فصل 7
صفحه 111 تا 126
آن شب همه خوابيدند ولي من خوابم نبرد و برگشتم به سالن. فكر الن و برخوردش با اميد رهايم نمي كرد. هزاران فكر در سرم بود. مادر هنوز بيدار بود. روي يك مبل نشسته بود و بافتني ميبافت. چقدر آرامش در اين زن بود و من بي قرار در رختخوابم غلت مي زدم و به دنبال ذره اي آرامش اين پهلو آن پهلو مي شدم.
يك ليوان آب خنك خوردم و يك ليوان هم براي او آوردم. سرم را روي زانوهايش گذاشتم و پاهايم را روي كاناپه دراز كردم. او حتي نپرسيد چرا نخوابيدهام. هميشه اينطور بود، چيزي نمي پرسيد از صحبت هاي بعدي جواب سؤال نپرسيده اش را مي گرفت.
فقط گفت: اين طوري كه تو سرت را گذاشتي روي پاهايم، ميل بافتني مي رود تو چشم هايت.
ميل را كنار گذاشت، دستش را روي سرم گذاشت، نوازش دست هاي مهربانش روي موهايم همه لذت دنيا، همه آرامش زندگي ام بود.
گفتم: اسم مادر يكي از دوستهايم مريم است، هم اسم تو، يعني او هم مثل تو اينقدر مهربان بوده؟
پرسيد: بوده؟
گفتم: چند سال قبل فوت كرده.
- خدا رحمتش كند، جايش در بهشت باشد، اگر دوستت مثل تو مادرش را دوست داشته باشد، پس حتماً مهربان بوده، همه مادرهاي دنيا مهربانند آرامم.
بعد كه سكوتم طولاني شد پرسيد: خوب!؟
من در صورت خيره اش نگاه كردم و خنده ام گرفت.
بعد پرسيدم: مامان، در خانواده شما، يا خانواده ي بابا، از گذشته تا حالا كسي بوده كه بدون خواستگاري و از روي عشق ازدواج كرده باشد يا اين كه يك قصه ي پر هيجان عشقي در زندگي اش مثل يك راز داشته باشد؟
مي دانستم كه هيچ وقت نمي پرسد چرا اين سؤال را پرسيدم. گاهي در نگاهم همه چيز را مي خواند و من اصلاً ناراحت نمي شدم. نه مجبور به اعتراف بودم نه اصرار مي كرد خودم را لو بدهم، دليل سؤالاتم را هم نمي پرسيد.
در فكر فرو رفته بود ولي نگاه كنجكاو و مشتاقم را كه ديد بعد از چند ثانيه سكوت گفت: در خانواده ي پدرت، حتي خانواده ي زن عمو نسرينت هميشه ازدواج با يك خواستگاري و آشنايي قبل يا بعد از آن اتفاق افتاده ولي در خانواده ي ما، يادم مي آيد كه يك ماجراي جالب و در عين حال غم انگيز اتفاق افتاده بود.
با هيجان پرسيدم: راجع به خودتان؟
-مربوط به خيلي گذشته است، راجع به عمه اي كه تا مدت ها چيزي راجع به واقعيت زندگي اش نمي دانستم.
-برايم تعريف مي كنيد؟
به نقطه اي دور خيره شد و گفت: (( يك عمه خيلي پير داشتم، گاهي با مادرم به او سر ميزديم، در يكي از محله هاي قديمي تهران تو يك خانه قديمي تنها زندگي مي كرد. نمي دانم چرا مادرم اينقدر دوستش داشت، من هم وقتي ميديدمش احساس آرامش مي كردم. نگاه سبزش مهربان و صميمي بود و جاذبه ي عجيبي در ته چشم هايش بود. صورتش با آن پوست چروكيده و موهاي يكدست سفيد باز هم زيبايي عجيبي داشت. كاملاً مشخص بود كه در جواني دختر خيلي زيبايي بوده. مادرم هميشه مي گفت كه عمه گل، در ميان زن هاي فاميل پدرم تك بود، هم از لحاظ زيبايي، هم از فهم و كمالات، درس خوانده بود.
