رمان « افسون سبز »

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
40

بعد از اينکه فهميدم فريد واقعا قصد دارد به خارج از کشور برود، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ترس از تنهايي، بي پناهي، مسئوليت بزرگ کردن بچه هايم به تنهايي و انگ طلاق. آنقدر ترسيدم که انگار فلج شده بودم. نمي توانستم حرکت کنم. فريد در سکوت کارهايش را انجام مي داد. زندگي عادي ظاهرا د رجيان بود. اما در پس پرده، فريد داشت فرار مي کرد. از تمام مسئوليت هايش استعفا داده بود و منتظر پذيرش استفايش از جانب من نبود. وقتش بود که کاري مي کردم. اولين کاري که به ذهنم رسيد انجام دهم، مشورت با نسيم بود.
براي ناهار دعوتش کردم و ازش خواهش کردم به کسي نگويد پيش من مي آيد. با تعجب و کمي نگراني قبول کرد. وقتي آمد بي مقدمه پرسيد:
- صبا، چي شده؟
شيرين که مثل يک طوطي کوچک همه چيز را مي شنيد و در ياد نگه مي داشت، گفت:
- هيچي خاله نسيم، بابام مي خواد بره...
عصباني نگاهش کردم و گفتم: فضول خانم، برو پي بازي خودت.
وقتي بچه ها سرشان به اسبابا بازي جديدي که نسيم برايشان آورده بود گرم شد. دوباره پرسيد: چي شده صبا، شيرين چي مي گه؟
با خنده اي عصبي گفتم: راست مي گه، فريد مي خواد بره.
نسيم بي قرار پرسيد: کجا؟
جريان را بطور خلاصه برايش تعريف کردم. نسيم هم با دقت گوش مي کرد. برايش تما ماجراي خارج رفتنمان و رفتار خودماني فريد با مهشيد و دوستانش را گفتم. تمام رنج تنهايي و غربت را براي نسيم تعريف کردم و در آخر اضافه کردم که فريد اينبار قصد دارد براي هميشه به انگليس برود با ما يا بدون ما، نسيم چند دقيقه اي چيزي نگفت. اما از قرمزي صورتش مي توانستم بفهمم که چقدر عصباني و ناراحت شده است. بالاخره منفجر شد:
- صبا! من از همون اول بهت گفتم اين مرد، مرد زندگي نيست. فريد فقط خودشو مي بينه ولاغير! چقدر بهت گفتم تا بچه نداري از اين مرد جدا شو، گوش نکردي. مدام طرفداريشو مي کردي، حتي وقتي کتک مي خوردي دلت نمي آمد از حقت دفاع کني، حالا دو تا بچهء بيگناه و معصوم هم دنبالت راه انداختي. ولي باز هم دير نشده. تو تحصيل کرده اي، مي توني کار کني و خودت خرج بچه هاتو بدي.
با صداي خفه اي گفتم: همه اش که پول نيست، بچه هام بي پدر بزرگ ميشن...
نسيم تقريبا جيغ زد: به جهنم! پدر نداشتن خيلي بهتر از پدر بد داشتن است. هر وقت من آمدم خونه شما، فريد داشته سر اين دو تا بچه داد مي زده، فکر مي کند اين بچه ها بيست ساله اند که بايد ادبشون کرد. مثل بچه ها با اين دوتا لجبازي مي کنه، نمي شه روي مبل بشينيد، دست به تلوزيون نزنيد، روي فرش چيزي نخوريد مي ريزه کثيف مي شه، پابرهنه تو آشپزخونه نياييد، حرف نزنيد، گريه نکنيد، داد نکشيد، چيزي نخواهيد! بابا اين دو تا فقط دو سالشونه نه بيست سال! اين بچه ها همين حالا هم عصبي و افسرده هستن، دقت کردم و ديدم هر وقت فريد مي آد اين دوتا مثل جوجه کز ميکنن يک گوشه که چشم باباي مهربونشون بهشون نيفته، آخه براي چي؟ مگه به جز بچگي چه گناهي دارن؟ تو خودت چي؟ تو اين هفت سال چي ديدي؟ پيشرفت کردي؟ تحصيلاتت تموم شد؟ مطب زدي؟ چي کار کردي؟ چي شد؟ به حز اينکه با رفتار و اخلاق فريد، با تمام فاميل و دوستات قطع رابطه کردي؟ ديگه چه کار کردي؟ تو هر مهموني و جشن و عروسي مدام در ترسي! مي لرزي، مواظبي کسي باهات حرف نزنه، مواظبي کسي روبروت نشينه، خودتو مچاله مي کني تا وجودتت نديده گرفته بشه، آخه براي چي؟ براي کي؟ تو اين قفس طلايي چقدر مي توني بپري؟ چرا فکر مي کني به تنهايي، آدم نيستي؟ چرا همش آويزون فريد شدي؟ يک لقمه نون بي منت خيلي خوشمزه تر از مرغ و فسنجون با ترس و منت ايراد و غرغر است.
ديگه بس کن صبا، خودتو جمع کن، اگه تا حالا دلت به خودت نسوخته به حال اين دو تا بچه رحم کن!
با گريه پرسيدم: چه کار کنم، التماس کنم نره؟ يا باهاش برم انگليس و دوباره تو يک وجب جا زنداني بشم و شاهد رقابت زن ها بر سر شوهرم باشم؟
نسيم محکم روي ميز زد. آنقدر محکم که شيشه ميز ترک خورد و دستانش قرمز شد. با صدايي که از شدت خشم مي لرزيد گفت: هيچکدوم! هيچکس از تو نخواسته که التماس کني و به زور جايي زندگي کني که دوست نداري. حالا که فريد مي خواد بره و براش مهم نيست که سر زن و بچه اش چي مي آد، بايد حقتو ازش بگيري، حقي که تو اين هفت سال به گردنش داري. مملکت قانون داره، همينطوري هم نيست که يکي بزنه زير قولش و يا علي مدد خداحافظ، ول کنه و بره. اين زن و بچهء بد بخت هم حق دارن.
با درماندگي گفتم: چه کار کنم؟
نسيم چشمانش را تنگ کرد و آهسته گفت: فريد به تو بدهکاره... بدهي شو بده و بعد هري... بره.
با کنجکاوي پرسيدم کدوم بدهي؟
نسيم با بيزاري چهره در هم کشيد و گفت: خاک بر سرت! مهريه ات رو مي گم، ديگه!
با گيجي گفتم: خوب اگه نده...
نسيم فوري گفت: مهريه مثل چک مي مونه. تا وقتي مهريه ات رو نده هيچ جا نمي تونه بره حتي قربون ننه اش! مي ري مهرتو مي ذاري اجرا، اگه داشت چشمش کور مي ده، اگه نداشت دندش نرم مي تمرگه سر جاش. تا وقتي مهريه ات را نده ممنوع الخروجه! مي خواي برو بپرس.
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
نسيم سرش را تکان داد با خوشحالي دستانش را گرفتم و گفتم:
- دختر تو چقدر بلايي، بيچاره علي اگه به حرفت گوش نده!
نسيم با خنده گفت: اينطور هم نيست. فقط بايد به حرفت حق گوش کرد. چه زن چه مرد اگر زور بگن بايد جلوشان وايستاد!
چند دقيقه چيزي نگفتم، بعد پرسيدم:
- نسيم به مامان و بابا بگم يا نه؟
نسيم لحظه اي فکر کرد و گفت: فعلا حرفي نزن. مهرتو بذار اجرا، اگه فريد آدم شد که فبها، اگه نه خودشون مي فهمن.
با استيصال گفتم: بچه ها رو چه کار کنم؟ اين کار دوندگي داره.
نسيم فوري گفت: بچه ها رو بذار پيش الهام، منهم همراهت مي آيم.
پرسيم: مگه کار نداري؟
نسيم شکلاتي از توي ظرف برداشت و گفت: گور پدر کار!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار آسوده شده بودم. خیالم راحت شد. نسیم راست می گفت حالا که فرید قصدا داشت برود باید اول حق مرا می داد بعد می رفت. نباید می گذاشتم به سادگی وجود مرا و هفت سال زندگی مشترکمان را ندیده بگیرد. همان شب، به الهام هم جریان را گفتم و خواستم کمکم کند. الهام با کمال میل قبول کرد که هر چند روز لازم باشد بچه ها را نگه دارد. می دانستم که او هم چنین روزی را پیش بینی می کرده است. صبح زود، با خروج فرید از خانه بچه ها را لباس پوشاندم و با ماشین راه افتادیم. خدا را شکر می کردم که فرید هنوز ماشین مرا نفروخته بود. البته سند ماشین به اسم خودم بود. اما فرید به بهانه اینکه مدلش قدیمی شده می خواست بفروشدش و می دانستم دیگر چیزی جایش نمی خرد. بچه ها را پیش الهام گذاشتم و به طرف خانه نسیم حرکت کردم. وقتی به دادگاه خانواده رسیدیم، از شلوغی قیامت بود. راهرو های دادگاه پر بود از زن و مردهایی که به دلایلی دیگر نمی خواستند با هم زندگی کنند و یا با شرایطی می خواستند با هم زندگی کنند و آمده بودند که قانون، گوش طرف مقابلشان را به زور باز کند تا حرفهایشان را بزنند. بعد از کلی پرس و جو به این نتیجه رسیدم که اقدام درستی دارم انجام می دهم، اما مشاوری که با من صحبت می کرد می گفت از طریق دادگاه خیلی طول می کشد تا مهریه به اجرا گذاشته شود. وقتی حرفهایش تما شد، نا امید پرسیدم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟ اینطوری که شما می گید شش، هفت ماه طول می کشه، تا اون موقع شوهر من تو انگلیس حسابی جا افتاده!
مشاور که زن سالخورده و مسنی بود گفت:
- شما یک راه دارید که زودتر به نتیجه می رسه...
نسیم به جای من پرسید: چی؟
زن آهسته و شمرده گفت:
- باید از طریق محضری که ازدواج و عقد شما را ثبت کرده، اقدام کنید، اونطوری خیلی زودتر به نتیجه می رسید...
برق شادی در چشمان نسیم، مرا هم خوشحال کرد. توی راه، نسیم با نگرانی پرسید:
- تو کدوم دفتر ازدواج شما ثبت شده؟
سری تکان دادم و گفتم: الان نمی دونم. چون فرید محضر دار را به خونه دعوت کرد. ولی حتما توی قبالهء ازدواجمان نوشته، الان که خیلی دیر شده، فردا می رم دنبالش.
نسیم قاطعانه گفت: می ریم دنبالش!!
با تعجب نگاهش کردم، گفتم: چرا می خواهی با من بیای؟
نسیم مثل همیشه رک و پوست کنده گفت:
- چون می ترسم جا بزنی. اینبار من نمی ذارم. باید خیلی زودتر دنبالت راه می افتادم. ولی تو نذاشتی، حالا به خاطر این دو تا بچه، من نمی ذارم تو مثل یک کدو تنبل تو خونه منتظر تقدیرت بشینی.
تا آخر هفته همراه نسیم، تمام کارها را راست و ریس کردیم. اولش محضردار که پیرمردی مسن و جا افتاده ای بود، می خواست مانع این کار شود ولی وقتی نسیم از سیر تا پیاز زندگی ما را برایش تعریف کرد، نظرش عوض شد و حتی در تسریع کارها به ما کمک کرد. آخرین کارها که انجام شد، منشی محضر رو به من کرد و گفت:
- دیگه با شما کاری نیست.
نسیم پرسید: یعنی چی؟ دیگه ممنوع الخروج شد؟
منشی سری تکان داد و گفت: هنوز نه، ولی از این به بعد کار با ماست. این نامه فردا صبح به دست آقای افتخار می رسه. بعد از ابلاغ رسمی ما یک ابلاغ هم به اداره گذرنامه و نیروی انتظامی می دیم. اگر آقای
افتخار مهریه را پرداخت یا با شما توافقی کرد که هیچی، در غیر این صورت تمام اموال منقول و غیر منقلوش هم ظبط می شود تا نتواند بفروشد و زیرش بزنه.
لحظه ای ترس در تمام وجودم دوید، پرسیدم: یعنی همین فردا، نامه به دستش می رسه؟
نسیم فوری گفت: نترس، بالاخره که باید بفهمه، این بار تو دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی.
آن شب تا صبح نخوابیدم. از هول و اضطراب داشتم خفه می شدم. فرید اما کاملا عادی و راحت به نظر می رسید. انگار اصلا برایش مهم نبود که قرار است دیگر ما را نبیند. تا رسید به خانه، غرغر هایش شروع شد. سر میز شام هم چنان جو سنگینی حاکم کرده بود که بچه ها نمی توانستند درست غذا بخورند. شیرین که هنوز هم نسبت به شایان جثه کوچکتری داشت، لیوان آب را برداشت تا بخورد اما لیوان آنقدر برایش سنگین بود که نتوانست نگهش دارد و لیوان روی زمین افتاد و شکست.، از صدای شکستن لیوان، همه از جا پریدیم. فرید با عصبانیت ضربه ای محکم روی دست شیرین زد، داد کشید:
- احمق، مگه کوری؟
شیرین لب برچید و زد زیر گریه، فرید با بی رحمی دست بچه را کشید و به زور به اتاق خوابشان کشید، شیرین جیغ می زد:
- بابا ببخشید.
اما فرید انگار کرد شده بود. آنقدر از وحشی گری فرید و گریه های شیرین و شایان ناراحت شده بودم، که بی اختیار بلند شدم. دنبال فرید دویدم و جیغ زدم:
- فرید، ولش کن.
فرید با خشم گفت: این بچه باید آدم بشه. تو لوسشون کردی، اما من ادبشون می کنم.
با خشمی که خودم هم از وجودش تعجب کرده بودم، به فرید حمله کردم، با دست محکم توی صورتش زدم. شیرین و شایان حالا از ترس جیغ می زندند. فرید با ناباوری دست شیرین را رها کرد و صورتش را مالید. با
صدایی که از شدت خشم و نفرت می لرزید گفتم:
- تو هم اگه می تونی لوسشون کن اما از جلوشون فرار نکن. کی داره دم از تربیت و مسئولیت می زنه، تو اگه خودت درست تربیت شدی باید بفهمی که زندگی مشترک فقط زور گفتن و داد کشیدن نیست. من دیگه از دستت خسته شدم، این آخرین باری باشه که دستتو رو این بچه ها بلند کردی. تویی که درای مارو ول می کنی و در می ری لازم نیست بچه ها را تربیت کنی. فهمیدی؟
فرید در کمال حیرت چیزی نگفت، رفت به اتاق خوابمان و در را بست. روی زمین زانو زدم و شیرین را محکم بغل کردم. شیرین تند تند می گفت:
- مامان ببخشید، دیگه لیوان رو نمی شکنم.
شایان هم سرش را روی پایم گذاشته بود. آنقدر در بغلم تکانشان دادم تا آرام گرفتند. برایشان لالایی خواندم تا خوابیدند. بعد برای خودم چای درست کردم و در آرامش و سکوت خانه نشستم. برای اولین بار بعد از
هفت سال، احساس رضایت سراسر وجودم را در بر گرفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
41

وقتی فرید فهمید که من مهریه ام را اجرا گذاشته ام، با خونسردی کامل با قضیه برخورد کرد. نمی دانستم نامه کی به دستش رسیده، ولی چند شب بعد، سر شام خودش سر صحبت را باز کرد. از وقتی که گفته بود می خواهد تنها به انگلیس برود، دیگر رغبت نمی کردم با او صحبت کنم. شبها هم در اتاق بچه هاف می خوابیدم. از قیافه ای که روزی از دیدنش سیر نمی شدم، دلم بهم می خورد، بچه ها هم مثل من شده بودند وقتی فرید به خانه می آمد. خودشان را از دم دستش قایم می کردند.
آن شب وقتی شمام بچه ها را دادم و برای خواب به اتاق بردمشان، برگشتم و برای خودم غذا کشیدم. فرید، در سکوت داشت شام می خودر. وقتی دید که من هم پشت میز نشستم، گفت:
- پس بالاخره کار خودتو کردی....
همانطور که به روبه رویم خیره شده بودم، گفتم:
- کدوم کار؟
پوزخندی زد و گفت: مهریه ات...
به سردی گفتم: خوب وقتی تو می خوای بری، انتظار درای من چی کار کنم؟
فرید به تندی گفت: هیچی، انتظار دارم با من بیایی.
از خشم گر گرفتم. نگاهش کردم، گفتم: تو واقعا خیلی رو داری فرید، چرا همیشه از من انتظار داری از تو اطاعت کنم؟ چرا فکر می کنی فقط تویی که حق تصمیم گرفتن درای؟ چرا یک بار هم که شده به حرف من گوش نمی کنی؟
فرید به سردی گفت: همه از خداشونه برن خارج، تازه نه از کارشون مطمئن هستن، نه از خونه و زندگی اشون! ولی من که همهء اینها را دارم باید ناز خانمو بکشم تا بیاد خارج و خوشبخت زندگی کنه...
حرفش را قطع کردم: فرید، تو خوشبختی رو تو یک چیز هایی می بینی که من نمی بینم. من خسته ام، خسته ام از بس برای داشتن یک زندگی آرام و ساده جنگیدم. دیگه نمی تونم. اون کسانی که از خداشونه برن خارج، کسانی هستند که تو مملکت خودشون به جایی نرسیدن، چیزی هم ندارن که از دست بدن برای همین زور می زنن که برن اونور بلکه به نون و نوایی برسن که اکثرا هم نمی رسن، ولی ما چی؟ ما اینج خونه و زندگی و امکانات داریم، چرا باید بریم؟ چرا باید از همه عزیزانمون دور شیم؟
فرید با صدایی آهسته جواب داد: صبا، من تصمیم خودم رو گرفتم. من می رم چه با تو چه بی تو.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: ما قبلا هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا اول مهریه منو می دی بعد می ری.
فرید با پوزخند گفت: باشه، مهرتو میدم و بچه هامو می برم. قبوله؟
دلم هری فرو ریخت. از چیزی که می ترسیدم سرم آمد. ولی خودم را نباختم. حرفی نزدم. آن شب را با هر بد بختی بود به صبح رساندم. تا صبح حرف فرید در مغزم تکرار می شد. بدون بچه ها نمی توانستم تصور زندگی داشته باشم. زندگی من خلاصه شده بود در وجود دو عزیز کوچکم، شیرین و شایان. صبح وقتی فرید رفت، بچه ها را لباس پوشاندم و به طرف خانه مادر شوهرم حرکت کردم.
وقتی رسیدم داشت از خانه بیرون می رفت، ولی با دیدن ما، با خوشحالی و خوشرویی در را باز کرد و همه با هم داخل شدیم. شایان با لحن زیبا و کودکانه اش گفت:
- مامانی، ما آمدیم. تو کجا می خوای بری؟
مادر شوهرم با عشق بچه ها را بغل کرد و گفت: هیچ جا عزیزم. وقتی شما اینجا هستید من جایی ندارم برم.
شیرین و شایان به سرعت به طرف قفس پرنده ها رفتند. مادر فرید برام چای ریخت و خودش مقابلم نشست و پرسید:
- چه کار کردی صبا، تونستی منصرفش کنی؟
با ناراحتی گفتم: نه این فکر افتاده تو سرش و به این سادگی ها در نمی آد.
بعد برایش جریان اجرا گذاشتن مهریه ام را تعریف کردم. آخرش دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زیر گریه و گتفم: حالا فرید میگه مهریه ام رو میده، اما بچه ها را با خودش می بره.
مادر جون با خنده گفت: صبا تو چقدر ساده ای! فرید بلوف زده.
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: دختر مهریهء تو حدود پنجاه میلیون تومن پول می شه، فرید از کجا می خواد این پولو بده؟
با سادگی گفتم: خوب خونه و ماشین رو می خواد بفروشه و بعد بره خارج. با همون پول رو می ده.
این بار مادر جون به قهقه خندید. وقتی خنده هایش تمام شد، گفت:
- خونه و ماشین به نام احمد خدا بیامرزه. حالا کو تا توی انحصار وراثت تکیلف این مال و اموال روشن بشه...
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. پس تمام این مدت من در خانه پدر شوهرم زندگی می کردم و فرید به همه پز می داد که خانه و ماشین داد. پشت سر شوهر نسیم بیچاره حرف می زد که داماد گشنه گدا، نه خونه داره و نه ماشین، نگو خودش هم زیر سایهء پدرش حرف مفت می زده است. کم کم مفهوم حرفهای مادر شوهرم را متوجه می شدم، پس فرید به این سادگی ها نمی توانست مهریه ام را بدهد و این معنی اش این بود که نمی توانست به انگلیس برود و در نتیجه بچه ها را هم نمی توانست جایی ببرد. با نگرانی پرسیدم:
- مادر جون، انحصار وراثت چقدر طول می کشه؟
مادر شوهرم با لحنی تسکین بخش گفت:
- حالا که من می دونم فرید قراره با ارث و میراثش چه بکنه. مطمئن باش نمی ذارم حالا حالا ها به پول برسه. این پسر باید کمی تو فشار قرار بگیره. تازه فقط فرید نیست که از پدرش ارث می بره فرزانه و فرناز هم
هستن اونها هم باید بیان ایران، این کارها کلی طول می کشه. فرید هم می خواد زود بره انگلیس، بذار فشار بهش بیاد بلکه از خر شیطون پیاده بشه.
چند لحظه هر دو ساکت بودیم. مادر شوهرم به شیرین و شایان که مشغول خندیدن و دانه دادن به پرنده ها بودند، خیره مانده بود. بعد با صدایی که به زمزمه می مانست گفت: اگه آدم شد و سر زندگی اش موند که چه بهتر، وگر نه به این برکت قسم می خورم که نگذارم بچه ها رو از تو جدا کنه. مردی که حاضره بدون زن وبچه اش بره دیار غربت معلومه که چندان هم بچه هاشو دوست نداره، پس نمی تونه پدر خوبی هم براشون باشه. اینو بهت قول می دم که نگذارم فرید بچه ها رو از تو بگیره.
لحن صدایش جوری بود که دلم آرام گرفت. شانه هایم از زیر بار سنگینی که فرید رویشان گذاشته بود خالی شد.
آن هفته به آرامی سپری شد. اما اوایل هفته بعد ورق برگشت. فرید که تازه متوجه شده بود من با اجرا گذاشتن مهرم باعث ممنوع الخروج شدنش شده ام، مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند، منفجر شد.
آن شب، تلویزیون فیلم خنده داری داشت که من و بچه ها مشغول تماشایش بودیم. وقتی فرید در خانه را باز کرد هر سه مشغول خندیدن بودیم. از طرز ورود فرید، حس کردم که خیلی ناراحت است. مثل حیوانی که وقوع زمین لرزه را حس می کند، زود به بچه ها غذا دادمو در آرامش خواباندمشان، می دانستم دیر یا زود فرید منفجر خواهد شد. می دانستم که حتما فهمیده اثرات این اجرای مهریه چه بوده و برای همین عصبی است. حدسم درست بود، در تنهایی مشغول شام خوردن بودم که وارد آشپزخانه شد. مثل دیوانه ها بی مقدمه کنارم نشست و دستانش را محکم دور گلویم حلقه کرد. همانطور که حلقهء دستانش را تنگ تر می کرد، با صدایی که ترسناک شده بود گفت:
- همین فردا می ری و رضایت می دی، من حوصله جر و بحث با تو رو ندارم. من می خوام برم. حالا به هر قیمتی که شده...
به سختی نفس نفس می زدم. گلویم چنان درد گرفته بود که نمی توانستم نفس بکشم، اما با جرأت و جسارت غیر منتظره ای گفتم:
- قیمتش هزار تا سکه است، می دی بعد می ری!
فرید که انتظار این جواب را نداشت، دستانش را از دور گردنم باز کرد. به سرفه افتادم. چشمانم داشت از کاسه بیرون می زد. همانطور که سرفه می کردم و نفس نفس می زدم. فرید بلند شد و در کابینت ها را باز
کرد. بعد بشقاب های چینی را بیرون آورد و انگار که نمایشنامه ای درام بازی می کند، یکی یکی با ظرافت تمام آنها را به زمین می انداخت، صورتش ترسناک شده بود. رگ های گردنش برجسته و بیرون زده بودند.
صورتش به کبودی می زد. داد کشید:
- صبا، اگه شکایتتو پس نگیری، می کشمت، هم تو رو هم اون دو تا توله سگ رو، زنیکهء کثافت برای من دم در آورده، می دونم این آتیش از گور کی بلند می شه، اون نسیم بی شرف فضول، وگر نه تو از این عرضه ها نداشتی.با خشم گفتم: فرید خفه شو.
ولی فرید ساکت نشد حالا به لیوان ها رسیده بود. داد می زد:
- می کشمت، بعد هم خودم را می کشم. اگه جلوی راه من دیوار بشی، خوردت می کنم. فهمیدی؟ تو نمی تونی به زور منو نگه داری...
با عصبانیت بلند شدم و در آشپزخانه را بستم. بعد به طرف فرید رفتم و گفتم:
- مبادا اشتباهاً فکر کنی من می خوام جلوتو بگیرم. من از دیدن قیافت حالم به هم می خوره، تو دیگه واسه من مردی، تموم شدی، تو همون انگلیس مردی، اگه مهریه ام رو می خوام نه برای اینکه تو رو پشیمون کنم تا هنوز سایه نحست رو سرم باشه، فقط برای اینکه بفهمی از زیر بار مسئولیت فرار کردن به این سادگی ها هم نیست. می خوام بدونی که من و اون دو تا بچه هم حقی داریم. ما پوست پفک نیستیم که بندازی تو سطل آشغال و بری. من هفت سال با اخلاق گند تو و تعصبات کور و احمقانهء تو نساختم که حالا به همین راحتی بگی من دارم می رم. می فهمی؟ تو اگه منو بکشی هم باید دیه ام رو بدی، به همین سادگی ها ولت نمی کنم. حتی مردم هم دست از سر تو بر نمی داره.
فرید یک لیوان دیگر برداشت و به طرف من پرت کرد. لیوان محکم به بازویم خورد و به زمین افتاد. از خشم گر گرفتم. جلو رفتم و تا فرید بخواهد متوجه شود، دستش را با آخرین قوا گاز گرفتم، فریادش بلند شد. با مشت محکم توی صورتم کوبید. دوباره سوزش آشنا و درد تمام وجودم را فرا گرفت. مزهء خون توی دهنم دوید. فرید دستش را محکم گرفته بود و هنوز داشت به من ناسزا می گفت. بعد رفت به حمام تا دستش را باند پیچی کند. تا در حمام را بست، در را که شایان کلیدش را از روی بچگی، این طرف در گذاشته بود، فقل کردم. با سرعت به اتاق بچه ها رفتم و یک ساک پر از وسایلشان کردم. بعد رفتم به اتاق خواب خودم و یک چمدان کوچک را از زیر تخت بیرون آوردم. مقدرای لباس و وسایل مورد نیازم را در چمدان ریختم. مام مدارک و یک مقدار پول هم برداشتم. بچه ها را که حالا از صدای فریاد های فرید که می خواست در را باز کنم، بیدار شده بودند با سرعت سوار آسانسور کردم و در آپارتمان را قفل کردم. همهء این کارها در کمتر از نیم ساعت انجام شد. از اینکه آنقدر در فرار و بستن وسایل ماهر شده بودم خنده ام گرفت. همانطور که بچه ها را سوار ماشین می کردم، می خندیدم. نیمه شب بود و خیابانها خلوت، با سرعت می راندم. ناگهان شایان از صندگی عقب پرسید:
- مامان صبا، چرا دماغت اوخ شده؟
شیرین با عقل کودکانه اش جواب داد: خورده به در، آخه می دوید چشمانش ندید. چند لحظه ای هر دو ساکت شدند، بعد دوباره شایان پرسید:
- مامان صبا، کجا داریم می ریم؟ الان که همه جا تعطیله!
با خنده گفتم: خونه مامان ناهید هیچوقت تعطیل نیست.
آن شب، از خودم متنفر شدم. باعث شدم که پدرم، پدر عزیز و همیشه مقتدرم، مثل یک بچه، گریه کند. وقتی زنگ زدم، اصلا از قیافهء خودم خبر نداشتم، پدرم خودش دم در آمد. با دیدن من دستپاچه پرسید:
- صبا چی شده؟ بچه ها کجان؟
شیرین و شایان بی حال و خسته خودشان را دم در کشیدند. پدرم فورا بغلشان کرد و گفت: بیایید تو، آخه چی شده؟
مادرم هم که بیدار شده بود، جلوی در آمد. با دیدن من، با بغض گفت:
- صبا چی شده؟ باز فرید کتکت زده؟
با سر پاسخ مثبت دادم. پدرم با ملایمت بچه ها را در اتاق من خواباند و خودش پیش من آمد. دستش را با رنجی که فقط من حس می کردم، جلو آورد و روی صورتم گذاشت، با صدای گرفته ای پرسید:
- چرا؟
نشستم و در آرامش همه چیز را برایشان تعریف کردم. از اول زندگی و شک و تعصب بی جای فرید، از اطاعت محض خودم، از امیدی که موقع به دنیا آمدن بچه ها و اصلاح اخلاق فرید داشتم و از وجود مهشید و آن چند ماهی که در انگلیس بودم. بعد برایشان گفتم که فرید قصد دارد برای همیشه به خارج برود و من حاضر نیستم با او باشم. برایشان مو به مو شرح دادم که مهریه ام را اجرا گذاشته ام و فرید چه کرده و چه گفته، وقتی حرفهایم تمام شد، پدرم به گریه افتاد و من حسابی از خودم و وجودم متنفر شدم. مادرم با صدایی که از شدت خشم و بغض می لرزید گفت:
- صبا ناراحت نباش. تو هیچ کار اشتباهی نکرده ای، تا حالا ما وانمود می کردیم که از واقعیت زندگی شما خبر نداریم، اما حالا که تو به ما پناه آوردی، تا آخر پشتت هستیم. قدم خودت و بچه هایت سر چشمم. غصه نخور، این مرد باید بفهمد که زن گرفتن و بچه دار شدن بازی نیست که حالا خسته شده و می خواهد بره.
پدرم وقتی آرام گرفت با صدایی خسته فقط یک جمله گفت:
- چطور دلش آمد دست روی صورت قشنگ تو، بلند کنه؟
و دوباره هر سه به گریه افتادیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
42

فردای آن روز دوباره طبق معمول بعد از شکایت به پزشکی قانونی رفتم و این بار یک ماه طول درمان گرفتم. صورتم ورم کرده و زیر هر دو چشمم کبود شده بود. بچه ها اما بی خیال شاد بودند. پدرم هر روز به پارک می بردشان و برایشان بستنی و شکلات می خرید. تا آخر هفته خبری از فرید نشد، البته مادرش خبر داشت که چه اتفاقی افتاده و این بار اختیار کامل به من داده بود که هر کاری می خواهم بکنم، او هم از اصلاح شدن رفتار پسرش نا امید شده وبد و دلش برای من و بچه ها می سوخت. خودم هم اینبار می خواستم تا آخر خط بروم. دیگر از کارهای فرید خسته شده بودم. تا آ[ر هفته با چند نفر از همکارانم تماس گرفتم، می خواستم دوباره سر کار بروم و طرح نیمه تمامم را کامل کنم. از اینکه فرید مثل همیشه، سر وقتم نیامده بود احساس آسودگی می کردم. اما این آسایش خیلی طول نکشید. اوایل هفته بود که سر و کله اش پیدا شد. یک دسته گل بزرگ هم همراه آورده بود. پدرم از ناراحتی حتی باهاش دست نداد. مادرم به نسیم تلفن کرد تا بیاید و بچه ها ار پیش خودش ببرد. هر سه در سکوت نشستیم تا نسیم آمد و همراه بچه ها رفت. وقتی نسیم در را بست، پدرم با صدایی گرفته گفت: خوب، آقا فرید، چطور روت شد بیای اینجا؟ تو شرم نکردی اینطور زن بیچاره ات را زدی؟ زورت به صبا رسیده؟...
فرید ساکت سر به زیر انداخت. مادرم هم ساکت بود پدرم دوباره گفت:
- ما دخترمون رو لای زرورق بزرگ کردیم و دادیم به دستای بی رحم تو، انصاف بود؟ دلمون خوش بود که دامادمون دکتره، تحصیل کرده است! اما حیف، حیف از این دختر که ما بی پرس و جو دادیم به تو، تا حالا هر چی می گفتن که شعور و غیرت ربطی به تحصیلات نداره باورم نمی شد. ولی حالا می بینم که این حرفها همه اش چرت و پرته، این مش رحیم رو که با تو مقایسه می کنم واقعا می فهمم که شعور و تحصیلات هیچ ربطی به هم ندارن. کاش یکی مثل مش رحیم دامادمون بود.
فرید با پررویی گفت: خوب الحمد الله اون یکی دامادتون شما رو به آروزتون رسونده، مثل مش رحیم....
پدرم با خشم حرفش را قطع کرد و گفت: آره، راست گفتی، علی درست مثل مش رحیم غیرت و شرف داره. درست مثل اون احترام زن و بچه سرش می شه. مثل آدمایی نیست که با خونه و ماشین و مال منال
پدرشون پز بدن و از خودشون هیچی نداشته باشن. علی هر چی داره مال خودش و از زحمات خودشه، نه مثل تو که حتی یک قرون از خودت نداری و رجز هم می خونی و خدا رو بنده نیستی. از مردی فقط قلدری و وحشی گری بلدی؟ ببین فرید، من هم خیلی ها رو می شناسم که این طوری مرد هستن و کافیه یک انعام مشتی بهشون بدم که صورتتو بی ریخت کنن، اگه تا حالا نکردم چون این دختر نذاشته بفهمم به چه دیوی زندگی می کنه و داره چی می کشه. اما الان دیگه فهمیدم، اشاره کنه می دم صورتتو پیاده کنن، پاش هم وا می ایستم اگه تو مردی رو در این کار ها می بینی من هم بلدم هم پولشو دارم که دست خودم به وجود کثیفت نخوره. فقط منتظر اشاره صبام.
فرید از شنیدن حرفهای پدرم خفه شده بود. چند لحظه ای ساکت، سر به زیر داشت. بعد سر بلند کرد و گفت:
- من آمدم این جا که از صبا عذر خواهی کنم...
اینبار مادرم گفت:
- چندمین باره فرید؟ اون بار هم که صبا رفت خونه مادرت قول دادی دیگه دست روش دراز نکنی... یادت رفت؟ مگه این زن از تو چی می خواد؟
فرید دوباره با پررویی گفت: صبا می خواد جلو پیشرفت منو بگیره...
مادرم با لحنی محکم و قاطع گفت: شما اگه می خواستی اینجوری پیشرفت کنی چرا زن گرفتی؟ کسی مجبورت نکرد که! در ضمن برای اطلاعت هم باید بگم که زندگی زناشویی دو طرفه است. همون قدر که تو حق تصمیم گیری داری صبا هم داره. الان شما بچه دارید، تو زن داری، یالقوز که نیستی. ببینم مگه وقتی آمدید خواستگاری من ازت نپرسیدم که می خوای بری خارج یا نه؟ مگه بهت نگفتم که من نمی خوام دخترم رو به کسی شوهر بدم که بخواد بره خارج زندگی کنه، مگه تو نگفتی که جایی نمی خوای بری؟ مگه صبا حق پیشرفت نداشت که نگذاشتی کار کنه و طرحشو نیمه کاره ول کرد؟ فقط تو باید پیشرفت کنی؟ فقط تو حق اظهار نظر و تصمیم گیری داری؟ تو که خودت رو می شناسی بیجا کردی زن گرفتی و دختر عزیز کردهء مارو بد بخت کردی... حالا که دو تا طفل معصوم هم بد بخت شدن، چرا؟ چرا اینکار ها رو می کنی؟
پدرم آهسته از روی مبل بلند شد. مقابل فرید ایستاد و گفت:
- ما شما رو تنها می ذاریم تا با هم حرفاتون رو بزنید. اما فکر نکن به خاطر تو و یا ترس از اینکه دخترم بی شوهر بمونه این کارو می کنم. به خدای بالای سر قسم فقط بخاطر وجود نازنین اون دو تا بچه است. اما باز هم صبا خودش می دونه، اگه دیگه تورو نخواد بشمار سه، طلاقشو ازت می گیرم و روی سرم می ذارمش، شیر فهم شد؟
فرید سر تکان داد و مادر و پدرم از پذیرایی بیرون رفتند. برای اولین بار در زندگی ام بود که می شنیدم درم با چنین لحنی حرف می زد. اما چنان محکم و قاطع تهدید می کرد که جدی بودنش را می شد به یقین فهمید. حتی من هم که دخترش بودم، از ترس رنگم پریده بود و دست و پایم یخ کرده بود، چه رسد به فرید که مثل موش، خودش را جمع کرده بود.
چند لحظه ای که گذشت، فرید از جا بلند شد و گلها را روی میز گذاشت. بعد به طرف من آمد و روی زمین مقابلم زانو زد. سرم را چرخاندم تا نگاهم به قیافه اش نیفتد. چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم، بعد پشت
دستهایم گرمایی را حس کردم. نگاه کردم، فرید داشت گریه می کرد. با بغض گفت:
- صبا، من خیلی اشتباه کردم. غلط کردم. تو ببخش.
با بی میلی گفتم: چقدر من ببخشم؟ بس کن، فرید، تو دیگه از چشمم افتادی، دیگه دوستت ندارم. نمی تونم تحملت کنم.
فرید با زاری گفت: صبا، یک فرصت دیگه بهم بده. ازت خواهش می کنم.
بعد خم شد و پاهایم را بوسید. به سرعت پاهایم را عقب کشیدم. آنقدر از دستش ناراحت بودم که واقعا نمی توانستم تحملش کنم. چند دقیقه ای راجع به اینکه اشتباه کرده و تاره فهمیده چقدر در حق ما ظلم کرده، سخنرانی کرد. پرسیدم:
- چه ضمانتی هست که دوباره اذیتم نکنی؟ چه جوری می شه به مردی که هر لحظه یک حرفی می زنه اعتماد کرد؟ چه جوری باور کنم که دیگه، من و بچه ها را آزار نمی دی، که مثل آدم سر زندگی ات می مونی؟فرید دوباره پاهایم را بوسید. با صدای گرفته ای گفت: دو هفته بهم مهلت بده، اگه راضی نبودی، برو.
پوزخندی زدم و گفتم: تو هفت ساله درست نشدی، تو دو هفته درست می شی؟ چی شد دیگه فکر خارج از سرت در آمد؟
فرید بلند شد و کنارم نشست، دستانش را به دور شانه هایم انداخت و گفت:
- من اگه جایی برم با تو می رم. با تو و بچه ها! اگه شما نیایید من هم نمی رم.
به مسخره گفتم: پس تو نبودی که می گفتی من می رم با شما یا بی شما؟ حتما من اشتباه شنیدم...
فرید گفت: من اینطوری گفتم که تو هم بیایی. فکر نمی کردم که....
حرفش را قطع کردم و گفتم: فکر نمی کردی که من هم بلد باشم مخالفت کنم، نه؟ فرید چیزی نگفت. صورتم را با دستانش به طرف خودش چرخاند، چشمان سبزش از اشک پر بودند. دوباره چشمانش جادویی شده بودند. آهسته گفت:
- صبا، منو ببخش. یک فرصت دیگه بهم بده، به خاطر بچه ها...
نمی توانستم حرفی بزنم. چشمانش جوری نگاهم می کرد، که نمی توانستم قبول نکنم.


* * * * * *

دو سه، هفته ای همه در آرامش بودیم. هم من و هم بچه ها احساس آرامش می کردیم. فرید واقعا مهربان و خوش اخلاق شده بود. تقریبا هر روز بچه ها را بیرون می برد، شبها زود به خانه می آمد و در کارها به من کمک می کرد. ام ابا وجود همهء این کارها، باز ته دلم نگران بودم. اواخر تابستان بود، و هوا هنوز گرم بود. کمکم داشتم باور می کردم که فرید واقعا از صرافت خارج رفتن افتاده است. مادر و پدرم و مادر فرید هم از این همه تعییر خوشحال بودند. تنها کسی که نوز بدبین بود، نسیم بود. آخرین هفته های تابسان بود که فرید حرف اصلی اش را پیش کشید. شب بود، بچه ها در ماشین به خواب رفته بودند. آن شب، فرید ما را به رستوران برده بود. اما از اول شب حس می کردم که حرفی می خواهد بزند که به دلایلی نمی تواند. وقتی بچه ها را سر جایشان خواباندم، فرید با کلافگی گفت:
- صبا می خواستم یک چیزی بهت بگم.
روی مبل نشستم و گفتم: خوب بگو.
فرید بعد از کمی مکث گفت: من تو این مدت به قولم عمل کردم. نه؟
سری تکان دادم و گفتم: خوب، درستش همینه. تو همیشه باید همینطوری باشی، نه یک هفته یا یک ماه...
فرید کلافه گفت: جواب منو بده.
گفتم: خوب آرهف تو این مدت خیلی خوب و خوش اخلاق بودی. حالا این حرفها برای چیه؟
فرید فوری گفت: خوب منم منظورم همینه اینه که تو هم شکایتتو پس بگیری، یعنی مهرتو اجرا نگذاری!
با شک و تردید پرسیدم: چرا این حرفو می زنی؟ تو تا تعهد کتبی ندی که نمی ری خارج و حق حضانت بچه ها رو به من ندی، من از مهریه نمی گذرم.
فرید با صدایی که از خشم می لرزید، گفت: پس می خوای دوباره شروع کنی؟ آره؟
لحظه ای ساکت نگاهش کردم. دوباره رگهای گردنش برجسته شده بود. رنگ صورتش به کبودی می زد. تازه می فهمیدم که دارد چه اتفاقی می افتد. فرید از مدت رفتار خوبی داشته تا من شکایتم را پس بگیرم و او بتواند راحت و بی دردسر به خارج برود. پس این محبت ها نقشه بود. ناگهان از سادگی و حماقت خودم خنده ام گرفت و با صدای بلند خندیدم. فرید با حص گفت: دیوونه هم که شدی!
آن شب در دل خدا را شکر کردم که به حرف نسیم گوش کردم و از شکایتم صرفنظر نکردم. در این مدت که رفتار فرید خوب شده بود، می خواستم اجرای مهریه ام را پس بگیرم ولی نسیم نگذاشته بود و حالا می دیدم که خواهر کوچکم چقدر بهتر از من، فرید را شناخته بود، فردای آن شب، خانه مادر فرید دعوت کند تا ا زمهریه ام بگذم. منهم ساکت منتظر بودم تا ببینم چه می شود. احساس می کردم خانه ام در باد است. بچه ها خوشحال از دیدن مادر بزرگشان با هم حرف می زدند. آن شب سر شام فرید، موضوع ارثیه اشان را مطرح کرد و به مادرش گفت:
- من با یک وکیل صحبت کرده ام، اگه منتظر بمونیم تا فرزانه و فرناز به ایران بیان، انحصار وراثت خیلی طول می کشه. وکیله می گفت، فقط من و شما اقدام کنیم کافیه، سه بار تو روزنامه آگهی می دن و اگه خبری از مدعیان احتمالی نشد تکلیف ارثیه را معلوم می کنند آن وقت ما خودمون سهم فرزانه و فرناز را بهشون می دیم.
مادر جون نگاهی پر معنا به فرید انداخت و گفت:
- من دلم نمی خواد تو خراب کردن زندگی تو دخالت کنم. تا فرزانهو فرناز نیان، خبری از مال و اموال نیست. این پنبه رو از گوشت در بیار! اگه این کارو بکنی من خودم صد تا مدعی برات می تراشم.
فرید که عصبانی شده بود، قاشق را محکم در بشقابش انداخت و گفت:
- تو رو خدا مادر مارو ببین، آخه تو مادر منی... چطور حاضر می شی من برم زندون؟ صبا هم پاشو کرده تو یه کفش، با هم دست به یکی کردین منو بد بخت کنین!
مادر جون عصبی گفت: نه خیر، ما نمی خواهیم تو رو بد بخت کنیم، تو خودت می خوای بد بخت باشی، از پدر خدا بیامرزت عبرت بگیر! چقدر لجبازی می کنی، چقدر بد اخلاقی، چقدر خود خواهی، اون خدا بیامرز به کجا رسیید که تو هم برسی. بابا جون، اگه الان زنت بگه می خواد بره آمریکا ادامه تحصیل بده و کار و خونه هم بهش می دن، تو پا میشی باهاش بری؟ خدا وکیلی میری؟
فرید ساکت سر به زیر انداخت. مادر جون ادامه داد:
- چطور انتظار داری زنت به همه حرفهای درست و غلط تو بی چون و چرا گوش بده؟ چرا تو به هیچکدام از خواسته های این زن بیچاره گوش نمی دی؟ چرا نگذاشتی ادامه تحصیل بده؟ اون موقع زبون درازت کجا بود که نگذاری کسی جلو پیشرفت زنت رو بگیره که حالا هی دم از پیشرفت می زنی؟
فرید عصبانی و ناراحت بلند شد. داد زد: بس کنید! چی شده که همه دلشون به صبا می سوزه؟ چرا یکی هم پیدا نمی شه که برای من دل بسوزونه؟
مادر فرید رک و پوست کنده گفت: برای اینکه نصف سال صورت تو کبود نیست!
فرید عصبی رو به من گفت: صبا، پاشو بریم.
بچه ها با ناراحتی از پرنده ها دل کندند و راه افتادند. توی ماشین، شایان خوابش برد و شیرین با لحن کودکانه اش گفت: مامان صبا، شایان همه جا خوابیده، من جا ندارم.
دستانم با دراز کردم و در آغوش خودم گرفتمش. موهای ابریشمی و سیاهش زیر دماغم بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب معصومیتش را در ریه هایم فرو بردم. فرید مدام غر می زد و لحظه به لحظه به سرعت ماشین می افزود. تقریا داشتیم پرواز می کردیم. شیرین را محکم به سینه ام چسباندم. رو به فرید کردم و گفتم:
- فرید آهسته تر برو. خطرناکه.
فرید اما، انگار دیوانه شده بود. همانطور که پایش را بیشتر رو پدال گاز فشار می داد، گفت: چرا می ترسی؟ مگه از زندگی با من سیر نشدی؟ خوب همه مون می میریم از شر همدیگر خلاص می شیم.
با ترس گفتم: اما بچه ها چی؟ اونا که گناهی ندارن...
عصبی خندید و گفت: چرا، گناهشون اینه که بچهء ما هستن.
ماشین پرواز می کرد و من از ترس به صندلی ام چسبیده بودم. شیرین، بدن کوچکش را به من چسبانده بود و از طپش قلب کوچکش می فهمیدم که ترسیده است. اما از ترس داد و فریاد فرید گریه نمی کرد. دستانم را در دستان کوچکش گرفته بود و فشار می داد. زیر لب شروع به خواندن آیت الکرسی کردم. به نیمه آیات رسیده بودم ه ماشینی از یک خیابان فرعی جلویمان سبز شد. دیدم که فرید محکم پایش را روی پدال ترمز فشار داد اما سرعتمان آنقدر زیاد بود که ماشین چند دور به خودش چرخید و چپ کرد. همه چیز انگار در خواب اتفاق افتاد، آنقدر سریع که چیزی نفهمیدم. تنها چیزی که یادم است این بود که نیرویی عجیب شیرین را از آغوشم کند، در باز شد و من با شدت به بیرون پرتاب شدیم. صدای شایان با ترمز ماشین در هم آمیخت. جیغ می زدم و خدا را به کمک می طلبدیم. لحظه ای بعد همه چیز دوباره در سکوت شب فرو رفته بود. کورمال کورمال، بدن کوچک شیرین را یافتم. آهسته در آغوشم کشیدمش، سرم را نزدیک صورت کوچکش بردم، پرسیدم:
- شیرین، مامان، حالت خوبه؟
صدایی شبیه زمزمه جواب داد: مامان من می ترسم...
از دماغ و گوش کوچک و ظریفش چند قطره خون بیرون زد. بدن کوچکش که در دستانم منقبش بود، شل و دستانم از ادرارش خیس شد. دوباره صورتم را نزدیکش بردم. دیگر نفسی نبود. مثل گیجها پرسیدم: جیش
داشتی؟
تکان تکانش دادم. موهای لخت و ابریشمی اش به اطراف تکان می خورد. مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود. خون دماغش روی لبهایش آرام گرفته بود. دستان کوچکش که در دستانم را گرفته بود، حالا آزاد و رها از طرفین افتاده بود. لای چشمانش باز بود و ترس زیادش را نشان می داد. باورم نمی شد به همین سادگی دخترم از دستم رفته باشد، داد کشیدم:
- شیرین، مامانی نترس، من اینجام...
از دور دست، خیلی دور دست صدای گریه بچه ای می آمد. چشمانم را روی هم گذاشم و از خدا خواستم که مرا هم ببرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
43

چشم که باز کردم همه جا را سفید دیدم. فکر کردم حتما اون دنیا همه جاش سفیده، اما وقتی خواستم تکان بخورم، از شدت درد فهمیدم که هنوز روی زمین هستم. انگار با فعال شدن مغزم، تمام بدنم یاد شکایتهایشان افتاده بودند. تمام وجودم درد می کرد و گزگز می کرد. ناله ام بلند شد، زنی با لباس سفید جلو آمد و با ملایمت پرسید: خانم پورزند، حالتون چطوره؟
با این جمله انگار تمام خاطراتم به مغزم هجوم آوردند. وحشت زده صحنهء تصادفمان را دیدم، زیر لب به خدا التماس کردم که صحنهء آخرش یک کابوس زشت بوده باشد. دهنم خشک شده بود و صدایم یک جایی بود که نمی توانستم صحبت کنم. چند بار پلک زدم. هر بار چندین ستاره جلوی چشمم می رقصید. بالاخره صدایم فهمید که باید برگردد سر جایش و با گلویی خشک پرسیدم: دخترم کجاست؟
زن سفید پوش با مهربانی گفت: ناراحت نباش عزیزم...
با عجله پرسیدم: من کجام؟ پسرم کجاست؟
- اینجا بیمارستانه، شما هم الان دو، سه روزه اینجا هستید. شوهر و پسرتون حالشون خوبه، خوبه.
بعد آمپولی در سرمی که به دستم وصل بود، تزریق کرد. سعی کردم بنشینم، اما چنان دردی در سراسر وجودم پیچید که پشیمان شدم. به مدم نگاه کردم، یکی از دستانم توی گچ بود و از قرقره ای که به سقف وصل شده بود، آویزان مانده بود. آهسته پرسیدم: هیچکس از خانواده ام اینجا نیستند؟
پرستار با لبخند گفت: چرا عزیزم، پایین قیامته، اما شما تو بخش مراقبت های ویژه هستید و ممنوع الملاقات بودید. حالا دکتر باید شما رو ببیند اگه به بخش منتقل بشید، اجازه ملاقات هم به شما می دهند.
دوباره چشمانم را رویهم گذاشتم و به دنیای تاریک ذهنم رفتم. لحظه ای شیرین و شایان را دیدم که گریه می کردند و از ترس می لرزیدند. هر دو مرا صدا می زدند. اما من انگار نمی توانسم جلو بروم. هر چه می دویدم انگار که در فضا باشم ذره ای به جلو نمی رفتم. بعد محکم به زمین افتادم و وقتی از جایم بلند شدم دیگر بچه هایم آنجا نبودند. جیغ بلندی کشیدم. چشمانم را باز کردم. سراسر بدنم عرق کرده بود. این بار جلوی چشمانم مادر و پدرم و نسیم را دیدم که هر سه با نگرانی نگاهم می کردند. نمی دانستم چه مدت از زمانیکه پرستار را دیده بودم می گذشت.
با صدایی خفه پرسیدم: شیرین و شایان کجا هستند؟
نسیم جلو آمد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت. چشمانش سرخ سرخ بود. آهسته گفت: خوبند عزیزم، تو استراحت کن.
صدای گریه آرام مادرم را انگار از زیر آب می شنیدم. داشتم خفه می شدم، دهانم را باز کردم، اما صدایی در نمی آمد. با تلاش زیاد دوباره پرسیدم:
- بچه ها...
نسیم فوری گفت: حالشون خوبه، نگران نباش.
تمام نیرویم را جمع کردم و گفتم: پس چرا مامان داره گریه می کنه؟ اگه حال همهء ما خوبه، پس چرا ناراحت هستید؟
نسیم با بغض گفت: از خوشحالی، خدا خیلی رحم کرد.
بعد به گریه افتاد. پرسیدم: نسیم راستشو بگو... من طاقتشو دارم. دارم دیوونه می شم. بچه هایم من کجان؟ اگه خوبن بیار تا من ببینمشون...
نسیم ساکت گریه می کرد. مادرم جلو آمد صورتش به نظرم شکسته شده بود. چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود و به زحمت باز بودند. آهسته دستم را گرفت و دوباره به گریه افتاد. مادر خوددار و مقاوم من به گریه افتاد. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده، با التماس پرسیدم: مامان چی شده؟ تو رو به خدا، به هر کی می پرستید بچه های من کجان؟ چرا نمی آن پیشم؟ فرید کجاست؟
با هر سوال من، فقط سرش را تکان می داد، با تزریق آرام بخش دوباره به سرزمین خواب و بیداری پرتاب شدم. در محوطهء بزرگی تنها ایستاده بودم. سایه های دراز سیاهی اطرافم می لغزیدند. انگار آمده بودم خرید و گم شده بودم. ناگهان به یاد بچه هایم افتادم، اسمشان را فریاد می زدم، اما صدایم را فقط خودم می شنیدم. مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم، از تلاش برای حرکت کردن و فریاد زدن، عرق از سر و رویم روان بود. لحظه ای بعد دوباره خودم را در بیمارستان و روی تخت دیدم. این بار مادر فرید جلوی چشمم ایستاده بود. صورتش آنقدر غمگین بود که بی اختیار لرزیدم. وقتی دید چشمانم را باز کردم،به طرفم آمد و دستم را در میان دستان سردش گرفت. با صدایی که خش دار شده بود پرسیدم:
- مادر جون... شما به من بگید، بچه هام کجان؟
سرش را تکان داد. چشمانش پر از اشک شده بود. با صدایی که به زمزمه می مانست گفت: من در تمام این عمر دراز، اینقدر درمانده و بیچاره نشده بودم. هر چی فکر می کنم کجای کارم اشتباه بوده، کجا د رتربیت فرید کوتاهی کردم، در می مونم. می دونم که تا آخرین لحظه ای که زنده باشم خودم رو سرزنش می کنم، عذاب وجدان ولم نمی که، چرا شما از خانه من که می رفتید، این اتفاق افتاد؟ همه این سوال را می پرسند، نمی تونم بگم که تقصیر من بود. من با فرید دعوا کردم، من تا حد مرگ عصبانیش کردم. حالا همه از من می خوان که مثل یک کلاغ شوم، همه چی رو به تو بگم... تو حق داری بدونی.
با ترس پرسیدم: چی شده؟... خواهش می کنم بگید...
مادر شوهرم به گریه افتاد. اشکهایش پشت دستم را می سوزاند. با بغض گفت:
- شیرین...
آن لحظه نمی توانستم بفهمم چه احساسی در من بوجود آمده، فقط تمام وجودم درد گرفت. قلبم می سوخت. با بی حالی گفتم: شیرین مرده...
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

مادر فريد خم شد و پشت دستم را بوسيد: چند لحظه ساکت ماند، بعد گفت: تقصير من احمق بود. صبا، دخترم، منو حلال کن، دارم ديوونه مي شم.
کلمات را به سختي به هم ربط مي دادم. بعد از کلي زحمت پرسيدم:
- شايان کجاست؟ فريد...
مادر جون، با پشت دست چشمانش را پاک کرد، آهسته گفت:
- شايان حالش خوبه، پيش اون دوستته که خودش يک بچه داره... فکر کنم الهام.
بعد با صدايي که سختي شنيده مي شد، آهسته گفت: فريد خوبه.
از دور مي ديدم که پدر و مادرم و نسيم همراه يک مرد سفيد پوش دم در اتاق ايستاده اند. بي طاقت فرياد زدم: فقط شيرين من زيادي بود؟... چرا شيرين؟ چرا من نمردم؟ سعي کردم در جايم بنشينم. وجود درد را نمي فهميدم. با تلقاي من، قرقره پاره شد و دستم محکم به لبه تخت خورد. بلند شدم و نشستم. همه جاي بدنم درد، مي کرد. نمي توانستم گريه کنم. از خشم پر بودم. مثل ديوانه ها فرياد مي زدم و هذيان مي گفتم. خودم هم نمي فهميدم چه مي گويم. چند لحظه بعد، پرستاري هراسان به سويم آمد و آمپولي را با سرعت به بازويم تزريق کرد. همانطور که جيغ مي زدم از حال رفتم.
وقتي دوباره چشمانم را باز کردم، صورت آرش را ديدم. انگار که توي مه ايستاده باشد. طرح صورتش مه گرفته و مبهم بود. سرم را تکان دادم. مي دانستم که اين هم يک روياست. صداي شيرين را شيندم که مرا مي خواست. با يک حرکت ناگهاني نيم خيز شدم. ولي شدت درد نگذاشت تکان بخورم. سايهء آرش جلوتر آمد. سرم را دوباره تکان دادم. ولي واقعا آرش بود. با صدايي گرفته، پرسيد:
- صبا خانم، حالتون چطوره؟
معني جمله اش به نظرم خيلي مسخره آمد. حالم چطور بود؟ انتظار داشت حال زني که تمام بدنش خرد و خاکشير شده و دخترش در آغوشش جان داده، چطور باشد. آنقدر مسخره بود که خنده ام گرفت. با صداي بلند قهقه مي زدم، اما قهقه اي که همراه اشک هايم روان بود. آرش کنار تخت روي صندگي که نمي دانم از کجا سبز شده بود، نشست. آهسته گفت:
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آيد.
مثل ديوانه ها نگاهش کردم. متعجب بودم که چطور توانسته اين بيت شعر را حفظ کند. به نظرم خيلي سخت بود که آدم به غير از حرف زدن و خوردن و خوابيدن، کار ديگري هم بکند. آنهم کار بي معني مثل حفظ کردن شعر! باز هم بهش خنديدم. آرش با ملايمت گفت:
- نمي دونم اسمشو بايد چي گذاشت؟ تقدير، قسمت، اتفاق... اما شبي که تصادف کرديد شما رو به اين بيمارستان آوردن. جايي که من کار مي کنم. آن شب اتفاقا من کشيک بودم، که شما رو آوردن. صبا خانم، من خودم هم نمي دونم مي خوام چي بگم؟ فقط مي خوام بدونيد که خيلي متاسفم. خيلي خيلي ناراحتم. ولي مثل هميشه هيچ کاري از دستم بر نيم آد.
با دقت نگاهش کردم. از هشت سال پيش، که هر دو دانشجو بوديم، کمي تغيير کرده بود. رگه هاي نقره اي، به دلخواه خودشان ميان موهايش جا خوش کرده بودند. لاغر تر و جا افتاده تر شده بود. با صدايي که به زحمت در مي آمد گفتم:
- تو خيلي کارا از دستت بر مي آد.
با تعجب نگاهم کرد، ادامه دادم: من تا به حال نديده بودم آه کسي چنين دامن گير بشه... من ديگه چيزي ندارم که از دست بدم. خيلي وقتي بود که احساس مي کردم خونه ام در باده و حالا باد همه چيز رو برده!
در ميان بهت و تعجب من، آرش به گريه افتاد. گفت:
- صبا، من اون موقع خيلي بهت علاقه داشتم. ولي وقتي فهميدم تو به يکي ديگه علاقمندي، پامو از زندگي ات کشيدم بيرون و برات آروزي خوشبختي کردم. به خداي بالاي سر قسم، که من لحظه اي از دست رنجيده نبودم که بخوام آه بکشم و به قول تو دامنگيرت بشه. فقط... فقط دورادور شاهد زندگي تو و فريد بودم و غبطه مي خوردم زني که مي توانست با من خوشبخت شود چطور با کس ديگري که خودش دوستش داد، بد بخت مي شد. حتي نتونستم به زندگي خودم سر و سامان ببخشم. دلم هنوز اسير بود. من فقط يک نظاره گر ساده بودم، فقط مي توانستم برايت دعا کنم. که خوشبخت بشي... اما از چند شب پيش که به بيمارستان آوردنت، با آن حال و وضع... دعايم را عوض کردم.
با درد نگاهش کردم. آرش اشک هايش را پاک کرد، آهسته گفت:
- از آن شب دعا مي کنم، خلاص بشي، از دست فريد آزاد بشي... راحت بشي.
چند روز که درست نفهميدم چند روز بود، بيمارستان بودم. وقتي مرخص شدم هنوز احساس درد و کوفتگي در بدنم داشتم. در مدتي که بيمارستان بودم، فريد را نديدم و اصلا برايم مهم نبود که مرده يا زنده است. حالت بي تفاوتي عجيبي داشتم. وقتي به خانه پدرم رسيديم، الهام را ديدم که همراه شايان و ارسلان پسرش، کنار در ايستاده اند. شايان، تا مرا ديد به طرفم دويد، هيچ حسي نداشتم. آهسته خم شدم و بوسيدمش، الهام هم جلو آمد و بغلم کرد، او گريه مي کرد و من مثل يک تکه سنگ ايستاده بودم. داشتم فکر مي کردم که چقدر پسرش شبيه رضاست.
طي چند روز بعد، عده اي مي آمدند و مي رفتند. من اما در بي خبري مطلق بودم. گاهي شایان را می دیدم که کنار تختم ایستاده، اما نمی توانستم در آغوشم بگیرمش. ذهنم خالی شده بود. افراد فامیل، دوستان و آشنایان همه به دیدن من و برای تسلیت گفتن می آمدند، اما من مات و مبهوت نگاهشان می کردم. دایما در تلقا و کوشش وبدم که بشناسمشان، غروب یک روز پاییزی بود که تازه متوجه اطرافم شدم. شایان که روی زمین نشسته بود و آرام و بی صدا با ماشین کوچکش بازی می کرد. به محض اینکه دید چشمانم باز است، با شادی به طرفم آمد و پرسید:
- مامان صبا، شیرین کجاست؟ با من قهر کرده؟
نگاهش کردم، چشمان درشت و سبزش معصومانه منتظر جواب بودند. آهسته گفتم:
- نه، مامان. شیرین قهر نکرده ولی جایی رفته که نمی تونه بیاد پیش تو.
صدای قرآن به گوشم می رسید. صداهای مبهمی می شنیدم، انگار کسی گریه می کرد. در را باز کردم. یک روسری سرم کردم. دمپایی های ابری ام را پوشیدم و به طرف سالن راه افتادم. عده ای زن سیاه پوش اطراف سالن که خالی از مبلمان بود نشسته بودند. صدای گریه تبدیل به ناله ای کشدار شده بود. نسیم با دیدنم، به طرفم آمد. صورتش پف کرده بود. آهسته پرسید:
- حالت چطوره؟
سری تکان دادم و به طرف حیاط رفتم. نسیم دنبالم آمد. روی پله ها نشستم. هوا سرد شده بود. نسیم داشت حرف می زد و من اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. بعد از مدتی، بلند شد و رفت داخل، منهم بلند شدم. صدای شیرین را می شنیدم که صدایم می کرد. دخترم می ترسید. از پله ها پایین رفتم و در را باز کردم. داخل کوچه را نگاه کردم. کسی نبود. ولی صدای شیرین هنوز می آمد، گریه می کرد و مرا می خواست. در را بستم و راه افتادم. تا سر کوچه رفتم ولی باز هم کسی نبود. ایستادم و نگاه کردم. مردم می آمدند و می رفتند، بعضی ها خیره نگاهم می کردند و بعضی ها سر در گوش هم چیزهایی درباره من، بهم می گفتند. برایم مهم نبود. دخترم صدایم می کرد هوا داشت تاریک می شد و شیرین از تاریکی می ترسید، باید پیدایش می کردم. در فکر بودم که اتوبوسی جلوی پایم ایستاد. در باز شد و چند نفری پیاده شدند. بدون فکر سوار شدم. صدای راننده را انگار از دنیای دیگری می شنیدم.
- آبجی، بلیط یادت رفت...
قسمت زنانهء اتوبوس تقریبا خلوت بود. چند نفری نشسته بودند. همان جلو، نشستم. روکش صندلی پاره بود و با ماژیک چیزهایی رویش نوشته شده بود. احساس می کردم همه نگاهم می کنند. اما نمی دانستم چرا. هنوز صدای گریه شیرین در گوشم بود. دو زن که پشت سرم بودند، داشتند راجع به من صحبت می کردند. من هم گوش می دادم انگار نه انگار که کسی دربارهء من حرف می زد. زنی که صدایش شبیه جیغ بود داشت می گفت:
- والله، آدم شاخ در میاره. خوب بعضی ها اینطوری می گردن که یکهو همهء دخترا رو می گیرن و بی دلیل شلاق می زنن... با لباس خونه، بی جوراب...
زنی که کنارش نشته بود و صدای گرفته و تو دماغی داشت، جواب داد:
- آره دیگه، اینا همه اش از فقره، البته زیاد به قیافش نمی آد این کاره باشه، شاید بد بخت دیوونه است.
اتوبوس گاه گاهی می ایستاد و عده ای سوار و پیاده می شدند. در یک ایستگاه چند پسر جوان که معلوم بود محصل هستند، سوار شدند. میله ها را گرفته بودند و بربر به من نگاه می کردند. بر خلاف همیشه، منم خیره نگاهشان می کردم. نمی دانسم چرا مرا نگاه می کردند. چند لحظه ای در گوش هم پچ پچ کردند. بعد یکی از پسر ها، با ایما و اشاره بهم گفت که در ایستگاه پیاده شوم و همراهشان بروم. آنقدر خنده ام گرفته بود که با صدای بلند به خنده افتادم. پسرک که هول شده بود، فورا پشتش را به من کرد و به طرف جلوی اتوبوس را افتاد. دوستانش هم دنبالش رفتند. هنوز می خندیدم، که زنی چادری که تمام مدت کنارم نشسته بود و زیر لب ذکر می گفت، با دست به شانه ام زد. برگشتم و منتظر ماندم. بیشتر صورتش با چادر پوشیده بود. با صدای جدی و محکم می خواست ارشادم کند:
- زشته اینطوری می خندی...
گیج و مات گفتم: چرا؟ چطور می شه...
نگاهی معنادار انداخت و حرفی نزد. منهم دوباره به روبرویم خیره شدم. آنقدر نشستم تا همه پیاده شدند. بعد اتوبوس ایستاد. راننده که داشت برای خودش آواز می خواند، تا مرا دید با تعجب پرسید:
- آبجی، تو که هنوز نشستی؟
گفتم: خوب چی کار کنم؟ این همه جای خالی...
با خنده گفت: بابا تو دیگه کی هستی... پاشو برو دنبال کارت. منکه آخر خط دو ساعت نگه داشتم پس چرا پیاده نشدی؟
گیج نگاهش کردم. نیم فهمیدم منظورش از آخر خط چیه. دوباره گفت:
- دِ؟ هنوز که داری بربر مارو نگاه می کنی. پاشو برو...
مثل احمق های کامل پرسیدم: کجا؟
راننده که دیگر داشت عصبانی می شد، داد زد: هر جا که دلت می خواد. به من چه؟
بعد رفت بیرون و چند لحظه بعد با مرد پیری برگشت. پیرمرد، با دقت نگاهم کرد و گفت: دخترم، خونه ات کجاست؟
در تمام عمرم سوال به آن سختی نشنیده بودم. نمی دانسم خانه ام کجاست، با صدایی خفه گفتم: نمی دونم.
پیرمرد گفت: بابا جون، همراه من بیا، بریم کلانتری بلکه یادت بیاد و زنگ بزنی به خانواده ات تا بیان دنبالت.
مثل یک بره مطیع، دنبال پیره مرد راه افتادم. راننده اتوبوس کلی از پیرمرد برای کم کردن شر من از سرش، تشکر کرد. در کلانتری، هر چی افسر نگهبان از من می پرسید یادم نمی آمد آدرس و شماره تلفن خانه پدرم چیست. تنها شماره ای که یادم بود. شماره الهام بود. افسر چند بار به شماره ای که داده بودم زنگ زد ولی تلفن اشغال بود. سر انجام، گوشی را به طرفم دراز کرد و گفت: بفرمایید آزاد شد. گوشی را با ترس گرفتم. صدای رضا از آن طرف خط می آمد. آهسته گفتم:
- سلام.
رضا با تعجب گفت: سلام. بفرمائید.
گریه ام گرفته بود. دست مثل دیوانه ها، با گریه گفتم: رضا، من صبا هستم.
رضا فوری گفت: صبا خانم... شما هستید؟ حالتون چطوره؟ دستتون چطوره؟ شایان حالش خوبه؟
بی صبرانه گفتم: رضا، من گم شدم.
چند لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت: کجایی؟
دوباره با گریه گفتم: نمی دونم.
گوشی را به طرف افسر نگهبان گرفتم. نمی شنیدم چه می گوید. در افکارم غرق بودم. چرا باید این بد بختی ها سر من بیاید. چرا جگر گوشه من مرده بود. چرا شیرین؟ چرا من نمرده بودم؟ شیرین از تاریکی می ترسید... از تنهایی وحشت داشت. حالا بدن کوچکش زیر خروار ها خاک سیاه و سرد. تنها مانده بود. آنقدر اشک ریختم، تا نوازش دستی از جا پراندم. سرم را بالا گرفتم، پدرم بود. همراه علی شوهر نسیم و رضا آمده بودند. آهسته گفتم: بابا من گم شدم.
محکم بغلم کرد و گفت: هر جا بری من دنبالت می آیم. تو جگر گوشهء منی، تو عزیز منی.
خودم را در آغوشش رها کردم و مثل یک بچه کوچک به گریه افتادم. دلم می خواست زندگی ام به عقب بر می گشت. از انجایی که فرید به خواستگاری ام آمده بود. اما می دانستم که تمام این فکر ها بیهوده است. همه چیز تمام شده بود و پارهء تن من زیر خاک، تنها و در سرما خوابیده بود.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
44

روزها از پی هم می گذشت و داغ من همچنان تازه بود. شب ها تا صبح بیدار بودم. از فکر اینکه بدن نحیف و کوچک دخترم، زیر خروار ها خاک سرد، تنها مانده، تمام وجودم می لرزید و درد می گرفت. در دل زمین و
زمان را نفرین می کردم. لباس سیاه تنم مثل پوست بدنم جزئی از وجودم شده بود. راه می رفتم و ناله می کردم، از خدا می خواستم مرا هم ببرد، اما افسوس کا دعا های من مستجاب نمی شد. از دیدن همه چیز خسته بودم، به خصوص از خودم. دلم می خواست نامرئی باشم که چشمم به قیافه و هیکلم نیفتد تا حداقل اطرافیانم کمتر رنج ببرند. شایان هم شبها درست نمی خوابید. هر چند ساعت یکبار با جیغ و گریه از خواب می پرید و مرا صدا می کرد. بدون داشتن هیچ احساسی در آغوشم می گرفتمش و تکانش می دادم تا به خواب رود. می دانسم که او هم در آن تصادف لطمهء زیادی خورده، او هم آن شب ترسیده بود. بدن کوچکش بین تکه های مچاله شده ماشین گیر کرده بود و می دانستم که با کمک ماموران آتش نشان که آهن ها را بریده بودند، بیرون آمده بود. معجزه بود که حتی خراشی هم برنداشته بود. حتما از ترس و وحشت دل کوچکش آب شده بود. اما مهنم تقصیر نداشتم، حال خودم را نمی فهمیدم. تمام مدت به یاد شیرین بودم و عمر دو ساله اش که پر از درد و رنج بود. بچهء کوچکم همیشه در حال ترس بود. ترس از پدر و مادرش... تمام اینها برای سن کم او مصیبت بود. طفلک من، با زبان شیرینش سعی می کرد من و فرید را بهم نزیدک کند. صدای زیبا و لحن بچه گانه اش در سرم می پیچید: مامان صبا، تو بابا فرید رو دوست داری؟
وقتی جواب مثبت می دادم، لبهای کوچکش را جمع می کرد و می گفت: پس چرا با هم دعوا می کنید؟ چرا بابا تو رو می زنه؟
وقتی من جواب نمی دادم، لب بر می چید و می گفت: من اصلا شایان رو نمی زنم، چون دوستش دارم!
یاد چشمهای درش و مشکی اش می افتادم که وقتی فرید دعوایش می کرد، از وحشت گشاد و پر از اشک می شد. التماس می کرد تا فرید ببخشد و او را در اتاق تاریک حبس نکند...
تمام صحنه ها جلوی چشمم بود. به دنیا آمدنش، شیر خوردن و دست و پا زدنش، دندان در آوردن و راه رفتنش، وقتی برای اولین بار « مامان » صدایم کرد... آه... شب و روزم شده بود. مرور خاطراتم، و دریغ و حسرت برای از دست دادن طفل عزیزم. چهلمین روز پر کشیدنش، از صبح همه خانهء ما جمع بودند. تمام فامیل و دوستانم آمده بودند. صلاح نبود شایان را همراه ببرم برای همین شایان را پیش الهام گذاشتم و ازش خواهش کردم نگهش دارد. پدرم دو اتوبوس اجاره کرده بود که ما را به بهشت زهرا ببرد. گیج سوار شدم. هر کس از جلویم رد می شد، جمله ای برای تسلیت می گفت بدون اینکه بفهمم، تشکر می کردم. دلم داشت از جا کنده می شد. تا به حال مادر و پدرم مرا سر خاک بچه ام نیاورده بودند. بی طاقت به ردیف قبر ها نگاه می کردم. کدام یکی، دلبند مرا در آغوش داشت؟ وقتی اتوبوس ایستاد به دنبال جمعیت راه افتادم. بالای سر سنگ سفیدی همه ایستادند. آهسته جلو رفتم. پایم می لرزید. دستانم بی حس شده بود. گلویم خشک شده و انگار گلوله ای میانش گیر کرده بود. به زحمت آب دهانم را قورت دادم و به سنگ سپیدی خیره شدم. اسم دخترم را رویش نوشته بودند. بین سال تولد و وفاتش فقط دو سال اختلاف وجود داشت. اشک جلوی چشمانم را تیزه و تار کرد. نوشته های سنگ، موج برداشت، زیر لب گفتم: فقط دو سال....
همه خیره خیره نگاهم می کردند. خاله ام از حال رفت. خنده ام گرفت. با صدای بلند خندیدم. « چرا او از حال رفته بود؟ مگر من مرده بودم؟ » نسیم به سرعت جلو دوید و دستم را گرفت. عصبی دستم را کشیدم، داد زدم: فقط دو سال....
حالا همه گریه می کردند. مادر جون کناری ایستاده بود. چشمانش مثل یک خط سرخ در صورتش پیدا بود. شانه هایش می لرزید. دورتر، خیلی دورتر، مردی تنها ایستاده بود. جلو تر رفتم. قلبم فشرده شده بود. شال سیاهم از روی موهایم لغزید، دامن لباسم آغشته به گل بود. مرد سر تا پا مشکی پوشیده بود. طرح صورتش به نظرم آشنا بود. برق سبز چشمانش از همان دور هم مثل میدان مغناطیسی، جذبم می کرد. از حرص می لرزیدم. با صدایی خشک و دورگه داد زدم: قاتل!...
آنقدر فریاد کشیدم که در میان بازوان پدر و مادرم از حال رفتم. آخرین صحنه ای که در ذهنم ماند بدون حضور آن مرد بود.
وقتی چشم باز کردم. هوا تاریک شده بود و من در رختخواب بودم. در اتاق خودم و در خانهء پدرم، کسی دور و برم نبود. سرم سنگین و مزهء دهانم تلخِ تلخ بود. صدای زنگ تلفن انگار از دور دست ها می آمد. منتظر شدم که زنگ تلفن قطع شود. ولی انگار به جز من کسی خانه نبود. به زحمت دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم. صدایم خشک و خش دار بود، به سختی گتفم:
- الو...
لحظه ای گذشت و صدایی از آن سوی سیم نیامد. دوباره گفتم: الو...؟
اینبار صدای گرفته و پر از غم فرید به گوشم رسید: صبا... سلام.
گوشی را با عجله سر جایش گذاشتم. بلند شدم و در جایم نشستم. نفس نفس می زدم. بعد با خودم فکر کردم« چته؟ چرا اینقدر مضطربی؟ فرید بود... کسی که نزدیک هشت سال باهاش زندگی کردی. چرا حالا آنقدر ترسیدی؟ » بلند شدم و لیوان آب را از کنار تختم برداشتم و سر کشیدم. دوباره صدای تلفن بلند شد. با وحشت از جا پریدم. دوباره به خودم نهیب زدم: « صبا آنقدر نترس، حتما فریده، نگذار بفهمه که ترسیدی، گوشی را بردار، ببین چی می گه، تو دیگه اسیرش نمیشی، مطمئن باش! »
تلفن را با اعتماد به نفس برداشتم، محکم گفتم: بله؟ بفرمائید.
صدای فرید بلند شد: صبا خواهش می کنم قطع نکن...
- خوب حرفتو بزن. چیکار داری؟
چند لحظه ای چیزی نگفت، بعد آهسته گفت: زنگ زدم بهت بگم که چقدر متاسفم. همه اش تقصیر من بود. آن شب من خیلی...
اجازه ندادم ادامه دهد، فوری گفتم: خوب این حرفها هیچ فایده ای نداره، نه زمان به عقب بر می گرده و نه شیرین زنده می شه. اگه حرف دیگه ای داری بگو و قطع کن.
فرید با بغض گفت: خیلی حرف دارم. دلم می خواد حضورا بهت بگم. اگه اجازه بدی...
حرفش را قطع کردم: نه! اجازه نمی دم. دلم نمی خواد ببینمت.
- چرا؟
قاطع گفتم: همین که گفتم. هر حرفی داری همین الان بگو. حوصله کش دادن این ماجرا را ندارم.
فرید نفس نفس می زد، معلوم بود که گریه می کند. منتظر ماندم تا کمی آرام گرفت. بالاخره به حرف آمد: صبا، نمی دونم باید چی بگم. ولی باور کن همیشه عاشقت بودم. همیشه حتی وقتی با هم دعوا میکردم وقتی قهر می کردی عاشقت بودم. صبا، من نمی دونم بدون تو باید چه کار کنم... حالا تازه می فهمم تو برام چی بودی، تو همه چیز منی، صبا می دونم اشتباه کردم یک اشتباه جبران ناپذیر، ولی تو همیشه منو بخشیدی....
عصبی گفتم: آره برای همین به اینجا رسیدم. اگه همون اولش سفت وا می ایستادم و کوتاه نمی آمدم تو آنقدر گستاخ نمی شدی...
فرید آهسته گفت: آره، شاید حق با تو باشه. ولی می خوام بهت التماس کنم، یک فرصت دیگه بهم بدی. باور کن، به روح معصوم شیرین قسم می خورم که اینبار...
پوزخندی زدم و گفتم: چقدر راحت به روح شیرین قسم می خوری! خجالت نمی کشی؟ تو باعث مرگش شدی، بچهء من می توانست زندگی خوب و درازی داشته باشه، تو نذاشتی. تو قاتل شیرین هستی، تو مسئول خراب شدن زندگی من و شایان هستی. چند بار تا حالا فرصت خواستی؟ چند بار تا حالا قول دادی که درست و حسابی به زندگی ات بچسبی؟ چند بار؟ دیگه ازت سیر شدم، از تو و از زندگی با تو بیزارم. دلم نمی خواد کاری کنم که شایان رو هم از دست بدم. از کجا معلوم چند وقت دیگه دوباره دیوانه نشدی و این بار شایان را به کشتن ندی؟ از کجا معلوم اصلا باعث مرگ خودم نشی؟ نه دیگه... من به اندازه کافی بهت فرصت دادم، گذشت کردم فقط به خاطر اینکه زندگی ام از هم نپاشه. تو مملکت غریب آنقدر اذیتم کردی، شب و روز با زنهای جلف و ناجور گذراندی، کتکم زدی، تنهام گذاشتی، حبسم کردی، حرفی نزدم، از تمام کارات چشم پوشی کردم تا زندگی مون از هم نپاشه، بخاطر بچه هام به ذلتی تن دادم. اون موقع بهانه ای بود که به خاطرش گذشت کنم ولی حالا بهانه ام زیر خروار ها خاک خوابیده...
فرید ملتمسانه گفت: به خاطر شایان، خواهش میکنم...
قاطعانه گفتم:
- نه! این بار به خاطر شایان گذشت نمی کنم. دلم نمی خواد بچه ام دائم در حال ترس باشه. نمی خوام بچه ام شاهد دعوا های ما و کتک خوردن های بیشتر مادرش باشه، نمی خوام برای انجام هر کار کوچکی بترسه و از ترس یک گوشه کز کنه و جنب نخوره. این بار به خاطر شایان دیگه نمی خواهمت. شایان احتیاج به چنین پدری نداره. اگه زودتر این کارو کرده بودم حالا شاید شیرین هم زنده بود و کنارم نشسته بود... دیگه نمی خوام اشتباه کنم. تو اشتباه زندگی من هستی، می خواهم از زندیگم پاکت کنم.
صدای ناراحت فرید را شنیدم: صبا هر چی می گی راست می گی. حق با توست. حالا می فهمم که چقدر در حق بچه هام ظلم کردم. دارم دیوونه می شم. دارم بیچاره می شم. یاد اون روزها می افتم که شیرین را می زدم و دلم آتش می گیره...صبا التماس می کنم بذار جبران کنم بذار در حق شایان پدری کنم. به خدا قسم می خورم...
با بی زاری گفتم: حرفات تموم شد؟ جواب من منفی است. گذشته ها گذشته. من دیگه نمی خوام ریختتو ببینم، چه رسد به زندگی!! بقیه حرفها هم باشه تو دادگاه.
ساکت شد و حرفی نزد. با جدیت گفتم: خوب، کاری نداری؟
فرید با عجله گفت: صبا من هنوز دوستت دارم. عاشقتم، تو هنوز عروسک منی، امروز از دور نگاهت می کردم. وقتی صورت سفید و موهای طلایی ات رو دیدم دلم لرزید. چشمهای عسلی و لبهای کوچکت هنوز منو از خودم بی خود می کنه. صبا، وقتی هیکل ظریفت تو دستای پدر و مادرت افتاد دلم برات ضعف رفت. من هنوز با همه وجودم تو رو می خوام. این بار هر چی تو بخوای همون می شه، من دیگه جایی نمی رم. خونه رو هم می فروشیم، می ریم یک جای دیگه، هر جا تو بخوای... باز دوباره با هم...
با بغض حرفش را بریدم: بس کن فرید. من دیگه بزرگ شدم. دیگه خام نمی شم. دیگه اینجا زنگ نزن. بقیه حرفها هم باشه برای دادگاه...
فرید عصبی گفت: دادگاه دیگه چه کوفتیه؟ من با تو حرف دارم، نه قاضی! من تو رو می خوام.
خسته گفتم: ولی من تو رو نمی خوام و به جز قاضی هم با کسی حرفی ندارم.
- پس شایان چی می شه؟ اون پسر من هم هست.
پوزخندی زدم و گفتم: تازه یادت افتاده که پسر هم داری؟ تکلیف او رو هم دادگاه مشخص می کنه یا به تو می رسه یا به من!! تا اون موقع پیش من هست چون نمیخوام بلایی سرش بیاد.
خودم هم از قاطعیت خودم تعجب کردم. من هیچوقت در مقابل فرید محکم و قاطع نبودم. همیشه می بخشیدمش، دلم برایش می سوخت. با تعجب دریافتم که دیگر ذره از دوستش نداشتم. همه چیز با مرگ شیرین از بین رفته بود. هیچ احساسی در وجودم نداشتم، برای همین می توانستم آنقدر جدی و بی رحم باشم. فرید با ناراحتی خداحافظی کرد و تماس قطع شد.. آهسته تلفن را روی میز گذاشتم. همه چیز برای من تمام شده بود. بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. خودم را می دیدم که با لباس عروسی گران قیمتم جولان می دهم. خدای من! چقدر آن سالها دور بود. بی اراده دست چپم را بلند کردم هنوز حلقهء گران بهایم روی انگشت چهارمم خود نمایی می کرد. بدون زحمت از دستم بیرون آوردمش، آنقدر لاغر شده بودم که حلقه ام برایم گشاد شده بود. در تاریکی، برق نگین هایش ترسناک بود. این حلقهء زیبا و گرانقیمت باب آنهمه نگین برلیان، نتوانسته بود مرا خوشبخت کند. با شدت پرتش کردم، به دیوار خورد و در تاریکی اتاق گم شد. احساس سبکی می کردم انگار که حلقه وزن زیادی داشت که حالا با آوردنش راحت شده بودم. سرم را روی دستانم گذاشتم و دوباره د رخاطراتم غرق شدم. به یاد آرش افتادم. از وقتی از بیمارسان مرخص شده بودم چند بار زنگ زده بود و تلفنی حالم را پرسیده بود. می دانستم که هنوز مجرد است.الهام برایم تعریف کرده بود که تا نزدیک عقد و عروسی هم رفته بود و بعد همه چیز را بهم زده بود. دوباره اشک چشمانم را سوزاند. یک بار هم که با خودم صحبت کرده بود خیلی در لفافه بهم گفته بود که من هنوز سر تمام حرفهامی هستم، حتی مصر تر از قبل، چون ایمان دارم که تو سزاوار خوشبختی هستی و مطمئن هم هستم که من می تونم خوشبختی رو بهت نشون بدم، در آخر مکالمه هم گفته بود: اگر باز هم قبولم نداری، مثل یک برادر روی من حساب کن! هر کاری داری فقط یه تلفن بزن، من همیشه آماده ام.
دوباره حسرت تمام قلبم را پر کرد.
با صدای بلند گفتم: لعنت به تو صبا، که زندگی چندین نفر را خراب کردی. تو و این طرز تصمیم گیری ات.
با تعجب صدای نسیم را شنیدم: صبا، با خودت حرف می زنی؟
آمد تو و چراغ اتاق را روشن کرد. دستم را بی اختیار جلوی چشمانم گرفتم. نور، چشمم را می زد. آهسته گفتم: کجا بودید؟
آمد و کنارم نشست. موهای مشکی و بلندش را در یک دستمال حریر مشکی زندانی کرده بود. صورتش خالی از آرایش بود و چشمانش طبق معمول سرخ و پف کرده نگاهم می کرد. با صدایی که از شدت گریه خش دار شده بود، گفت: سر خاک حالت به هم خورد، عمو نگذاشت کسی بیاد اینجا، همه خانهء عمو اینها بودیم. قیامت بود از شلوغی، بهتر که نیامدی.
پرسیدم؟ شایان کجاست؟
بلند شد و شانه کوچکی از روی میز برداشت و دوباره کنارم نشست، همانطور که موهایم را شانه می زد، گفت: الهی من قربون این شایان برم. آنقدر این بچه عاقله، انگار نه انگار فقط دو سالشه، الهام آوردش خانه عمو، بچه ساکت و آروم یک گوشه نشست، نه گریه کرد، نه بهانه گرفت. به خدا خیلی باید قدرشو بدونی.
با پوزخندی گفتم: هنری نکرده، بچه ام فقط همین کارو بلده، ساکت و آروم بشینه یک گوشه، کار دیگه ای بلد نیست.
دوباره اشک چشمانم را سوزاند. نسیم شانه را انداخت و آرام بغلم کرد. آنقدر در آغوش خواهرم زار زدم که دوباره از حال رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
45

در آن روزهای تاریک و خاکستری، باز هم نسیم به دادم رسید. دستم هنوز توی گچ بود و شب و روزم شده بود زل زدن به فضای روبرویم، شایان هم کنارم، ساکت می پلکید، به او هم توجهی نداشتم. تا اینکه نسیم به دیدنم آمد. روی صندلی نشسته و زل زده بودم به پرده های توری، شایان پیش مادرم بود. نسیم سلام کرد و روی تخت نشست. بدون اینکه نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. چند لحظه ای ساکت ماند، بعد گفت: صبا، تا کی می خوای زل بزنی و همینطور بشینی؟
ساکت ماندم. ادامه داد: بابا جون، تو اینطوری داری شایان رو هم می کشی، این بچه هم ناراحته، شوخی نیست این دوتا با هم دوقلو بودن، خیلی سخته، بچه ای که از وقتی به دنیا آمده، خواهرش رو کنارش دیده، حالا ناگهان تنها شده، پدرش رو چند وقته ندیده، مادرش هم که محلش نمی ذاره، این بچه دائم تو فشاره، فکر می کنه گناهی کرده، که باعث شده شیرین ازش قهر کنه، فرید نیاد دیدنش و تو محلش نذاری، هی از ما سوال می کنه اگه به مامان صبا بگم ببخشید، خوب می شه؟ تو داری این طفل معصوم رو هم دستی دستی می کشی، یکی نیست به این بچه، دلداری بده، حالا اذیتش هم می کنی؟
می دانستم که حق دارد. برگشتم و نگاهش کردم. آهسته گفتم:
- نسیم خودم می دونم، اما چه کنم؟ دست و دلم به هیچ کاری نمی ره... یاد روزهایی می افتم که من فرید دعوا می کردیم، داد می زدیم و شیرین از ترس زیر پتویش قایم می شد. یاد روزهایی می افتم که تو انگلیس، از روی حرص و افسردگی کتکش می زدم...
به گریه افتادم. نسیم جلو آمد و بغلم کرد. آهسته گفت: می دونم، می دونم صبا، خوب هر پدر و مادری گاهی با هم دعوا می کنن، گاهی بچه شون رو می زنن، تو نباید آنقدر خودت رو سرزنش کنی، صبا، اگه خیلی ناراحتی در مورد شایان این اشتباهات رو تکرار نکن.
سرم را تکان دادم و گفتم: سعی می کنم، اما تو مادر نیستی که بفهمی...
نسیم سرش را پایین انداخت و گفت: اما دارم مادر می شم، صبا و از همین حالا می فهمم چی می گی... خیلی سخته، می دونم. اما تو یک بچه دیگه هم داری. لحظه ای برایش خوشحال شدم. دستان همدیگر را گرفتیم، گفتم:
- تبریک می گم، نسیم.
نسیم هم به گریه افتاد. بعد از ساعتی اشک ریختن، هر دو انگار سبک شده بودیم، بعد نسیم گفت: صبا، مادر شوهرت زنگ زده بود، می خواست بیاد دیدنت، اون طفلک هم خیلی ناراحته...
پرسیدم: چی کار داره؟
نسیم جواب داد: خوب می خواد شایان رو ببینه، به هر حال نوه اش که هست، بعد هم در مورد مسئله تو و فرید می خواد صحبت کنه...
حرف نسم را قطع کردم: چه صحبتی؟ من دیگه نمی خوام ریخت اونو ببینم... حرفی نمونده.
نسیم ناراحت گفت: بچه نشو صبا، کار تو فرید نیمه کاره مونده، باید بالاخره یکسره بشه.
به سردی گفتم: هفته دیگه وقت دادگاهمونه...
نسیم گفت: خوب، مادر فرید در مورد همین می خواد باهات حرف بزنه، مثل اینکه با فرید حرف زده و می خواد مهریه تو کامل بده.
با ترس گفتم: یعنی شایان رو بگیره؟...
نسیم شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب برای همین باید ببینیش، هر سوالی داری می تونی ازش بپرسی.
بلند شدم و به دنبال شایان رفتم. طفل معصوم ساکت کنار مادم در آشپزخانه نشسته بود. تا مرا دید، سرش را پایین انداخت. بغض گلویم را گرفت: آهسته گفتم:
- شایان، مامانی!
صورت کوچکش را برگرداند. چشمان سبزش برق می زدند، فوری گفت:
- بله مامان صبا؟
دستهایم را از هم گشودم و گفتم: دلم برات تنگ شده، بیا بغلم عزیزم.
مادرم با تعجب نگاهی به من کرد و بعد به نسیم خیره شد. شایان دوید و به طرفم آمد، محکم خودش را در آغوشم انداخت با لحن کودکانه اش پرسید:
- دیگه از دستم ناراحت نیستی؟
دماغ کوچکش را بوسیدم و گفتم: من اصلا از دست تو ناراحت نبودم. از نبودن شیرین ناراحت بودم.
آن روز کلی با پسر کوچکم حرف زدم. از ترس ها و نگرانی هایش با خبر شدم و سعی کردم دلداری اش بدهم. با خودم به حمام بردمش، بعد با ماشین بیرون رفتم و برایش لباس و اسباب بازی خریدم، چشمان قشنگش پر از شادی بود. خودم هم حالم بهتر شده بود. عشق شایان دوباره به زندگی امیدورام کدره بود. اواخر هفته بود که مادر جون آمد. بعد از اینکه با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی کرد و شایان را در آغوش گرفت، پیش من آمد و بی حرف بغلم کرد. آهسته گفت: صبا جون، مادر، حلالم کن.
با بغض گفتم: شما که کاری نکردید مادر جون، شما همیشه در حق من لطف کردید...
نشست و گفت: صبا، من آمدم اینجا بهت یک پیشنهاد بدم.
پرسشگرانه نگاهش کردم. ادامه داد:
- من با فرید صحبت کردم. اون هم از این حادثه خیلی ناراحته و چند بار می خواست بیاد دیدنت، اما من منصرفش کردم. می دونستم چه احساسی داری. من با یک وکیل صحبت کردم. تو باید مهریه ات رو بگیری چون با وجود تمام این اتفاقات فرید هنوز سر حرفش هست و می خواد بره، مخصوصا بعد از تصادف می گه دیگه نیم تونه اینجا باشه. راستش منهم دیگه بهش اصرار نکردم. درسته که پسر خودمه، ولی آدم باید انصاف داشته باشه، من در این چند سال شاهد زندگی تون بودم و از حقیقت با خبرم...
مادر جون آهی کشید و چشمانش را با دستمال پاک کرد. ادامه داد:
- دردسرت ندم. تو خودت بهتر می دونی. ولی حالا که می خواد بره باید حسابی ادب بشه، بعد بره. چون تو مهرتو به اجرا گذاشتی و ممنوع الخروج شده، به هر دری می زنه و به هر کاری راضیه که تو رضایت بدی و بتونه بره. من با یکی از آشناها که وکیل هم هست صحبت کردم. در این شرایط پیشنهادی داد که بد هم نبود. گفت فرید باید در یک محضر سند محضری امضا کنه که سهم الارثش رو به جای مهریه به تو بخشیده. یعنی هر وقت که وضعیت ارث و میراث توی انحصار وراثت مشخص شد به جای فرید سهم رو به تو بدیم.
سرم را تکان دادم و گفتم: تکلیف شایان چی میشه؟ اگه ما جدا شیم چون دو سالش تموم شده دادگاه می دهدش به فرید...
مادر شوهرم با دست جلوی ادامه صحبتم را گرفت و گفت: راجع به این قضیه هم با وکیل صحبت کردم. وکیله می گفت، هیچکدام از والدین که حضانت بچه رو دارن، حق ندارن بچه را جایی ببرن که طرف دیگه نتونه بچه رو ببینه، بنابراین فرید حق نداره شایان رو به خارج ببره، اما اگه الان بگی بچه رو می خوای، مهریه ات رو باید ببخشی. پس بهتره که مهرتو بگیری، فرید هم چون واقعا می خواد بره انگلیس، شایان رو بر می گردونه به خودت، اینطوری به هر دوشون می رسی، هم مهرت هم بچه ات. چی می گی؟
سرم را پایین انداختم. حرفهایش کاملا منطقی بود. مادرم که تمام مدت گوش می داد، آهسته گفت: خدا سایه شما رو از سر صبا و شایان کم نکنه، تو این موقعیت هیچکدوم از ما نمی تونست اینطوری به صبا کمک کنه، واقعا شرمنده مون کردید.
مادر جون با خجالت گفت: این حرف رو نفرمائید. من خیلی در این مورد کوتاهی کردم. به جز این کاری از دستم بر نمی آمد. صبا هم برای من مثل فرزانه و فرناز می مونه، حتی شاید نزدیک تر من خودم سالها در سختی زندگی کردم، می دونم صبا چی کشید. حالا نمی خوام حقش پایمال بشه، اگه یک درصد هم امیدی بود من این حرف ها را نمی زدم، اما...
با ملایمت گفتم: مادر جون هر اتفاقی بیفته من هیچوقت محبت های شما رو فراموش نمی کنم. اما اصلا دلم نمی خواد فرید رو ببینم. فعلا نمی تونم. بنابراین به شما وکالت می دم تا هر طوری صلاح می دونید عمل کنید.مادر جون قبول کرد و پس از کمی بازی با شایان رفت. پدر و ماردم با وجود ناراحتی زیادشان حرفی نزدند. نسیم هم که حال مرا درک می کرد، جلو آمد و گفت:
- صبا، من امروز می خوام شایان رو با خودم ببرم نمایش عروسکی، اجازه می دی؟
شایان با خوشحالی دور خودش می چرخید و دست می زد. با تکان سر موافقت خودم را اعلام کردم. دلم می خواست تنها باشم، سوار ماشین شدم و بی هدف توی خیابانها راه افتادم. دلم عجیب گرفته بود. تمام صحنه های زندگی ام جلوی چشمم رژه می رفت. مراسم خواستگاری، ازدواج، ماه عسل، حاملگی، زایمان، سفر خارج و تصادف. در تمام مدت، تصادف لعنتی از جلوی چشمانم دور نمی شد. دایم با خودم فکر می کردم اگر شیرین را از صندلی عقب پیش خودم نمی آوردم این اتفاق نمی افتاد. اگر با فرید لجبازی نمی کردم، اگر وادارش می کردم آهسته تر براند و هزاران اگر همچنان در سرم می چرخید.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همهء کارها به سرعت انجام شد. من یک وکالت حقوقی به مادر شوهرم دادم و او به عنوان وکیل من، سهم الارث فرید از پدرش را به جای مهریه گرفت. همهء کار ها رسمی و قانونی انجام شد تا بعدا ادعایی نشود.
در اولین جلسه دادگاه، فرید حاضر نشد. من هم تمام مدارک پزشکی قانونی که طی این چند سال طوماری قطور شده بود را ضمیمهء پرونده کردم. نهایت سعی خودم را می کردم تا شایان ناراحت نشود. اکثر اوقات نسیم، می بردش به خانهء خودشان، علی، شوهرش عاشق شایان بود و وقتی شایان آنجا بود می بردش پارک و باهاش بازی می کرد. منهم خیالم راحت می شد. مادر فرید ترتیبی داده بود که وسایل خانه را بفروشد و پولش را به من بدهند. البته درمورد این کار از من سوال کرده بود و من از او خواسته بودم که وسایل را بفروشد. طاقت دیدن هیچکدام از اثاثیه و وسایل را نداشتم. وسایل و لباسهای شیرین را هم با رضایت خودم، به یک زن مستحق که بچه دار بود، دادند. آلوم های عکس و جواهرات و لباسهایم را در چمدان به خانهء پدرم منتقل کردند. در موقع جمع آوری و بستن وسایل هم، به آن خانه نرفتم. طاقت نداشم خانه را بدون وجود دخترم ببینم. دخترم در همه جای آن خانه حضور داشت. نسیم به جای من همراه مادر جون رفته بود و در بستن و جدا کردن وسایل کمک کرده بود.
ظهر یک روز زمستانی سر انجام داستان زندگی ما به پایان رسید. همه چیز با توافق در کمال آرامش و در کمترین زمان ممکن تمام شد. وقتی مادر جون بهم خبر داد که جلسهء نهایی چه وقت است، از چند روز قبلش اضطراب داشتم. از دیدن فرید و عکس العملش وحشت داشتم. از جادوی آن چشمهای سبزش که همیشه مرا افسون می کرد، می ترسیدم. اما با رسین آن روز و تمام شدنش فهمیدم که هر چیزی پایانی دارد.
روز سردی بود. آسمان مثل دلم گرفته بود و نم نم می بارید. تا صبح چشم رویهم نگذاشته بودم. صبح همراه پدرم به محل قرار رفتیم. فرید و مادرش هم آمده بودند. با دیدن فرید همه ترس و وحشتم به پایان رسید. دیگر هیچ احساسی نسبت به او نداشتم کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت. کفش های چرم و دست دوزش از تمیزی برق می زد. صورتش اصلاح شده و موهایش مرتب بود. اما انگار چیزی را گم کرده بود. همان چیزی که من هم گم کرده بودم. صورتش شکسته و بی روح شده بود، لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. چشمان سبزش ملتمس به من خیره شده بودند.
اما دیگر آن خاصیت جادویی را روی من نداشتند. به آسانی از بند نگاهش رها شدم. نگاهی که بار ها اسیرم کرده بود. در سکوت و آرامش، خطبه طلاق جاری شد. رسید مهریه ام را امضا کردم. چند جای دفتر را هم امضا کردم. آن لحظه در این فکر بودم که چقدر این امضاها با امضاهای سر سفره عقد فرق دارد. شاهدان من پدرم و علی بودند. و شاهدان فرید، عمو و یکی از دوستانش، وقتی کارها به پایان رسید، با سرعت به طرف در رفتم. میان پله ها بودم که فرید صدایم کرد. برگشتم و نگاهش کردم. روی پله ها بودم که فرید صدایم کرد. برگشتم و نگاهش کردم. روی پله ها ایستاده بود، با صدایی که به زمزمه می مانست گفت:
- صبا، من خیلی اذیتت کردم. حلالم کن.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم: اگر من بگذرم، خدایم نمی گذرد. صدای شکستن بغضش را شنیدم، بی اعتنا بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. همه چیز برایم تمام شده بود. عصر همان روز، فرید با مادرش به دنبال شایان آمدند. وسایل شایان را در یک ساک کوچک گذاشته بودم. آنقدر به مادر جون سفارش کردم که آخرش خسته شد و گفت:صبا جون، نترس. من هم سه تا بچه بزرگ کردم.
با شنیدن این حرف بغضم شکست، با گریه گفتم:
- مادر جون، شایان امید من به زندگیه، نمی تونم بدون او زندگی کنم.
مادر جون آهسته گفت: می دونم، این دوری زیاد طول نمی کشه.
بی صبرانه گفتم: تا کی؟ آخه فرید که می خواد بره... اگه قاچاقی ببردش چی؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
مادر جون دستم را گرفت و قرآن کوچکی را که همیشه در کیفش داشت در آورد. دستش را همراه دست من روی جلد قرآن گذاشت و با لحنی قاطع گفت:
- به این قرآن قسم می خورم که پسرت رو بهت برگردونم. غصه نخور. این یک کارو حتما می کنم. یک مدت تحمل کن. فرید دوباره داره برای ویزا اقدام می کنه، بلیط که رزرو کنه، دست شایان رو به دستت می دم.
و پسرم در میان اشک ها و دعا های بی پایانم رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
46

شايان را مي ديدم که کنارم ايستاده است، التماس مي کرد که دستش را بگيرم، من اما بي اعتنا به حرف هايش تند تند راه مي رفتم. همه جا تاريک بود. صداي گريهء شيرين در گوشم بود: مامان صبا، من که گفتم ببخشيد، به بابا بگو منو زنداني نکنه، مي ترسم! به سرعت قدم هايم اضافه کردم، دخترم مي ترسيد، بايد پيدايش مي کردم. باز صداي ضعيف شايان را شنيدم: مامان صبا، تو رو خدا دستم رو بگير. من گم مي شم ها! ولي من همچنان مي دويدم. بعد همه جا سکوت بود. سکوت و تاريکي، هنوز صداي گريه مي آمد، اما ديگر صداي شايان نبود.
داد زدم:
- شايان.... شايان، کجا رفتي؟ گم مي شي...
ولي باز صدايي نبود. چرا به حرف پسرم گوش نداده بودم؟ چرا دستش را نگرفتم؟ حالا گم شده بود. شيرين را پيدا نکرده بودم و شايان را هم گم کرده بودم. بغض گلويم را گرفت. داد زدم: شايان، ماماني، ببخشيد. برگرد...
صداي گريهء بلندي از دوردست مي آمد. لحظه اي بعد از خواب پريدم. . سرتاسر وجودم خيس عرق بود. در رختخواب نشستم. انگار داشتم خفه مي شدم. آفتاب از ميان پرده هاي تو، در اتاق افتاده بود. بلند شدم و رختخواب را مرتب کردم. لباس خوابم را عوض کردم و موهايم را پشت سرم بستم.
اولين صبحي بود که شايان کنارم نبود. بعد متوجه شدم اولين صبحي هم بود که ديگر زن فريد نبودم. وقتي صورتم را مي شستم در آينه به خودم خيره شدم. انگار منتظر بودم مهر قرمزي در صورتم خورده باشد و رويش نوشته باشند « مطلقه » اما خبري نبود. صورتم همان صورت قبلي بود. مثل سابق، ابرو هاي نازکم نامرتب شده بود، گونه هايم بيشتر برجسته شده بود چون لاغر شده بودم. چشمانم اما خالي از شور زندگي بود. انگار مسخ شده باشند. صورتم را خشک کردم و به اتاقم رفتم. در آينهء قدي اتاق، متوجه زني شدم که سر تا پا سياه به تن داشت. بلوز ساهش براي بدن لاغرش گشاد بود و استخوان هاي سينه اش از يقهء لباسش پيدا بود. گردن بلند و لاغرش از ميان يقه بيرون زده بود. جلو تر رفتم و به خودم خيره شدم. آهسته گفتم: صبا، ديگر آزاد شدي حالا مي تواني دنبال کارهايت باشي، مي تواني راحت باشي، راحت بنشيني و حرف بزني، سر کار بروي، زندگي کني.
بعد انگار زن توي آينه بهم پوزخند زد. صدايش را شنيدم که از درون آينه گفت:
- آره، حالا، آزادي! اما تکه از وجودت را زير خاک جا گذاشته اي! تکه دوم را هم از تو گرفته اند. زندگي مشترک معني اش اين است. تو نه ماه با خود حملشان مي کني، بعد با سختي و درد به دنيا مي آوردي و شير يم دهي، تر و خشکشان مي کني، مراقبشان مي شوي و بعد با يک حکم وجودت را فاکتور مي گيرند. بچهء مشترک، به مشترک پر زور تر مي سد و اينجا اشتراک به پاران مي رسد.
با بغض گفتم: ولي من نه ماه به دل کشيدم، من رنج زايمان را تحمل کردم، من شيرشان دادم، من شب ور روزم را برايشان گذاشتم، شب و نيمه شب با صداي گريه شان بلند شدم. اين من بودم که نوازششان مي کردم، برايشان لالايي مي خواندم. و آنقدر در آغوشم تکانشان مي دادم تا راحت بخوابند. پس سهم من کجاست؟ اين بچه، کمترين جزءاش را از پدرش دارد، اين بچه مثل دانه اي فقط کاشته شده، ولي اين دانه توسط من پرورانده شده و به دنيا آورده شده، توسط من از آب و گل در آمده، پس تکليف باغبان چيست؟ اگر دانه اي را باد در خاکي بيندازد و باغباني با زحمت و رنج به ثمر برساندش سهم اشتراک کدام يک بيشتر است، باغبان يا باد؟
پس اين چه عدالي است که زندگي مشترک را نصف مي کند؟ آيا ميوه اي که باغبان پرورده خون دل خورده، به باد مي رسد؟ باغبان بايد با خيالش زندگي کند؟ سهم من کجاست؟ چرا شايان را از من جدا کردند؟ کدام عدالتي حکم به سپردن فرزندم را به دست باد داد؟
زن درون آينه، خنديد و گفت: رو تو زياد نکن. همينکه بدون کشمکش و برو بياي چند ساله، طلاقت را گرفتي برو خدا را شکر کن. کد اشتراک تو ديگه باطل شده، ديگه نبايد انتظارات بيجا داشته باشي.
داد زدم: ولي اين انصاف نيست. انصاف نيست.
مادرم سراسيمه در اتاق را باز کرد، نگران پرسيد: صبا چي شده؟ چرا داد مي زني؟
دوباره اشک در چشمانم پر شد.
مادرم کنارم نشست و گفت: چرا نمي آي صبحانه بخوري؟
سرم را بلند کردم و گفتم: خدا کنه مادر جون يادش باشه به شايان شير کاکائو بده. صبح فقط شير مي خوره.
مادرم آهسته دستم را نوازش کرد و گفت: نگران نباش. حتما بهش شير مي ده، شايان خودش زبون داره به چه درازي. تو هم پاشو بيا صبحانه بخور.
يک هفته در رنج و کابوس شبانه گذشت. آخر هفته مادر جون، شايان را پيش من آورد و قرار شد چند ساعت بعد دنبالش بيايد. مثل ماهي که آب ديده باشد، شايان را مي بوسيدم و محکم در بغلم فشار مي دادم.
پسرم هم به من چسبيده بود و مدام مي گفت:
- ماماني، ماماني.
همان روز با خودم بيرون بردمش و برايش کلي اسباب بازي خريدم. بعد با هم به پارک رفتيم تا شايان حسابي خسته شد. وقتي مادر جون دنبالش آمد، خواب بود. از مادر فريد سراغ کار هاي فريد را گرفتم. اينکه چه موقع مي رود. سري تکان داد و گفت: فريد هم حالت افسردگي پيدا کرده، به زحمت دنبال کاراش مي ره، اگه ولش کنم تا شب از رختخواب بیرون نمی آد. معینه پزشکی اش هم انجام داده و منتظر رسیدن ویزاشه.
منهم شاید برم...
با تعجب پرسیدم: کجا؟ همراه فرید می رید؟
سری تکان داد و گفت: نه مادر، گفتم برم یک سری فرناز رو ببینم. شاید از اونجا هم پیش فرزانه برم. الان نزدیک پانزده ساله بچه هامو ندیدم. هم یک دیداری تازه کنم هم وکالت بگیرم برای انحصار وراثت. به هر حال تو هم باید مهریه ات رو بگیری. مادرم با ملایمت گفت: هیچ عجله ای نیست خانم افتخار!
مادر جون سری تکان داد و گفت: نه ناهید خانم، هیچی تو این دنیا معلوم نیست. از کجا معلوم فردا از خواب بلند بشم؟ باید زود مهر صبا رو بدم، اگه بیفتم بمیرم دوباره دردسرش شروع می شه.
فوری گفتم: خدا نکنه مادر جون. انشاءالله صد ساله بشید.
به تلخی خندید و گفت: خدا نکنه دخترم. هر وقت چشمم به شایان می افته دلم می خواد زودتر بمیرم بکله عذاب وجدانم کمتر بشه. هر وقت یاد شیرینم می افتم این دلم می خواد از سینه بیرون بزنه.
با بغض گفتم: این حرف مادر جون؟ شما همیشه به من لطف داشتید. این اتفاق هم تقصیر شما نیست.
وقتی مادر جون رفت دوباره نشستم و گریه کردم. به بخت سیاهم لعنت فرستادم. دلم برای شایان پر می کشید. وقتی مادر جون داشت می گذاشتش تو ماشین، بیدار شد و کلی گریه کرد. جیغ می زد و صدایم می کرد. با ساعتها صدایش در گوشم بود.

* * * *

اوایل هفته بود و من مشغول دوختن گوبلن بودم. مادر و پدرم خانه نبودند. البته قرار بود نسیم برای ناهار بیاید پیش من، تا تنها نباشم. در افکارم غرق بودم که صدای زنگ، در سراسر خانه پیچید. با بی حوصگلی بلند شدم و آیفون را برداشتم، آهسته گفتم: کیه؟
صدای زنی در گوشم پیچید: باز کنید لطفا.
با تعجب گفتم: شما؟
زن با خنده جواب داد: فریبا هستم. چند لحظه اگر ممکنه...
- الان می آم دم در.
سراسیمه رفتم دم در، زن به نسبت جوانی با چارد دم در انتظار می کشید. با دیدن من، لبخندی زد و گفت: سلام، حال شما خوبه؟
پرسشگر نگاهش کردم. جواب دادم: سلام. خیلی ممنون. با کی کار دارید؟
زن نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: مگه منزل آقای پورزند نیست؟
سری تکان دادم، ادامه داد: خوب من با صبا خانم کار دارم، خودتون هستید؟
زیر لب گفتم: بله ولی من شما رو به جا نمی آرم...
با خنده گفت: خوب حق دارید، چون همدیگرو ندیدیم. میشه بیام تو؟
از جلوی در کنار رفتم، زن بدون تعارف داخل شد. به دنبالش را افتادم. پرسیدم:
- شما با من چکار دارید؟
لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و گفت: نگران نباشید... خیره...
وقتی وارد خانه شدیم، روی اولین مبل در هال نشست و چادرش را کنارش جمع کرد. کنجکاو روبرویش نشستم. فریبا نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت: خونهء خیلی قشنگی دارید...
بعد به من خیره شد وگفت: من زیاد عادت ندارم حاشیه برم. می دونم شما هم حوصله این کار را ندارید. پس زودتر حرف اصلی رو می زنم و رفع زحمت می کنم. شما رو مهشید خانم معرفی کرده...
با دستپاچگی جواب دادم: مهشید؟ مهشید مگه انگلیس نیست؟
فریبا جواب داد: نه، تازه آمده، ولی فکر کنم دوباره برمی گرده.
دوباره وسط حرفش پریدم: خوب برای چی منو معرفی کرده؟...
فریبا خودش را در مبل جابه جا کرد و گفت: راستش، من الان چند وقتیه که برای برادم... یعنی راستش من مادر برادرم هستم. از همون بچگی هم من مثل مادر مواظبش بودم. حالا هم که بزرگ شده و سنی ازش گذشته، باز نگرانش هستم.
وقتی نگاه کنجکاو مرا دید گفت:زن برادرم چند سال پیش به رحمت خدا رفت. براردم موند با دو بچهء کوچیک، ثروت و خونه و زندگی هر چه بخواهید داره، خودش هم دکتره، ما خیلی وقتی بود برایش دنبال یه زن مناست می گشتیم، تا اینکه مهشید خانوم که دختر دایی پدرم می شه، شما رو معرفی کرد. امروز هم خدمت رسیدم تا از نزدیک باهاتون آشنا بشم. مهشید خانم می گفت شما هم انگار از شوهرتون جدا شدید و دو تا بچه دارید. خوب بچه شما هم پدر می خوان و ...
فریبا خانم تند تند حرف می زد، اما من دیگر چیزی نمی شنیدم. مهشید می خواست بهم دهن کجی کنه! خدای من! چقدر از این زن نفرت داشتم. با صدایی که به زحمت سعی می کردم بلند نشود، گفتم:
- مهشید خانوم خدمتتون نگفت که من تازه از شوهرم جدا شدم؟
فریبا من منی کرد، بهش مهلت ندادم و گفتم:
- نگفت من حالا یک بچه دارم و بچه دیگرم زیر خاک تنها مونده؟ راستی چرا خود مهشید خانم رو برای برادرتون نمی گیرید؟
فریبا سری تکان داد و با تته پته گفت: آخه... آخه مهشید جون خودش قصد ازدواج داره...
تنم یخ کرد. آهسته گتفم: جدا؟ با کی...؟
فریبا جواب داد: درست نمی دونم، ولی انگار تو انگلیس باهاش آشنا شده، ما زیاد خبر نداریم.
با خشم گفتم: حتما هم خبر نداری که همین مهشید خانوم زندگی منو بهم ریخت... نه؟
فریبا وا رفت. هاج و واج نگاهم می کرد. دوباره گفتم: این خانم خیلی هم پررو هستند. حالا که زندگی منو خراب کرده برام دنبال شوهر هم می گرده که دیگه خیالش راحت بشه، نه؟ ولی بهشون از قول من بفرمایید دیگه زحمت نکشه. من از هر چی مرده بیزارم. خصوصا کسی که معرفش مهشید باشه. اشک ناخودآگاه جلوی دیدم را گرفت: با بغض گتفتم: بفرمایید، دیگه خوب اطلاعات جمع کردید. حالا برید و دیگه هم مزاحم نشید.فریبا به سرعت بلند شد گفت: من نمی دونستم شما تازه طلاق گرفتید. آخه مهشید می گفت دو سالی هست که با شوهرتون زندگی نمی کنید. ببخشید...
در را که پشت سرش بستم، بی حال روی مبل افتادم و گریه سر دادم. می دانستم که مهشید از قصد این کار را کرده، می خواست به من بفهماند که از همه چیز خبر دارد. می خواست غرور مرا بشکند.
وقتی نسیم در را باز کرد من هنوز در حال گریستن بودم. نسیم با ترس جلو آمد و سرم را از روی دستانم بلند کرد. با اضطراب پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
وقتی کمی آرام شدم برایش همه چیز را تعریف کردم. آنقدر عصبانی شده بود که می ترسیدم سکته کند. چند دقیقه ای به زمین و زمان ناسزا و بد بیراه گفت، بعد عصبی گفت:
- من حال این زنیکه رو می گیرم صبا، به خدا پدرشو در می آورم. احمق پدر سوخته برای تو شوهر پیدا می کنه؟
از دیدن قیافهء عصبانی اش خنده ام گرفت. آرام گفتم: ول کن بابا، این زن از اون آپاراتی هاست. بیخود دنبال دردسر نگرد. این کار رو هم کرده که دل منو بسوزونه. نسیم بی حال خودش را روی مبل انداخت و گفت: که موفق هم شد...
خونسرد گفتم: نه موفق نشد. چون من خیلی وقت بود که به جدایی فکر می کردم. فرید واقعا قابل تحمل نبود. من هم به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم خارج زندگی کنم. بنابر این خودم تصمیم گرفتم ازش جدا بشم، نه اینکه مهشید باعثش باشه. البته باعث تسریعش شد ولی اگر مهشید هم نبود باز من از فرید جدا می شدم، من اهل دروغ نیستم که گناه این اتفاق را به گردن کس دیگه این بندازم. الان هم فرید هیچ تعهدی نسبت به من نداره، اگه دلش بخواد می تونه با مهشید زندگی کنه...
نسیم شانه ای بالا انداخت و گفت: به درک! انگار خیلی تحفه است... خلایق هر چه لایق!
با اینکه حرفهای نسیم را قبول داشتم اما ته دلم، آرزو می کردم فرید دنبال مهشید نرود. دلم می خواست مهشید هم احساس دلشکستگی را، از نزدیک لمس کند. سعی می کردم به این افکام پر و بال ندهم، دلم نمی خواست باقیمانده زندگی را هم فکر فرید خراب کند. خودم به اندازء کافی فکر و خیال داشتم دیگر احتیاج به افکار مزاحم و اضافی نداشتم. فکر شایان لحظه ای رهایم نمی کرد. تمام این مدت در این فکر بودم که چه اتفاقی برایم می افتد؟ باید کجا می رفتم، چه می کردم؟ آیا به شایان می رسیدند، پسرم بی تابی نمی کرد؟ بهانهء مرا نمی گرفت؟ ذهنم پر از افکار سیاه بود... نکند شایان را به من ندهند؟ نکند وجود من باعث زحمت پدر و مادرم باشد؟ خدایا کارم چه می شود؟
دلم پر از رنج و درد بود.یاد شیرین هم دلم را به آتش می کشید، چنان حال و وضع بدی داشتم که هر لحظه برام به اندازه قرنی می کشید. زندگی ام شده بود حسرت خوردن و کابون دیدن. سر نماز با گریه از خدا می خواستم زودتر تکلیفم را روشن کند، زودتر راهی پیش پایم بگذارد. می دانستم که گاهی آرش زنگ می زند و از مادر و پدرم حال مرا می پرسد. اما هنوز دلم نمی خواست حتی با آرش صحبت کنم، قلبم خالی از هر حسی بود.
نزدیک چهار ماه از روزی که پسرم را از من جدا کرده بودند می گذشت. عصبی و تندخو شده بودم هر کاری می کردم نمی توانستم از فکر و خیالهای بد، دور شوم. اواخر هفته بود که با تلفن الهام، دیگر بی طاقت شدم. وقتی مادرم صدایم کرد تا تلفن را جواب بدهم. طبق معمول از پنجره به منظره حیاط خیره شده بودم. بی حواس گوشی تلفن را برداشتم، با افسردگی و بی حالی گفتم: بفرمائید.
الهام بود. چند لحظه ای حال و احوال کردیم و بعد مثل همیشه که الهام می خواست حرف مهمی بزند و مثل بچه ها خودش را لو می داد، با هیجان گفت:
- من زنگ زدم بهت بگم که....
منتظر ماندم تا حرفش را بزند. چند لحظه ای طور کشید تا دوباره الهام گفت:
- راستش نمی دونم چطوری بهت بگم... ولی تو باید در جریان باشی. چند روز پیش یکی از همکاران مشترک فرید و رضا را دیدم، صحبت کشید به فرید و حال و روزش، گفت که فرید بهش گفته قصد داره شایان رو هم همراهش ببره، فکر کردم چرت و پرت می گه ولی می گفت بچه رو برده گذرنامه تا به عنوان همراه در پاسپورت خودش وارد کنه، این چند روز هی با خود کلنجار رفتم بهت بگم یا نه! آخرش تصیمیم گرفتم بهت بگم تا اگه می تونی جلوش رو بگیری...
بقیه حرفهای الهام را نمی شنیدم. پس فرید می خواست پسرم را برای همشه از من جدا کند. شاید مادرش هم خبر نداشت، شاید هم خبر داشت و با هم سر من را کلاه گذاشته بودند. حالا باید چه خاکی به سر می کردم!!
اگر این حرفها واقعیت داشته باشد... تا من به خودم بجنبم شایان و فرید، انگلیس بودند.
صدای بوق گوشخراش تلفن از جا پراندم. به گوشی تلفن که در دستم معطل مانده بود، خیره شدم.« الهام کی خداحافظی کرده بود؟ » آهسته گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم. بدنم یخ کرده بود. انگار حس از دست و پایم رفته بود. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ از کجا باید شروع می کردم؟ اگر دیر شده باشد؟!...
ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مادر جون را گرفتم. بعد از چند زنگ، فرید گوشی را بداشت و من فوری قطع کردم. خیالم کمی راحت شد، پس هنوز نرفته بودند. ولی بعد چه می شد؟ آن شب دوباره با کابوس خوابیدم. صبح قرار بود شایان را پیش من بیاورند. از اذان صبح بیدار چشم به در داشتم. چند بار لباس عوض کردم، بی هدف در خانه بالا و پایین می رفتم تا بالاخره پدرم با ملایمت گفت:
- صبا جون، بیا بشین، هنوز خیلی زوده.
اطاعت کردم و در سکوت نشستم. مثل آدم آهنی شده بودم. وقتی سر انجام صدای زنگ در بلند شد ساعت نزدیک ده بود. سراسیمه جلوی در رفتم و قبل از اینکه کسی فرصت کند در را باز کند، در را گشودم.
شایان کوچکم را که جلوی در منتظر بود، در آغوش کشیدم و به مادر جون که می خواست برود اشاره کردم که صبر کند.همانطور که شایان در بغلم بود، جلو رفتم و سلام شدم. مادر جون انگار بیست سال پیرتر شده بود، صورت همیشه خندانش، گرفته و پر از چین و چروک شده بود. با بغض گفتم: مادر جون دیروز الهام بهم گفت فرید قصد داره شایان رو هم همراه خودش ببره... راست میگه؟
با مظلومیت نگاهم کرد و گفت: چی بگم مادر...؟ ولی تو غصه نخور...
بی صبرانه گفتم: مادر جون؟... غصه نخورم؟ من فقط شایان برام مونده... بدون شایان زندگی برام ارزش نداره. تما هفته چشم به در دارم که کی بچه را می بینم. روزها و شب های کسالت آورم رو فقط به امید دیدن شایان، می گذرونم. بجز انتظار کشیدن هیچ کار دیگه ای ندارم... حالا شما می گی فرید می خواد شایان رو ببره و من غصه نخورم؟
مادر جون با اندوه نگاهم کرد و گفت: عزیزم من این حرف رو نزدم. تو خیلی زود رنج شدی. البته بهت حق می دم ولی صبا جون من گفتم غصه نخور نه برای اینکه شایان رو ازت بگیرن. منظورم اینکه که خیالت راحت باشه. تو مگه قرآن رو قبول نداری؟
سرم را تکان دادم. ادامه داد: خوب عزیزم، من به قرآن قسم خوردم، هر اتفاقی بیفته و فرید هر کاری هم بکنه من شایان رو بهت پس می دم. خیالت راحت باشه.
وقتی با شایان به خانه برگشتم، تا اندازه ای خیالم راحت شده بود، اما باز ته دلم شور می زد و از آن به بعد هراس از دست دادن شایان لحظه ای راهایم نکرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
47

چشمهایم را باز کردم. همه چیز دور سرم می چرخید. دوباره محکم بستمشان، یک لحظه فکر کردم بعد از آن تصادف است و من هنوز در بیمارستان هستم. با سعی و تلاش زیاد، این بار آهسته و آرام چشم گشودم. بله، دوباره در بیمارستان بودم. این بار خیلی زود موقعیت خودم را درک کردم ولی نمی دانستم چرا آنجا هستم؟ چند لوله در دماغ و دهنم بود. سرمی به بازویم وصل بود و حالت دل بهم خوردگی شدیدی داشتم. تازه یادم افتاد که چه کرده بودم. پس نمرده بودم. از شدت ناراحتی، اشک در چشمانم جمع شد. زیر لب گفتم: خدایا، چرا منو نبردی؟ من خسته شدم، خسته...
اشک روی صورتم روان شد. هیچکس به جز من، در اتاق نبود. از وقتی که طلاق گرفته بودم و شایان را از من گرفته بودند، نزدیک پنج ماه می گذشت. بهار آمده و رفته بود بی آنکه من خبردار شوم. از تنهایی داشتم دق می کردم. دلم برای شایان تنگ شده بود. از روزی که از من جدایش کرده بودند، هفته ای یکبار با مادر جون به دیدنم می آمد و چند ساعتی با من بود. اما برای زنی که همه چیز را به جز فرزندش از دست داده بود این اصلا کافی نبود. هر چه از مادرجون می پرسیدم که چه وقت شایان را به من می دهند، جوابهای سر بالا می داد. کم کم به این نتیجه می رسیدم که کلاه گشادی سرم رفته، نه به مهریه ام رسیده بودم و نه به پسرم. هیچکدام را در دست نداشتم فقط وعده رسیدن به آنها را به من داده بودند. فرید هنوز ایران بود و آنطوری که مادرش می گفت داشت به انجام آخرین کارهاییش می پرداخت و من دیگر طاقتم تمام شده بود. این بی قراری از وقتی بیشتر شده بود که نسیم زایمان کرده بود. حالا یه دختر کوچک زیبا به جمع خانواده مان اضافه شده بود که به احترام من اسمش را شیرین گذاشته بودند. هر وقت که در آغوش می گرفتمش، دلم برای شایان پر می کشید. در تمام این مدت مثل یک مجسمهء سنگی ساعتها می نشستم و خرس عروسکی شایان را در بغل می فشردم. دلم باری پسرم تنگ شده بود. چند بار خواستم پی طرح نیمه تمامم بروم اما نمی توانستم. دست و دلم به کار نمی رفت. مادر و پدرم هر چه برایم برنامه جور می کردند بی فایده بود. نه حوصلهء دیدن کسی را داشتم و نه دلم می خواست بدون شایان به مسافرت بروم. الهام چند بار به دیدنم آمده بود. ارسلان را همراهش نمی آورد، می دانستم که نمی خواهد مرا به یاد شایان بیندازد. اما اصرار های او هم برای ادامهء کار، بی فایده بود. من سنگ شده بودم. پدرم از دیدن رنج من ناراحت بود و رنج می کشید که بارها خودم را نفرین می کردم. این چه بخت سیاهی بود که من داشتم. سیاهی این بخت داشت آسمان دل همه خانواده ام را سیاه میکرد. به کاری که کرده بودم، فکر کردم. پشیمان بودم. می دانستم . می دانستم که حتما همه را به هول تکان انداخته ام. اما دست خودم نبود. از ناراحتی و افسردگی زیاد دست به این کار بچه گانه زده بودم. آخر، آن روز قرار بود شایان را ببینم ولی هر چه منتظر شدم نیاوردنش، هر چه به مادر جون زنگ زدم کسی تلفن را جواب نمی داد، بیچاره شده بودم. مثل یک معتاد که مواد به بدنش نرسیده باشد، به خودم می پیچیدم. هر چه مادر و پدرم دلداری ام می دادند، تسکینی برای روح زخم خورده ام نبود. آخر شب دیگر مطمئن شدم که شایان را با حیله و فریب از دستم در آورده اند. حتما فرید، پسرم را با خودش برده بود. دوباره به گریه افتادم. چشمانم را بستم و هق هق گریه را در گلویم خفه کردم.
نوازش دستی روی موهایم از جا پراندم. چشمانم را باز کردم. مادرم بود که با نگرانی نگاهم می کرد، وقتی دید که چشمم را گشودم با صدای بلند گفت:
- ای خدا صد هزار بار شکرت.
بعد رو به من کرد و گفت: دختر تو که مارو کشتی، این چه کاری بود کردی؟ تو مگه نمازخون نیستی؟ مگه خدا رو قبول نداری؟ می خواین اون دنیات رو هم سیاه کنی؟ بعد به گریه افتاد. پدرم و نسیم با شنیدن صدای مادرم داخل آمدند. نسیم دوید و صورتم را بوسید. خط سیاهی روی گونه هایش نشان از گریه اش داشت. به پدرم نگاه کردم. انگار موهایش یکدست سفید شده بودند. دو چین عمیق در صورتش راه باز کرده بود. پدر و سرحال و قوی من از دست من و اذیت و آزارهایم به چه روزی در آمده بود. زیر لب گفتم: خدا منو لعنت کنه.
پدرم جلو آمد، دستش را روی سرم گذاشت، آرام دستش را گرفتم و روی لبهایم گذاشتم، با بغض گفتم:
- شرمنده ام. زنده بودن من برای شما مایهء دردسر شده!
نسیم با گریه گفت: خفه شو صبا، خفه شو!
پدرم با خنده گفت: برای اولین بار با حرف نسیم موافقم.
بعد دوباره جدی شد و گفت: صبا، این کارها از تو و سن و سال و عقل و شعور تو بعیده! تو باید خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی. من خیلی بیشتر از این ازت انتظار دارم.
صورتم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند. با صدایی گرفته گفتم:
- چقدر تحمل کنم بابا، منهم یک ظرفیتی دارم که خیلی وقته پر شده، منهم دل دارم، احساس دارم. شما فکر می کنید از هم پاشیدن یک زندگی خیلی راحته؟ فکر می کنید داغ جگر گوشه برای یک مادر خیلی
آسونه؟ فکر می کنید هشت سال زندگی با یک سراب، زود فراموش می شه؟... جدای از بچه رو می شه تحمل کرد؟
همه گریه می کردند، مادرم آهسته گفت: صبا جون، هر کدوم از اینها برای از پا در آوردن یک آدم عادی کفایت می کنه، اما تو دختر ما هستی، تو در بدترین شرایط خم به ابرو نیاوردی، نگذاشتی تا این اواخر من و پدرت از وضع و حالت با خبر باشیم. پس تو یک آدم معمولی نیستی، تو خیلی مقاوم هستی. حالا هم صبور باش، همه چیز درست می شه. الان دو روزه که افتادی تو بیمارستان، همه دکتر ها می گن زنده موندت یک معجزه است. اگه بابات پیدات نمی کرد، معلوم نبود چی پیش می اومد... ما فکر کردیم تو رفتی جایی، چه می دونم قدم بزنی، بابات رفت از توی حموم حوله برداره که دید در قفله، نمی دونی چی کشیدیم تا در را شکستن، نمیدونی چه به سرمون آمد وقتی نیمه جون پیدات کردیم.
ماردم به هق هق افتاد و من باز شرمنده شدم. یاد حرف آرش افتادم. زیر لب زمزمه کردم:
- بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید.
چشم به در اتاق که بسته بود، دوختم. دلم می تپید و انگار دوباره منتظر معجزه بودم. در میان بهت و حیرت من چند ضربه به در خورد. پدرم با صدای بلند گفت: بفرمائید. در باز شد و معجزه اتفاق افتاد.
آرش همراه شایان کوچک و عزیزم وارد اتاق شدند. چند بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم، دیگر حوصله رویا دیدن نداشتم. اما خواب و رویا نبود. چون شایان، نزدیکم آمد و سر کوچکش را روی دستان آویزانم گذاشت. آرش هم جلو آمد و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت:
رسید مژده ایام که غم نخواد ماند
چنین نماند و چنین نیز هم نخواد ماند
صبا خانم، مادر شوهرتان، شایان را همراه من فرستادند تا پیش شما بیارمش، گفتند از قول ایشون به شما بگم ببخشید که کمی دیر شد. اما دیگه شایان رو به دست شما سپردن و گفتن بهتون بگم که حلالشون
کنید.آنچه می شنیدم باور کردنی نبود. از خوشحالی نمی توانستم حرف بزنم، با زحمت بلند شدم و نشستم، شایان را که سعی می کرد از تخت بیاید بالا در آغوش کشیدم. چندین بار بوسیدمش و به چشمان سبزش نگاه کردم که خیره به من مانده بود. چشمانش پر از اشک بود. با تعجب دریافتم که دوباره افسون چشمان سبزی مرا در خود می کشند. این جادوی سبز حالا متعلق به پسرم بود. نمی دانستم چه باید بگویم، با لکنت گفتم:
- با اینهمه اذیت و آزاری که از جانب من دیدید، نمی دونم چطور حاضر می شید باز هم به دیدن من بیایید؟
حرفم نیمه تمام مانده بود، نمی دانستم چطور تشکر کنم، اما آرش پیش دستی کرد و قبل از اینکه من دوباره حرفی بزنم زمزمه کرد:
عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر شود.
عشـــق تو در وجـــودم و مهـــــر تو در دلـــــــم
با شـــیر اندرون شـــــد و با جان به در شــــــــود
سرم را برگرداندم و با آرامش چشمان را بستم، به خودم قول دادم که این بار در مورد آرش عاقلانه تصمیم بگیرم. و یکبار دیگر رویش جوانهء امید را در قلبم حس کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا