچه پس كوچه ها مرا به خانه رساند كه تعجب كردم. وقتی پیاده شدم تشكر كردم و گفتم:

  • انشاءالله جبران كنم.
  • همین كه بهتون برسم جبران شده.
  • خدا نگهدار.
  • گیسو خانم!
  • بله.
  • سكوت، سكوت، سكوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.

به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:

  • خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟
  • حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می كنه.
  • بگم مرتضی شما رو برسونه دكتر؟
  • نه كمی استراحت كنم بهتر می شم. منصور كه تماس نگرفت؟
  • نه.
  • خوبه. نگو بیرون بودم.
  • باشه. خیالتون راحت.
  • من می رم بالا استراحت كنم، جواب تلفن هم نمی دم.
  • بله.

به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض كردم. كمی توی آینه خودم را نگاه كردم و گفتم:

« راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل كردم و روی تخت، هم آغوش افكار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد كه خواستم به مرتضی بگویم برویم دكتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز كشیدم.

به لوستر نگاه كردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم كه می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می كردم. همه چیز در نظرم زشت و كریه می آمد. از آینه و پرده و كنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور!

خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم كه بعد از جدایی من و منصور چه می كنند؟ هزار بار خودم را لعنت كردم كه چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انكار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
  • گیسو! گیسو! در رو باز كن ببینم چته؟ بیا بریم دكتر.
  • برو گمشو كثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دكتر؟ اینها را در دل گفتم.
  • گیسو، با توام خواهش می كنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...
  • ثریا! كلید یدكی این در رو بردار بیار ببینم. نكنه ...
  • آره، چرا می گی نكنه؟ بگو ایشاالله بمیری كه دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.

فریاد كشیدم:

  • ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.

از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.

ثریا رسید و گفت:

  • بفرمایید كلید آقا.
  • دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.

یك ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فكر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی كردم و سلام نكردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی كنم. چه سلامی؟ چه علیكی؟

منصور نگاهی به من كرد و گفت:

  • علیك سلام.
  • سلام.
  • بهتری؟
  • من چیزیم نبود.
  • مگه قلبت درد نمی كرد؟ مگه با تو نیستم؟
  • درد می كرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟
  • از درد قلب انقدر اشك ریختی كه چشمات متورم و قرمزه؟

سكوت كردم.

  • از اینكه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادم.

دو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:

  • بس كن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه كسی انتظارت رو نمی كشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه كوفت كنم و برم. ممنون ثریا خانم.
  • آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت كردنه گیسو؟
  • برای اینكه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.
  • باور كن كار واجبی بود.
  • چه كار واجبی؟
  • یكی از دوستام خواسته بود برم منزلش.
  • كدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.
  • اینو نمی شناسی.
  • اتفاقا خوب می شناسم. آره. در كنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.
  • چیزی لازم ندارین؟
  • چرا ثریا خانم، یه كم آرامش، بگو كجاست؟

ثریا رو به منصور كرد و گفت:

  • خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.

این را گفت و رفت.

  • مجلس مردونه بود.
  • یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟
  • نه.
  • منزلشون كجا بود؟
  • مركز شهر.
  • خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.

در حالی كه با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:

  • ولی به همون خدایی كه اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...

و چاقو را مقابلش گرفتم:

  • با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می كنم. این پیوند به اصطلاح مبارك و عاشقانه رو قطع می كنم.
  • این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!
  • یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم كردن یا چیز خورم كردن یا دیوونه شدم یا كوفت كاری.
  • چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو كه تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟
  • مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شكست. دود بود، رفت آسمون.
  • من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم!
  • انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت كن كه نیستم.
  • به موقعش.
  • موقعش كیه؟
  • هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام كه این وسط اسیر شد.
  • به بابات چه كار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می كنن.من كه برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.
  • كجا بری؟
  • گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو كه مدفون كردی، حالا نوبت منه؟
  • تو بیجا می كنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.
  • نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام كه قلبش فقط مال من باشه.
  • نكنه اون مرد رو پیدا كردی؟
  • این طور فكر كن.
  • راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو كس دیگه ای رو می خوام.

و بعد با مشت روی بشقاب كوبید و فریاد كشید:

  • بگو تو پیری، تو آدمكشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟

از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شكسته را روی زمین پرت كرد و گفت:

  • ای لعنت به من كه دستم نمك نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من كه انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.

و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:

  • چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می كنین؟ والله ارزش نداره!

بغضم شكست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم كشید و گفت:

  • ببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت كرد؟ مرتب كه قربون صدقه تون می رن، قهر می كنین، التماسشون می كنن. دیگه چیكار كنن؟ آخه یه كم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شركت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!
  • برای اینكه بیشتر شناختمش ثریا خانم.
  • شما اشتباه می كنین، حالا شا متون رو میل كنین، بعد برین از آقا دلجویی كنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو كشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی كم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می كنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نكنین.
  • من محبت می كنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟
  • آقا كه صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟
  • مگه ندیدن عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شركت چند با به بهانه كار می ره بیرون. من مطمئنم كه یه چیزی می گم.
  • به چشم دیدین؟
  • آره دیدم.
  • استغفرالله! من كه باور نمی كنم. اون موقع كه تو قلب آقا كسی نبود پی این كارها نبودن، چه برسه به حالا كه قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م كنین. اشتباه خودتون رو پیدا كنین، نه اینكه زندگی تون رو به هم بزنین.

