بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای چه حالی میده!!!من پایه م !!هوای خنک!!به به!!!

بریم به شرطی که دختر خوبی باشی..
البته :biggrin:حمید تو دیگه باید عادت کنی به پیاده روی!!!ماشینت که دیگه..چیز شد..اینا...مجبوری از این به بعد زیادتر از پاهات استفاده کنی:biggrin:

به کلی وام و قرض و قوله یه ماشین بعد سالی خریدم ببین به چه روزی در آوردینش
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

عزیزمی جیگر ...
من کوچیکتم هستم عزیز ...
میگم مقصود جان زشته جلو دخترا، خب اینا همشون یهو کمبود احساسات پیدا میکنن افسرده میشن میبینن اینجوری بهم میگی عزیز دل ... :D
آرام جون وقتشه مثل اينكه:thumbsup2:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا گفتم که با هم کنار میایم :دی
ارامش من میکشم تورو ... رفتی به همه گفتی ؟! :دی

محمد صادق من میکشم تو رو..رفتی به همه گفتی؟

اوه اوه، چه بکش بکشی راه افتاد ...:surprised:
بچه ها با هم دوست باشین عزیزان ... :D
حمید خودتم میدونی زور این آرامو نداری جیگر، چرا الکی خط و نشون میکشی آخه ... :D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
کی میاد بریم پارک قدم زنی؟؟؟

اوکی بریم :دی



ما خوبيم تو خوبي؟؟؟؟

مسواک زدی ؟ :دی
قبول باشه

من ميام
تازه اصفهان الان داره بارون مياد بريم لبه زاينده رود كلي حال ميده

محمد صادق من میکشم تو رو..رفتی به همه گفتی؟

ارامششششششششششششششششششششش !! ( هوووااااارررر )



بروبچ قرار ه پارک 10 ساعت دیگه کنار میدونه اصلی دامغان ( فاصلش به همه میخوره :دی )
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
عزیزمی جیگر ...
من کوچیکتم هستم عزیز ...
میگم مقصود جان زشته جلو دخترا، خب اینا همشون یهو کمبود احساسات پیدا میکنن افسرده میشن میبینن اینجوری بهم میگی عزیز دل ... :D


... :gol:
عزیزم بزار من فدای اون روحیه جوونمردیت بشم
:biggrin:
چه زشتی عزیزم .ما با این کارمون کار فرهنگی و اموزشی میکنیم :biggrin:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خب اون که معلومه..هیچ کس مثل من نمیشه:thumbsup2::w25:
آرام جون وقتشه مثل اينكه:thumbsup2:
امروز صیدمون خوب بشه فکر کنم :D
خوب حالا چرا داد میزنی..
اصلا به من چه والا
:biggrin:حمید سرت به جایی نخورده؟چرا اینجوری شدی؟:biggrin:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد صادق سلام عرض شده خدمتتون خوبین؟؟؟
بله عزیز دل دیدم، اون تشکر هم به نشانه تایید بود حمید جان، تازه ما که همین یک ساعت پیش با هم سلام علیک کردیم ... :D
عزیز وقتی یهو شلوغ میشه زیر کرسی بعضی وقتا با یه تشکر هم میشه تایید کرد حرف طرف مقابلتو ... :)

:D با تو نبودم که..با وحید بودم..میدونم تو خوبی..مگه میشه من رو ببین و خوب نباشی:lol:

من خوب خوبم..تو خوبی چاقالو؟
خداروشکر، ولی مثل اینکه باز قرصاتو نخوردی ... :D
شایدم تو باز اون آینه رو گرفتی جلوت خودتو میبینی میگی ... :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اوه اوه، چه بکش بکشی راه افتاد ...:surprised:
بچه ها با هم دوست باشین عزیزان ... :D
حمید خودتم میدونی زور این آرامو نداری جیگر، چرا الکی خط و نشون میکشی آخه ... :D
:biggrin: بالاخره اعتراف کردیها!هرچند درگوشی:D میگم به خاطر این اعترافت میذارم امشب زنده بمونی پودر نشی
من طرفدار حمیدم
همون نامردی که بهت گفتم!!امروز اصلا کلا تو مود نامردی هستی
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب برفی ...

شب برفی ...

شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف روی سرشان می‌ریخت. هر قدم كه مردجوان برمی‌داشت ، جای پاهایش فرو می‌رفت. از تیرهای چراغ برق می‌گذشتند و سایه‌های درازشان دنبالشان می‌خزید . زن ، كودك را محكم به سینه چسبانده بود. چادر گل‌دارش را روی سر و صورت او كشیده بود و با احتیاط در جای پاهای مرد قدم می‌گذاشت.
گاهی دو سایه‌ای می‌شدند و به تیر بعدی كه می‌رسیدند یكی از سایه‌ها دیگری را در خود می‌بلعید. از آخرین تیر چراغ برق گذشتند. مرد در تاریكی ایستاد. زن پرسید: «خودش گفت اینجا؟» مرد سرش را تكان داد.
هر دو می‌لرزیدند. هرم نفس‌های كودك به گردن زن می‌خورد. مرد دست‌ها را داخل جیب‌ها فرو برده بود و به ابتدای كوچه چشم دوخته بود. دندان‌های زن به‌‌هم می‌خورد. چادر را جلوی دهان كشید و آهسته گفت: «پس چرا دیر كردن؟یقین نمیان!»،«ببُر اون صداتو.» مه غلیظی از دهان مرد بیرون ریخت. زن چادر را كنار زد و به صورت كودك نگاه كرد. كودك از خواب پرید و لب ورچید.
نور چرخید و اتومبیلِ سیاه رنگ داخل كوچه پیچید. لاستیك‌ها روی برف كرت‌كرت صدا داد و پیش پایشان ایستاد. با فشار یك دكمه شیشه تا آخر پایین آمد. بوی سیگار بیرون زد. مرد جوان تند چادر را كنار كشید، كودك را گرفت و از شیشه داخل كرد. مرد میان سال كودك را به دست زن داد. هر دو عینك بزرگ دودی زده بودند. مرد پاكت سیاه رنگ را به دست مرد جوان داد. زن گفت: «برسونیم شون؟»،«دیوونه‌ای؟!» با فشار همان دكمه شیشه بالا آمد. برف پاك‌كن‌ها به چپ و راست حركت می‌كرد. مرد دنده را عوض كرد و گاز داد.
اتومبیل به سرعت عقب عقب رفت و در خم كوچه گم شد.
پنجه‌های زن توی كفش زق زق می‌كرد. جای پاها محو شده بود.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من طرفدار حمیدم
منم طرفداره حمیدم
جنبش حمید های مبارز :دی ( دبل دراگون :دی )

محمد صادق .... ضعف نشون نده درسته الان ما تو موضع ضعیف ولی .... خدایی تو موضع ضعفیم :دی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بله عزیز دل دیدم، اون تشکر هم به نشانه تایید بود حمید جان، تازه ما که همین یک ساعت پیش با هم سلام علیک کردیم ... :D
عزیز وقتی یهو شلوغ میشه زیر کرسی بعضی وقتا با یه تشکر هم میشه تایید کرد حرف طرف مقابلتو ... :)


خداروشکر، ولی مثل اینکه باز قرصاتو نخوردی ... :D
شایدم تو باز اون آینه رو گرفتی جلوت خودتو میبینی میگی ... :D

چاکرم محمد جون خوب دلمون تنگیده بود و هوس گیر دادن کردم همین جوری گفتم...چه خبرا خوشی؟؟؟؟؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
فردا امتحان دارم هیچی نخوندم
حمید اعصاب میزنی ها:w00: خب پاشو بو بخون..استرسی شدم باز!!پاشوها
چه اعتماد به نفسی
راست گفتم..هیچ کس مثل من نمیشه..تو دیدی تا حالا مثل من؟:lol:
بله عزیز دل دیدم، اون تشکر هم به نشانه تایید بود حمید جان، تازه ما که همین یک ساعت پیش با هم سلام علیک کردیم ... :D
عزیز وقتی یهو شلوغ میشه زیر کرسی بعضی وقتا با یه تشکر هم میشه تایید کرد حرف طرف مقابلتو ... :)


خداروشکر، ولی مثل اینکه باز قرصاتو نخوردی ... :D
شایدم تو باز اون آینه رو گرفتی جلوت خودتو میبینی میگی ... :D
حمید الکی میگه....اولا الان که شلوخ نیست..دوما ما همچین رسمی نداریم!!
قرصام ر دادم به تو دیگه محمدصادق!!!نخوردی نه؟:w25:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف روی سرشان می‌ریخت. هر قدم كه مردجوان برمی‌داشت ، جای پاهایش فرو می‌رفت. از تیرهای چراغ برق می‌گذشتند و سایه‌های درازشان دنبالشان می‌خزید . زن ، كودك را محكم به سینه چسبانده بود. چادر گل‌دارش را روی سر و صورت او كشیده بود و با احتیاط در جای پاهای مرد قدم می‌گذاشت.
گاهی دو سایه‌ای می‌شدند و به تیر بعدی كه می‌رسیدند یكی از سایه‌ها دیگری را در خود می‌بلعید. از آخرین تیر چراغ برق گذشتند. مرد در تاریكی ایستاد. زن پرسید: «خودش گفت اینجا؟» مرد سرش را تكان داد.
هر دو می‌لرزیدند. هرم نفس‌های كودك به گردن زن می‌خورد. مرد دست‌ها را داخل جیب‌ها فرو برده بود و به ابتدای كوچه چشم دوخته بود. دندان‌های زن به‌‌هم می‌خورد. چادر را جلوی دهان كشید و آهسته گفت: «پس چرا دیر كردن؟یقین نمیان!»،«ببُر اون صداتو.» مه غلیظی از دهان مرد بیرون ریخت. زن چادر را كنار زد و به صورت كودك نگاه كرد. كودك از خواب پرید و لب ورچید.
نور چرخید و اتومبیلِ سیاه رنگ داخل كوچه پیچید. لاستیك‌ها روی برف كرت‌كرت صدا داد و پیش پایشان ایستاد. با فشار یك دكمه شیشه تا آخر پایین آمد. بوی سیگار بیرون زد. مرد جوان تند چادر را كنار كشید، كودك را گرفت و از شیشه داخل كرد. مرد میان سال كودك را به دست زن داد. هر دو عینك بزرگ دودی زده بودند. مرد پاكت سیاه رنگ را به دست مرد جوان داد. زن گفت: «برسونیم شون؟»،«دیوونه‌ای؟!» با فشار همان دكمه شیشه بالا آمد. برف پاك‌كن‌ها به چپ و راست حركت می‌كرد. مرد دنده را عوض كرد و گاز داد.
اتومبیل به سرعت عقب عقب رفت و در خم كوچه گم شد.
پنجه‌های زن توی كفش زق زق می‌كرد. جای پاها محو شده بود.
خیلی قشنگ بود جیگر
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم طرفداره حمیدم
جنبش حمید های مبارز :دی ( دبل دراگون :دی )

محمد صادق .... ضعف نشون نده درسته الان ما تو موضع ضعیف ولی .... خدایی تو موضع ضعفیم :دی
دست در دست هم بیایم با مهر خانه خود را آباد سازیم ها!!! چی!!!! اینکه یه چیزه دیگه بود اصلا همون.. اصلا موافقم

چرا مي گم
خودمم همين 3 ساعت پيش اونجا بودم
خيلي رويايي شده بود

میگم نگو خوب نگو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید اعصاب میزنی ها:w00: خب پاشو بو بخون..استرسی شدم باز!!پاشوها

راست گفتم..هیچ کس مثل من نمیشه..تو دیدی تا حالا مثل من؟:lol:

حمید الکی میگه....اولا الان که شلوخ نیست..دوما ما همچین رسمی نداریم!!
قرصام ر دادم به تو دیگه محمدصادق!!!نخوردی نه؟:w25:

اینو خوایی باهات هستم اصلا همچین رسمی نبودش.....

حوصله درس خوندم ندارم
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......




قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
 

Similar threads

بالا