فلسفه و هستي

mehdiezz

عضو جدید
:gol:
فلسفه و هستي:
فلسفه عبارت است از پرسش فرارونده و مرز شكننده از كلي ترين چيزي كه با آن مواجه هستيم. مفهوم اصلي فلسفه « در پرسش بودن» است و به جواب درباره پرسش وجود ما قانع نيست و به گسترش اين پرسش مي پردازد و اگر هستي بنيادي ترين مفهوم باشد. پرسش فلسفي آن را بسان پاسخ سخت مي پذيرد.
در عين حال كه خود آن يك پاسخ است، اما براي فهميدن آن پاسخ راه آساني در پيش ندارد و راهي راكه جلو پا مي گذارد پرسشهاي ديگر را در آستين دارد. شبيه راهيست كه انسان آن را پيدا كرده و راهي نتيجه بخش است اما اين راه مانند جاده تاريكي است كه مسير آن از ميان جنگل انبوه و پر پيچ و خم مي گذرد و علاوه بر آن همبن جاده را بين چندين جاده ديگر انتخاب كرده باشيم و با گذشتن از هر پيچ (سؤال) جاده مفهوم جديدتري براي ذهنيت (مقصد) انسان كشف مي شود.(كشف : ادامه راه) زيرا هر چه كشف كني به آخر راه بيشتر نزديك مي شوي و اين كشف چيزي جز به پاسخ رسيدن سؤالاتي كه در بطن «پاسخ سخت» قرار دارد (پيچ ها) نمي باشد. فلسفه به مثابه علمي دقيق رؤيايي است كه به پايان رسيده است و وابستگي فوري و بي واسطه با زندگي عملي دارد كه خود امري بيش از علم محسوب مي شود. به اين دليل از اين ابزار در جهت فهم هستي استفاده مي شود.
مسئله هستي:
هايدگر در راه شناساندن مسئله هستي به اين موضوع پي برد كه زندگي ما بر اساس سنت (خصوصاً سنت كانت گرايان) بر پايه منطق كه نهاده شده است و زندگي انسان ها با تمامي فرديت مشخص و وضعيت هاي تاريخي اش سرچشمه حقيقت هاي نظري است. در اين زمينه هايدگر اين حقيقت نظري كه برگرفته از ريشه هاي فكري كانت (منطق) است را به چالش مي كشد.
تا قبل از نظريه هاي هايدگر، نظريه هاي نوكانت گرايان كه در كل از نظريه كانت در مورد هستي برگرفته شده بود، پايه و اساس انديشه هاي هستي بودند. هستي از نظر نوكانت گرايان فقط هستي شكل هاي ظهور بود و بس. منظور از ظهور وجود عيني و قابل لمس با حواس تجربي است بنابراين هستندگان (هستندگان: آنهايي كه وجود دارند.) قابل شناسايي داراي هستي بودند. اما كانت گرايان در تمامي شكل هايش، مخالف طرح مسئله هستي بودند. چه رسد به آن كه آن را مهم ترين نكته فلسفه (از نظر هايدگر) به حساب آورند. كانت مي گويد: اگر بگوئيم «خدا هست» يا «خدايي وجود دارد» هيچ محمول تازه اي را به مفهوم خدا نيافزوده‌ام. فقط امكان اين حضور يكباره را پيش كشيده ام و بس. اما هستن را به خدا نيافزوده ام و او معتقد است كه هستن نمي تواند محتوي يا مفهوم چيزي باشد و بدين ترتيب هستي چيزي نيست جز هستنده اي خالص و مشخص كه در پيش روي من قرار دارد و بايد آن را بشناسم. اين هستنده يا چيز مشخص، از طريق ساختار پيشاتجربي شهود و فهم قابل تشخيص وشناسايي است.
همان طور كه در بحث فلسفه آمد بزرگترين و بنيادي ترين پرسش را اگر هستي بدانيم بدين ترتيب هايدگر نيز با هرمنوتيك كه همان رابطه انسان با جهان است، به عنوان
بنيادي ترين پرسش و يك سوال فلسفي برخورد مي كند
 
بالا