ثریا شروع به جمع كردن بشقابهای شكسته كرد و گفت:

  • ببین چقدر به ایشون فشار اومده كه دست به چنین كاری زدن، غذا هم كه نخوردن، اقلاً شما بخورین.
  • نمی تونم.

و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:

  • ثریا یك چسب زخم توی این خانه نكبتی پیدا نمی شه؟
  • چی شده آقا؟ دستتون بریده؟
  • اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟

صدای مادر آمد:

  • مهمون نمی خواین؟

آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:

  • بفرمایین مادر جون.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نوزدهم : : : : :gol:

  • سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین
· سلام. شما كه حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه كردی دخترم؟ چی شده؟ منصور كجاست؟
· چیزی نیست مادر جون، كمی حرفمون شده.
· آخه برای چی؟
· مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف كنین.

پدر گفت:

· مثل اینكه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشكیه، یا اعصاب منصور خرابه، نكنه دعوا سر ماست.
· نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.
· پس سر چیه؟
· نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.
· زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می كردیم یادت رفته. حرف رو عوض كن خواهش می كنم.
· چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.
· شام خوردین مادر جون؟
· آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.
· منصور كجاست؟
· بالاست. زد بشقاب رو شكست، مثل اینكه دستش بریده.

مادر از جا پرید و گفت:

· اوا خاك به سرم! چه بلایی سرش اومده؟

منصور از توی پله ها گفت:

· هیچی مادر، حالم خوبه. سلام. سلام پدر جان.
· سلام پسرم! سلام منصور جان، دستت چی شده؟
· عصبانی شدم، خواستم بكوبم رو میز، خورد تو بشقاب.
· مثل اینكه ما بد موقعی مزاحم شدیم.
· اختیار دارین. اتفاقا خوب موقعی اومدین. روحیه مون عوض می شه. خب، چه حال و خبر؟
· خوبیم پسرم، اومدیم بگیم ما فردا می ریم مشهد، شما نمیایین؟
· به به! زیارت چه عالی! خوش بگذره. اگه زودتر می دونستیم می اومدیم، ولی حالا نمی شه. چند تا قرداد دارم، گرفتارم.
· ما هم یه دفعه تصمیم گرفتیم مادر. صبح رادمنش رفت برای ساعت هفت و نیم صبح فردا بلیط گرفت.
· به سلامتی.
· من هم باهاتون میام مادر جون، اگه پرواز كنسلی بود كه با هم می ریم، اگه نبود من عصرش میام. كدوم هتل جا رزرو كردین؟
· هتل هما عزیزم. بیا خوش می گذره. منصور هم اگه كارهاش رو تمام كرد میاد. یه هفته می مونیم.
· من و گیسو یه فرصت دیگه میاییم.
· ولی من می رم.
· كجا می ری؟ مادر و پدر دوتایی می خوان برن.
· من اتاق جدا می گیرم. می خوام مدتی از این خونه دور باشم.
· تو كنار خودمی، اخلاقت این شده، وای به حال اینكه دور بشی. بدون من جایی نمی ری.

پدر گفت:

· دخترم كنار شوهرت باشی بهتره، رضایت اون شرطه. منصور هم دلش به تو خوشه بابا.
· باشه، مشهد نمیام، ولی توی این خونه هم نمی مونم.

پدر گفت:

· ای بابا من چی می گم،تو چی می گی، گیسو.
· می بینین پدر جان، همین جوری لجبازی می كنه. هر چی دندون رو جیگر می ذارم بدتر می شه.

به دست منصور اشاره كردم و گفتم:

· آره، معلومه چقدر دندون رو جیگر می ذاری! مظلومیتت كاملا هویداست. بمیرم الهی.
· یه ماهه دارم تحملت می كنم. خودت هم خوب می دونی.
· خب تحمل نكن. مگه مجبوری زجر بكشی؟
· صلوات بفرستین. شما چرا این طوری می كنین؟ قباحت داره. ما مثلا اومدیم دلمون باز شه.
· خب رفتین خرید؟
· آره دخترم، حالا بعد بیا ببین، سلیقه پدرته.
· مباركتون باشه.

و به خودش اشاره كردم و گفتم:

· پدرم خوش سلیقه س دیگه.

آن شب وقتی مادر و پدر خداحافظی می كردند، مادر جون گفت:

· مواظب همدیگه باشین. منصور كاسه بشقابها رو شمردم، وای به احوالت چیزیش كم بشه!
· حالا اومدیم و بشقاب از دست ثریا خانم افتاد. تقصیر من می ذارین مامان؟
· ثریا دروغ نمی گه. ازش می پرسم. به اعصابت مسلط باش پسرم، جلو رادمنش خجالت می كشم.
· صبح می برمتون فرودگاه مامان.
· نه پسرم، ما ساعت شیش می ریم. مرتضی می بردمون.
· پس مواظب هم باشین. انشاالله خوش بگذره. ما رو هم دعا كنین. در ضمن اونجا دعا كنید اخلاق گیسو مثل سابق بشه.