در آن زمان يك دختر با تحصيلات عاليه مثل يك گل ناياب تك بود و من هزار بار كه مي ديدمش و يا از او مي شنيدم بيشتر ازش خوشم مي آمد. فقط تعجب مي كردم چرا اينقدر تنهاست. حتي پدرم هم به او سر نمي زد؛ طوري كه خواهر پيرش تك و تنها زندگي مي كرد.))
من نپرسيدم چرا، چون مادر خودش ادامه داد: ((هيچ كس راجع به او حرفي نمي زد، حتي مادرم، انگار مي ترسيدند راجع به گذشته ي عمه گل چيزي بگويند. ولي بالاخره يك روز خودش داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد كه چطور در جوانياش عاشق يك مرد انگليسي شده بود؛ يك عشق دو طرفه عجيب. مرد جوان هيچ شباهتي به بقيه ي انگليسي هايي كه در كشورمان بودند نداشت، عاشق ايران بود و فارسي را كامل ياد گرفته بود، حتي گاهي قاطي مردم مي شد و هيچ كس نمي فهميد يك انگليسي با آنها هم صحبت شده. عمه گل معلم زبان فارسي اش بود و خودش هم انگليسي را خيلي خوب صحبت مي كرد. وقتي در مدرسه ي انگليسي ها به بچه ها درس مي داد با آن چشمهاي روشن و شكل و قيافه ي اروپايياش همه فكر مي كردند يك زن خارجيه، فقط اسمش و معروفيتش ثابت مي كرد از يك خانواده اصيل ايرانيه. بعد از مدرسهچند ساعتي به چند نفر از خانم هاي درجه داران ارتش زبان ياد مي داد و به مايكل كه يكي از آنها بود فارسي، اين طور شد كه به هم علاقمند شده بودند.))
نتوانستم طاقت بياورم و پرسيدم: بعد چي شد؟
مادر گفت: (( مايكل مي خواست ايران بماند. بعد از تمام شدن مأموريت پدرش، خانواده شان برگشتند به انگليس ولي او راضي به بازگشت نبود، خانم گل را واقعاً دوست داشت و تصميم گرفته بود براي هميشه در ايران زندگي كند. خانواده ي عمه گل كه فهميدند، به خصوص برادرش كه پدر من بود، آشوب به پا كردند. اتفاقات بعدش دردناك بود. وقتي عمه برايم تعريف مي كرد كه از اشك ها و لرزش صدا و دست هايش فهميدم چه زجري را تحمل كرده. پيرزن عذاب بدي در راه عشقش كشيده بود. مايكل تصميم گرفته بود مسلمان شود و قبل از اين كه خانواده ي خانم گل متوجه شوند با هم فرار كنند. ولي پدرم و پدر بزرگم قبل از اين كه آن دو نقشه شان را عملي كنند متوجه شدند، عمه را در خانه حبس كردند و يك شب در تاريكي كوچه اي خلوت، يك ناشناس با چند ضربه چاقو كار مايكل را تمام كرد. هيچ كس نفهميد كار كي بود.
غير از عمه حتي براي خانواده ي مايكل كه پسرشان را طرد كرده بودند هم مرگش مهم نبود. مظلومانه كشته شد. حتي پليس هم قاتلش را پيدا نكرد.
عمه وقتي فهميد، تصميم به خودكشي گرفت ولي مادرش فهميد و زود به دادش رسيدند. بعد از مردن به همراه عشقش نا اميد شد، مثل ديوانه ها شبها، فانوس به دست مي گرفت و كوچه به كوچه مي گشت و عشقش را صدا مي كرد.
هيچ كس نمي توانست جلويش را بگيرد. ديگر همه شهر او را مي شناختند. پدرش وقتي ديد آبرويش رفته او را براي مدتي به شهرستان پيش يكي از اقوام دورش فرستاد. ولي آنجا هم نتوانست دوام بياورد. بعد از چند سال همه تردش كردند و تنها شد. و تا آخر عمر تنها در يك گوشه ي اين شهر زندگي كرد.))
گفتم: بيچاره مايكل.
مادر گفت: بيچاره خانم گل.
مادرم اشك هايش را پاك كرد من هم بغضم را فرو دادم و گفتم: عمه تا آخر عمرش ازدواج نكرد؟
-نه، وقتي هم كه مرد، تنهاي تنها بود. آن روز هم من و مادرم مثل هميشه به سفارش پدرم به ديدنش رفته بوديم. مادرم كليد داشت. در اتاقش را كه باز كرديم روي تخت دراز كشيده بود. يك قاب عكس در دستش بود، قاب عكس مايكل بود، انگار بغلش كرده بود. چشم هايش بسته بود. من همان جلوي در ايستادم. مادرم تا عمه را ديد قضيه را فهميد و نگذاشت جلوتر بروم. فقط گريه مي كرد و من فهميدم كه عمه گل مرده. مادرم قاب قاب عكس را كه از دستش بيرون نمي آمد به زحمت بيرون كشيد. عكس مايكل در لباس نظامي بود. خيلي خوش قيافه و جذاب بود. مادرم از ترس عكس را پنهان كرد. عمه را كه دفن كردند، مادرم طبق قولي كه به عمه داده بود عكس مايكل را كنار قبرش يك گوشه اي زير خاك پنهان كرد. هيچ كس غير از من و مادرم نمي دانست كه قبر خانم گل درست كنار جايي كه جسد مايكل بيچاره دفن شده بود قرار گرفته. عمه به من گفته بود كه مايكل را كجا دفن كرده بودند. چند نفر از آدم هايي را كه نيمه شب او را پنهاني دفن كرده بودند تعقيب كرده بود. بعدها كنار آن قبر گمنام براي خودش قبري خريده بود.
گفتم: يعني خانم گل و مايكل زير خروارها خاك كنار هم خوابيده اند؟ درست شبيه قصه ها مي ماند.
-يك قصه ي پر غصه اما واقعي.
پرسيدم: يعني خانم گل تنها كسي در فاميل بود كه عاشق شده بود و به عشقش پايند مانده بود؟
-نه دخترم، خيلي هاي ديگر هم بودند ولي هيچ كدام سرنوشت اين چنيني نداشتند. پايبندي به عشق مي تواند در قلب آدم باشد؛ خود آدم فراموش مي شود ولي عشق هيچ وقت نمي ميرد. شايد بعضي به يك ازدواج اجباري تن بدهند يا براي هميشه تنها زندگي كنند يا مرگ آنها را از هم جدا كند، ولي عشق واقعي هميشه زنده است.
دست مادر را كه روي موهايم كشيده مي شد جلوي صورتم گرفتم و بوسيدم. بعد پرسيدم: شما چطور، عاشق پدر شديد؟
-بعد از ازدواج بله، ولي قبل از ازدواجمان اصلاً پدرت را نمي شناختم. مثل خيلي از ازدواج ها، با خواستگاري شروع شد.
گفتم: مادر، هيچ وقت دوست نداشتي با عشق ازدواج مي كردي؟
گفت: بلند شو، ديگه نصف شب شده و هم تو صبح خواب مي ماني و هم من و كسي نيست بيدارت كند و به بقيه صبحانه بدهد.
گفتم: اي مامان كلك، خوب از جواب فرار كردي. فقط لبخند زد و هلم داد سمت اتاقم و گفت: بگير بخواب دختر، ببين آخر عمري چه سؤالهايي ازم ميپرسيد!
تا صبح از فكر عمه ي مادر و آن سرباز انگليسي چشم هايم بسته نشد و جواب مادرم؛ يعني مادر هم عاشق شده بود؟ البته مگر مي شود آدمي پيدا بشود و عشق را حس نكرده باشد و عاشق نشده باشد؟ در زندگي هر آدمي بالاخره يك عشق ممنوعه وجود داردكه يا از طرف اجتماع و قوانينش ممنوعه است يا از طرف خود آن آدم در قلبش ممنوع مي شود. در هر صورت تا آدم وجود دارد عشق هم وجود دارد، تا زندگي هست محبت قلب آدمها هم به حياتش ادامه مي دهد.
تا روزهاي بعد به سرنوشت آن دو عاشق فكر ميكردم و به قلبم دستور مي دادم. الن هم كار را راحت كرد؛ ديگر اعتراف نكرد. ولي او كه احساساتش را پنهان كرد، من آرزومند شنيدن شدم. با اين كه خودم چيزي نمي گفتم ولي منتظر بودم از او بشنوم و قلبم بلرزد و به خودم ايمان بياورم. علاقه ام به او صد برابر شده بود؛ قلب آدم هميشه به دنبال محبت مي گردد. وقتي صاف و آرام مي شود كه سرچشمه را هم براي خودش داشته باشد. لبريز مي شود. حتي اگر بخواهد چشمه را بخشكاند يا زلالي را ازش بگيرد، ولي آرامش را در قلبش حفظ مي كند. به خودم اطمينان پيدا كرده بودم. دانستن ماجراي عمه نه تنها جلوي احساساتم را نگرفت تازه فهميدم در راه عشق هم مي شود جان داد، تا ابد عذاب كشيد ولي عاشق واقعي بود. خودم را باور مي كردم. از طرف انساني چون او مورد محبت بودن آرزويي برايم نمي گذاشت. او مرادم بود و من مريد. او سبويي پر از آب گوارا بود، من لب هاي تشنه. او الهه ي آب بود، من ماهي كوچكي شناور بر آب كه سعي بر پريدن بيرون از آب را داشتم. براي مردن تلاش مي كردم ولي او در خشكي هم به دادم مي رسيد، قطره مي شد و به لبانم مي چكيد و من دوباره از او زنده مي شدم.
هرچه به عروسي كاوه و مينو مزديك مي شديم آرزو در چشمان او روشن تر مي شد. يك ازدواج، يك پيوند، ما را هم به يكديگر پيوند مي زد. نزديك شده بوديم. كنار هم براي پيوند دوستانمان تلاش ميكرديم. ولي هيچ حرفي از علاقه زده نمي شد. چشم ها حرف مي زدند، رفتار اعتراف مي كرد، محبت در صورتمان به تصوير در مي آمد. شنيده نمي شد، فقط ديده مي شد. گوش ها كر بود، چه اهميت داشت، چشم هامان مي ديد. و من در دل شادي مي كردم كه الن عاشقم بود و من ديگر هيچ آرزويي نداشتم. جام وجودم لبريز از شادي و شور بود. ناباورانه نگاهش مي كردم، عاشقم بود؟ اگر نمي گفت باز هم مي دانستم. فاصله برايم وجود نداشت. او كشيش نبود ولي من مسلمان بودم، ولي او دچار ترديد نمي شد. چرا نگاهم روشن بود، چرا دچار ترديد نمي شد؟ راهش را چطور بلد بود؟ در يك نگاه مخفيانه غافلگيرم مي كرد يا با يك لحن مهربان مچم را مي گرفت. من بيهوده تلاش مي كردم چيزي نگويم. ما از واقعيت دور مي شديم و دوباره به آن مي چسبيديمو او مرا در واقعيت باور داشت. مخالف فاصله ي بينمان بود، من اما نمي توانستم قبول نكنم. اين من بودم كه مسلمان بودم، اين من بودم كه زن بودم.
روز عروسي دوستهايمان، روزي به ياد ماندني بود كه در خاطره ها نقش بست؛ بر دل هاي آنها نقش هستي زد، در خاطر من مهر نيستي.حلقه كه به انگشتانشان لغزيد و برق عشق زد، من صورت مينو را بوسيدم، الن صورت كاوه را و هديه مشتركمان را بهشان تقديم كرديم. كاوه باز شوخي اش گل كرد و گفت: چقدر هماعنگي و اشتراك مساعي سود آور.
الن خنديد و گفت: عاليه، ولي نه هماهنگي هر كسي با ديگري.
مينو گفت: هماهنگي تو و آرام كه عالي بود. و به سكه درون جعبه نگاه كرد.
من گفتم: قابل شما دو تا را ندارد، ولي نمي دانيد كه ضرر كرديد. اگر الن با يك نفر ديگر شريك ميشد هديه بهتري مي خريد.
كاوه گفت: هيچ هديه اي بهتر از اين سكه، به درد زوج بدهكار تازه ازدواج كرده نمي خورد. چقدر خوب كه همه جيب هايشان را گره بزنند.
الن گفت: بهتر مي شود اگر دو نفر محبت قلبشان را به هم گره بزنند.
كاوه گفت: الن خان گره محبت، شكم خالي را پر نمي كند، فقط دل و روده را به هم گره مي زند.
مينو گفت: تو فقط به فكر جيب و اسكناس تويش باش.
گفتم: مثل هميشه رئاليست.
كاوه گفت: رئاليسم با جيب خالي به چه درد آدم مي خورد.
الن گفت: به جايش عشق عالي مي آورد.
-تو كه در عالم خياليسمي.
صفحه 111 تا 126
آن شب همه خوابيدند ولي من خوابم نبرد و برگشتم به سالن. فكر الن و برخوردش با اميد رهايم نمي كرد. هزاران فكر در سرم بود. مادر هنوز بيدار بود. روي يك مبل نشسته بود و بافتني ميبافت. چقدر آرامش در اين زن بود و من بي قرار در رختخوابم غلت مي زدم و به دنبال ذره اي آرامش اين پهلو آن پهلو مي شدم.
يك ليوان آب خنك خوردم و يك ليوان هم براي او آوردم. سرم را روي زانوهايش گذاشتم و پاهايم را روي كاناپه دراز كردم. او حتي نپرسيد چرا نخوابيدهام. هميشه اينطور بود، چيزي نمي پرسيد از صحبت هاي بعدي جواب سؤال نپرسيده اش را مي گرفت.
فقط گفت: اين طوري كه تو سرت را گذاشتي روي پاهايم، ميل بافتني مي رود تو چشم هايت.
ميل را كنار گذاشت، دستش را روي سرم گذاشت، نوازش دست هاي مهربانش روي موهايم همه لذت دنيا، همه آرامش زندگي ام بود.
گفتم: اسم مادر يكي از دوستهايم مريم است، هم اسم تو، يعني او هم مثل تو اينقدر مهربان بوده؟
پرسيد: بوده؟
گفتم: چند سال قبل فوت كرده.
- خدا رحمتش كند، جايش در بهشت باشد، اگر دوستت مثل تو مادرش را دوست داشته باشد، پس حتماً مهربان بوده، همه مادرهاي دنيا مهربانند آرامم.
بعد كه سكوتم طولاني شد پرسيد: خوب!؟
من در صورت خيره اش نگاه كردم و خنده ام گرفت.
بعد پرسيدم: مامان، در خانواده شما، يا خانواده ي بابا، از گذشته تا حالا كسي بوده كه بدون خواستگاري و از روي عشق ازدواج كرده باشد يا اين كه يك قصه ي پر هيجان عشقي در زندگي اش مثل يك راز داشته باشد؟
مي دانستم كه هيچ وقت نمي پرسد چرا اين سؤال را پرسيدم. گاهي در نگاهم همه چيز را مي خواند و من اصلاً ناراحت نمي شدم. نه مجبور به اعتراف بودم نه اصرار مي كرد خودم را لو بدهم، دليل سؤالاتم را هم نمي پرسيد.
در فكر فرو رفته بود ولي نگاه كنجكاو و مشتاقم را كه ديد بعد از چند ثانيه سكوت گفت: در خانواده ي پدرت، حتي خانواده ي زن عمو نسرينت هميشه ازدواج با يك خواستگاري و آشنايي قبل يا بعد از آن اتفاق افتاده ولي در خانواده ي ما، يادم مي آيد كه يك ماجراي جالب و در عين حال غم انگيز اتفاق افتاده بود.
با هيجان پرسيدم: راجع به خودتان؟
-مربوط به خيلي گذشته است، راجع به عمه اي كه تا مدت ها چيزي راجع به واقعيت زندگي اش نمي دانستم.
-برايم تعريف مي كنيد؟
به نقطه اي دور خيره شد و گفت: (( يك عمه خيلي پير داشتم، گاهي با مادرم به او سر ميزديم، در يكي از محله هاي قديمي تهران تو يك خانه قديمي تنها زندگي مي كرد. نمي دانم چرا مادرم اينقدر دوستش داشت، من هم وقتي ميديدمش احساس آرامش مي كردم. نگاه سبزش مهربان و صميمي بود و جاذبه ي عجيبي در ته چشم هايش بود. صورتش با آن پوست چروكيده و موهاي يكدست سفيد باز هم زيبايي عجيبي داشت. كاملاً مشخص بود كه در جواني دختر خيلي زيبايي بوده. مادرم هميشه مي گفت كه عمه گل، در ميان زن هاي فاميل پدرم تك بود، هم از لحاظ زيبايي، هم از فهم و كمالات، درس خوانده بود.
در آن زمان يك دختر با تحصيلات عاليه مثل يك گل ناياب تك بود و من هزار بار كه مي ديدمش و يا از او مي شنيدم بيشتر ازش خوشم مي آمد. فقط تعجب مي كردم چرا اينقدر تنهاست. حتي پدرم هم به او سر نمي زد؛ طوري كه خواهر پيرش تك و تنها زندگي مي كرد.))
من نپرسيدم چرا، چون مادر خودش ادامه داد: ((هيچ كس راجع به او حرفي نمي زد، حتي مادرم، انگار مي ترسيدند راجع به گذشته ي عمه گل چيزي بگويند. ولي بالاخره يك روز خودش داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد كه چطور در جوانياش عاشق يك مرد انگليسي شده بود؛ يك عشق دو طرفه عجيب. مرد جوان هيچ شباهتي به بقيه ي انگليسي هايي كه در كشورمان بودند نداشت، عاشق ايران بود و فارسي را كامل ياد گرفته بود، حتي گاهي قاطي مردم مي شد و هيچ كس نمي فهميد يك انگليسي با آنها هم صحبت شده. عمه گل معلم زبان فارسي اش بود و خودش هم انگليسي را خيلي خوب صحبت مي كرد. وقتي در مدرسه ي انگليسي ها به بچه ها درس مي داد با آن چشمهاي روشن و شكل و قيافه ي اروپايياش همه فكر مي كردند يك زن خارجيه، فقط اسمش و معروفيتش ثابت مي كرد از يك خانواده اصيل ايرانيه. بعد از مدرسهچند ساعتي به چند نفر از خانم هاي درجه داران ارتش زبان ياد مي داد و به مايكل كه يكي از آنها بود فارسي، اين طور شد كه به هم علاقمند شده بودند.))
نتوانستم طاقت بياورم و پرسيدم: بعد چي شد؟
مادر گفت: (( مايكل مي خواست ايران بماند. بعد از تمام شدن مأموريت پدرش، خانواده شان برگشتند به انگليس ولي او راضي به بازگشت نبود، خانم گل را واقعاً دوست داشت و تصميم گرفته بود براي هميشه در ايران زندگي كند. خانواده ي عمه گل كه فهميدند، به خصوص برادرش كه پدر من بود، آشوب به پا كردند. اتفاقات بعدش دردناك بود. وقتي عمه برايم تعريف مي كرد كه از اشك ها و لرزش صدا و دست هايش فهميدم چه زجري را تحمل كرده. پيرزن عذاب بدي در راه عشقش كشيده بود. مايكل تصميم گرفته بود مسلمان شود و قبل از اين كه خانواده ي خانم گل متوجه شوند با هم فرار كنند. ولي پدرم و پدر بزرگم قبل از اين كه آن دو نقشه شان را عملي كنند متوجه شدند، عمه را در خانه حبس كردند و يك شب در تاريكي كوچه اي خلوت، يك ناشناس با چند ضربه چاقو كار مايكل را تمام كرد. هيچ كس نفهميد كار كي بود.
غير از عمه حتي براي خانواده ي مايكل كه پسرشان را طرد كرده بودند هم مرگش مهم نبود. مظلومانه كشته شد. حتي پليس هم قاتلش را پيدا نكرد.
عمه وقتي فهميد، تصميم به خودكشي گرفت ولي مادرش فهميد و زود به دادش رسيدند. بعد از مردن به همراه عشقش نا اميد شد، مثل ديوانه ها شبها، فانوس به دست مي گرفت و كوچه به كوچه مي گشت و عشقش را صدا مي كرد.
هيچ كس نمي توانست جلويش را بگيرد. ديگر همه شهر او را مي شناختند. پدرش وقتي ديد آبرويش رفته او را براي مدتي به شهرستان پيش يكي از اقوام دورش فرستاد. ولي آنجا هم نتوانست دوام بياورد. بعد از چند سال همه تردش كردند و تنها شد. و تا آخر عمر تنها در يك گوشه ي اين شهر زندگي كرد.))
گفتم: بيچاره مايكل.
مادر گفت: بيچاره خانم گل.
مادرم اشك هايش را پاك كرد من هم بغضم را فرو دادم و گفتم: عمه تا آخر عمرش ازدواج نكرد؟
-نه، وقتي هم كه مرد، تنهاي تنها بود. آن روز هم من و مادرم مثل هميشه به سفارش پدرم به ديدنش رفته بوديم. مادرم كليد داشت. در اتاقش را كه باز كرديم روي تخت دراز كشيده بود. يك قاب عكس در دستش بود، قاب عكس مايكل بود، انگار بغلش كرده بود. چشم هايش بسته بود. من همان جلوي در ايستادم. مادرم تا عمه را ديد قضيه را فهميد و نگذاشت جلوتر بروم. فقط گريه مي كرد و من فهميدم كه عمه گل مرده. مادرم قاب قاب عكس را كه از دستش بيرون نمي آمد به زحمت بيرون كشيد. عكس مايكل در لباس نظامي بود. خيلي خوش قيافه و جذاب بود. مادرم از ترس عكس را پنهان كرد. عمه را كه دفن كردند، مادرم طبق قولي كه به عمه داده بود عكس مايكل را كنار قبرش يك گوشه اي زير خاك پنهان كرد. هيچ كس غير از من و مادرم نمي دانست كه قبر خانم گل درست كنار جايي كه جسد مايكل بيچاره دفن شده بود قرار گرفته. عمه به من گفته بود كه مايكل را كجا دفن كرده بودند. چند نفر از آدم هايي را كه نيمه شب او را پنهاني دفن كرده بودند تعقيب كرده بود. بعدها كنار آن قبر گمنام براي خودش قبري خريده بود.
گفتم: يعني خانم گل و مايكل زير خروارها خاك كنار هم خوابيده اند؟ درست شبيه قصه ها مي ماند.
-يك قصه ي پر غصه اما واقعي.
پرسيدم: يعني خانم گل تنها كسي در فاميل بود كه عاشق شده بود و به عشقش پايند مانده بود؟
-نه دخترم، خيلي هاي ديگر هم بودند ولي هيچ كدام سرنوشت اين چنيني نداشتند. پايبندي به عشق مي تواند در قلب آدم باشد؛ خود آدم فراموش مي شود ولي عشق هيچ وقت نمي ميرد. شايد بعضي به يك ازدواج اجباري تن بدهند يا براي هميشه تنها زندگي كنند يا مرگ آنها را از هم جدا كند، ولي عشق واقعي هميشه زنده است.
دست مادر را كه روي موهايم كشيده مي شد جلوي صورتم گرفتم و بوسيدم. بعد پرسيدم: شما چطور، عاشق پدر شديد؟
-بعد از ازدواج بله، ولي قبل از ازدواجمان اصلاً پدرت را نمي شناختم. مثل خيلي از ازدواج ها، با خواستگاري شروع شد.
گفتم: مادر، هيچ وقت دوست نداشتي با عشق ازدواج مي كردي؟
گفت: بلند شو، ديگه نصف شب شده و هم تو صبح خواب مي ماني و هم من و كسي نيست بيدارت كند و به بقيه صبحانه بدهد.
گفتم: اي مامان كلك، خوب از جواب فرار كردي. فقط لبخند زد و هلم داد سمت اتاقم و گفت: بگير بخواب دختر، ببين آخر عمري چه سؤالهايي ازم ميپرسيد!
تا صبح از فكر عمه ي مادر و آن سرباز انگليسي چشم هايم بسته نشد و جواب مادرم؛ يعني مادر هم عاشق شده بود؟ البته مگر مي شود آدمي پيدا بشود و عشق را حس نكرده باشد و عاشق نشده باشد؟ در زندگي هر آدمي بالاخره يك عشق ممنوعه وجود داردكه يا از طرف اجتماع و قوانينش ممنوعه است يا از طرف خود آن آدم در قلبش ممنوع مي شود. در هر صورت تا آدم وجود دارد عشق هم وجود دارد، تا زندگي هست محبت قلب آدمها هم به حياتش ادامه مي دهد.
تا روزهاي بعد به سرنوشت آن دو عاشق فكر ميكردم و به قلبم دستور مي دادم. الن هم كار را راحت كرد؛ ديگر اعتراف نكرد. ولي او كه احساساتش را پنهان كرد، من آرزومند شنيدن شدم. با اين كه خودم چيزي نمي گفتم ولي منتظر بودم از او بشنوم و قلبم بلرزد و به خودم ايمان بياورم. علاقه ام به او صد برابر شده بود؛ قلب آدم هميشه به دنبال محبت مي گردد. وقتي صاف و آرام مي شود كه سرچشمه را هم براي خودش داشته باشد. لبريز مي شود. حتي اگر بخواهد چشمه را بخشكاند يا زلالي را ازش بگيرد، ولي آرامش را در قلبش حفظ مي كند. به خودم اطمينان پيدا كرده بودم. دانستن ماجراي عمه نه تنها جلوي احساساتم را نگرفت تازه فهميدم در راه عشق هم مي شود جان داد، تا ابد عذاب كشيد ولي عاشق واقعي بود. خودم را باور مي كردم. از طرف انساني چون او مورد محبت بودن آرزويي برايم نمي گذاشت. او مرادم بود و من مريد. او سبويي پر از آب گوارا بود، من لب هاي تشنه. او الهه ي آب بود، من ماهي كوچكي شناور بر آب كه سعي بر پريدن بيرون از آب را داشتم. براي مردن تلاش مي كردم ولي او در خشكي هم به دادم مي رسيد، قطره مي شد و به لبانم مي چكيد و من دوباره از او زنده مي شدم.
هرچه به عروسي كاوه و مينو مزديك مي شديم آرزو در چشمان او روشن تر مي شد. يك ازدواج، يك پيوند، ما را هم به يكديگر پيوند مي زد. نزديك شده بوديم. كنار هم براي پيوند دوستانمان تلاش ميكرديم. ولي هيچ حرفي از علاقه زده نمي شد. چشم ها حرف مي زدند، رفتار اعتراف مي كرد، محبت در صورتمان به تصوير در مي آمد. شنيده نمي شد، فقط ديده مي شد. گوش ها كر بود، چه اهميت داشت، چشم هامان مي ديد. و من در دل شادي مي كردم كه الن عاشقم بود و من ديگر هيچ آرزويي نداشتم. جام وجودم لبريز از شادي و شور بود. ناباورانه نگاهش مي كردم، عاشقم بود؟ اگر نمي گفت باز هم مي دانستم. فاصله برايم وجود نداشت. او كشيش نبود ولي من مسلمان بودم، ولي او دچار ترديد نمي شد. چرا نگاهم روشن بود، چرا دچار ترديد نمي شد؟ راهش را چطور بلد بود؟ در يك نگاه مخفيانه غافلگيرم مي كرد يا با يك لحن مهربان مچم را مي گرفت. من بيهوده تلاش مي كردم چيزي نگويم. ما از واقعيت دور مي شديم و دوباره به آن مي چسبيديمو او مرا در واقعيت باور داشت. مخالف فاصله ي بينمان بود، من اما نمي توانستم قبول نكنم. اين من بودم كه مسلمان بودم، اين من بودم كه زن بودم.
روز عروسي دوستهايمان، روزي به ياد ماندني بود كه در خاطره ها نقش بست؛ بر دل هاي آنها نقش هستي زد، در خاطر من مهر نيستي.حلقه كه به انگشتانشان لغزيد و برق عشق زد، من صورت مينو را بوسيدم، الن صورت كاوه را و هديه مشتركمان را بهشان تقديم كرديم. كاوه باز شوخي اش گل كرد و گفت: چقدر هماعنگي و اشتراك مساعي سود آور.
الن خنديد و گفت: عاليه، ولي نه هماهنگي هر كسي با ديگري.
مينو گفت: هماهنگي تو و آرام كه عالي بود. و به سكه درون جعبه نگاه كرد.
من گفتم: قابل شما دو تا را ندارد، ولي نمي دانيد كه ضرر كرديد. اگر الن با يك نفر ديگر شريك ميشد هديه بهتري مي خريد.
كاوه گفت: هيچ هديه اي بهتر از اين سكه، به درد زوج بدهكار تازه ازدواج كرده نمي خورد. چقدر خوب كه همه جيب هايشان را گره بزنند.
الن گفت: بهتر مي شود اگر دو نفر محبت قلبشان را به هم گره بزنند.
كاوه گفت: الن خان گره محبت، شكم خالي را پر نمي كند، فقط دل و روده را به هم گره مي زند.
مينو گفت: تو فقط به فكر جيب و اسكناس تويش باش.
گفتم: مثل هميشه رئاليست.
كاوه گفت: رئاليسم با جيب خالي به چه درد آدم مي خورد.
الن گفت: به جايش عشق عالي مي آورد.
-تو كه در عالم خياليسمي.