بهار راباورکن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
انقدر به دستور عكاس ژس هاي مختلف گرفتم كه ديگه خسته شده بودم و توي اتاق بسته گرمم شده بود.وقتي گفت:
-تموم شد.
انگار دنيا رو به من دادند.شاهين سريع گفت:
-بريم كه دير شد.
قرار شد از همين آتليه دو نفر رو براي فيلمبرداري بفرستن.از اين همه تشريفات خسته شده بودم.
«حالا خوبه عروسي نيست.فقط نامزديه!»توي ماشين نشسته بوديم كه شاهين يا لحني پر از عشق گفت:
-منتظر بودم تنها بشيم تا بهت بگم....
يك نگاهي به من انداخت و بعد اضافه كرد:
-خيلي خوشگل شدي!بايد امشب حواسم بهت باشه!
با عصبانيت مصنوعي گفتم:
-هاي آقا شاهين،الكي براي من غيرت بازي درنياري ها!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-خب نمي دوني چي شدي!هر كس جاي من بود جاي اينكه به جشن ببرت مي دزديدت.
-اِاِ؟جنابعالي دزدم تشريف دارين؟پس بايد كلامو بذارم بالاتر .
با صدايي گرم و مهربان گفت:
-تو ديگه مال مني.پس نيازي به دزديدن نداره!
احساس كردم قلبم فشرده شد.ديگه چيزي نگفتم.دم در پر از ماشين بود.صداي آهنگ تا توي كوچه هم پيچيده بود.با ورود ما صداي سوت و كف بلند شد.به همه سلام كردم و خودم رو سريع به يك اتاق رسوندم.«اي بابا!اينطوريش رو ديگه نديده بودم!با مانتو وارد جشن نامزدي خودت بشي!»تو دلم خنديدم.سريع مانتوم رو درآوردم و بيرون رفتم.ساناز به طرفم اومد.سوتي زد و گفت:
-واي عجب تيكه اي شدي!چقدر دير كردين!
با حرص و كلافگي گفتم:
-نگو كه اين عكاسه پدرم رو درآورد.هي مي گفت اين طوري واستا!دستت رو بذار بالا،بيار پايين!خنديد.مامان به طرفم اومد و گفت:
-عزيزم اين چه وقت اومدنه؟حالا هم واستادين دارين حرف مي زنين؟بياين!
مامان دستم رو كشيد و با خودش برد.چشمم به صحرا جون و سايه افتاد.اما سهيل رو نديدم.به طرفشون رفتم و سلام كردم.صحرا جون گفت:
-عزيزم خيلي ناز شدي!بهت تبريك مي گم.انشالله كه خوش بخت بشي!
لبخندي مصنوعي زدم و گفتم:
-ممنونم!
از آخر طاقت نياوردم و با لحني طبيعي طوري كه كسي شك نكنه گفتم:
-سهيل نيومده؟
سايه گفت:
-چرا!همين دور و برا بود.
ديگه چيزي نپرسيدم و دور شدم.پيش تك تك بچه هاي كلاس رفتم و سلام كردم.خسته شده بودم و تا خواستم بشينم گفتن عروس و داماد بايد برقصن،تو دلم فحششون مي دادم و مي خواستم خفشون كنم،نتونستم بهونه اي بيارم و به وسط رفتم.تو طول رقص يا به شاهين نگاه مي كردم و يا به زمين تا چشمم به كسي نيفته و خودم خوب مي دونستم اون نفر كيه!آخراش سرم داشت گيج مي رفت!وقتي آهنگ تموم شد خودم رو به يك صندلي رسوندم.شاهين با نگراني كنارم نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
براي اينكه نگرانش نكنم گفتم:
-آره خوبم!اما خيلي خستم.از صبح ننشستم!
خواستم نگاهش كنم كه چشمام روي چيزي كه مي ديدم ثابت موند.«آره خودشه!اي كاش نميومدي!كاش ديگه هيچ وقت نمي ديدمت!»داشت به طرفمون ميومد.شاهين هم متوجه حضورش شد و به احترامش بلند شد.قلبم ديوانه وار به قسه سينم مي كوبيد.نگاهم رو به زمين دوخته بودم.مي خواستم فرار كنم.تنم داغ شده بود و عرق مي ريختم.سهيل اما با لحن طبيعي گفت:
-سلام
با شاهين دست داد و بعد رو به من اضافه كرد:
-نگار خانوم سلام عرض كردم!
ديگه نمي خواستم بيشتر از اين ضايع كنم بلند شدم و سعي كردم لحنم معمولي باشه،گفتم:
-ببخشيد متوجه نشدم.سلام
«دروغگوي ديوونه!خودش فهميد!ببين چه تحقيرآميز نگاهت مي كنه!»دوباره خيلي طبيعي گفت:
-پيوندتون رو تبريك مي گم،آرزو مي كنم كه خوش بخت بشين!
به چشماش نگاه نكردم،نمي خواستم يكبار ديگه غرق در خاكستري چشماش بشم.شاهين تشكر كرد.من هم به اجبار گفتم:
-ممنون.
سهيل بي تفاوت نگاهم كرد و گفت:
-خب من تنهاتون مي ذارم!
ديگه نشنيدم با شاهين چه حرفي بينشون رد و بدل شد.زانوهام سست شد.نشستم«هيچ دردي انقدر دردناك نيست...مي دونم!»دوباره به خودم تشر زدم«ببند اون دهنتو نگار!اينجا هم دست برنمي داري؟كنار شوهرت واستادي و اين حرفا ر ويم زني؟امشب شب نامزديته،بفم اينو بيشعور!»شاهين كنارم نشست و گفت:
-باز كه خانوم ما رفت تو فكر!
چيج نگاهش كردم.«اين رل آخر رو خوب بازي كن!بذار امشب تموم بشه بعد!»نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-بذار خستگي مر وبگيرم!تو برو به مهمونا برس.منم ميام حالا!
تا آخر كه جشن تموم شد خيلي سعي كردم رفتارم رو طبيعي نشون بدم،اما نمي دونم تا چه حد موفق بودم.وقتي مهمونا رفتن اولين كاري كه كردك كفشهام رو درآوردم.خيلي خسته بودم و آرزو مي كردم هرچه زودتر شاهين و خونوادش برن!

قسمت بيست و ششم
روزها به سرعت باد مي گذشت و زندگي من رو هم با خودش مي برد.روحيه ام رو كامل از دست داده بودم،سارا خيلي باهام صحبت مي كرد كه به هيچي فكر نكنم اما نمي تونستم،نمي توسنتم نسبت به ايندم بي تفاوت باشم.همين طور به زمان رفتن شاهين براي درست كردن كارهاي اقامت من نزديك مي شد،نتيجه امتحانام رضايت بخش نبود اما به حدي بود كه درسها رو پاس كنم.استادها هم از نمرات من تعجب كرده بودند اما من هيچ چيز برام مهم نبود.تنها چيزي كه برام مهم بود اين بود كه از ايران برم،آره برم كه از اين همه خاطره عذاب نكشم،برم كه ديگه چشمم به چشم هيچ آشنايي نخوره.مي خوام خودم باشم و خودم.هركار دوست دارم بكنم،بدون اينكه ديگران ازم ايراد بگيرن،بدون اينكه از اين بترسم كه ديگران از راز دلم باخبر بشن.صداي مامان من رو از افكارم بيرون آورد:
-نگار چي كار مي كني؟بدو شاهين هم يا ساعته اومده.الان سال نو رو اعلام مي كن.
-باشه الان ميام!
سعي كردم غم رو از چهرم دور كنم و رفتارم طبيعي باشه.همه دور سفره نشسته بودن.«امسال اصلا نفهميدم مامان كي سفره هفت سين رو چيد!هيچ چيز رو نفهميدم!»سلام كردم و كنار شاهين نشستم.همه زير لب دعا مي خوندن اما من هيچ دعايي رو يادم نميومد!«پارسال چه دعايي رو خوندم!آه خداي من هيچي يادم نمياد!سرم درد مي كنه!»صداي توپ از تلويزيون پخش شد.همه عيد رو تبريك گفتن و واقعا خوش حال بودن،تنها كسي كه تظاهر به خوش حالي مي كرد من بودم.بابا از تو جيبش چند تا تراول بيرون آورد و به هركدوممون 200 هزار تومن عيدي داد.ياد عيد پارسال افتادم كه چقدر تو خرج افتاده بود«حتماً امسال وضع ماليش خيلي خوب نيست كه فقط 200 هزار تومن داده!»صورتش رو بوس كردم كه شاهين با مهرباني و عشق گفت:
-مي شه منم به خانومم عيدي بدم؟
بابا خنديد و گفت:
-چرا كه نه؟
نويد با لحن بامزه يا گفت:
-ديوونه اينجا نده!آبروت مي ره ها!
همه خنديدند اما من فقط لبخند زدم.شاهين يك جعبه كوچيك به طرفم گرفت و گفت:
-قابلت رو نداره!
همه با لبخند به اين صحنه نگاه مي كردند.لبخندي زدم و تشكر كردم.نويد سريع گفت:
-حالا كه تا اينجا پيش رفتين بازش كن ببينيم چيه!
باز كردم.يك گردنبند و دستبند و انگشتر طلاي سفيد بود.زير نور لامپ درخشش زيبايي داشت.لبخندي زدم و به چشمهاي شاهين نگاه كردم و گفتم:
-خيلي قشنگه!مرسي.
مامان با لبخندي رضايتمند نگاهم كرد.نويد يك لحظه آروم نمي گرفت:
-بدبخت شدي!اينو الان نمي دادي كه بايد سر سفره عقد يكي ديگه هم بدي!ورشكست كردي رفت!تموم شد....
همشون خنديدند.كاش منم مي تونستم مثل نويد بگم و بخندم.كاش مي تونستم به هيچ چيز فكر نكنم.مثل پر سبك باشم،بين بقيه بودم اما نبودم!حرف مي زدم اما نمي زدم!هيچ كارم دست خودم نبود! مثل يك فيلم ضبط شده عمل مي كردم.مي خواستم برم توي اتاقم و در رو قفل كنم و يك دل سير گريه كنم،اما مثل هميشه مجبور بودم به فرمان ديگران اجرا كنم.به خواست شاهين لباسام رو پوشيدم و به ديدن خونوادش رفتيم.سيما خانوم با ديدنم مادرانه صورتم ر وبوسيد و گفت:
-سال نوت مبارك عزيزم.خوش اومدي.
«نگار خواهش مي كنم بيشتر از اين ضعف نشون نده!به هيچ چيز فكر نكن!حداقل ظاهرت رو حفظ كن!»با سحر نامزد شروين هم كه تازه از نيويورك اومده بود روبوسي كردم و كنارش نشستم.به نظر دختر خونگرم و مهربوني ميود.خوش حال شدم از اينكه توي آمريكا حداقل مي تونم يك دوست داشته باشم.سيما خانوم به زور براي شام نگهمون داشت.بعد از شام آروم به شاهين گفتم:
-من رو مي رسوني خونه؟
لبخندي زد و گفت:
-باشه عزيزم.بريم.
از همه خداحافظي كرديم.خيلي اصرار كردن بمونيم اما چند تا بهونه آورديم تا راضي شدن.تو طول راه هر دو ساكت بوديم.كنار در ماشين رو خاموش كرد.گفت:
-از اين به بعد عيد ديدني ها رو بايد با همديگه بريم.
نگاهش كردم و گفتم:
-آره اما بدم مياد!
با تعجب گفت:
-اينكه با هم بريم؟
خنده كوتاهي كردم و گفتمم:
-نه بابا!اينكه عيدديدني برم!خسته مي شم.
خنده اي كرد و گفت:
-اينكه يك رسمه.راستشو بخواي به نظر منم چيز مضخرفيه.مثلا صبح مي بينمشون اما باز شب ميان خونمون.به نظر اينش بي معنيه اما كاريش نمي شه كرد.
ازش خداحافظي كردم.انقدر خسته بودم كه تا رسيدم با ديدن مامانينا كه تنها بودن به اندازه يك دنيا خوش حال شدم.با ذوق گفتم:
-آخ جون مهمون نداريم؟
مامان خنديد و گفت:
-آخ جون داره؟نه تا همين الان دايي هات بودن كه رفتن.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
من خستم مي رم بخوابم.
برنامه هر روزمون رفتن به خونه اين و اون بود.ديگه از هر چي ديد و بازديد عيد بود كلافه شده بودم.روزي رسيد كه مي خواستيم به خونه صحرا جون بريم.وقتي مامان بهم خبر داد و گفت كه به شاهين خبر بدم تا بعدازظهر بياد اينجا قلبم به تاپ و توپ افتاد.«نه من امكان نداره به اين مهموني برم!هركاري باشه مي كنم اما به اين مهموني نمي رم.»همون جا مخالفتم رو نشون ندادم اما بعد خودم رو به بي حالي زدم با هزار بدبختي جوري كه كسي متوجه نشه يك كيسه آب گرم رو پر از آب جوش كردم و سه تا پتو رو خودم انداختم و كيسه رو هم كنارم خوابوندم.از گرما داشتم ديوونه مي شدم اما برام ارزشش رو داشت.«واي سهيل بميري كه دارم به خاطرت چه كارها كه نمي كنم!انشالله كه خدا انتقامم رو ازت بگيره!...انتقام چي رو ازش بگيره؟مگه تقصير اونه كه من عاشقش شدم؟اه حالم داره از خودم بهم مي خوره!مي خوام برم،برم جايي كه هيچ كس نباشه آره اصلاً مي خوام بميم!بميرم و از زندگي راحت بشم!»تند عرق مي ريختم.ديگه زماني رسيده بود كه بقيه داشتند براي رفتن حاضر مي شدند.آثار جرم رو قايم كردم .تمام لباسم خيس بود.لباسام رو عوض كردم و كيسه آب گرم رو زير تشكم قايم كردم تا از گرما كم نشه!همون جا مامان اومد تو اتاق و با ديدن قيافه من گفت:
-چته؟چي شده؟
خودم رو به بي حالي زدم و گفتم:
-واي مامان اصلاً حال ندارم،فكر كنم سرما خوردم.
دستش رو روي پيشونيم گذاشت و با نگراني گفت:
-تو چرا انقدر داغي؟
سرفه اي مصنوعي كردم و گفتم:
-تب دارم!
مشكوكانه نگاهم كرد و گفت:
-تو كه تا ظهر حالت خوب بود!
با بي حالي گفتم:
-آره،يكدفعه لرز گرفتم.
«اه....خوب مگه مي توني سر يك دكتر شيره بمالي؟ببينم يم توني آبروت رو جلوي مامانت هم ببري يا نه؟»دوباره گفت:
-صبر كن بيام درجه تبت رو بگيرم.
سريع گفتم:
-بي خيال مامان جون!شما بريد منم قرص مي خورم مي خوابم.
به حرفم توجهي نكرد و در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت:
-شاهين زنگ زد بهش گفتم بياد.گفت گوشيت رو برنمي داري!
و رفت بيرون.به گوشيم نگاه كردم سه تا ميس كال از شاهين داشتم.«واي حالا اينو چي كارش كنم؟گند زدم!»مامان با وسايلش وارد شد.مثل مرمي كه قراره هر لحظه دستش رو بشه استرس داشتم.دماسنج رو توي دهنم گذاشت.خوش بختانه هنوز دماي بدنم بالا بود.مشكوكانه نگاهم كرد:
-واستا برات قرص بيارم.
و ديگه اصراري نكرد كه باهاشون برم.شاهين اومد و وقتي فهميد مريضم با نگراني گفت:
-مي خواي بريم دكتر؟
خنديدم و گفتم:
-دكتر كنارت واستاده!
با خجالت خنديد و گفت:
-ببخشيد!حواسم نبود.
مامان هم خنديد و گفت:
-پس شما پيش نگار مي موني؟
-آره من هستم.گمامان براي آخرين بار مشكوكانه نگاهم كرد و بعد رفت.مي ترسيدم دستم پيش شاهين هم رو بشه!خودم رو به تختم چسبوندم تا از گرماي كيسه آب گرم به بدنم منتق بشه!شاهين تو اتاقم چرخي زد،به عكسهاي خودم روي ديوار نگاه كرد و بعد گفت:
-چه جالب!نديده بودم عكس خودشون رو هم به ديوار بزنن!
و بعد موذيانه نگاهم كرد.با اينكه بايد خودم رو به بي حالي مي زدم اما گفتم:
-حالا از اين به بعد ببين.
با صداي بلند زد زير خنده و گفت:
-توي اين شرايط هم دست از تيكه انداختن برنمي داري.
روي صندلي نشست.نگاه عميقي به چشمام انداخت و گفت:
-ده روز ديگه دارم مي رم!
شايد منتظر بود چيزي بگم اما من در سكوت فقط نگاهش كردم.دوباره گفت:
-مي خوام توي اين توي اين ده روز،هر روز ببينمت.
خنده كوتاهي كردم و گفتم:
-مگه قبلاً غير از اين هم بود؟
اون هم خنديد و گفت:
-نه اما بيشتر.
چشمكي زد و گفت:
-خب دلم براي خانومم تنگ مي شه!
طاقت نگاهاش رو نداشتم و سرم رو پايين انداختم.اومد كنارم نشست و گفت:
-نگار تو نمي خواي يكم احساساتت رو نشون بدي؟باور كن ديوونه شدم از بس سكوت كردي.
به چشماش زل زدم.نمي دونم چي توي چشمام ديد كه با خنده دستاش رو به حالت تسليم بالا برد و گفت:
-باشه!يكبار بهت گفتم اينطوري نگاهم نكن.
اما من با سماجت بيشتري بهش زل زدم.كلافه نگاهش رو دزديد و با لحن بامزه اي گفت:
-اين ابراز احساساتت من رو ديوونه كرده!
فقط خنديدم.وقتي مامان گفت قراره صحرا جونينا براي بازديد عيد بيان انگار دنيا روي سرم خراب شد.«نه ديگه بسه!من تازه داشتم فراموشش مي كردم.خواهش مي كنم بس كنيد!»دوباره استرس برم داشت.به شاهين زنگ زدم.صداي گرم و مهربونش رو شنيدم كه گفت:
-سلام نگار!خودتي؟چه عجيب!
-سلام.چي عجيبه؟
-اين اولين باريه كه تو داري به من زنگ مي زني.
خنديد م و مو ذيانه گفتم:
-شايد هم آخرين بار باشه!
-از تو كه بعيد نيست!
و خنديد.گفتم:
-حالا اينا رو بي خيال...جايي نمي خواي بري؟
با تعجب پرسيد:
-مثلاً كجا؟
-مثلاً عيد ديدني.
با تعجب بيشتري گفت:
-چيه هوس عيد ديدني كردي؟
-نه از توي خونه موندن كه بهتره!
-نه متاسفانه!دوست بابام داره از شيراز مياد!جايي نمي تونم برم.
اين اولين و آخرين تيري بود كه براي خلاصي از دست مهموناي امشبمون زدم.نااميد و پكر گفتم:
-خيل خب....وقتت رو نگيرم.كاري نداري؟
با نگراني پرسيد:
-حالت خوبه؟
با حرص گفتم:
-نه دارم ميميرم!خب براي چي بايد بد باشم؟
دوباره با صداي بلند خنديد.«خوش به حالش چه راحت مي خنده.»گفت:
-نه بابا!فكر مي كردم ديگه تيكه نمي ندازي.
خنديدم و گفتم:
-خب كاري نداري؟
-نه ديگه.خداحافظ.
-خداحافظ.به اجبار به استقبال مهمونا رفتم.سهيل حسابي تيپ زده بود و رفتارش هيچ تغييري نكرده بود و مثل هميشه سرحال و پر انرژي. با صحرا جون و سايه روبوسي كردم.صحرا جون گفت:
-نگار خانوم عروس شدي ما رو تحويل نمي گيري.؟
سايه هم پشت سرش گفت:
-بله!خيلي بي معرفتي.نه كه خيلي خونمون مياي كه يك عيد ديدني خشك و خالي هم نيومدي.ببينم يك لحظه مي توني اون شوهرت رو ول كني!
بي اختيار به سهيل نگاه كردم.داشتم با نويد صحبت مي كرد و اصلاً به حرفهاي ما توجهي نداشت.قلبم فشرد ه شد.آهي كشيدم و بغضي كه توي گلوم گير كرده بود رو فروخوردم و گفتم:
-تروخدا زود قضاوت نكنيد!من اون شب تب داشتم و اصلاً حالم خوب نبود.
تا آخر ديگه هيچي نفهميدم.سايه هر چي ازم مي پرسيد جواباي سرسري بهش مي دادم.سهيل اصلا با من حرفي نزد و اين براي من كه طاقت نگاه كردن بهش رو نداشتم خيلي بهتر بود.«اه بسه ديگه نگار!انقدر خودترو كوچيك نكن...سهيل مرد...فهميدي؟اون عشق لعنتي عشق يك طرفه بود!اينو تو كله پوكت فروكن!»
سيزده بدر همه فاميل قرار جمع شدن توي باغ شوهر خاله نازنين رو گذاشتند.خيلي سعي كردم كه يك بهونه اي بيارم تا نرم اما اصراراي مامان و از طرفي شاهين نمي گذاشت تا يك لحظه آرامش داشته باشم.همه اومده بودن اما جاي رامين خالي بود،ديگه به اون چيزي كه فكر مي كردم يقين پيدا كرده بودم.«آه!رامين تو هم به درد من مبتلا شدي!دركت مي كنم،پسر خاله عزيزم.عشق يك طرفه خيلي سخته،خيلي!»گوشه استخر نشسته بودم و تو فكر بودم كه يكي از پشت هولم داد و پخ بلندي كرد.اما با دستاش محكم نگهم داشته بود تا نيفتم.سهند رو ديدم كه داشت مي خنديد.گفت:
-چيه؟كشتيات توي اين استخر غرق شده؟
لبخندي زدم و گفتم:
-آره مياريشون؟
خنديد و گفت:
-پاشو بيا!چرا تنها نشستي؟
«بلند شو!انقدر خودت رو ضعيف نشون نده!سهيل رو ببين!داره با صداي بلند مي خنده،اون وقت تو نشستي ماتم گرفتي.خاك تو سرت كنن كه خيلي ابلهي!شاهين چه گناهي كرده كه همش بايد ناز تو رو بكشه؟همين الان پا مي شي و خودت رو انقدر خوش حال نشون مي دي تا هر كي الان هر فكري كرده بفهمه همش اشتباه بوده!»انرژي بيش از حدي سراسر وجودم رو گرفت.سهند دستاش رو جلوي صورتم تكون داد و گفت:
-خوابت برد؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خنديدم و گفتم:
-نه بريم!
«آره نگار !بخند!بخند و به همه نشون بده خوش حالي!نشون بده كه هيچ چيزي نمي تونه تو رو از پا بندازه!»بازار جوك گرم بود.كنار شاهين نشستم.ياد شيطنتم روز تولد مريم افتادم.لبخندي روي لبهام نشست.همه جوك مي گفتند و سهيل هم همراهيشون مي كرد.از روي گوشيش براي همه جوك مي خوند و با صداي بلند مي خنديد.من هم دلم رو زدم به دريا و با لحن شادي كه از خودم بعيد مي دونستم گفتم:
-نوبتي هم باشه نوبت منه!
همه نگاهها به سمت من كشيده شد.گفتم:
-غضنفر مي ره جوراب مي خره...
شاهين حرفم رو قطع كرد و با شيطنت گفت:
-توش فوت مي كنه ببينه سوراخه يا نه!
همه زدند زير خنده.دهنش رو كنار گوشم آورد و گفت:
-اينم به خاطر تلافي اون روز كه حرصم دادي!
و بعد موذيانه خنديد.دوباره ياد اون روز افتادم.چقدر شاد بودم!تا آخر تظاهر به شادي كردم تا جايي كه حتي شاهين هم باورش شده بود كه من روحيه قبليم رو به دست آوردم.به نظرم روز خوبي بود و روي روحيم واقعاً تاثير به سزايي گذاشت.

قسمت بيست و هفتم
شاهين براي انجام كارهاش به آمريكا رفت،اينطوري من آرامش بيشتري پيدا كردم و با اعصابي آروم درسام رو مي خوندم.مامان نگران تداركات عروسي بود و من به تنها چيزي كه فكر نمي كردم همين مسئله بود.شاهين هر روز يا زنگ مي زد يا ايميل هاش مي رسيد و هر دفعه از لابه لاي صحبتهاش مي فهميدم كه دلش تنگ شده«اي خدا پس من چرا دلم براش تنگ نمي شه؟چرا من براي ديدنش لحظه شماري نمي كنم؟چرا بود و نبودش براي من فرقي نمي كنه؟»دوباره تو اتاقم با خودم خلوت كرده بودم و اشك مي ريختم.هر وقت مامان خونه صحرا جون مي رفت هرچه اصرار مي كرد باهاش برم من به هر بهانه اي كه شده از رفتن سرباز مي زدم.امتحانام تموم شد و روز به روز به زمان عروسي نزديك تر مي شد،امروز شاهين زنگ زد و خبر داد همه كارها رو درست كرده و خودش هم هفته ديگه با اولين پرواز ايران مياد!سارا بيشتر از قبل به من سر مي زد و هواي من رو داشت.ديگه كم كم داشت باورم مي شد كه به كس ديگه اي تعلق دارم و بايد ذهن و قلبم رو از عشق سهيل پاك كنم.
براي استقبال شاهين همه به فرودگاه رفتيم و اونجا خونواده آقاي اميدي رو هم ديديم.از بلندگو نشستن هواپيما رو اعلام كردن و بعد از نيم ساعت شاهين رو ميان جمعيت شناختم،هيچ احساس دلتنگي در خودم نمي ديدم،اما چشماي شاهين رنگ دلتنگي داشت،چشمكي زد و با بقيه سلام و احوالپرسي كرد،به نظرم قيافش مردونه تر اومد شايد به خاطر ته ريشي بود كه داشت.سيما خانوم خيلي اصرار كرد كه به خونشون بريم اما مامان قبول نكرد«اه اين سيما خانوم هم كه گير داده ها!»توي دلم فقط حرص مي خوردم.سيما خانوم با سماجت گفت:
-خيل خب پس من كه هر چي اصرار مي كنم فايده اي نداره پس نگار جون ديگه بايد بياد.
نمي دونستم مخالفت كنم يا نه اما مامان جاي من گفت:
-نگار ميل خودشه!
به چشماي شاهين نگاه كردم دلم به حالش سوخت و موافقتم رو اعلام كردم.توي اتاق بزرگ شاهين قدم مي زدم و به پوستر هايي كه روي ديوارش بود نگاه مي كردم كه شاهين از حمام بيرون اومد.صورتش رو سه تيغ كرده بود و برق يم زد.لبخندي زد و حولش رو گوشه يا گذاشت.گفتم:
-آفيت باشه.....خوش گذشت؟
خنديد و گفت:
-تو حمام؟
خودم از طرز سوال كردنم خندم گرفت.خنديدم و گفتم:
-نه منظورم مسافرتت بود!
كنارم روي تخت نشست و گفت:
-خوب بود اما....
به چشمام زل زد.با لحني كه صداقت توش موج مي زد گفت:
-دلم خيلي برات تنگ شده بود.
نگاهم رو به زمين دوختم و چيزي نگفتم.دوباره با لحن شاد هميشگيش گفت:
-كجايي؟تو هپروتي؟
خنديدم و گفتم:
-آره قرص زدم بالا!هپروت چيه؟
اون هم خنديد و گفت:
-ببين نگار اونجا يك نفر رو مي شناسم،كارت رو براي گرفتن آي الس انجام آي الس مي گيري بعد درس مي خوني.
و بعد از كمي اضافه كرد:
-خوبه؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-آره خوبه!
بي اختيار گفتم:
-شاهين...
لبخندي زد و گفتم:
-جانم!
-تو چه جوري مي خواي پزشكي بخوني؟تا بخواي تموم كني كه موهات همرنگ دندونات شده!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-نه به اونجا نمي كشه!بده شوهر دكتر داشته باشي؟
اين جمله آخرش رو با لحن بامزه اي ادا كرد كه نتونستم نخندم«واي خدا شاهين خيلي خوبه!پس چرا نمي تونه جايي توي دلم باز كنه؟پس چرا من انقدر بي احساس شدم؟»
******
شاهين من و سارا رو به آرايشگاه رسوند.دوباره اين سارا بود كه مثل هميشه يار و همراهم بود،منم به فردي تبديل شده بودم كه ديگران براش تصميم مي گيرن.ديگه هيچي برام اهميت نداشت،فقط مي خواستم هر چه زودتر برم.شاهين زمان بليط رو به اصرار من براي يك هفته بعد از جشن عروسي گرفت.به دستور آرايشگر اول لباس رو پوشيدم و بعد شروع به آرايش موهام كرد.لباس عروسم رو مامان از يك ماه پيش از روي ژرنالهاي اروپايي عروس سفارش داده بود و دوستش كاراي فرستادنش رو انجام مي داد.اصلا دليل اينهمه اصرار براي اينكه از اونجا لباس بگيره رو نمي دونستم اما چون برام اهميتي نداشت همه كارها رو دست مامان سپردم،سارا رو صدا كردم تا زيپ لباس رو برام ببنده،عقب رفت سوتي زد و گفت:
-عجب لباسيه!چه مامان خوش سليقه اي داري!
توي آيينه به لباسم نگاه كردم.بالاش دكلته بود و پايينش هم بلند و پف دار،همه چيزش ساده بود.حدود چهار ساعت كار آرايش صورت و موهام روي هم طول كشيذ.ديگه كم كم داشت خوابم مي برد كه آريشگر گفت تمومه!از بس موهام رو كشيده بود احساس مي كردم كلم داره از جاش كنده مي شه!توي آيينه به خودم نگاه كردم،«واي باورم نمي شه اين منم!يعني آرايش انقدر روي قيافه تاثير مي ذاره؟»موهام رو به خواست خودم باز گذاشت و روي شون هام ريخت و فقط گوشه هاي موهام رو به پشت جمع كرد و با گل سري كه شبيه موهاي خودم بود بست.جلوش رو هم به صورت چتري كج درآورد و بالاي سرم هم يك تاج سقيد گذاشت.از قيافم راضي بودم،سارا با ديدنم به من خيره شد و گفت:
-واي دختر!بك تيكه شدي!خوش به حال شاهين.
و چشمكي بهم زد.آرايگشر هم راضي از كار خودش با لبخند نگاهم مي كرد.خبر دادن شاهين دم در منتظره.شنلم رو پوشيدم اما شنلم صورتم رو نپوشوندم.«اين لوس بازيا چيه؟خودش همون اول قيافم رو ببينه ديگه!»شاهين با ديدنم مدتي به من خيره شد و بعد با نگاهي پر از عشق و تحسين آميز به طرفمون اومد و با شيطنت گفت:
-چرا صورتت رو نپوشوندي؟
با شيطنت گفتم:
-چون دوست نداشتم!
هردوشون خنديدند.خودش هم حسابي تيپ زده بود و به خودش رسيده بود.كت و شلواري شيك و مشكي با پيراهني زغال سنگي پوشيده بود و كروات طوسي زده بود.بوي ادكلنش آدم رو مست مي كرد.ماشين رو با گل تزيين كرده بود و از تميزي برق مي زد.براي گرفتن عكس به آتليه رفتيم.از اينهمه ژستاي بيخودي گرفتن كلافه شده بودم مثل اينكه عكاس هم فهميد كه دارم از روي اجبار ژست مي گيرم كه گفت كافيه!دوباره به همراه فيلمبردار راه افتاديم.خيلي زود مراسم عقد تموم شد و من رسماً همسر شاهين شدم«آره تو رسماً همسر شاهين هستي.يعني قانوني پس قلباً هم بايد همسر شاهين باشي،فهميدي؟»
جلوي باغ غلغله بود و صداي آهنگ و سوت و كف به راحتي شنيده مي شد.يك پسر بچه با ديدن ماشين ما سريع دويد و داد زد:
-عروس و داماد اومدن.
در عرض يك دقيقه فيلمبردار و عكاس به همراه مهمونها دم در اومدن و از ما استقبال كردن.ناگهان دودي زد هوا وجلوي ديد رو گرفت.از اين همه تشريفات به وجو اومدم و براي يك لحظه فراموش كردم كه تا يك ساعت پيش دعا مي كردم هر چه زودتر امشب تموم بشه.انقدر جمعيت زياد بود كه احساس كردم توشون دارم گم مي شم.خوش بختانه چشمم به كسي نمي خواستم بيفته نيفتاد تا اينكه زمان شام فرارسيد.احساس گشنگي شديدي مي كردم.تا خواستم با خيال راحت بشينم و غذام رو بخورم سروكلش پيدا شد.با سايه با لبخند به طرفمون اومدن.چشمام روش ميخكوب شده بود و قلبم ديوانه وار به سينه مي كوبيد.«ديدي همه ادعايي كه مي كردي رو فراموش كردي؟ببين چه طوري نيشش بازه؟راستي چرا از همون اول هيچ كدومشون رو نديدم؟منكه با همه سلام و احوالپرسي كردم پس چرا نديدمش؟»ديگه بهمون رسيده بودن.لبخندي زوركي زدم و بلند شدم.تمام تلاشم رو كردم كه به چشماش نگاه نكنم.سلام كرديم كه سايه با شداي گفت:
-چقدر خوشگل شدي عزيزم!از ته دل برات آرزوي خوش بختي مي كنم.
با لبخندي مصنوعي گفتم:
-مرسي سايه جون!كجا بودين نديدمتون؟
-من و سهيل الان اومديم.شرمنده سهيل جايي كار داشت منم دستم خونمون بود!ديگه واستادم تا هم سهيل كارش تموم بشه هم دوست من بره!ديگه شرمنده.
-نه خواهش مي كنم ممنون كه اومدي.
سهيل خنده كوتاهي كرد و دو چشمان جذابش رو به من دوخت و گفت:
-اجازه مي دين من هم تبريك بگم؟
بقيه خنديدند به جز من.با حالتي شرم زده گفتم:
-ممنون!
به چشماش نگاه نكردم.دوباره خنده اي كرد و موذيانه گفت:
-واسه چي تشكر مي كني؟
كلافه شده بودم«رو آب بخندي!زهرمار!نمي دني چقدر با هر خنده تو من حرص مي خورم!»طبيعي گفتم:
-بابت تبريكتون ديگه!
موذيانه گفت:
-خب من كه هنوز تبريك نگفتم.
شاهين هم پابه پاش مي خنديد.چيزي نگفتم كه خودش گفت:
-معذرت مي خوام...خواستم يكم بخنديم.منم واقعا! بهتون تبريك مي گم و اميدوارم به پاي هم پير بشيد.
دوتايي تشكر كرديم و بعد از كمي صحبت ازمون دور شدن.نفس عميقي كشيدم و سرجام نشستم.هنوز تو بهت بودم.«چرا بايد گرفتار عشقي مي شدم كه تا حتي ذره اي براش اهميت ندارم؟»سرم رو كلافه تكون دادم و تو دلم گفتم«بلسه!خفه شو!خجالت نمي كشي كنار شوهرت نشستي و به يكي ديگه فكر مي كني؟واقعاً حالم ازت بهم مي خوره!»شاهين در گوشم زمزمه كرد:
-چرا هيچي نمي خوري؟
-مي خورم.
بعد از كلي رقص و پايكوبي كه تا نيمه هاي شب طول كشيد كم كم مهمون ها باغ رو ترك كردن.پاهام توي كفشهاي پاشنه بلند ذوق ذوق مي كرد .شاهين بعد از جشن خونه خونه ما اومد.مامان خواست رخت خوابمون رو توي اتاق مهمون پهن كنه«يعني چي؟نه من با شاهين نمي خوابم!اصلاً امكان نداره!»مامان تا مخالفتم رو شنيد داغ كرد و گفت:
-يعني چي كه نمي خواي با شاهين بخوابي؟اون الان شوهرته!اين لوس بازيا چيه؟
عصباني گفتم:
-من هنوز نمي تونم اون رو قبول كنم!همينكه گفتم،جاي اون رو جدا بنداز من توي اتاق خودم تنها مي خوابم.
خواست دوباره چيزي بگه كه من سريع به اتاقم رفتم و در رو از پشت قفل كردم«يعني كار اشتباهي كردم؟اصلاً به درك من نمي تونم شاهين رو قبول كنم،حداقل فعلاً نه!»
قسمت بيست و هشتم
صبح روز بعد از همه ديرتر بيدار شدم و شاهين رو هم سر ميز صبحونه ديدم.مامان به حالت قهر صورتش رو ازم برگرفت و چيزي نگفت.بلند گفتم:-صبح به خير.
همه جوابم رو دادن به غير از مامان«اوه اوه مثل اينكه آتيشش خيلي تنده!»صدنلي بيرون كشيدم و نشستم.بابا با مهرباني گفت:
-وسايلا ت رو جمع كردي دخترم؟
-نه هنوز!
شاهين گفت:
-منم يك خرده خريد دارم كه با خودمون ببريم.
پرسيدم:
-مثلاً چي؟
لقمه اي درست كرد و گفت:
--چند تا خرت و پرت براي شركته و خونه!
قبلاً با شاهين صحبت كرده بوديم و مي گفت كه باباش يك خونه بزرگ براش اونجا گرفته و مبله ست و به هيچ وسيله اي نياز نداره و با هم سر اين مسئله به توافق رسيده بوديم،پس من نيازي نبود چيزي ببرم.بعد از صبحانه با شاهين براي خريد بيرون رفتيم.وقتي تو ماشين تنها شديم با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
-ديشب خوب خوابيدي؟
با خجالت سرم رو پايين انداختم.اما اون همينطور با شيطنت نگاهم مي كرد.آروم گفتم:
-تو بايد من رو درك كني...هنوز نمي تونم...
حرفم رو قطع كرد و با مهرباني و عشق دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
-مي دونم عزيزم!تا هر زمان كه خودت بتوني من رو قبول كني من بهت دست نمي زنم.
دوباره با خجالت سرم رو زير انداختم،به من نگاه كرد و بعد زيد زير خنده.با تعجب نگاهش كردم ،گفت:
-بهت نمياد خجالت بكشي!
«راست مي گه من تا يك سال پيش با كلمه اي به اسم خجالت آشنا نبودم،اما مثل اينكه واقعاً هرچي سن بالاتر مي ره عقل هم پخته تر مي شه!»اون روز هر چي براي سفر نياز داشتيم خريديم و بالاخره روزي رسيد كه بايد با همه خاطراتم خداحافظي مي كردم.همه فاميل براي بدرقه به فرودگاه اومده بودن سهيل هم بينشون ديده مي شد اما باز هم رامين رو نديدم!دلم براي رامين تنگ شده بود و دوست داشتم براي آخرين بار تنها پسر خالم رو ببينم اما اون براي خداحافظي هم نيومده بود.«چرا رامين اينجوري مي كنه؟خب منم دلم براش تنگ مي شه!براي كل كلاش،حاضر جوابيهاش!»سانازو مامان اشك مي ريختن تا جايي كه اشك من رو هم درآوردن.بغل ساناز رفتم و دوتايي زديم زير گريه.ساناز در ميان هق هق گفت:
-نگار!...دلم...برات تنگ....مي شه!
منم در حالي كه اشك مي ريختم گفتم:
-منم دلم برات تنگ مي شه عزيزم.حتماً بهت زنگ مي زنم.
خودش رو از من جدا كرد و اشكش رو پاك كرد و گفت:
-خيلي بي معرفتي براي نامزديم هم نیستی؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با ذوق زدگي گفتم:
-نامزديت؟مگه بالاخره خواستگاريت اومدن؟
-هفته ديگه ميان!
-تمام سعي خودم رو مي كنم تا بيام!همه سعيم رو.
در همون حال سايه به طرفمون اومد و با لحني غمگين گفت:
-هاي!چيزي براي منم نگه دارين ها!
اون رو هم بغل كردم و باز دوباره اشكمون دراومد.بيني ام رو بالا كشيدم و گفتم:
-دلم برات تنگ مي شه سايه جونم!
-منم همين طور عزيزم...به ما هم سر بزني!
-سر مي زنم..حتماً!
به جمع بقيه پيوستيم،از آخر طاقت نياوردم و رو به خاله نازنين گفتم:
-خاله،رامين چرا نيومده؟دلم براش تنگ شده!
خاله با تاسف سرش رو تكون داد و گفت:
-بچم حالش خوب نبود.ازت عذرخواهي كرد.
با دلخوري گفتم:
-پس بهش بگيد نگار گفت خيلي بي معرفتي،هيچ وقت نمي بخشمت!
ديگه چيزي نگفت.شماره پرواز ما رو اعلام كردن.استرسي عميق وجودم رو فرا گرفت.قلبم به تاپ توپ افتاد.با نگراني به مامان نگاه كردم و خودم رو بغلش انداختم . هق هق زدم زير گريه.دوتايي فقط اشك مي ريختيم ،انگار هيچ كدوم دوست نداشتيم از همديگه جدا بشيم.كاش زمان واميستاد و من براي هميشه تو آغوش گرم مامان اشك مي ريختم.صداي بابا بلند شد كف گفت:
-اي بابا،براي ما هم بذاريد.
صداش شيطنت خاصي داشت اما وقتي برگشتم و چشماي خيس از اشكش رو ديدم قلبم به درد اومد.خودم رو تو آغوش گرم و محكم بابا انداختم.ايندفعه صداي نويد رو شنيدم كه موذيانه گفت:
-اي بابا از همون اول كه اومديم اين نگار از اين بغل به اون بغل مي ره!هواپيما پريد تو هنوز اينجايي!
به چرش نگاه كردم.اثري از خوش حالي توش نبود و چشماش برق مي زد«آه نويد!نويد هم مي خواد اشك بريزه!اما غرورش اجازه نمي ده!»نويد دستهاش رو باز كرد و من هم با كمال ميل به آغوشش رفتم.سرم رو روي شونه هاش گذاشتم و بازم نتونستم جلوي اشكام رو كه بي اختيار روي گونه هام مي ريختن بگيرم.در گوشم گفت:
-كوچولو!دلم براي اذيتات و بلبل زبوني هات تنگ مي شه!
درميان گريه خنديدم.من رو از خودش جدا كرد و چشماي خيسش رو به چشمام دوخت.لبخندي زد و گفت:
-فقط يادت باشه با اين كارات اشك من رو درآوردي!
خنديديم.«هيچ وفت فكر نمي كردم جدايي از نويد انقدر برام سخت باشه!»دوباره شماره پروازمون رو اعلام كردن،با عجله از بقيه خداحافظي كردم و آخرين نگاه رو به خونوادم انداختم و با چشمايي خيس ازشون جدا شدم.توي هواپيما كه نشستيم شاهين گفت:
-چقدر گريه مي كني؟بسه ديگه!
فقط بهش نگاه كردم.دوباره گفت:
-احساس مي كنم از اينكه داري مي ري آمريكا ناراضي هستي!
براي اينكه خيالش رو راحت كنم گفتم:
-نه شاهين اشتباه مي كني!قضيه فرق مي كنه.منكه گريه مي كردم به خاطر اين بود كه از تمام كسايي كه يم عمر كنارشون زندگي كردم و از صميم قلب دوستشون دارم جدا شدم.از همين الان احساس دلتنگي مي كنم.
دوباره اكشام سرازير شد.شاهين با لحني دلجويانه گفت:
-عزيزم قرار نيست تو ديگه خونوادت رو نبيني!تا وقتي اونجا هستيم من نمي ذارم احساس غريبي كني،مطمئن باش.
توي صداش صداقت و اطمينان موج مي زد كه بي اختيار آرومم كرد.
******
اصلاً فكرشم نمي كردم كه آقاي اميدي همچين خونه شيكي رو براي شاهين در نظر گرفته باشه.يك خونه ويلايي بزرگ وسط يك باغ پر از درخت و گل .يك لحظه احساس كردم وارد بهشت شدم.توجهم به استخري در سمت چپ عمارت جلب شد.با دهان باز اطراف رو نگاه مي كردم و شاهين هم با لبخند به من.به خودم اومدم و به سمت ساختمون ربه راه افتادم.داخل عمارت هم بي نهايت لوكس و زيبا بود.تمام وسايل ها سفيد بود و يك احساس خوبي رو در من به وجود آورد.دوسه تا كوچيك رو كه رد مي كرديم ه پذيرايي مي رسيديم كه اون هم با وسايل شيكي پوشيده شده بود.روي ديوار ها هم پر تابلوهاي نفيس و گران قيمت بود.به سمت آشپزخونه رفتم،يك آشپزخونه بزرگ كه همه وسايلش به زنگ زرد خوش رنگي بود.وقتي همه جا رو ديد زدم رو به شاهين كه با حوصله و لبخند اعمال من رو نگاه مي كرد گفتم:
-يك سوال بپرسيم؟
دستاش رو به سينه زد و گفت:
-تو دو تا بپرس!
يكم فكر كردم و گفتم:
-خب..بابات چطور تونسته اين امكانات رو اينجا براي شما درست كنه و اون امكانات رو توي ايران براي خودش؟
لبخندي زد و گفت:
-همه اينا هم از ثروت خودش نيست....راستش پدربزرگ و مادر بزرگم نيويورك زندگي مي كردن و هفت سال پيش مادربزرگم فوت كرد كه دو سال بعدش هم پدربزرگم!پدربزرگم مرد ثروتمندي بود كه بعد از رفتنش ارث كلوني به دو تا پسرش يعني بابام و عموم رسيد!يكيش همين خونه ايه كه مي بيني!اين ارث به پدرم رسيد.
سريع سوالي رو كه توي دهنم چراغ مي زد رو پرسيدم:
-خب پس شروين چي؟چرا همش به تو رسيده؟
با حوصله جواب داد:
-به اون يك زمين اينجا رسيد!عشق اين رو داره كه خونه بسازه!الآنم داره يك خونه بزرگ و ويلايي رو براي خودش مي سازه!
يك ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-خب اين دو تا چه ربطي به هم دارن؟اينجا سر شروين كلاه رفته!
خنديد و گفت:
-حالا چرا گير دادي به اين شروين،اونكه خودش شكايت نمي كنه تو شكايت مي كني؟
به فكر فرو رفتم اما چيزي نگفتم.گفت:
-نمي خواي بالا رو ببيني؟
سريع گفتم:
-البته!
از پله هاي مارپيچي و زيبايي گذشتيم.طبقه بالا هم چند دست مبل اسپرت به رنگ صورتي وجود داشت كه جلوه خاصي به اين طبقه بخشيده بود.شاهين در اتاقي رو باز كرد و گفت:
-بفرمايدد!
وارد شدم.يك اتاق بزرگ و شيك كه يك تخت دو نفره هم وسطش قرار داشت.يك طرف ميز كامپيوتر و طرفي ديگه هم دراور بود كه روش پر از وسايل آرايش بود،اما با ديدن تخت دو نفره احساس خوبي بهم دست داد و علاقه اي به اين اتاق نشون ندادم.يك اتاق ديگه هم توي همين طبيقه بود كه مخصوص مهمان بود و يك تخت يك نفره و چند دست مبل و يك ميز كل وسايلش رو تشكيل مي داد.بازديد تموم شده بود و من فقط مي خواستم بخوابم.شاهين انگار از چشمام خونده بود كه با مهرباني گفت:
-خسته اي؟بهتره كه بخوابي فردا كلي كار داريم!
دودلي رو كنار گذاشتم و بي اختيار گفتم:
-من توي همين اتاق مي خوابم.
اول با تعجب نگاهم كرد و بعد گفت:
-باشه،من قولم رو يادم نرفته،فقط صبر كن وسايلات رو بيارم!
«نگار تو خيلي بي انصافي!مثل عقب مونده ها رفتار مي كني!اصلاً تو هيچي حاليت نمي شه هيچي نمي فهمي!»داخل اتاق رفتم و يك چرخي زدم،جاي دنجي بود.دقيقه اي بعد شاهين با چمدونم وارد شد.گفت:
-خب اين لباسات.
فقط نگاهم مي كرد.براي اينكه از نگاههاش خلاص بشم گفتم:
-اين اتاق حمام نداره؟
-در به اين بزرگي رو نميبيني؟
و خنديد.خودم هم از گيجيم خندم گرفت.حمامم نيم ساعت طول كشيد وقتي بيرون اومدم شاهين رو توي آشپزخونه و تروتميز پيدا كردم.بوي قهوه بلند شده بود و من رو وسوسه مي كرد.روي صندلي نشستم و گفتم:
-واي چقدر خستم!چقدر سريع دوش گرفتي!
دو تا قهوه ريخت.روبه روم نشست.لبخندي زد و گفت:
-من حمامم سريعه!قهوه تلخ دوست دراي يا شيرين؟
-تلخ!
-اوهوم..منم تلخ دوست دارم.
كمي از قهوه ام رو خوردم،با هيجان گفت:
-فردا بريم شهر رو نشونت بدم،با اينكه كار يك روز نيست!
كسل گفتم:
-فقط فردا رو بخوابيم،هر وقت بيدار شديم بريم.
با شيطنت گفت:
-پس خوابالو هم تشريف داري.باشه من حرفي ندارم.
حوصله حرف زدن نداشتم.بعد از خوردن قهوه براي خواب به طبقه بالا رفتم.
«خدايا!چقدر اينجا احساس غريبي مي كنم!چرا شاهين نمي تونه هيچ جايي توي دل من باز كنه؟چرا قلبم در برابر اين همه ابراز احساسات مثل يك تيكه سنگ شده؟چرا نمي تونم شرايط فعلي رو بپذيرم؟واي دارم ديوونه مي شم!من حماقت كردم،فقط سر لجبازي تن به اين ازدواج دادم!اما لجبازي با كي؟با سهيل؟اونكه اصلاً به من علاقه نداشت!پس با كي لجبازي كردي؟اعتراف كن با خودت!تو انقدر ضعيف النفسي كه نتونستي طاقت بياري و خيلي سريع جا زدي!»
******
الان يك ماه از اومدنم به آمريكا مي گذره اما هنوز نتونستم اين زندگي و حتي شاهين رو قبول كنم.هنوز هم توي اتاق هاي جداگانه مي خوابيم اما اون هيچ اعتراضي نمي كنه و از علاقش به من اصلاً كم نشده!همينه كه من رو جري تر مي كنه!مي خوام حداقل اونم نسبت به من سرد بشه ،ديگه انقدر به من محبت نكنه،اما اون هنوز هم علاقش به من رو نشون مي داد.توي اين يك ماه همه جا رو به من نشون داد اما هنوز هيچ آدرسي رو ياد نگرفتم.عوضش با سحر، زن شروين دوست شدم و اين براي من خوب بود تا كمتر احساس غريبي كنم.شاهين كلاساش صبح ها تا ساعت 12 يا 1 بود و بعد از ظهر ها تا ساعت 9 و بعضي اوقات 10 سركار بود،البته اين براي من بهتربود كه كمتر با ديدنش احساس عذاب وجدان كنم من هم چند روز آينده قراره به كلاساي آي الس برم.سحر سعي داشت من رو با خودش بيرون ببره اما من خيلي بي حوصله شده بودم و بيشتر روز رو خواب بودم.شاهين خيلي اصرار مي كرد زماني كه خونه نيست من هم براي گردش بيرون برم اما من به حرفهاش توجهي نداشتم«يعني چي اين كارا؟تو مي خواي با زنداني كردن خودت توي اين خونه چي رو ثابت كني؟تو بايد بري گردش . تفريح!شاد باشي نه مثل افسرده ها گوشه خونه افتاده باشي!»
شاهين سركار بود و من هم دلم خيلي گرفته بود.تصميم گرفتم بيرون برم و كمي قدم بزنم«يادم باشه به شاهين بگم يك فكري به حال ماشين بكنه!اينجا بدون ماشين كاري نمي شه كرد!»لباسام رو پوشيدم و زدم بيرون.مغازه ها رو نگاه مي كردم و از هر چي كه خوشم ميومد يكي مي گرفتم.به وجد اومده بودم و ديگه از اون ناراحتي و افسرردگي يك ساعت قبل خبري نبود.ساعت نزديكاي ده بود كه با دست پر به خونه برگشتم.ماشين شاهين پارك بود.با نگراني به طرفم اومد و گفت:
-كجا بودي؟
خريدها رو روي زمين گذاشتم و گفتم:
-عليك سلام آقا شاهين.
لحنش مهربان شد اما هنوز هم نگراني در اون موج مي زد:
-ببخشيد سلام!نگرانت شدم آخه تو هيچ وقت تا اين موقع بيرون از خونه نبودي ،گوشيتم كه جواب نمي دادي!
يك ابروم رو بالا انداختم و خيلي خونسرد گفتم:
-حوصلم سر رفته بود رفتم بيرون،فكر كنم گوشيم هم شارژش تموم شده.
روي كاناپه نشستم.اون هم كنارم نشست و گفت:
-اتافاقاً كار خوبي كردي !پس ديگه تصميم گرفتي از لاك خودت بياي بيرون و احساس غريبي نكني !
-نمي ددونم.فعلا كه يك تصميم هايي دارم.
-چرا هيچ كلاسي ثبت نام نمي كني؟ببينم،پيانو دوست داري؟
يكم فكر كردم و گفتم:
-بدم نمياد!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خب همين فردا بريم اسمت رو توي يك كلاس بنويس.
-تو كه فردا كلاس داري.
-خب يك ساعت ديرتز مي رم.
استاد پيانو مردي خشك و جدي بود اما مثل اينكه استاد معروفي بود كه همه ازش تعريف مي كردن.به صورت خصوصي به خونمون مي اومد و با پيانو ي خودم كه شاهين جديداً خريده بود بهم تدريس مي كرد.روحيم خيلي بهتر شده بود مخصوصاً از زماني كه كلاساي آي الس شروع شده بود ديگه همه وقتم رو پركرده بود.هنوز هم با سحر رابطه داشتم فقط از زماني كه كلاساي داشنگاش شروع شده بود كمتر مي تونستيم به هم سر بزنيم و فقط تلفني ارتباط داشتيم.
تازه از كلاس اومده بودم كه تلفن زنگ زد.گوشي رو برداشتم و انگليسي صحبت كردم اما با شنيدن صداي مامان جيغي از خوش حالي كشيدم و گفتم:
-واي!سلام مامان جونم.دلم برات يك ذره شده.
از صداش مي شد ميزان دلتنگيش رو فهميد .گفت:
-منم دلم برات تنگ شده دخترم.خوبي؟
فكر نمي كردم انقدر دلم براش تنگ شده باشه كه با شنيدن صداش اشكم دربياد.گفتم:
-خوبم مامان جون.همين الان از كلاس اومدم.
صداش دير مي رسيد:
-از زندگيت راضي هستي؟
نمي خواستم مامان از روابط بين ما باخبر بشه بنابراين گفتم:
-آره راضيم....ديگه دارم عادت مي كنم.
-خب خوبه!راستي فردا شب نامزديه سانازه!
ذوق زده و با هيجان گفتم:
-جداً؟كاش منم بودم.
-انشالله براي عروسيش مياي!
بعد از كمي صحبت گوشي رو قطع كردم.احساس دلتنگي عجيبي مي كردم.دلم بدجورهواي ايران رو كرده بود.اشكام رو پاك كردم.سعي كردم به چيزي فكر نكنم.
«واي خدا چرا كمكم نمي كني؟اين چه زندگي ايه؟آخه اينم شد زندگي كه هيچ علاقه اي به شريك زندگيت نداشته باشي؟نتوني تا حتي كنارش بخوابي؟چرا اون بايد بالاخره از اينكه خيلي روابطم باهاش خشكه گله كنه؟چرا با اينكه چهارماه از زندگيم باهاش مي گذره هيچ احساسي بهش ندارم؟اينا تنبيهه؟اما تنبيه به چه جرمي؟به جرم عاشقي؟عاشقي هم حالا شده جرم؟اه...دارم ديوونه مي شم!»
جلوي تلويزيون لم داده بودم و در حالي كه فيلم نگاه مي كردم پفك هم مي خوردم.اصلاً متوجه ورود شاهين و سلامش نشدم.غرق در فيلم بودم كه با صداي شاهين از ترس زهر ترك شدم:
-جواب سلامم رو نمي دي؟
-واي ترسيدم ديوونه!تو كي اومدي؟
خنديد و كنارم نشست:
-همين الان !
-خسته نباشي.
انگار فقط وظيفم رو انجام مي دادم.توي لحنم هيچ گرمي و هيچ عشقي موج نمي زد.خشك خشك بود.گفت:
-كلاسات چه جوريه؟
سرم رو تكون دادم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:
-خوبه!
كلافه گفت:
مي شه وقتي دارم باهات حرف مي زنم به من نگاه كني؟
معلوم بود كاملاً كلافست.خيلي بي احساس نگاهش كردم«واي خدا من چرا اينطوري شدم؟نكنه دارم ديونه مي شم؟»نگاهش بي قرار بود.گفت:
-من نمي فهمم چرا انقدر رفتارات با من خشكه!دليلش رو مي شه بگي؟
اين اولين بار بود كه انقدر جدي و كلافه از من شكايت مي كرد«بفرما آقا شاهين !شما هم داري خسته مي شي!اشكال نداره همين طوري ادامه مي دم تا از من زده بشي و بري پي زندگيت،تو با من خوش بخت نمي شي!آره يك كاري مي كنم تا از من زده بشي!»منتظر نگاهم مي كرد،گفتم:
-تو چرا اين فكرا رو مي كني؟فكر مي كردم ديگه به رفتاراي من عادت كردي!
با لحن گله مندي گفت:
-آره عادت كردم!اما نمي تونم ببينم تو انقدر نسبت به من بي تفاوتي!
صداش رو بالا برده بود.حوصله جر و بحث نداشتم.بلند شدم و با دلخوري گفتم:
-سر من داد نزن!
و به اتاقم رفتم.«آره خدا جونم،حالا كه اينطوره بچرخ تا بچرخيم!كاري مي كنم تا از من زده بشه!من فكر مي كردم بالاخره توي اين چهار ماه بهش علاقه مند مي شم اما نشدم.من زندگي بدون عشق رو دوست ندارم!من پول دوست ندارم.من قبول دارم عشق خارج زندگي كردن بودم اما حالا پشيمونم!من زندگي با عشق مي خوام!تنها عشق شاهين كافي نيست،منم مي خوام قلبم گرمي عشق رو داشته باشه!قلب من سرد و يخ زدست!مثل قطب جنوب شده!من لياقت شاهين رو ندارم آره بايد هر چه زودتر از زندگيش برم بيرون!بايد كلافش كنم طوريكه خودش ولم كنه و بره!»«واي فكر كنم دارم ديوونه مي شم!اين حرفا چيه كه مي زني؟مگه زندگي شاهين بازيچه دست توئه كه هر كار دوست دراي باهاش بكني؟مگه اون آدم نيست؟مگه حق انتخاب نداره؟چرا حق انتخاب داره اما داره اشتباه انتخاب مي كنه،من همون گزينه اشتباه زندگي شاهينم،خودم بايد خيلي زود كنار بكشم!»
روي تختم دراز كشيده بودم و فكر مي كردم تا اينكه خوابم برد.صبح كه بيدار شدم شاهين رو نديدم«بفرما!حالا بگو مغرور نيست!اگه مغرور نبود ديشب براي عذرخواهي ميومد.عذرخواهي؟مگه اون چي كار كرده كه حالا بياد عذرخواهي كنه؟اتفاقا اون الان از دست تو ناراحته!مثلاً انتظار داره تو بري و ازش عذرخواهي كني!اما زهي خيال باطل!مگه قرار نبود كاري كنم از من خسته بشه؟پس شروع مي كنم!»امروز كلاس نداشتم و تصميم گرفتم ناهار درست كنم.ناگهان فكري توي ذهنم جرقه زد.«آره...شروع كن!اين اولين راهه،خودشه!»خورش قرمه سبزي درست كردم و تا تونستم توش نمك ريختم.بوي خوش غذا تمام خونه رو برداشته بود.اشتهام داشت تحريك مي شد اما ترجيح دادم لب به اين غذا نزنم.ميز سفره رو چيدم تا شاهين اومد.با ديدن من لبخند گرمي زد و گفت:
-سلام!چه بويي راه انداختي!نمي دوني چقدر دلم براي قرمه سبزي تنگ شده بود!
-سلام.لباسات رو دربيار و بيا!
سرسفره فقط مي خواستم عكس العمل شاهين رو ببينم،اما اصلاً هيچ عكس العملي نشون نداد.خيلي با اشتها غذاش رو تا آخر خورد اما من فقط دو قاشق اونم به ضرب آب خوردم«اين چرا اينطوريه؟چرا داد و بيداد راه ننداخت؟اي خدا الان سرم رو مي كوبونم تو ديوار از دست اين!...اوه اوه يادم باشه يك پارچ آب كنار تختش بذارم»احساس كردم كنف شدم.وقتي غذاش رو تموم كرد گفت:
-دستت درد نكنه عزيزم!خيلي خوش مزه بود.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-نوش جان!
-من خوابم مياد،دو ساعت ديگه بيداري؟بايد برم سركار يك جلسه مهم دارم!
-آره بيدارت مي كنم.
تصميم دادم به قولي كه داده بودم عمل نكنم،اين دومين راه بود«نگار باورم نمي شه اين خودتي!خيلي عوض شدي خيلي!»احساس عذاب وجداني كه داشتم رو سركوب مي كردم و ناديدش مي گرفتم.چهارساعت گذشت.در حال گوش دادن به آهنگ توي اتاقم بودم كه شاهين با پريشاني در اتاق رو باز كرد و گفت:
-نگار چرا من رو بيدار نكردي؟
با خونسردي به ساعت نگاه كردم و گفتم:
-ببخشيد!يادم رفت.
كلافه و عصبي گفت:
-مگه من نگفتم يك جلسه مهم دارم؟
با لحن حق به جانبي گفتم:
اي بابا خب فراموش كردم!
عصباني شده بود.چيزي نگفت و اتاق رو ترك كرد.«نبايد اين كار رو مي كردم،من خيلي بيشعورم اون گفت جلسش مهمه!اي بابا پس اين شروين اينجا چي كارست؟اون بوده ديگه پس خيلي هم بد نشده!»بعد از يك ساعت سحر اومد پيشم.دوتايي چايي ريختم و كنارش نشستم:
-خب سحر جون،چه خبر؟
با ناز گفت:
-هيچي خبر خاصي كه ندارم.دوست شروين بيچاره سرطان داره الانم بيمارستانه هيچ كس رو هم اينجا نداره،ديگه شروين امروز رفت پيشش تنها نباشه!راستي...نگين رو يادته؟
«واي نگو!!!پس شروين هم نبوده؟خدايا من چي كار كردم؟يعني شاهين توي جلسه نبوده؟»با گيجي گفتم:
-هان؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مي گم نگين رو يادته؟
-نگين؟هان دخترخاله شاهين؟
-آره پس فردا عروسيشه!بيا اينم كارتش!
كارتي رو زا توي كيفش درآورد و نشونم داد.با كنجكاوي پرسيدم:
-با اون دوست پسرش ازدواج كرد؟
-آره،همون بوره!پسر خوبيه عاشق نگينه!
-خوبه،انشالله خوش بخت بشن!
احساس كردم شاهين با من سرسنگينه!وقتي از سركار اومد آروم سلام كرد و به اتاقش رفت.ديدم براي شام نيومد.رفتم كه صداش كنم.تقه اي به در زدم.صداش اومد:
-بيا تو!
چه خشك صحبت كرد.تنم مور مور شد«مگه تو همين نمي خواستي؟ببينم اومدي منت كشي؟حالا همين مونده كه اين براي تو ناز كنه!»در رو باز كردم روي تخت دراز كشيده بود.يك لحظه دلم به حالش سوخت.لحنم رو كمي نرم كردم و گفتم:
-شام نمي خوري؟
از گوشه چشم نگاهم كرد و گفت:
-نه ميل ندارم مي خوام بخوابم.
با حرص گفتم:
-الان اين حرفت يعني اينكه من برم ديگه.
غمگين ودلخور نگاهم كرد«اي خدا چرا سرم داد نمي زنه؟چرا نمي گه به خاطر حواس پرتي تو از جلسه عقب موندم؟چرا دعوا نمي كنه؟من اينطور بيشتر احساس عذاب وجدان مي كنم.»آروم گفت:
-اينطور نيست!
-خوب بخوابي.
دررو بستم«وجدان رو بذار كنار!اصلاً اگه وجدان داري بايد ادامه بدي!اون با تو خوش بخت نمي شه!تا زماني كه قلب تو متعلق به كس ديگس نمي توني اون رو دست داشته باشي!پس جا نزن!»
رفتار خشك شاهين قط مال همون شبش بود،روز بعد دوباره شد همون شاهين هميشگي.صبح كه داشت مي رفت كلاس گفتم:
-راستي شاهين...
برگشت و گفت:
-بله؟
-يادت كه نرفته امشب عروسيه؟
-آهان راستي امشب توي شركت كار دارم مي خواستم بگم تو زودتر با شروينينا برو منم آخر شب ميام.
با نارضايتي گفتم:
-نه من تنها نمي رم.
جلوم واستاد و با مهرباني گفت:
-من آخر شب ميام...اگه تونستم هم زودتر.
-اينجوري زشته بايد با هم بريم.
لبخند زيبايي زد و گفت:
-اونا مثل ايرانيا به اين چيزا توجهي ندارن،بالاخره اونا نزديك بيست ساله كه ايران زندگي نكردن تو برو من قول مي دم زود بيام.
ناچار گفتم:
-خيل خب...اما زودبياي ها!
-حتماً.
«امشب مي تونم از يكي ديگه ازنقطه ضعفاش استفاده كنم،نبايد كم بيارم.!»يك پيراهن دكلته تنگ آبي پوشيدم.موهام رو حالتدار روي شونه هام ريختم و جلوش رو هم مثل هميشه چتري ريختم.آرايش هم كردم.براي توي راه يك كت روي پيراهن پوشيدم اما توي جشن كت رو درآوردم.«از همين الان مي تونم عكس العمل شاهين رو با ديدن اين لباس تجسم كنم.»سحر و شروين براي رقص به وسط رفتن و من تنها شدم.با بي قراري به اطراف نگاه مي كردم تا شاهين رو ببينم اما انگار هنوز نيموده بود.پسري جوون و بور به طرفم اومد و گفت:
-مي تونم اينجا بشينم؟
و به صندلي كنارم اشاره كرد.با دودلي گفتم:
-بله!جاي كسي نيست!
سعي كردم بهش توجهي نكنم اما اون گفت:
-شما ايراني هستيد.درسته؟
با تعجب برگشتم نگاهش كردم.خنديد و گفت:
-قلاً با شما آشنا شدم!يادتون نمياد؟
حوصلش رو نداشتم.گفتم:
-نه يادم نمياد،چرا بايد يادم بياد؟
خنديد و گفت:
-نمي دونم....راستش من دارم تحقيقاتي رو راجع به كشورايران انجام مي دم!شما مي تونيد كمي از آداب و رسوم خودتون برام بگيد؟
از سوالش جا خوردم و با تعجب پرسيدم:
-چرا درباره ايران تحقيق مي كنيد؟
-راستش من ايران رو دوست دارم.مردمشو دوست دارم...خيلي خونگرم و اجتماعي هستند!
با تعجب نگاهش كردم«نه بابا!يعني انقدر محبوب دلها هستيم و نمي دونستيم؟»مودبانه گفتم:
-خب من چه كمكي مي تونم بكنم؟
طور خاصي به چشمام زل زده بود كه چندشم شد«عوضي،من مي دونستم اين حرفاش همه بهانس!»زود نگاهم رو دزديم و به اطراف نگاه كردم.با لحن با مزه و مودبانه اي گفت:
-اينطوري ميخوايد كمكم كنيد؟شما كه نگاهتون رو ازم گرفتيد!
بي اختيار خندم گرفت و خنديدم«نگار ديوونه!فكر كردي همه منظور دارن؟چه اعتماد به نفسي داري والله!»يك لحظه نگاهم روي چيزي كه مي ديدم خشك شد.خنده رو لبم ماسيد.شاهين با عصبانيت و در حالي كه رگه هاي گردنش متورم شده بود به طرفم اومد و با لحن تندي گفت:
-تو اينجا چي كار مي كني؟اين چه طرز لباس پوشيدنه؟
«اوه اوه دقيقاً همون پيش بيني اي كه كرده بودم !چه موقع بدي هم اومد،حتماً ديده كه داشتم مي خنديدم.خب نمي تونستي اون نيشتو ببندي؟»دوباره با عصبانيت گفت:
-بلند شو ببينم!
و يك نگاه تنفر آميز به پسره اي كنارم نشسته بود انداخت.با صداي آروم اما عصبي گفتم:
-چرا داد مي زني؟مگه چي شده؟
بازوم رو گرفته بود و با خودش مي كشوند.صداشو پايين آورد و گفت:
-تو خودت مي دوني كه من روي اين چيزا حساسم و حالا مي خواي دست روي نقطه ضعفم بذاري!
بازوم رو از تو مشتش درآوردم و گفتم:
-ديوونه شدي؟زشته جلوي مردم!
پوزخندي عصبي زد و گفت:
-اِ؟زشت نيست كه تو،يك زن ايراني با اين لباس توي اينهمه مرد مي گردي؟با يك مرد غريبه مي شيني و مي خندي؟يك چيزي روي اين لباس بپوش بريم!
خيلي عصباني شده بود.با حرص گفتم:
-من هيچ جا نميام!
با لحن تند و محكمي گفت:
-تو بيخود مي كني.همينكه گفتم.
از لحنش جاخوردم اما جري تر شدم.منم تند گفتم:
-تو حق نداري با من اينطوري صحبت كني!
اما اون به حرفم توجهي نكرد و دستم رو كشيد.عصبيي گفتم:
-وسايلم توي اون اتاقه!
«واي به قول سارا وقتي عصباني مي شه چقدر ترسناك مي شه!»به طرف اتاق رفتيم.بدون هيچ حرفي كتم رو تنم كردم و بي تفاوت از كنارش گذشتم. خاله شاهين.با تعجب به طرفمون اومد و گفت:
-كجا شال و كلاه كردين؟
من چيزي نگفتم اما شاهين خيلي طبيعي گفت:
-مادر پدرنگار از ايران اومدن،بايد بريم فرودگاه دنبالشون.واقعاً شرمنده خاله!
«خالي بند!مجبوره اينطوري خالي ببنده!حقشه ضايعش كنم!..»با دلخوري گفت:
-يعني براي شام نمي مونيد؟ خب مادر و پدر نگار جون هم بياريد اينجا!دور هم باشيم ما خوش حال مي شيم!
از اين همه سماجتش حرصم گرفت سعي كردم لحنم معمولي باشه.گفتم:
-خيلي ممنون،شما لطف دارين!تا الان هم خيلي بهمون خوش گذشت!
«چي گفتم اصلاً؟اين يعني ديگه بحث تمام!»لبخندي زد و گفت:
-چي بگم؟ممنون از اينكه اومدين!
خداحافظي كرديم و دور شديم.شاهين هنوز عصباني بود.«يعني چي كه انقدر تعصبيه؟تا جايي كه از وسط مهموني من كشونده بيرون!اصلاً من نبايد ميومدم!مثل خودش سرش داد مي زدم و مي گفتم تو بيخود مي كني به من دستور مي دي!اه حيف كه زشت بود اونجا داد و بيداد راه بندازيم»تو طول راه هر دو ساكت بوديم.شيشه رو پاين كشيدم تا هوا بخورم.داغ كرده بودم.وقتي ماشين رو توي خونه پارك كرد بدون هيچ حرفي پياده شدم و در رو محكم و با تمام قدرتم بستم.«يك حالي از تو بگيرم تا مرغاي آسمون به حالت گريه كنن!مثل املا فكر مي كنه!»به اتاقم رفتم و ديگه بيرون نيومدم.شاهين اصلاً براي آشتي پا پيش نذاشت،بدون هيچ حرفي با من كلاس رفت،اومد و باز دوباره رفت سركار!امروز استاد پيانوم هم اومد.حوصلشو اصلاً نداشتم.خودش هم فهميده بود براي همين عصبي به نظر ميومد.از آخر گفت:
-شما حواستون كجاست؟
-همينجاست!ادامه بديد.
بلند شد و گفت:
-نخير،حواس شما جاي ديگست و به اين راحتي برنمي گرده!كلاس رو تعطيل مي كنيم.براي امروز بسه!
خيلي خوش حال شدم چون اصلاً حوصله كلاس رو نداشتم.تا اومدن شاهين فقط فكر كردم.«يعني كاري كه من دارم مي كنم درسته!چرا انقدر شاهين رو اذيت مي كنم؟اون چرا بايد تقاص عاشقي من رو پس بده؟واي من دارم چي كار كنم؟نه اتفاقاً بهترين راهه!من هيچ وقت نمي تونم دوباره عاشق بشم!وقتي اون اينهمه به من محبت كرده اما نتونسته جايي تو دل من باز كنه پس هيچ وقت نمي تونه!آره!من از زندگيش بالاخره مي رم بيرون!آخ چقدر سرم گيج مي ره!انقدر فكركردم كه سرم دوران گرفته!»صداي چرخيدن كليد توي دراومد و متقاعبش شاهين وارد شد.نگاهش آروم بود آروم سلام كرد و به اتاقش رفت«حداقل براش شام درست مي كردي!دلم كباب شد براش!»بي تفاوت به اتاقم رفتم رماني رو كه از ايران با خودم آورده بودم رو باز كردم تا بخونم.نفهميدم زمان
چقدر گذشت كه با تقه اي كه به در خورد به خودم اومدم!شاهين بود،خيلي پكر بود كنارم روي تخت نشست.مدتي سكوت بود تا اينكه خودش شروع كرد:
-تا كي مي خواي ادامه بدي؟
-به چي؟
به چشمام زل زد«چقدر نگاهش دلگيره!چقدر غمگين.تا حالا شاهين رو اينطوري نديده بودم»پوزخندي زد و گفت:
-يعني الان همه چي برات عاديه؟
چيزي نگفتم،لحنش رو آروم كرد و گفت:
-نگار من طاقت اين وضع رو ندارم.
قلبم تير كشيد«فكر مي كردم كنار بكشه اما نه به اين زودي!ديدي نگار خانوم،همه دوستت دارم ها مال همون روزاي اول پاي عمل كه برسه مي كشن كنار!»سريع و بي اختيار گفتم:
-مجبور نيستي تحمل كني!
با تعجب نگاهم كرد.كلافه دستش رو لاي موهاش برد.بلند شد و به كنار پنجره رفت.گفت:
-مي فهمي چي داري مي گي؟
-آره!
عصبي به طرف من چرخيد و گفت:
-نه نمي فهمي!من مي گم طاقت اين قهربازي ها رو ندارم!همينجا تمومش مي كنيم.نگار ما مثلاً اول زندگيمونه!نگاه كن...الان چيمون شبيه زن و شوهراست؟باور كن همخونه ها وضعشون بهتر از ماست!
خيلي عصبي بود. صداش كمي بالا بود من حالم بد شده بود.حالت تهوع داشتم.به طرف دستشويي دويدم و هرچي خورده بودم بالا آوردم.با نگراني كنارم واستاده بود.گفت:
-چي شد يكدفعه؟حالت خوبه؟
سرم رو توي دستام گرفتم و خودم رو به تختم رسوندم.گفتم:
-خوبم.
اما قانع نشد كنارم نشست و دوباره با نگراني گفت:
-چي خورده بودي؟بيرون غذا خوردي؟
دراز كشيدم اما سرگيجم بدتر شد.دوباره بلند شدم.حالم دست خودم نبود.دنيا دور سرم مي چرخيد.شاهين با نگراني به چشمام نگاه كرد و گفت:
-سرت گيج مي ره؟دِ..خب يك چيزي بگو!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آب دهنم ر وقورت دادم و گفتم:
-نه ،خوبم!
-اينطوري خوبي؟كاملاً از قيافت مشخصه!پرسيدم سر گيجه داري؟
سرمرو تكون دادم.براي اينكه از سوالاش خلاص بشم گفتم:
-نه فكر كنم مسموم شدم.
-غذاي بيرون ر وخوردي؟
هنوز سرم گيج مي رفت اما ناچار گفتم:
-آره!
باسرزنش گفت:
-چندبار بهت گفتم غذاي بيرون رو نخور؟اگه مي خوري هم همون رستوراني كه بهت معرفي كردم برو.
چيزي نگفتم.دنيا دور سرم مي چرخيد.شاهين گفت:
-پاشو بريم دكتر.
-نه حوصله ندارم.دارم خوب مي شم!
عصبي گفت:
-شد يكبار من يك چيزي بگم تو مخالفت نكني؟پاشو بريم دكتر شايد خطرناك باشه!
حوصلم از اين همه بحث سر رفته بود.عصبي گفتم:
-واي شاهين خوبم!باور كن خوبم.
به چشمام زل زد و بعد با تاسف سرش رو تكون داد.كلافه به نظر مي رسيد.گفت:
-پس من زنگ مي زنم و از يكي از استادام مي پرسم.
«اي خدا!اين چرا گير داده؟»ديگه مخالفتي نشون ندادم.بيرون رفت.سرگيجم ديگه داشت خوب مي شد.«اگه چيزي باشه چي؟من چرا انقدر بي تفاوت از كنارش مي گذرم؟نكنه چيزيم هست؟!»حالم اصلاً خوب نبود.از بس فكر كرده بودم احساس مي كردم سرم داره منفجر مي شه!»شاهين چند تا قرص رو كه استادش تجويز كرده بود به خوردم داد كه اصلاً نفهميدم چي هست.ديگه از اون روز از روابط سرد از طرف شاهين خبري نبود اما من همچنان ادامه مي دادم.گاهي اوقات غذا نمي پختم و يا به هر طريقي اذيتش مي كردم اما اون صبورتر از اين حرفا بود.امتحاناش شروع شده بود و سخت در حال درس خوندن بود طوريكه خيلي كم از اتاقش بيرون مي اومد!خيلي به من اصرار مي كرد كه منم درس بخونم اما من اصلاً حوصله امتحان دادن و دوباره خوندن رو نداشتم«من چرا اينجوري شدم؟انقدر بي خيال؟انقدر لجباز؟نه من خودم نيستم!آره عشق خارج رفتن كورم كرده بود.اه...چقدر بچه بودم من!حماقت..حماقت پشت حماقت!اه...زندگيم رو بازيچه حماقتم كردم،سارا گفت دارم قمار مي كنم،آه من خيلي ابله بودم!»آخرين امتحان شاهين بود و توي اتاقش در حال درس خوندن بود،بي توجه به اون آهنگ گذاشتم و صداش رو بلند كردم،عصباني اومد و در اتاقم رو باز كرد و گفت:
-اون رو كمش كن مگه نمي دوني من امتحان دارم؟
بهش توجهي نكردم .خودش اومد و صداي آهنگ رو كم كرد و كلافه گفت:
-مثل بچه ها !لجباز و قد!خب دختر خوب من امتحان دارم بذار اين آخري رو هم بدم بعد هر چقدر كه مي خواي آهنگ گوش بده!
با دلخوري و لحن حق به جانب گفتم:
-اي بابا تو توي گوشات پنبه بذار!من مي خوام گوش بدم!
مشخص بود از حرفم خندش گرفته اما با لحن جدي گفت:
-ببين نگار!من اين امتحانم از همه امتحانا سخت تره!پس مثل بچه ها رفتار نكن!كمش كن!يا يك چيزي بذار تو گوشت!
رفت بيرون اما من بعد از يك ربع دوباره صداي آهنگ رو بلند كردم.«خيلي بچگانست اما من انجامش مي دم،بايد خسته بشه!»بعد از نيم ساعت دوباره اومد،اينبار نگاهش ملتمس بود،گفت:
-اي خدا،ببين من حريف اين نمي شم!....
خيلي بامزه اين جمله رو گفت كه زدم زير خنده.وقتي ديد دارم مي خندم با حرص گفت:
-حالا مي خندي؟
نگاهش شيطنت خاصي داشت،گفتم:
-نه آخه جالب اون حرف رو گفتي!
-دروغ گفتم؟از همون اول حريف تو نمي شدم!خيلي لجبازي!
ابروهام رو انداختم بالا و چيزي نگفتم.لحنش جدي شد و گفت:
-نگار اين رو خاموشش كن!دارم مي گم من درس دارم،چرا نمي فهمي؟
-خيل خب بابا!برو درست رو بخون حالا من فكرام رو مي كنم...
به پيشونيش زد و خنديد.گفت:
-نگار مي خواي فكر كني؟اي خدا نزن اين حرفا رو انقدر من رو اذيت نكن!
خودم هم خندم گرفته بود اما گفتم:
-اي بابا!چقدر غر زد!بيا خاموشش كردم!خيالت راحت شد؟حالا برو درست رو بخون...
دوباره خنديد و بعد بيرون رفت.«من مثلا مي خواستم لجش رو دربيارم،اينكه بيشتر بهش خوش گذشت تا لجش دربياد!اه،هركار مي كنم نتيجه معكوس مي ده!»
چند روزي بود كه با خونوادم صحبت نكرده بودم و گوشه گير و افسرده بودم.شاهين هم بيشتر وقتش رو بيرون از خونه مي گذروند.ديگه قيد درس رو زده بودم و نصيحتاي شاهين هم كارساز نبود.يك شب كه از سركار اومد بيكار روي مبل نشسته بودم و غرق در افكارم.كنارم نشست و با لحني پراز عشق و مهرباني گفت:
-چطوري؟
نيم نگاهي انداختم و بي حوصله گفتم:
-خوبم.
سرم رو به طرف خودش چرخوند و نگاه ملتهبش رو به چشمام دوخت.گفت:
-نه خوب نيستي...خيلي وقته خوب نيستي!
لحنش مملوء از نگراني شد:
-مثلاً من شوهرتم!چرا با من صحبت نمي كني؟باور كن وقتي مي بينم انقدر بي حوصله و گوشه گير شدي عذاب مي كشم!به خاطر دوري از خونوادته؟خب با هم يك سر مي ريم ايران!تا از دلتنگي دربياي!
منتظر به چشمام نگاه كرد«نه من نمي خوام به ايران برم!اونجا دوباره همه خاطراتم زنده مي شه!»سُرم رو تكون دادم و گفتم:
-نه به خاطر اون نيست!اصلاً من حالم خوبه چرا مي خواي بگي حالم بده؟
كلافه دستش رو لاي موهاش برد و گفت:
-من نمي خوام بگم حالت بده!اما فكر مي كنم از زندگيت راضي نيستي!مي گي ديگه نمي خواي استاد پيانوت بياد،آي الستو گرفتي اما نمي خواي درست رو ادامه بدي،ايران نمي خواي بري!خودت هم كه بيرون نمي ري!اينا پس نشونه چيه؟ببين نگار،من اونقدر خودخواه نيستم كه به خاطر خودم تو رو فراموش كنم!من يك هفته مرخصي مي گيرم هم از دانشگاه هم از شركت مي ريم با هم بيرون!
مخالفت كردم:
-نه نمي خواد شاهين!من سعي مي كنم دوستايي پيدا كنم تا باهاشون رفت و آمد كنم تازه سحر هم هست.
من رو توي آغوشش گرفت و با نرمي گفت:
-من به خاطر خودت مي گم اينا رو عزيزم!پس بايد به من قول بدي كه از لاك تنهايي بيرون بياي،باشه؟
بغضم رو فروخوردم و گفتم:
-اوهوم.
احساس دلتنگي شديدي براي خونوادم،دوستام مخصوصاً سارا سانازو حتي سايه مي كردم.«خودم به تك تكشون زنگ مي زنم!گورباباي پول تلفن!دلي از غزا درميارم!» به ساعت نگاه كردم«آهان الان مي شه زنگ زد بي وقت نيست»شماره خونه رو گرفتم ارتباط برقرار نشد.چندبار تكرار كردم اما نشد.ارتباطم با سارا برقرار شد كه اونم گوشيش خاموش بود«اه..حالا چه وقت خاموش كردن گوشيه؟»شماره گوشي ساناز رو گرفتم به راحتي ارتباط برقرار شد و باهاش كلي صحبت كردم.صحبت با ساناز خيلي حالم رو خوب كرد.وقتي قطع كردم بي اختيار شماره خونه صحرا جون رو گرفتم تا شايد بتونم با سايه هم صحبت كنم.با شنيدن صدايي قلبم به تاپ و توپ افتاد.پاهام سست و نگاهم به روبه رو ميخكوب شد.آب دهانم رو قورت دادم.سهيل با بي قراري گفت:
-بفرماييد؟
قدرت حرف زدن نداشتم.رو مبل كناريم نشستم.صداي قلبم رو واضح مي شنيدم.«اِاِاِاِ؟اين كارا چيه؟خجالت بكش!چقدر ضعيفي تو؟»سهيل اينبار با دودلي و صدايي آروم گفت:
-غزل تويي؟
قلبم تير كشيد مي خواستم با عصبانيت گوشي رو روي دستگاه بكوبم اما با شجاعت و كمي هم عصبانيت،بي اختيار گفتم:
-سلام آقا سهيل..منتظر تلفن كسي بودي؟
يك لحظه مكث كرد و بعد گفت:
-شما؟
گريم گرفته بود«اين حتي صداي من رو يادش نمياد! حالا من با شنيدن صداي نحسش قلبم به تاپ وتوپ مي افته!خاك تو سرم!»بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-نگارم!
لحظه اي صدايي نشنيدم اما بعد صداي سرحالش اومد كه گفت:
-واقعاً خودتي؟چه عجب يادي از ما كردي؟گفتيم چقدر بي معرفتي تا رفتي ما رو هم يادت رفت.
صداش توي مغزم مي پيچيد.آروم گفتم:
-سايه هست؟
خنده اي كرد و گفت:
-مرسي،چقدر تحويل گرفتي!آره هست،گوشي دستت....
با سايه صحبت كردم اما فكرم جاي ديگه اي بود.«كاش زنگ نمي زدم تا اينجوري نشم!هميشه نسنجيده عمل مي كنم!»ديگه حواسي براي دوباره زنگ زدن به مامانم نداشتم.«نه،ادامه نده!به زندگي خودت فكر كن!به اين فكر كن كه از اول اين عشق اشتباه بوده!به اينكه اون از اول به تو علاقه نداشته!پس بيشتر از اين با زندگيت بازي نكن!»
سحر بهم زنگ زد و گفت كه براي يك كنسرت براي من و شاهين بليط گرفته تا باهاشون بريم.اصلاً حوصله نداشتم،مي خواستم تنها باشم اما حريف سحر نشدم مي گفت تنهايي بهشون خوش نمي گذره!تسليم شدم و قرار شد ساعت نه بيان خونه ما تا با هم بريم.به شاهين هم خبر دادم كه زودتر بياد.ايندفعه لباسي پوشيده تنم كردم،يك بلوز آستين بلند صورتي با شلوار جين.سعي كردم ظاهرم رو حفظ كنم و نمي دونم تا چه حدي موفق بودم.صداي آهنگ خيلي بلند بود.سرم داشت منفجر مي شد.سحر و شروين به جمع بقيه پيوستن و به همراه بقيه مي رقصيدن.مي خواستم بشينم،سرم داشت مي تركيد،مطمئن بودم اگه سرم رو از تنم جدا مي كردم نصف وزنم كم مي شد.شاهين فهميد حالم خوب نيست كه با نگراني گفت:
-حالت خوب نيست؟
حالت تهوع بدي داشتم.گفتم:
-حالت تهوع دارم.دستشويي...
جلوي دهنم رو گرفتم و از روي تابلويي دستشويي رو پيدا كردم،اگه يكم ديرتز مي رسيدم مطمئناً وسط جمعيت بالا مي آوردم.شاهين با نگراني بالاي سرم واستاده بود.گفت:
-همين الان مي ريم دكتر!تو كه ديگه غذاي مسموم نخوردي.
بي حال شده بودم.انگار كه دست و پام حسي نداره.به ديوار تكيه دادم و نفسي عميق كشيدم.روبه روم ايستاد و با نگراني گفت:
-سرگيجه داري؟
چشمام رو بستم و باز كردم.گفت:
-الان مي ريم دكتر.
قدرت مخالفت نداشتم،توي جمعيت سحر و شروين رو پيدا كرديم.خيلي شاد و پرانرژي بودن.وقتي قضيه رو فهميدن اونهام دچار نگراني شدن.سحر گفت:
-يكدفعه چي شد؟تو كه حالت خوب بود.
شاهين سريع گفت:
-حالا ما مي ريم بعداً براتون توضيح مي ديم!بهتون خوش بگذره!
سحر رو به شاهين گفت:
-ما رو بي خبر نذارين ها!
-باشه حتماً خداحافظ.
توي راه شاهين توي فكر بود و هيچ حرفي نمي زد.مننم ترجيح مي دادم حرفي نزنم.سرگيجم خوب شده بود اما هنوز سردرد داشتم«ديگه مطمئنم يك چيزيم هست!واي نه!چرا بيخودي شلوغش مي كنم؟»جلوي مطب دكتر نگه داشت.عصبي و كلافه به نظر مي رسيد.شاهين يك چيزي به منشي گفت كه دومين نفر ما رو به داخل فرستاد.«راستي شاهين چي گفت؟چرا هيچي نفهميدم؟اصلاً گوش كردم؟ نه،اصلاًحواسم اينجا نيست!»با دكتر كه مردي مسن بود دست داد.حدس زدم بايد استادش باشه كه اينطوري راحت ما رو داخل فرستادن.شاهين همه چيز رو بدون هيچ كم و كاستي توضيح داد.از آخر دكتر رو به خودم پرسيد:
-قبل از اينكه بيايد اينجا يعني توي ايران هم دچار اين حالات شده بودين؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به ياد سرگيجه هام توي ايران افتادم.گفتم:
-فكر مي كنم...گاهي اوقات دچار سرگيجه هاي خفيفي مي شدم.
-به پزشك مراجعه نكردين؟
سرم رو به علامت منفي تكون دادم.شاهين سريع پرسيد:
-دكتر!علتش چي مي تونه باشه؟
با آرامش شاهين رو دعوت به سكوت كرد و دوباره رو به من اضافه كرد:
-گفتيد حالت تهوع هم داريد،درسته؟
-بله
-تشنج،سردرد هاي طولاني مدت،احساس بي حس شدن اعضاي بدن به ويژه دست و پا،تا حالا داشتين؟
گيج شده بودم.سعي كردم حواسم رو جمع كنم.گفتم:
-تشنج كه نه،اما سردرد داشتم امروز هم احساس مي كردم دست و پام حس نداره!چطورمگه دكتر؟
دچار نگراني شده بودم.هيچ وقت فكر نمي كردم اين قضيه بخواد جدي بشه،شاهين هم نگران شده بود.دكتر نسخه نوشت و گفت:
-مي تونم با همسرتون تنها صحبت كنم؟
«يعني مي خواد به شاهين چي بگه؟ديگه دارم كلافه مي شم!نه خودم جرات شنيدن هيچ چيز رو ندارم!»دستام يخ كرده بود،به شاهين زل زدم احساس كردم اون هم حالش خوب نيست به طرفم اومد و گفت:
-بيرون منتظرم بمون!...خوبي نگار؟
سرم رو آروم تكون دادم و رفتم بيرون.لحظات كشنده اي بود.هزارتا فكر و خيال جورواجور مي كردم«يعني چي؟دكتر داره به شاهين چي مي گه؟اگه چيز خطرناكي نبود من رو بيرون نمي كردن!»«اي كه چقدر دلم مي خواد بدونم بين اونا چي داره مي گذره!چقدر سرم درد مي كنه!آه،يعني اين سردرد به خاطر چي مي تونه باشه؟نكنه...»سرم رو تكون دادم تا فكرهاي بد رو بيرون كنم«اه،چرا نمياد بيرون؟مگه چي داره بهش مي گه؟داستان زندگيشو تعريف مي كنه؟اي بابا!اگه مي خواست تاريخ ايران رو يكبار مرور كنه هم انقدر طول نمي كشيد!»با بي قراري به ساعت نگاه كردم.هر ثانيه به اندازه يك ساعت مي گذشت كه در باز شد و شاهين بيرون اومد.به قيافش دقيق شدم.چيزي رو نمي شد حدس زد«نه خوش حاله ونه ناراحت يا نه چشماش...ته چشماش غم هست!آره ناراحته!»لبخندي مصنوعي زد و گفت:
-بريم؟
دهانم خشك شده بود و فقط به شاهين زل زده بودم،دستش رو پشتم گذاشت و گفت:
-چرا واستادي بريم ديگه!
-دكتر چي گفت؟
چيزي نگفت.بلندتر گفتم:
-دكتر بهت چي گفت؟
توي صدام بغض وجود داشت كه طولي نكشيد اشك از چشمام سرازير شد.با مهرباني گفت:
-چرا گريه مي كني عزيزم؟بيا بريم توي مطب زشته!
بيخودي گريه مي كردم.توي ماشين طاقت نياوردم و با التماس گفتم:
-شاهين تروخدا بگو دكتر بهت چي گفت؟
برگشت نگاهم كرد.توش عشق؛مهرباني،نگراني و ترس موج مي زد.آروم گفت:
-نمي دونم تو چرا انقدر ترسيدي؟دكتر براي من توضيح مي داد كه چه كارهايي بايد بكني و چه كارهايي رو نه!چه داروهايي رو بخوري و چه داروهايي رو نه!
-خب اگه اينا بود پس چرا من رو بيرون كرد؟
خنده تلخ و كوتاهي كرد و گفت:
-براي اينكه تو همينجوريش هم داشتي از ترس سكته مي كردي اگه مي گفت چه كار بايد بكني وچه كاري رو نبايد بكني حتماً در جا خداي نكرده مي مردي!
قانع نشدم.اما جرات بيشتر سوال كردن رو هم نداشتم.
فكر و خيال بيش از حد و ناراحت كننده دوباره من رو افسرده كرده بود.مامان زنگ زد و گفت كه عروسي سايه و ساناز با هم توي يك روزه،از شنيدن اين خبر هيچ احساسي بهم دست نداد اصلا از مامان نپرسيدم كه كي سايه نامزد كرد هيچ چيز برام اهميت نداشت.مامان فهميد كه حوصله ندارم گفت:
-نگار چيه؟حوصله نداري؟
با گيجي گفتم:
-هان؟
-اتفاقي افتاده؟با شاهين بحثت شده؟
«شاهين؟شاهين بيچاره!راستي چقدر توي اين چند روز مهربون تر و اما افسرده تر شده!چرا اينطوريه؟يعني به خاطر حرفهاي اون روز دكتره؟آره حتماً دكتر يك چيزي بهش گفته!اما من نمي خوام بدونم چي گفته...»دوباره صداي مامان اومد كه با نگراني گفت:
-نگار داري نگرانم مي كني...چرا حرف نمي زني؟
از عالم هپروت بيرون اومدم.براي اينكه شك نكنه گفتم:
-چرا نگران بشي؟خستم مامان!خيلي خوابم مياد!از صبح يكسره بيرون بودم!شمام پول تلفنت زياد مي شه،نگران نباش من خوبم.
-مطمئني؟
-آره مامان جون.
صداش با تاخير مي رسيد.دوباره گفت:
-پس براي عروسي سايه و ساناز مياي ديگه؟
-نمي دونم.فكر نكنم مامان،سخته!
-اين حرفا رو نزن!زشته!مي گن رفتي اونجا كسي رو تحويل نمي گيري!
براي اينكه اين بحث رو تموم كنم گفتم:
-حالا تا يك ماه ديگه وقت هست!
-سعي كن حتماً بياي.كاري نداري عزيزم؟
-نه مواظب خودتون باشين.
-تو هم همين طور.خداحافظ
-خداحافظ.
شاهين عصر سركار نرفت كه من رو متعجب كرد.طاقت نياوردم و ازش پرسيدم:
-تو چرا سركار نمي ري؟
نگاهش غمگين بود:
-براي اينكه با هم مي خوايم بريم دكتر.
با تعجب گفتم:
-كي همچين قراري گذاشتيم؟
-الان.
با حرص گفتم:
-چي داري مي گي؟
من رو توي آغوشش گرفت و گفت:
-چند تا آزمايش هست كه بايد انجام بدي.
خودم رو ازش جدا كردم و گفتم:
-حتماً اينم از اون حرفهاي اون روز دكتره آره؟
با آرامش گفت:
-چرا عصباني مي شي؟چندتا آزمايش سادست!
با بغض گفتم:
-تو داري يك چيز رو از من پنهون مي كني...
داد زدم:
شاهين من مي خوام بدونم چه مرگمه!اين حق منه!اگه مي خوام بميرم خب بگو...
حرفم رو قطع كرد و عصبي و با صداي بلند گفت:
-اين حرفا چيه مي زني؟بسه ديگه!فقط مي خواي دو تا آزمايش بدي ديگه اين حرفا رو نداره!
اعصابم بهم ريخته بود،اما حس كنجكاويم بيشتر از هر چيزي بود.مي خواستم بدونم مرضم چيه!دوباره با بغض گفتم:
-باشه فقط خيلي بي معرفتي كه هيچي به من نمي گي يادت باشه....
اشك توي چشمام حلقه زد.حاضرم قسم بخورم اون هم به زور جلوي اش
اشك توي چشمام حلقه زد.حاضرم قسم بخورم اون هم به زور جلوي اشكش رو گرفته بود.«چرا هيچي به من نمي گه؟من حقمه بدونم چه مرگمه!واي خدا دارم ديوونه مي شم!»چندتا آزمايش رو انجام دادم اما اصلاً نفهميدم چي بود،چي كار كردن،كي تموم شد!مثل عروسك خيمه شب بازي هر چي دكتر مي گفت انجام مي دادم!توي ماشين شاهين هيچ حرفي نمي زد و توي فكر بود.عصبي و با لحني تند گفتم:
-من نمي دونم چرا فكر مي كني من خرم!تا الان فهميدم يك چيزيم هست،چرا به من نمي گي؟همه بايد بدونن جز خودم؟
آروم دستش رو از روي دنده برداشت و دستم رو گرفت.گفت:
-انقدر حرص نخور خانومي!هنوز هيچي معلوم نيست!اين آزمايش ها براي همين بود.
ترس تمام وجودم رو فراگرفت واحساس كردم دست و پام يخ كرد.آب دهانم رو فرو خوردم و گفتم:
-پس يك چيزي هست...
ديگه نتونستم ادامه بدم.با لحن مهربون و پر از عشق گفت:
-چرا نفوذ بد مي زني؟نبايد خودت رو ببازي!دكتر كه...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-دكتر كه مي گفت چيزي نيست..آره همه حرفات رو از حفظم...مي گفتي دكتر مي گه چيزي نيست بعد هرروز فرص به خوردم مي دادي!مي گفتي دكتر مي گه چيزي نيست بعد من رو مي بري كه آزمايش بدم...يك حرف جديد بگو كه نشنيده باشم!
-انقدر شلوغش نكن!بيخودي عصباني نشو.هنوز هيچي معلوم نيست،گفتم كه همه چيز با اين آزمايشات مشخص مي شه!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چقدر لحنش غمگينه!چرا انقدر ناراحته!خب حتماً يك چيزي هست كه اينطور ناراحت و غمگينه!آه،چقدر احساس خنگي مي كنم...»شيشه رو پايين كشيدم تا هوا بخورم.بي اختيار اشكام روي گونه هام مي ريخت.دستمالي بهم داد و آروم گفت:
-بگير اشكات رو پاك كن.
لحنش مهربون بود.دستمال رو گرفتم اما نمي تونستم جلوي اشكام رو بگيرم.همينطور روي گونه هام مي ريخت.با بي قراري گفت:
-الان چيزي نشده كه تو داري به خاطرش اينطوري گريه مي كني!خواهش مي كنم انقدر ضعيف نباش،اشكاتو پاك كن...
«ضعيف...كلمش خيلي برام آشناست،اين همون كلمه ايه كه خودم روزي بيشتر از ده بار به خودم نسبت مي دم،آره قبول دارم من خيلي ضعيفم،يعني اين زندگي ضعيفم كرد من اوني نيستم كه يك روزي همه به من مي گفتن اين دست هر چي پسره از پشت بسته!آره من ديگه اون نيستم من اصلا من نيستم!حالا اصلا چيزي باشه،مگه من توي اين دنيا وابستگي دارم؟نه هيچ وابستگي اي ندارم كه جدا شدن ازش برام سخت باشه پس همون بهتر كه بميرم!»آرامشي وجودم رو فراگرفت.شاهين خيلي كمتر از قبل سركار مي رفت يا اگه مي رفت خيلي زود ميومد.بيشتر وقتش رو خونه بود.سحر و شروين از تمام قضايا باخبر بودن.يك روز پيش سحر خونشون رفته بودم،گفتم:
-سحر دارم ديوونه مي شم!پس جواب آزمايش رو كي مي دن؟
با مهربوني گفت:
-نگار جون!انقدر خودت رو اذيت نكن.انشالله كه چيزي نيست تو نبايد خودت رو ببازي!
اشكام ر وپاك كردم و گفتم:
-از اين بلاتكليفي خسته شدم،از اينكه هر روز يك فكرو خيال به سرم مي زنه خسته شدم!سحر اين علائمي كه من دارم من ر ومي ترسونه!
اومد كنارم نشست و اشكام رو دوستانه پاك كرد و گفت:
-عزيزم تو كه گريه مي كني اشك من رو هم درمياري ها!به خدا توكل كن!ايمانت رو كه از دست ندادي؟
به چشماش كه خالصانه نگاهم مي كرد خيره شدم.«چقدر توي اين مدت بهش عادت كردم!مثل ساناز دوستش دارم!آه كه چقدر دلم براي ساناز تنگ شده!مامان،بابا،نويد..سايه... »نفس عميقي كشيدم و چيزي نگفتم.شاهين به من گفته بود كه امشب خودش مياد دنبالم اما ساعت از ده گذشت و خبري از شاهين نشد.با اومدن شروين كه تنها بود تعجب كردم و گفتم:
-پس شاهين كو؟
دمق و گرقته بود.نگاهش و لحنش غمگين بود.گفت:
-شاهين چند جا كار داشت،گفت هر وقت خواستين من شما رو برسونم.
با نگراني گفتم:
-كجا كار داشت؟
-نمي دونم...
قانع نشدم و گفتم:
-شما داريد چيزي رو از من پنهون مي كنيد.اتفاقي افتاده؟
با كلافگي دستش رو لاي موهاش برد و گفت:
-نه من چيزي رو پنهون نمي كنم!فقط به من گفت چند جا كار داره من شما رو به خونه برسونم.
سريع گفتم:
-خب من حاضرم.بريم؟
سحر سريع گفت:
-اِ!الان كه شاهين خونه نيست.تنهايي،بهتره همين جا باشي.
سرم درد گرفته بود و طاقتم رو بريده بود.گفتم:
-نه سحر جون!خستم،برم بخوابم.مزاحم شما نمي شم.
بالاخره راضي شد و با شروين راه افتاديم. بي قرار و كلافه به نظر مي رسيد.طاقت نياوردم و گفتم:
-آقا شروين خواهش مي كنم اگه اتفاقي افتاده به من بگيد!شاهين كجاست؟
بدون اينكه نگاهم كنه گفت:
-شما خيلي بدبين هستين!گفتم كه شاهين چند جا كار داشت،شب كه اومد از خودش بپرسين كجا بوده!
«نه هرچي از اين بپرسم،حرف خودش رو مي زنه!»كلافه گوشي رو روي مبل پرت كردم«اه...پس كجاس؟چرا گوشيش رو خاموش كرده؟نمي گه نگران مي شم؟نگران؟آره دارم نگرانش مي شم...»دلشوره عجيبي داشتم سرم داشت منفجر مي شد.انگار يك وزنه بيست كيلويي روي سرم گذاشتن.دوباره شماره گرفتم اما باز هم خاموش بود.ساعت از دوازده و نيم گذشته بود«واي شاهين،كجا رفتي تو؟اصلاً امروز شروين يك چيزيش بود واي خدا اينا دارن ديوونم مي كنن!»بي اختيار اشكام روي گونه هام مي ريخت.سرم گيج رفت.خودم رو روي مبل انداختم.نفهميدم چقدر گذشت كه صداي چدخوندن كليد توي در شنيده شد.با سرعت نگاهم رو برگردوندم.«اين چرا اينجوريه؟اين شاهين نيست!چرا انقدر پكره؟نگاهش چرا انقدر غمگينه.چشماش چرا سرخه؟گريه كرده؟چي شده؟»بي قرار گفتم:
-كجا بودي؟
خسته بود.نگاه غمگينش رو به چشمام دوخت و آروم گفت:
-كار داشتم.
عصباني شدم.به سردردم توجهي نكردم و با صداي تقريباً بلند گفتم:
-كار داشتي؟تا ساعت دوازده ونيم چي كار داشتي؟گوشيت چرا خاموش بود؟من اينجا آدم نيستم،نمي گي نگران مي شم؟
باورم نمي شد كه اين صداي خودمه،بيش از اندازه عصباني بودم.دوباره آروم گفت:
-يواش...چرا داد مي زني؟بعداً برات مي گم.
اما من كر شده بودم و چيزي نمي شنيدم.دوباره با لحن عصبي گفتم:
-همين الان بگو.تو چته؟من نبايد بدونم؟شاهين داري ديوونم مي كني!
آروم من رو تو آغو شش گرفت و گفت:
-تروخدا انقدر عصباني نشو..
و بعد با لحني پر از التماس اضافه كرد:
-خواهش مي كنم الان چيزي نپرس...فردا برات همه چيز رو مي گم،خواهش مي كنم.
لحنش من رو وادار به سكوت كرد.آروم به سمت اتاق رفت و من رو با دلشوره شديدي تنها گذاشت.«يعني چي شده؟نكنه سركار اتفاقي افتاده؟مامان؟نكنه از ايران خبري شنيده؟واي خدا من الان يك هفتست كه باهاشون حرف نزدم!»ناخودآگاه به سمت تلفن رفتم ،به ساعت نگاه كردم الان «اونجا ساعت مي شه چند؟درسته»شماره گرفتم اما ارتباط برقرا نمي شد.كلافه گوشي رو به دستگاه كوبيدم.«اه..لعنتي...من نمي تونم تا فردا صبر كنم...خدابا خودت بهم صبر بده!»تا صبح خوابم نبرد و توي تختم پهلو به پهلو مي شدم.به شاهين فكر كردم«امشب اصلا حالش خوب نبود!اصلا قيافش داد مي زد كه يك اتفاقي افتاده،اما چي؟واي كه چقدر سرم درد مي كنه!»تا صبح فقط فكر كردم.يك لحظه هم خواب به چشمام نيومد.ساعت نه شد اما هيچ صدايي از بيرون شنيده«يعني شاهين بيدار نشده؟اونكه ساعت ده كلاس داره!»آروم و پاورچين پاورچين به سمت اتاقش رفتم.رو تختش دراز كشيده بود و دستش رو روي چشماش گذاشته بود.هنوز لباسهاي بيرونش رو عوض نكرده بود«اين چرا بيدار نمي شه بره كلاس؟چه مي دونم حتماً خستست!»آروم در رو بستم و خواستم برم كه صداش رو شنيدم:
-نگار!
«چرا انقدر صداش غمگينه؟واي خدا چي شده؟»تنم مور مور شد.دوباره در رو باز كردم و آروم گفتم:
-بله؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگاهم كرد و گفت:
-مي خوام باهات حرف بزنم.
قلبم به تاپ و توپ افتاد و دستام يخ كرد.سرم به دوران افتاد«حتماً خبر بدي رو مي خواد بده!من جراتشو ندارم!»بلند شد و روي تخت نشست.كنارش نشستم.هنوز دستام يخ بود و مي لرزيد،صداي قلبم رو واضح مي شنيدم.دستام رو گرفت و بعد با نگراني گفت:
-تو چرا انقدر يخ كردي؟ترسيدي؟
آب دهانم ر وقورت دادم و گفتم:
-حرف مي زني يا نه؟چي شده؟
چشمهاش رو بست و آروم باز كرد و گفت:
-تو چرا انقدر ترسيدي؟رنگت هم پريده!برات خوب نيست!
«برات خوب نيست...برات خوب نيست...اين جمله توي مغزم مي پيچيد!آره برام خوب نيست چون سرم درد گرفته و گيج مي ره!»نفس عميقي كشيدمو گفتم:
-بگو!
اون هم نفس عميقي كشيد و طوري كه بخواد سعي در پنهان كردن بغضش كنه گفت:
-باشه..فقط بايد آروم باشي...
داشت اشكم درميومد.شروع به صحبت كرد.تمام كلماتش مثل يك پتك روي سرم ضربه مي زد.دهانم خشك شده بود و قادر به تكلم نبودم.احساس كردم يك وزنه سنگيني رو بغل كردم و هر لحظه امكان داره خودم با وزنه به پايين پرت بشم.تك تك كلماتش قلبم رو فشار مي داد،با هر كلمه اي كه از دهانش خارج مي شد مغزم از كار مي افتاد«يعني چي؟عاقبت همون چيزي كه ازش مي ترسيدم سرم اومد؟بيماري...تومور مغزي...عمل....پنجاه پنجاه...»ديگه نمي خواستم چيزي بشنوم،همه چيز رو فهميدم.به اتاقم اومدم.اشكام داره گونه هام رو خيس مي كنه...«هيچ وقت فكر نمي كردم اينجوري تموم بشه!همه دفترم داره خيس مي شه ديگه اين دفتر رو نمي بينم...همه چيز همينجا تموم مي شه !آره زندگي مثل پيازيه كه هر برگش اشك آوره!ديگه تحمل ندارم مي خوام برم!آره مي خوام از همه چيز رها بشم!خدايا من رو مي پذيري؟آخ كه چقدر سرم درد مي كنه مي خوام بخوابم!آره بايد بخوابم تا شايد ديگه بيدار نشم؛آره ديگه بيدار نشم!»

قسمت بيست و نهم
«الان دو روز از تاريخ آخرين نوشته ها مي گذره،دو روز عذاب آور...آره عذاب آور...طاقت ديدن پر پر شدن تنها عشق زندگيم رو ندارم،نمي تونم ببينم داره روز به روز ضعيف تر مي شه و از دست من كاري برنمياد!احساس مي كنم هر بار با ديدنش يك كوه پر از غم روي دوشم سنگيني مي كنه!كاش من جاي نگار بودم و همه اين دردا رو من مي كشيدم!»اشكام رو پاك كردم،ساعت دوازده و نيم شبه!«چقدر معصوم به خواب رفته!»ساعت يازده دكتر بهش مسكن قوي تزريق كرد و الان هم به خوابي عميق فرو رفته.«خدايا من بدون اون نمي تونم زندگي كنم!من زندگي بدون اون رو نمي خوام.»اين چند روز حال نگار وخيم تر از هر موقع ديگه اي بود.حق داشت وقتي دكتر جواب آزمايش ها رو ديد و گفت متاسفانه همونطوريه كه فكر مي كردم، انگاردنيا روي سرم خراب شد ديگه چه برسه به خودش.ديگه هيچي نمي شنيدم،حال عجيبي بهم دست داده بود ،طاقت ديدن نگار و نگاههاي پر از سوالش رو نداشتم،ماشين رو برداشتم و تا تونستم از شهر دور شدم.رفتم يك جا كه فقط من باشم و خدام،جايي كه صدابه صدا نرسه،فرياد بزنم و به خدا بگم :چرا نگار؟چرا اون؟اون مگه كجاي دنياي تو رو تنگ كرده بود؟حقش اينه؟آره فرياد زدم و تا تونستم از خدا گله كردم...چقدر سخت بود كه به نگارنگاه كنم و حقيقت رو بگم،سعي كردم دير به خونه برم تا نگار خوابيده باشه و من مجبور به توضيح نشم اما اون بيدار بود و عصباني!من چطور مي تونستم با اون حالم براش همه چيز رو توضيح بدم؟
اما بالاخره بايد مي گفتم !نگاروقتي همه چيز رو فهميد حالش بد شد،همون چيزي كه از ش مي ترسيدم!بردمش بيمارستان دكترها گفتن بايد عمل بشه!اما من مي خواستم دكترخودش هم معاينش كنه!همون شب دكتر معالج نگار بالاي سرش حاضر شد،نظر اون هم اين بود كه هر چه زودترعمل بشه!كاراي بيمارستان رو سريع انجام دادم،اصلاً حالم دست خودم نبود و بي قرار بودم.شروين و سحر خيلي دلداريم مي دادن تا من رو آروم كنند اما هيچ چيز من رو آروم نمي كرد.به ايران زنگ زدم و با هزار بدبختي اين خبر رو به خونوادش دادم،ترسيدم مامان نگار حالش بد بشه به همين خاطر با نويد صحبت كردم و همه چيز رو به نويد گفتم.خيلي نگران شد و قول گرفت كه خبر لحظه به لحظه رو بهش بدم،مي گفت تا همه چيز مشخص نشه چيزي رو به مامان و باباش نمي گه!«چقدر سخت بود با نويد حرف زدن،اگه بلايي سرش بياد من هم مي ميرم!»دوباره بغض گلوم رو گرفته بود.شب اول شروين و سحر مجبورم كردن به خونه برم اما من طاقت نياوردم و خواستم برگردم كه با ديدن اين دفتر روي تخت نگار پاهام سست شد.همه چيز رو خوندم«آره نگار عزيزم!حالا مي فهمم دليل اونهمه بي تفاوتي هات به من چي بود!هركسي يك جوري قرباني عشق مي شه!كاش از همون اول همه چيز رو به من مي گفتي،من اونقدر هم خودخواه نيستم كه به خاطر خودم تو رو اذيت كنم!فقط مي خوام بدوني تا ابد دوستت دارم!»مي خوام بنويسم از دلتنگي ها،بي قراري ها،از همه چيز!وقتي همه كلمات جلوي چشمت رژه مي ره بايد بنويسي!آره اين منم،شاهين اميدي كسي كه به يك دختر دل بسته و حالا داره از ترس از دست دادنش اشك مي ريزه!داره به خاطر دلتنگي هاش فرياد مي زنه !داره از بي وفايي هاي دنيا شكايت مي كنه!آره عشق ساكته اما اگر حرف بزنه از هر صدايي بلندتر مي شه صداي عشق من هم همينطوره!به خاطر خالي كردن خودم دارم اين كلمه ها رو مي نويسم شايد ديگه هيچ وقت نگاهي هم به اين دفتر نندازم.!آره ديگه هيچ وقت به اين دفتر نگاه نمي كنم،اما اين دفتري بوده كه نگار همه گريه هاش وخنده هاش رو توي اين دفتر جا گذاشته و باهاش درددل كرده
من چطور مي تونم ديگه بهش نگاه نكنم؟«آره تازه ميفهمم كه اين زندگي اجباريه،مرگ انتظاره،عشق يكباره و جدايي دشواره!جدايي از نگار براي من مثل جدايي از دنياست،آره مرگ انتظاره!انتظار!»انگار ديوونه شدم چه حرفايي مي زنم،نگار خوب مي شه آره،وقتي عملش كنن خوب مي شه!از پشت شيشه نگاهش مي كردم«چقدر معصومانه خوابيده ،بدون اينكه بدونه در اطرافش چي مي گذره!نمي دونه من اينجا دارم به خاطر سلامتيش دعا مي كنم و اشك مي ريزم!»اعصابم داغون شده پس كي فردا مي شه؟مثل كسي شدم كه فردا بهش خبر مي دن مي ره جهنم يا بهشت!مثل همون حس كشنده و عذاب آور!همه چيز فردا مشخص مي شه! البته اگه اين شب تموم بشه،شده يك شب بي انتها!
******
توي اين دنيا هر كسي يك نيمه گمشده داره كه فقط لايق همونه،منم سعي داشتم توي ساختن پازل زندگيم تقلب كنم اما نشد!گذشت زمان اين رو بهم ثابت كرد كه نيمه گمشده من اون نبود!اون دلش جاي ديگه گير بود و همين بهتر كه رفت!بايد مي رفت تا من بتونم با خودم كنار بيام و زندگي جديدم رو قبول كنم!بايد مي رفت تا بتونم خاطره هاي گذشته رو فراموش كنم،مي رفت بدون اينكه ردپايي از خودش باقي بذاره،اما واقعاً نذاشت؟چرا آثار ردپاي اون روي قلبم ديده مي شد اما پاكش كردم،آره من كسي ام كه تونستم با قدرت عشق زندگي جديدم رو قبول كنم،زندگي رو از هر چيزي كه اون رو ياد من مياره پاك كنم.آره من دوباره متولد شدم!مثل يك نوزاد آزاد و رها.الان چهار ماه از عمل جراحيم مي گذره و من تازه معني عشق و دوست داشتن واقعي رو مي فهمم.شاهين تونست به من عشقش رو ثابت كنه و از من اعتراف بگيره كه بهترين همسر دنياست!وقتي به اين فكر مي كنم كه چطور خودم رو غرق در عشق سهيل كرده بودم حالم از خودم بهم مي خوره!اما الان خوش حالم كه اونم دنبال زندگيش رفت،ماه پيش مامان بهم زنگ زد و گفت كه سهيل براي هميشه به فرانسه رفته تا با غزل كه حاضر نمي شده به ايران بياد ازدواج كنه.اين ماه هم عروسيشه و براي من هم كارت عروسيش رو فرستاده !با كمال ميل به عروسيش مي رم ،ديگه هيچ احساس حسادتي ندارم چون مي دونم كه شاهين رو دارم.اون كسي بود كه توي سخت ترين لحظات زندگي كنارم بود و ذره اي ازعشقش به من كم نشد.وقتي كه من روي تخت بيمارستان خوابيده بودم تمام وقت بالاي سرم بود و براي سلامتي دوبارم دعا مي كرد.من رو زير دست بهترين جراح مغز و اعصاب عمل كردن و پنجاه درصد مثبت اين جراحي نصيب من شد.مامان و بابا هم تونستن چند وقت بعد از عمل جراحيم پيشم بيان،وقتي مامان رو ديدم احساس كردم چند سال پيرتر شده«آه كه مادر چه موجود عزيزيه!حتماً به خاطر بيماري من كلي غصه خورده!»دوهفته پيش من بودن اما چون كار بابا خيلي عقب افتاده بود به ايران رفتن.
آره مي خوام دوباره زندگيم رو بسازم،مي خوام ايندفعه به شاهين ثابت كنم كه منم مي تونم بهترين همسر براش باشم.در حال نوشتن اين چند سطر آخر دفترم بودم كه اومد كنارم نشستومن رو توي آغوشش گرفت و گفت:
-هنوز تمومش نكردي؟
-چرا ديگه آخرشه داره تموم مي شه!
به چشمام نگاه كرد و گفت:
-مي شه يك قولي به من بدي؟
لبخندي زدم و گفتم:
-چه قولي؟
-وقتي اين دفتر رو تموم كردي ديگه هيچ وقت بازش نكني!
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-من ديگه هيچ وقت اين دفتر رو باز نمي كنم شاهين،هيچ وقت،يك دفتر جديد رو باز مي كنم با اتفاقات جديد!
لبخندي زد ومن رو محكم تر توي آغوشش گرفت.
- آره حالا مي فهمم كه خدا خواسته بود كه من دوباره متولد بشم و چشمام رو باز كنم و ببينم كه تا عشق هست زندگي بايد كرد!
پایان

منبع:www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
P O U R I A رمان ازدواج به سبک اجباری | همیشه بهار داستان نوشته ها 36

Similar threads

بالا