منصور به اتاق خواب رفت. ده دقیقه بعد من رفتم لباس خوابم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق سابقم رفتم و همان جا خوابیدم. منصور هم اصلا اعتراضی نكرد، حسابی قهر بود. تا صبح دقیقه ای چشم برهم نگذاشتم. الناز لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد، بالاخره زهر خودش را به من و گیتی ریخت. ساعت شش از پنجره دیدم كه پدر و مادر با مرتضی رفتند. آیت الكرسی بدرقه راهشان كردم.

تا ساعت هفت و نیم فكر كردم و تصمیمم را گرفتم. دیگر زندگی زیر یك سقف در كنار منصور برام لذتبخش نبود كه هیچ، عذاب آور هم بود. به اتاق منصور رفتم. بیدار ولی هنوز در رختخواب بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و به سقف چشم دوخته بود. سلام نكردم. چمدانم را از داخل كمد بیرون آوردم و چند تا لباس و لوازم شخصی داخلش چیدم. منصور بلند شد نشست و گفت:

· می خوای بری مشهد؟

جواب ندادم. لباسهایم را عوض كردم و شناسنامه ام را از داخل كشو برداشتم و در كیفم گذاشتم. بعد رفتم حوله ام را آوردم و داخل چمدان گذاشتم. زیپ را بستم و گفتم:

· ببخشین اگه براتون زن خوبی نبودم، مهندس متین.
· تو داری چیكار می كنی؟
· خداحافظی. دارم می رم خونه پدرم، منزل سابقش.

بلند شد آمد دستش را روی چمدان گذاشت و گفت:

· زده به سرت؟
· آره خوشی زده زیر دلم. می رم تا تو راحت زندگی كنی و مجبور نشی اون دندونهات رو روی جیگر عاشقت بذاری. یه موقع خون میاد!
· بین همه زن و شوهرها حرف پیش میاد.

به دستش اشاره كردم و گفتم:

· این طوری؟
· مقصرش تو نبودی، خودم بودم.

چمدان را بلند كردم.

· یعنی انقدر از من بیزار شدی؟
· ما برای هم مناسب نیستیم منصور، اصلاً ایراد از منه. ولم كن تو رو خدا.
· من دوستت دارم گیسو، چرا نمی فهمی؟ چرا داری زندگیمون رو خراب می كنی؟ اگه می خوای به پات بیفتم، خوب می افتم، دیگه غروری برام نمونده.
· چرا؟ چون با من ازدواج كردی؟
· از وقتی گیتی عزیزم رو خاك كردم، غرورم رو خاك كردم. اون همه چیز بود، غرورم بود، زندگیم بود، تو هم خواهر اونی، پس برای من تو همونی، این رو بفهم.
· تو منو به خاطر اون دوست داشتی.
· من تو رو به خاطر خودت می خوام.
· ولی من دیگه تو رو نمی خوام.
· بی دلیل كه نمی شه. مگه زندگی لباس تنه؟
· به خودت بگو.
· والله كسی تو زندگی من نیست. اگه چیزی هم گفتم، اگه گفتم می رم زن می گیرم، از روی عصبانیت بود. گیسو قهر و لجبازی بیخودی نكن.
· تعجب می كنم با داشتن اون همه خاطرخواه كه برات سر و دست می شكنن، به من التماس می كنی.
· كدوم خاطرخواه؟ كی در انتظار منه؟ چرا پرت و بلا می گی گیسو؟
· برو كنار منصور، الهه ناز تو كس دیگه س. راست می گن تا سه نشه بازی نش. براش قشنگ تر اهنگ بزن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

بازویم را گرفت و من را روی تخت انداخت و گفت:

· فكر كردی نمی تونم نگهت دارم. دختر بی عقل؟
· برو كنار منصور.
· نمی رم. خودت رو بكشیف فحشم بدی، رهات نمی كنم.

و شروع كرد به بوسه باران بدن من.

· تو عزیز منی، تو عشق منی، وجود منی، لعنتی! اینو بفهم.

هر چه می خواستم از دستش فرار كنم نمی توانستم. ماشاالله زوری داشت مثل فیل. جیغ كشیدم:

· منصور من از تو بدم میاد، برو كنار، آزام نده.
· گیسو چقدر فریاد می كشی. ثریا میاد بالا زشته.
· بذار بیاد. ثریا خانم!

دستش رو جلوی دهانم گرفت. به فشاری دستش رو برداشتم و فریاد كشیدم:

· ثریا خانم! این داره منو می كشه. به دادم برس.

منصور با یك دستش جلوی دهانم را گرفته بود و با دستش دیگرش باهام مبارزه می كرد، بعد دستش را از جلوی دهانم برداشت. ثریای بدبخت از جیغ و هوار من چند ضربه به در زد و گفت:

· آقا تو رو خدا ولش كنین. از شما بعیده! شما كه دست بزن نداشتین.

ثریا در را باز كرد و با ناراحتی گفت:

· آقا به خاطر من ....

ولی وقتی ما را دید گفت:

· استغفرالله.

و با خجالت و لبخند از اتاق بیرون رفت و در را بست.

· بی حیا!
· تقصیر توئه كه اپرا اجرا می كنی.
· ولم كن لعنتی! آخه بزور چه فایده داره؟
· فایده داره.

آن قدر دست و پا زدم كه خسته شدم. یعنی از شما چه پنان در برابر جذابیت منصور كسی نمی توانست مقاومت كند. بنابراین تسلیم شدم، ولی احساسی نشان ندادم. در آخر مرا بوسید و گفت:

· دیگه باهام آشتی كن. من بدم، پیرم، به درد تو نمی خورم، ولی تو نادیده بگیر. چی كار كنم؟ دوستت دارم.

بلند شدم لباسم را مرتب كردم.

· دیگه كه نمی خوای بری؟
· مگه به خاطر این قهر كرده بودم؟
· گفتم شاید شكستن غرورم دلت رو به رحم بیاره.
· مگه نمی خوای بری شركت؟
· تا از جانب تو مطمئن نشم، نه.
· خیلی خب، من هستم، برو به كارت برس.
· مگه تو نمیای؟
· نه، می خوام بخوابم، دیشب نخوابیدم.
· نری ها!

و بلند شد سر و وضعش را مرتب كرد و گفت:

· بریم صبحانه بخوریم.
· من میل ندارم. اگه خوابم برد بیدارم نكن.
· باشه بگیر بخواب عزیزم. پس خداحافظ.
· خداحافظ.

منصور رفت. شاید اگر ان موقع ها بود و به چشم خودم ندیده بودم كه به دیدن الناز رفته می گفتم:

· آخیش! چقدر باگذشته! چقدر مهربونه! چقدر وابسته س!

ولی آن لحظه هیچ كدام از این جملات را نگفتم. بر عكس فكرم رفت پیش فرهان و خوشبختیهایی كه در كنار او در انتظارم بود. وقتی منصور به اتاق آمد، خودم را به خواب زدم. ملحفه را رویم كشید، مرا بوسید و آرام گفت:

· خانمم خسته شده، اعصابش ناراحت شده، قربونش برم الهی، چه ناز خوابیده! باید ببرمش مسافرت.

و رفت. نیم ساعت بعد بلند شدم، آماده شدم. چمدانم را برداشتم و پایین آمدم. خجالت می كشیدم به چشمهای ثریا نگاه كنم.

· سلام ثریا خانم.

با لبخند معنی داری گفت:

· سلام خانم.
· ببخشین تو رو خدا. امروز زده بود به سرش. برای اینكه تركش نكنم، آبرومون رو برد.
· عیب نداره. حالا فهمیدین چقدر دوستتون داره؟ ولی خودمونیم انقدر ترسیده بودم كه حد نداشت. فكر كردم واقعاً دارن شما رو خفه می كنن، نمی دونستم دارن با بوسه و قربون صدقه خفه تون می كنن، دور از جون.
· كور خونده. من دارم می رم ثریا خانم، دیگه خسته شدم، می رم خونه پدرم.
· ای بابا! این كارها چیه؟ ذوق و شوق آقا رو سركوب نكنین.
· اون ذوق و شوقش واسه كس دیگه ایه. خداحافظ.
· خانم جان، نرین تو رو خدا.
· بمونم دعوا مرافعه می شه. چند روزی می رم آرامش بگیرم. شاید به قول منصور خسته شدم.
· پس زود بیاین ها.
· انشاالله. خدانگهدار.
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیستم

قسمت بیستم

قسمت بیستم : : : : :gol:

ماشین را روشن كردم و راه افتادم، به خانه كه رسیدم، آن قدر سرم درد می كرد و خسته بودم كه یك لباس راحتی پوشیدم ف سیم تلفن را از پریز كشیدم و خوابیدم. ساعت یك با صدای زنگ در از خواب پریدم. بلند شدم از پنجره نگاه كردم، منصور بود. رفتم در را باز كردم، وقتی آمد داخل گفت:

· این بازیها چیه در آوردی، گیسو؟
· بازی قایم باشك.

· حاظر شو بریم خونه.
· مریض نیستم كه صبح بیام اینجا بخوابم، ظهر بیام خونه.
· اصلاً تو حرف حسابت چیه؟

و در را بست.

· من می خوام از تو جدا شم. شوخی هم نمی كنم، ناز هم نمی كنم، دعوا هم باهات ندارم. دوستانه با هم ازدواج كردیم، دوستانه هم جدا می شیم. هم واسه تو زن زیاده، هم برای من شوهر.
· پس لطفاً دوستانه بگو كی زیر پات نشسته؟
· عقلم، شعورم، غرورم.
· اگه راست می گی ثابت كن.
· منصور من انقدر تو رو دوست داشتم كه تا آخرین لحظه هم دعا می كردم اشباه كرده باشم، ولی متاسشفانه حقیقت داشت.
· چی حقیقت داشت؟ چی دیدی؟
· چیزی كه یك زن نمی تونه ببینه.
· منو با كسی دیدی؟
· منصور دیگه مهم نیست. حتی اگر اون مسئله حقیقت هم نداشته باشه، دیگه باهات زندگی نمی كنم. چون بهم دروغ گفتی.
· چه دروغی گفتم؟ لعنتی.
· لعنتی جد و .... استغفرالله ... برو منصورف حالم خوش نیست. اومدی زابه راهم كردی.

منصور جلو آمد و مرا به دیوار تكیه داد و گفت:

· اگه راست می گی بگو منو با كی دیدی؟
· برو منصور حوصله ندارم. من فقط طلاق می خوام. نه به این دلیل كه بهم خیانت كردی. به این دلیل كه دیگه دوستت ندارم. ازت متنفرم. ای كاش همون موقع زن بهرام یا فرهان شده بودم. اونا شرفشون از تو بیشتره.

منصور نامردی نكرد و چند سیلی پی در پی به صورتم زد. مرتب فریاد می كشید:

· آره اونا از من شرفشون بیشتره. من بی شرفم؟ من پستم؟ من خائنم؟ فكر كردی تحملم چقدر كثافت؟ هر چی نازت رو می كشم گندتر می شی. دیگ از دستت خسته شدم! نمی خوای به درك! برو بمیر! برو طلاق بگیر! برو زن فرهان یا بهرام شو. اره دیگه من اخی شدم . ازم خسته شدی.

و بی رحمانه به صورتم سلی می زد. دیوانه شده بود. شاید هفت سیلی به صورتم زد. صورتم بی حس شده بود. در اثر خونی كه از بینی و لبم جاری شده بود، به خودش آمد و كنار رفت. روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. خودش هم به نفس نفس افتاده بود.

از روی میز دستمال كاغذی برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم و روی مبل نشستم. سرم را به مبل تكیه دادم تا خونریزی بینی ام بند بیاید. نگاهی به من كرد و گفت:

· بگو منو كجا دیدی؟ با كی دیدی؟ وگرنه همین جا می كشمت.
· بكش راحتم كن. چرا معطلی نامرد؟

بلند شد به طرفم حمله ور شد و گفت:

· بگو وگرنه لهت می كنم. گیسو.
· مگه دیروز بعدازظهر نرفته بودی خونه الناز؟

جا خورد. كم كم عقب رفت و روی مبل نشست.

از ساعت شیش تا هشت و ده دقیقه اونجا بودی و من توی ماشین بیرون منتظرت بودم. تو با الناز رابطه داری، می خوای باهاش ازدواج كنی. دیروز به خاطر قرار مدار رفته بودی اونجا.

منصور مبهوت به من نگاه می كرد.

· چرا ساكتی؟ دفاع كن. بگو نبودم. بگو چشمهام عوضی دیده.

روی مبل نشست و گفت:

· خب، بودم.
· آفرین، پس اونجا مركز شهر نیست. خونه دوستت هم نیست. زن هم توی اون جمع دوستانه بوده، اونم سه نفر. حالا می خوای با دروغهایی كه تحویلم دادی، باور كنم بدون منظور اونجا رفتی.
· خونه الناز رفته بودم، ولی نه برای خواستگاری و قرار مدار ازدواج.
· پس برای چه كوفتی بدون مشورت با من رفته بودی اونجا؟ مگه نمی دونی از اونا بدم میاد؟ اون وقت آلاگارسون می كنی می ری دیدنش؟ ای تف به اون روت بیاد.
· به خاطر كاری رفته بودم.
· چه كاری؟ بگو.
· نمی تونم بگم.
· منصور، بلند شو از اینجا برو. من دیگه حرفی با تو ندارم. اگه تا حالا به نامردیت شك داشتم، امروز با این رفتار وحشیانه ت مطمئن شدم. برو از جلو چشمهام دور شو. من فردا می رم تقاضای طلاق می كنم. پدرم هم میل خودشه، فقط قضیه ما رو از اونها جدا كن. همین.
· تو داری عجله می كنی گیسو، داری اشتباه می كنی. من الناز رو دوست ندارم.
· ولی اون تو رو دوست داره.
· گیسو زندگی مون رو خراب نكن. به خدا برای این چیزهایی كه تو گفتی اون جا نرفته بودم. ولی نمی تونم بگم چرا اون جا رفته بودم، چون ازم خواهش كردن چیزی نگم.
· آره، به قولی كه به اونا دادی عمل كنی، بهتره.

و فریاد كشیدم:

· برو بیرون از این خونه.

منصور بلند شد و با عصبانیت به سمت در رفت و گفت:

· اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق كن، مطمئن باش خیلی راحت امضا می كنم.
· مطمئنم، خب، الناز بد تیكه ای نیست. از رادمنش ها استفاده كردی، دیگه حالا نوبت اونه.

در را كوبید و رفت. تازه زدم زیر گریه. آن قدر فحش دادم كه خودم خسته شدم. بی رحم چقدر سیلی به صورتم زد.

آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود كه به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم كارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.

· سلام مهندس.
· سلام گیسو خانم، معلوم هست كجایین؟
· من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.
· چرا اون جا؟
· امروز رفتم تقاضای طلاق دادم. دیروز صبح منصور رو ترك كردم.
· من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟
· دیر هم شده.
· مهندس چه كرد؟
· هیچی، كمی التماس، كمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد كتك گرفت و رفت.
· بهش كه چیزی نگفتین؟
· چرا گفتم كه خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام كاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه كاری، چون بهشون قول دادم.
· هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!
· پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می كردم.
· كمكی از دست من برمیاد؟
· نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شركت صحبتی نكنین.
· حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟
· بله. قربان شما.
· خدا نگهدار.

بعدازظهر ثریا تماس گرفت، كلی نصیحتم كرد. خواهش كرد، التماس كرد، ولی به جایی نرسید.


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

یك هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد، فقط گاهی تلفن زنگ می خورد، برمی داشتم، قطع می كرد. می فهمیدم منصور است، ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود. هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده ام.

یك روز بعدازظهر با صدای زنگ در، گوشی اف اف را برداشتم، پدر و مادر جون بودند. از دیدنشان خوشحال شدم. به استقبالشان رفتم. بعد از پذیرایی گفتم:


· خب مشهد چه خبر بود؟ زیارتها قبول.
· جاتون خالی بود دخترم، ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین. این چه بساطیه به پا كرده ین؟
· شما خودتون رو ناراحت نكنین مادر جون، بین من و منصور اختلافی به وجود اومده كه زیاد ساده نیست و من دیگه نمی خوام باهاش زندگی كنم. به منصور هم گفتم، زندگی شما از ما جداست.

پدر گفت:

· من چه طور تو روی منصور نگاه كنم دختر؟ حرفها می زنی! می گه طلاق می خوای، راست می گه؟
· آره، تقاضای طلاق دادم.

مادر و پدر از جا پریدند.

· تو چه كار كردی؟
· هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم. همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون.
· خیلی سر خود شدی گیسو1 این غلطها چیه؟ زن با كفن از خونه شوهرش بیرون میاد.
· گیتی با كفن بیرون اومد بسه. اون مال قدیمهاست. من با یه آدم هوسباز زندگی نمی كنم. ببخشین مادر جون، ولی باید حقیقت رو بدونین.
· منصور می گه منظور خاصی نبوده گیسو جان. البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته، ولی می گه از ترسم دروغ گفتم.
· بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون كرد؟ صورتم پرخون شده بود. من دیگه نمی خوامش.
· غلط كرد. ولی تو عصبانیت كه حلوا خیر نمی كنند مادرجون، خودت می دونی منصور چقدر دوستت داره.
· من از شما جز خوبی ندیدم مادرجون، منو ببخشین، ولی تصمیمم رو گرفتم، دیگه توی اون خونه برنمی گردم. اصرارتون بی فایده س.

پدر گفت:

· خب منصور چرا نمی گه برای چی رفته اونجا؟ فكر نمی كنه زندگیش داره به هم می خوره؟ یعنی مردم مهم تر از زنش هستن خانم؟ یعنی چی؟
· آدم خوش قولیه، سرش بره حرفش نمی ره. رادمنش، من چكار كنم؟

به كنایه گفتم:

· به منم قول داده بود از الناز دوری كنه مادرجون، اونا با هم سر و سر دارن.
· اشتباه می كنی مادر. منصور همچین آدمی نیست، هرزه نیست، سوءتفاهم شده.
· حالا اونا هیچی، من اصلا دیگه دوستش ندارم. با سیلی هایی كه به من زد، ورقه طلاق رو امضا كرد. اون همه خون از بینی و لب من اومد. بلند نشد یه دستمال بهم بده. منصور همچین آدمی بود؟ پس حق رو باید به من بدین.

مادر نفس عمیقی كشید و گفت:

· نمی دونم چی بگم؟ فقط اینو بدونین با این كارهاتون، زندگی من و رادمنش رو هم به هم می ریزین.
· شما به ما كار نداشته باشین.

پدر گفت:

· مگه می شه، بچه جان؟!
· حالا چایی تون رو میل كنین. حرف رو عوض كنیم بهتره.
· اگه منصور عذرخواهی كنه و بگه چرا اون جا بوده، میای سر زندگیت عزیزم؟
· نه مادرجون، دیگه نه. معذرت می خوام.

مادر دو دستش را به علامت دیگه چقدر التماس كنم، باز كرد و به مبل تكیه داد.

پدر گفت:

· چاییت رو بخور مرجان جون، اینها خودشون آشتی می كنن. ناراحت نشو. چه ماه عسلی رفتیم! از شیرینی شكرك زد.
· تو بمون اینجا رادمنش، من می رم خونه. تو مغز اینو شستشو بده، من مغز اونو، بلكه خدا بخواد زودتر آشتی كنن. اینم شده یه غصه روی دل ما.
· نه مادرجون، من دوست دارم تنها باشم. خواهش می كنم.
· بذار بمونم گیسو.
· نه بابا، اگه لازم شد خودم خبرتون می كنم.
· بابا بلند شو بریم سر خونه زندیگت. این بازیها چیه؟ طلاق چیه؟ از شما بعیده. منصور تو رو طلاق نمی ده.
· چرا اتفاقا، خودش گفت اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق بده، من راحت زیرش رو امضا می كنم. الان یه هفته س، نه زنگی زده، نه سری زده، پس بدونین اونم خسته شده. اون دلش جای دیگه س.

پدر و مادر نتوانستند من را ببرند و رفتند. از اینكه وقتی بروند منصور می فهمد تقاضای طلاق دادم، احساس خوبی داشتم، دلم خنك می شد.

فرهان گاهی با من تماس می گرفت. دروغ نباشد، من هم منتظر تماسش بودم، دلم به او گرم شده بود.

روز بعد با زنگ تلفن گوشی را برداشتم. منصور بود.

· سلام گیسو.
· سلام .
· خوبی؟
· بد نیستم به لطف شما!

مكث كرد.

· كاری داشتی منصور؟

دوباره كمی مكث كرد، بعد گفت:


· می خوام خواهش كنم برگردی سر زندگیت. قبول دارم اشتباه كردم. ولی تو گذشت كن.
· متاسفم منصور.
· به خدا الناز رو دوست ندارم. به خدا قصد ازدواج با اونو ندارم. كی به تو این چرت و پرتها رو گفته؟
· هیچ كس. این همه تو مواظب من بودی، یه مدت هم من تو رو زیر نظر گرفتم و خودم فهمیدم.
· گیسو من دوستت دارم.
· تو جای من بودی چیكار می كردی؟ اگه من همچین خطایی مرتكب شده بودم، باهام زندگی می كردی؟ مرد و مردونه جواب بده.
· شاید تنبیهت می كردم. ولی طلاقت نمی دادم، چون بهت اطمینان دارم. حرفت رو باور می كردم. ولی تو حرف منو باور نمی كنی. هرچی می گم قضیه چیز دیگه ای بوده، قبول نمی كنی.
· اصلا گیریم تو رفتی اون جا، موضوعی رو حل كنی كه مربوط به خودت نبوده، بهم دروغ كه گفتی، با مشت زدی تو بشقاب و با سیلی زدی تو صورت من. اینهاست كه نمی ذاره باهات ادامه بدم. منم تو رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی تو همه چیز رو خراب كردی.
· برگرد گیسو، خواهش می كنم. من بدون تو نمی تونم زندگی كنم. حاضرم هر تنبیهی رو بپذیرم.
· تنبیه تو فقط اینه كه پای ورقه طلاق رو امضا كنی.
· گیسو، دیوونگی نكن.
· كاری نداری منصور؟
· درست تصمیم بگیر. نمی خوام تهدیدت كنم، ولی اگه پام رو تو دادگاه بذارم، دیگه همه چیز تمومه ها، گیسو!
· حتما بذار. خدا نگهدار.

و گوشی را گذاشتم.

از لحن ملتمسانه منصور با غمی كه در صدایش بود گریه ام گرفت. چرا كار ما به اینجا كشید؟ قابل تصور نبود.

دو هفته گذشت. پدر و مادر خیلی سعی كردند ما را آشتی بدهند، اما نتوانستند. پای عموی منصور هم وسط كشیده شد، ولی بی فایده بود.

یك ماه بعد، دادگاه ما تشكیل می شد و من بی صبرانه منتظر آن روز بودم. طاهره خانم و آقا كریم و نسرین خیلی نصیحتم كردند، ولی بی نتیجه بود. پدر هم دیگر از دستم عصبانی شده بود و قهر كرده بود. می گفت گذشت رو از مادرت یاد نگرفتی. بچه من نیستی و از این حرفها.

بیشتر از بیست روز بود كه منصور را ترك كرده بودم. وضع و حالم عوض شده بود. حالت تهوع داشتم. با دیدن علامت های بارداری وحشت كردم. بعد از آزمایش فهمیدم تصورم درست بوده و باردارم. حالت مرگ به من دست داد. منصور را لعنت می كردم كه آن روز وحشیانه و به زور در من آویخته بود.

حق داشت كه می گفت: « فكر كردی نمی تونم نگهت دارم؟ » من را پابند كرده بود. كارم شده بود گریه. نمی دانستم باید چكار كنم. جریان را به احدی نگفتم. به چند پزشك مراجعه كردم تا سقط كنم. دو نفر از آنها قبول نكردند، ولی یكی پذیرفت و برای دو روز بعد به من وقت داد.

با وجدانم در جنگ بودم. نه دلم راضی می شد بچه ام را با دست خودم بكشم، نه دلم راضی می شد بی پدر یا بی مادر بزرگ شود. تازه با این وضع، تا نه ماه دیگر هم نمی توانستم طلاق بگیرم و این از همه دردآورتر بود. دلم می خواست زودتر تكلیفم روشن شود. یعنی با وعده های فرهان قصر طلایی خودم را روی خرابه زندگی منصور ساخته بودم و برای رسیدن به آن روزشماری می كردم و شدیدا عجله داشتم.

بلاخره تصمیم گرفتم بچه را بدبخت نكنم و او را سقط كنم تا از این زندگی نكبتی راحت شود. فقط قبل از اینه به اتاق عمل بروم، باید كارهایی را انجام می دادم. چون معلوم نبود زنده از اتاق بیرون بیایم، باید یك نفر می دانست من چرا اینكار را می كنم و در كجا.


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و یکم : : : : : :gol:

اگر می مردم و می فهمیدند كه سقط جنین كرده ام، برایم هزار حرف در می آوردند. آن وقت كجا بودم كه ثابت كنم بچه از منصور بوده. این بود كه اول وصیت خودم را نوشتم و روی میز گذاشتم، بعد به دیدن فرهان رفتم.

· خب چه خبرها؟ خیلی خوش اومدین.
· ممنونم. خبر كه زیاد دارم، فقط نمی دونم اول كدوم رو بگم.

· راحت باشین.
· می دونین مهندس، من سه چهار روزه متوجه شده م باردارم.

بهت زده به من خیره شد.

· حالا كه نمی خوام با منصور ادامه بدم، تصمیم گرفتم سقط جنین كنم. فردا صبح وقت دارم. به شما گفتم، كه اقلاً یه نفر بدونه كه بچه مال منصوره. شاید مردم، دوست ندارم پشت سرم تف و لعنت باشه.
· شما نباید این كار رو بكنین. قتل نفس گناهه.
· هنوز زیر یه ماهه س و حوصله ندارم نه ماه دیگه طلاق به تعویق بیفته. می خوام زودتر همه چی تموم بشه.
· خب اگه می خواین طلاق بگیرین بگیرین، ولی بچه رو سقط نكنین. من اون بچه رو مثل بچه خودم دوست دارم، یا می تونیم بدیم به پدرش.
· من تصمیمم رو گرفتم مهندس، فقط یه موضوع دیگه ... نمی دونم چطور بگم، ولی می خوام بدونم چرا با منصور این كار رو كردین؟
· كدوم كار رو؟
· دست بردن تو حسابها، تقاضای بی دلیل چك، جعا امضا، چرا؟

خشكش زد.

· این چه حرفیه گیسو خانم؟ من سالهاست با منصور رفیقم و دارم بهش خدمت می كنم.
· ببینید مهندس اگه باهام صادق نباشین، منم صرف نظر می كنم. اینو جدی می گم. من همه چیز رو می دونم. اگه خدا بهم شانش نداده، الحمدالله هوش و ذكاوت بی نظیری داده. من از شما مدرك دارم. قصد هم ندارم به منصور چیزی بگم، فقط می خوام بدونم چرا؟

سرش را پایین انداخت. كمی سكوت كرد بعد گفت:

· حق با شماست. اما به خدا خیلی دلم از منصور گرفته. اون دو بار به من خنجر زد. روی هر كس دست گذاشتم، صاحبش شد. گیتی رو تونستم فراموش كنم، شما رو نتونستم. یك سال و اندی به امید شما از خواب بیدار شدم، به خواب رفتم. باهاتون زندگی كردم. هر چی به منصور می گفتم پس چی شد؟ به گیسو گفتی؟ می گفت: اره گفتم، قبول نمی كنه. انقدر به منصور اطمینان داشتم كه باور می كردم، ولی نمی دونستم دروغ می گه. شما خودتون رو جای من بذارین. با كسی اینطور « و كف دستش را نشان داد» صادق و صاف باشین و اون این طور عشقتون رو بدزده، اونم نه یه بار، دو بار! فقط خواستم یه جوری تلافی كنم. خودتون می دونین من آدم بی وجدان و بی ایمانی نیستم، اما باید بهش می فهموندم منم زرنگی و سیاست دارم. تصمیم گرفتم ازش بدزدم، موفق هم شدم. الان مبلغ زیادی ازش دزدیده م و همه رو به حسابی كه براش باز كردم ریختم. فقط می خواستم یه روزی اون دفترچه حساب رو جلوش بذارم و بهش بگم، اگه می خواستم سرت كلاه بذارم، می تونستم. من چشمداشتی به مال منصور ندارم. الحمدالله بی نیازم. هم خودم زحمت كشیدم، هم پدر ثروتمندی داشتم كه بی اندازه برام ارث گذاشته. پس قبول كنین اون پول رو برای خودم نمی خواستم. به روح مادر و پدرم قسم، به جون شما كه خیلی دوستتون دارم قسم، من دزد نیستم. ولی اعتراف می كنم كه به شما نظر دارم، یعنی به مال منصور نظر ندارم، ولی به ناموسش دارم، چون شما اول ناموس خودم بودین. بهم حق بدین گیسو خانم. می دونم خلاف كردم، ولی اقلاً دلم خنك شد. حالا هم ازتون معذرت می خوام. الان می رم دفترچه حسابش رو براتون میارم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا