40
بعد از اينکه فهميدم فريد واقعا قصد دارد به خارج از کشور برود، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ترس از تنهايي، بي پناهي، مسئوليت بزرگ کردن بچه هايم به تنهايي و انگ طلاق. آنقدر ترسيدم که انگار فلج شده بودم. نمي توانستم حرکت کنم. فريد در سکوت کارهايش را انجام مي داد. زندگي عادي ظاهرا د رجيان بود. اما در پس پرده، فريد داشت فرار مي کرد. از تمام مسئوليت هايش استعفا داده بود و منتظر پذيرش استفايش از جانب من نبود. وقتش بود که کاري مي کردم. اولين کاري که به ذهنم رسيد انجام دهم، مشورت با نسيم بود.
براي ناهار دعوتش کردم و ازش خواهش کردم به کسي نگويد پيش من مي آيد. با تعجب و کمي نگراني قبول کرد. وقتي آمد بي مقدمه پرسيد:
- صبا، چي شده؟
شيرين که مثل يک طوطي کوچک همه چيز را مي شنيد و در ياد نگه مي داشت، گفت:
- هيچي خاله نسيم، بابام مي خواد بره...
عصباني نگاهش کردم و گفتم: فضول خانم، برو پي بازي خودت.
وقتي بچه ها سرشان به اسبابا بازي جديدي که نسيم برايشان آورده بود گرم شد. دوباره پرسيد: چي شده صبا، شيرين چي مي گه؟
با خنده اي عصبي گفتم: راست مي گه، فريد مي خواد بره.
نسيم بي قرار پرسيد: کجا؟
جريان را بطور خلاصه برايش تعريف کردم. نسيم هم با دقت گوش مي کرد. برايش تما ماجراي خارج رفتنمان و رفتار خودماني فريد با مهشيد و دوستانش را گفتم. تمام رنج تنهايي و غربت را براي نسيم تعريف کردم و در آخر اضافه کردم که فريد اينبار قصد دارد براي هميشه به انگليس برود با ما يا بدون ما، نسيم چند دقيقه اي چيزي نگفت. اما از قرمزي صورتش مي توانستم بفهمم که چقدر عصباني و ناراحت شده است. بالاخره منفجر شد:
- صبا! من از همون اول بهت گفتم اين مرد، مرد زندگي نيست. فريد فقط خودشو مي بينه ولاغير! چقدر بهت گفتم تا بچه نداري از اين مرد جدا شو، گوش نکردي. مدام طرفداريشو مي کردي، حتي وقتي کتک مي خوردي دلت نمي آمد از حقت دفاع کني، حالا دو تا بچهء بيگناه و معصوم هم دنبالت راه انداختي. ولي باز هم دير نشده. تو تحصيل کرده اي، مي توني کار کني و خودت خرج بچه هاتو بدي.
با صداي خفه اي گفتم: همه اش که پول نيست، بچه هام بي پدر بزرگ ميشن...
نسيم تقريبا جيغ زد: به جهنم! پدر نداشتن خيلي بهتر از پدر بد داشتن است. هر وقت من آمدم خونه شما، فريد داشته سر اين دو تا بچه داد مي زده، فکر مي کند اين بچه ها بيست ساله اند که بايد ادبشون کرد. مثل بچه ها با اين دوتا لجبازي مي کنه، نمي شه روي مبل بشينيد، دست به تلوزيون نزنيد، روي فرش چيزي نخوريد مي ريزه کثيف مي شه، پابرهنه تو آشپزخونه نياييد، حرف نزنيد، گريه نکنيد، داد نکشيد، چيزي نخواهيد! بابا اين دو تا فقط دو سالشونه نه بيست سال! اين بچه ها همين حالا هم عصبي و افسرده هستن، دقت کردم و ديدم هر وقت فريد مي آد اين دوتا مثل جوجه کز ميکنن يک گوشه که چشم باباي مهربونشون بهشون نيفته، آخه براي چي؟ مگه به جز بچگي چه گناهي دارن؟ تو خودت چي؟ تو اين هفت سال چي ديدي؟ پيشرفت کردي؟ تحصيلاتت تموم شد؟ مطب زدي؟ چي کار کردي؟ چي شد؟ به حز اينکه با رفتار و اخلاق فريد، با تمام فاميل و دوستات قطع رابطه کردي؟ ديگه چه کار کردي؟ تو هر مهموني و جشن و عروسي مدام در ترسي! مي لرزي، مواظبي کسي باهات حرف نزنه، مواظبي کسي روبروت نشينه، خودتو مچاله مي کني تا وجودتت نديده گرفته بشه، آخه براي چي؟ براي کي؟ تو اين قفس طلايي چقدر مي توني بپري؟ چرا فکر مي کني به تنهايي، آدم نيستي؟ چرا همش آويزون فريد شدي؟ يک لقمه نون بي منت خيلي خوشمزه تر از مرغ و فسنجون با ترس و منت ايراد و غرغر است.
ديگه بس کن صبا، خودتو جمع کن، اگه تا حالا دلت به خودت نسوخته به حال اين دو تا بچه رحم کن!
با گريه پرسيدم: چه کار کنم، التماس کنم نره؟ يا باهاش برم انگليس و دوباره تو يک وجب جا زنداني بشم و شاهد رقابت زن ها بر سر شوهرم باشم؟
نسيم محکم روي ميز زد. آنقدر محکم که شيشه ميز ترک خورد و دستانش قرمز شد. با صدايي که از شدت خشم مي لرزيد گفت: هيچکدوم! هيچکس از تو نخواسته که التماس کني و به زور جايي زندگي کني که دوست نداري. حالا که فريد مي خواد بره و براش مهم نيست که سر زن و بچه اش چي مي آد، بايد حقتو ازش بگيري، حقي که تو اين هفت سال به گردنش داري. مملکت قانون داره، همينطوري هم نيست که يکي بزنه زير قولش و يا علي مدد خداحافظ، ول کنه و بره. اين زن و بچهء بد بخت هم حق دارن.
با درماندگي گفتم: چه کار کنم؟
نسيم چشمانش را تنگ کرد و آهسته گفت: فريد به تو بدهکاره... بدهي شو بده و بعد هري... بره.
با کنجکاوي پرسيدم کدوم بدهي؟
نسيم با بيزاري چهره در هم کشيد و گفت: خاک بر سرت! مهريه ات رو مي گم، ديگه!
با گيجي گفتم: خوب اگه نده...
نسيم فوري گفت: مهريه مثل چک مي مونه. تا وقتي مهريه ات رو نده هيچ جا نمي تونه بره حتي قربون ننه اش! مي ري مهرتو مي ذاري اجرا، اگه داشت چشمش کور مي ده، اگه نداشت دندش نرم مي تمرگه سر جاش. تا وقتي مهريه ات را نده ممنوع الخروجه! مي خواي برو بپرس.
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
نسيم سرش را تکان داد با خوشحالي دستانش را گرفتم و گفتم:
- دختر تو چقدر بلايي، بيچاره علي اگه به حرفت گوش نده!
نسيم با خنده گفت: اينطور هم نيست. فقط بايد به حرفت حق گوش کرد. چه زن چه مرد اگر زور بگن بايد جلوشان وايستاد!
چند دقيقه چيزي نگفتم، بعد پرسيدم:
- نسيم به مامان و بابا بگم يا نه؟
نسيم لحظه اي فکر کرد و گفت: فعلا حرفي نزن. مهرتو بذار اجرا، اگه فريد آدم شد که فبها، اگه نه خودشون مي فهمن.
با استيصال گفتم: بچه ها رو چه کار کنم؟ اين کار دوندگي داره.
نسيم فوري گفت: بچه ها رو بذار پيش الهام، منهم همراهت مي آيم.
پرسيم: مگه کار نداري؟
نسيم شکلاتي از توي ظرف برداشت و گفت: گور پدر کار!
بعد از اينکه فهميدم فريد واقعا قصد دارد به خارج از کشور برود، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ترس از تنهايي، بي پناهي، مسئوليت بزرگ کردن بچه هايم به تنهايي و انگ طلاق. آنقدر ترسيدم که انگار فلج شده بودم. نمي توانستم حرکت کنم. فريد در سکوت کارهايش را انجام مي داد. زندگي عادي ظاهرا د رجيان بود. اما در پس پرده، فريد داشت فرار مي کرد. از تمام مسئوليت هايش استعفا داده بود و منتظر پذيرش استفايش از جانب من نبود. وقتش بود که کاري مي کردم. اولين کاري که به ذهنم رسيد انجام دهم، مشورت با نسيم بود.
براي ناهار دعوتش کردم و ازش خواهش کردم به کسي نگويد پيش من مي آيد. با تعجب و کمي نگراني قبول کرد. وقتي آمد بي مقدمه پرسيد:
- صبا، چي شده؟
شيرين که مثل يک طوطي کوچک همه چيز را مي شنيد و در ياد نگه مي داشت، گفت:
- هيچي خاله نسيم، بابام مي خواد بره...
عصباني نگاهش کردم و گفتم: فضول خانم، برو پي بازي خودت.
وقتي بچه ها سرشان به اسبابا بازي جديدي که نسيم برايشان آورده بود گرم شد. دوباره پرسيد: چي شده صبا، شيرين چي مي گه؟
با خنده اي عصبي گفتم: راست مي گه، فريد مي خواد بره.
نسيم بي قرار پرسيد: کجا؟
جريان را بطور خلاصه برايش تعريف کردم. نسيم هم با دقت گوش مي کرد. برايش تما ماجراي خارج رفتنمان و رفتار خودماني فريد با مهشيد و دوستانش را گفتم. تمام رنج تنهايي و غربت را براي نسيم تعريف کردم و در آخر اضافه کردم که فريد اينبار قصد دارد براي هميشه به انگليس برود با ما يا بدون ما، نسيم چند دقيقه اي چيزي نگفت. اما از قرمزي صورتش مي توانستم بفهمم که چقدر عصباني و ناراحت شده است. بالاخره منفجر شد:
- صبا! من از همون اول بهت گفتم اين مرد، مرد زندگي نيست. فريد فقط خودشو مي بينه ولاغير! چقدر بهت گفتم تا بچه نداري از اين مرد جدا شو، گوش نکردي. مدام طرفداريشو مي کردي، حتي وقتي کتک مي خوردي دلت نمي آمد از حقت دفاع کني، حالا دو تا بچهء بيگناه و معصوم هم دنبالت راه انداختي. ولي باز هم دير نشده. تو تحصيل کرده اي، مي توني کار کني و خودت خرج بچه هاتو بدي.
با صداي خفه اي گفتم: همه اش که پول نيست، بچه هام بي پدر بزرگ ميشن...
نسيم تقريبا جيغ زد: به جهنم! پدر نداشتن خيلي بهتر از پدر بد داشتن است. هر وقت من آمدم خونه شما، فريد داشته سر اين دو تا بچه داد مي زده، فکر مي کند اين بچه ها بيست ساله اند که بايد ادبشون کرد. مثل بچه ها با اين دوتا لجبازي مي کنه، نمي شه روي مبل بشينيد، دست به تلوزيون نزنيد، روي فرش چيزي نخوريد مي ريزه کثيف مي شه، پابرهنه تو آشپزخونه نياييد، حرف نزنيد، گريه نکنيد، داد نکشيد، چيزي نخواهيد! بابا اين دو تا فقط دو سالشونه نه بيست سال! اين بچه ها همين حالا هم عصبي و افسرده هستن، دقت کردم و ديدم هر وقت فريد مي آد اين دوتا مثل جوجه کز ميکنن يک گوشه که چشم باباي مهربونشون بهشون نيفته، آخه براي چي؟ مگه به جز بچگي چه گناهي دارن؟ تو خودت چي؟ تو اين هفت سال چي ديدي؟ پيشرفت کردي؟ تحصيلاتت تموم شد؟ مطب زدي؟ چي کار کردي؟ چي شد؟ به حز اينکه با رفتار و اخلاق فريد، با تمام فاميل و دوستات قطع رابطه کردي؟ ديگه چه کار کردي؟ تو هر مهموني و جشن و عروسي مدام در ترسي! مي لرزي، مواظبي کسي باهات حرف نزنه، مواظبي کسي روبروت نشينه، خودتو مچاله مي کني تا وجودتت نديده گرفته بشه، آخه براي چي؟ براي کي؟ تو اين قفس طلايي چقدر مي توني بپري؟ چرا فکر مي کني به تنهايي، آدم نيستي؟ چرا همش آويزون فريد شدي؟ يک لقمه نون بي منت خيلي خوشمزه تر از مرغ و فسنجون با ترس و منت ايراد و غرغر است.
ديگه بس کن صبا، خودتو جمع کن، اگه تا حالا دلت به خودت نسوخته به حال اين دو تا بچه رحم کن!
با گريه پرسيدم: چه کار کنم، التماس کنم نره؟ يا باهاش برم انگليس و دوباره تو يک وجب جا زنداني بشم و شاهد رقابت زن ها بر سر شوهرم باشم؟
نسيم محکم روي ميز زد. آنقدر محکم که شيشه ميز ترک خورد و دستانش قرمز شد. با صدايي که از شدت خشم مي لرزيد گفت: هيچکدوم! هيچکس از تو نخواسته که التماس کني و به زور جايي زندگي کني که دوست نداري. حالا که فريد مي خواد بره و براش مهم نيست که سر زن و بچه اش چي مي آد، بايد حقتو ازش بگيري، حقي که تو اين هفت سال به گردنش داري. مملکت قانون داره، همينطوري هم نيست که يکي بزنه زير قولش و يا علي مدد خداحافظ، ول کنه و بره. اين زن و بچهء بد بخت هم حق دارن.
با درماندگي گفتم: چه کار کنم؟
نسيم چشمانش را تنگ کرد و آهسته گفت: فريد به تو بدهکاره... بدهي شو بده و بعد هري... بره.
با کنجکاوي پرسيدم کدوم بدهي؟
نسيم با بيزاري چهره در هم کشيد و گفت: خاک بر سرت! مهريه ات رو مي گم، ديگه!
با گيجي گفتم: خوب اگه نده...
نسيم فوري گفت: مهريه مثل چک مي مونه. تا وقتي مهريه ات رو نده هيچ جا نمي تونه بره حتي قربون ننه اش! مي ري مهرتو مي ذاري اجرا، اگه داشت چشمش کور مي ده، اگه نداشت دندش نرم مي تمرگه سر جاش. تا وقتي مهريه ات را نده ممنوع الخروجه! مي خواي برو بپرس.
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
نسيم سرش را تکان داد با خوشحالي دستانش را گرفتم و گفتم:
- دختر تو چقدر بلايي، بيچاره علي اگه به حرفت گوش نده!
نسيم با خنده گفت: اينطور هم نيست. فقط بايد به حرفت حق گوش کرد. چه زن چه مرد اگر زور بگن بايد جلوشان وايستاد!
چند دقيقه چيزي نگفتم، بعد پرسيدم:
- نسيم به مامان و بابا بگم يا نه؟
نسيم لحظه اي فکر کرد و گفت: فعلا حرفي نزن. مهرتو بذار اجرا، اگه فريد آدم شد که فبها، اگه نه خودشون مي فهمن.
با استيصال گفتم: بچه ها رو چه کار کنم؟ اين کار دوندگي داره.
نسيم فوري گفت: بچه ها رو بذار پيش الهام، منهم همراهت مي آيم.
پرسيم: مگه کار نداري؟
نسيم شکلاتي از توي ظرف برداشت و گفت: گور پدر کار!