برای روزهایی که باور ساده ای داشتم همه آدم ها را دوست داشتم
.
.
.
مرگ مادر کوزت را باور می کردم و از زن تناردیه کینه به دل می گرفتم
.
.
.
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر هاچ گم نشود
.
.
.
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال وروجک می گشتم
.
.
.
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
.
.
.
دلم برای خدا تنگ شده دلم برای
کودکیم تنگ شده
.
.
.
.
.
.
.
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و
او رفت ...
آخرین ویرایش: